چیستایثربی کانال رسمی
6.45K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_وان
گاهی آدم دوست ندارد راجع به چیزی صحبت کند....گاهی دوست دارد...


ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....


کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...


هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...

#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....

اما شروعش تابستان 86 بود....

دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...



در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...

که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...

کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....

نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...

عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...


به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !

همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...

و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !


سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....

باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....


نمیتوانم به کسی بگویم ....

نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...

بس است !

هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...


امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.

دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...

جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...

یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...



ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...

صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....


من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....

مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...

#یاعلی !

که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !

#چیستایثربی


#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل
#چیستایثربی

باران می آمد که مدال ما را دادند...
باران می آمد که محسن ؛ در باران مدال را به من داد و من به او برگرداندم و گفتم :
به درد من نمیخوره !

گفت : چرا ؟!
گفتم : خب دردی از من دوا نمی کنه ؛ یه تیکه فلزه ! مال خودت....هردو ساکت بودیم ؛ هردو گیج بودیم ؛ هردو سعی میکردیم به هم نگاه نکنیم...

خبرنگارها عکس می انداختند.
از دور صدای فرید و مینا را می شنیدم که داد می زدند و به سمت ما می دویدند و هر دو بسیار خوشحال بودند.

محسن گفت : نمی خوای جلوی دوربین ها لبخند بزنی ؟
گفتم : میخوام برم خونه.
گفت : وایسا میرسونمت !
گفتم : میرم.
خسته بودم ؛ خیلی...

نمی خواستم با فرید ، مینا و مریم ؛ در آن لحظه ، رو به رو شوم ؛...
نمی خواستم با هیچ کس در آن دنیا ؛ رو به رو شوم . فقط چند ساعت...

چند ساعت میخواستم از دنیا پیاده شوم؛
زندگی ام را زیر بغل بگیرم و دور شوم ؛ مثل کفشهای اسکیتم....

محسن ؛ از لبش کمی خون میآمد ؛ چیز مهمی به نظر نمیرسید ؛ با آستینش پاک کرد ؛ حتما موقع پرتابمان ؛ صورتش به چیزی خورده بود !

آسمان هم انگار ؛ بعد از مسابقه ؛ یک دفعه دلش گرفت ؛ ناگهان تاریک شد ؛ صدای رعد ... و قطرات باران ؛ اول آهسته ؛ نم نم و متین ؛ روی گیسوانت... با حجب و حیا و ادب ...

و بعد؛ مثل سیلی های تند و بی وقفه ؛ که حتی امانت نمیدهند حرفت را بزنی!...

نفسگیر و وحشی ؛ مثل هجوم اسبان وحشی به قلبت ؛ مثل عشق ...گفتم عشق ؟ نه !

عشق ؛ فقط در کتابها زیبا بود...

درقصه ها،وحشی نبود؛ مثل حمله ی اسبان رم کرده به دل کوچکم نبود!

خواستم به محسن ؛ چیزی بگویم...خواستم چیزی بپرسم ؛

باران بود و آن همه آدم، که
دوره اش کرده بودند...

چرا همیشه هر وقت ؛ می خواهی مهمترین حرفت را به یک نفر بگویی ؛ باران می بارد ؟

دیگر باران نبود ؛ رعد و برق بود ؛ تگرگ بود !

چرا هر وقت می خواهی، مهمترین حرفت را بزنی ؛ طوفان نوح به پا
می شود و سیل می آید و تو را با خود می برد ؟!
پس کشتی نوح من کجا بود؟

کفش اسکیت ؛ زیر بغلم ؛

اولین ماشینی که می گذشت ؛ داد زدم ؛ "دربست" !
ایستاد.سوار شدم.

چرا هر وقت می خواهی ، با مردی که با او در آسمان پرواز کرده ای و با هم ، به زمین ؛ هبوط کرده اید،رازی را بگویی ؛ آسمان
نمی گذارد؟!
آدم و حوا هم پس از هبوط ؛ چنین حسی داشتند؟ به هم نگاه نمیکردند ؟ از چیزی ناگفته، خجالت میکشیدند؟

تو می توانی دریک لحظه ؛ عاشق شوی ؛ و بعد فراموش کنی.

زمان بگذرد ؛ سال ها و سال ها...

اما ناگهان ؛ بوی عطری آشنا ؛ رنگ یک لباس ؛ یا یک نگاه خاص ، تو را دوباره پرت می کند به گذشته ؛...

تو را دوباره پرت می کند به آغوش دردی که از آن گریخته ای... جان کنده ای !

چرا وقتی همیشه می خواهی حرف مهمی بگویی ؛ باران صدایش بلندتر از توست ؟
یا شاید برای من ؛ چنین بود ؟

خیس از باران ؛ از پله ها بالا دویدم ، که حامد را در پاگرد پله ها ، دیدم.

گفت : مبارکه !
خبر رو شنیدم ؛ بچه ها زنگ زدن.
گفتم : ممنون !

خواستم به طرف طبقه ی خودمان بروم ؛ گفت :
یه دقیقه لطفا !

ایستادم.
گفت : وضعیت من رو می دونی ! چند روز دیگه ! ...

گفتم : نه نمیدونم ! کسی به من چیزی نمیگه!

گفت : من کاملا بی حس می شم ؛ ولی شعورم سر جاشه ! مثل یه پرنده ؛ از توی قفس تنم ؛ میتونم همه چیز رو ببینم ؛ و بشنوم...

فقط نمیتونم کاری کنم ؛ چون اون تو ؛ زندانی ام...

گفتم : هیچکس نمی تونه تاریخ دقیقش رو بگه !

