Forwarded from چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
-چرا حالت بده؟
-چون قصه داره تموم میشه!
_مگه همیشه نمیخواستی قصه تموم شه؟
-نه جوری که انقدر حالم بد شه
_برو مشهد!
-خراسان؟ نه!
_گفتم مشهد
_استانش خراسانه...
@chista_yasrebi_official
-چرا حالت بده؟
-چون قصه داره تموم میشه!
_مگه همیشه نمیخواستی قصه تموم شه؟
-نه جوری که انقدر حالم بد شه
_برو مشهد!
-خراسان؟ نه!
_گفتم مشهد
_استانش خراسانه...
چه کسی باید برای نابودی نسل بعد،
معذرت می خواست؟!
اصلا مگر؛ کشتن آدم ها؛
معذرت می خواهد؟!
.
#چیستا_یثربی
از رمان #او_یک_زن
#نشر_کوله_پشتی
.
Qui devait s'excuser d'anéantir les générations futures?
Mais alors,
Tuer les hommes ;
A-t-il besoin de s'excuser ?
.
#chista_yasrebi #elle_une_femme
#ترجمه #فرانسه #مهسا_آقاجری
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
از کتاب
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
@chista_yasrebi_official
معذرت می خواست؟!
اصلا مگر؛ کشتن آدم ها؛
معذرت می خواهد؟!
.
#چیستا_یثربی
از رمان #او_یک_زن
#نشر_کوله_پشتی
.
Qui devait s'excuser d'anéantir les générations futures?
Mais alors,
Tuer les hommes ;
A-t-il besoin de s'excuser ?
.
#chista_yasrebi #elle_une_femme
#ترجمه #فرانسه #مهسا_آقاجری
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
از کتاب
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
@chista_yasrebi_official
Audio
Z (1969) - MIKIS THEODORAKIS
✍ LE COURSE DE MANUEL. MAIN TITLE - O ADONIS.
Z (pronounced Zi) is a 1969 French language political thriller directed by Costa Gavras, with a sc...
🆔 @vituberbot
✍ LE COURSE DE MANUEL. MAIN TITLE - O ADONIS.
Z (pronounced Zi) is a 1969 French language political thriller directed by Costa Gavras, with a sc...
🆔 @vituberbot
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_دوم
بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.
بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.
ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!
چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!
حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....
از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !
چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....
مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....
من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....
منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .
محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....
اما من نگاهم را بر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:
حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !
"میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... "
اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .
تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !
محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!
گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!
لبخند تلخی زدم ! "هدف! "
و به طرف پشت بام راه افتادم ،
به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!
اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛
در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....
به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!
محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!
گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...
گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.
گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !
ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....
آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....
گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...
تلاش ؛ بعدش فرار !
گفت: چی شده؟!
گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!
اومدی اعتراف بگیری؟
گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟
گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....
ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !
گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......
گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!
گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
هرگونه استفاده و بازنشر ؛ باید همراه با ذکر نام نویسنده باشد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
@chista_2
کانال قصه های چیستایثربی
پشت سرهم
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_دوم
بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.
بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.
ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!
چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!
حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....
از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !
چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....
مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....
من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....
منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .
محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....
اما من نگاهم را بر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:
حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !
"میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... "
اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .
تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !
محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!
گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!
لبخند تلخی زدم ! "هدف! "
و به طرف پشت بام راه افتادم ،
به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!
اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛
در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....
به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!
محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!
گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...
گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.
گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !
ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....
آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....
گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...
تلاش ؛ بعدش فرار !
گفت: چی شده؟!
گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!
اومدی اعتراف بگیری؟
گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟
گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....
ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !
گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......
گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!
گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
هرگونه استفاده و بازنشر ؛ باید همراه با ذکر نام نویسنده باشد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
@chista_2
کانال قصه های چیستایثربی
پشت سرهم
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_سوم
محسن ؛ با سوال ناگهانی من ،
می خواست لبخند بزند ؛
نمی توانست...
می خواست قیافه ای جدی بگیرد ؛ نمی توانست...
حس کردم فقط مثل یک پسر بچه؛
می خواهد گریه کند !
