Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل
#چیستایثربی
باران می آمد که مدال ما را دادند...
باران می آمد که محسن ؛ در باران مدال را به من داد و من به او برگرداندم و گفتم :
به درد من نمیخوره !
گفت : چرا ؟!
گفتم : خب دردی از من دوا نمی کنه ؛ یه تیکه فلزه ! مال خودت....هردو ساکت بودیم ؛ هردو گیج بودیم ؛ هردو سعی میکردیم به هم نگاه نکنیم...
خبرنگارها عکس می انداختند.
از دور صدای فرید و مینا را می شنیدم که داد می زدند و به سمت ما می دویدند و هر دو بسیار خوشحال بودند.
محسن گفت : نمی خوای جلوی دوربین ها لبخند بزنی ؟
گفتم : میخوام برم خونه.
گفت : وایسا میرسونمت !
گفتم : میرم.
خسته بودم ؛ خیلی...
نمی خواستم با فرید ، مینا و مریم ؛ در آن لحظه ، رو به رو شوم ؛...
نمی خواستم با هیچ کس در آن دنیا ؛ رو به رو شوم . فقط چند ساعت...
چند ساعت میخواستم از دنیا پیاده شوم؛
زندگی ام را زیر بغل بگیرم و دور شوم ؛ مثل کفشهای اسکیتم....
محسن ؛ از لبش کمی خون میآمد ؛ چیز مهمی به نظر نمیرسید ؛ با آستینش پاک کرد ؛ حتما موقع پرتابمان ؛ صورتش به چیزی خورده بود !
آسمان هم انگار ؛ بعد از مسابقه ؛ یک دفعه دلش گرفت ؛ ناگهان تاریک شد ؛ صدای رعد ... و قطرات باران ؛ اول آهسته ؛ نم نم و متین ؛ روی گیسوانت... با حجب و حیا و ادب ...
و بعد؛ مثل سیلی های تند و بی وقفه ؛ که حتی امانت نمیدهند حرفت را بزنی!...
نفسگیر و وحشی ؛ مثل هجوم اسبان وحشی به قلبت ؛ مثل عشق ...گفتم عشق ؟ نه !
عشق ؛ فقط در کتابها زیبا بود...
درقصه ها،وحشی نبود؛ مثل حمله ی اسبان رم کرده به دل کوچکم نبود!
خواستم به محسن ؛ چیزی بگویم...خواستم چیزی بپرسم ؛
باران بود و آن همه آدم، که
دوره اش کرده بودند...
چرا همیشه هر وقت ؛ می خواهی مهمترین حرفت را به یک نفر بگویی ؛ باران می بارد ؟
دیگر باران نبود ؛ رعد و برق بود ؛ تگرگ بود !
چرا هر وقت می خواهی، مهمترین حرفت را بزنی ؛ طوفان نوح به پا
می شود و سیل می آید و تو را با خود می برد ؟!
پس کشتی نوح من کجا بود؟
کفش اسکیت ؛ زیر بغلم ؛
اولین ماشینی که می گذشت ؛ داد زدم ؛ "دربست" !
ایستاد.سوار شدم.
چرا هر وقت می خواهی ، با مردی که با او در آسمان پرواز کرده ای و با هم ، به زمین ؛ هبوط کرده اید،رازی را بگویی ؛ آسمان
نمی گذارد؟!
آدم و حوا هم پس از هبوط ؛ چنین حسی داشتند؟ به هم نگاه نمیکردند ؟ از چیزی ناگفته، خجالت میکشیدند؟
تو می توانی دریک لحظه ؛ عاشق شوی ؛ و بعد فراموش کنی.
زمان بگذرد ؛ سال ها و سال ها...
اما ناگهان ؛ بوی عطری آشنا ؛ رنگ یک لباس ؛ یا یک نگاه خاص ، تو را دوباره پرت می کند به گذشته ؛...
