Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل
#چیستایثربی
باران می آمد که مدال ما را دادند...
باران می آمد که محسن ؛ در باران مدال را به من داد و من به او برگرداندم و گفتم :
به درد من نمیخوره !
گفت : چرا ؟!
گفتم : خب دردی از من دوا نمی کنه ؛ یه تیکه فلزه ! مال خودت....هردو ساکت بودیم ؛ هردو گیج بودیم ؛ هردو سعی میکردیم به هم نگاه نکنیم...
خبرنگارها عکس می انداختند.
از دور صدای فرید و مینا را می شنیدم که داد می زدند و به سمت ما می دویدند و هر دو بسیار خوشحال بودند.
محسن گفت : نمی خوای جلوی دوربین ها لبخند بزنی ؟
گفتم : میخوام برم خونه.
گفت : وایسا میرسونمت !
گفتم : میرم.
خسته بودم ؛ خیلی...
نمی خواستم با فرید ، مینا و مریم ؛ در آن لحظه ، رو به رو شوم ؛...
نمی خواستم با هیچ کس در آن دنیا ؛ رو به رو شوم . فقط چند ساعت...
چند ساعت میخواستم از دنیا پیاده شوم؛
زندگی ام را زیر بغل بگیرم و دور شوم ؛ مثل کفشهای اسکیتم....
محسن ؛ از لبش کمی خون میآمد ؛ چیز مهمی به نظر نمیرسید ؛ با آستینش پاک کرد ؛ حتما موقع پرتابمان ؛ صورتش به چیزی خورده بود !
آسمان هم انگار ؛ بعد از مسابقه ؛ یک دفعه دلش گرفت ؛ ناگهان تاریک شد ؛ صدای رعد ... و قطرات باران ؛ اول آهسته ؛ نم نم و متین ؛ روی گیسوانت... با حجب و حیا و ادب ...
و بعد؛ مثل سیلی های تند و بی وقفه ؛ که حتی امانت نمیدهند حرفت را بزنی!...
نفسگیر و وحشی ؛ مثل هجوم اسبان وحشی به قلبت ؛ مثل عشق ...گفتم عشق ؟ نه !
عشق ؛ فقط در کتابها زیبا بود...
درقصه ها،وحشی نبود؛ مثل حمله ی اسبان رم کرده به دل کوچکم نبود!
خواستم به محسن ؛ چیزی بگویم...خواستم چیزی بپرسم ؛
باران بود و آن همه آدم، که
دوره اش کرده بودند...
چرا همیشه هر وقت ؛ می خواهی مهمترین حرفت را به یک نفر بگویی ؛ باران می بارد ؟
دیگر باران نبود ؛ رعد و برق بود ؛ تگرگ بود !
چرا هر وقت می خواهی، مهمترین حرفت را بزنی ؛ طوفان نوح به پا
می شود و سیل می آید و تو را با خود می برد ؟!
پس کشتی نوح من کجا بود؟
کفش اسکیت ؛ زیر بغلم ؛
اولین ماشینی که می گذشت ؛ داد زدم ؛ "دربست" !
ایستاد.سوار شدم.
چرا هر وقت می خواهی ، با مردی که با او در آسمان پرواز کرده ای و با هم ، به زمین ؛ هبوط کرده اید،رازی را بگویی ؛ آسمان
نمی گذارد؟!
آدم و حوا هم پس از هبوط ؛ چنین حسی داشتند؟ به هم نگاه نمیکردند ؟ از چیزی ناگفته، خجالت میکشیدند؟
تو می توانی دریک لحظه ؛ عاشق شوی ؛ و بعد فراموش کنی.
زمان بگذرد ؛ سال ها و سال ها...
اما ناگهان ؛ بوی عطری آشنا ؛ رنگ یک لباس ؛ یا یک نگاه خاص ، تو را دوباره پرت می کند به گذشته ؛...
تو را دوباره پرت می کند به آغوش دردی که از آن گریخته ای... جان کنده ای !
چرا وقتی همیشه می خواهی حرف مهمی بگویی ؛ باران صدایش بلندتر از توست ؟
یا شاید برای من ؛ چنین بود ؟
خیس از باران ؛ از پله ها بالا دویدم ، که حامد را در پاگرد پله ها ، دیدم.
