#حامد_همایون با استعداد و گرامی
راستش من یکی ؛ قول نمیدهم ؛ هم این کنم ؛ هم آن کنم....آخر ؛ کمی دشوار است دوستان !... حق بدهید....
جناب همایون ؛ حتما میدانند من از طرفدارانشانم ؛ و حتما منظور مرا درک میکنند !....و واقعا خسته نباشند با این موج طرب اندوهناک یا اندوه طربناکی که در موسیقی ایران ؛ راه انداخته اند....ایول!
من یکی ؛ که با گوش سپردن به ترانه ی شیدایی ایشان ؛ نمایش
#شب را روی صحنه میرفتم و شاهد دارم.....
بااحترام به همه و تشکر از
شهرزاد عزیز برای ارسال این ویدیو
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
راستش من یکی ؛ قول نمیدهم ؛ هم این کنم ؛ هم آن کنم....آخر ؛ کمی دشوار است دوستان !... حق بدهید....
جناب همایون ؛ حتما میدانند من از طرفدارانشانم ؛ و حتما منظور مرا درک میکنند !....و واقعا خسته نباشند با این موج طرب اندوهناک یا اندوه طربناکی که در موسیقی ایران ؛ راه انداخته اند....ایول!
من یکی ؛ که با گوش سپردن به ترانه ی شیدایی ایشان ؛ نمایش
#شب را روی صحنه میرفتم و شاهد دارم.....
بااحترام به همه و تشکر از
شهرزاد عزیز برای ارسال این ویدیو
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
آنچه در زندگی
مهم است ؛ آنچیزی نیست که برای شما اتفاق میافتد....
اینکه چه چیزی را به یاد میآورید و چگونه و باچه حسی ؛ آن را به یاد میاورید ؛ این زندگی واقعی شماست!
#مارکز
نوبل ادبی
#چیستایثربی
مهم است ؛ آنچیزی نیست که برای شما اتفاق میافتد....
اینکه چه چیزی را به یاد میآورید و چگونه و باچه حسی ؛ آن را به یاد میاورید ؛ این زندگی واقعی شماست!
#مارکز
نوبل ادبی
#چیستایثربی
آقا دو بخش دارد ؛
عاشق ؛ دو بخش دارد ؛
زن ؛ اما فقط ؛ یک بخش دارد
قلبش ...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
عاشق ؛ دو بخش دارد ؛
زن ؛ اما فقط ؛ یک بخش دارد
قلبش ...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
۱. شهر کتاب ها و کتابفروشی ها
۲. نوین کتاب گویا ۶۶۹۸۸۷۰۲
۳. لینک فروش در دیجی کالا
https://goo.gl/3tHmpj
۲. نوین کتاب گویا ۶۶۹۸۸۷۰۲
۳. لینک فروش در دیجی کالا
https://goo.gl/3tHmpj
فروشگاه اینترنتی ديجی کالا | بررسی، انتخاب و خرید آنلاین
کتاب صوتي پستچي اثر چيستا يثربي Novin Ketab Gooya Postman Audio Book by Chista Yasrebi
خرید اینترنتی کتاب صوتی پستچی اثر چیستا یثربی و قیمت انواع کتاب صوتی نوین کتاب گویا از فروشگاه آنلاین دیجی کالا. جدیدترین مدل های کتاب صوتی نوین کتاب گویا با بهترین قیمت در دیجی کالا.
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
آقا دو بخش دارد ؛
عاشق ؛ دو بخش دارد ؛
زن ؛ اما فقط ؛ یک بخش دارد
قلبش ...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
عاشق ؛ دو بخش دارد ؛
زن ؛ اما فقط ؛ یک بخش دارد
قلبش ...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
ما مثل یک شوخی بیمزه ؛ روز را تکرار میکنیم
اماشب اصلا شوخی نیست
شب ؛ هزگز شوخی نبوده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
اماشب اصلا شوخی نیست
شب ؛ هزگز شوخی نبوده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
دوستان؛ دو قسمت 42 و 43 برای کانال آمده است ؛ فقط عزیزانی که دراشتراک گذاری به من کمک میکنند ؛ نیستند.....
کمی صبوری تا از سفر برگردند....
ممنونم
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
کمی صبوری تا از سفر برگردند....
ممنونم
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
گفتم : عاشق ؟
مگه بیکارم ؟!
عاشق کی اصلا ؟!
گفت : می دونی پشتت چی میگن ؟ ...
گفتم : برام مهم نیست.
کلید را ؛ در قفل چرخاندم.
