O.o°کانال کافه رمان آنلاین°o.O
163 subscribers
58 photos
600 videos
42 files
708 links
-من عاشق کتاب‌ها هستم
من عاشق آن لحظه‌ای هستم
که کتابی را باز میکنم
و درآن غرق میشوم…

با کتاب می‌شود از دنیا گریخت
و وارد دنیایی شد
که بسیار از دنیای تو جالب‌تر است

لینک گروه ؛https://t.me/joinchat/WENDYJ1zp0cEAnxA
Download Telegram
.
پارت جدید👆
آره جهانشاه یه کورِ کچلِ زشته😌😂
#پارت_28

***
«هاووش»

_چهل روزه داری امروز و فردا میکنی فارق! فکر کردی ملعبه‌ی دست توئم که دَم به دقیقه منو به‌ هوای امروز و فردا می‌چرخونی؟

فارق بی‌حرف سر پایین انداخت و هاووش عصبی قدم بر می‌داشت. از صبر کردن متنفر بود و الان بیشتر از آنچه که باید صبر کرده بود و دیگر طاقتش طاق شده بود.

_رفتی گشتی بهت گفتن نیست، بیخیالش شدی؟ یعنی چی که نیست‌ها؟ یه‌ وجب بچه‌ی اون حرومزاده رو نتونستی پیدا کنی؟ اینقدر سخته پیدا کردن‌ یه‌ دختر بچه؟

حرف‌ نزدن‌های فارق مته‌ روی زر ورقِ نازک اعصابش شده و حرص‌اش را بیشتر از اینی که هست در آورد.

_ برای چی پول میگیری فارق؟ من برای چی پول میریزم تو حلقومت که از پس یه‌ کار ساده‌ هم بر نمیای هان؟

جعبه‌ی طلایی سیگار را برداشته و یک نخ سیگار برگ را بیرون می‌کشد.
زندگی‌اش روی هوا بود و همین که خبری از آن مرد نبود، آشفته‌اش می‌کرد.

سیگار را کنج لبش گذاشته و با نگاهی که آتش از آن شعله‌ور می‌شد، نگاه پر غیظی به فارق انداخت و صدایش از سر حرص بالا رفت.

_گمشو از جلو چشمم و تا پیداش نکردی برنگرد! اگه قبل از اینکه پیداش کنی، دور و بر من پیدات بشه روزگارت رو سیاه می‌کنم فارق!


سر برگرداند و کشوی میز چوبی را بیرون کشید و به دنبال فندکش گشت.
هنوز پیدایش نکرده بود که فارق لب‌ جنباند و گفت:

_جسارتاً آقا...راجب اون دختری که گفته بودید تحقیق کردم و فهمیدم.

گوش نداده و همین که فندک طرح گرگش را پیدا کرد، دستی در هوا تکان داد و تشر زد.

_بعد از چهل روز اون تحقیقت فقط به درد خودت می‌خوره مرتیکه!
هـــاووشْ vip:

اگر خواننده رمان هاووش هستین توجه کنید👇

به دلیل اینکه اعضا جدید اومدن و درخواست ها تو پی‌وی خیلی خیلی زیاد بوده ، عضویت vip تمدید شده
لطفا اگر جدید اومدید و قصد ورود به vip دارید عجله کنید
وی‌آی‌پی دیروز به پارت 40رسیدیم وهر شب پارت داریم😎
بزودی لینک عضویت کلا باطل میشه و عضو جدید نمیپذیره!!
لطفا اگر مایل به عضویت در vip کانال هاووش هستید مبلغ 42هزارتومان رو به شماره کارت زیر واریز بفرمایید و عکس فیش رو همراه اسم و فامیلتون برای ادمین ارسال کنید تا لینک خدمتتون فرستاده بشه

6219861947113956
سمیعی
ادمین فروش👇
@HavoushVip
#پارت_29



با رفتن فارق، فیتیله‌ی سیگار را آتش زده و کام عمیقی گرفت‌. پلک بسته و با دو انگشت شست و اشاره سعی کرد که شقیقه‌اش را ماساژ دهد و از دردش بکاهد.

سرش داشت می‌ترکید و اگر این مسئله حل نمی‌شد برای ماه بعد به قطع باید یک اتاق در تیمارستان را رزرو می‌کرد!

سر و صدای بیرون در حواسش را لحظه‌ای پرت کرده و ذره‌ای از خاکستر سیگار روی دستش ریخت.
از سوزش انگشت سبابه‌اش، سگرمه در هم کرده و بی‌خیال سیگار کشیدن شد.

عصبی با قدم‌های بلند از اتاق بیرون زده و خودش را به اتاق پسرش رساند.
ثریا پسرک بهانه‌گیر را در آغوش گرفته و آرام بر شانه‌ی کوچکش ضربه می‌زد.

هاووش میان دو درگاه ایستاده و بی‌عطوفت ثریا را مخاطب گرفت.

_معلوم هست چه غلطی میکنی؟ بچه‌ام تلف شد از بس عر زد! نمی‌تونی آرومش کنی غلط کردی پرستارش شدی.

خودش هم می‌دانست حرص و خشمش از جای دیگری است و دارد سر این خالی می‌کند.
با صدای دادش، پسرش هم بلندتر از قبل شروع کرد به گریه کردن و توی آغوش ثریا دست و پا زد.

ثریا ترسیده از اینکه نکند از کار بی‌کار شود، سریع به حرف آمده و شروع به توجیح کردن خودش کرد.

_بچه کوچیکه آقا. شیر مادر می‌خواد. منکه زائو نیستم که بهش شیر بدم. بهونه‌ گیری‌اش از بی‌مادریشه...این بچه مادر می‌خواد که مراقبش باشه.

