#پارت_68
سرش را به نشانهی نه بالا انداخت و از اتاق بیرون زد.
مثل کسی که تازه از عالم خواب بیرون آمده، گیج میزد و یکی در میان قدمهایش را با شک بر میداشت.
اتاقی که ثریا گفته بود را پیدا کرده و با شک دستگیرهی در را پایین کشید.
این تغییر مکانی هنوز برایش هضم نشده بود. معدهاش تاب و طاقت هضم کردن این اتفاقها را پشت سر هم نداشت و تنها چیزی که لازم بوده زمان بود!
تنها به زمان احتیاج داشت برای وفق دادن خودش با شرایط به وجود آمده. زمانی که مدام میدویید و فرصتی نمیداد.
در اتاق را پشت سرش بسته و نگاه کوتاهی به اتاق انداخت. از این تمام وسایل جعبهی کوچکی روی کنسول که جلد تنهی درخت را داشت توجهاش را جلب کرد.
جعبه را برداشت و روی تخت دراز کشید. اولین چیزی که با تکان خوردن تخت به پس ذهناش نفوذ کرد، بوی عطر خوشی بود که بینیاش را قلقلک داد.
عطری که در همه جای تخت پخش شده و بوی تند و سردش همزمان هر بینیای رو تحریک میکرد.
_شروع یا پایان؟ کدومو بنویسم برای فصل جدیدم بابا؟
حزن صدایش به شدت هویدا بود و قطره اشکی لجوجانه از روی گونهاش سر خورد.
_معلمم بودی! معلمی که یادم دادی اگه کسی کنارم نبود، پشت و پناهم نبود خودم باشم...
دستش روی جلد ضخیم و زبر جعبه لغزید.
_پشت و پناهم رو بخوام، به معنی ضعفمه نه؟ من هنوز درسایی که خونده بودم رو پاس نکردم!
پلک زد. خیسی گونههایش هر لحظه بیشتر میشد و به روی یک طرف چرخید و جنینوار در خودش جمع شد.
_درس زندگی مگه تموم میشه؟ معلم نصف راه شاگردش رو ول نمیکنه بابا.
پلک زد و بعد به خواب فرو رفت.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
سرش را به نشانهی نه بالا انداخت و از اتاق بیرون زد.
مثل کسی که تازه از عالم خواب بیرون آمده، گیج میزد و یکی در میان قدمهایش را با شک بر میداشت.
اتاقی که ثریا گفته بود را پیدا کرده و با شک دستگیرهی در را پایین کشید.
این تغییر مکانی هنوز برایش هضم نشده بود. معدهاش تاب و طاقت هضم کردن این اتفاقها را پشت سر هم نداشت و تنها چیزی که لازم بوده زمان بود!
تنها به زمان احتیاج داشت برای وفق دادن خودش با شرایط به وجود آمده. زمانی که مدام میدویید و فرصتی نمیداد.
در اتاق را پشت سرش بسته و نگاه کوتاهی به اتاق انداخت. از این تمام وسایل جعبهی کوچکی روی کنسول که جلد تنهی درخت را داشت توجهاش را جلب کرد.
جعبه را برداشت و روی تخت دراز کشید. اولین چیزی که با تکان خوردن تخت به پس ذهناش نفوذ کرد، بوی عطر خوشی بود که بینیاش را قلقلک داد.
عطری که در همه جای تخت پخش شده و بوی تند و سردش همزمان هر بینیای رو تحریک میکرد.
_شروع یا پایان؟ کدومو بنویسم برای فصل جدیدم بابا؟
حزن صدایش به شدت هویدا بود و قطره اشکی لجوجانه از روی گونهاش سر خورد.
_معلمم بودی! معلمی که یادم دادی اگه کسی کنارم نبود، پشت و پناهم نبود خودم باشم...
دستش روی جلد ضخیم و زبر جعبه لغزید.
_پشت و پناهم رو بخوام، به معنی ضعفمه نه؟ من هنوز درسایی که خونده بودم رو پاس نکردم!
پلک زد. خیسی گونههایش هر لحظه بیشتر میشد و به روی یک طرف چرخید و جنینوار در خودش جمع شد.
_درس زندگی مگه تموم میشه؟ معلم نصف راه شاگردش رو ول نمیکنه بابا.
پلک زد و بعد به خواب فرو رفت.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