چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسر لباس زرده بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربیا....هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رم که نبردن مهمونی...
گفتم : من خودم دوست ندارم....
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....بخوای؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرااونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت،خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال عجایب چیستا
#چیستا777
@chista777
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسر لباس زرده بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربیا....هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رم که نبردن مهمونی...
گفتم : من خودم دوست ندارم....
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....بخوای؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرااونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت،خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال عجایب چیستا
#چیستا777
@chista777
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
به یاد استاد
#دکتر_قیصر_امین_پور
در خواب هایم
فریادهای قافیه هر شب ؛
آواز می داد
من ناگهان صبحی شدم از یاد استاد ؛
از حسرت یک بار دیگر بارک الله ؛
آهنگ رفتن بود
چون"قیصر " و "رومی "
آن "رستخیز ناگهان" را
عاشق شدن بود .
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#شعر_معاصر
#شعر_نو_نیمایی
@chista777
کانال خاص
#دکتر_قیصر_امین_پور
در خواب هایم
فریادهای قافیه هر شب ؛
آواز می داد
من ناگهان صبحی شدم از یاد استاد ؛
از حسرت یک بار دیگر بارک الله ؛
آهنگ رفتن بود
چون"قیصر " و "رومی "
آن "رستخیز ناگهان" را
عاشق شدن بود .
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#شعر_معاصر
#شعر_نو_نیمایی
@chista777
کانال خاص
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص
#عصر_یک_تابستان
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یک دریای پر از ماهی نقره ای دیدم، که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یک دریای پر از ماهی نقره ای دیدم، که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
لارنس الیویه کارگردان و بازیگر بود
و شوهر ویولن لی....
اونقش هملت را در فیلم سینمایی بازی کرد
حرفهای او را درباره بیماری زودرس ویوین لی دوست دارم بخوانید
برایتان میاورم
#چیستایثربی
@chista777
و شوهر ویولن لی....
اونقش هملت را در فیلم سینمایی بازی کرد
حرفهای او را درباره بیماری زودرس ویوین لی دوست دارم بخوانید
برایتان میاورم
#چیستایثربی
@chista777
گیسو در ایران نوشته شد. چهار سال برای اجازه انتشار منتظر ماند و سرانجام در سال ۱۳۷۳ در تیراژی محدود منتشر شد و سریع ممنوع گشت. پس از گذشت بیش از سه دهه دگربار در خارج از کشور انتشار یافت.
گیسو به زمان خویش تجربهای بود نو با دستمایه زندان. آن زمان آینده و یا حال شخصیتهایی چون اردشیر آن سان که بعدها، به ویژه در پی کشتارهای گسترده مخالفان نظام در زندانهای کشور، ملموس گردید، ناشناخته بود.
از قاضی ربیحاوی تا کنون چندین نمایشنامه و فیلمنامه منتشر شده است که به نمایش درآمده و یا فیلم شدهاند. از آثار داستانی او نیز میتوان به «نخل و باروت»، «از این مکان»، «پسران عشق»، «لبخند مریم»، «چهار فصل ایرانی» اشاره کرد.
گیسو را انتشارات پیام (گوته- حافظ) در بن (آلمان) منتشر کرده است
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista777
گیسو به زمان خویش تجربهای بود نو با دستمایه زندان. آن زمان آینده و یا حال شخصیتهایی چون اردشیر آن سان که بعدها، به ویژه در پی کشتارهای گسترده مخالفان نظام در زندانهای کشور، ملموس گردید، ناشناخته بود.
از قاضی ربیحاوی تا کنون چندین نمایشنامه و فیلمنامه منتشر شده است که به نمایش درآمده و یا فیلم شدهاند. از آثار داستانی او نیز میتوان به «نخل و باروت»، «از این مکان»، «پسران عشق»، «لبخند مریم»، «چهار فصل ایرانی» اشاره کرد.
گیسو را انتشارات پیام (گوته- حافظ) در بن (آلمان) منتشر کرده است
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista777
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
پرنده ها ،
حس پرواز خود را
به من بخشیدند....