گفت : تو به من علاقه داری ؟
گفتم : تا چند ساعت پیش ؛
خودمم نمی دونستم !....
ولی الان مطمئنم.
بعد از اینکه با هم ؛ اون پرش رو انجام دادیم !
می دونی ؛ یه جوری ، شبیه هبوط بود !....
دیگه حوا ، باید به آدم ، راستش رو بگه ؛ منم به تو حس دارم ؛ سخته گفتنش !
ولی دارم می گم ؛ چون آخرشه و دیگه بدتر از آخرش وجود نداره...
گفت : آخرش چیه ؟!
گفتم : اینکه تو میری ؛ اگه بدونی من چیکار کردم !
گفت : خب چیکار کردی ؛ آدم کشتی ؟!
گفتم : یه جورایی !
ساکت شد ...
گفت : بگو ؛...
همه ما کارایی کردیم ؛ و اگه دلت می خواد نگی نگو ؛ چون بازم همه ی ما یه کارایی کردیم که به هیچ کس نمی گیم.
گفتم : می دونی ؛ اون مرد ؛ که اسم خودش رو داداش ؛ گذاشته بود ؛ مادرم رو خیلی می زد ؛...از بچگی
.... پرخاشگر بود .
مستمری پدرم کم بود ؛ میدونی که فقط به من و مادرم می رسید ؛ اما اون می خواست همه شو بگیره و برای اون مواد لعنتی ؛ خرجش کنه ....
سر کار نمی رفت.
اگه می تونست منم می زد ؛ ولی من سعی می کردم اکثرا خونه نباشم.
چون وقتی به اون حال می رسید که به مواد احتیاج داشت ؛ دیگه اصلا
نمی فهمید مادر کیه ؛ خواهر کیه !
بارها ؛ مادرمو از زیر مشت و لگداش کشیدم بیرون ! با بیچارگی !
بعدا پشیمون می شد ؛ می رفت رگ خودشو می زد ؛ یا اینکه کارای احمقانه ی دیگه ای می کرد...مشروب میخورد !...
فقط برای این نبود که پول لازم داشت ؛ کلا همیشه اعصابش خراب بود ؛ از وقتی یادم میاد ؛ تو خیالات زندگی میکرد ، اهل کار و زندگی نبود. از واقعیت ، فرار میکرد....
وقتی که پدر رو خوابونده بودیم کف پشت بوم ؛ تنها کسی که جلو نیومد و کمک نکرد ، اون بود.
به هرحال شوخی نداشت ؛ به اون مستمری ، برای خرید مواد نیاز داشت.
مادرمونو خیلی اذیت می کرد ؛ نه تنها به بیماریش کمک نمی کرد ؛ بدتر ؛ فشار روحی ، بهش وارد می کرد ؛ حتی اگه می تونست ، فشار جسمی !
گفت : بقیه شو نگو !...
گفتم : چرا ؟ جای اصلیش مونده !
گفت : می تونم حدس بزنم ؛ تو می دونستی اون می خواد بره خودکشی کنه !
گفتم : آره ؛ کارهمیشه ش بود ؛
اما این بار پشیمون شد !
فوران خون رو که دیده بود ؛ چندبار سرشو زده بود به در ؛ تا منو صدا کنه.
ظاهرا ناخواسته ؛ شاهرگشو زده بود؛ و خون ..... نا نداشت منو صدا کنه.
من صدای ضربه های سرش رو به در و دیوار شنیدم ؛ همیشه ، هر وقت
میرفت حموم ؛ موسیقی رو بلند می کردم ؛ یا سعی می کردم برم رو پشت بوم ؛ یا اینکه خونه نباشم.
اما اونروز شنیدم ؛ و جوابش رو ندادم.
من جوابش رو ندادم ؛ چون این کار همیشه ش بود که بعد از رگزنی ؛ جلب توجه کنه....
من نمی دونستم این بار ؛ شاهرگش رو زده ! احتمالا اشتباهی....
فکر می کردم مثل همیشه ، یه رگ قابل بخیه ست.
من نمی دونستم داره صدام می کنه که ببرمش بیمارستان !
نمی دونستم ترسیده !
و شاید اگه می دونستم ، بازم کمکش نمی کردم !
