ChinaWhite With the Dragon Tattoo
1.13K subscribers
21.2K photos
858 videos
22 files
1.21K links
I gotta pretty little mouth
underneath all the foaming.
Download Telegram
حالا که به عنوان شخصیت فرعی از اتوبوس پیاده می‌شی، مرگ بدترین چیزی نیست که ممکنه برات اتفاق بیافته. یه کوتوله داره سیگارش رو روشن می‌کنه و هرکسی مسیحِ تراژدی خودشه. مرگ بدترین چیزی نیست که ممکنه برات اتفاق بیافته چون تو بخشی از زندگی هستی. حالا نگران کالری‌هایی هستی که در طی روز مصرف می‌کنی. حالا نگران بلایی هستی که سر مغزت آوردی. یهو گیر افتادی توی بدنی که باید شصت سال دیگه هم برات کارآمد باشه و مرگ بدترین چیزی نیست که ممکنه برات اتفاق بیافته. قبلش خون‌ریزی لثه‌ست. ددلاین و ایمیل‌های جواب نداده. مراحلِ زندگیِ تیک‌نخورده. ممکنه یه روز که پشت لپ‌تاپ نشستی و یه سیت‌کام ریواچ می‌کنی، یهو این حقیقت توی صورتت کوبیده شه که احتمالا هیچ‌وقت به چیزی بیشتر از اینی که داری نرسی و شصت سال زمان زیادیه برای نرسیدن به هیچ‌چیز خاصی. مرگ بدترین چیزی نیست که ممکنه برات اتفاق بیافته چون قبلش کولونوسکوپی هست و تموم شدن صحبت‌های روزمره و گیر افتادن با یه آشنای نه چندان صمیمی توی آسانسور. زندگی با تمام نکته‌های ریز و حوصله‌سربرش هجوم میاره و قرار نیست عقب‌نشینی کنه. لنگه‌ جوراب‌ها گم می‌شن، قهوه روی تی‌شرت سفید می‌ریزه، صفحه گوشی می‌شکنه، سریال موردعلاقه‌ت کنسل میشه، پوست گوشه ناخونت بیرون می‌زنه، معده‌ت می‌سوزه، موها رو از چاهک بیرون می‌کشی، حوصله‌ت از فیلم سر می‌ره، کفش پات رو می‌زنه، وقتی دستمال کاغذی نداری عطسه‌‌ت می‌گیره و تخمه‌ای که شکستی خراب از کار درمیاد. همه‌چیز امتداد داره و به صورت متنوعی‌ای تکراریه و با این وجود مرگ بدترین چیزی نیست که ممکنه برات اتفاق بیافته.
This Is The Life
Amy MacDonald
So you're heading down the road in your taxi for four
And you're waiting outside Jimmy's front door
But nobody's in and nobody's home 'til 4
So you're sitting there with nothing to do
Talking about Robert Riger and his motley crew
And where you gonna go, where you gonna sleep tonight?
فکر کردین دیوید بویی فقط تو Rock n roll suicide دوستمون داره؟
دیوید بویی همیشه دوستمون داره.
