Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
YouTube
پستچی _ یککتاب_ یک زندگی_یکعشق چیستایثربی
کتاب پستچی، رمانی بر اساس زندگینامه ی واقعی چیستایثربی و عشق زندگی اوست.کتاب به چند زبان ترجمه شده. در سایت آمازون به انگلیسی باترجمه اسماعیل جواهری موجود است .پستچی؛ جایزه ی بهترین کتاب از دید خوانندگان و بهترین کتاب دیجیتال سال ۹۴ را گرفته است. نشر قطره…
من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دستهام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی شوم. یا یک چیز دیگر.
ولی دستهام چهکار کردهاند؟ یک جایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را.
#چارلز_بوکوفسکی
کانال عجایب چیستا
@chista777
#چیستایثربی
ولی دستهام چهکار کردهاند؟ یک جایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را.
#چارلز_بوکوفسکی
کانال عجایب چیستا
@chista777
#چیستایثربی
در کلاس بازیگری که
#مارلون_براندو هم در آن بود، از کلاس خواسته شد نقش مرغهایی رو بازی کنن که قراره یه بمب بیفته رو سرشون...
اکثر افراد کلاس با وحشت شروع کردن به قدقد کردن! اما مارلون براندو سر جای خودش نشسته بود و وانمود میکرد که داره تخم میذاره!
وقتی #استلا_آدلر استادش ؛ دلیل این رفتارش رو پرسید، براندو گفت:
"من یه مرغم! بمب چه میدونم چیه؟"
#تفاوت انسانها در
#نوع_اندیشیدن آنها به قضایاست.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista777
#مارلون_براندو هم در آن بود، از کلاس خواسته شد نقش مرغهایی رو بازی کنن که قراره یه بمب بیفته رو سرشون...
اکثر افراد کلاس با وحشت شروع کردن به قدقد کردن! اما مارلون براندو سر جای خودش نشسته بود و وانمود میکرد که داره تخم میذاره!
وقتی #استلا_آدلر استادش ؛ دلیل این رفتارش رو پرسید، براندو گفت:
"من یه مرغم! بمب چه میدونم چیه؟"
#تفاوت انسانها در
#نوع_اندیشیدن آنها به قضایاست.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista777
هر کس که از هنر تاثیر پذیرفته باشد
می داند که ارزش هنر به مثابه
سرچشمه یِ لذت و تسلیِ خاطر
در زندگانی حدی ندارد.
زیگموند فروید
@chista777
می داند که ارزش هنر به مثابه
سرچشمه یِ لذت و تسلیِ خاطر
در زندگانی حدی ندارد.
زیگموند فروید
@chista777
اکسیس سالی یک فیلم سینمایی آمریکایی اکران نشده در ژانر درام به کارگردانی مایکل پولیش است. بازیگران اصلی این فیلم آل پاچینو، میدو ویلیامز و توماس کرتشمن هستند. تولید این فیلم در ژانویه سال ۲۰۱۹ آغاز شد.
@chista777
@chista777
فیلم داستان واقعی شخصیت جنجالیِ میلدرد گیلرس ملقب به اکسیس سالی است؛ زنی که ناخواسته به گوینده تبلیغات آلمان نازی که در خلال جنگ جهانی دوم سربازان آمریکایی را هدف قرار داده بود، تبدیل شد. اکسیس سالی عنوانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به زنان گوینده در رادیو اطلاق میشد که از طریق اعلام خبر به زبان انگلیسی برای نیرویهای محور (متحدین) تبلیغات و پروپاگاندا میکردند.
@chista777
@chista777
من نمیدانم چه جور افرادی عضو این کانال هستند اما میدانم باید کمی با افراد دیگر فرق کنند.پس مطالب این کانال هم کمی فرق میکند
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
انتخابای بد همیشه همین طوری انجام می شن: وقتی خودتو متقاعد می کنی که هیچ گزینه دیگه ای نداری ...
#اروین_یالوم
@chista777
#اروین_یالوم
@chista777
حسودترین و بیمارترین ادمها معمولا از آنچهفکر میکنید به شما نردیکترند
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista777
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista777
بهای رنج من
فقط پاکدامنی است !
امروز فهمیدم
بها را میپردازم
اما اگر بار دیگر عاشق شوم؛
واژه ی پاکدامنی را
طور دیگری معنا میکنم....
کسی به تنهایی من پیدا نمیکنید !
مردم از پاکدامنها بیزارند
چون آنها را نمیفهمند
حتی خانواده ی خودشان
حتی عزیزترینشان
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista777
فقط پاکدامنی است !