گفت :من می تونم حسش کنم!
مواظب مریم باش ؛ تو به من قول دادی ؛ یادت نره !

گفتم : فقط همین رو بلدید به من بگید؟!
تنها حرفی که همیشه داشتید به من بزنید ،

"مواظب مریم باش ؟! " همین؟!....

شبی که اون شوهر روانیش ؛ اونطوری منو کتک می زد ؛ هیچ وقت فکر کردید کسی هست که مواظب من باشه یا نه ؟!

مثلا اگه محسن نبود !
اگه دیر می رسید ؟
اصلا اگه زورش ؛ به اون مردک
نمی رسید یا اون مرد ؛ سلاح داشت ؟
اون وقت چی ؟ ! تا کجاشو قبلا فکرشو کرده بودید که این سناریوی اکشنو برای من نوشتید؟!

هیچ وقت فکر کردید ؛ کسی تو این دنیا مواظب مانای بیچاره هست ؛ یا نه ؟!

نه !...
من نمی تونم مواظب مریم شما باشم !

مریم ، زن عاقلیه ؛ از من سرد و گرم چشیده تره ؛
و مهم تر از همه اینکه ؛ عشق رو تجربه کرده ؛ شما رو داره !

من فقط می تونم براش احترام قائل باشم ؛ یا اگه کاری از دستم ؛
برمی اومد کمکش کنم ؛ نمی تونم براش مادری کنم ؛ ببخشید !

رفتم...

ازطبقه پایین ؛ با فریاد گفت: اگه عاشق شدی ؛ چرا با همه دعوا داری ؟

گفتم : چی ؟! عاشق ؟!....



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهلم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
یاداوری بعدی
Forwarded from چیستا_یثربی_مشاغل
تعدادی مجموعه کتب کنکور ریاضی موجود است.اگر کسی میخواهد ؛ قیمتش از بازار بسیار پایینتر است.به من خبر دهد.


@niayesh_nmn ایدی فروش کتب


@chistttaaa
@chista_yasrebi_official
از صفحه دیگران
مرسی از بانوی هنرمند ؛ مهدیه عطاردی عزیز
با عکس و یادداشت هنرمندانه اش درباره
کتاب همه ی ما
#پستچی

#چیستایثربی
یادداشت
#مهدیه_عطاردی
#عکاس و #گرافیست
درباره ی
#پستچی



نیست ممکن
که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم
اگر یار همان است که بود...
#صائب_تبریزی

خیلی وقته که دلم میخواد در مورد پستچی بنویسم. شاید از همون شنبه ای رفتم نمایشگاه کتاب و خریدمش و شب تو اتوبوس،کورمال کورمال نصفش رو خوندمو وقتی رسیدم خونه، با وجود خستگی فراوان بیدار موندم و تمومش کردم.... فردای همون روز کلی از این کتاب عکس گرفتم. ولی فرصت نشد که در موردش باهاتون حرف بزنم.
این داستان اولین بار بصورت پاورقی در صفحه اینستاگرام خانم یثربی منتشر شد. و بعد بصورت دیجیتال در اپلیکیشن طاقچه. و از سال پیش هم کتابش به چاپ رسید. من از زمان انتشارش در صفحه خانم یثربی بارها این داستان رو خوندم و هر بار برام جذاب بوده. نکته مهم اینه که نسخه چاپی کتاب تکمیل تره و گره خیلی از مسائلی که در داستان گنگ هست رو باز می کنه.
پستچی یه داستان عاشقانه با شخصیتهای واقعی است. داستان از زمان نوجوانی نویسنده شروع میشه. روایت سالهای جنگ و بعد از آن تا زمان حال، و شاید انتهای باز داستان، همه بر جذابیت داستان می افزاید. از اینها جذاب تر قصه عشق دختر نوجوان و جسوری به پستچی محل هست و پیچ و خم های فراوان داستان. باز هم جذاب تر عشق میان دو جوان است که با وجود تفاوتهای فراوان، پایدار می مانه. شاید جذاب تر، خود عشق خالص جاری در واژه واژه داستان باشه‌. کیمیایی که این روزها بسیار نایاب و دست نیافتی به نظر می رسه.
کارنامه #چیستا_یثربی آنقدر روشن و پر افتخار هست که نیاز به تعریف و تمجید من نداشته باشد، پس ناگفته پیداست که قلمشون می تونه معجزه وار بنویسه.
این کتاب حتی در خارج از ایران و توسط انتشارات آمازون منتشر شده و کاندیدی بهترین کتاب عاشقانه سال هم بوده.
از جذابیت خود قصه و قلم توانای نویسنده اش اگر بگذریم، پستچی یه آنی داره که من واقعا نمی تونم توصیفی براش پیداکنم. بارها خوندمش و باز هم خواهم خواند.
هر زمان دچار روزمرگی شدین و حس کردین عشقتون دچار رخوت شده، حتما پستچی رو بخونید. اگر عاشق نشدین با من.😊 ا
عکس
#مهدیه_عطاردی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کتاب
#پستچی
#نشرقطره


@chista_yasrebi_official
شانس یا تلاش و استعداد؟
درباره آدمها
#قبل_و_بعد از تغییر زندگی
فرمت جدید پیج دوم اینستاگرام من


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ادرس پیج دوم روی عکسهای پیج اول ؛ تگ شده است
@chista_yasrebi.2
ورژن دیگری از
#سریال
غرور و تعصب
این بار با بازی
#کالین_فرث
هم اکنون در کانال دوستان صمیمی خودم

@chista_1
@chista_yasrebi_official
#شعر_عاشقانه
#چیستایثربی روی صحنه ؛ همراه با لیلی سلیمانی
عکس :علی غیاثی

طراحی :محمد رضا منزوی عزیز