با این همه امکان وقوع نور ،
چگونه میتوان عاشق نبود؟
پرواز میکنم
و سر از آسمانهای غریب،
در میاورم.
از آنجا آنقدر بهار را صدا میکنم
که تشنه ترین صحراها
به شکوفه بنشینند...
دیدار ما ، حتمی است....
و این
چه دلگرمی قشنگی است.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#مینیمال
#مینیمالها
#شعر_کوتاه
#شعر_عاشقانه
#شعر_زنان
#عکس
#امروز
بعد از #مطب
#خدایاشکرت
#شکر
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#poet
#poem
https://www.instagram.com/p/CNQS8SlFUfb/?igshid=wsgbo31cf7sx
حس پرواز خود را
به من بخشیدند....
با این همه امکان وقوع نور ،
چگونه میتوان عاشق نبود؟
پرواز میکنم
و سر از آسمانهای غریب،
در میاورم.
از آنجا آنقدر بهار را صدا میکنم
که تشنه ترین صحراها
به شکوفه بنشینند...
دیدار ما ، حتمی است....
و این
چه دلگرمی قشنگی است.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#مینیمال
#مینیمالها
#شعر_کوتاه
#شعر_عاشقانه
#شعر_زنان
#عکس
#امروز
بعد از #مطب
#خدایاشکرت
#شکر
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#poet
#poem
https://www.instagram.com/p/CNQS8SlFUfb/?igshid=wsgbo31cf7sx
لینک صفحه اختصاصی من در سایت طاقچه
بیشتر کتب کمیاب من که دیگر چاپ نمیشوند ، آنجاست.
https://taaghche.ir/author/549/چیستا-یثربی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
بیشتر کتب کمیاب من که دیگر چاپ نمیشوند ، آنجاست.
https://taaghche.ir/author/549/چیستا-یثربی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
طاقچه
دانلود و خرید کتابهای چیستا یثربی | طاقچه
کتابهای صوتی و الکترونیکی چیستا یثربی را به صورت قانونی از اپلیکیشن و سایت طاقچه دانلود کنید.او؛ یک زن، عشق در قفس پرنده، عشق سوم (جلد سوم)، عشق سوم (جلد دوم)، عشق سوم (جلد اول)، عشق باریده بود، پریخوانی عشق و سنگ، ماه از روی سکو، زندگی شاید....! و عاشقانه…
من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دستهام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی شوم. یا یک چیز دیگر.
ولی دستهام چهکار کردهاند؟ یک جایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را.
#چارلز_بوکوفسکی
کانال عجایب چیستا
@chista777
#چیستایثربی
ولی دستهام چهکار کردهاند؟ یک جایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را.
#چارلز_بوکوفسکی
کانال عجایب چیستا
@chista777
#چیستایثربی
در کلاس بازیگری که
#مارلون_براندو هم در آن بود، از کلاس خواسته شد نقش مرغهایی رو بازی کنن که قراره یه بمب بیفته رو سرشون...
اکثر افراد کلاس با وحشت شروع کردن به قدقد کردن! اما مارلون براندو سر جای خودش نشسته بود و وانمود میکرد که داره تخم میذاره!
وقتی #استلا_آدلر استادش ؛ دلیل این رفتارش رو پرسید، براندو گفت:
"من یه مرغم! بمب چه میدونم چیه؟"
#تفاوت انسانها در
#نوع_اندیشیدن آنها به قضایاست.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista777
#مارلون_براندو هم در آن بود، از کلاس خواسته شد نقش مرغهایی رو بازی کنن که قراره یه بمب بیفته رو سرشون...
اکثر افراد کلاس با وحشت شروع کردن به قدقد کردن! اما مارلون براندو سر جای خودش نشسته بود و وانمود میکرد که داره تخم میذاره!
وقتی #استلا_آدلر استادش ؛ دلیل این رفتارش رو پرسید، براندو گفت:
"من یه مرغم! بمب چه میدونم چیه؟"
#تفاوت انسانها در
#نوع_اندیشیدن آنها به قضایاست.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista777
حسودترین و بیمارترین ادمها معمولا از آنچهفکر میکنید به شما نردیکترند
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista777
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista777
بهای رنج من
فقط پاکدامنی است !
