@chista_yasrebi
صحنه ای از نمایش
#شب
کوران میبینند ؛ کران میشنوند ؛ آنکه کلمه نمیداند ؛ کور است و کر ؛ ابتر...
پس بگو چه کنم؟
بخوان !
تمرینهای نمایش جدیدم
#بزودی در
@chista_1
#چیستایثربی
صحنه ای از نمایش
#شب
کوران میبینند ؛ کران میشنوند ؛ آنکه کلمه نمیداند ؛ کور است و کر ؛ ابتر...
پس بگو چه کنم؟
بخوان !
تمرینهای نمایش جدیدم
#بزودی در
@chista_1
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_وان
#مفیستو
اقتباسی از اثر آرین منوشکین
ترجمه مشترک : چیستایثربی.محسن چهلتن
بزودی
#کارگردان و #دراماتورژ
#چیستایثربی
با حضور سه بازیگر درجه اول تاتر کشور
@chista_1
#چیستایثربی
اقتباسی از اثر آرین منوشکین
ترجمه مشترک : چیستایثربی.محسن چهلتن
بزودی
#کارگردان و #دراماتورژ
#چیستایثربی
با حضور سه بازیگر درجه اول تاتر کشور
@chista_1
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
سوت داور ؛ هنوز در گوشم بود...
دیگر نه مردم را می دیدم ؛ نه چیزی می شنیدم...
حتی رقیبم را نمی دیدم !
می دانستم که فرید ؛ مینا ، مریم و عسل را سوار موتورش کرده و پا به پای ما می آیند و مرا تشویق می کنند ؛...
تنها مشوقان من !
اما چیزی نمی شنیدم.
سوت داور کافی بود تا فقط صدای آژیر آمبولانس را بشنوم ؛...
برای بردن پدرم آمده بودند !
که روی زمین پشت بام افتاده بود و کف از دهانش می رفت !
همسایه ها می گفتند : نترسین ! حتما فشارش افتاده ؛...
اما سکته ی مغزی بود !
تا پول بیمارستان جور شود ؛ نصف مغز ؛ مرده بود...
سوت داور ؛ صدای آژیر ماشین پلیس بود ؛...
وقتی جسد نیمه جان برادرم را می بردند ؛ و سوال هایی که می پرسیدند !...
" چی شده ؟ چطور ضربه دیده ؟ کی توی خونه بوده ؟! ".....
"مادرتون ؛ باید با ما بیان خانم"!
گفتم : ایشون بیمارن ؛ تازه موقع حادثه ؛ خونه نبودن ؛ من بودم ؛ من میام !
و می رفتم....
انگار می خواستم پرواز کنم و می گریختم از این خاطرات تلخ...
سوت داور ؛صدای باز شدن در مطب دکتر بود...
"خانم متاسفانه مادرتون"...
اتاق ، ناگهان تاریک شد !...
"اوضاع مادرتون اصلا خوب نیست ؛ باید سریع عملش کنید !"
پرواز می کردم که خاطرات مرا نگیرند ؛...
مرا اسیر خود نکنند !...
اما قوی بودند ؛ قوی تر از حریفم...
پابه پای من می آمدند و من از دست آنها
می گریختم ،...
اگر مرا می گرفتند ؛ رهایم
نمی کردند !
سوت داور ؛ صدای باد در حصیرها بود ؛...
وقتی رئیسم ؛ به سمت من آمد !
دیر وقت بود ؛ اضافه کاری اجباری !...
هیچکس به جز من و او ؛ در اداره نبود ؛...
روی میز پریدم... کاتر را ؛ نزدیک گلویم گرفتم ؛...
گفتم : نزدیک شی ؛ می زنم !
گفت : احمق ؛ بیا پایین ! همسایه ها می بیننت !...
زنم می فهمه !
گفتم : تو اول برو بیرون !...
و دویدن ! یکنفس !...
با پای برهنه در کوچه های دربند...
حتی کیفم را جا گذاشته بودم ؛ کفشم یک
لنگه اش درآمده بود ؛ آن لنگه را هم انداختم که سریع تر بدوم ؛...
مثل سرای مردگان بود زیر برف !
حتی یک ماشین رد نمی شد ، تا مرا سوار کند ؛...
حتی یک آدم دزد !
کسی احتیاجی به یک دختر دونده ی پابرهنه زیر برف ها نداشت !