نمی‌دانست. زنِ بیچاره فکر می‌کرد که همسرش به مسافرت رفته که او را برای نگه‌داری از پسرش آورده بود؛ وگرنه حتیٰ جرأت حرف زدن از مادرش را هم نداشت!

نفت روی بنزین ریخته و هاووش از کوره‌ در رفت. به سمت ثریا یورش برده و با بیرون کشیدن پسرش از آغوش او، اخطار داد:

_بارِ آخرت باشه که حرف از مادرش می‌زنی! بچه‌ی من مادر نداره اینو توی کله‌ی پوکت حالی کن‌.
#پارت_30



ثریا ترسیده چند قدم عقب رفت. نمی‌خواست باعث عصبانیتش شود اما انگار شده بود.


_چیزه آقا. شرمنده ولی این بچه شیر مادر می‌خواد. به شیر خشک حساسیت داره برای همین از درد معده‌اش گریه میکنه. طفلک خیلی اذیت میشه...


همین که به آغوش گرفته بودش، گریه‌هایش بند آمده و با کنجکاوی به ته‌ ریشش چنگ می‌زد و بعد انگشت‌های کوچک دستش را توی دهان می‌گذاشت.


هاووش به چشم‌هایی که درست فیت چشم‌های خودش بود زل زده و این‌بار آرام‌تر از قبل جواب ثریا را داد.


_مادر نداره، واسش پیدا میکنم‌. اینقدر آدم هست که بتونه شیرش بده!


اجازه‌ی حرف دیگری به ثریا نداده و از اتاق بیرون‌اش انداخت. میگرنش آرام‌تر شده بود و خسته گوشه‌ی تخت‌ نشست.
مستقیماً به چشم‌های درشت شده‌ی پسرش زل زده و دلش برای آن نگاه کنجکاو ضعف رفت.


_باید پسر من بودنت رو به رخ بکشی؟ نکن هامین!


مچ دستی که توی چشمش فرو کرده بود را گرفته و پایین آورد. چندبار پلک زد تا سوزش چشمش رفت.

_هنوز نیم‌وجبی شاخ و شونه‌ میکشی؟


هامین بلند خندید و انگار نه انگار چند دقیقه‌ی قبل با صدای گریه‌‌اش خانه‌ را روی سرش گذاشته بود.
با خنده‌های هامین اعصبانیتش فروکش کرد و لب‌هایش کش آمد.

_پدرسوخته.


چشم از هامینی که توی آغوشش شیطنت می‌کرد برداشته و یک‌ دور توی اتاق چرخاند.
از مشغله‌های بسیاری که داشت هنوز نسپرده بود‌ که وسایل اتاق را عوض کنند.


فضای تاریک اتاق دلگیر تر از آنی بود که به عنوان اتاقِ بچه مورد استفاده قرار بگیرد.
از اتاق چشم گرفته و به چهره‌ی سر ذوق آمده‌ی هامین نگاه کرد.


سر جلو برده و‌ عطر تنش را محکم‌ به ریه فرستاد. بویی پر از عطر زندگی که آرام‌اش می‌کرد.


_اَ دَدَ.
#پارت_31



اولین بار بود‌ که این‌ آواها را از زبانش می‌شنید. هفت‌ماه درون دستگاه نگه‌اش داشته بودند و انگار می‌خواست تلافی هفت‌ماه شیطنت نکردن‌ را یکجا باهم در بیاورد.

ثریا با شیشه‌ شیر به اتاق برگشته و نزدیک آنها ایستاد. هاووش بار دیگر عطر تن هامین را به ریه فرستاده و با بوسه‌ی کوتاهی که روی گونه‌ی کوچکش نشاند، او را به آغوش ثریا باز گرداند و با جدی‌ات هشدار داد:

_مراقبش باش‌. اگه درد داشت و حالش بد شد سریع بهم زنگ بزن.

نه‌ایستاد که جواب ثریا را بشنود و از اتاق بیرون زد. دست داخل جیب شلوارش فرو کرده و با حس خالی بودنش، تازه به یاد آورد که موبایلش را روی میز جا گذاشته.

بلافاصله بعد از باز کردن قفل با فارق تماس گرفت و منتظر جواب دادنش ماند.

_پولِ مفت میدم بهتون! تا خودم بالا‌سرتون نیام کاری از پیش نمیره.

تماس چند بار بوق خورد و قبل از اینکه قطع شود، وصل شد.

_بله آقا؟

_ آدرس اون دبیرستان و اسم دخترِ اون مرتیکه‌ رو برام بفرست. خودم میرم سر وقتش.

_ولی آقا...

_ولی بی‌ ولی. چهل روز بی‌عرضه گی کردی، الان می‌خوای پیداش کنی؟ چیزی که‌ گفتم رو بفرست فارق!


تماس را قطع کرد و بلافاصله از خانه‌ بیرون زد. کاری که شروع کرده بود، باید تمام می‌شد.
هاووش بود و اهل رخ‌نمایی و چه بسا اگر کسی پا روی دم‌اش می‌گذاشت.


آرام بود تا وقتی که از پشت ضربه می‌دید. آن وقت بود که تبدیل به کسی می‌شد که خودش هم نمی‌شناختش!
گذشتن از اشتباه کسی جایی در زندگی‌اش نداشت.


با لرزیدن جیبش گوشی را بیرون آورده و لوکیشنی که فارق فرستاده بود را نگاه کرد.
چشمش به صفحه‌ی چت بود که پیام دوم هم برایش ارسال شد و زیر لب‌ آن اسم را تکرار کرد.