امروز فهمیدم
بها را میپردازم
اما اگر بار دیگر عاشق شوم؛
واژه ی پاکدامنی را
طور دیگری معنا میکنم....
کسی به تنهایی من پیدا نمیکنید !
مردم از پاکدامنها بیزارند
چون آنها را نمیفهمند
حتی خانواده ی خودشان
حتی عزیزترینشان
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista777
فقط پاکدامنی است !
امروز فهمیدم
بها را میپردازم
اما اگر بار دیگر عاشق شوم؛
واژه ی پاکدامنی را
طور دیگری معنا میکنم....
کسی به تنهایی من پیدا نمیکنید !
مردم از پاکدامنها بیزارند
چون آنها را نمیفهمند
حتی خانواده ی خودشان
حتی عزیزترینشان
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista777
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
تاریخ "هفتِ، هفتِ،پنجاه و یک" برای من ، معنای خاصی داشت.
هفتم مهر هزار و سیصد و پنجاه و یک، دوستم متولد شده بود.آریانا....
و حالا تولدش نزدیک بود.
دوستی ما از دوران دبستان شروع شد.
وقتی من بیماری کچلی گرفته بودم و هیچکس نمیگذاشت در مدرسه،کنارش بنشینم ،جز او...
او برایش مهم نبود.کنجکاو هم نبود.
به دهان معلم خیره بود و انگار دیگر،چیزی از جهان نمیفهمید.
زنگ تفریح، بچه ها، کلاه بافتنی مادربزرگم را از سرم برداشتند تا با آن بازی کنند!
او زخم کچلی را دید،اما چهره اش سنگی بود.نه ترحمی،نه چندشی،نه واکنشی!
فقط با یک خیز، کلاه را از دست محسن، شیطان ترین پسر کلاس گرفت و به من داد.
گفت: اسمت چیه؟
با خجالت گفتم:صبور!
🌹
همیشه از اسمم خجالت میکشیدم.او گفت:
من آریانام.
پفک میخوری؟
و پاکت بسیار بزرگ پفکی را از کوله پشتی بزرگ صورتی اش در آورد.
گفتم:شونه هات درد نمیگیره با این کوله؟
گفت:نه...اتاقمه!
هر چی دارم توشه!
من همه جا،اتاقم رو با خودم میبرم.
بعدها بود که فهمیدم او به اشیاء علاقه خاصی دارد، حتی به یک تکه سنگ کوچک!
آنرا کادو پیچ میکرد و خاطره ی روزی که آن را پیدا کرده بود به یاد داشت
و با چنان عشقی از آن میگفت که چشمانعسلی اش میدرخشید.__قصه ای که میخوانید؛ نوشته ی_
چیستایثربی است.
انگار آن سنگ؛ یک لحظه ی خوب زندگی اش را در خود، پنهان کرده بود؛
مثل یک طلسم جادو!
این گونه بود که من در سوم مهر سال ۵۸ ، کلاس اول دبستان با او آشنا شدم.
با آریانا خیر اندیش، دختر اول دکتر خیراندیش، متخصص زیبایی و مادرش ثریا خیر اندیش، زنی زیبا، باشکوه، از خاندان قجری،دکه نمیدانم چرا از او میترسیدم!
شاید، چون داشت ویولن یاد میگرفت وصداهای بسیار ناهنجاری از آن ساز،
در میاورد !
حالا سال ۱۴۰۰ بود، آریانا و من ، دقیقا چهل و نه ساله میشدیم!
من دیگر کچل نبودم، موهای پر پشتی داشتم.
آریانا مثل گذشته بود.
موهای فرفری عسلی، تا روی شانه هایش.
انگار زمان برای ما، نگذشته بود!
اما گذشته بود.
من ازدواج نکرده بودم و او طلاق گرفته بود و یک دختر بیست ساله داشت.
پونه!
تولد چهل و نه سالگی اش ، میخواستم غافلگیرش کنم!
قبلا گفته بود که از هر تولد و جشنی بیزار است و درست به همین دلیل، میخواستم غافلگیرش کنم!