تو را دوباره پرت می کند به آغوش دردی که از آن گریخته ای... جان کنده ای !
چرا وقتی همیشه می خواهی حرف مهمی بگویی ؛ باران صدایش بلندتر از توست ؟
یا شاید برای من ؛ چنین بود ؟
خیس از باران ؛ از پله ها بالا دویدم ، که حامد را در پاگرد پله ها ، دیدم.
گفت : مبارکه !
خبر رو شنیدم ؛ بچه ها زنگ زدن.
گفتم : ممنون !
خواستم به طرف طبقه ی خودمان بروم ؛ گفت :
یه دقیقه لطفا !
ایستادم.
گفت : وضعیت من رو می دونی ! چند روز دیگه ! ...
گفتم : نه نمیدونم ! کسی به من چیزی نمیگه!
گفت : من کاملا بی حس می شم ؛ ولی شعورم سر جاشه ! مثل یه پرنده ؛ از توی قفس تنم ؛ میتونم همه چیز رو ببینم ؛ و بشنوم...
فقط نمیتونم کاری کنم ؛ چون اون تو ؛ زندانی ام...
گفتم : هیچکس نمی تونه تاریخ دقیقش رو بگه !
گفت :من می تونم حسش کنم!
مواظب مریم باش ؛ تو به من قول دادی ؛ یادت نره !
گفتم : فقط همین رو بلدید به من بگید؟!
تنها حرفی که همیشه داشتید به من بزنید ،
"مواظب مریم باش ؟! " همین؟!....
شبی که اون شوهر روانیش ؛ اونطوری منو کتک می زد ؛ هیچ وقت فکر کردید کسی هست که مواظب من باشه یا نه ؟!
مثلا اگه محسن نبود !
اگه دیر می رسید ؟
اصلا اگه زورش ؛ به اون مردک
نمی رسید یا اون مرد ؛ سلاح داشت ؟
اون وقت چی ؟ ! تا کجاشو قبلا فکرشو کرده بودید که این سناریوی اکشنو برای من نوشتید؟!
هیچ وقت فکر کردید ؛ کسی تو این دنیا مواظب مانای بیچاره هست ؛ یا نه ؟!
نه !...
من نمی تونم مواظب مریم شما باشم !
مریم ، زن عاقلیه ؛ از من سرد و گرم چشیده تره ؛
و مهم تر از همه اینکه ؛ عشق رو تجربه کرده ؛ شما رو داره !
من فقط می تونم براش احترام قائل باشم ؛ یا اگه کاری از دستم ؛
برمی اومد کمکش کنم ؛ نمی تونم براش مادری کنم ؛ ببخشید !
رفتم...
ازطبقه پایین ؛ با فریاد گفت: اگه عاشق شدی ؛ چرا با همه دعوا داری ؟
گفتم : چی ؟! عاشق ؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهلم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل
#چیستایثربی
باران می آمد که مدال ما را دادند...
باران می آمد که محسن ؛ در باران مدال را به من داد و من به او برگرداندم و گفتم :
به درد من نمیخوره !
گفت : چرا ؟!
گفتم : خب دردی از من دوا نمی کنه ؛ یه تیکه فلزه ! مال خودت....هردو ساکت بودیم ؛ هردو گیج بودیم ؛ هردو سعی میکردیم به هم نگاه نکنیم...
خبرنگارها عکس می انداختند.
از دور صدای فرید و مینا را می شنیدم که داد می زدند و به سمت ما می دویدند و هر دو بسیار خوشحال بودند.
محسن گفت : نمی خوای جلوی دوربین ها لبخند بزنی ؟
گفتم : میخوام برم خونه.
گفت : وایسا میرسونمت !
گفتم : میرم.
خسته بودم ؛ خیلی...
نمی خواستم با فرید ، مینا و مریم ؛ در آن لحظه ، رو به رو شوم ؛...
نمی خواستم با هیچ کس در آن دنیا ؛ رو به رو شوم . فقط چند ساعت...