داستان موجود فاقد جنسیتی که دنیا رو از پشت گیلیتر نگاه می‌کرد و توی گوشاش Cat People پلی می‌شد. خواب کلاغایی رو می‌دید که جمجمه انسانی رو سرشون می‌ذاشتن و سر کلاس‌های فیلم‌نامه‌نویسی شرکت می‌کردن. خودآگاه بهتوون رو از مرگ برمی‌گردوندن تا براشون درمورد ماهیت هنر حرف بزنه و بهتوون عصبانی می‌شد که دوباره یادش انداختن وجود داره. داستان موجود فاقد جنسیتی که اگه تجربیاتش نزدیک به مرگ نبودن، ارزش به خاطر موندن نداشتن پس هیچ‌وقت یادش نمیاد رمز ایمیلش چیه. تو وقت خالیش به این فکر می‌کنه که سرمایه‌داری شروع کرد به فروختن آینده و تنها دلیلی که برای پول ارزش قائلیم این امیده که قبول کردیم یه روز قراره روی ماه باشگاه بولینگ بزنیم و از طرفی تو قرون وسطی همه‌چیز بهتر بود چون همه یادشون می‌اومد پدراشون از دوره‌ای حرف می‌زدن که طاعون وجود نداشت. تهش باید انتخاب کنی دلتنگ گذشته بشی یا مشتاق آینده چون دیوید بویی توضیح داد زمان حال فقط در تناسب با این دوتا معنی پیدا می‌کنه. داستان موجود فاقد جنسیتی که فکر می‌کنه هیچ چیزی ماهیتی جز اتفاق افتادن نداره چون هر چیزی فقط هست تا باشه. به دست‌های پشت‌پرده اهمیتی نمی‌ده و بعد دو ترم سولفژ هنوز نت‌ها رو یاد نداره. داستان موجود فاقد جنسیتی که مرگ جزو گزینه‌هاش نیست ولی برنامه دیگه‌ای هم نداره. پلن‌های B و C و D‍ش زیاده و چیزی که نداره نقشه اصلیه. داستان موجود فاقد جنسیتی که نتیجه‌های عجیب‌غریب می‌گیره. یهو نصیحت‌های همیشگی براش کاربردی می‌شن و یهو کلیشه‌ها رو دوست داره. داستان موجود فاقد جنسیتی که دیگه نگران نیست. چون داره کم‌کم از چنگ زدن به خاطرات دست می‌کشه. با این حقیقت کنار اومده که اولین حس‌هایی که تجربه کرده رو قراره فراموش کنه وگرنه زندگیش به صورت دائم قراره بوی نوستالژی بده. به دست‌هاش که نگاه می‌کنه رگ‌هاش بیرون می‌زنن، پوستش چروک می‌خوره و در لحظه تجزیه می‌شه و هیچ‌وقت یادش نمی‌ره که قراره بمیره. داستان موجود فاقد جنسیتی که نه گذشته داره و نه آینده ولی با هر نفسی که می‌کشه حس می‌کنه یه جرعه از هرج و مرج رو نوشیده و با سایه خودش می‌رقصه.
بازیگر سارومان ارباب حلقه‌ها، کریستوفر لی، یه متالهد بوده و اولین آلبوم متالش رو تو هشتاد و هشت سالگی به اسم Charlemagne: By the Sword and the Cross منتشر می‌کنه.
#دانستنی‌های_به‌دردنخور_ساژا
من معذبم. وقتی داریم توی پیاده‌رو راه می‌ریم و به کفش‌هام نگاه می‌کنم و منتظرم یکی بگه:«ولی چه هوای خوبیه.» تا منم تاییدش کنم حتی اگه انگشت‌های پام در حال یخ زدن باشن. من معذبم. وقتی غذا کم نمکه و من فکر می‌کنم اگه نمکدون رو بردارم یعنی دارم آشپزی میزبان رو زیر سئوال می‌برم. معذبم که عقیده شخصی داشته باشم. معذبم وقتی لباسم گشاده، معذبم وقتی لباسم تنگه. وقتی ازم می‌پرسن حالم چطوره یا می‌خوان که از خودم بگم. وقتی کسی بهم زنگ می‌زنه یا وقتی بیدار می‌شم و هم‌خونه‌م هنوز خونه‌ست. من انقد معذبم که تا ساعت سه‌ی ظهر توی اتاقم می‌مونم و وانمود می‌کنم خوابم. معذبم وقتی می‌خوام یه مکالمه رو شروع کنم و معذبم وقتی می‌خوام یه صحبت رو تموم کنم. معذبم وقتی منم که آهنگ رو انتخاب می‌کنم و معذبم وقتی بقیه آهنگ می‌ذارن. من کنار یکی می‌شینم و ناخودآگاه تمام حرکاتش رو تقلید می‌کنم، اگه اون دستش رو بذاره زیر چونه‌ش، دست منم کم‌کم میره زیر چونه‌م، اگه اون پاش رو جمع کنه تو شکمش، منم کم‌کم پام رو بغل می‌کنم. من توی حرکاتم معذبم و باور دارم یه کتاب درمورد چطور رفتار کردن بوده که فقط منم که نخوندمش. نمی‌دونم وقتی سکوت پیش میاد مسئولیت منه که پرش کنم یا معلوم میشه که معذبم اگه تلاش کنم چیزی بگم و نمی‌دونم کدوم بدتره. من انقد معذبم که شاید یه روزی که کنارتون نشستم ببینین که هی دارم بیشتر و بیشتر می‌رم توی خودم و تعجب نمی‌کنین وقتی که انقد توی خودم جمع می‌شم که فرو می‌رم توی زمین، قایم می‌شم زیر خاک، فشرده می‌شم و می‌شم یه دونه و اگه هوا واقعا خوب بود شاید ریشه دادم و راهم رو پیدا کردم و سرک کشیدم بیرون و جوونه زدم و شاید وقتی درخت شدم دیگه معذب نباشم، چون درخت‌ها هیچ‌وقت با هم دچار سوتفاهم نمی‌شن.