_کرانه فضلی!
#پارت_32



از تلفظ آن نام اخم کرده و دندان بهم سایید‌. استارت زده و با انداختن گوشی به روی صندلی شاگرد، زیر لب غرولند کرد:


_ترانه و کرانه! یکی‌شون هرزه و اون یکی تخمِ جن عارف!


در کمتر از نیم‌ساعت مسیر دبیرستان را طی کرده و ماشین را هم‌جوار با جنگل پارک کرده و پیاده شد.


_وقتی دخترت باشه، از سوراخ موش‌ات هم بیرون میای.


قدم‌هایش را محکم و سریع بر می‌داشت و با رسیدن به دفتر مدیر و‌ معاونین ایستاد و چشم‌هایش را در کاسه‌ چرخاند.
سعی کرد حرص‌اش را قبل از رفتن به داخل آن اتاق فروکش کند.


نفس عمیقی کشیده و با آرامش وارد اتاق شد. اینجور مواقع خوب می‌دانست که با اعصبانیت و زور کاری از پیش نخواهد رفت!


با سلامی که داد توجه مدیر و معاون و معلمین را به خود جلب کرده و متعاقباً جواب گرفت.
بدون اتلاف وقت لب‌ جنباند و سریع پرسید.

_کرانه فضلی. اینجاست دیگه نه؟ صداش کنید لطفاً!


هزار بار جان کند تا بلاخره آن لطفاً آخر جمله‌اش را گفت. انگشتان یک دستش از حرص مشت شده و منتظر شنیدن پاسخی هرچند امیدوار کننده از مدیر ماند.

_می‌تونم بپرسم چه نسبتی با کرانه دارید آقای محترم؟


زبانش چرخید که پسوند پدر را به زبان بیاورد؛ اما با یادآوری اینکه شاید عارف را بشناسند حرفش را عوض کرد.

_عموشم! عماد فضلی.


مدیر انگار که باور کرده باشد کمی این و پا آن پا کرد و با نگاهی که بین او و زن کناری‌اش رد و بدل شد، هر دو با هم سرتکان داده و مدیر هاووش را مخاطب گرفت.


_متأسفانه کرانه‌جان خیلی وقته که سر کلاس‌ها حضور نداشته. شما که عضو خانواده‌اش هستید باید می‌دونستید!

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋

جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6219861947113956
به نام| سمیعی🩷
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜
#پارت_33



پلک زد. همین یک جواب را کم داشت! به نگاهی که بین آن دو زن رد و بدل شده بودن مشکوک شده و با ظن جواب مدیر را پیچاند.


_برادرزاده‌ام شهریه‌ای که باید پرداخت می‌کرد رو بهتون داد؟


یک دستی زده بود. مثل تیری که وسط یک غار تاریک درست به قلب هدف خورده بود.
با دیدن نگاه وا رفته‌ی هردو زن، ریشخند زده و دست به سینه شد.


مدیر هل شده و با نگاهی سردرگم شده خودش را مشغول نگاه کردن به پرونده‌ی جلوی دستش نشان داد و سعی کرد قبل از جواب دادن، کمی وقت تلف کند.
نگاهِ هاووش به روی تابلوی رو میزی افتاد و اسم مدیر را به ذهن سپرد.


_شهریه پرداخت شده یا‌ نه؟ بهش گوش‌زد کرده بودم که حتماً به خود شما بده خانومِ نیاز!

مدیر هنوز هم از جواب دادن طفره می‌رفت که این بار همان زن که حدس می‌زد معاون یا‌ شاید هم ناظم‌ باشد به حرف آمده و سعی در توجیه حرفی که همکارش زده بود، داشت.


_درسته. کرانه تازگی‌ها برای پرداخت شهریه اومد. اما امروز نیومده سر کلاس آقا.


این جواب همان چیزی بود که آرام‌اش می‌کرد‌. با خودش فکر کرد که ممکن است، عارف تأکید کرده باشد به کسی از حضور دخترش حرفی نزنند!

زمزمه‌اش به گونه‌ای آرام بود که کسی غیر از خودش آن را نشنود.


_مردک زرنگ!


چند قدم جلوتر رفته و‌ درست نزدیک به میز مدیر ایستاد و با نگاه راسخ به مردمک چشم‌های لرزان زن خیره شد.
دسته چک‌اش را از داخل جیب کتش بیرون کشیده و خودکاری که روی میز بود را برداشت.


_اگه کرانه اومد می‌خوام قبل از هر چیزی به من خبر بدید. سرِ یه‌ خصومت شخصی بین‌ من و برادرم، ازم دلگیره. می‌خوام از دلش در بیارم!

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋

جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6219861947113956
به نام| سمیعی🩷
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜
#پارت_34



مبلغ قابل توجهی را روی چک نوشته و همزمان یکی از کارتهایی که همیشه به همراه داشت را بیرون آورده و روز چک انداخت.

_هر اتفاقی برای کرانه افتاد و یا هر وقتی که اومد، قبل از هر چیزی به من خبر بدید خانوم نیاز. حتیٰ قبل از برادرم!

از لفظ برادری که به کار برد غیظ کرده و دندان قروچه کرد. هنوز هم باورش نمیشد تنها برای گیر انداختن یک بچه، اسم منفور ترین فردِ زندگیاش را به خودش میچسباند.

مدیر دبیرستان که نگاهش به چک افتاد، بزاق دهانش را با کمی ترس قورت داد.

_خیلی خب جناب فضلی. من در مورد اومدن و دیدن کرانه جان بهتون قول میدم که درست بعد از اینکه دیدمش بهتون خبر بدم.

