#تمرین_کلاسهای_موسیقی
در دانشگاه
#استانفورد
#آمریکا
جایی که از
#بهرام_بیضایی ما دعوت به تدریس کردند و او در آمریکا ؛ ماندگار شد و ما امروز از نمایشها و فیلمهای خوبش محرومیم....
باید شایستگی هر پدیده ی بزرگی را داشت...ما گاهی نداریم !
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
در دانشگاه
#استانفورد
#آمریکا
جایی که از
#بهرام_بیضایی ما دعوت به تدریس کردند و او در آمریکا ؛ ماندگار شد و ما امروز از نمایشها و فیلمهای خوبش محرومیم....
باید شایستگی هر پدیده ی بزرگی را داشت...ما گاهی نداریم !
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
امشب
#ادامه
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
ادرس اینستاگرام
Yasrebi_chista
روز بعد در کانال
#کانال_رسمی_چیستایثربی
تصویر : محمد رضا منزوی
@chista_yasrebi_official
امشب
#ادامه
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
ادرس اینستاگرام
Yasrebi_chista
روز بعد در کانال
#کانال_رسمی_چیستایثربی
تصویر : محمد رضا منزوی
@chista_yasrebi_official
Audio
Leonard Cohen - You Want It Darker (Audio)
✍ Leonard Cohen's official audio for You Want It Darker. Click to listen to Leonard Cohen on Spotify: http://smarturl.it/LCspotifyG...
🆔 @vituberbot
✍ Leonard Cohen's official audio for You Want It Darker. Click to listen to Leonard Cohen on Spotify: http://smarturl.it/LCspotifyG...
🆔 @vituberbot
خاک بر فرقش نشیند ؛ آنکه یار از من گرفت....
به زبان ساده ؛ اتمام قصه😬😳😳😳
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
به زبان ساده ؛ اتمام قصه😬😳😳😳
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#اگر_بروی
#پاتریشیا_کاس
اگر بمانی ؛ روزی از عشق ؛ برایت بسازم که نه تاکنون بوده و نه خواهد بود.....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#پاتریشیا_کاس
اگر بمانی ؛ روزی از عشق ؛ برایت بسازم که نه تاکنون بوده و نه خواهد بود.....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستا_وان
گاهی آدم دوست ندارد راجع به چیزی صحبت کند....گاهی دوست دارد...
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
شناسهٔ خبر: 618342 - چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۶ - ۱۳:۳۹
هنر > تئاتر
چیستا یثربی، نویسنده و کارگردان تئاتر، اواخر وقت دیروز سهشنبه 18 دی به دلیل بروز مشکلات حاد در دستگاه تنفسی در بیمارستان 502 ارتش بستری شد.
به گزارش خبرنگار مهر، یثربی هم اکنون در بیمارستان 502 ارتش تحت مراقبتهای ویژه پزشکان معالج قرار دارد و به گفته یکی از اعضاء خانواده، بعد از ظهر امروز چهارشنبه 19 دی برای انجام سایر مراحل درمانی به بیمارستان دی منتقل خواهد شد.
یثربی به عنوان مشاور فیلمنامه و بازیگردان فیلم سینمایی "دعوت" با ابراهیم حاتمیکیا همکاری میکند. وی همچنین در مراسم جایزه ادبیات نمایشی خانه تئاتر نویسنده برگزیده شناخته شد. نگارش و کارگردانی نمایشهای "حیاط خلوت" و "آیا تو تا به حال عاشق شدهای روژانو؟" از دیگر فعالیتهای یثربی است که میخواهد "بازماندگان" را سال 87 روی صحنه ببرد.
#خبرگزاری_مهر
#منبع:
#آرشیو_اینترنت
#سال86
@chista_yasrebi_official
هنر > تئاتر
چیستا یثربی، نویسنده و کارگردان تئاتر، اواخر وقت دیروز سهشنبه 18 دی به دلیل بروز مشکلات حاد در دستگاه تنفسی در بیمارستان 502 ارتش بستری شد.
به گزارش خبرنگار مهر، یثربی هم اکنون در بیمارستان 502 ارتش تحت مراقبتهای ویژه پزشکان معالج قرار دارد و به گفته یکی از اعضاء خانواده، بعد از ظهر امروز چهارشنبه 19 دی برای انجام سایر مراحل درمانی به بیمارستان دی منتقل خواهد شد.