و صدای موتور رئیسم را ؛ از دور
می شنیدم !
برو مانا ! برو ! زود باش! در یک خانه را بزن مانا !...
این ساعت ؟!... باز نمی کنند !
مگر کسی دری ؛ روی دختری فراری باز می کند ؟
از دست درازی رئیسم به حرمتم فرار کرده بودم ؛ آنها که نمی دانستند !
و رفتم و رفتم .... تا به میدان رسیدم ؛ و دیگر ؛ صدای آن موتور کذایی را نشنیدم !..
سوت داور ؛ بردن هر روز پدر ؛ به فیزیوتراپی بود ؛...
از طبقه ی چهارم ؛ تا شاید ؛ بخشی از وجودش برگردد ؛...
چیزی به اسم پدر !
اما برنگشت...
سر نمی خوردم ؛ باد مرا می برد ؛ درختان ؛ هوا ؛ خدا ...
فقط صدای جیغ مینا را شنیدم :
" ازش جلو افتادی دختر ! آفرین... شیر مانا !"
و عقب را نگاه نکردم ؛...
هیچکس را نگاه نکردم ؛ و پرواز
می کردم !
تا خاطرات ؛ به من نرسند !
و محسن ؛ از خاطرات عقب مانده بود...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
سوت داور ؛ هنوز در گوشم بود...
دیگر نه مردم را می دیدم ؛ نه چیزی می شنیدم...
حتی رقیبم را نمی دیدم !
می دانستم که فرید ؛ مینا ، مریم و عسل را سوار موتورش کرده و پا به پای ما می آیند و مرا تشویق می کنند ؛...
تنها مشوقان من !
اما چیزی نمی شنیدم.
سوت داور کافی بود تا فقط صدای آژیر آمبولانس را بشنوم ؛...
برای بردن پدرم آمده بودند !
که روی زمین پشت بام افتاده بود و کف از دهانش می رفت !
همسایه ها می گفتند : نترسین ! حتما فشارش افتاده ؛...
اما سکته ی مغزی بود !
تا پول بیمارستان جور شود ؛ نصف مغز ؛ مرده بود...
سوت داور ؛ صدای آژیر ماشین پلیس بود ؛...
وقتی جسد نیمه جان برادرم را می بردند ؛ و سوال هایی که می پرسیدند !...
" چی شده ؟ چطور ضربه دیده ؟ کی توی خونه بوده ؟! ".....
"مادرتون ؛ باید با ما بیان خانم"!
گفتم : ایشون بیمارن ؛ تازه موقع حادثه ؛ خونه نبودن ؛ من بودم ؛ من میام !
و می رفتم....
انگار می خواستم پرواز کنم و می گریختم از این خاطرات تلخ...
سوت داور ؛صدای باز شدن در مطب دکتر بود...
"خانم متاسفانه مادرتون"...
اتاق ، ناگهان تاریک شد !...
"اوضاع مادرتون اصلا خوب نیست ؛ باید سریع عملش کنید !"
پرواز می کردم که خاطرات مرا نگیرند ؛...
مرا اسیر خود نکنند !...
اما قوی بودند ؛ قوی تر از حریفم...
پابه پای من می آمدند و من از دست آنها
می گریختم ،...
اگر مرا می گرفتند ؛ رهایم
نمی کردند !
سوت داور ؛ صدای باد در حصیرها بود ؛...
وقتی رئیسم ؛ به سمت من آمد !
دیر وقت بود ؛ اضافه کاری اجباری !...
هیچکس به جز من و او ؛ در اداره نبود ؛...
روی میز پریدم... کاتر را ؛ نزدیک گلویم گرفتم ؛...
گفتم : نزدیک شی ؛ می زنم !
گفت : احمق ؛ بیا پایین ! همسایه ها می بیننت !...
زنم می فهمه !
گفتم : تو اول برو بیرون !...
و دویدن ! یکنفس !...
با پای برهنه در کوچه های دربند...
حتی کیفم را جا گذاشته بودم ؛ کفشم یک
لنگه اش درآمده بود ؛ آن لنگه را هم انداختم که سریع تر بدوم ؛...
مثل سرای مردگان بود زیر برف !
حتی یک ماشین رد نمی شد ، تا مرا سوار کند ؛...
حتی یک آدم دزد !
