چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#حامد_همایون با استعداد و گرامی



راستش من یکی ؛ قول نمیدهم ؛ هم این کنم ؛ هم آن کنم....آخر ؛ کمی دشوار است دوستان !... حق بدهید....


جناب همایون ؛ حتما میدانند من از طرفدارانشانم ؛ و حتما منظور مرا درک میکنند !....و واقعا خسته نباشند با این موج طرب اندوهناک یا اندوه طربناکی که در موسیقی ایران ؛ راه انداخته اند....ایول!
من یکی ؛ که با گوش سپردن به ترانه ی شیدایی ایشان ؛ نمایش
#شب را روی صحنه میرفتم و شاهد دارم.....


بااحترام به همه و تشکر از
شهرزاد عزیز برای ارسال این ویدیو



#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi_official
آنچه در زندگی
مهم است ؛ آنچیزی نیست که برای شما اتفاق میافتد....
اینکه چه چیزی را به یاد میآورید و چگونه و باچه حسی ؛ آن را به یاد میاورید ؛ این زندگی واقعی شماست!
#مارکز
نوبل ادبی
#چیستایثربی
آقا دو بخش دارد ؛
عاشق ؛ دو بخش دارد ؛
زن ؛ اما فقط ؛ یک بخش دارد
قلبش ...

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi_official
آقا دو بخش دارد ؛
عاشق ؛ دو بخش دارد ؛
زن ؛ اما فقط ؛ یک بخش دارد
قلبش ...

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi_official
ما مثل یک شوخی بیمزه ؛ روز را تکرار میکنیم

اماشب اصلا شوخی نیست
شب ؛ هزگز شوخی نبوده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi_official
دوستان؛ دو قسمت 42 و 43 برای کانال آمده است ؛ فقط عزیزانی که دراشتراک گذاری به من کمک میکنند ؛ نیستند.....


کمی صبوری تا از سفر برگردند....
ممنونم
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی

گفتم : عاشق ؟
مگه بیکارم ؟!
عاشق کی اصلا ؟!

گفت : می دونی پشتت چی میگن ؟ ...
گفتم : برام مهم نیست.

کلید را ؛ در قفل چرخاندم.

داد زد :
پشتت میگن ؛ حتما گذشته ش خیلی وحشتناکه ؛ که عاشق این پسره ست ؛ ولی تن به ازدواج باهاش نمیده ! محسنو می گم !

گفتم : آره وحشتناکه ؛ لزومی نداره آدم گذشته شو برای دیگران تعریف کنه !
شما هم نکردی ؛ خداحافظ !

گفت : من می دونم !

از بالای پله ها ؛ به او نگاه کردم و گفتم :
شما هیچی نمی دونی ؛ آقا حامد ! برای شما خیلی احترام قائلم. اما شما همون چیزایی رو می دونی که دیگران هم می دونن !

کی مرده یا کی مریضه !
چیز بیشتری نمی دونی !

گفت : من می دونم و نمی گم ؛ این یه راز بین ماست.

وقتی من به تو می گم مراقب مریم باش ؛ برای اینه که تو از اون عاقل تری.

دفعه ی پیش که اون اتفاق برات افتاد ؛ عاقلانه رفتار کردی.

گفتم : درباره ی چی حرف می زنید ؟!
گفت : خودت می دونی !

آدم می تونه فراموش کنه ؛ آدم

می تونه داغ ترین عشق ها یا بدترین اتفاقات زندگیش رو ، موقت از یاد ببره ، ولی تا ابد نمیشه فراموش کرد !

یه روز یادت میاد ؛ و اون روز ؛ برات فاجعه ست.
می دونی تو !

گفتم : میشه با من حرف نزنید ؟!
میشه هیچ کس با من حرف نزنه ؟

در خانه را محکم بستم ؛ به اتاقم رفتم ؛ در اتاق را هم بستم.

می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر ؛ آن خانه چقدر شلوغ می شود !.....

شادی مینا را در ذهنم تجسم می کردم و جیغهایش را...

و دلم می خواست فرار کنم.


حامد چه چیز را فهمیده بود !
اصلا ازکجا فهمیده بود ؟


من فقط یک حدس می زدم ؛ یک حدس !
و با خودم می گفتم خدا نکند آن حدس ؛ درست باشد.

بله ؛ در گذشته ی من راز وحشتناکی وجود داشت که دلم نمی خواست حتی خدا هم بداند !

اما خدا می دانست ؛ و حامد حالا داشت به من کنایه می پراند که می داند !

دلم می خواست از همان پنجره ؛ فرار کنم اما ؛ طبقه ی چهارم بودم !

دیدمشان... داشتند میامدند .

محسن سرحال بود و داشت برای بقیه ؛ با هیجان حرف می زد.

با خودم گفتم :
پسر ؛ تو با عشق و علاقه ت برنده شدی ؛ من با رنجهام.

مساوی هستیم ؛ اگه تو عاشق منی ؛ رنجای من به قدر عشق تو بزرگه !

اما حامد از کجا می دانست ؟!
حامد از کجا می دانست که من چه کشیده ام ؟

منظورم خودکشی برادر ؛ یا اتفاقات خانوادگی نبود ؛ منظور حامد را خیلی خوب فهمیدم ؛...


چیزی که همیشه دلم می خواست فراموش کنم ؛ حامد همه را زنده کرد !

زمین را نگاه کردم و گفتم :

خدایا به من قدرت بده ؛ بتونم حداقل محسن رو نگاه کنم !

من دیگه فکر نمی کنم بتونم حتی تو چشماش نگاه کنم !
من؛ همه چیز رو بهش نگفتم !