یثربی به عنوان مشاور فیلمنامه و بازیگردان فیلم سینمایی "دعوت" با ابراهیم حاتمیکیا همکاری میکند. وی همچنین در مراسم جایزه ادبیات نمایشی خانه تئاتر نویسنده برگزیده شناخته شد. نگارش و کارگردانی نمایشهای "حیاط خلوت" و "آیا تو تا به حال عاشق شدهای روژانو؟" از دیگر فعالیتهای یثربی است که میخواهد "بازماندگان" را سال 87 روی صحنه ببرد.
#خبرگزاری_مهر
#منبع:
#آرشیو_اینترنت
#سال86
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستا_وان
گاهی آدم دوست ندارد راجع به چیزی صحبت کند....گاهی دوست دارد...
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل
#چیستایثربی
باران می آمد که مدال ما را دادند...
باران می آمد که محسن ؛ در باران مدال را به من داد و من به او برگرداندم و گفتم :
به درد من نمیخوره !
گفت : چرا ؟!
گفتم : خب دردی از من دوا نمی کنه ؛ یه تیکه فلزه ! مال خودت....هردو ساکت بودیم ؛ هردو گیج بودیم ؛ هردو سعی میکردیم به هم نگاه نکنیم...
خبرنگارها عکس می انداختند.
از دور صدای فرید و مینا را می شنیدم که داد می زدند و به سمت ما می دویدند و هر دو بسیار خوشحال بودند.
محسن گفت : نمی خوای جلوی دوربین ها لبخند بزنی ؟
گفتم : میخوام برم خونه.
گفت : وایسا میرسونمت !
گفتم : میرم.
خسته بودم ؛ خیلی...
نمی خواستم با فرید ، مینا و مریم ؛ در آن لحظه ، رو به رو شوم ؛...
نمی خواستم با هیچ کس در آن دنیا ؛ رو به رو شوم . فقط چند ساعت...
چند ساعت میخواستم از دنیا پیاده شوم؛
زندگی ام را زیر بغل بگیرم و دور شوم ؛ مثل کفشهای اسکیتم....
محسن ؛ از لبش کمی خون میآمد ؛ چیز مهمی به نظر نمیرسید ؛ با آستینش پاک کرد ؛ حتما موقع پرتابمان ؛ صورتش به چیزی خورده بود !
آسمان هم انگار ؛ بعد از مسابقه ؛ یک دفعه دلش گرفت ؛ ناگهان تاریک شد ؛ صدای رعد ... و قطرات باران ؛ اول آهسته ؛ نم نم و متین ؛ روی گیسوانت... با حجب و حیا و ادب ...
و بعد؛ مثل سیلی های تند و بی وقفه ؛ که حتی امانت نمیدهند حرفت را بزنی!...
نفسگیر و وحشی ؛ مثل هجوم اسبان وحشی به قلبت ؛ مثل عشق ...گفتم عشق ؟ نه !
عشق ؛ فقط در کتابها زیبا بود...
درقصه ها،وحشی نبود؛ مثل حمله ی اسبان رم کرده به دل کوچکم نبود!
خواستم به محسن ؛ چیزی بگویم...خواستم چیزی بپرسم ؛
باران بود و آن همه آدم، که
دوره اش کرده بودند...
چرا همیشه هر وقت ؛ می خواهی مهمترین حرفت را به یک نفر بگویی ؛ باران می بارد ؟
دیگر باران نبود ؛ رعد و برق بود ؛ تگرگ بود !
چرا هر وقت می خواهی، مهمترین حرفت را بزنی ؛ طوفان نوح به پا
می شود و سیل می آید و تو را با خود می برد ؟!
پس کشتی نوح من کجا بود؟
کفش اسکیت ؛ زیر بغلم ؛
اولین ماشینی که می گذشت ؛ داد زدم ؛ "دربست" !
ایستاد.سوار شدم.
چرا هر وقت می خواهی ، با مردی که با او در آسمان پرواز کرده ای و با هم ، به زمین ؛ هبوط کرده اید،رازی را بگویی ؛ آسمان
نمی گذارد؟!
آدم و حوا هم پس از هبوط ؛ چنین حسی داشتند؟ به هم نگاه نمیکردند ؟ از چیزی ناگفته، خجالت میکشیدند؟
تو می توانی دریک لحظه ؛ عاشق شوی ؛ و بعد فراموش کنی.
زمان بگذرد ؛ سال ها و سال ها...
اما ناگهان ؛ بوی عطری آشنا ؛ رنگ یک لباس ؛ یا یک نگاه خاص ، تو را دوباره پرت می کند به گذشته ؛...
تو را دوباره پرت می کند به آغوش دردی که از آن گریخته ای... جان کنده ای !
چرا وقتی همیشه می خواهی حرف مهمی بگویی ؛ باران صدایش بلندتر از توست ؟
یا شاید برای من ؛ چنین بود ؟
خیس از باران ؛ از پله ها بالا دویدم ، که حامد را در پاگرد پله ها ، دیدم.
