مجموعه اشعار جدید
#چیستایثربی
#مینیمال
#عاشقانه
#نشر_فصل_پنجم
#نمایشگاه_کتاب_تهران
انتشارات "فصل پنجم "
سالن ناشران عمومی سالن a3 راهروی 7. غرفه انتشارات فصل پنجم
#چیستایثربی
#مینیمال
#عاشقانه
#نشر_فصل_پنجم
#نمایشگاه_کتاب_تهران
انتشارات "فصل پنجم "
سالن ناشران عمومی سالن a3 راهروی 7. غرفه انتشارات فصل پنجم
زنی نیست که
#او_یکزن را نخواند
رمانی از مبارزات زنان ایران در چهار دهه از تاریخ معاصر
#چیستایثربی
نشر_کوله_پشتی
سالن A3.راهروی6
#نمایشگاه_کتاب_تهران
باهم بخوانیم.باهم رشد کنیم
@chista_yasrebi
#او_یکزن را نخواند
رمانی از مبارزات زنان ایران در چهار دهه از تاریخ معاصر
#چیستایثربی
نشر_کوله_پشتی
سالن A3.راهروی6
#نمایشگاه_کتاب_تهران
باهم بخوانیم.باهم رشد کنیم
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
کوتاه کردن موی مرده
#مجموعه_قصه جدید
#چیستایثربی
تحسین شده در بخش مطالعات خاورمیانه دانشگاه نیویورک برای داستان:
کوتاه کردن موی مرده.....
#نشر_قطره
حضوری و آنلاین
88973351
تجدید چاپ شد
خرید از کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها...
یکی از بهترین مجموعه قصه هایی که تاکنون نوشته ام.....
#کوتاه_کردن_موی_مرده
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#مجموعه_قصه جدید
#چیستایثربی
تحسین شده در بخش مطالعات خاورمیانه دانشگاه نیویورک برای داستان:
کوتاه کردن موی مرده.....
#نشر_قطره
حضوری و آنلاین
88973351
تجدید چاپ شد
خرید از کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها...
یکی از بهترین مجموعه قصه هایی که تاکنون نوشته ام.....
#کوتاه_کردن_موی_مرده
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
من آناکارنینا نیستم
نویسنده
#چیستایثربی
#نشر_قطره
به هنراه نمایش جنجالی
#هتل_عروس....با مقدمه کتاب از استاد
#محمود_دولت_آبادی
#قطره
#نمایشگاه_کتاب
@chista_yasrebi
نویسنده
#چیستایثربی
#نشر_قطره
به هنراه نمایش جنجالی
#هتل_عروس....با مقدمه کتاب از استاد
#محمود_دولت_آبادی
#قطره
#نمایشگاه_کتاب
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
امروز در نمایشگاه کتاب ؛ کتاب داستان
کوتاه کردن موی مرده
اثر
#چیستایثربی
به
#چاپ_پنجم رسید
#کتابی درباره ی آنچه جرات نمیکنیم بگوییم!
#نشر_قطره
خوانده شده در دانشگاه نیویورک
امروز در نمایشگاه کتاب ؛ کتاب داستان
کوتاه کردن موی مرده
اثر
#چیستایثربی
به
#چاپ_پنجم رسید
#کتابی درباره ی آنچه جرات نمیکنیم بگوییم!
#نشر_قطره
خوانده شده در دانشگاه نیویورک
#او_یکزن
ما زنها ؛آن مردها
نشر #کوله_پشتی
کتاب را به مادرم تقدیم کردم که یک زن راستین است.
دیروز یکی از کارگردانان خوبمان ؛موفقیت کتاب را تلفنی تبریک گفت؛ و ممنونم از آقای رادان که اهل خواندن است.
ما زنها ؛آن مردها
نشر #کوله_پشتی
کتاب را به مادرم تقدیم کردم که یک زن راستین است.
دیروز یکی از کارگردانان خوبمان ؛موفقیت کتاب را تلفنی تبریک گفت؛ و ممنونم از آقای رادان که اهل خواندن است.
#تاتر_درمانی تنها شیوه ی زنده ماندن است.