گفت : مبارکه !
خبر رو شنیدم ؛ بچه ها زنگ زدن.
گفتم : ممنون !
خواستم به طرف طبقه ی خودمان بروم ؛ گفت :
یه دقیقه لطفا !
ایستادم.
گفت : وضعیت من رو می دونی ! چند روز دیگه ! ...
گفتم : نه نمیدونم ! کسی به من چیزی نمیگه!
گفت : من کاملا بی حس می شم ؛ ولی شعورم سر جاشه ! مثل یه پرنده ؛ از توی قفس تنم ؛ میتونم همه چیز رو ببینم ؛ و بشنوم...
فقط نمیتونم کاری کنم ؛ چون اون تو ؛ زندانی ام...
گفتم : هیچکس نمی تونه تاریخ دقیقش رو بگه !
گفت :من می تونم حسش کنم!
مواظب مریم باش ؛ تو به من قول دادی ؛ یادت نره !
گفتم : فقط همین رو بلدید به من بگید؟!
تنها حرفی که همیشه داشتید به من بزنید ،
"مواظب مریم باش ؟! " همین؟!....
شبی که اون شوهر روانیش ؛ اونطوری منو کتک می زد ؛ هیچ وقت فکر کردید کسی هست که مواظب من باشه یا نه ؟!
مثلا اگه محسن نبود !
اگه دیر می رسید ؟
اصلا اگه زورش ؛ به اون مردک
نمی رسید یا اون مرد ؛ سلاح داشت ؟
اون وقت چی ؟ ! تا کجاشو قبلا فکرشو کرده بودید که این سناریوی اکشنو برای من نوشتید؟!
هیچ وقت فکر کردید ؛ کسی تو این دنیا مواظب مانای بیچاره هست ؛ یا نه ؟!
نه !...
من نمی تونم مواظب مریم شما باشم !
مریم ، زن عاقلیه ؛ از من سرد و گرم چشیده تره ؛
و مهم تر از همه اینکه ؛ عشق رو تجربه کرده ؛ شما رو داره !
من فقط می تونم براش احترام قائل باشم ؛ یا اگه کاری از دستم ؛
برمی اومد کمکش کنم ؛ نمی تونم براش مادری کنم ؛ ببخشید !
رفتم...
ازطبقه پایین ؛ با فریاد گفت: اگه عاشق شدی ؛ چرا با همه دعوا داری ؟
گفتم : چی ؟! عاشق ؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهلم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل
#چیستایثربی
باران می آمد که مدال ما را دادند...
باران می آمد که محسن ؛ در باران مدال را به من داد و من به او برگرداندم و گفتم :
به درد من نمیخوره !
گفت : چرا ؟!
گفتم : خب دردی از من دوا نمی کنه ؛ یه تیکه فلزه ! مال خودت....هردو ساکت بودیم ؛ هردو گیج بودیم ؛ هردو سعی میکردیم به هم نگاه نکنیم...
خبرنگارها عکس می انداختند.
از دور صدای فرید و مینا را می شنیدم که داد می زدند و به سمت ما می دویدند و هر دو بسیار خوشحال بودند.
محسن گفت : نمی خوای جلوی دوربین ها لبخند بزنی ؟
گفتم : میخوام برم خونه.
گفت : وایسا میرسونمت !
گفتم : میرم.
خسته بودم ؛ خیلی...
نمی خواستم با فرید ، مینا و مریم ؛ در آن لحظه ، رو به رو شوم ؛...
نمی خواستم با هیچ کس در آن دنیا ؛ رو به رو شوم . فقط چند ساعت...
چند ساعت میخواستم از دنیا پیاده شوم؛
زندگی ام را زیر بغل بگیرم و دور شوم ؛ مثل کفشهای اسکیتم....
محسن ؛ از لبش کمی خون میآمد ؛ چیز مهمی به نظر نمیرسید ؛ با آستینش پاک کرد ؛ حتما موقع پرتابمان ؛ صورتش به چیزی خورده بود !