تسئوس، آریادنه رو توی جزیره جا گذاشت. بعد از اینکه آریادنه بهش شمشیری رو داد که باهاش مینوتور رو بکشه و بعد از اینکه بهش نخی رو داد که باهاش راهش رو از داخل هزارتو پیدا کنه. تسئوس، آریادنه رو تو جزیره جا گذاشت بعد از اینکه آریادنه به خاطرش به خانواده‌ش خیانت کرد و بعد از اینکه همراه اون سرزمینش رو رها کرد. آریادنه‌ توی جزیره کنار ساحل می‌شینه و شب‌هایی که نسیم از روی دریا می‌وزه منتظر صدای تسئوس می‌مونه. آریادنه در جواب نسیم، می‌خونه که درست شنیده؟ درست شنیده که تسئوس داره برمی‌گرده؟ که هیچ‌وقت نمی‌خواسته اون رو تنها بذاره؟ که همه اینا یک سوءتفاهم بوده؟ که شمشیر سنگین بوده؟ که نخ پاره شده؟ و آریادنه با شنیدن جواب نسیم دووم میاره.
آب‌ها بالا میان و ابرها میبارن. ساحل شروع به فراموش شدن می‌کنه. جزیره تصمیم می‌گیره غرق بشه. آریادنه از موج‌هایی که به ساحل حمله می‌کنن فرار می‌کنه. می‌دوئه داخل جنگل. طوفان غرش می‌کنه. آریادنه توی گِل تلوتلو می‌خوره و بارون پوستش رو شلاق می‌زنه و شاخه‌ی درخت بهش چنگ می‌اندازه و دنبال صدای تسئوس تو هیاهوی اطرافش می‌گرده. آریادنه در جواب طوفان داد می‌زنه که درست شنیده؟ درست شنیده که تسئوس بهش میگه یکم دیگه تحمل کن؟ که دریاها بزرگن و هیولاها زیادن؟ که راه طولانیه ولی برگشت حتمیه؟ درست شنیده که تسئوس گم شده؟ که زخمی شده؟ درست شنیده که بابت همه اینا متأسفه؟
آریادنه خودش رو به بالای کوه می‌رسونه. چنگ می‌زنه به صخره‌ها. روی آخرین لبه و رو به دریایی که جلو و جلوتر می‌خزه می‌ایسته و به افقی نگاه می‌کنه که توی طوفان در هم می‌پیچه. چشم‌هاش رو تنگ می‌کنه و مژه‌هاش با بارون سنگین می‌شه. سعی می‌کنه ته دنیا رو ببینه و از پشت صدای رعد، آهنگ تسئوس رو تشخیص بده. آریادنه چشم‌هاش رو می‌بنده و شیون می‌کنه که درست شنیده؟ درست شنیده که تسئوس نمی‌ذاره تنها بمیره؟ که به خاطرش از دل طوفان رد می‌شه و به خاطرش از غرق شدن نمی‌ترسه؟ که اگه دریا گور اون‌ها بشه باز هم به سمت اون شنا میکنه؟ که توی یک روز جسدشون در آغوش هم به یه ساحل می‌رسه؟ درست شنیده که تسئوس بهش می‌گه از مرگ نترسه؟
آریادنه روی آب تنهاست. تمام دریاها و تمام اقیانوس‌ها به سمتش حمله می‌کنن. آریادنه دست و پا می‌زنه. به زیر آب کشیده می‌شه. به هیچیِ زیر پاش لگد می‌زنه. برای یک لحظه بالا میاد. نمک سرفه می‌کنه. دستش رو به سمت آسمون می‌بره و به پوچیِ بالای سرش چنگ می‌اندازه و آریادنه غرق می‌شه. توی آرامش سیاهی دریای طوفانی، آریادنه دور شدن