چند ساعت میخواستم از دنیا پیاده شوم؛
زندگی ام را زیر بغل بگیرم و دور شوم ؛ مثل کفشهای اسکیتم....
محسن ؛ از لبش کمی خون میآمد ؛ چیز مهمی به نظر نمیرسید ؛ با آستینش پاک کرد ؛ حتما موقع پرتابمان ؛ صورتش به چیزی خورده بود !
آسمان هم انگار ؛ بعد از مسابقه ؛ یک دفعه دلش گرفت ؛ ناگهان تاریک شد ؛ صدای رعد ... و قطرات باران ؛ اول آهسته ؛ نم نم و متین ؛ روی گیسوانت... با حجب و حیا و ادب ...
و بعد؛ مثل سیلی های تند و بی وقفه ؛ که حتی امانت نمیدهند حرفت را بزنی!...
نفسگیر و وحشی ؛ مثل هجوم اسبان وحشی به قلبت ؛ مثل عشق ...گفتم عشق ؟ نه !
عشق ؛ فقط در کتابها زیبا بود...
درقصه ها،وحشی نبود؛ مثل حمله ی اسبان رم کرده به دل کوچکم نبود!
خواستم به محسن ؛ چیزی بگویم...خواستم چیزی بپرسم ؛
باران بود و آن همه آدم، که
دوره اش کرده بودند...
چرا همیشه هر وقت ؛ می خواهی مهمترین حرفت را به یک نفر بگویی ؛ باران می بارد ؟
دیگر باران نبود ؛ رعد و برق بود ؛ تگرگ بود !
چرا هر وقت می خواهی، مهمترین حرفت را بزنی ؛ طوفان نوح به پا
می شود و سیل می آید و تو را با خود می برد ؟!
پس کشتی نوح من کجا بود؟
کفش اسکیت ؛ زیر بغلم ؛
اولین ماشینی که می گذشت ؛ داد زدم ؛ "دربست" !
ایستاد.سوار شدم.
چرا هر وقت می خواهی ، با مردی که با او در آسمان پرواز کرده ای و با هم ، به زمین ؛ هبوط کرده اید،رازی را بگویی ؛ آسمان
نمی گذارد؟!
آدم و حوا هم پس از هبوط ؛ چنین حسی داشتند؟ به هم نگاه نمیکردند ؟ از چیزی ناگفته، خجالت میکشیدند؟
تو می توانی دریک لحظه ؛ عاشق شوی ؛ و بعد فراموش کنی.
زمان بگذرد ؛ سال ها و سال ها...
اما ناگهان ؛ بوی عطری آشنا ؛ رنگ یک لباس ؛ یا یک نگاه خاص ، تو را دوباره پرت می کند به گذشته ؛...
تو را دوباره پرت می کند به آغوش دردی که از آن گریخته ای... جان کنده ای !
چرا وقتی همیشه می خواهی حرف مهمی بگویی ؛ باران صدایش بلندتر از توست ؟
یا شاید برای من ؛ چنین بود ؟
خیس از باران ؛ از پله ها بالا دویدم ، که حامد را در پاگرد پله ها ، دیدم.
گفت : مبارکه !
خبر رو شنیدم ؛ بچه ها زنگ زدن.
گفتم : ممنون !
خواستم به طرف طبقه ی خودمان بروم ؛ گفت :
یه دقیقه لطفا !
ایستادم.
گفت : وضعیت من رو می دونی ! چند روز دیگه ! ...
گفتم : نه نمیدونم ! کسی به من چیزی نمیگه!
گفت : من کاملا بی حس می شم ؛ ولی شعورم سر جاشه ! مثل یه پرنده ؛ از توی قفس تنم ؛ میتونم همه چیز رو ببینم ؛ و بشنوم...
فقط نمیتونم کاری کنم ؛ چون اون تو ؛ زندانی ام...