کسی که چند بار ؛ ما رو به پلیس کشونده بود ! مادرمو به حد مرگ میزد ؛ باعث سکته ی پدر شد ، از بس عصبیش میکرد...
یادمه موقعی که پدر زنده بود ؛ مدام این کارو می کرد ؛ و پلیس ؛ پدر رو نگه می داشت ، ازش بازجویی میکردن و پیرمرد طفلی ؛ نمیدونست چی بگه!...
با خودم گفتم :
خب می خواد بمیره ؛ شاید مرگ رو دوست داره ! بمیره....
فقط یه لحظه ، این فکر از ذهنم گذشت... واقعا آرزوی مرگشو نداشتم!
فقط میخواستم یه جوری بره... چون خوب نمیشد.میخواستم از شرش خلاص شیم...
میترسیدم مادرمو باش تنها بذارم !...
اما من کار بدتری هم کردم؛ که کسی نمیدونه !
من صبحش تیغ رو عوض کرده بودم !
تیغ نو گذاشتم !
تیغ تیز ! ناخواسته. غیر عمدی ! ....
نمیدونستم اون خونه ست ؛ میخواد بره حموم و باز ....
من واقعا نمیدونستم ! آخه اون ؛ قسم خورده بود که دیگه اینکارو ، تکرار نمیکنه....
اشک نگذاشت ادامه دهم ؛ محسن دستش را جلو آورد ،
اشک نگذاشت ببینم ؛ که دارد اشکهایم را پاک میکند...
بعدا فهمیدم ... بعدا یادم آمد ....
همیشه چیزهای مهم ؛ دیر یادم میامد....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-j
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_سوم
محسن ؛ با سوال ناگهانی من ،
می خواست لبخند بزند ؛
نمی توانست...
می خواست قیافه ای جدی بگیرد ؛ نمی توانست...
حس کردم فقط مثل یک پسر بچه؛
می خواهد گریه کند !
گفت : تو به من علاقه داری ؟
گفتم : تا چند ساعت پیش ؛
خودمم نمی دونستم !....
ولی الان مطمئنم.
بعد از اینکه با هم ؛ اون پرش رو انجام دادیم !
می دونی ؛ یه جوری ، شبیه هبوط بود !....
دیگه حوا ، باید به آدم ، راستش رو بگه ؛ منم به تو حس دارم ؛ سخته گفتنش !
ولی دارم می گم ؛ چون آخرشه و دیگه بدتر از آخرش وجود نداره...
گفت : آخرش چیه ؟!
گفتم : اینکه تو میری ؛ اگه بدونی من چیکار کردم !
گفت : خب چیکار کردی ؛ آدم کشتی ؟!
گفتم : یه جورایی !
ساکت شد ...
گفت : بگو ؛...
همه ما کارایی کردیم ؛ و اگه دلت می خواد نگی نگو ؛ چون بازم همه ی ما یه کارایی کردیم که به هیچ کس نمی گیم.
گفتم : می دونی ؛ اون مرد ؛ که اسم خودش رو داداش ؛ گذاشته بود ؛ مادرم رو خیلی می زد ؛...از بچگی
.... پرخاشگر بود .
مستمری پدرم کم بود ؛ میدونی که فقط به من و مادرم می رسید ؛ اما اون می خواست همه شو بگیره و برای اون مواد لعنتی ؛ خرجش کنه ....
سر کار نمی رفت.
اگه می تونست منم می زد ؛ ولی من سعی می کردم اکثرا خونه نباشم.
چون وقتی به اون حال می رسید که به مواد احتیاج داشت ؛ دیگه اصلا
نمی فهمید مادر کیه ؛ خواهر کیه !
بارها ؛ مادرمو از زیر مشت و لگداش کشیدم بیرون ! با بیچارگی !
بعدا پشیمون می شد ؛ می رفت رگ خودشو می زد ؛ یا اینکه کارای احمقانه ی دیگه ای می کرد...مشروب میخورد !...
فقط برای این نبود که پول لازم داشت ؛ کلا همیشه اعصابش خراب بود ؛ از وقتی یادم میاد ؛ تو خیالات زندگی میکرد ، اهل کار و زندگی نبود. از واقعیت ، فرار میکرد....
وقتی که پدر رو خوابونده بودیم کف پشت بوم ؛ تنها کسی که جلو نیومد و کمک نکرد ، اون بود.