آسمان هم انگار ؛ بعد از مسابقه ؛ یک دفعه دلش گرفت ؛ ناگهان تاریک شد ؛ صدای رعد ... و قطرات باران ؛ اول آهسته ؛ نم نم و متین ؛ روی گیسوانت... با حجب و حیا و ادب ...
و بعد؛ مثل سیلی های تند و بی وقفه ؛ که حتی امانت نمیدهند حرفت را بزنی!...
نفسگیر و وحشی ؛ مثل هجوم اسبان وحشی به قلبت ؛ مثل عشق ...گفتم عشق ؟ نه !
عشق ؛ فقط در کتابها زیبا بود...
درقصه ها،وحشی نبود؛ مثل حمله ی اسبان رم کرده به دل کوچکم نبود!
خواستم به محسن ؛ چیزی بگویم...خواستم چیزی بپرسم ؛
باران بود و آن همه آدم، که
دوره اش کرده بودند...
چرا همیشه هر وقت ؛ می خواهی مهمترین حرفت را به یک نفر بگویی ؛ باران می بارد ؟
دیگر باران نبود ؛ رعد و برق بود ؛ تگرگ بود !
چرا هر وقت می خواهی، مهمترین حرفت را بزنی ؛ طوفان نوح به پا
می شود و سیل می آید و تو را با خود می برد ؟!
پس کشتی نوح من کجا بود؟
کفش اسکیت ؛ زیر بغلم ؛
اولین ماشینی که می گذشت ؛ داد زدم ؛ "دربست" !
ایستاد.سوار شدم.
چرا هر وقت می خواهی ، با مردی که با او در آسمان پرواز کرده ای و با هم ، به زمین ؛ هبوط کرده اید،رازی را بگویی ؛ آسمان
نمی گذارد؟!
آدم و حوا هم پس از هبوط ؛ چنین حسی داشتند؟ به هم نگاه نمیکردند ؟ از چیزی ناگفته، خجالت میکشیدند؟
تو می توانی دریک لحظه ؛ عاشق شوی ؛ و بعد فراموش کنی.
زمان بگذرد ؛ سال ها و سال ها...
اما ناگهان ؛ بوی عطری آشنا ؛ رنگ یک لباس ؛ یا یک نگاه خاص ، تو را دوباره پرت می کند به گذشته ؛...
تو را دوباره پرت می کند به آغوش دردی که از آن گریخته ای... جان کنده ای !
چرا وقتی همیشه می خواهی حرف مهمی بگویی ؛ باران صدایش بلندتر از توست ؟
یا شاید برای من ؛ چنین بود ؟
خیس از باران ؛ از پله ها بالا دویدم ، که حامد را در پاگرد پله ها ، دیدم.
گفت : مبارکه !
خبر رو شنیدم ؛ بچه ها زنگ زدن.
گفتم : ممنون !
خواستم به طرف طبقه ی خودمان بروم ؛ گفت :
یه دقیقه لطفا !
ایستادم.
گفت : وضعیت من رو می دونی ! چند روز دیگه ! ...
گفتم : نه نمیدونم ! کسی به من چیزی نمیگه!
گفت : من کاملا بی حس می شم ؛ ولی شعورم سر جاشه ! مثل یه پرنده ؛ از توی قفس تنم ؛ میتونم همه چیز رو ببینم ؛ و بشنوم...
فقط نمیتونم کاری کنم ؛ چون اون تو ؛ زندانی ام...
گفتم : هیچکس نمی تونه تاریخ دقیقش رو بگه !
گفت :من می تونم حسش کنم!
مواظب مریم باش ؛ تو به من قول دادی ؛ یادت نره !
گفتم : فقط همین رو بلدید به من بگید؟!
تنها حرفی که همیشه داشتید به من بزنید ،
"مواظب مریم باش ؟! " همین؟!....
شبی که اون شوهر روانیش ؛ اونطوری منو کتک می زد ؛ هیچ وقت فکر کردید کسی هست که مواظب من باشه یا نه ؟!
مثلا اگه محسن نبود !