اون پسر ؛ عاشق منه ؛ ولی خیلی چیزا رو نمی دونه ؛ و من چی ؟!

من هم دوسش دارم ؟...
نمی دانستم !

اما بعد از مسابقه ؛ چیزی در قلبم تکان خورده بود ! انقدر زیاد ؛ که فرار کردم و به خانه گریختم...حتی یک لحظه ی دیگر نمیتوانستم کنار محسن بایستم ...

فقط یک چیز را می دانستم ؛ من رازی در سینه داشتم که به هیچ کس نمی شد گفت !

شاید ؛ همه رازی داشته باشند ؛ ولی راز من ؛ باید دفن می شد ؛ وگرنه زندگی ممکن نبود !

حامد از کجا فهمیده بود ؟
مگر اینکه... نه !
ممکن نبود !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی

@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_دوم



بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.

بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.


ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!

چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!

حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....

از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !

چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....


مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....

من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....

منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .

محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....

اما من نگاهم را بر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:

حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !

"میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... "

اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .

تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !

محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!

گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!

لبخند تلخی زدم ! "هدف! "
و به طرف پشت بام راه افتادم ،


به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!


اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛

در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....

به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!

محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!

گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...

گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.

گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !

ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....


آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....

گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...

تلاش ؛ بعدش فرار !

گفت: چی شده؟!

گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!


اومدی اعتراف بگیری؟

گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟

گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....

ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !

گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......

گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!

گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی

#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان


هرگونه استفاده و بازنشر ؛ باید همراه با ذکر نام نویسنده باشد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi_official


@chista_2

کانال قصه های چیستایثربی
پشت سرهم
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی



کتابی که حدود یکسال ؛ پاورقی اش را همراه با نفس گرم شما ؛ در همین پیج و کانال ؛ گذراندیم...... از فروردین نودوپنج ؛ شروع شد ؛ سپس رمضان گذشته تا صبح ؛ و تقریبا حوالی آخر دی ماه نود و پنج ؛ به پایان رسید.


داستان چهار نسل از زنان معاصر ایران و رنجها و مبارزات خاموششان.... #تاریخ_نگاری رنجها؛ حرمانها و عشقهای به زبان نیامده .....و مبارزات اقلیتهای از یاد رفته.... و #تغییرات_آدمها

دوست دارم این کتاب را داشته باشید.نه دانلودی! بلکه خود کتاب را ....شاید برای نسلهای بعد.... نمیدانم ؛ یک حس است...




خون دل و خاطرات عظیمی ؛ پایش صرف شده است....به خاطر چاپش؛ با خیلیها جنگیدم....



#او_یکزن
#چیستایثربی
#نشر_کوله_پشتی
#چاپ_سوم
کوله پشتی.انلاین و حضوری
66123958 خرید
#آنلاین و #حضوری

فروش در کلیه کتابفروشیهای معتبر

ساخت هنرمندانه ی کلیپ
دوست عزیزم :
#سبا_ادیب


#موسیقی_کلیپ :
#لیونارد_کوهن


همه ی ما ؛ " او ؛ یکزن" هستیم
یادمان نرود !...

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی





@Chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_دوم



بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.

بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.


ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!

چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!

حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....

از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !

چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....


مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....

من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....

منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .

محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....

اما من نگاهم را بر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:

حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !

"میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... "

اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .

تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !

محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!

گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!

لبخند تلخی زدم ! "هدف! "
و به طرف پشت بام راه افتادم ،


به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!


اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛

در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....

به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!

محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!

گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...

گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.

گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !

ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....


آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....

گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...

تلاش ؛ بعدش فرار !

گفت: چی شده؟!

گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!


اومدی اعتراف بگیری؟

گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟

گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....

ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !

گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......

گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!

گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی

#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان


هرگونه استفاده و بازنشر ؛ باید همراه با ذکر نام نویسنده باشد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi_official


@chista_2

کانال قصه های چیستایثربی
پشت سرهم
با یک گوشی؛ به جهان قصه نویسی واردشویم!
آموزش تکنیکهای مدرن_نوشتن و
کلاسهای
#نوشتن_خلاق
مدرس:
#چیستایثربی
از فردا شروع میشود
هنوز دیر نیست!
رویاها و کابوسهای خود راجاودان کنیم
@yeganehadmin
Forwarded from چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official

-چرا حالت بده؟
-چون قصه داره تموم میشه!


_مگه همیشه نمیخواستی قصه تموم شه؟
-نه جوری که انقدر حالم بد شه


_برو مشهد!
-خراسان؟ نه!
_گفتم مشهد
_استانش خراسانه...
چه کسی باید برای نابودی نسل بعد،
معذرت می خواست؟!
اصلا مگر؛ کشتن آدم ها؛
معذرت می خواهد؟!
.
#چیستا_یثربی
از رمان #او_یک_زن
#نشر_کوله_پشتی
.
Qui devait s'excuser d'anéantir les générations futures?
Mais alors,
Tuer les hommes ;
A-t-il besoin de s'excuser ?
.
#chista_yasrebi #elle_une_femme
#ترجمه #فرانسه #مهسا_آقاجری


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
از کتاب
#او_یکزن

#نشر_کوله_پشتی

@chista_yasrebi_official
Audio
Z (1969) - MIKIS THEODORAKIS

LE COURSE DE MANUEL. MAIN TITLE - O ADONIS.

Z (pronounced Zi) is a 1969 French language political thriller directed by Costa Gavras, with a sc...

🆔 @vituberbot