کشتی تسئوس رو حس می‌کنه. که بهش می‌گه هیچ وقت قرار نبوده به خاطرش برگرده. که جایی که تسئوس به سمتش می‌ره آسمون شفاف شبش پر از ستاره‌ست. که تسئوس نه از طوفان خبر داره و نه از فراموش شدن یه جزیره. که نه شمشیر سنگینه و نه نخ پوسیده. که همه اینا یه سوءتفاهم بزرگ بوده. آریادنه پایین و پایین‌تر می‌ره و داخل اقیانوس اشک می‌ریزه. سرش رو بالا می‌گیره و دهنش رو باز می‌کنه و طوفان رو به داخل دعوت می‌کنه و با آخرین نفسی که به سطح آب می‌ره، میگه که تسئوس رو می‌بخشه.
Cup Runneth Over
Kiki Rockwell
Sit our parents down to talk
Quote thy passage, state our faults
If God created man for me
Why am I not quite a "she"?
نمی‌خوام اتفاق بدی برات بیافته. مثلا از خونه بری بیرون و اتوبوس زیرت بگیره ولی امیدوارم نون تستت از اون طرفی که مربا داره بیافته روی زمین. امیدوارم یادت نیاد اون بازیگره رو دیگه کجا دیدی. امیدوارم یکی بهت بگه:«دقت کردی چقد عجیب راه می‌ری؟» و تمام روز از خودت بپرسی مگه چطور راه می‌رم که عجیبه. نمی‌خوام بلایی سرت بیاد. مثلا روی یخ لیز بخوری و گردنت بشکنه ولی امیدوارم وقتی یکی با چشمای پر از اشک داره درمورد مراسم ختم پدرش باهات صحبت می‌کنه، بفهمی که پوست سیبی که خوردی لای دندون آسیابت گیر کرده. امیدوارم وقتی که دستمال کاغذی نداری، بدجوری عطسه کنی. امیدوارم با همکلاسی نه‌چندان صمیمی دبیرستانت تو خیابون چشم تو چشم بشی. امیدوارم وقتی زیر دوشی، دندون‌شکن‌ترین جواب جر و بحث به ذهنت بیاد. نمی‌خوام نفرینت کنم ولی امیدوارم ته سخت‌ترین روز زندگیت، شافل برات Lonely day رو پلی کنه. امیدوارم نتونی خودت رو قانع کنی از تخت بیای بیرون. امیدوارم برات مهم نباشه جوراب‌هات یه لنگه باشن. امیدوارم Smiths گوش بدی. امیدوارم جواب پیام‌های دوستات رو ندی. امیدوارم برنامه‌هات رو کنسل کنی. امیدوارم فکر کنی "فقط یه لیوان قهوه" دیگه با بهتر شدن فاصله داری و امیدوارم اشتباه کرده باشی. امیدوارم کافئین خونت زیاد باشه و سرتونین مغزت کم. امیدوارم به یه نقطه توی سقف زل بزنی و بعد ده دقیقه متوجه بشی که تو این مدت به هیچی فکر نمی‌کردی و امیدوارم بعدش متوجه بشی که به کمک نیاز داری. امیدوارم وقت تراپی بگیری و روی خودت کار کنی. امیدوارم هر روز بدوئی و به اندازه کافی آب بخوری. نمی‌خوام اتفاق بدی برات بیافته، نمی‌خوام بلایی سرت بیاد و نمی‌خوام نفرینت کنم ولی این کثافتیه که جفتمون توش دست و پا می‌زنیم و امیدوارم تو زودتر از من ازش خلاص نشی.