کسی احتیاجی به یک دختر دونده ی پابرهنه زیر برف ها نداشت !
و صدای موتور رئیسم را ؛ از دور
می شنیدم !
برو مانا ! برو ! زود باش! در یک خانه را بزن مانا !...
این ساعت ؟!... باز نمی کنند !
مگر کسی دری ؛ روی دختری فراری باز می کند ؟
از دست درازی رئیسم به حرمتم فرار کرده بودم ؛ آنها که نمی دانستند !
و رفتم و رفتم .... تا به میدان رسیدم ؛ و دیگر ؛ صدای آن موتور کذایی را نشنیدم !..
سوت داور ؛ بردن هر روز پدر ؛ به فیزیوتراپی بود ؛...
از طبقه ی چهارم ؛ تا شاید ؛ بخشی از وجودش برگردد ؛...
چیزی به اسم پدر !
اما برنگشت...
سر نمی خوردم ؛ باد مرا می برد ؛ درختان ؛ هوا ؛ خدا ...
فقط صدای جیغ مینا را شنیدم :
" ازش جلو افتادی دختر ! آفرین... شیر مانا !"
و عقب را نگاه نکردم ؛...
هیچکس را نگاه نکردم ؛ و پرواز
می کردم !
تا خاطرات ؛ به من نرسند !
و محسن ؛ از خاطرات عقب مانده بود...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from 🅱 کانال بازار تئاتر
#مفیستو
اقتباسی از اثر آرین منوشکین
ترجمه مشترک : چیستایثربی.محسن چهلتن
بزودی
#کارگردان و #دراماتورژ
#چیستایثربی
با حضور سه بازیگر درجه اول تاتر کشور
@bazaartheater
اقتباسی از اثر آرین منوشکین
ترجمه مشترک : چیستایثربی.محسن چهلتن
بزودی
#کارگردان و #دراماتورژ
#چیستایثربی
با حضور سه بازیگر درجه اول تاتر کشور
@bazaartheater
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی
فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛...
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !
حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !
به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!
فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟ حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی...به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛ چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته...پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!
می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری...اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!...
و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟
حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !
محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !...حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده...یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی....وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!
گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!
گفت : دو تاش یکیه !
خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !
مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده...اما محسن... بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛ اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !...گرچه بعید میدونم...بد حریفی انتخاب کردی !
خب شروع کنیم ؟!...
از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛ که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید...حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!...میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری...این یعنی مسابقه با محسن !
مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛ به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.
اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !
حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛...
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست...او هردوی من و محسن را دوست داشت...پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.
مریم ولی نگران بود...مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!
فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!
گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر...ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم ! کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد... توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نمی پرسیدم
روز مسابقه رسید !
محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!
فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟! و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!
محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!
زانو بندش را با خشم بست.
گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!
می ترسی ؟!...
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور میکنن! ادامه⬇️
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی
فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛...
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !
حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !
به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!
فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟ حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی...به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛ چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته...پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!
می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری...اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!...
و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟
حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !
محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !...حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده...یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی....وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!
گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!
گفت : دو تاش یکیه !
خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !
مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده...اما محسن... بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛ اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !...گرچه بعید میدونم...بد حریفی انتخاب کردی !
خب شروع کنیم ؟!...
از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛ که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید...حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!...میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری...این یعنی مسابقه با محسن !
مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛ به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.
اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !
حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛...
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست...او هردوی من و محسن را دوست داشت...پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.
مریم ولی نگران بود...مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!
فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!
گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر...ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم ! کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد... توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نمی پرسیدم
روز مسابقه رسید !
محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!
فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟! و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!
محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!
زانو بندش را با خشم بست.
گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!
می ترسی ؟!...
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور میکنن! ادامه⬇️
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
ادامه ی پست قبل _ادامه ی قسمت 35🔼
گفتم: تو میخوای انصراف بده ! من میتونم اعلام کنم فشار تو افتاده ؛ چون رنگتم بد جوری پریده ها !
اونوقت ببین ؛ شاگردات و طرفدارات چه حالی پیدا می کنن !