گفتم : هیچکس نمی تونه تاریخ دقیقش رو بگه !
گفت :من می تونم حسش کنم!
مواظب مریم باش ؛ تو به من قول دادی ؛ یادت نره !
گفتم : فقط همین رو بلدید به من بگید؟!
تنها حرفی که همیشه داشتید به من بزنید ،
"مواظب مریم باش ؟! " همین؟!....
شبی که اون شوهر روانیش ؛ اونطوری منو کتک می زد ؛ هیچ وقت فکر کردید کسی هست که مواظب من باشه یا نه ؟!
مثلا اگه محسن نبود !
اگه دیر می رسید ؟
اصلا اگه زورش ؛ به اون مردک
نمی رسید یا اون مرد ؛ سلاح داشت ؟
اون وقت چی ؟ ! تا کجاشو قبلا فکرشو کرده بودید که این سناریوی اکشنو برای من نوشتید؟!
هیچ وقت فکر کردید ؛ کسی تو این دنیا مواظب مانای بیچاره هست ؛ یا نه ؟!
نه !...
من نمی تونم مواظب مریم شما باشم !
مریم ، زن عاقلیه ؛ از من سرد و گرم چشیده تره ؛
و مهم تر از همه اینکه ؛ عشق رو تجربه کرده ؛ شما رو داره !
من فقط می تونم براش احترام قائل باشم ؛ یا اگه کاری از دستم ؛
برمی اومد کمکش کنم ؛ نمی تونم براش مادری کنم ؛ ببخشید !
رفتم...
ازطبقه پایین ؛ با فریاد گفت: اگه عاشق شدی ؛ چرا با همه دعوا داری ؟
گفتم : چی ؟! عاشق ؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهلم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
امروز.سردرد
فشار کار
و مهمانی عزیز از راه دور
با یکتاجان در عصر شنبه
سیزدهم خرداد.نودوشش
شمارش معکوس
هنوز نیامده رفته بودی
هنوز نرفته ؛ عاشقت بودم....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
فشار کار
و مهمانی عزیز از راه دور
با یکتاجان در عصر شنبه
سیزدهم خرداد.نودوشش
شمارش معکوس
هنوز نیامده رفته بودی
هنوز نرفته ؛ عاشقت بودم....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
@chista_yasrebi_official
از صفحه دیگران
صفحه ی مدیر کلاسهای مجازی من
و ثبت نام در آخرین لحظات
#چیستایثربی
از صفحه دیگران
صفحه ی مدیر کلاسهای مجازی من
و ثبت نام در آخرین لحظات
#چیستایثربی
چقدر جای جوانی من ؛
روی این صندوق پیداست ؛
چقدر جای دستهایم ؛
چقدر جای نبودنهایت ؛
جای صبرکردنهایم ؛
چقدر جای عشقی که جایش خالیست!...
بیست و دو سال ازآخرین نامه ات گذشت
کلامی بفرست!
#چیستایثربی
روی این صندوق پیداست ؛
چقدر جای دستهایم ؛
چقدر جای نبودنهایت ؛
جای صبرکردنهایم ؛
چقدر جای عشقی که جایش خالیست!...
بیست و دو سال ازآخرین نامه ات گذشت
کلامی بفرست!
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#کلیپ
#خاطرات
#دردها
#شادیها
انتخاب عکسها و ساخت کلیپ
#سبا_ادیب
موزیک کلیپ :
#فریدون_فروغی
من دوست داشتن را ؛
با تو هبوط کردم ؛
از این پس
خدا به دادمان برسد...
خدا به داد من و تو !
#چیستایثربی
#رمان
#خواب_گل_سرخ
@chista_yasrebi_official
#کلیپ
#خاطرات
#دردها
#شادیها
انتخاب عکسها و ساخت کلیپ
#سبا_ادیب
موزیک کلیپ :
#فریدون_فروغی
من دوست داشتن را ؛
با تو هبوط کردم ؛
از این پس
خدا به دادمان برسد...