اخیرا حالش خوب نبود.وبه هیچکس؛حتی من؛ دلیلش را نمیگفت،ولی حدسهایی میزدم.
مدتی بود شغلش را رها کرده بود. پنج سالی میشد.
تاقبل از آن، روزنامه نگار بود..
دخترش سال اول دانشجوی ارتباطات؛ و من رییس یک شرکت کوچک.
شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تامراسم خاکسپاری ؛ختم، تولد،ختنه سوران و...
ادامه دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#بالماسکه
#قسمت_اول
اشتراک گذاری با ذکر نام ممکنتست
شما فرهنگی تر و مهربانتر از انید که نام یک نویسنده را از روی دسترنجش ؛ حذف کنید.🙏
#Novel
#Masquerade
https://www.instagram.com/p/CT6FwBxKvQV/?utm_medium=share_sheet
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
تاریخ "هفتِ، هفتِ،پنجاه و یک" برای من ، معنای خاصی داشت.
هفتم مهر هزار و سیصد و پنجاه و یک، دوستم متولد شده بود.آریانا....
و حالا تولدش نزدیک بود.
دوستی ما از دوران دبستان شروع شد.
وقتی من بیماری کچلی گرفته بودم و هیچکس نمیگذاشت در مدرسه،کنارش بنشینم ،جز او...
او برایش مهم نبود.کنجکاو هم نبود.
به دهان معلم خیره بود و انگار دیگر،چیزی از جهان نمیفهمید.
زنگ تفریح، بچه ها، کلاه بافتنی مادربزرگم را از سرم برداشتند تا با آن بازی کنند!
او زخم کچلی را دید،اما چهره اش سنگی بود.نه ترحمی،نه چندشی،نه واکنشی!
فقط با یک خیز، کلاه را از دست محسن، شیطان ترین پسر کلاس گرفت و به من داد.
گفت: اسمت چیه؟
با خجالت گفتم:صبور!
🌹
همیشه از اسمم خجالت میکشیدم.او گفت:
من آریانام.
پفک میخوری؟
و پاکت بسیار بزرگ پفکی را از کوله پشتی بزرگ صورتی اش در آورد.
گفتم:شونه هات درد نمیگیره با این کوله؟
گفت:نه...اتاقمه!
هر چی دارم توشه!
من همه جا،اتاقم رو با خودم میبرم.
بعدها بود که فهمیدم او به اشیاء علاقه خاصی دارد، حتی به یک تکه سنگ کوچک!
آنرا کادو پیچ میکرد و خاطره ی روزی که آن را پیدا کرده بود به یاد داشت
و با چنان عشقی از آن میگفت که چشمانعسلی اش میدرخشید.__قصه ای که میخوانید؛ نوشته ی_
چیستایثربی است.
انگار آن سنگ؛ یک لحظه ی خوب زندگی اش را در خود، پنهان کرده بود؛
مثل یک طلسم جادو!
این گونه بود که من در سوم مهر سال ۵۸ ، کلاس اول دبستان با او آشنا شدم.
با آریانا خیر اندیش، دختر اول دکتر خیراندیش، متخصص زیبایی و مادرش ثریا خیر اندیش، زنی زیبا، باشکوه، از خاندان قجری،دکه نمیدانم چرا از او میترسیدم!
شاید، چون داشت ویولن یاد میگرفت وصداهای بسیار ناهنجاری از آن ساز،
در میاورد !
حالا سال ۱۴۰۰ بود، آریانا و من ، دقیقا چهل و نه ساله میشدیم!
من دیگر کچل نبودم، موهای پر پشتی داشتم.
آریانا مثل گذشته بود.
موهای فرفری عسلی، تا روی شانه هایش.
انگار زمان برای ما، نگذشته بود!
اما گذشته بود.
من ازدواج نکرده بودم و او طلاق گرفته بود و یک دختر بیست ساله داشت.
پونه!
تولد چهل و نه سالگی اش ، میخواستم غافلگیرش کنم!
قبلا گفته بود که از هر تولد و جشنی بیزار است و درست به همین دلیل، میخواستم غافلگیرش کنم!