گفت : مانا ؛ من تو رو نمی فهمم... واقعا ! در چشمانم ؛ خیره شد...گفت :
این مسابقه برای اینه که ثابت کنی اسکیتت از من بهتره ؟!...
میدونی که نیست ! من معلمتم دختر ! من با اسکیت ؛ زنده موندم ؛ و گرنه الان ؛ توی اون کارناوال لعنتی بودم...
می خوای بگی شجاعی یا من ترسوام ؟ خب که چی ؟!...اصلا هر چی؟ انقدر مهمه؟! مثل بچه بازیه !
گفتم : برای من مهمه...بله ! خیلی چیزا مثل بچه بازیه...حتی گاهی حس عاشق شدن...
این مسابقه برای اینه ؛ که به خودم ثابت کنم ؛ استقامت دارم ؛ نمی ترسم ؛... حتی از رقیب قدر!....
چون زندگی پر از رقیبای قدره....توی هر کاری ! حتی عاشق شدن...آدم فکر میکنه عاشق شده ؛ اما بچه بازیه.....
و سومیشم که مهم ترین دلیله ؛ بعد از مسابقه بهت میگم !
بر خلاف آنچه فکر می کردم ؛ فقط مربیان و شاگردان اسکیت ؛ نیامده بودند ؛
افراد زیادی در محوطه ی بلوار ؛ جمع شده بودند. مردم عادی که نمیدانم چطور از طریق فضای مجازی ؛ خبردار شده بودند !
شاید کار مینا و فرید بود !...
هجوم افراد داشت مرا هم ؛ اذیت میکرد ؛ اما سعی میکردم نگاهشان نکنم...
چون داشتند متلک میگفتند و حرفهای بی ادبی....بیشتر درباره ی من ؛ خطاب به محسن !
پلیس ها مجبور بودند مدام ؛ در صف هایی ؛ جمعیت را منظم و مهار کنند و تهدید کنند که در صورت عدم رعایت نظم ؛ مسابقه را تعطیل میکنند !
یک لحظه فکر کردم ؛ بین جمعیت ؛ مادرم را دیدم ؛...
ولی اشتباه کردم !
عجیب بود که باید مقابل این همه آدم ؛ از یک قهرمان اسکیت خوش تیپ ؛ با این همه طرفدار دختر ؛ برنده شوم !
و در واقع ؛ او را از زندگی ساقط کنم! زندگی که همه ی عمرش ؛ با زحمت ساخته بود ؛
اما حس بدی نداشتم ؛ با خودم میگفتم : رقابت سالم ؛ رقابته....باعث رشد آدم میشه....حتی رقابت عشقی!
و اگر می باختم چه ؟!...
به قول اسکارلت اوهارا ؛ فردا
درباره ی آن فکر می کردم.
سوت داور !
مسابقه شروع شد...
گفتم : خدایا ! این من و این تو !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
گفتم: تو میخوای انصراف بده ! من میتونم اعلام کنم فشار تو افتاده ؛ چون رنگتم بد جوری پریده ها !
اونوقت ببین ؛ شاگردات و طرفدارات چه حالی پیدا می کنن !
گفت : مانا ؛ من تو رو نمی فهمم... واقعا ! در چشمانم ؛ خیره شد...گفت :
این مسابقه برای اینه که ثابت کنی اسکیتت از من بهتره ؟!...
میدونی که نیست ! من معلمتم دختر ! من با اسکیت ؛ زنده موندم ؛ و گرنه الان ؛ توی اون کارناوال لعنتی بودم...
می خوای بگی شجاعی یا من ترسوام ؟ خب که چی ؟!...اصلا هر چی؟ انقدر مهمه؟! مثل بچه بازیه !
گفتم : برای من مهمه...بله ! خیلی چیزا مثل بچه بازیه...حتی گاهی حس عاشق شدن...
این مسابقه برای اینه ؛ که به خودم ثابت کنم ؛ استقامت دارم ؛ نمی ترسم ؛... حتی از رقیب قدر!....
چون زندگی پر از رقیبای قدره....توی هر کاری ! حتی عاشق شدن...آدم فکر میکنه عاشق شده ؛ اما بچه بازیه.....
و سومیشم که مهم ترین دلیله ؛ بعد از مسابقه بهت میگم !
بر خلاف آنچه فکر می کردم ؛ فقط مربیان و شاگردان اسکیت ؛ نیامده بودند ؛
افراد زیادی در محوطه ی بلوار ؛ جمع شده بودند. مردم عادی که نمیدانم چطور از طریق فضای مجازی ؛ خبردار شده بودند !