خدا به داد من و تو !
#چیستایثربی
#رمان
#خواب_گل_سرخ
@chista_yasrebi_official
@chista_yasrebi_official
با یکتای عزیز..سفری فقط برای چند دقیقه دیدار!
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی!
خداوند روح دکتر را رحمت کند
من هم نمیدانم!
مرز جنون؛ همیشه لحظه بعدیست...
#چیستایثربی
با یکتای عزیز..سفری فقط برای چند دقیقه دیدار!
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی!
خداوند روح دکتر را رحمت کند
من هم نمیدانم!
مرز جنون؛ همیشه لحظه بعدیست...
#چیستایثربی
یه جایی هست در زندگی ؛ که دلت گرفته....
ولی مجبوری بخندی و شاد باشی
بهش میگن اوج بدبختی....
#سلین
#نویسنده
#نطریه_پرداز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
ولی مجبوری بخندی و شاد باشی
بهش میگن اوج بدبختی....
#سلین
#نویسنده
#نطریه_پرداز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
Fereshte Imani:
سلام... چقدر کانال جدید تان عالیست... چقدر به زنان کشورم افتخار می کنم... زن ایرانی لیاقت آن را دارد که بهترین باشد... اما... الهی خدا شما را حفظ کند، که فرصت دیده شدن را از این طریق می دهید... باز هم سپاسگزارم
فرشته ایمانی
بخاطر کانال #مشاغل
#چیستا
@chistttaaa
سلام... چقدر کانال جدید تان عالیست... چقدر به زنان کشورم افتخار می کنم... زن ایرانی لیاقت آن را دارد که بهترین باشد... اما... الهی خدا شما را حفظ کند، که فرصت دیده شدن را از این طریق می دهید... باز هم سپاسگزارم
فرشته ایمانی
بخاطر کانال #مشاغل
#چیستا
@chistttaaa
#خواب_گل_سرخ
#قسمت41
#امشب
ما شاه و بی بی بودیم چی کار سرباز داری
بخشی از شعر
#نوازش_امیر_تتلو
که معنی آن؛ به فضای قسمت 41 نزدیک است
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
نقاشی از
#شاگال
#قسمت41
#امشب
ما شاه و بی بی بودیم چی کار سرباز داری
بخشی از شعر
#نوازش_امیر_تتلو
که معنی آن؛ به فضای قسمت 41 نزدیک است
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
نقاشی از
#شاگال
#داوری و #خواب
یک خاطره ی واقعی
یادمه چند سال پیش ؛ یک جا در شهرستانی ؛ داور بودم ؛ عفونت گوش داشتم و قرصهای دوز بالای مسکن میخوردم ؛ از درد تا صبح نمیخوابیدم و در اتاق هتل راه میرفتم ؛ یا ستاره ها را از پنجره اتاق نگاه میکردم و میشمردم....
علی یک/علی دو/علی سه/
تا خوابم برود.....اما تا بوق سگ خوابم نمیرفت....
موقع داوری ؛ توی سالنهای گرم و تنگ و شلوغ ؛ و چسبیدن اجسادمان به هم بخاطر تنگی جا ؛ نفسم کم میامد و خوابم میگرفت !
...سرم روی شانه ی دخترم ؛ یا داور بغلی میافتاد و خوابم میبرد ؛ گاهی حتی با دهان باز؛ مثل ماهی مرده....
.... و دخترم با خجالت ؛ به هزار لطایف الحیل ؛ برای اینکه آبروریزی نشود ! و کسی در آن حال از من عکس نیندازد ؛ سعی میکرد مرا بیدار کند ! مدام تکانم میداد و من از گوش درد و تاثیر مسکنهای قوی بیهوش بودم.... نه میدیدمش و نه میشنیدمش....در کما بودم !... و شالم را پایین تر میکشیدم ؛ و کامل میخوابیدم.... و اگر آب معدنی روی تنم میریخت ؛ ناسزایی بارش میکردم ، و باز میخوابیدم....