اگه دیر می رسید ؟
اصلا اگه زورش ؛ به اون مردک
نمی رسید یا اون مرد ؛ سلاح داشت ؟
اون وقت چی ؟ ! تا کجاشو قبلا فکرشو کرده بودید که این سناریوی اکشنو برای من نوشتید؟!
هیچ وقت فکر کردید ؛ کسی تو این دنیا مواظب مانای بیچاره هست ؛ یا نه ؟!
نه !...
من نمی تونم مواظب مریم شما باشم !
مریم ، زن عاقلیه ؛ از من سرد و گرم چشیده تره ؛
و مهم تر از همه اینکه ؛ عشق رو تجربه کرده ؛ شما رو داره !
من فقط می تونم براش احترام قائل باشم ؛ یا اگه کاری از دستم ؛
برمی اومد کمکش کنم ؛ نمی تونم براش مادری کنم ؛ ببخشید !
رفتم...
ازطبقه پایین ؛ با فریاد گفت: اگه عاشق شدی ؛ چرا با همه دعوا داری ؟
گفتم : چی ؟! عاشق ؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهلم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Forwarded from چیستا_یثربی_مشاغل
تعدادی مجموعه کتب کنکور ریاضی موجود است.اگر کسی میخواهد ؛ قیمتش از بازار بسیار پایینتر است.به من خبر دهد.
@niayesh_nmn ایدی فروش کتب
@chistttaaa
@niayesh_nmn ایدی فروش کتب
@chistttaaa
@chista_yasrebi_official
از صفحه دیگران
مرسی از بانوی هنرمند ؛ مهدیه عطاردی عزیز
با عکس و یادداشت هنرمندانه اش درباره
کتاب همه ی ما
#پستچی
#چیستایثربی
از صفحه دیگران
مرسی از بانوی هنرمند ؛ مهدیه عطاردی عزیز
با عکس و یادداشت هنرمندانه اش درباره
کتاب همه ی ما
#پستچی
#چیستایثربی
یادداشت
#مهدیه_عطاردی
#عکاس و #گرافیست
درباره ی
#پستچی
نیست ممکن
که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم
اگر یار همان است که بود...
#صائب_تبریزی
خیلی وقته که دلم میخواد در مورد پستچی بنویسم. شاید از همون شنبه ای رفتم نمایشگاه کتاب و خریدمش و شب تو اتوبوس،کورمال کورمال نصفش رو خوندمو وقتی رسیدم خونه، با وجود خستگی فراوان بیدار موندم و تمومش کردم.... فردای همون روز کلی از این کتاب عکس گرفتم. ولی فرصت نشد که در موردش باهاتون حرف بزنم.
این داستان اولین بار بصورت پاورقی در صفحه اینستاگرام خانم یثربی منتشر شد. و بعد بصورت دیجیتال در اپلیکیشن طاقچه. و از سال پیش هم کتابش به چاپ رسید. من از زمان انتشارش در صفحه خانم یثربی بارها این داستان رو خوندم و هر بار برام جذاب بوده. نکته مهم اینه که نسخه چاپی کتاب تکمیل تره و گره خیلی از مسائلی که در داستان گنگ هست رو باز می کنه.
پستچی یه داستان عاشقانه با شخصیتهای واقعی است. داستان از زمان نوجوانی نویسنده شروع میشه. روایت سالهای جنگ و بعد از آن تا زمان حال، و شاید انتهای باز داستان، همه بر جذابیت داستان می افزاید. از اینها جذاب تر قصه عشق دختر نوجوان و جسوری به پستچی محل هست و پیچ و خم های فراوان داستان. باز هم جذاب تر عشق میان دو جوان است که با وجود تفاوتهای فراوان، پایدار می مانه. شاید جذاب تر، خود عشق خالص جاری در واژه واژه داستان باشه. کیمیایی که این روزها بسیار نایاب و دست نیافتی به نظر می رسه.
کارنامه #چیستا_یثربی آنقدر روشن و پر افتخار هست که نیاز به تعریف و تمجید من نداشته باشد، پس ناگفته پیداست که قلمشون می تونه معجزه وار بنویسه.
این کتاب حتی در خارج از ایران و توسط انتشارات آمازون منتشر شده و کاندیدی بهترین کتاب عاشقانه سال هم بوده.