اخیرا حالش خوب نبود.وبه هیچکس؛حتی من؛ دلیلش را نمیگفت،ولی حدسهایی میزدم.
مدتی بود شغلش را رها کرده بود. پنج سالی میشد.
تاقبل از آن، روزنامه نگار بود..
دخترش سال اول دانشجوی ارتباطات؛ و من رییس یک شرکت کوچک.
شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تامراسم خاکسپاری ؛ختم، تولد،ختنه سوران و...
ادامه دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#بالماسکه
#قسمت_اول
اشتراک گذاری با ذکر نام ممکنتست
شما فرهنگی تر و مهربانتر از انید که نام یک نویسنده را از روی دسترنجش ؛ حذف کنید.🙏
#Novel
#Masquerade
https://www.instagram.com/p/CT6FwBxKvQV/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#رمان_ایرانی
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_دوم
#Novel
#Masquerade
من صبور پارسی، رییس یک شرکت کوچک بودم. شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تا مراسم خاکسپاری ؛ ختم ، تولد، ختنه سوران و...
با ارث کمی که از پدرم برایم مانده بود،ده سال پیش، آن شرکت را راه انداخته بودم. آریانا به شرکت من میگفت: آچار فرانسه!
ولی هیچوقت؛ باما همکاری نداشت و حالا تولدش بود!
آخرین تولد دوران چهل سالگی.
حقیقت داشت!
منو آریانا چهل و نه ساله میشدیم!
بدون اینکه بفهمیم این همه سال ، چگونه گذشت!
خداحافظ نصف قرن!
باید جریان این جشن را از او و پونه پنهان میکردم.
آریانا ، هرگز جشنی برای تولدش نگرفته بود،
خانواده اش هم در کودکی، معمولا روز تولد او را،درسکوت برگزار میکردند،
ولی من ، دوست دیرینش؛ امسال، تولد خاصی برایش در نظر داشتم، نه از آن تولدهای لوس معمولی شرکتمان.
یعنی یککیک و چند کاغذ رنگی و یکگروه موسیقی بی استعداد!
شاید یک نمایش در نظر داشتم.
آریانا لیاقت این را داشت که یک تولد استثنایی،
قبل از تغییر دهه اش داشته باشد.
اولین مهمانی که به ذهنم رسید؛ مهرداد،همسر سابقش بود،
حالا بیست سالی میشد که با دوست مشترک هر سه ی ما، خانمِ خانمها، رویا، ازدواج کرده بود .
سه بچه داشتند. هر سه دختر !
زنگ زدم.
همه چیز باید طبیعی جلوه میکرد.
سعی کردم صدایم را مهربان کنم.
مهرداد از تلفن من تعجب کرد.
گفتم:
ببین مهرداد ، ما یه مراسم خاص، شب هفتم ماه دیگه داریم.میخواستم از شما و خانواده هم دعوت کنم.
جشن سالگرد تاسیس شرکته،
ولی همه آدمهای سرشناس و دوستای مشترکمون میان!
مهرداد انگار قند،توی دلش آب شد.
گفت: وسط کرونا و جشن!
آخ جون!
نگو کهباید با ماسک بیایم؟!خفه شدیم انقدر همه چیز کسالت بار شده.
گفتم: ماسک به عهده خودتون!
میتونید ماسک بالماسکه بذارید.به تو ماسک چگوارا خیلی میاد.
خندید وگفت:
راست میگی؟باشه.گمانم یه دونه دارم.
به رویا و بچه هام میگم،خوشحال میشن! رویا حتما میخواد سیندرلا شه!هنوز عاشق این قصه ست.
بهرحال سیندرلای چهل و پنج ساله هم دیدن داره!
گام اول را موفق شده بودم.
تلفن دوم،دوستپسر سابق آریانا بود.مهدی!
دو سال بعد از طلاق وارد زندگی اش شدو خیلی زود رفت.الان یک خواننده فراموش شده ی شهرستان بود.
در این روزهای کرونایی؛ انگار همه منتظر خبر یک جشن بودند.خسته شده بودند،
وحتی یکی از انها به یاد نداشت که روز هفتم،تولد آریاناست!