در حالی که حق رایم را به همکار سوم داوران ؛ واگذار کرده بودم....او نماینده ی رای من بود! که حق گروه تاتری پایمال نشود !
روزهای آخر؛ دلم ذرت خواست...عاشق دلخسته ی ذرتم...یاهمان پاپ کورن خارجیها.....رفتم بین دو اجرا ذرت بخرم.....
در آن شهر نبود! .....فقط بلال بود! اصلا نمیدانستند منظورم چیست...ودقیقا چه کدی میدادم؟؟؟؟؟.ذرت بوداده ی سفید !!!!
! شاید آنها ؛ کلمه ی دیگری برای آن داشتند.... و من میگفتم یک ماده ی کوچک سفیدیست !!!! و اوضاع مدام و مدام....بدتر شد !.... گاهی هر کاری که بکنی ؛ خرابتر میشود !
دخترم شبش با وحشت گفت :
شایع کرده اند دنبال مواد بودی!!!!
-چی؟؟؟؟ مواد؟؟!!!😳😩
من در عمرم یک سیگار هم نکشیده ام ؛ یکی از آقایان ؛ داور همکارم ؛ گفت :
دیگه نباید کار کنی....باید بهت مقرری از کارافتادگی بدن...من با ارشاد تهران حرف میزنم که مریضی!!!! ... به عنوان هنرمند بیمار از کار افتاده؛ خب؛ خودتو سر پا نگه نداشتی!... حتما معتادی؛ سر داوری میخوابی!!!!
...ما تو جمع تاتریا ؛ معتاد خفیف و شدید ؛ زیاد داریم !!! یک خواب ساده ؛ جه بساطی به پا کرده بود !!! کم مانده بود حراستشان از من بازجویی کند!
جواب آن داور مسن را ندادم ؛ نیم ساعت بعد دخترم وسط نمایش ؛ آهسته گفت:
مامان همون آقا داوره...ببین! عینک آفتابی زده ؛ دستشو گذاشته زیر چونه ش.... خوابیده! تازه خرو پفم میکنه!...
داستانی بود آن سفر داوری... شهرستان....
#چیستایثربی
بعد از آن از هر دردی هم بمیرم ؛ موقع داوری؛ #مسکن نمیخورم و هرگز هوس #ذرت_سفید یا پاپ کورن نمیکنم !...
غلط بکنم !...یاد داستان #تلخون و کتابهای صمد بهرنگی افتادم...قهرمانانش چقدر شبیه من بودند !!! و وضعیتشان !!!!
.
فقط خدا میداند چه چیزها به #ارشاد تهران و ریاست #تاتر کشور انتقال دادند! که تا مدتها از نان خوردن افتادیم.....
گمانم انواع بیماریهای مسری و خطرناک....حتی جنون و انفلونزای مرغی!!!!
خدا نجاتم دهد!
فقط یک بیماری عفونی گوش بود بخدا ! که آنجا به دلیل سفر هواپیما و هوای شرجی ؛ عود کرده بود ! ...قصد توهین به هیچ گروه تاتری را نداشتم ؛ و ندارم.......اگر خوابم رفت؛ آن بار را حلال کنید دوستان هنری ام در شهرستان........
شبیه بیهوشی بود.....دست خودم نبود ! وگرنه داور که نمیخوابد !!!!!
دیگر خوابم نمیرود.....هرگز !!!!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
یک خاطره ی واقعی
یادمه چند سال پیش ؛ یک جا در شهرستانی ؛ داور بودم ؛ عفونت گوش داشتم و قرصهای دوز بالای مسکن میخوردم ؛ از درد تا صبح نمیخوابیدم و در اتاق هتل راه میرفتم ؛ یا ستاره ها را از پنجره اتاق نگاه میکردم و میشمردم....
