به یاد استاد
#دکتر_قیصر_امین_پور
در خواب هایم
فریادهای قافیه هر شب ؛
آواز می داد
من ناگهان صبحی شدم از یاد استاد ؛
از حسرت یک بار دیگر بارک الله ؛
آهنگ رفتن بود
چون"قیصر " و "رومی "
آن "رستخیز ناگهان" را
عاشق شدن بود .
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#شعر_معاصر
#شعر_نو_نیمایی
@chista777
کانال خاص
#دکتر_قیصر_امین_پور
در خواب هایم
فریادهای قافیه هر شب ؛
آواز می داد
من ناگهان صبحی شدم از یاد استاد ؛
از حسرت یک بار دیگر بارک الله ؛
آهنگ رفتن بود
چون"قیصر " و "رومی "
آن "رستخیز ناگهان" را
عاشق شدن بود .
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#شعر_معاصر
#شعر_نو_نیمایی
@chista777
کانال خاص
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص
#عصر_یک_تابستان
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یک دریای پر از ماهی نقره ای دیدم، که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یک دریای پر از ماهی نقره ای دیدم، که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
دوستان عزیز
تصمیم گرفتم مطالبی که اینجا میگذارم ؛ در کانالهای دیگرم نگذارم.
به جز قصه و شعر
اینجا کانال حرفهای نگفتنی و نهفتنی است.
@chista777
تصمیم گرفتم مطالبی که اینجا میگذارم ؛ در کانالهای دیگرم نگذارم.
به جز قصه و شعر
اینجا کانال حرفهای نگفتنی و نهفتنی است.
@chista777
یکی درد و یکی درمان پسندد
به نظر من تمام دانش روانشناسی در این مصرع خلاصه شده است
برخیها درد کشیدن را دوست دارند
تمام فرمولهای روانشناسی برای آنها عاجز است.
حد تعادل بهترین چیز است
ازدرد گریزی نیست ولی دنبال درمان هم بگردیم
#چیستا_یثربی
@chista777
به نظر من تمام دانش روانشناسی در این مصرع خلاصه شده است
برخیها درد کشیدن را دوست دارند
تمام فرمولهای روانشناسی برای آنها عاجز است.
حد تعادل بهترین چیز است
ازدرد گریزی نیست ولی دنبال درمان هم بگردیم
#چیستا_یثربی
@chista777
لارنس الیویه کارگردان و بازیگر بود
و شوهر ویولن لی....
اونقش هملت را در فیلم سینمایی بازی کرد
حرفهای او را درباره بیماری زودرس ویوین لی دوست دارم بخوانید
برایتان میاورم
#چیستایثربی
@chista777
و شوهر ویولن لی....
اونقش هملت را در فیلم سینمایی بازی کرد
حرفهای او را درباره بیماری زودرس ویوین لی دوست دارم بخوانید
برایتان میاورم
#چیستایثربی
@chista777
رمان گیسو اثر قاضی ربیحاوی در شمار نخستین رمانهای ایران است که با دستمایه زندان و پیآمدهای آن نوشته شده، و به زندگی هنرمند جوانی میپردازد که تازه از زندان آزاد شده است.
در هستی اجتماعی هر شخص لحظههایی یافت میشوند که تاریخ زندگی او را رقم میزنند. میتوان گفت «من» پیش از این لحظه و «من» بعد از این لحظه دو شخصیت کاملاً متفاوت میشوند از یک وجود. لحظه و حادثه گاه آنچنان عمیق و کارآ هست که دگرگونی بنیادینی را در انسان سبب میشود و بر شخصیت او تأثیری ابدی خواهد گذاشت. در تاریخ اجتماعی هر کشوری نیز میتوان چنین موقعیتهایی را یافت. برای نمونه جنبش مشروطه ایران را در مسیر مدرنیته قرار داد و یا با انقلاب سال پنجاه و هفت روند واپسگرایی آغاز شد و ایمان برعقل و خرد پیروز گردید.