به هرحال شوخی نداشت ؛ به اون مستمری ، برای خرید مواد نیاز داشت.
مادرمونو خیلی اذیت می کرد ؛ نه تنها به بیماریش کمک نمی کرد ؛ بدتر ؛ فشار روحی ، بهش وارد می کرد ؛ حتی اگه می تونست ، فشار جسمی !
گفت : بقیه شو نگو !...
گفتم : چرا ؟ جای اصلیش مونده !
گفت : می تونم حدس بزنم ؛ تو می دونستی اون می خواد بره خودکشی کنه !
گفتم : آره ؛ کارهمیشه ش بود ؛
اما این بار پشیمون شد !
فوران خون رو که دیده بود ؛ چندبار سرشو زده بود به در ؛ تا منو صدا کنه.
ظاهرا ناخواسته ؛ شاهرگشو زده بود؛ و خون ..... نا نداشت منو صدا کنه.
من صدای ضربه های سرش رو به در و دیوار شنیدم ؛ همیشه ، هر وقت
میرفت حموم ؛ موسیقی رو بلند می کردم ؛ یا سعی می کردم برم رو پشت بوم ؛ یا اینکه خونه نباشم.
اما اونروز شنیدم ؛ و جوابش رو ندادم.
من جوابش رو ندادم ؛ چون این کار همیشه ش بود که بعد از رگزنی ؛ جلب توجه کنه....
من نمی دونستم این بار ؛ شاهرگش رو زده ! احتمالا اشتباهی....
فکر می کردم مثل همیشه ، یه رگ قابل بخیه ست.
من نمی دونستم داره صدام می کنه که ببرمش بیمارستان !
نمی دونستم ترسیده !
و شاید اگه می دونستم ، بازم کمکش نمی کردم !
کسی که چند بار ؛ ما رو به پلیس کشونده بود ! مادرمو به حد مرگ میزد ؛ باعث سکته ی پدر شد ، از بس عصبیش میکرد...
یادمه موقعی که پدر زنده بود ؛ مدام این کارو می کرد ؛ و پلیس ؛ پدر رو نگه می داشت ، ازش بازجویی میکردن و پیرمرد طفلی ؛ نمیدونست چی بگه!...
با خودم گفتم :
خب می خواد بمیره ؛ شاید مرگ رو دوست داره ! بمیره....
فقط یه لحظه ، این فکر از ذهنم گذشت... واقعا آرزوی مرگشو نداشتم!
فقط میخواستم یه جوری بره... چون خوب نمیشد.میخواستم از شرش خلاص شیم...
میترسیدم مادرمو باش تنها بذارم !...
اما من کار بدتری هم کردم؛ که کسی نمیدونه !
من صبحش تیغ رو عوض کرده بودم !
تیغ نو گذاشتم !
تیغ تیز ! ناخواسته. غیر عمدی ! ....
نمیدونستم اون خونه ست ؛ میخواد بره حموم و باز ....
من واقعا نمیدونستم ! آخه اون ؛ قسم خورده بود که دیگه اینکارو ، تکرار نمیکنه....
اشک نگذاشت ادامه دهم ؛ محسن دستش را جلو آورد ،
اشک نگذاشت ببینم ؛ که دارد اشکهایم را پاک میکند...
بعدا فهمیدم ... بعدا یادم آمد ....
همیشه چیزهای مهم ؛ دیر یادم میامد....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-j
Audio
آهای خبردار - همایون شجریان
✍ آهای خبردار, مستی یا هشیار
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
آهای خبردار
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار
خوابی یا بیدار
تو شب سی...
🆔 @vituberbot
✍ آهای خبردار, مستی یا هشیار
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
آهای خبردار
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار
خوابی یا بیدار
تو شب سی...