گفت : مبارکه !
خبر رو شنیدم ؛ بچه ها زنگ زدن.
گفتم : ممنون !
خواستم به طرف طبقه ی خودمان بروم ؛ گفت :
یه دقیقه لطفا !
ایستادم.
گفت : وضعیت من رو می دونی ! چند روز دیگه ! ...
گفتم : نه نمیدونم ! کسی به من چیزی نمیگه!
گفت : من کاملا بی حس می شم ؛ ولی شعورم سر جاشه ! مثل یه پرنده ؛ از توی قفس تنم ؛ میتونم همه چیز رو ببینم ؛ و بشنوم...
فقط نمیتونم کاری کنم ؛ چون اون تو ؛ زندانی ام...
گفتم : هیچکس نمی تونه تاریخ دقیقش رو بگه !
گفت :من می تونم حسش کنم!
مواظب مریم باش ؛ تو به من قول دادی ؛ یادت نره !
گفتم : فقط همین رو بلدید به من بگید؟!
تنها حرفی که همیشه داشتید به من بزنید ،
"مواظب مریم باش ؟! " همین؟!....
شبی که اون شوهر روانیش ؛ اونطوری منو کتک می زد ؛ هیچ وقت فکر کردید کسی هست که مواظب من باشه یا نه ؟!
مثلا اگه محسن نبود !
اگه دیر می رسید ؟
اصلا اگه زورش ؛ به اون مردک
نمی رسید یا اون مرد ؛ سلاح داشت ؟
اون وقت چی ؟ ! تا کجاشو قبلا فکرشو کرده بودید که این سناریوی اکشنو برای من نوشتید؟!
هیچ وقت فکر کردید ؛ کسی تو این دنیا مواظب مانای بیچاره هست ؛ یا نه ؟!
نه !...
من نمی تونم مواظب مریم شما باشم !
مریم ، زن عاقلیه ؛ از من سرد و گرم چشیده تره ؛
و مهم تر از همه اینکه ؛ عشق رو تجربه کرده ؛ شما رو داره !
من فقط می تونم براش احترام قائل باشم ؛ یا اگه کاری از دستم ؛
برمی اومد کمکش کنم ؛ نمی تونم براش مادری کنم ؛ ببخشید !
رفتم...
ازطبقه پایین ؛ با فریاد گفت: اگه عاشق شدی ؛ چرا با همه دعوا داری ؟
گفتم : چی ؟! عاشق ؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهلم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل
#چیستایثربی
باران می آمد که مدال ما را دادند...
باران می آمد که محسن ؛ در باران مدال را به من داد و من به او برگرداندم و گفتم :
به درد من نمیخوره !
گفت : چرا ؟!
گفتم : خب دردی از من دوا نمی کنه ؛ یه تیکه فلزه ! مال خودت....هردو ساکت بودیم ؛ هردو گیج بودیم ؛ هردو سعی میکردیم به هم نگاه نکنیم...
خبرنگارها عکس می انداختند.
از دور صدای فرید و مینا را می شنیدم که داد می زدند و به سمت ما می دویدند و هر دو بسیار خوشحال بودند.
محسن گفت : نمی خوای جلوی دوربین ها لبخند بزنی ؟
گفتم : میخوام برم خونه.
گفت : وایسا میرسونمت !
گفتم : میرم.
خسته بودم ؛ خیلی...
نمی خواستم با فرید ، مینا و مریم ؛ در آن لحظه ، رو به رو شوم ؛...
نمی خواستم با هیچ کس در آن دنیا ؛ رو به رو شوم . فقط چند ساعت...
چند ساعت میخواستم از دنیا پیاده شوم؛
زندگی ام را زیر بغل بگیرم و دور شوم ؛ مثل کفشهای اسکیتم....
محسن ؛ از لبش کمی خون میآمد ؛ چیز مهمی به نظر نمیرسید ؛ با آستینش پاک کرد ؛ حتما موقع پرتابمان ؛ صورتش به چیزی خورده بود !
آسمان هم انگار ؛ بعد از مسابقه ؛ یک دفعه دلش گرفت ؛ ناگهان تاریک شد ؛ صدای رعد ... و قطرات باران ؛ اول آهسته ؛ نم نم و متین ؛ روی گیسوانت... با حجب و حیا و ادب ...
و بعد؛ مثل سیلی های تند و بی وقفه ؛ که حتی امانت نمیدهند حرفت را بزنی!...