«گیسو»، رمانی که از قاضی ربیحاوی اخیراً منتشر شده، بر چنین لحظهای بنیان میگیرد. اردشیر شخصیت اصلی رمان جوانی است هنرمند و دانشجو که به شادی و خوشی به تحصیل مشغول است، به نمایش علاقه دارد و با دوست خویش، فرخنده قرار میگذارد تا نمایشی با عنوان گیسو را بر صحنه بیاورند. زمان اما به اراده او پیش نمیرود، به تصادف در مسیری قرار میگیرد که سر از زندان درمیآورد. و اینجاست که حادثه اتفاق میافتد. در واقع، به قول نویسنده؛ «رمان گیسو در پوسته اولیه، یک مجلس عزا برای محبوبی به نام تئاتر در آن کشور است.»
رمان با آزاد شدن اردشیر از زندان آغاز میشود. همسرش، فردوس که پرستار است، در انتظار آزادی او بود و فکر میکرد پس از آزادی دگربار روند زندگی آنان بر آن مسیری پیش میرود که آغاز شده بود. در پی چند روز پس از آزادی فردوس درمییابد که اردشیر دیگر آن کسی نیست که پیش از زندان بوده است. پنداری با انسانی دیگر سر و کار دارد، انسانی بیعلاقه به همه چیز؛ «به هیچ چیز مشتاق نیست. نه به غذا نه به سر و وضع خودش... با همه [نیز] تلخ است.» فردوس از همان فردای آزادی درمییابد که او فرصتی میجوید تا به زندگی خویش پایان دهد.
اردشیر در واقع نیز به شخصیتی دیگر تبدیل شده است. در دنیای ذهنی خویش زندگی میکند. وسوسه خودکشی یک آن رهایش نمیکند. توان رابطه با انسانهای دیگر، حتی همسرش را از دست داده است. حرفی نیز بر زبان نمیراند تا دانسته شود در زندان چه بر سرش آمده است. کسی نمیداند چرا بازداشت شده، در زندان چه شکنجههایی را متحمل شده و یا حتی در کدام زندان و با چه کسانی بوده است. در بیرون از زندان احساس میکند که «زنده ماندن لطفی ندارد دیگر، هیچ، از همه چیز و همه کس بیزار بود. همه به او دروغ میگفتند همه با او مهربان بودند تا در فرصت مناسب شلاق بر کف پاهایش فرود آورند و او باز احساس خفت و خواری بکند. دیگر نمیخواست زندگی اینطور ادامه یابد.»
#چیستا_یثربی
@chista777
در هستی اجتماعی هر شخص لحظههایی یافت میشوند که تاریخ زندگی او را رقم میزنند. میتوان گفت «من» پیش از این لحظه و «من» بعد از این لحظه دو شخصیت کاملاً متفاوت میشوند از یک وجود. لحظه و حادثه گاه آنچنان عمیق و کارآ هست که دگرگونی بنیادینی را در انسان سبب میشود و بر شخصیت او تأثیری ابدی خواهد گذاشت. در تاریخ اجتماعی هر کشوری نیز میتوان چنین موقعیتهایی را یافت. برای نمونه جنبش مشروطه ایران را در مسیر مدرنیته قرار داد و یا با انقلاب سال پنجاه و هفت روند واپسگرایی آغاز شد و ایمان برعقل و خرد پیروز گردید.
«گیسو»، رمانی که از قاضی ربیحاوی اخیراً منتشر شده، بر چنین لحظهای بنیان میگیرد. اردشیر شخصیت اصلی رمان جوانی است هنرمند و دانشجو که به شادی و خوشی به تحصیل مشغول است، به نمایش علاقه دارد و با دوست خویش، فرخنده قرار میگذارد تا نمایشی با عنوان گیسو را بر صحنه بیاورند. زمان اما به اراده او پیش نمیرود، به تصادف در مسیری قرار میگیرد که سر از زندان درمیآورد. و اینجاست که حادثه اتفاق میافتد. در واقع، به قول نویسنده؛ «رمان گیسو در پوسته اولیه، یک مجلس عزا برای محبوبی به نام تئاتر در آن کشور است.»
رمان با آزاد شدن اردشیر از زندان آغاز میشود. همسرش، فردوس که پرستار است، در انتظار آزادی او بود و فکر میکرد پس از آزادی دگربار روند زندگی آنان بر آن مسیری پیش میرود که آغاز شده بود. در پی چند روز پس از آزادی فردوس درمییابد که اردشیر دیگر آن کسی نیست که پیش از زندان بوده است. پنداری با انسانی دیگر سر و کار دارد، انسانی بیعلاقه به همه چیز؛ «به هیچ چیز مشتاق نیست. نه به غذا نه به سر و وضع خودش... با همه [نیز] تلخ است.» فردوس از همان فردای آزادی درمییابد که او فرصتی میجوید تا به زندگی خویش پایان دهد.