علی یک/علی دو/علی سه/
تا خوابم برود.....اما تا بوق سگ خوابم نمیرفت....
موقع داوری ؛ توی سالنهای گرم و تنگ و شلوغ ؛ و چسبیدن اجسادمان به هم بخاطر تنگی جا ؛ نفسم کم میامد و خوابم میگرفت !
...سرم روی شانه ی دخترم ؛ یا داور بغلی میافتاد و خوابم میبرد ؛ گاهی حتی با دهان باز؛ مثل ماهی مرده....
.... و دخترم با خجالت ؛ به هزار لطایف الحیل ؛ برای اینکه آبروریزی نشود ! و کسی در آن حال از من عکس نیندازد ؛ سعی میکرد مرا بیدار کند ! مدام تکانم میداد و من از گوش درد و تاثیر مسکنهای قوی بیهوش بودم.... نه میدیدمش و نه میشنیدمش....در کما بودم !... و شالم را پایین تر میکشیدم ؛ و کامل میخوابیدم.... و اگر آب معدنی روی تنم میریخت ؛ ناسزایی بارش میکردم ، و باز میخوابیدم....
در حالی که حق رایم را به همکار سوم داوران ؛ واگذار کرده بودم....او نماینده ی رای من بود! که حق گروه تاتری پایمال نشود !
روزهای آخر؛ دلم ذرت خواست...عاشق دلخسته ی ذرتم...یاهمان پاپ کورن خارجیها.....رفتم بین دو اجرا ذرت بخرم.....
در آن شهر نبود! .....فقط بلال بود! اصلا نمیدانستند منظورم چیست...ودقیقا چه کدی میدادم؟؟؟؟؟.ذرت بوداده ی سفید !!!!
! شاید آنها ؛ کلمه ی دیگری برای آن داشتند.... و من میگفتم یک ماده ی کوچک سفیدیست !!!! و اوضاع مدام و مدام....بدتر شد !.... گاهی هر کاری که بکنی ؛ خرابتر میشود !
دخترم شبش با وحشت گفت :
شایع کرده اند دنبال مواد بودی!!!!
-چی؟؟؟؟ مواد؟؟!!!😳😩
من در عمرم یک سیگار هم نکشیده ام ؛ یکی از آقایان ؛ داور همکارم ؛ گفت :
دیگه نباید کار کنی....باید بهت مقرری از کارافتادگی بدن...من با ارشاد تهران حرف میزنم که مریضی!!!! ... به عنوان هنرمند بیمار از کار افتاده؛ خب؛ خودتو سر پا نگه نداشتی!... حتما معتادی؛ سر داوری میخوابی!!!!
...ما تو جمع تاتریا ؛ معتاد خفیف و شدید ؛ زیاد داریم !!! یک خواب ساده ؛ جه بساطی به پا کرده بود !!! کم مانده بود حراستشان از من بازجویی کند!
جواب آن داور مسن را ندادم ؛ نیم ساعت بعد دخترم وسط نمایش ؛ آهسته گفت:
مامان همون آقا داوره...ببین! عینک آفتابی زده ؛ دستشو گذاشته زیر چونه ش.... خوابیده! تازه خرو پفم میکنه!...
داستانی بود آن سفر داوری... شهرستان....
#چیستایثربی
بعد از آن از هر دردی هم بمیرم ؛ موقع داوری؛ #مسکن نمیخورم و هرگز هوس #ذرت_سفید یا پاپ کورن نمیکنم !...
غلط بکنم !...یاد داستان #تلخون و کتابهای صمد بهرنگی افتادم...قهرمانانش چقدر شبیه من بودند !!! و وضعیتشان !!!!
.
فقط خدا میداند چه چیزها به #ارشاد تهران و ریاست #تاتر کشور انتقال دادند! که تا مدتها از نان خوردن افتادیم.....
گمانم انواع بیماریهای مسری و خطرناک....حتی جنون و انفلونزای مرغی!!!!