از جذابیت خود قصه و قلم توانای نویسنده اش اگر بگذریم، پستچی یه آنی داره که من واقعا نمی تونم توصیفی براش پیداکنم. بارها خوندمش و باز هم خواهم خواند.
هر زمان دچار روزمرگی شدین و حس کردین عشقتون دچار رخوت شده، حتما پستچی رو بخونید. اگر عاشق نشدین با من.😊 ا
عکس
#مهدیه_عطاردی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کتاب
#پستچی
#نشرقطره
@chista_yasrebi_official
#مهدیه_عطاردی
#عکاس و #گرافیست
درباره ی
#پستچی
نیست ممکن
که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم
اگر یار همان است که بود...
#صائب_تبریزی
خیلی وقته که دلم میخواد در مورد پستچی بنویسم. شاید از همون شنبه ای رفتم نمایشگاه کتاب و خریدمش و شب تو اتوبوس،کورمال کورمال نصفش رو خوندمو وقتی رسیدم خونه، با وجود خستگی فراوان بیدار موندم و تمومش کردم.... فردای همون روز کلی از این کتاب عکس گرفتم. ولی فرصت نشد که در موردش باهاتون حرف بزنم.
این داستان اولین بار بصورت پاورقی در صفحه اینستاگرام خانم یثربی منتشر شد. و بعد بصورت دیجیتال در اپلیکیشن طاقچه. و از سال پیش هم کتابش به چاپ رسید. من از زمان انتشارش در صفحه خانم یثربی بارها این داستان رو خوندم و هر بار برام جذاب بوده. نکته مهم اینه که نسخه چاپی کتاب تکمیل تره و گره خیلی از مسائلی که در داستان گنگ هست رو باز می کنه.
پستچی یه داستان عاشقانه با شخصیتهای واقعی است. داستان از زمان نوجوانی نویسنده شروع میشه. روایت سالهای جنگ و بعد از آن تا زمان حال، و شاید انتهای باز داستان، همه بر جذابیت داستان می افزاید. از اینها جذاب تر قصه عشق دختر نوجوان و جسوری به پستچی محل هست و پیچ و خم های فراوان داستان. باز هم جذاب تر عشق میان دو جوان است که با وجود تفاوتهای فراوان، پایدار می مانه. شاید جذاب تر، خود عشق خالص جاری در واژه واژه داستان باشه. کیمیایی که این روزها بسیار نایاب و دست نیافتی به نظر می رسه.
کارنامه #چیستا_یثربی آنقدر روشن و پر افتخار هست که نیاز به تعریف و تمجید من نداشته باشد، پس ناگفته پیداست که قلمشون می تونه معجزه وار بنویسه.
این کتاب حتی در خارج از ایران و توسط انتشارات آمازون منتشر شده و کاندیدی بهترین کتاب عاشقانه سال هم بوده.
از جذابیت خود قصه و قلم توانای نویسنده اش اگر بگذریم، پستچی یه آنی داره که من واقعا نمی تونم توصیفی براش پیداکنم. بارها خوندمش و باز هم خواهم خواند.
هر زمان دچار روزمرگی شدین و حس کردین عشقتون دچار رخوت شده، حتما پستچی رو بخونید. اگر عاشق نشدین با من.😊 ا
عکس
#مهدیه_عطاردی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کتاب
#پستچی
#نشرقطره
@chista_yasrebi_official
شانس یا تلاش و استعداد؟
درباره آدمها
#قبل_و_بعد از تغییر زندگی
فرمت جدید پیج دوم اینستاگرام من
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ادرس پیج دوم روی عکسهای پیج اول ؛ تگ شده است
@chista_yasrebi.2
درباره آدمها
#قبل_و_بعد از تغییر زندگی
فرمت جدید پیج دوم اینستاگرام من
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ادرس پیج دوم روی عکسهای پیج اول ؛ تگ شده است
@chista_yasrebi.2
ورژن دیگری از
#سریال
غرور و تعصب
این بار با بازی
#کالین_فرث
هم اکنون در کانال دوستان صمیمی خودم
@chista_1
#سریال
غرور و تعصب
این بار با بازی
#کالین_فرث
هم اکنون در کانال دوستان صمیمی خودم
@chista_1
@chista_yasrebi_official
#شعر_عاشقانه
#چیستایثربی روی صحنه ؛ همراه با لیلی سلیمانی
عکس :علی غیاثی
طراحی :محمد رضا منزوی عزیز
#شعر_عاشقانه
#چیستایثربی روی صحنه ؛ همراه با لیلی سلیمانی
عکس :علی غیاثی
طراحی :محمد رضا منزوی عزیز
میروم عاشق مردی شوم
که تلفظ کلمه ی عشق را ؛
بهتر از کلمات عربی ؛
بلد باشد....