اردشیر در واقع نیز به شخصیتی دیگر تبدیل شده است. در دنیای ذهنی خویش زندگی میکند. وسوسه خودکشی یک آن رهایش نمیکند. توان رابطه با انسانهای دیگر، حتی همسرش را از دست داده است. حرفی نیز بر زبان نمیراند تا دانسته شود در زندان چه بر سرش آمده است. کسی نمیداند چرا بازداشت شده، در زندان چه شکنجههایی را متحمل شده و یا حتی در کدام زندان و با چه کسانی بوده است. در بیرون از زندان احساس میکند که «زنده ماندن لطفی ندارد دیگر، هیچ، از همه چیز و همه کس بیزار بود. همه به او دروغ میگفتند همه با او مهربان بودند تا در فرصت مناسب شلاق بر کف پاهایش فرود آورند و او باز احساس خفت و خواری بکند. دیگر نمیخواست زندگی اینطور ادامه یابد.»
#چیستا_یثربی
@chista777
گیسو در ایران نوشته شد. چهار سال برای اجازه انتشار منتظر ماند و سرانجام در سال ۱۳۷۳ در تیراژی محدود منتشر شد و سریع ممنوع گشت. پس از گذشت بیش از سه دهه دگربار در خارج از کشور انتشار یافت.
گیسو به زمان خویش تجربهای بود نو با دستمایه زندان. آن زمان آینده و یا حال شخصیتهایی چون اردشیر آن سان که بعدها، به ویژه در پی کشتارهای گسترده مخالفان نظام در زندانهای کشور، ملموس گردید، ناشناخته بود.
از قاضی ربیحاوی تا کنون چندین نمایشنامه و فیلمنامه منتشر شده است که به نمایش درآمده و یا فیلم شدهاند. از آثار داستانی او نیز میتوان به «نخل و باروت»، «از این مکان»، «پسران عشق»، «لبخند مریم»، «چهار فصل ایرانی» اشاره کرد.
گیسو را انتشارات پیام (گوته- حافظ) در بن (آلمان) منتشر کرده است
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista777
گیسو به زمان خویش تجربهای بود نو با دستمایه زندان. آن زمان آینده و یا حال شخصیتهایی چون اردشیر آن سان که بعدها، به ویژه در پی کشتارهای گسترده مخالفان نظام در زندانهای کشور، ملموس گردید، ناشناخته بود.
از قاضی ربیحاوی تا کنون چندین نمایشنامه و فیلمنامه منتشر شده است که به نمایش درآمده و یا فیلم شدهاند. از آثار داستانی او نیز میتوان به «نخل و باروت»، «از این مکان»، «پسران عشق»، «لبخند مریم»، «چهار فصل ایرانی» اشاره کرد.
گیسو را انتشارات پیام (گوته- حافظ) در بن (آلمان) منتشر کرده است
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista777
به بهانه مرگ عباس صفاری و ترجمه شعر دنیا کوچکتر از آن است او به کردی
عباس صفاری، شاعر، نویسنده، مترجم و گرافیست، که مدتی پیش به کرونا مبتلا شده بود و حتی خبر عبورش از این بیماری منعکس شد،هفتم بهمن غریبانه و بی هنگام در بیمارستانی در کالیفرنیا و گویا در خواب مصنوعی درگذشت. حدود 5 - 6 سال پیش یکی از شعرهایش با عنوان « دنیا کوچکتر از آن است» را برای چاپ درکتاب ترجمه گزیده شعرمعاصر ایران به کردی ترجمه کردم ولی هنوز کتاب برغم آماده بودن و بعد ازچند سال در دست ناشر مانده و منتشر نشده است.
شعر« دنیا کوچکتر از آن است» عباس صفاری، تناسب عجیبی از لحاظ درونمایه و مضمون با روزهای پایانی زندگی این شاعر و فضای مرگش دارد. ناپایداری دنیا، نیافتن و گمشدن در مه و غبار و برف و باد و... و ماندن یادی با ردپایی که هرکس بجا می گذارد ازجمله مسائل کلی انسانی است که صفاری دراین شعر زیبا طرح کرده است.