🆔 @vituberbot
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#گنجشکک_اشی_مشی
#فرهاد
براساس ترانه ای از شاملو ؛ برگرفته از یک داستان عامیانه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#فرهاد
براساس ترانه ای از شاملو ؛ برگرفته از یک داستان عامیانه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
عمدا تو را تکرار میکنم
عمدا پس از هر قسمت قصه ؛ که درد را به یادم می آورد ؛
گنجشکک اشی مشی را صدا میکنم
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
عمدا پس از هر قسمت قصه ؛ که درد را به یادم می آورد ؛
گنجشکک اشی مشی را صدا میکنم
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
سماع به نوعی از رقص صوفیه شامل چرخش بدن همراه با حالت خلسه برای اهداف معنوی گفته میشود. سماع سابقه دیرین تاریخی داشته و پس از اسلام موافقان و مخالفانی نیز در این دین پیدا نمودهاست و یا به عبارت دیگر سماع از به حرکت در آمدن گروه شیفتگان تحت تأثیر آوای دف و نی و تنبور و شعرهای آهنگین است.
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
از تاریخچه #سماع_پیش_از_اسلام اطلاع دقیقی در دست نیست. ولی مسلم است که سماع و رقص مذهبی برای #خداوند، ریشه در #تاریخ_اساطیری دارد. در آیاتی از #تورات، به #سماع_داوود_نبی اشاره شدهاست که «به حضور خداوند جست و خیز و رقص میکرد» همچنین در #انجیل نیز به رقص و سماع حضرت #مریم بر روی #پلکان_مذبح اشاره شدهاست.
اما پس از اسلام و تا سال ۲۴۵ هجری اثری از #سماع در مراسم مسلمانان به چشم نمیخورد. در این سال ذوالنون مصری اجازه تشکیل اولین مجلس قوالی و سماع را به شاگردان خود داد. اندکی بعد و در سال ۲۵۳ نخستین حلقه سماع را #علی_نتوخی در بغداد به پا کرد.
به درستی آشکار نیست که تشکیل مجالس سماع از چه زمانی آغاز شد، با این حال میدانیم که سماع #سابقه_مذهبی_غیر_اسلامی داشته و در زمانهای دور در پرستشگاههای مذهبی به کار میرفتهاست. در صدر اسلام، سماع بدان صورت که در مجالس صوفیه بود، وجود نداشت. در سال ۲۴۵ ق #صوفیان در جامع بغداد از ذوالنون مصری اجازه سماع را گرفتند، با این همه، نخستین حلقه سماع در ۲۵۳ ق توسط علی تنوخی ـ یکی از یاران سری سقطی ـ در بغداد بر پا شد. در باب وجه تسمیه سماع، احمد غزالی معتقد بود که سین و میم سماع اشاره دارد به سم، به معنای سّرِ سماع که مانند سم است و عین و میم به معنی مع، بدین معنا که سماع شخص را به #معنی_ذات_الهی میبرد.
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
اما پس از اسلام و تا سال ۲۴۵ هجری اثری از #سماع در مراسم مسلمانان به چشم نمیخورد. در این سال ذوالنون مصری اجازه تشکیل اولین مجلس قوالی و سماع را به شاگردان خود داد. اندکی بعد و در سال ۲۵۳ نخستین حلقه سماع را #علی_نتوخی در بغداد به پا کرد.
به درستی آشکار نیست که تشکیل مجالس سماع از چه زمانی آغاز شد، با این حال میدانیم که سماع #سابقه_مذهبی_غیر_اسلامی داشته و در زمانهای دور در پرستشگاههای مذهبی به کار میرفتهاست. در صدر اسلام، سماع بدان صورت که در مجالس صوفیه بود، وجود نداشت. در سال ۲۴۵ ق #صوفیان در جامع بغداد از ذوالنون مصری اجازه سماع را گرفتند، با این همه، نخستین حلقه سماع در ۲۵۳ ق توسط علی تنوخی ـ یکی از یاران سری سقطی ـ در بغداد بر پا شد. در باب وجه تسمیه سماع، احمد غزالی معتقد بود که سین و میم سماع اشاره دارد به سم، به معنای سّرِ سماع که مانند سم است و عین و میم به معنی مع، بدین معنا که سماع شخص را به #معنی_ذات_الهی میبرد.
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
Chista Yasrebi:
داستانی از
#لیون_تولستوی
#نویسنده_روس
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک نتوانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
@chista_yasrebi_official
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!
#داستان
#کتابخوانی
#تولستوی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
داستانی از
#لیون_تولستوی
#نویسنده_روس
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک نتوانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
@chista_yasrebi_official
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!
#داستان
#کتابخوانی
#تولستوی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official