هاووش با رضایت سر تکان داده و پیروزمندانه از اتاقک دفتری بیرون آمد.
نگاهی به حیاط طویل مدرسه انداخت که داشت آموزان همگی مشغول یک بازی دست جمعی بودند و اکثراً تنها یک گوشه نشسته و یا با یکدیگر حرف می زدند.

نگاهش را برداشت و از آن دبیرستان بیرون زد. احساس میکرد که حال سنگینی مشغلههای روی دوشش کمتر شده و به صورت قبل اذیتش نمیکند.

_ببینم باز چطور قراره از دستم در بری عارف! دخترت که پیش من باشه از اون سوراخ موشی که برای خودت خواستی بیرون میزنی.

ساعتاش هر لحظه صدا داده و از وقت کمی که برایش مانده بود دَم میزد.
جلسهای که با اعضای هیئت مدیرهی شرکت داشت.

دکمهی بالایی پیراهن را باز کرده و سپس پشت رُل جای گرفت.
هنوز حرکت نکرده بود که صدای زنگ گوشی توی اتاقک ماشین پیچید و با دیدن صفحه از دیدن اسمی که رویش بود جا خورد.

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋

جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6219861947113956
به نام| سمیعی🩷
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜
#پارت_35



اسم مادرش که به روی گوشی رد انداخته بود را چند بار زیر لب تلفظ کرده و به حدی دیر جواب داد که تماس قطع شد.
استارت زد و با به‌ راه افتادن ماشین، منتظر تماس دوم ماند‌.

تماسی که انتظارش را برای شنیدن صدای صاحب تماس می‌کشید.
امیدش با رسیدن شرکت ناامید شده و قبل ورود به اتاق جلسات گوشی‌اش را خاموش کرد‌.

یک‌تنه تمام جلسه را پیش برده و باز هم پیروز از میدان جنگ بیرون آمد.
این پیروزی دوم زمان زیادی طول نکشید که به محض روشن کردن گوشی با سیل انبوهی از پیام‌ها و تماس‌های پاسخ داده نشده رو به رو شد.

قبل از توجه به الباقی تماس‌ها‌، ناخ.داگاه دست روز شماره‌ی مادرش گذاشته و تماس را روز بلندگو گذاشت.
سر به پست صندلی تکیه داده و چشم‌های قرمزش طلب خواب می‌کرد.

_معلوم هست تو کجایی هاووش؟ بچه‌ات تلف شد از دست بی‌مسئولی‌ات‌هات. از بس گریه کرده پوست تنش با ذغال مو تمی‌زنه.

ترس به جانش رخنه کرد. تنها عضو خانواده، تنها آدم مهم زندگی‌اش هامین بود.
پسری که برای زنده ماندن و بودنش به هر دری زده بود پسری که خاطرش را زیادی می‌خواست.

_حالش چطوره هان؟ حال هامین چطوره مامان؟


منتظر جواب نماند. اگر دقایقی پیش می‌گفتند که ساختمان آتش گرفته از شدت خستگی همچنان سر جایش می‌نشست؛ اما حالا به حدی هل شده بود که آسانسور را فراموش کرده و از پله‌های اظطراری رفت.

ته صدایش می‌لرزید و دومرتبه سؤالش را پرسید:

_خوبه هامین؟ قلبشه مگه نه؟

روی یکی از پله‌ها سر خورد که با تکیه زدن به نرده خودش را از نیوفتادن نجات داد.

_معلوم نیست. بچه از شدت گریه کبود شده.
#پارت_36

تنها حرف از حال بدی هامین زده بودند و او به چنان حالی افتاده بود که انگار بدترین اتفاق دنیا در حال رخداده است.

با یک‌‌ تماس کارهایش را به دوش فارق انداخته و خود به هوای رسیدن به پسرش تخته‌ گاز راند.
شقیقه‌اش تیر کشیده و میگرن لعنتی باز هم در نزده به سراغش آمده و گریبان گیر شد.

هامین تنها کسش بود. تنها کسی که بعد از خودش در این زندگی داشت. پسری از رگ و خون و پوست خودش که نسخه‌ی دوم او شده‌ بود.

وقتی که رسید صدای گریه به حدی بالا بود که هنوز در را باز نکرده به‌ گوشش نشست.
پله‌ها را دوتا یکی پشت سر گذاشت و همین به اتاق رسید با دیدن مادرش لحظه‌‌ای درنگ کرد و بعد با تندی به طرف هامینی که روی پاهای ثریا تاب می‌خورد رفت.

هامین را به آغوش کشیده و با نگرانی روی قلبش را بوسید. سر که بالا آورد نگاهش بین مادرش و ثریا چرخی زد و ثریا را مخاطب گرفت.

_کی اینجوری شد؟

هامین را که به سینه فشرد گریه‌هایش کمتر شده و پلک‌های کوچکش لرزان بسته شد.

__خواب بود که اومدم. توی خواب می‌لرزید ترسیدم بچه تشنج کنه، بیدارش کردم‌ که شروع کرد به بی‌قراری.

به جای ثریا مادرش پاسخ سؤالش را داده بود و دندان‌هایش از چیزی که شنید چفت هم شد.
بی‌توجه به آن دو که با نگرانی نگاهش می‌کردند از آن اتاق خفه کننده بیرون زد و به سوی اتاق خوابِ خودش رفت.

روی تخت دونفره‌ی خودش دراز کشیده و هامین را روی سینه‌اش گذاشت.
درک این دردها برای بچه‌ای که هنوز پا به سن و سال نرسیده بود سخت بود و سخت‌‌تر از آن دیدن رنجی بود که متحمل می‌شد.