داستانی که میخوانید بالماسکه نام دارد و اثر چیستایثربی است.
حدس میزدم و خوشحال بودم که دارم نقشهای را که مدتی به آن فکر کرده بودم ؛ عملی میکنم!
آنها باید میامدند.
ادامه دارد.
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#دور_هم_خوانی
#چیستایثربی
شما مهربانتر و فرهنگی تر از آنید که در اشتراک گذاری ها ؛ اسم نویسنده را حذف کنید و دسترنجش را نادیده بگیرید.
ممنونم🙏
https://www.instagram.com/p/CT96ELZMXwN/?utm_medium=share_sheet
#رمان
#رمان_خوانی
#رمان_ایرانی
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_دوم
#Novel
#Masquerade
من صبور پارسی، رییس یک شرکت کوچک بودم. شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تا مراسم خاکسپاری ؛ ختم ، تولد، ختنه سوران و...
با ارث کمی که از پدرم برایم مانده بود،ده سال پیش، آن شرکت را راه انداخته بودم. آریانا به شرکت من میگفت: آچار فرانسه!
ولی هیچوقت؛ باما همکاری نداشت و حالا تولدش بود!
آخرین تولد دوران چهل سالگی.
حقیقت داشت!
منو آریانا چهل و نه ساله میشدیم!
بدون اینکه بفهمیم این همه سال ، چگونه گذشت!
خداحافظ نصف قرن!
باید جریان این جشن را از او و پونه پنهان میکردم.
آریانا ، هرگز جشنی برای تولدش نگرفته بود،
خانواده اش هم در کودکی، معمولا روز تولد او را،درسکوت برگزار میکردند،
ولی من ، دوست دیرینش؛ امسال، تولد خاصی برایش در نظر داشتم، نه از آن تولدهای لوس معمولی شرکتمان.
یعنی یککیک و چند کاغذ رنگی و یکگروه موسیقی بی استعداد!
شاید یک نمایش در نظر داشتم.
آریانا لیاقت این را داشت که یک تولد استثنایی،
قبل از تغییر دهه اش داشته باشد.
اولین مهمانی که به ذهنم رسید؛ مهرداد،همسر سابقش بود،
حالا بیست سالی میشد که با دوست مشترک هر سه ی ما، خانمِ خانمها، رویا، ازدواج کرده بود .
سه بچه داشتند. هر سه دختر !
زنگ زدم.
همه چیز باید طبیعی جلوه میکرد.
سعی کردم صدایم را مهربان کنم.
مهرداد از تلفن من تعجب کرد.
گفتم:
ببین مهرداد ، ما یه مراسم خاص، شب هفتم ماه دیگه داریم.میخواستم از شما و خانواده هم دعوت کنم.
جشن سالگرد تاسیس شرکته،
ولی همه آدمهای سرشناس و دوستای مشترکمون میان!
مهرداد انگار قند،توی دلش آب شد.
گفت: وسط کرونا و جشن!
آخ جون!
نگو کهباید با ماسک بیایم؟!خفه شدیم انقدر همه چیز کسالت بار شده.
گفتم: ماسک به عهده خودتون!
میتونید ماسک بالماسکه بذارید.به تو ماسک چگوارا خیلی میاد.
خندید وگفت:
راست میگی؟باشه.گمانم یه دونه دارم.
به رویا و بچه هام میگم،خوشحال میشن! رویا حتما میخواد سیندرلا شه!هنوز عاشق این قصه ست.
بهرحال سیندرلای چهل و پنج ساله هم دیدن داره!
گام اول را موفق شده بودم.
تلفن دوم،دوستپسر سابق آریانا بود.مهدی!
دو سال بعد از طلاق وارد زندگی اش شدو خیلی زود رفت.الان یک خواننده فراموش شده ی شهرستان بود.
در این روزهای کرونایی؛ انگار همه منتظر خبر یک جشن بودند.خسته شده بودند،
وحتی یکی از انها به یاد نداشت که روز هفتم،تولد آریاناست!
داستانی که میخوانید بالماسکه نام دارد و اثر چیستایثربی است.