مردی ؛ در
جایی
که من هنوز نمیشناسم...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
که تلفظ کلمه ی عشق را ؛
بهتر از کلمات عربی ؛
بلد باشد....
مردی ؛ در
جایی
که من هنوز نمیشناسم...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستا_وان
بزودی خواهد آمد
او که مثل هیچکس نیست
دلم ؛گواهی داده ...
میآید
و تمام عشقای پیش از او ؛ شهادت میدهند که دروغ بوده اند...
و مرا در نی لیوان
آب پرتقالش ؛ تمام میکند
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
او که مثل هیچکس نیست
دلم ؛گواهی داده ...
میآید
و تمام عشقای پیش از او ؛ شهادت میدهند که دروغ بوده اند...
و مرا در نی لیوان
آب پرتقالش ؛ تمام میکند
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
گفته شده که بسیاری از مردم ؛ هرگز از مرحله ی دوم ؛ یعنی
#عالم_صورت ؛ بالاتر نمیروند....
اینان کسانی هستند که تمام عمر خود را به ارضای خواهشهای نفسانی ؛ میگذرانند ؛ خوردن ؛ خوابیدن ؛ شهوت ؛ مال اندوزی و.... میگذرانند.
به هر حال عمر خود را به ؛ امور دنیایی گذرانده اند و حتی انجام برخی واجباتشان ؛ بر اثر عادت ؛ ترس و یا محافظه کاری بوده است.
تا قبل از ملاصدرا ؛ اکثر فلاسفه معتقد بودند ؛ که اینان ؛
#پس_از_مرگ به طور کلی
#نابود میشوند...اما ملاصدرا مراحل و شرایطی را برای بعد از مرگ این افراد بیان کرده است.
در پستهای بعد میخوانیم ...
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#عالم_صورت ؛ بالاتر نمیروند....
اینان کسانی هستند که تمام عمر خود را به ارضای خواهشهای نفسانی ؛ میگذرانند ؛ خوردن ؛ خوابیدن ؛ شهوت ؛ مال اندوزی و.... میگذرانند.
به هر حال عمر خود را به ؛ امور دنیایی گذرانده اند و حتی انجام برخی واجباتشان ؛ بر اثر عادت ؛ ترس و یا محافظه کاری بوده است.
تا قبل از ملاصدرا ؛ اکثر فلاسفه معتقد بودند ؛ که اینان ؛
#پس_از_مرگ به طور کلی
#نابود میشوند...اما ملاصدرا مراحل و شرایطی را برای بعد از مرگ این افراد بیان کرده است.
در پستهای بعد میخوانیم ...
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
گفتم : عاشق ؟
مگه بیکارم ؟!
عاشق کی اصلا ؟!
گفت : می دونی پشتت چی میگن ؟ ...
گفتم : برام مهم نیست.
کلید را ؛ در قفل چرخاندم.
داد زد :
پشتت میگن ؛ حتما گذشته ش خیلی وحشتناکه ؛ که عاشق این پسره ست ؛ ولی تن به ازدواج باهاش نمیده ! محسنو می گم !
گفتم : آره وحشتناکه ؛ لزومی نداره آدم گذشته شو برای دیگران تعریف کنه !
شما هم نکردی ؛ خداحافظ !
گفت : من می دونم !
از بالای پله ها ؛ به او نگاه کردم و گفتم :
شما هیچی نمی دونی ؛ آقا حامد ! برای شما خیلی احترام قائلم. اما شما همون چیزایی رو می دونی که دیگران هم می دونن !