#تاتر_زندگی
ترجمه و تالیف
#چیستایثربی
#نشر_قطره
چگونه یاد بگیریم نقشهای بهتری در زندگی داشته باشیم
@chista_yasrebi
#تاتر_زندگی
ترجمه و تالیف
#چیستایثربی
#نشر_قطره
چگونه یاد بگیریم نقشهای بهتری در زندگی داشته باشیم
@chista_yasrebi
#تاتر_زندگی
یکی از معدود کتابهای علمی و دانشگاهی در این زمینه
ترجمه :
#چیستایثربی
#نشر_قطره
زندگی پر از قواعد بازی است.چگونه بازی کنیم که حتی باختمان ؛ نوعی پیروزی باشد؟
#نمایشگاه_کتاب
@chista_yasrebi
یکی از معدود کتابهای علمی و دانشگاهی در این زمینه
ترجمه :
#چیستایثربی
#نشر_قطره
زندگی پر از قواعد بازی است.چگونه بازی کنیم که حتی باختمان ؛ نوعی پیروزی باشد؟
#نمایشگاه_کتاب
@chista_yasrebi
دلم برایت تنگ شده
و نگرانت هستم
و به فکرت هستم
و
#دوستت_دارم
فردوس عزیز
یاد آن روزها به خیر.....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
و نگرانت هستم
و به فکرت هستم
و
#دوستت_دارم
فردوس عزیز
یاد آن روزها به خیر.....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Hasta siempre Nathalie Cardone ...ترانه سرود فرمانده چگوارا.mp4 (12.74MB)
Forwarded from NICKAN OFFICIAL 🚹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
يكى از پرطرفدارترين داستان هاى عاشقانه " پُستچى" نوشته ى چيستا يثربى منتشر شد...
نمايشگاه كتاب تهران، سالن ٣ ، راهرو ٤ ، غرفه ٨، نشر قطره
@chista_yasrebi
نمايشگاه كتاب تهران، سالن ٣ ، راهرو ٤ ، غرفه ٨، نشر قطره
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
داستانی عاشقانه
عاشقانه ای واقعی و ...
نوشته
#چیستایثربی
پستچی در کتاب از نسخه دانلودی آن ؛ بسیار کاملتر است.
#نشر_قطره
#نمایشگاه_بین_المللی_کتاب
قطره:سالن a4.راهرو 4.غرفه 6
ادرس
داستانی عاشقانه
عاشقانه ای واقعی و ...
نوشته
#چیستایثربی
پستچی در کتاب از نسخه دانلودی آن ؛ بسیار کاملتر است.
#نشر_قطره
#نمایشگاه_بین_المللی_کتاب
قطره:سالن a4.راهرو 4.غرفه 6
ادرس
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی
اگه مسلح بود چی ؟!
اگه مسلح بود ؛ چه اتفاقی میفتاد ؟!
لحظه ای سکوت کردم...
من مدت ها ؛ تمام این توهمات و افکار را کم کم در سرم مرور کرده بودم ؛ تا کم کم بتوانم آن شب را فراموش کنم ؛...
اینکه اگر محسن دیر می رسید ؛ اینکه اگر آن مردک مسلح بود ؛
یا اینکه ضربه ای به من می زد که دیگر برای کمک به من دیر بود !...
و اینکه واقعا حامد و مریم ؛ آگاهانه می دانستند چه اشتباهی می کنند ؟!
یا شاید آن کار به نظرشان اصلا اشتباه نبود !
مدت ها با خودم کلنجار رفتم ؛ که حتی خواب آن شب کذایی را نبینم...
و حالا درست ؛ در حوالی خط پایان مسابقه ؛ شاید پنج دقیقه مانده به میدان هفت تیر ؛ او داشت این خاطرات بد را ؛ به یاد من میاورد !
نمی دانستم چه می خواست !...
باخت مرا ؟
او خیلی راحت تر از این ها
می توانست برنده شود !
تحقیر مرا شاید ؟
ولی چرا ؟!...
مگر عاشق من نبود ؟!
مگر از من تقاضای ازدواج نکرده بود ؟
گفت : تو چی رو با این مسابقه
می خواستی ثابت کنی مانا ؟
گفتم : روبرو شدن با همه ترس های عمرمو...
من از خیلی چیزا ؛ توی زندگی ترسیدم و همون بلاها ؛ اتفاقا سرم اومد!
می خواستم از چیزی که خیلی
می ترسم ؛ یعنی سرعت ؛ اسکیت و خیابون ؛ دیگه نترسم !...
با این ترس ها روبرو شم.
میگن ، اگه آدم با یه ترس خیلی بزرگش مواجه شه ؛ دیگه می تونه ترس های دیگه رو هم تحمل کنه !