حدس میزدم و خوشحال بودم که دارم نقشهای را که مدتی به آن فکر کرده بودم ؛ عملی میکنم!
آنها باید میامدند.
ادامه دارد.
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#دور_هم_خوانی
#چیستایثربی
شما مهربانتر و فرهنگی تر از آنید که در اشتراک گذاری ها ؛ اسم نویسنده را حذف کنید و دسترنجش را نادیده بگیرید.
ممنونم🙏
https://www.instagram.com/p/CT96ELZMXwN/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#بالماسکه
#قسمت_سوم
#داستان
#چیستا_یثربی
#نویسنده
#چیستایثربی
شاید این قصه، گفتن ندارد، ولی من تصمیم گرفتم جریان این تولد را بنویسم
.
به عنوانگزارش یک جشن یا مهمانی،فعلا.....
لیست مهمانها بلند بود ومن نمیخواستم فعلاجز خودم، هیچکدام از کارمندان شرکتم متوجه نقشه ی تولد گرفتنِ من برای آریانا شوند.
آنطرف خط هم،افرادی بودند که مرا به اسم یا از نزدیک میشناختند پس باید خودم آنها را دعوت میکردم.
خیلی از آنها گوشی شان راجواب نمیدادند.
اصلا مطمئن نبودم؛شماره هنوز مال آنها باشد!
مجبور میشدم پیام بفرستم.
منشی شرکت، شککرده بود.نامش شکوفه بود.
چند بار گفت:
خانم صبور امروز خیلی درگیرید!اگه کاری هست؛ مادرخدمتیم....الان که جشنها و عروسیها تعطیله،ما بیکاریم!
گفتم : نه این یه کار شخصیه!جوان بود.تعجب کرده بود.
چون منهمیشه ؛ همه کارهایم را به او میسپردم.
خیلی از شماره ها کهپیام میدادم،
میپرسیدند:شما؟!
معلوم بود دیگر شماره ی مرا، در
گوشی شان ندارند
.
و من مجبور بودم خودم را "صبور کچله " معرفی کنم تا مرا یادشان بیاید.
دوستان قدیم تا مدتها مرا به این نام صدامیکردند!
لیست نباید خیلی طولانی میشد، وگرنه جشن من ناقصمیشد!
هر کس، به اندازه یسهم خودش،وقت لازم داشت،
و تاابد نمیتوانستیم " آنجا "باشیم!
آنجا...
آریانا،موقع شلوغیهای ۸۸، مقاله ای در یکی از روزنامه های معروف نوشته بود که مورد تحسین خیلیها واقع شد و مورد خشم و نفرت خیلیها!
از آن به بعد،میدانست که نمیگذارند ستونهای مهم سیاسی و اجتماعی روز را بنویسد و شایدمیدانست که هر سال،هر هفته و هر رروز،تنزل مقامخواهد داشت.
اما آریانا بیدی نبودکه از این بادها بلرزد،
تمرکزش را، روی نقد هنر گذاشت وسردبیری سرویس هنر را بعهده گرفت.
من آن سالها،خیلی کم او را میدیدم.
درگیر یک رابطه ی عاطفی شده بودم که هیچ نتیجه ای نداشت، فقط روح مرا زخمی کرد!
آن مرد، زن داشت و به من، نگفته بود!
وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود.
خیلی تصادفی فهمیدم!
درست وقتیکه من هم به آن مرد، علاقهپیدا کرده بودم وحتی به فکر پیدا کردنمحضر ازدواج بودیم،ناگهان خبر رسیدکه زن و بچه ای،درشهرستان دارد!
وهرچه تاحالا به من گفته،دروغ بود!
خودش میگفت:"دوست داشتنت دروغ نبود!
از اولین جلسه ای که دیدمت به دلم نشستی!
اما جز دروغ،راه دیگری نبود،اگر میگفتم زن و بچه دارم،حتی یک قدم هم با من میامدی؟!"
از اینعذر بدتراز گناه متنفر بودم!
دروغ گفته بودتاچندنفر را بدبخت کند که حال دل خودش،خوب باشد؟!