در اینجا برای گرامیداشت یاد این شاعر، که همه دارند از او به نیکی یاد می کنند ومتاسفانه من برغم علاقه وشناخت از دور موفق به دیدار از نزیدک با وی نشدم، ابتدا ترجمه این شعر و شناسنامه مختصر کاری این شاعر به کردی و بعد اصل شعر به فارسی رامی آورم :
عهبباس سسهفاری،لهدایكبوون1951 و کۆچی دوایی ٢٠٢١ زاینی. شقارتهی فیس،دووربینی كۆنهو و شیعرانیتر،بزه له بهفر، تاریك ڕووناكی ههبوون و وهك جهوههر له ئاو،ناونیشانی چەند کتێبێکی ئه م شاعیره یه.
دۆنیا زۆرچكۆلهتر له ئهوهیه
عهبباس سسهفاری
وه رگێڕ : مۆختار شۆکری پوور
دۆنیا زۆرچكۆلهتر له ئهوهیه
كه ونبوویێك لێ بدووزیتهوه
كهسێك لێره ون نابێت
مرۆڤهكان بهو خوێنساردی كه هاتوون
جانتاكهیان ئهبهسن و
ون ئهبن
كهسێك له مژ
كهسێك له تۆزوو غۆبار
كهسێك له باران
كهسێك له باو
بێڕهحمترینیشیان له بهفر
ئهوه كه ئهمێنێتهوه
جێ پهێیكهو
بیرهورییێك
كه جارانجار
وهك شهماڵ لا ئهدات
پهردهكانی ژوورهكهت .
دنیا کوچکتر از آن است
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شدهای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمیشود
آدم ها به همان خونسردی که آمدهاند
چمدان شان را میبندند
و ناپدید میشوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترین شان در برف
آنچه به جا میماند
رد پائی است
و خاطرهای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پردههای اتاقت را !
از کانال همکار کرد زبانم
مختار شکری پور
@chista777
عباس صفاری، شاعر، نویسنده، مترجم و گرافیست، که مدتی پیش به کرونا مبتلا شده بود و حتی خبر عبورش از این بیماری منعکس شد،هفتم بهمن غریبانه و بی هنگام در بیمارستانی در کالیفرنیا و گویا در خواب مصنوعی درگذشت. حدود 5 - 6 سال پیش یکی از شعرهایش با عنوان « دنیا کوچکتر از آن است» را برای چاپ درکتاب ترجمه گزیده شعرمعاصر ایران به کردی ترجمه کردم ولی هنوز کتاب برغم آماده بودن و بعد ازچند سال در دست ناشر مانده و منتشر نشده است.
شعر« دنیا کوچکتر از آن است» عباس صفاری، تناسب عجیبی از لحاظ درونمایه و مضمون با روزهای پایانی زندگی این شاعر و فضای مرگش دارد. ناپایداری دنیا، نیافتن و گمشدن در مه و غبار و برف و باد و... و ماندن یادی با ردپایی که هرکس بجا می گذارد ازجمله مسائل کلی انسانی است که صفاری دراین شعر زیبا طرح کرده است.
در اینجا برای گرامیداشت یاد این شاعر، که همه دارند از او به نیکی یاد می کنند ومتاسفانه من برغم علاقه وشناخت از دور موفق به دیدار از نزیدک با وی نشدم، ابتدا ترجمه این شعر و شناسنامه مختصر کاری این شاعر به کردی و بعد اصل شعر به فارسی رامی آورم :
عهبباس سسهفاری،لهدایكبوون1951 و کۆچی دوایی ٢٠٢١ زاینی. شقارتهی فیس،دووربینی كۆنهو و شیعرانیتر،بزه له بهفر، تاریك ڕووناكی ههبوون و وهك جهوههر له ئاو،ناونیشانی چەند کتێبێکی ئه م شاعیره یه.