کی مرده یا کی مریضه !
چیز بیشتری نمی دونی !
گفت : من می دونم و نمی گم ؛ این یه راز بین ماست.
وقتی من به تو می گم مراقب مریم باش ؛ برای اینه که تو از اون عاقل تری.
دفعه ی پیش که اون اتفاق برات افتاد ؛ عاقلانه رفتار کردی.
گفتم : درباره ی چی حرف می زنید ؟!
گفت : خودت می دونی !
آدم می تونه فراموش کنه ؛ آدم
می تونه داغ ترین عشق ها یا بدترین اتفاقات زندگیش رو ، موقت از یاد ببره ، ولی تا ابد نمیشه فراموش کرد !
یه روز یادت میاد ؛ و اون روز ؛ برات فاجعه ست.
می دونی تو !
گفتم : میشه با من حرف نزنید ؟!
میشه هیچ کس با من حرف نزنه ؟
در خانه را محکم بستم ؛ به اتاقم رفتم ؛ در اتاق را هم بستم.
می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر ؛ آن خانه چقدر شلوغ می شود !.....
شادی مینا را در ذهنم تجسم می کردم و جیغهایش را...
و دلم می خواست فرار کنم.
حامد چه چیز را فهمیده بود !
اصلا ازکجا فهمیده بود ؟
من فقط یک حدس می زدم ؛ یک حدس !
و با خودم می گفتم خدا نکند آن حدس ؛ درست باشد.
بله ؛ در گذشته ی من راز وحشتناکی وجود داشت که دلم نمی خواست حتی خدا هم بداند !
اما خدا می دانست ؛ و حامد حالا داشت به من کنایه می پراند که می داند !
دلم می خواست از همان پنجره ؛ فرار کنم اما ؛ طبقه ی چهارم بودم !
دیدمشان... داشتند میامدند .
محسن سرحال بود و داشت برای بقیه ؛ با هیجان حرف می زد.
با خودم گفتم :
پسر ؛ تو با عشق و علاقه ت برنده شدی ؛ من با رنجهام.
مساوی هستیم ؛ اگه تو عاشق منی ؛ رنجای من به قدر عشق تو بزرگه !
اما حامد از کجا می دانست ؟!
حامد از کجا می دانست که من چه کشیده ام ؟
منظورم خودکشی برادر ؛ یا اتفاقات خانوادگی نبود ؛ منظور حامد را خیلی خوب فهمیدم ؛...
چیزی که همیشه دلم می خواست فراموش کنم ؛ حامد همه را زنده کرد !
زمین را نگاه کردم و گفتم :
خدایا به من قدرت بده ؛ بتونم حداقل محسن رو نگاه کنم !
من دیگه فکر نمی کنم بتونم حتی تو چشماش نگاه کنم !
من؛ همه چیز رو بهش نگفتم !
اون پسر ؛ عاشق منه ؛ ولی خیلی چیزا رو نمی دونه ؛ و من چی ؟!
من هم دوسش دارم ؟...
نمی دانستم !
اما بعد از مسابقه ؛ چیزی در قلبم تکان خورده بود ! انقدر زیاد ؛ که فرار کردم و به خانه گریختم...حتی یک لحظه ی دیگر نمیتوانستم کنار محسن بایستم ...
فقط یک چیز را می دانستم ؛ من رازی در سینه داشتم که به هیچ کس نمی شد گفت !
شاید ؛ همه رازی داشته باشند ؛ ولی راز من ؛ باید دفن می شد ؛ وگرنه زندگی ممکن نبود !
حامد از کجا فهمیده بود ؟
مگر اینکه... نه !
ممکن نبود !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
گفتم : عاشق ؟
مگه بیکارم ؟!
عاشق کی اصلا ؟!
گفت : می دونی پشتت چی میگن ؟ ...
گفتم : برام مهم نیست.
کلید را ؛ در قفل چرخاندم.
داد زد :
پشتت میگن ؛ حتما گذشته ش خیلی وحشتناکه ؛ که عاشق این پسره ست ؛ ولی تن به ازدواج باهاش نمیده ! محسنو می گم !