Forwarded from زیر درخت زیتون
گوشواره میخی non-binary flag
تک 15 هزار تومان
جفت 30 هزار تومان
ضد حساسیت
@TheOliveTree0
من به اندازه کافی Devil's breath توی خونم نیاز دارم. سُرُم رو بهم بدین و من رو با یه ضبط صوت توی اتاق تنها بذارین. من لازم دارم با خودم روراست باشم. می‌خوام به خودم اعتراف کنم که از دیوید لینچ متنفرم. می‌خوام با این حقیقت کنار بیام که از موسیقی هیچی نمی‌فهمم. می‌خوام قبول کنم که خیلی وقته کتاب نخوندم و فیلم ندیدم. می‌خوام بلند بلند به این فکر کنم که اگه نتونم اینجا دووم بیارم، قرار نیست جای دیگه‌ای از پسش بربیام. می‌خوام درمورد این حرف بزنم که کارم نویسندگیه و سه ماهه هیچی ننوشتم. می‌خوام با این کنار بیام که فصل موردعلاقه‌م بهاره و هیچ رنگ خاصی رو دوست ندارم. تاریخ هنر رو فقط به خاطر کنکور خوندم و تو موزه‌ها الکی جلوی یه تابلو وامیستم و سرم رو کج می‌کنم و وانمود می‌کنم دارم به معنیش فکر می‌کنم. می‌خوام خیلی منصفانه جایگاهم رو تو دنیا قضاوت کنم. به این فکر کنم که می‌ترسم با بچه‌ها تنها بمونم، نمی‌دونم به کجای صورت یه نفر موقع حرف زدن نگاه کنم، چندین ساله که هیچ فکر عمیقی نداشتم و صحبت‌های بقیه درمورد مفهوم آهنگای نیک کیو رو به عنوان تحلیل‌های خودم تکرار می‌کنم و هر از گاهی از روی عادت دعا می‌کنم. به من سدیم تیوپنتال بدین تا من بالاخره بگم از آنجلوپولوس فیلمی ندیدم، هنوزم فکر می‌کنم عامه‌پسند بوکوفسکی کتاب خوبیه و نخواستم از کلاسای فلسفه‌ی دانشگاه هیچی یاد بگیرم. من رو با آموباربیتال تنها بذارین و من بالاخره قبول می‌کنم چیزهایی که از یه زن می‌خوام به کلیشگی زیبایی مارگو رابیه. فرق کمونیسم و سوسیالیسم رو نمی‌دونم و آخرین جهان‌بینی‌ای که نسبت به زندگیم داشتم رو تو چهارده سالگی بهش رسیدم و هنوزم دارم بهش چنگ می‌زنم چون نمی‌خوام قبول کنم بقیه حرفی برای گفتن دارن. بذارین حداقل برای یه بارم که شده اعتراف کنم که از آدمی که بهش تبدیل شدم راضی نیستم. که دلم می‌خواست محبوب باشم. که دلم می‌خواست شک داشتنم به هوش خودم فقط برای اینکه بقیه سعی کنن خلافش رو بهم ثابت کنن، نباشه. که خسته شدم از کنار نیومدن با جنسیت داشتن. که دلم می‌خواست خودم رو دوست داشته باشم. که فکر میکنم نفرت از خودم نشونه یه چیز والاتر تو تقدیرمه. که همیشه سعی کردم پیش تراپیستم دیوونه‌تر از اون چیزی که هستم دیده بشم. که خجالت می‌کشم بابت ویدیوهای غذایی که توی اینستا می‌بینم. که هر کاری می‌کنم که قبول نکنم خودم مسئول زندگیمم. که چارت تولد من کینک‌هام رو نشون میده و خیلی وقته هیچ اتفاق مهمی برام نیافتاده.