شاید کار مینا و فرید بود !...
هجوم افراد داشت مرا هم ؛ اذیت میکرد ؛ اما سعی میکردم نگاهشان نکنم...
چون داشتند متلک میگفتند و حرفهای بی ادبی....بیشتر درباره ی من ؛ خطاب به محسن !
پلیس ها مجبور بودند مدام ؛ در صف هایی ؛ جمعیت را منظم و مهار کنند و تهدید کنند که در صورت عدم رعایت نظم ؛ مسابقه را تعطیل میکنند !
یک لحظه فکر کردم ؛ بین جمعیت ؛ مادرم را دیدم ؛...
ولی اشتباه کردم !
عجیب بود که باید مقابل این همه آدم ؛ از یک قهرمان اسکیت خوش تیپ ؛ با این همه طرفدار دختر ؛ برنده شوم !
و در واقع ؛ او را از زندگی ساقط کنم! زندگی که همه ی عمرش ؛ با زحمت ساخته بود ؛
اما حس بدی نداشتم ؛ با خودم میگفتم : رقابت سالم ؛ رقابته....باعث رشد آدم میشه....حتی رقابت عشقی!
و اگر می باختم چه ؟!...
به قول اسکارلت اوهارا ؛ فردا
درباره ی آن فکر می کردم.
سوت داور !
مسابقه شروع شد...
گفتم : خدایا ! این من و این تو !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
سوت داور ؛ هنوز در گوشم بود...
دیگر نه مردم را می دیدم ؛ نه چیزی می شنیدم...
حتی رقیبم را نمی دیدم !
می دانستم که فرید ؛ مینا ، مریم و عسل را سوار موتورش کرده و پا به پای ما می آیند و مرا تشویق می کنند ؛...
تنها مشوقان من !
اما چیزی نمی شنیدم.
سوت داور کافی بود تا فقط صدای آژیر آمبولانس را بشنوم ؛...
برای بردن پدرم آمده بودند !
که روی زمین پشت بام افتاده بود و کف از دهانش می رفت !
همسایه ها می گفتند : نترسین ! حتما فشارش افتاده ؛...
اما سکته ی مغزی بود !
تا پول بیمارستان جور شود ؛ نصف مغز ؛ مرده بود...
سوت داور ؛ صدای آژیر ماشین پلیس بود ؛...
وقتی جسد نیمه جان برادرم را می بردند ؛ و سوال هایی که می پرسیدند !...
" چی شده ؟ چطور ضربه دیده ؟ کی توی خونه بوده ؟! ".....
"مادرتون ؛ باید با ما بیان خانم"!
گفتم : ایشون بیمارن ؛ تازه موقع حادثه ؛ خونه نبودن ؛ من بودم ؛ من میام !
و می رفتم....
انگار می خواستم پرواز کنم و می گریختم از این خاطرات تلخ...
سوت داور ؛صدای باز شدن در مطب دکتر بود...
"خانم متاسفانه مادرتون"...
اتاق ، ناگهان تاریک شد !...
"اوضاع مادرتون اصلا خوب نیست ؛ باید سریع عملش کنید !"
پرواز می کردم که خاطرات مرا نگیرند ؛...
مرا اسیر خود نکنند !...
اما قوی بودند ؛ قوی تر از حریفم...
پابه پای من می آمدند و من از دست آنها
می گریختم ،...
اگر مرا می گرفتند ؛ رهایم
نمی کردند !
سوت داور ؛ صدای باد در حصیرها بود ؛...
وقتی رئیسم ؛ به سمت من آمد !
دیر وقت بود ؛ اضافه کاری اجباری !...
هیچکس به جز من و او ؛ در اداره نبود ؛...
روی میز پریدم... کاتر را ؛ نزدیک گلویم گرفتم ؛...
گفتم : نزدیک شی ؛ می زنم !
گفت : احمق ؛ بیا پایین ! همسایه ها می بیننت !...
زنم می فهمه !
گفتم : تو اول برو بیرون !...
و دویدن ! یکنفس !...
با پای برهنه در کوچه های دربند...
حتی کیفم را جا گذاشته بودم ؛ کفشم یک
لنگه اش درآمده بود ؛ آن لنگه را هم انداختم که سریع تر بدوم ؛...