و بعد یه چیز مهم هم باید راجع به تو می دونستم.... که هنوز اونو نفهمیدم ؛ بهت گفتم بعد از مسابقه بهت می گم...
حالا معطل چی هستی ؟
تو از من خیلی واردتری !...
باید از وسط خیابون رد شیم ؛ از اینجا به بعد دیگه پیاده رو هم نیست و تو
می دونی که من از ماشین و موتور
می ترسم...
اونم توی این میدون ؛ که هیچ قانونی نداره !
ما باید از وسط این خیابون رد شیم و می دونم تو تندتر میری ؛ می دونم تو برنده ای ؛...
ولی راستش ؛ من خودمم ؛ یه جورایی برنده می دونم که تونستم تا اینجا ؛ پا به پای تو ؛ جلو بیام و حتی جاهایی از تو ؛ جلو بزنم.
البته من از تو جلو نزدم ؛ خاطراتم از تو جلو زد.
گفت : چی ؟
گفتم : هیچی .... بهتره ندونی...
بهتره ندونی موقعی که اونجور سرعت گرفته بودم ؛ چی ، منو به طرف جلو حرکت می داد !
گفت : عشق ؟ عشق که نبود ؟
گفتم : نه ! کاش بود...
من معنی عشق رو خوب می فهمم ؛ چون معنی بزرگی داره ؛ قداست داره.
حالا اینجا جای بحث نیست ؛ پیست مسابقه ست! ماهم دوش به دوش هم میریم ؛ هی حرف میزنیم ؛ درست نیست.....
خداحافظ ؛ باید بریم اونور میدون ؛ خط پایان !
گفت : صبر کن !
گفتم : نمیشه که !
توی مسابقه ؛ صبر کردن معنا نداره !
گفت : همینجا تمومش کنیم مانا ؛ بگیم منصرف شدیم !
بسه مانا ! بهشون میگیم یه اتود آمادگی بود!
گفتم : به همین آسونی؟! طرفدارات درسته قورتت میدن ! تازه من از آدمایی که جا میزنن ؛ خوشم نمیاد...
برو پسر ! تو که می دونی من صدای موتور بشنوم ؛ از ترس وایسادم.
تو همه چیزو از اول می دونستی ؛ توی بلوار می تونستم تند برم ؛ ولی توی خیابون نه !
برو !...
محسن رفت ؛ من هم پا به پایش...
چند قدمی باهم رفتیم ؛ اما ناگهان ناپدید شد !
عقب ماندم ؛ محسن سرعت گرفته بود...
فکر کردم خیلی فاصله نخواهیم داشت ؛ اما نه !
ناگهان دور شد !
فرید داد زد :
"نذار جلو بزنه مانا ! تا اینجاش خوب اومدی دختر !
نذار جلو بزنه ! برو ! "...خواهش میکنم.....
انگار صدای پدرم را شنیدم :
برو دخترم !... برو....
تو اهل تسلیم نبودی! هیچوقت...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی
اگه مسلح بود چی ؟!
اگه مسلح بود ؛ چه اتفاقی میفتاد ؟!
لحظه ای سکوت کردم...
من مدت ها ؛ تمام این توهمات و افکار را کم کم در سرم مرور کرده بودم ؛ تا کم کم بتوانم آن شب را فراموش کنم ؛...
اینکه اگر محسن دیر می رسید ؛ اینکه اگر آن مردک مسلح بود ؛
یا اینکه ضربه ای به من می زد که دیگر برای کمک به من دیر بود !...
و اینکه واقعا حامد و مریم ؛ آگاهانه می دانستند چه اشتباهی می کنند ؟!
یا شاید آن کار به نظرشان اصلا اشتباه نبود !
مدت ها با خودم کلنجار رفتم ؛ که حتی خواب آن شب کذایی را نبینم...
و حالا درست ؛ در حوالی خط پایان مسابقه ؛ شاید پنج دقیقه مانده به میدان هفت تیر ؛ او داشت این خاطرات بد را ؛ به یاد من میاورد !
نمی دانستم چه می خواست !...
باخت مرا ؟
او خیلی راحت تر از این ها
می توانست برنده شود !
تحقیر مرا شاید ؟
ولی چرا ؟!...
مگر عاشق من نبود ؟!
مگر از من تقاضای ازدواج نکرده بود ؟
گفت : تو چی رو با این مسابقه
می خواستی ثابت کنی مانا ؟
گفتم : روبرو شدن با همه ترس های عمرمو...