با یک انگشت دستِ کوچکش را گرفت که همان لحظه پلک‌زده و مردمک‌های درشتش را به چشمان هاووش کوک زد.
#پارت_37

با دیدن نگاهِ هامین، سردی چشم‌هایش پر کشید و شد همان هاووشی که هیچ‌گاه هیچکس ندیده بود اِلا پسرش!
هاووشی که تنها مهر و محبتش را با بذل و بخشش خرج یک نفر می‌کرد و عصیان و خشمش را خرج همه!

_تا نباشم آروم نمی‌گیری بچه؟ نق‌نق‌ات واسه بقیه‌است و آروم بودنت واسه من؟ می‌خوای خونه نشینم کنی بچه؟

هامین با شنیدن لحن‌اش تک خندی زد و با دست و دلبازی چال گونه‌‌اش را به رخ کشید و هاووش انگشت کوچکش را درون آن چال فرو کرد و لپش را کشید.

_رسم دلبری کردن رو از الان خودآموز بلدی! وای به حال بزرگ‌تر شدنت بچه. مگه پسر هم ناز میاد؟ اونم واسه باباش!

پلک‌های هامین مدام باز و بسته می‌سد و هر از گاهی خمیازه‌های کوچکی می‌کشید.
هاووش تن کوچکش را گرفته و کنار خودش آورد و دستش را زیر سر کوچکش گذاشت‌.

با دست آرام آرام به پشتش می‌زد تا زودتر به خواب رود. وابستگی هامین نسبت به خودش زیادی از حد بود و همین باعث بستن دست و پایش می‌شد.

از بدر تولد تا به همین حالا که داشت در آغوشش به خواب می‌رفت، تنها پیش خودش مانده بود.
جز دکتر و پرستار تنها هاووش بود که کنارش می‌ماند و همین زنجیر فولادی محکمی از وابستگی را درون‌اش ایجاد کرده بود.

همین حس را خودش هم داشت! وقت‌هایی که عصبی بود یا‌ میگرنش عود می‌کرد؛ تنها درمان سریع‌السیرش به آغوش گرفتن پسرک کوچکش بود.


این مدت هربار که به بهانه‌ی کار بیرون می‌رفت به یک ساعت نکشیده بخاطر بی‌قراری‌های هامین باز می‌گشت و تا شبش کنار او می‌ماند و روز بعد، روز از نو و روزی از نو.

در همان حال در باز شد و قامت فخریه‌سلطان را دید که به دیوار تکیه زده و با غمباد نگاهش کرد.
#پارت_38

نمی‌خواست هامینی که تازه به خواب رفته بود را بیدار چند و به همین خاطر با احتیاط از کنارش بلند شد و به جای دستش، کوسن روز بالشت‌ها را زیر سرش گذاشت.‌

اشاره به بیرون زده و خودش زودتر از آن در بیرون رفت و منتطر آمدن فخریه‌سلطان ماند.
او که پشت سرش آمد، هاووش در اتاق را به آرامی بست و به سمت اتاق کارش پا تند کرد.

می‌دانست که باز هم خبر از چه بحثی‌است! بحثی تکراری که فخریه‌سلطان خسته از گفتنش نمی‌شد.

پایش به داخل اتاق نرسیده با صدای مادرش، گوشه‌ی لبش جمع شد.

_تا کی می‌خوای اینطوری پیش بری هاووش؟ این بچه کوچیکه، مشکل داره! نمیشه که بیست و چهار ساعت شبانه روز بشینی تنگش و از کار و زندگی بندازی خودت رو! اینکه مادرش مادری بلد نبود، گناه تو نیست که تاوانشو بدی!

با نیشخند روی صندلی راک‌اش نشسته و تندی کرد.

_میگی چیکار کنم؟ بچه‌ام رو ول کنم؟

فخریه سلطان اخم کرده و با همان اقتدار ذاتی‌اش و روح‌ سلطه‌گرش جواب داد:

_من از ول کردن حرف زدم پسر؟ براش مادر بیار! دختری که مهر مادریت داشته باشه و بتونه بزرگش کنه و با این بچه ٱنس بگیره.

_پسرم از مادر تنی‌اش خیر‌ ندید حالا غریبه بیارم بالا سرش؟

_نگفتم غریبه! نوه دایی‌ات نورسا رو یادته پسر؟

نتوانست جلوی خنده‌ی عصبی‌اش را بگیر و طعنه زد:

_همونی که سر یه‌هفته نشده شوهرش پَسش فرستاد؟ چو شده بود قبل عقد با دوست‌پسرش ریخته رو هم و شب عروسی‌اش یه‌ ماهه حامله بود!

فخریه‌سلطان غیظ کرد‌ و روی دستش کوبید.

_خُبه توهم! با این کارنامه‌ی درخشانت انتظار پیدا کردن یه‌ دختر دست نخورده و آفتاب مهتاب ندیده داری؟ کل عالم و آدم می‌دونن توی این خونه روزی یه‌ دختر پا می‌ذاره که پر کن تختت باشه.
#پارت_39



_که چی؟ باز یه‌ ترانه‌ی دیگه بیارم سر خونه و زندگی‌ام؟ سلیقه‌ات رو عوض کن سلطان! کسی که به دوست پسر و شوهر و بچه‌اش رحم نکرده به من و بچه‌ی من هم رحم‌ نمیکنه. اومدی اینجا که نوه‌ی برادرت رو بهم بندازی؟

فخریه سعی کرد‌ از در دیگری وارد شود و پسرش را برای وصلت دوباره راضی کند.