مثل سرای مردگان بود زیر برف !
حتی یک ماشین رد نمی شد ، تا مرا سوار کند ؛...
حتی یک آدم دزد !
کسی احتیاجی به یک دختر دونده ی پابرهنه زیر برف ها نداشت !
و صدای موتور رئیسم را ؛ از دور
می شنیدم !
برو مانا ! برو ! زود باش! در یک خانه را بزن مانا !...
این ساعت ؟!... باز نمی کنند !
مگر کسی دری ؛ روی دختری فراری باز می کند ؟
از دست درازی رئیسم به حرمتم فرار کرده بودم ؛ آنها که نمی دانستند !
و رفتم و رفتم .... تا به میدان رسیدم ؛ و دیگر ؛ صدای آن موتور کذایی را نشنیدم !..
سوت داور ؛ بردن هر روز پدر ؛ به فیزیوتراپی بود ؛...
از طبقه ی چهارم ؛ تا شاید ؛ بخشی از وجودش برگردد ؛...
چیزی به اسم پدر !
اما برنگشت...
سر نمی خوردم ؛ باد مرا می برد ؛ درختان ؛ هوا ؛ خدا ...
فقط صدای جیغ مینا را شنیدم :
" ازش جلو افتادی دختر ! آفرین... شیر مانا !"
و عقب را نگاه نکردم ؛...
هیچکس را نگاه نکردم ؛ و پرواز
می کردم !
تا خاطرات ؛ به من نرسند !
و محسن ؛ از خاطرات عقب مانده بود...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
سوت داور ؛ هنوز در گوشم بود...
دیگر نه مردم را می دیدم ؛ نه چیزی می شنیدم...
حتی رقیبم را نمی دیدم !
می دانستم که فرید ؛ مینا ، مریم و عسل را سوار موتورش کرده و پا به پای ما می آیند و مرا تشویق می کنند ؛...
تنها مشوقان من !
اما چیزی نمی شنیدم.
سوت داور کافی بود تا فقط صدای آژیر آمبولانس را بشنوم ؛...
برای بردن پدرم آمده بودند !
که روی زمین پشت بام افتاده بود و کف از دهانش می رفت !
همسایه ها می گفتند : نترسین ! حتما فشارش افتاده ؛...
اما سکته ی مغزی بود !
تا پول بیمارستان جور شود ؛ نصف مغز ؛ مرده بود...
سوت داور ؛ صدای آژیر ماشین پلیس بود ؛...
وقتی جسد نیمه جان برادرم را می بردند ؛ و سوال هایی که می پرسیدند !...
" چی شده ؟ چطور ضربه دیده ؟ کی توی خونه بوده ؟! ".....
"مادرتون ؛ باید با ما بیان خانم"!
گفتم : ایشون بیمارن ؛ تازه موقع حادثه ؛ خونه نبودن ؛ من بودم ؛ من میام !
و می رفتم....
انگار می خواستم پرواز کنم و می گریختم از این خاطرات تلخ...
سوت داور ؛صدای باز شدن در مطب دکتر بود...
"خانم متاسفانه مادرتون"...
اتاق ، ناگهان تاریک شد !...
"اوضاع مادرتون اصلا خوب نیست ؛ باید سریع عملش کنید !"
پرواز می کردم که خاطرات مرا نگیرند ؛...
مرا اسیر خود نکنند !...
اما قوی بودند ؛ قوی تر از حریفم...
پابه پای من می آمدند و من از دست آنها
می گریختم ،...
اگر مرا می گرفتند ؛ رهایم
نمی کردند !
سوت داور ؛ صدای باد در حصیرها بود ؛...
وقتی رئیسم ؛ به سمت من آمد !
دیر وقت بود ؛ اضافه کاری اجباری !...
هیچکس به جز من و او ؛ در اداره نبود ؛...
روی میز پریدم... کاتر را ؛ نزدیک گلویم گرفتم ؛...
گفتم : نزدیک شی ؛ می زنم !
گفت : احمق ؛ بیا پایین ! همسایه ها می بیننت !...
زنم می فهمه !
گفتم : تو اول برو بیرون !...
و دویدن ! یکنفس !...
با پای برهنه در کوچه های دربند...