امروز فهمیدم
بها را میپردازم
اما اگر بار دیگر عاشق شوم؛
واژه ی پاکدامنی را
طور دیگری معنا میکنم....
کسی به تنهایی من پیدا نمیکنید !
مردم از پاکدامنها بیزارند
چون آنها را نمیفهمند
حتی خانواده ی خودشان
حتی عزیزترینشان
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista777
دلم گرفته
دلم مثل آسمان پاییز گرفته
نه میبارد
نه رنگ میگیرد
.
من از لقاح مبارک آسمان و ابر
بدنیا آمدم
و حالا دستم به پدر و مادرم نمیرسد
و سخت تنها هستم
سخت....
پدر و مادرم مرا جا گذاشتند
و رفتند
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
@chista777
دلم مثل آسمان پاییز گرفته
نه میبارد
نه رنگ میگیرد
.
من از لقاح مبارک آسمان و ابر
بدنیا آمدم
و حالا دستم به پدر و مادرم نمیرسد
و سخت تنها هستم
سخت....
پدر و مادرم مرا جا گذاشتند
و رفتند
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
@chista777
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
تاریخ "هفتِ، هفتِ،پنجاه و یک" برای من ، معنای خاصی داشت.
هفتم مهر هزار و سیصد و پنجاه و یک، دوستم متولد شده بود.آریانا....
و حالا تولدش نزدیک بود.
دوستی ما از دوران دبستان شروع شد.
وقتی من بیماری کچلی گرفته بودم و هیچکس نمیگذاشت در مدرسه،کنارش بنشینم ،جز او...
او برایش مهم نبود.کنجکاو هم نبود.
به دهان معلم خیره بود و انگار دیگر،چیزی از جهان نمیفهمید.
زنگ تفریح، بچه ها، کلاه بافتنی مادربزرگم را از سرم برداشتند تا با آن بازی کنند!
او زخم کچلی را دید،اما چهره اش سنگی بود.نه ترحمی،نه چندشی،نه واکنشی!
فقط با یک خیز، کلاه را از دست محسن، شیطان ترین پسر کلاس گرفت و به من داد.
گفت: اسمت چیه؟
با خجالت گفتم:صبور!
🌹
همیشه از اسمم خجالت میکشیدم.او گفت:
من آریانام.
پفک میخوری؟
و پاکت بسیار بزرگ پفکی را از کوله پشتی بزرگ صورتی اش در آورد.
گفتم:شونه هات درد نمیگیره با این کوله؟
گفت:نه...اتاقمه!
هر چی دارم توشه!
من همه جا،اتاقم رو با خودم میبرم.
بعدها بود که فهمیدم او به اشیاء علاقه خاصی دارد، حتی به یک تکه سنگ کوچک!
آنرا کادو پیچ میکرد و خاطره ی روزی که آن را پیدا کرده بود به یاد داشت
و با چنان عشقی از آن میگفت که چشمانعسلی اش میدرخشید.__قصه ای که میخوانید؛ نوشته ی_
چیستایثربی است.
انگار آن سنگ؛ یک لحظه ی خوب زندگی اش را در خود، پنهان کرده بود؛
مثل یک طلسم جادو!
این گونه بود که من در سوم مهر سال ۵۸ ، کلاس اول دبستان با او آشنا شدم.
با آریانا خیر اندیش، دختر اول دکتر خیراندیش، متخصص زیبایی و مادرش ثریا خیر اندیش، زنی زیبا، باشکوه، از خاندان قجری،دکه نمیدانم چرا از او میترسیدم!
شاید، چون داشت ویولن یاد میگرفت وصداهای بسیار ناهنجاری از آن ساز،
در میاورد !
حالا سال ۱۴۰۰ بود، آریانا و من ، دقیقا چهل و نه ساله میشدیم!
من دیگر کچل نبودم، موهای پر پشتی داشتم.
آریانا مثل گذشته بود.
موهای فرفری عسلی، تا روی شانه هایش.
انگار زمان برای ما، نگذشته بود!
اما گذشته بود.
من ازدواج نکرده بودم و او طلاق گرفته بود و یک دختر بیست ساله داشت.
پونه!
تولد چهل و نه سالگی اش ، میخواستم غافلگیرش کنم!
قبلا گفته بود که از هر تولد و جشنی بیزار است و درست به همین دلیل، میخواستم غافلگیرش کنم!
اخیرا حالش خوب نبود.وبه هیچکس؛حتی من؛ دلیلش را نمیگفت،ولی حدسهایی میزدم.
مدتی بود شغلش را رها کرده بود. پنج سالی میشد.
تاقبل از آن، روزنامه نگار بود..