نفسگیر و وحشی ؛ مثل هجوم اسبان وحشی به قلبت ؛ مثل عشق ...گفتم عشق ؟ نه !
عشق ؛ فقط در کتابها زیبا بود...
درقصه ها،وحشی نبود؛ مثل حمله ی اسبان رم کرده به دل کوچکم نبود!
خواستم به محسن ؛ چیزی بگویم...خواستم چیزی بپرسم ؛
باران بود و آن همه آدم، که
دوره اش کرده بودند...
چرا همیشه هر وقت ؛ می خواهی مهمترین حرفت را به یک نفر بگویی ؛ باران می بارد ؟
دیگر باران نبود ؛ رعد و برق بود ؛ تگرگ بود !
چرا هر وقت می خواهی، مهمترین حرفت را بزنی ؛ طوفان نوح به پا
می شود و سیل می آید و تو را با خود می برد ؟!
پس کشتی نوح من کجا بود؟
کفش اسکیت ؛ زیر بغلم ؛
اولین ماشینی که می گذشت ؛ داد زدم ؛ "دربست" !
ایستاد.سوار شدم.
چرا هر وقت می خواهی ، با مردی که با او در آسمان پرواز کرده ای و با هم ، به زمین ؛ هبوط کرده اید،رازی را بگویی ؛ آسمان
نمی گذارد؟!
آدم و حوا هم پس از هبوط ؛ چنین حسی داشتند؟ به هم نگاه نمیکردند ؟ از چیزی ناگفته، خجالت میکشیدند؟
تو می توانی دریک لحظه ؛ عاشق شوی ؛ و بعد فراموش کنی.
زمان بگذرد ؛ سال ها و سال ها...
اما ناگهان ؛ بوی عطری آشنا ؛ رنگ یک لباس ؛ یا یک نگاه خاص ، تو را دوباره پرت می کند به گذشته ؛...
تو را دوباره پرت می کند به آغوش دردی که از آن گریخته ای... جان کنده ای !
چرا وقتی همیشه می خواهی حرف مهمی بگویی ؛ باران صدایش بلندتر از توست ؟
یا شاید برای من ؛ چنین بود ؟
خیس از باران ؛ از پله ها بالا دویدم ، که حامد را در پاگرد پله ها ، دیدم.
گفت : مبارکه !
خبر رو شنیدم ؛ بچه ها زنگ زدن.
گفتم : ممنون !
خواستم به طرف طبقه ی خودمان بروم ؛ گفت :
یه دقیقه لطفا !
ایستادم.
گفت : وضعیت من رو می دونی ! چند روز دیگه ! ...
گفتم : نه نمیدونم ! کسی به من چیزی نمیگه!
گفت : من کاملا بی حس می شم ؛ ولی شعورم سر جاشه ! مثل یه پرنده ؛ از توی قفس تنم ؛ میتونم همه چیز رو ببینم ؛ و بشنوم...
فقط نمیتونم کاری کنم ؛ چون اون تو ؛ زندانی ام...
گفتم : هیچکس نمی تونه تاریخ دقیقش رو بگه !
گفت :من می تونم حسش کنم!
مواظب مریم باش ؛ تو به من قول دادی ؛ یادت نره !
گفتم : فقط همین رو بلدید به من بگید؟!
تنها حرفی که همیشه داشتید به من بزنید ،
"مواظب مریم باش ؟! " همین؟!....
شبی که اون شوهر روانیش ؛ اونطوری منو کتک می زد ؛ هیچ وقت فکر کردید کسی هست که مواظب من باشه یا نه ؟!
مثلا اگه محسن نبود !
اگه دیر می رسید ؟
اصلا اگه زورش ؛ به اون مردک
نمی رسید یا اون مرد ؛ سلاح داشت ؟
اون وقت چی ؟ ! تا کجاشو قبلا فکرشو کرده بودید که این سناریوی اکشنو برای من نوشتید؟!
هیچ وقت فکر کردید ؛ کسی تو این دنیا مواظب مانای بیچاره هست ؛ یا نه ؟!
نه !...
من نمی تونم مواظب مریم شما باشم !
مریم ، زن عاقلیه ؛ از من سرد و گرم چشیده تره ؛
و مهم تر از همه اینکه ؛ عشق رو تجربه کرده ؛ شما رو داره !
من فقط می تونم براش احترام قائل باشم ؛ یا اگه کاری از دستم ؛
برمی اومد کمکش کنم ؛ نمی تونم براش مادری کنم ؛ ببخشید !
رفتم...
ازطبقه پایین ؛ با فریاد گفت: اگه عاشق شدی ؛ چرا با همه دعوا داری ؟
گفتم : چی ؟! عاشق ؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهلم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