حتی کیفم را جا گذاشته بودم ؛ کفشم یک
لنگه اش درآمده بود ؛ آن لنگه را هم انداختم که سریع تر بدوم ؛...
مثل سرای مردگان بود زیر برف !
حتی یک ماشین رد نمی شد ، تا مرا سوار کند ؛...
حتی یک آدم دزد !
کسی احتیاجی به یک دختر دونده ی پابرهنه زیر برف ها نداشت !
و صدای موتور رئیسم را ؛ از دور
می شنیدم !
برو مانا ! برو ! زود باش! در یک خانه را بزن مانا !...
این ساعت ؟!... باز نمی کنند !
مگر کسی دری ؛ روی دختری فراری باز می کند ؟
از دست درازی رئیسم به حرمتم فرار کرده بودم ؛ آنها که نمی دانستند !
و رفتم و رفتم .... تا به میدان رسیدم ؛ و دیگر ؛ صدای آن موتور کذایی را نشنیدم !..
سوت داور ؛ بردن هر روز پدر ؛ به فیزیوتراپی بود ؛...
از طبقه ی چهارم ؛ تا شاید ؛ بخشی از وجودش برگردد ؛...
چیزی به اسم پدر !
اما برنگشت...
سر نمی خوردم ؛ باد مرا می برد ؛ درختان ؛ هوا ؛ خدا ...
فقط صدای جیغ مینا را شنیدم :
" ازش جلو افتادی دختر ! آفرین... شیر مانا !"
و عقب را نگاه نکردم ؛...
هیچکس را نگاه نکردم ؛ و پرواز
می کردم !
تا خاطرات ؛ به من نرسند !
و محسن ؛ از خاطرات عقب مانده بود...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
دنبال یک شاهزاده خانم نباشید که نجاتش دهید ؛ دنبال ملکه ای باشید که پا به پای شما میجنگه !
ترجمه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ترجمه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
روزی از
#بتهوون ؛ آهنگساز بزرگ جهانی که عمری از ناشنوایی رنج میبرد ؛
پرسیدند : تو که این همه آهنگ را خلق کرده ای بگو ؛ بهترین آهنگ دنیا چیست؟
پاسخ داد :
صدای شرشر آب که از جویی کوچک جاری باشد.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#بتهوون ؛ آهنگساز بزرگ جهانی که عمری از ناشنوایی رنج میبرد ؛
پرسیدند : تو که این همه آهنگ را خلق کرده ای بگو ؛ بهترین آهنگ دنیا چیست؟
پاسخ داد :
صدای شرشر آب که از جویی کوچک جاری باشد.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند...
من و آقای مصطفی جعفر پناه عزیز ؛ از دوستان بامعرفت هردو پیج ؛ و اهل شعر و ادبیات
#شهر_کتاب
#جشن_امضا
#بوستان
سال گذشته
#چیستایثربی
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند...
من و آقای مصطفی جعفر پناه عزیز ؛ از دوستان بامعرفت هردو پیج ؛ و اهل شعر و ادبیات
#شهر_کتاب
#جشن_امضا
#بوستان
سال گذشته
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#پستچی دانلودی با پستچی ناشرفرق دارد.پستچی چاپ شده؛کامل است؛و مهم تر از همه؛با دقت ویرایش شده است.پنجاه صفحه بیشتر دارد!
پستچی را آنلاین از قطره؛یا کتابفروشیهای معتبر یا خود نشربخرید.
#پستچی دانلودی با پستچی ناشرفرق دارد.پستچی چاپ شده؛کامل است؛و مهم تر از همه؛با دقت ویرایش شده است.پنجاه صفحه بیشتر دارد!
پستچی را آنلاین از قطره؛یا کتابفروشیهای معتبر یا خود نشربخرید.
همیشه زنان ؛ بار سفر بسته اند ؛
بار سفر ، برای عزیزی ؛
پدری ؛ پسری ؛ مردی که نمیدانی؛
میاید یا نمیاید !
یکبار هم برای خودت ببند!
زمانی میرسد که گم شدن ؛ پیدا شدن است!
#چیستایثربی
بار سفر ، برای عزیزی ؛
پدری ؛ پسری ؛ مردی که نمیدانی؛
میاید یا نمیاید !
یکبار هم برای خودت ببند!
زمانی میرسد که گم شدن ؛ پیدا شدن است!
#چیستایثربی