من از خیلی چیزا ؛ توی زندگی ترسیدم و همون بلاها ؛ اتفاقا سرم اومد!
می خواستم از چیزی که خیلی
می ترسم ؛ یعنی سرعت ؛ اسکیت و خیابون ؛ دیگه نترسم !...
با این ترس ها روبرو شم.
میگن ، اگه آدم با یه ترس خیلی بزرگش مواجه شه ؛ دیگه می تونه ترس های دیگه رو هم تحمل کنه !
و بعد یه چیز مهم هم باید راجع به تو می دونستم.... که هنوز اونو نفهمیدم ؛ بهت گفتم بعد از مسابقه بهت می گم...
حالا معطل چی هستی ؟
تو از من خیلی واردتری !...
باید از وسط خیابون رد شیم ؛ از اینجا به بعد دیگه پیاده رو هم نیست و تو
می دونی که من از ماشین و موتور
می ترسم...
اونم توی این میدون ؛ که هیچ قانونی نداره !
ما باید از وسط این خیابون رد شیم و می دونم تو تندتر میری ؛ می دونم تو برنده ای ؛...
ولی راستش ؛ من خودمم ؛ یه جورایی برنده می دونم که تونستم تا اینجا ؛ پا به پای تو ؛ جلو بیام و حتی جاهایی از تو ؛ جلو بزنم.
البته من از تو جلو نزدم ؛ خاطراتم از تو جلو زد.
گفت : چی ؟
گفتم : هیچی .... بهتره ندونی...
بهتره ندونی موقعی که اونجور سرعت گرفته بودم ؛ چی ، منو به طرف جلو حرکت می داد !
گفت : عشق ؟ عشق که نبود ؟
گفتم : نه ! کاش بود...
من معنی عشق رو خوب می فهمم ؛ چون معنی بزرگی داره ؛ قداست داره.
حالا اینجا جای بحث نیست ؛ پیست مسابقه ست! ماهم دوش به دوش هم میریم ؛ هی حرف میزنیم ؛ درست نیست.....
خداحافظ ؛ باید بریم اونور میدون ؛ خط پایان !
گفت : صبر کن !
گفتم : نمیشه که !
توی مسابقه ؛ صبر کردن معنا نداره !
گفت : همینجا تمومش کنیم مانا ؛ بگیم منصرف شدیم !
بسه مانا ! بهشون میگیم یه اتود آمادگی بود!
گفتم : به همین آسونی؟! طرفدارات درسته قورتت میدن ! تازه من از آدمایی که جا میزنن ؛ خوشم نمیاد...
برو پسر ! تو که می دونی من صدای موتور بشنوم ؛ از ترس وایسادم.
تو همه چیزو از اول می دونستی ؛ توی بلوار می تونستم تند برم ؛ ولی توی خیابون نه !
برو !...
محسن رفت ؛ من هم پا به پایش...
چند قدمی باهم رفتیم ؛ اما ناگهان ناپدید شد !
عقب ماندم ؛ محسن سرعت گرفته بود...
فکر کردم خیلی فاصله نخواهیم داشت ؛ اما نه !
ناگهان دور شد !
فرید داد زد :
"نذار جلو بزنه مانا ! تا اینجاش خوب اومدی دختر !
نذار جلو بزنه ! برو ! "...خواهش میکنم.....
انگار صدای پدرم را شنیدم :
برو دخترم !... برو....
تو اهل تسلیم نبودی! هیچوقت...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
من مخلص دوستانی ام ؛ که وقتی نیاز به کمک و دعا دارم ،در گروههایشان برام صلوات نذر میکنن....چقدر خوشبختم که شما رو دارم....حتی اگه هیچی دیگه تو زندگیم نداشته باشم....فداتون
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
پدر کار میکند ؛
در یک جای تاریک ؛
اما خانه،روشن است ؛
مادر غذا میپزد
و شاد است
پدر امشب میاید
شام پدر سرد میشود ؛
پدر جامانده در یک جای تاریک
پدرهرگز آن شام را نمیخورد
پدر مرده است
پدر کار میکند ؛
در یک جای تاریک ؛
اما خانه،روشن است ؛
مادر غذا میپزد
و شاد است
پدر امشب میاید
شام پدر سرد میشود ؛
پدر جامانده در یک جای تاریک
پدرهرگز آن شام را نمیخورد
پدر مرده است