داد زد :
پشتت میگن ؛ حتما گذشته ش خیلی وحشتناکه ؛ که عاشق این پسره ست ؛ ولی تن به ازدواج باهاش نمیده ! محسنو می گم !
گفتم : آره وحشتناکه ؛ لزومی نداره آدم گذشته شو برای دیگران تعریف کنه !
شما هم نکردی ؛ خداحافظ !
گفت : من می دونم !
از بالای پله ها ؛ به او نگاه کردم و گفتم :
شما هیچی نمی دونی ؛ آقا حامد ! برای شما خیلی احترام قائلم. اما شما همون چیزایی رو می دونی که دیگران هم می دونن !
کی مرده یا کی مریضه !
چیز بیشتری نمی دونی !
گفت : من می دونم و نمی گم ؛ این یه راز بین ماست.
وقتی من به تو می گم مراقب مریم باش ؛ برای اینه که تو از اون عاقل تری.
دفعه ی پیش که اون اتفاق برات افتاد ؛ عاقلانه رفتار کردی.
گفتم : درباره ی چی حرف می زنید ؟!
گفت : خودت می دونی !
آدم می تونه فراموش کنه ؛ آدم
می تونه داغ ترین عشق ها یا بدترین اتفاقات زندگیش رو ، موقت از یاد ببره ، ولی تا ابد نمیشه فراموش کرد !
یه روز یادت میاد ؛ و اون روز ؛ برات فاجعه ست.
می دونی تو !
گفتم : میشه با من حرف نزنید ؟!
میشه هیچ کس با من حرف نزنه ؟
در خانه را محکم بستم ؛ به اتاقم رفتم ؛ در اتاق را هم بستم.
می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر ؛ آن خانه چقدر شلوغ می شود !.....
شادی مینا را در ذهنم تجسم می کردم و جیغهایش را...
و دلم می خواست فرار کنم.
حامد چه چیز را فهمیده بود !
اصلا ازکجا فهمیده بود ؟
من فقط یک حدس می زدم ؛ یک حدس !
و با خودم می گفتم خدا نکند آن حدس ؛ درست باشد.
بله ؛ در گذشته ی من راز وحشتناکی وجود داشت که دلم نمی خواست حتی خدا هم بداند !
اما خدا می دانست ؛ و حامد حالا داشت به من کنایه می پراند که می داند !
دلم می خواست از همان پنجره ؛ فرار کنم اما ؛ طبقه ی چهارم بودم !
دیدمشان... داشتند میامدند .
محسن سرحال بود و داشت برای بقیه ؛ با هیجان حرف می زد.
با خودم گفتم :
پسر ؛ تو با عشق و علاقه ت برنده شدی ؛ من با رنجهام.
مساوی هستیم ؛ اگه تو عاشق منی ؛ رنجای من به قدر عشق تو بزرگه !
اما حامد از کجا می دانست ؟!
حامد از کجا می دانست که من چه کشیده ام ؟
منظورم خودکشی برادر ؛ یا اتفاقات خانوادگی نبود ؛ منظور حامد را خیلی خوب فهمیدم ؛...
چیزی که همیشه دلم می خواست فراموش کنم ؛ حامد همه را زنده کرد !
زمین را نگاه کردم و گفتم :
خدایا به من قدرت بده ؛ بتونم حداقل محسن رو نگاه کنم !
من دیگه فکر نمی کنم بتونم حتی تو چشماش نگاه کنم !
من؛ همه چیز رو بهش نگفتم !
اون پسر ؛ عاشق منه ؛ ولی خیلی چیزا رو نمی دونه ؛ و من چی ؟!
من هم دوسش دارم ؟...
نمی دانستم !
اما بعد از مسابقه ؛ چیزی در قلبم تکان خورده بود ! انقدر زیاد ؛ که فرار کردم و به خانه گریختم...حتی یک لحظه ی دیگر نمیتوانستم کنار محسن بایستم ...
فقط یک چیز را می دانستم ؛ من رازی در سینه داشتم که به هیچ کس نمی شد گفت !
شاید ؛ همه رازی داشته باشند ؛ ولی راز من ؛ باید دفن می شد ؛ وگرنه زندگی ممکن نبود !
حامد از کجا فهمیده بود ؟
مگر اینکه... نه !
ممکن نبود !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
گفتم : عاشق ؟
مگه بیکارم ؟!
عاشق کی اصلا ؟!
گفت : می دونی پشتت چی میگن ؟ ...
گفتم : برام مهم نیست.
کلید را ؛ در قفل چرخاندم.