آن موقع،آنقدر درگیر بازیهای آن مرد بودم که کاملا از آریانا و دخترش ، دور افتاده بودم
،
وحتی نمیدانستم اوهم، درگیر ماجرای عجیبی شده...
https://www.instagram.com/p/CUCmk_BM3Nm/?utm_medium=share_sheet
#قسمت_سوم
#داستان
#چیستا_یثربی
#نویسنده
#چیستایثربی
شاید این قصه، گفتن ندارد، ولی من تصمیم گرفتم جریان این تولد را بنویسم
.
به عنوانگزارش یک جشن یا مهمانی،فعلا.....
لیست مهمانها بلند بود ومن نمیخواستم فعلاجز خودم، هیچکدام از کارمندان شرکتم متوجه نقشه ی تولد گرفتنِ من برای آریانا شوند.
آنطرف خط هم،افرادی بودند که مرا به اسم یا از نزدیک میشناختند پس باید خودم آنها را دعوت میکردم.
خیلی از آنها گوشی شان راجواب نمیدادند.
اصلا مطمئن نبودم؛شماره هنوز مال آنها باشد!
مجبور میشدم پیام بفرستم.
منشی شرکت، شککرده بود.نامش شکوفه بود.
چند بار گفت:
خانم صبور امروز خیلی درگیرید!اگه کاری هست؛ مادرخدمتیم....الان که جشنها و عروسیها تعطیله،ما بیکاریم!
گفتم : نه این یه کار شخصیه!جوان بود.تعجب کرده بود.
چون منهمیشه ؛ همه کارهایم را به او میسپردم.
خیلی از شماره ها کهپیام میدادم،
میپرسیدند:شما؟!
معلوم بود دیگر شماره ی مرا، در
گوشی شان ندارند
.
و من مجبور بودم خودم را "صبور کچله " معرفی کنم تا مرا یادشان بیاید.
دوستان قدیم تا مدتها مرا به این نام صدامیکردند!
لیست نباید خیلی طولانی میشد، وگرنه جشن من ناقصمیشد!
هر کس، به اندازه یسهم خودش،وقت لازم داشت،
و تاابد نمیتوانستیم " آنجا "باشیم!
آنجا...
آریانا،موقع شلوغیهای ۸۸، مقاله ای در یکی از روزنامه های معروف نوشته بود که مورد تحسین خیلیها واقع شد و مورد خشم و نفرت خیلیها!
از آن به بعد،میدانست که نمیگذارند ستونهای مهم سیاسی و اجتماعی روز را بنویسد و شایدمیدانست که هر سال،هر هفته و هر رروز،تنزل مقامخواهد داشت.
اما آریانا بیدی نبودکه از این بادها بلرزد،
تمرکزش را، روی نقد هنر گذاشت وسردبیری سرویس هنر را بعهده گرفت.
من آن سالها،خیلی کم او را میدیدم.
درگیر یک رابطه ی عاطفی شده بودم که هیچ نتیجه ای نداشت، فقط روح مرا زخمی کرد!
آن مرد، زن داشت و به من، نگفته بود!
وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود.
خیلی تصادفی فهمیدم!
درست وقتیکه من هم به آن مرد، علاقهپیدا کرده بودم وحتی به فکر پیدا کردنمحضر ازدواج بودیم،ناگهان خبر رسیدکه زن و بچه ای،درشهرستان دارد!
وهرچه تاحالا به من گفته،دروغ بود!
خودش میگفت:"دوست داشتنت دروغ نبود!
از اولین جلسه ای که دیدمت به دلم نشستی!
اما جز دروغ،راه دیگری نبود،اگر میگفتم زن و بچه دارم،حتی یک قدم هم با من میامدی؟!"
از اینعذر بدتراز گناه متنفر بودم!
دروغ گفته بودتاچندنفر را بدبخت کند که حال دل خودش،خوب باشد؟!
آن موقع،آنقدر درگیر بازیهای آن مرد بودم که کاملا از آریانا و دخترش ، دور افتاده بودم
،
وحتی نمیدانستم اوهم، درگیر ماجرای عجیبی شده...
https://www.instagram.com/p/CUCmk_BM3Nm/?utm_medium=share_sheet