خدا نجاتم دهد!
فقط یک بیماری عفونی گوش بود بخدا ! که آنجا به دلیل سفر هواپیما و هوای شرجی ؛ عود کرده بود ! ...قصد توهین به هیچ گروه تاتری را نداشتم ؛ و ندارم.......اگر خوابم رفت؛ آن بار را حلال کنید دوستان هنری ام در شهرستان........
شبیه بیهوشی بود.....دست خودم نبود ! وگرنه داور که نمیخوابد !!!!!
دیگر خوابم نمیرود.....هرگز !!!!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
دوستان گلم ؛ ما در کانال مشاغل ؛ نمیتونیم صرفا کانال افراد مختلف را بی دلیل تولیدات خاص ؛ معرفی کنیم! چون کانال زدن شغل نیست! و به تعداد 20 کا یا بیشتر ؛ آنوقت باید کانال معرفی کنیم که اصلا در تعریف مانمیگنجد....
تنها کانالهایی که محصولات تولیدی دارند؛ و کالایی خاص عرضه میکنند که آن راهم باایدی ترجیح میدهیم.....ممنون که همکاری میکنید....
@chistttaaa
تنها کانالهایی که محصولات تولیدی دارند؛ و کالایی خاص عرضه میکنند که آن راهم باایدی ترجیح میدهیم.....ممنون که همکاری میکنید....
@chistttaaa
ما به غیبت بهار عادت کردیم ؛
نبود تو را ولی ؛ نه باور میکنیم
نه تاب می آوریم ؛
تو همانی که نور دیدگان خورشید است
تو نباشی که جهان تاریک است...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
نبود تو را ولی ؛ نه باور میکنیم
نه تاب می آوریم ؛
تو همانی که نور دیدگان خورشید است
تو نباشی که جهان تاریک است...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#سیمون_دوبوار ؛ طرفدار حقوق زنان میگوید :
حتا در چارچوب همین گروههای چپ نیز که برای دفاع از حقوق و آزادی زنان و جوانان شکل گرفتهاند، زن موجودی کمارزش باقی میماند. بنابراین ضروری است که زنان خود
#سرنوشت_خویش را به دست بگیرند.
”کتاب "جنس دوم” معروفترین اثر سیمون دوبوار است. این کتاب در ژوئن ۱۹۴۹ منتشر شد که در همان هفته اول بیستودوهزار نسخه از آن به فروش رسید.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
حتا در چارچوب همین گروههای چپ نیز که برای دفاع از حقوق و آزادی زنان و جوانان شکل گرفتهاند، زن موجودی کمارزش باقی میماند. بنابراین ضروری است که زنان خود
#سرنوشت_خویش را به دست بگیرند.
”کتاب "جنس دوم” معروفترین اثر سیمون دوبوار است. این کتاب در ژوئن ۱۹۴۹ منتشر شد که در همان هفته اول بیستودوهزار نسخه از آن به فروش رسید.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
Audio
محمد اصفهاني، مترجم. يا شاه مردان ممد جان
✍ في «مزار شريف» المدينة الافغانية - التي سميت بهذا الاسم نسبة الى ضريح الامام علي، لاعتقادهم ان عليا نقل جثمانه الى هناك، ودفن خوفا...
🆔 @vituberbot
✍ في «مزار شريف» المدينة الافغانية - التي سميت بهذا الاسم نسبة الى ضريح الامام علي، لاعتقادهم ان عليا نقل جثمانه الى هناك، ودفن خوفا...
🆔 @vituberbot
@chista_yasrebi_official
من همان لحظه ای هستم ؛ که لحظه ای دیگر نیستم
#عباس_کیارستمی
در جوار نور
کانال رسمی
#چیستایثربی
من همان لحظه ای هستم ؛ که لحظه ای دیگر نیستم
#عباس_کیارستمی
در جوار نور
کانال رسمی
#چیستایثربی