گفتم : آره وحشتناکه ؛ لزومی نداره آدم گذشته شو برای دیگران تعریف کنه !
شما هم نکردی ؛ خداحافظ !
گفت : من می دونم !
از بالای پله ها ؛ به او نگاه کردم و گفتم :
شما هیچی نمی دونی ؛ آقا حامد ! برای شما خیلی احترام قائلم. اما شما همون چیزایی رو می دونی که دیگران هم می دونن !
کی مرده یا کی مریضه !
چیز بیشتری نمی دونی !
گفت : من می دونم و نمی گم ؛ این یه راز بین ماست.
وقتی من به تو می گم مراقب مریم باش ؛ برای اینه که تو از اون عاقل تری.
دفعه ی پیش که اون اتفاق برات افتاد ؛ عاقلانه رفتار کردی.
گفتم : درباره ی چی حرف می زنید ؟!
گفت : خودت می دونی !
آدم می تونه فراموش کنه ؛ آدم
می تونه داغ ترین عشق ها یا بدترین اتفاقات زندگیش رو ، موقت از یاد ببره ، ولی تا ابد نمیشه فراموش کرد !
یه روز یادت میاد ؛ و اون روز ؛ برات فاجعه ست.
می دونی تو !
گفتم : میشه با من حرف نزنید ؟!
میشه هیچ کس با من حرف نزنه ؟
در خانه را محکم بستم ؛ به اتاقم رفتم ؛ در اتاق را هم بستم.
می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر ؛ آن خانه چقدر شلوغ می شود !.....
شادی مینا را در ذهنم تجسم می کردم و جیغهایش را...
و دلم می خواست فرار کنم.
حامد چه چیز را فهمیده بود !
اصلا ازکجا فهمیده بود ؟
من فقط یک حدس می زدم ؛ یک حدس !
و با خودم می گفتم خدا نکند آن حدس ؛ درست باشد.
بله ؛ در گذشته ی من راز وحشتناکی وجود داشت که دلم نمی خواست حتی خدا هم بداند !
اما خدا می دانست ؛ و حامد حالا داشت به من کنایه می پراند که می داند !
دلم می خواست از همان پنجره ؛ فرار کنم اما ؛ طبقه ی چهارم بودم !
دیدمشان... داشتند میامدند .
محسن سرحال بود و داشت برای بقیه ؛ با هیجان حرف می زد.
با خودم گفتم :
پسر ؛ تو با عشق و علاقه ت برنده شدی ؛ من با رنجهام.
مساوی هستیم ؛ اگه تو عاشق منی ؛ رنجای من به قدر عشق تو بزرگه !
اما حامد از کجا می دانست ؟!
حامد از کجا می دانست که من چه کشیده ام ؟
منظورم خودکشی برادر ؛ یا اتفاقات خانوادگی نبود ؛ منظور حامد را خیلی خوب فهمیدم ؛...
چیزی که همیشه دلم می خواست فراموش کنم ؛ حامد همه را زنده کرد !
زمین را نگاه کردم و گفتم :
خدایا به من قدرت بده ؛ بتونم حداقل محسن رو نگاه کنم !
من دیگه فکر نمی کنم بتونم حتی تو چشماش نگاه کنم !
من؛ همه چیز رو بهش نگفتم !
اون پسر ؛ عاشق منه ؛ ولی خیلی چیزا رو نمی دونه ؛ و من چی ؟!
من هم دوسش دارم ؟...
نمی دانستم !
اما بعد از مسابقه ؛ چیزی در قلبم تکان خورده بود ! انقدر زیاد ؛ که فرار کردم و به خانه گریختم...حتی یک لحظه ی دیگر نمیتوانستم کنار محسن بایستم ...
فقط یک چیز را می دانستم ؛ من رازی در سینه داشتم که به هیچ کس نمی شد گفت !
شاید ؛ همه رازی داشته باشند ؛ ولی راز من ؛ باید دفن می شد ؛ وگرنه زندگی ممکن نبود !
حامد از کجا فهمیده بود ؟
مگر اینکه... نه !
ممکن نبود !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2