_خیلی خب اون نه، گندم چطور؟ دختر محجوب به حیاییه. خواستگار زیاد داره ولی می‌دونم چشمش دنبال توئه پسر!

کلافه مردمک‌ چشم‌هایش را در کاسه‌ چرخاند. نمی‌دانست که به چه زبانی بگوید از ازدواج مجدد بیزار است؟ از زن و زنیت کردن زنان بیزار است.
از هم نفسی یک هوا و زندگی با یک زن بیزار است!

_کیس‌های انتخابی‌ات رو بریز دور مادر من‌. قرار نیست دومرتبه ازدواج کنم و هم خودم و هم هامین رو بدبخت کنم.

فخریه‌سلطان حرص می‌خورد و آخر سر هم نتوانست خودش را کنترل کند و هر چه در دلش بود را به زبان آورد.

_موردای انتخابی‌ام رو بریزم دور که فردا پس فردا یکی از همین جنده‌های زیر خوابت ازت توله بزاد و دستت رو بذاره تو پوست گردو؟ بهت گفته باشم هاووش، حلالت نمی‌کنم اگه فردا پس فردا یکی از این فاحشه‌های دور و برت رو عقد کنی!

میگرنش داشت می‌گرفت باز. هوش و حواسش سر جایش نبود و عصبی روی پا تیک گرفته بود.

_خیالت راحت. من زن نمی‌گیرم. نه اون موردهای انتخابی‌ات رو‌ و نه اون عروسکای تخت پر کن. خودمم برای پسرم هم پدر میشم هم مادر! تهش خیلی بهونه‌ و بی‌قراری کرد دایه می‌گیرم براش.

فخریه‌سلطان نفس عمیقی کشیده و به روی قلبش کوبید.

_این بچه دایه نمی‌خواد هاووش. خودتو گول نزن اینقدر که خودم براش کافی‌ام! فردا پس فردا بزرگ که شد اگه گفتن مادرت، چی جواب بده این طفل معصوم؟
#پارت_40



چشم در حدقه‌ گرداند. حوصله‌ی این حرف‌ها را نداشت. دلش یک زندگی آرام همراه با هامین‌اش را طلب می‌کرد.

_اگه بگم تا آخرش می‌خوام عذب بمونم، خیالت راحت میشه که دست از سرم برداری مادر؟ کله‌ام کچل نیست اما به همین موهای مجعدم دست از سرم بردار.

می‌دانست اگر به حرف هم بیاورد باز هم بیخیالش نمی‌شد و خود سر به دنبال کیس ازدواج برایش می‌گشت.

_من به تو اعتماد ندارم هاووش. سر انتخاب ترانه پشت پا زدی به همه‌ی رسم و رسومات! حتیٰ نذاشتی دستمال بدم دستت برای بکارت تازه عروس که‌ نگو عروس اصلاً بکارت نداشته!


همان حرف‌های قدیمی و ملامت‌های همیشگی‌. گوشش پر بود از این حرف‌ها.
سعی کرده بود که فاصله بگیرد که خودش را از شنیدن این حرف‌های خاله‌ زنک دور کند اما باز هم صاف افتاده بود وسط چنین حرف‌هایی.

_هر چی رسم و رسوم سرِ ترانه زیر پا گذاشتی سر دومی اجرا میشه. پس اینکه باز هم با انتخابت چشم بازار رو جور کنی قبلش بفهم دختره زیر کس دیگه‌ای نبوده باشه!

هیستریک خندید. پشت هم می‌گفت از ازدواج مجدد گریزان است و باز هم حرف همان حرف قبل و بحث ادامه‌ی همان بحث بود!

_چشمم آب نمیخوره. الحق که تا ترانه‌ی دیگه‌ای پابه زندگی‌ات نذاره؛ قرار نیست مثلِ یک آدم عاقل، به انتخابم اعتماد کنی.


هامین خواب بود و او هم دلش هوای خوابیدن کنار پسرش و ختم این بحث را می‌خواست.
بلند شده و مقابل فخریه سلطان ایستاد.

_من زن نکی‌گیرم اما اگه خواستم بگیرم این فرمایشاتت یادم میمونه سلطان بانو!

گفت و رفت. رفت تا کنار پسرش تا هر وقت که دلش می‌خواهد بخوابد و به هیچ چیز دیگری فکر نکند.
کنار هامین بودن را با هیچ چیزی حاضر نبود معاوضه کند.

عزیزان ادمین اطلاع داد کارت برای شما باز نمیشه
قیمت وی آی پی 42000 تومانه
کسی برای وی آی پی خواست واریز بزنه به این کارت واریز کنه👇

6037998167453843
(سمیعی)
بعد از واریز رسید بفرستید 🩵

آیدی ادمین👇
@HavoushVip
#پارت_41


***

«کرانه»

حال و روز معده‌اش باز بهم خورده بود. داخل دستشویی مدرسه را گرفته و با نگرانی عُق می‌زد.
کیمیا یکی از همکلاسی هایی که به نسبت بقیه با او نزدیک‌تر بود، پشت در را گرفته و مدام به جانش غر می‌زد.

_اصلاً سر صبحی چیزی خوردی که به این حال نیوفتی؟ نیازی به حدی از حال و روزت تو کلاس ترسیده بود، که می‌خواست زنگ بزنه آمبولانس!

عق دیگری زد و حس کرد‌ جانش دارد بالا می‌آید. از همان بچگی معده‌اش به کره نمی‌ساخت و صبح از روی ناچاری گرسنه نماند به کره و مربا روی آورده بود.