دخترش سال اول دانشجوی ارتباطات؛ و من رییس یک شرکت کوچک.
شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تامراسم خاکسپاری ؛ختم، تولد،ختنه سوران و...
ادامه دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#بالماسکه
#قسمت_اول
اشتراک گذاری با ذکر نام ممکنتست
شما فرهنگی تر و مهربانتر از انید که نام یک نویسنده را از روی دسترنجش ؛ حذف کنید.🙏
#Novel
#Masquerade
https://www.instagram.com/p/CT6FwBxKvQV/?utm_medium=share_sheet
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
تاریخ "هفتِ، هفتِ،پنجاه و یک" برای من ، معنای خاصی داشت.
هفتم مهر هزار و سیصد و پنجاه و یک، دوستم متولد شده بود.آریانا....
و حالا تولدش نزدیک بود.
دوستی ما از دوران دبستان شروع شد.
وقتی من بیماری کچلی گرفته بودم و هیچکس نمیگذاشت در مدرسه،کنارش بنشینم ،جز او...
او برایش مهم نبود.کنجکاو هم نبود.
به دهان معلم خیره بود و انگار دیگر،چیزی از جهان نمیفهمید.
زنگ تفریح، بچه ها، کلاه بافتنی مادربزرگم را از سرم برداشتند تا با آن بازی کنند!
او زخم کچلی را دید،اما چهره اش سنگی بود.نه ترحمی،نه چندشی،نه واکنشی!
فقط با یک خیز، کلاه را از دست محسن، شیطان ترین پسر کلاس گرفت و به من داد.
گفت: اسمت چیه؟
با خجالت گفتم:صبور!
🌹
همیشه از اسمم خجالت میکشیدم.او گفت:
من آریانام.
پفک میخوری؟
و پاکت بسیار بزرگ پفکی را از کوله پشتی بزرگ صورتی اش در آورد.
گفتم:شونه هات درد نمیگیره با این کوله؟
گفت:نه...اتاقمه!
هر چی دارم توشه!
من همه جا،اتاقم رو با خودم میبرم.
بعدها بود که فهمیدم او به اشیاء علاقه خاصی دارد، حتی به یک تکه سنگ کوچک!
آنرا کادو پیچ میکرد و خاطره ی روزی که آن را پیدا کرده بود به یاد داشت
و با چنان عشقی از آن میگفت که چشمانعسلی اش میدرخشید.__قصه ای که میخوانید؛ نوشته ی_
چیستایثربی است.
انگار آن سنگ؛ یک لحظه ی خوب زندگی اش را در خود، پنهان کرده بود؛
مثل یک طلسم جادو!
این گونه بود که من در سوم مهر سال ۵۸ ، کلاس اول دبستان با او آشنا شدم.
با آریانا خیر اندیش، دختر اول دکتر خیراندیش، متخصص زیبایی و مادرش ثریا خیر اندیش، زنی زیبا، باشکوه، از خاندان قجری،دکه نمیدانم چرا از او میترسیدم!
شاید، چون داشت ویولن یاد میگرفت وصداهای بسیار ناهنجاری از آن ساز،
در میاورد !
حالا سال ۱۴۰۰ بود، آریانا و من ، دقیقا چهل و نه ساله میشدیم!
من دیگر کچل نبودم، موهای پر پشتی داشتم.
آریانا مثل گذشته بود.
موهای فرفری عسلی، تا روی شانه هایش.
انگار زمان برای ما، نگذشته بود!
اما گذشته بود.
من ازدواج نکرده بودم و او طلاق گرفته بود و یک دختر بیست ساله داشت.
پونه!
تولد چهل و نه سالگی اش ، میخواستم غافلگیرش کنم!
قبلا گفته بود که از هر تولد و جشنی بیزار است و درست به همین دلیل، میخواستم غافلگیرش کنم!
اخیرا حالش خوب نبود.وبه هیچکس؛حتی من؛ دلیلش را نمیگفت،ولی حدسهایی میزدم.
مدتی بود شغلش را رها کرده بود. پنج سالی میشد.
تاقبل از آن، روزنامه نگار بود..
دخترش سال اول دانشجوی ارتباطات؛ و من رییس یک شرکت کوچک.
شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تامراسم خاکسپاری ؛ختم، تولد،ختنه سوران و...
ادامه دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#بالماسکه
#قسمت_اول
اشتراک گذاری با ذکر نام ممکنتست
شما فرهنگی تر و مهربانتر از انید که نام یک نویسنده را از روی دسترنجش ؛ حذف کنید.🙏
#Novel
#Masquerade
https://www.instagram.com/p/CT6FwBxKvQV/?utm_medium=share_sheet