داد زد :
پشتت میگن ؛ حتما گذشته ش خیلی وحشتناکه ؛ که عاشق این پسره ست ؛ ولی تن به ازدواج باهاش نمیده ! محسنو می گم !
گفتم : آره وحشتناکه ؛ لزومی نداره آدم گذشته شو برای دیگران تعریف کنه !
شما هم نکردی ؛ خداحافظ !
گفت : من می دونم !
از بالای پله ها ؛ به او نگاه کردم و گفتم :
شما هیچی نمی دونی ؛ آقا حامد ! برای شما خیلی احترام قائلم. اما شما همون چیزایی رو می دونی که دیگران هم می دونن !
کی مرده یا کی مریضه !
چیز بیشتری نمی دونی !
گفت : من می دونم و نمی گم ؛ این یه راز بین ماست.
وقتی من به تو می گم مراقب مریم باش ؛ برای اینه که تو از اون عاقل تری.
دفعه ی پیش که اون اتفاق برات افتاد ؛ عاقلانه رفتار کردی.
گفتم : درباره ی چی حرف می زنید ؟!
گفت : خودت می دونی !
آدم می تونه فراموش کنه ؛ آدم
می تونه داغ ترین عشق ها یا بدترین اتفاقات زندگیش رو ، موقت از یاد ببره ، ولی تا ابد نمیشه فراموش کرد !
یه روز یادت میاد ؛ و اون روز ؛ برات فاجعه ست.
می دونی تو !
گفتم : میشه با من حرف نزنید ؟!
میشه هیچ کس با من حرف نزنه ؟
در خانه را محکم بستم ؛ به اتاقم رفتم ؛ در اتاق را هم بستم.
می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر ؛ آن خانه چقدر شلوغ می شود !.....
شادی مینا را در ذهنم تجسم می کردم و جیغهایش را...
و دلم می خواست فرار کنم.
حامد چه چیز را فهمیده بود !
اصلا ازکجا فهمیده بود ؟
من فقط یک حدس می زدم ؛ یک حدس !
و با خودم می گفتم خدا نکند آن حدس ؛ درست باشد.
بله ؛ در گذشته ی من راز وحشتناکی وجود داشت که دلم نمی خواست حتی خدا هم بداند !
اما خدا می دانست ؛ و حامد حالا داشت به من کنایه می پراند که می داند !
دلم می خواست از همان پنجره ؛ فرار کنم اما ؛ طبقه ی چهارم بودم !
دیدمشان... داشتند میامدند .
محسن سرحال بود و داشت برای بقیه ؛ با هیجان حرف می زد.
با خودم گفتم :
پسر ؛ تو با عشق و علاقه ت برنده شدی ؛ من با رنجهام.
مساوی هستیم ؛ اگه تو عاشق منی ؛ رنجای من به قدر عشق تو بزرگه !
اما حامد از کجا می دانست ؟!
حامد از کجا می دانست که من چه کشیده ام ؟
منظورم خودکشی برادر ؛ یا اتفاقات خانوادگی نبود ؛ منظور حامد را خیلی خوب فهمیدم ؛...
چیزی که همیشه دلم می خواست فراموش کنم ؛ حامد همه را زنده کرد !
زمین را نگاه کردم و گفتم :
خدایا به من قدرت بده ؛ بتونم حداقل محسن رو نگاه کنم !
من دیگه فکر نمی کنم بتونم حتی تو چشماش نگاه کنم !
من؛ همه چیز رو بهش نگفتم !
اون پسر ؛ عاشق منه ؛ ولی خیلی چیزا رو نمی دونه ؛ و من چی ؟!
من هم دوسش دارم ؟...
نمی دانستم !
اما بعد از مسابقه ؛ چیزی در قلبم تکان خورده بود ! انقدر زیاد ؛ که فرار کردم و به خانه گریختم...حتی یک لحظه ی دیگر نمیتوانستم کنار محسن بایستم ...
فقط یک چیز را می دانستم ؛ من رازی در سینه داشتم که به هیچ کس نمی شد گفت !
شاید ؛ همه رازی داشته باشند ؛ ولی راز من ؛ باید دفن می شد ؛ وگرنه زندگی ممکن نبود !
حامد از کجا فهمیده بود ؟
مگر اینکه... نه !
ممکن نبود !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_دوم
بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.
بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.
ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!
چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!
حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....
از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !
چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....
مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....
من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....
منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .
محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....
اما من نگاهم را بر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:
حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !
"میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... "
اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .
تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !
محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!
گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!
لبخند تلخی زدم ! "هدف! "
و به طرف پشت بام راه افتادم ،
به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!
اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛
در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....
به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!
محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!
گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...
گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.
گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !
ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....
آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....
گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...
تلاش ؛ بعدش فرار !
گفت: چی شده؟!
گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!
اومدی اعتراف بگیری؟
گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟
گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....
ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !
گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......
گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!
گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
هرگونه استفاده و بازنشر ؛ باید همراه با ذکر نام نویسنده باشد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
@chista_2
کانال قصه های چیستایثربی
پشت سرهم
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_دوم
بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.
بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.
ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!
چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!
حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....
از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !
چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....
مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....
من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....
منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .
محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....
اما من نگاهم را بر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:
حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !
"میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... "
اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .
تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !
محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!
گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!
لبخند تلخی زدم ! "هدف! "
و به طرف پشت بام راه افتادم ،
به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!
اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛
در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....
به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!
محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!
گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...
گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.
گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !
ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....
آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....
گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...
تلاش ؛ بعدش فرار !
گفت: چی شده؟!
گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!
اومدی اعتراف بگیری؟
گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟
گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....
ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !
گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......
گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!
گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
هرگونه استفاده و بازنشر ؛ باید همراه با ذکر نام نویسنده باشد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
@chista_2
کانال قصه های چیستایثربی
پشت سرهم
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
کتابی که حدود یکسال ؛ پاورقی اش را همراه با نفس گرم شما ؛ در همین پیج و کانال ؛ گذراندیم...... از فروردین نودوپنج ؛ شروع شد ؛ سپس رمضان گذشته تا صبح ؛ و تقریبا حوالی آخر دی ماه نود و پنج ؛ به پایان رسید.
داستان چهار نسل از زنان معاصر ایران و رنجها و مبارزات خاموششان.... #تاریخ_نگاری رنجها؛ حرمانها و عشقهای به زبان نیامده .....و مبارزات اقلیتهای از یاد رفته.... و #تغییرات_آدمها
دوست دارم این کتاب را داشته باشید.نه دانلودی! بلکه خود کتاب را ....شاید برای نسلهای بعد.... نمیدانم ؛ یک حس است...
خون دل و خاطرات عظیمی ؛ پایش صرف شده است....به خاطر چاپش؛ با خیلیها جنگیدم....
#او_یکزن
#چیستایثربی
#نشر_کوله_پشتی
#چاپ_سوم
کوله پشتی.انلاین و حضوری
66123958 خرید
#آنلاین و #حضوری
فروش در کلیه کتابفروشیهای معتبر
ساخت هنرمندانه ی کلیپ
دوست عزیزم :
#سبا_ادیب
#موسیقی_کلیپ :
#لیونارد_کوهن
همه ی ما ؛ " او ؛ یکزن" هستیم
یادمان نرود !...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@Chista_yasrebi_official
#نشر_کوله_پشتی
کتابی که حدود یکسال ؛ پاورقی اش را همراه با نفس گرم شما ؛ در همین پیج و کانال ؛ گذراندیم...... از فروردین نودوپنج ؛ شروع شد ؛ سپس رمضان گذشته تا صبح ؛ و تقریبا حوالی آخر دی ماه نود و پنج ؛ به پایان رسید.
داستان چهار نسل از زنان معاصر ایران و رنجها و مبارزات خاموششان.... #تاریخ_نگاری رنجها؛ حرمانها و عشقهای به زبان نیامده .....و مبارزات اقلیتهای از یاد رفته.... و #تغییرات_آدمها
دوست دارم این کتاب را داشته باشید.نه دانلودی! بلکه خود کتاب را ....شاید برای نسلهای بعد.... نمیدانم ؛ یک حس است...
خون دل و خاطرات عظیمی ؛ پایش صرف شده است....به خاطر چاپش؛ با خیلیها جنگیدم....
#او_یکزن
#چیستایثربی
#نشر_کوله_پشتی
#چاپ_سوم
کوله پشتی.انلاین و حضوری
66123958 خرید
#آنلاین و #حضوری
فروش در کلیه کتابفروشیهای معتبر
ساخت هنرمندانه ی کلیپ
دوست عزیزم :
#سبا_ادیب
#موسیقی_کلیپ :
#لیونارد_کوهن
همه ی ما ؛ " او ؛ یکزن" هستیم
یادمان نرود !...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@Chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_دوم
بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.
بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.
ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!
چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!
حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....
از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !
چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....
مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....
من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....
منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .
محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....
اما من نگاهم را بر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:
حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !
"میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... "
اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .
تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !
محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!
گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!
لبخند تلخی زدم ! "هدف! "
و به طرف پشت بام راه افتادم ،
به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!
اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛
در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....
به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!
محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!
گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...
گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.
گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !
ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....
آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....
گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...
تلاش ؛ بعدش فرار !
گفت: چی شده؟!
گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!
اومدی اعتراف بگیری؟
گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟
گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....
ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !
گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......
گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!
گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
هرگونه استفاده و بازنشر ؛ باید همراه با ذکر نام نویسنده باشد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
@chista_2
کانال قصه های چیستایثربی
پشت سرهم
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_دوم
بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.
بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.
ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!
چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!
حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....
از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !
چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....
مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....
من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....
منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .
محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....
اما من نگاهم را بر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:
حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !
"میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... "
اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .
تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !
محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!
گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!
لبخند تلخی زدم ! "هدف! "
و به طرف پشت بام راه افتادم ،
به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!
اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛
در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....
به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!
محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!
گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...
گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.
گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !
ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....
آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....
گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...
تلاش ؛ بعدش فرار !
گفت: چی شده؟!
گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!
اومدی اعتراف بگیری؟
گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟
گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....
ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !
گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......
گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!
گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
هرگونه استفاده و بازنشر ؛ باید همراه با ذکر نام نویسنده باشد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
@chista_2
کانال قصه های چیستایثربی
پشت سرهم
با یک گوشی؛ به جهان قصه نویسی واردشویم!
آموزش تکنیکهای مدرن_نوشتن و
کلاسهای
#نوشتن_خلاق
مدرس:
#چیستایثربی
از فردا شروع میشود
هنوز دیر نیست!
رویاها و کابوسهای خود راجاودان کنیم
@yeganehadmin
آموزش تکنیکهای مدرن_نوشتن و
کلاسهای
#نوشتن_خلاق
مدرس:
#چیستایثربی
از فردا شروع میشود
هنوز دیر نیست!
رویاها و کابوسهای خود راجاودان کنیم
@yeganehadmin
Forwarded from چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
-چرا حالت بده؟
-چون قصه داره تموم میشه!
_مگه همیشه نمیخواستی قصه تموم شه؟
-نه جوری که انقدر حالم بد شه
_برو مشهد!
-خراسان؟ نه!
_گفتم مشهد
_استانش خراسانه...
@chista_yasrebi_official
-چرا حالت بده؟
-چون قصه داره تموم میشه!
_مگه همیشه نمیخواستی قصه تموم شه؟
-نه جوری که انقدر حالم بد شه
_برو مشهد!
-خراسان؟ نه!
_گفتم مشهد
_استانش خراسانه...
چه کسی باید برای نابودی نسل بعد،
معذرت می خواست؟!
اصلا مگر؛ کشتن آدم ها؛
معذرت می خواهد؟!
.
#چیستا_یثربی
از رمان #او_یک_زن
#نشر_کوله_پشتی
.
Qui devait s'excuser d'anéantir les générations futures?
Mais alors,
Tuer les hommes ;
A-t-il besoin de s'excuser ?
.
#chista_yasrebi #elle_une_femme
#ترجمه #فرانسه #مهسا_آقاجری
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
از کتاب
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
@chista_yasrebi_official
معذرت می خواست؟!
اصلا مگر؛ کشتن آدم ها؛
معذرت می خواهد؟!
.
#چیستا_یثربی
از رمان #او_یک_زن
#نشر_کوله_پشتی
.
Qui devait s'excuser d'anéantir les générations futures?
Mais alors,
Tuer les hommes ;
A-t-il besoin de s'excuser ?
.
#chista_yasrebi #elle_une_femme
#ترجمه #فرانسه #مهسا_آقاجری
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
از کتاب
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
@chista_yasrebi_official
Audio
Z (1969) - MIKIS THEODORAKIS
✍ LE COURSE DE MANUEL. MAIN TITLE - O ADONIS.
Z (pronounced Zi) is a 1969 French language political thriller directed by Costa Gavras, with a sc...
🆔 @vituberbot
✍ LE COURSE DE MANUEL. MAIN TITLE - O ADONIS.
Z (pronounced Zi) is a 1969 French language political thriller directed by Costa Gavras, with a sc...
🆔 @vituberbot