_زنده‌ای اصلاً؟

روی دو زانو خم شده و هر باری که عق می‌زد، حس می‌کرد جوهره‌ی جانش دارد بالا می‌آید و دومرتبه پایین می‌رود.

_می‌تونی واسم دستمال بیاری؟

_بیا بیرون اول. تو کیفم دارم، هست. یه‌ طوری اون تو رو گرفته و عق می‌زنه انگار شیش قلو حامله‌است. بیا بیرون کرانه، مردم دیگه از سرما.

معده‌اش باز هم بهم پیچید. انگار که سر ناسازگاری‌اش تنها با او بود.

_استرس نده کیمیا. میام الان.

خودش هم به چیزی که گفت ایمان نداشت. وضعیتش لحظه به لحظه داشت بدتر می‌شد و حالش بدتر‌تر .
شانس آورده بود که از بوی گند فاضلاب در حال سَقَط شدن نیست.

_بسه کرانه. این نیاز نمیدونه که تو چقدر خری که با کره تگری می‌زنی، بیاد ببینه دوساعته داری بالا میاری، صاف می‌ندازتت بیرون و حکم پسر بازی و حاملگی میده و خدا رو شاکر نیست انگار.

کیمیا حرف می‌زد و او می‌شنید و با حالی بد تنها پشت سر هم عُق می‌زد و انگار که عُق زدن‌هایش تمامی نداشت.

از این حال و اوصاف عصبی شده و معده‌اش بهم پیچید.


_اینجا چخبره؟ فضلی معلوم هست دوساعت توی دستشویی چه غلطی می‌کنی؟

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋

جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜
#پارت_42



با شنیدن صدای نیاز، از هل پایش سر برد. کم مانده بود به داخل چاه بیوفتد که خودش را کنترل کرد و دستگیره‌ی در را گرفت.

برای بار هزارم خودش را برای خوردن آن دو سه لقمه لعنت کرد و باز هم اسید بالا آمده‌ی معده‌اش را پس داد.
ضربه‌ها متعددی به در کوبیده شد و صدای عصبی نیاز و صدای نگران کیمیا در هم آمیخته شدند.

_بیا بیرون ببینم چته فضلی!

_خانوم معده‌اش حساسه‌. رفلاکس داره.

_تو نمی‌خواد دُم روباه بشی. خودش زبون داره. بیا بیرون فضلی.

سرگیجه هم به حالت تهوع‌اش اضافه شد. جلوی چشم‌هایش تیره و تار شده و سیاهی می‌رفت.
با رنگی چون میت در را باز کرد و نیاز و کیمیا را مقابل در دستشویی دید.

_این رنگ و روت. خوبی فضلی؟ رفلاکس این همه عُق زدن و بالا آوردن نداره، چه غلطی کردی که دوساعته یه‌ بند داری غلطِ کرده‌اتو قی می‌کنی؟


با این حال و روز تنها گیرهای سه‌ پیچ نیاز را کم داشت. روی دو پا بند نبود که کیمیا سریع به سمتش آمده و زیر شانه‌هایش را گرفت.

_خانوم گفتم که رفلاکس داره. معده‌اش به کره نمی‌سازه و این‌هم بی‌حواسی کرده با صبحونه‌اش کره خورده.

نیاز به کیمیایی که جوابش را داده بود چشم‌غره رفته و سرش را به سمت کرانه چرخاند.

_به هرحال چه خوب باشی چه نه من موضف‌ام به خانواده‌ات خبر بدم. این حال و روز هم فقط بخاطر رفلاکس نیست! چهارتا شکم زاییدم، خوب می‌دونم فرق ویار صبح‌گاهی با رفلاکس چجوره!

رنگ کرانه با شنیدن واژه‌ی ویار صبح‌گاهی پرید. انگار که به سرش پاتک زده باشند.

_تو حیاط نگهش دار تا زنگ می‌زنم اولیاش بیان ببرنش دکتر.

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋

جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜
#پارت_43



آنقدر توی شک حرفِ نیاز فرو رفت که حتیٰ یادش رفت بگوید که زنگ نزند، چون کسی قرار نیست جوابش را بدهد.
کیمیا شانه‌هایش را ماساژ داد و با حرص به رفتن نیاز چشم دوخت.

_زنیکه گیر داده. تو این جهنم دره حالت تهوع هم نباید داشته باشی از توش داستان در میارن واست!

سر که چرخاند با دیدن صورتِ کرانه ترسید. رنگِ چهره‌اش عادی نبود و هر لحظه سفیدی‌اش بیشتر می‌شد.

_ببین منو کران‌! ماست شدی چرا؟ کرانه...کرانه با توئم‌ها!

روی پله‌ها نشستند و کیمیا چند پله پایین‌تر رفت تا راحت‌تر ببیندش.
دست‌های سر کرانه را گرفته و‌ لحن‌اش دلنگران بود.

_خوبی کناره‌ی دریا؟ رنگت بخاطر حرف‌های نیاز پریده یا‌ از حالا بدته؟

نمی‌توانست جواب دهد. باز هم صدای نیاز که می‌گفت ویار صبح‌گاهی توی سرش اِکو شد.
دنبال یک چیز در صندوقچه‌ی خاطراتش می‌گذشت. چیزی که بتواند خیالش را راحت کند.

_داری می‌ترسونیم کرانه. یه‌ حرفی بزن خُب؟ منو باش به خیال پیچوندن کلاِ اون عبادی پاشدم اومدم پیشت.

لب‌های خشکش از هم فاصله گرفتند. هنوز هم شک داشت؛ اما بیخیال شک و شبهه‌هایش شد و سرش را بالا آورد که تیله‌های سبز و خوش‌رنگش با چشم‌های میشی کیمیا در هم آمیخته شدند.