دۆنیا زۆرچكۆلهتر له ئهوهیه
عهبباس سسهفاری
وه رگێڕ : مۆختار شۆکری پوور
دۆنیا زۆرچكۆلهتر له ئهوهیه
كه ونبوویێك لێ بدووزیتهوه
كهسێك لێره ون نابێت
مرۆڤهكان بهو خوێنساردی كه هاتوون
جانتاكهیان ئهبهسن و
ون ئهبن
كهسێك له مژ
كهسێك له تۆزوو غۆبار
كهسێك له باران
كهسێك له باو
بێڕهحمترینیشیان له بهفر
ئهوه كه ئهمێنێتهوه
جێ پهێیكهو
بیرهورییێك
كه جارانجار
وهك شهماڵ لا ئهدات
پهردهكانی ژوورهكهت .
دنیا کوچکتر از آن است
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شدهای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمیشود
آدم ها به همان خونسردی که آمدهاند
چمدان شان را میبندند
و ناپدید میشوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترین شان در برف
آنچه به جا میماند
رد پائی است
و خاطرهای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پردههای اتاقت را !
از کانال همکار کرد زبانم
مختار شکری پور
@chista777
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
میدانید به چه دلخوشم؟
به اینکه هدفی دارم
نه....پستچی نه!
#قرب
عاشق نزدیکی به خدا هستم و به نظرم
تمام راههای نزدیک به خدا ؛ به نوعی از دل مردم و خَلق خدا میگذرد.
خوشحالم حضرت "محمد ص" ؛ ترک دنیا و رهبانیت فرد گرایانه را قبول نداشت.
خوشحالم که هر چقدر درباره ی دینش؛ مرامش و رسالتش ؛ خودی و ناخودی بد میگویند ، مدام خلافش به من ثابت میشود...
تولد صاحب زمان متبرک و مبارک
.....
و میدانم که روزی میایی...
من آن روز ؛ دود و سیاهی هم شده باشم ؛ از ته دل شادمانم...
چون نوری به عظمت تو ؛ جای خورشید مینشیند.
#چیستا_یثربی
@ccch777
به اینکه هدفی دارم
نه....پستچی نه!
#قرب
عاشق نزدیکی به خدا هستم و به نظرم
تمام راههای نزدیک به خدا ؛ به نوعی از دل مردم و خَلق خدا میگذرد.
خوشحالم حضرت "محمد ص" ؛ ترک دنیا و رهبانیت فرد گرایانه را قبول نداشت.
خوشحالم که هر چقدر درباره ی دینش؛ مرامش و رسالتش ؛ خودی و ناخودی بد میگویند ، مدام خلافش به من ثابت میشود...
تولد صاحب زمان متبرک و مبارک
.....
و میدانم که روزی میایی...
من آن روز ؛ دود و سیاهی هم شده باشم ؛ از ته دل شادمانم...
چون نوری به عظمت تو ؛ جای خورشید مینشیند.
#چیستا_یثربی
@ccch777
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
پرنده ها ،
حس پرواز خود را
به من بخشیدند....
با این همه امکان وقوع نور ،
چگونه میتوان عاشق نبود؟
پرواز میکنم
و سر از آسمانهای غریب،
در میاورم.
از آنجا آنقدر بهار را صدا میکنم
که تشنه ترین صحراها
به شکوفه بنشینند...
دیدار ما ، حتمی است....
و این
چه دلگرمی قشنگی است.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#مینیمال
#مینیمالها
#شعر_کوتاه
#شعر_عاشقانه
#شعر_زنان
#عکس
#امروز
بعد از #مطب
#خدایاشکرت
#شکر
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#poet
#poem
https://www.instagram.com/p/CNQS8SlFUfb/?igshid=wsgbo31cf7sx
حس پرواز خود را
به من بخشیدند....
با این همه امکان وقوع نور ،
چگونه میتوان عاشق نبود؟
پرواز میکنم
و سر از آسمانهای غریب،
در میاورم.
از آنجا آنقدر بهار را صدا میکنم
که تشنه ترین صحراها
به شکوفه بنشینند...
دیدار ما ، حتمی است....
و این
چه دلگرمی قشنگی است.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#مینیمال
#مینیمالها
#شعر_کوتاه
#شعر_عاشقانه
#شعر_زنان
#عکس
#امروز
بعد از #مطب
#خدایاشکرت
#شکر
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#poet
#poem
https://www.instagram.com/p/CNQS8SlFUfb/?igshid=wsgbo31cf7sx