_خوبم. نیاز رفت زنگ بزنه نه؟

با شک پرسید. خیلی وقت‌ها داخل مدرسه حالش بد می‌شد و بی‌استثنا به پدرش زنگ می‌زدند. خودش می‌گفت. حالِ نگران مادرش را درک می‌کرد و به همین خاطر همیشه شماره‌ی پدرش را می‌داد.

اینکه این‌بار قرار نبود پدرش به دنبالش بیاید. اینکه قرار نبود بیاید و در راه برایش بستنی شکلاتی با رویه‌ی اسمارتیس بخرد، جای خالی‌ پدرش را بدتر از قبل به رخ می‌کشید.

_حامله‌ که نیستی کرانه؟

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋

جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843

به نام| سمیعی🩷
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜
#پارت_44



قبل از اینکه منتظر جواب بماند، خودش دیوانه‌وار قهقهه زد.

_دیوونه‌ام نه؟ از بس نیاز گفت که حتیٰ به خودمم شک کردم! لعنتی با چنان جذبه‌ای خِرت رو میگیره که به نکرده‌ات هم اعتراف کنی، چه برسه به کرده‌ات!

کیمیا می‌خندید ولی او خنده‌اش نمی‌آمد. سؤالی که کیمیا پرسید سؤال خودش هم بود. اینکه حامله‌ بود یا‌ نه را نمی‌دانست و نه وقت داشت و نه‌ حتیٰ پول آزمایش که بداند!

_تو رو چه به حاملگی اصلاً؟ تو؟ دختر مثبته‌ی کل کلاس؟ عمراً!

با یادآوری اینکه نیاز رفته بود به خانواده‌اش زنگ بزند، سریع بلند شده و برعکس قبل که زانوهایش می‌لرزید و نمی‌توانست درست قدم بردارد ولی حالا می‌دویید تا زودتر به نیاز برسد.

کیمیا همان‌جا مانده و پشت سرش داد می‌زد.

_کجا کرانه؟ حالت خوب نیست دختر.

گوشش بدهکار نبود که چند دقیقه هم طول نکشیده سر از پشت درِ دفتر در آورد.
با انگشت‌هایی لرزان دست بالا برده و چند تقه به در دفتر زد.

سریع در را باز کرد‌ و دید که نیاز تلفن را پایین آورد. انتظار داشت که اخم کند‌ و طلب یک شماره‌ی دیگر کند.
شماره‌ای که صاحبش زنده باشد و جواب دهد.

_زنگ زدم فضلی. عموت داره میاد دنبالت، برو وسایل‌ات رو جمع کن.

شنیدن همین کافی بود تا شک دوم هم توی یک روز به جانش وارد شود.
چیزی که شنیده بود را باور نمی‌کرد و چندبار زیر لب واگویه کرد:

_عموت!

به خودش آمد و خواست بگوید که هیچ عمویی ندارد. پدرش تک فرزند بود و مادرش هم همین‌طور که نیاز بازهم مقابلش جبهه گرفت.

_به عموت گفتم حتماً ازت آزمایش خون بگیره. شاگرد زرنگ و بچه‌ی خوبی هستی؛ اما اشتباه در نمیزنه!

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 (دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
به نام| سمیعی🩷
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜
#پارت_45


نیاز می‌گفت و او بی‌حال روی صندلی افتاد. کسی را نداشت و حال نیاز از یک بستگان حرف می‌زد!

عمویی که مطمئن بود ندارد و اطمینان کلامِ نیاز باعث می‌شد به دانسته‌هایش شک کند.

_از خانواده‌ی سرشناسی مثل شما این اتفاق فاجعه‌است! دعا کن اشتباه حدس زده باشم و حامله‌ نباشی دختر.

دو شک. در فاصله‌ی چند لحظه. شک هایی که می‌خواست به او حالی کند تنها نیست! تنهایی که با جنین و عموی احتمالی‌اش اثری از آن نمی‌ماند.

چند ساعت منتظر بود؟ یک‌ساعت، دوساعت که صدای تقِ کفی کفش‌هایی روی سرامیک کوبیده شد و در دفتر باز شد.
قلبش ایستاد و نفسش حبس شد. سرش پایین بود و جرأت بالا آوردنش را نداشت.

تنها دیدی که داشت، دید به یک جفت کفش مردانه و واکس خورده‌‌ای بود که برق می‌زدند. یک شلوار که خط اتویش هندوانه را هم قاچ می‌کرد.

نگاهش بالاتر نرفت و صدای نیاز باعث شد، نفس حبس شده‌اش بیرون رود.

_خوش آمدید آقای فضلی. پشت تلفن راجع به مشکل کرانه گفتم و به شما و برادرتون ربط داره که چه تصمیمی بگیرید.

آرامش نیاز تنها چیزی بود که درکش نمی‌کرد. انتظار واویلا به پا شدن داشت. انتظار اینکه دفتر را روی سرش بگذارد.

سرش پایین بود و نمی‌دید نگاه سرکش و کینه‌توزی که به روی جسم مچاله شده‌اش دوخته شده بود.

_ببرمش؟

صدای بمی که توی گوشش پیچید، ناآشنا بود.

_بله حتماً اما اگر جواب آزمایش مثبت در اومد خواشمندم که دیگه برادرزاده‌اتون رو اینجا نیارید!

در آن شرایط نیشخند زد. لفظ قلم صحبت کردن و آرامش نیاز تنها یک دلیل داشت. بوی پول!

_اونش دیگه به خودم مربوطه.

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋

جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