✝️برداشت انتقادی مارکس از دین،ضد دموکراتیک است🚫(1)
«پیش نقدِ هر نقدی ، نقد به دین است.نقد مذهب به این نظریه منجر میشود که عالیترین موجود برای انسان، خودِ انسان است.نقد مذهب ، انسان را از [بند] فریب میرهاند، تا بیندیشد، تا عمل کند ، تا واقعیتش را همانا چون انسانی به خود آمده و خِرَد بازیافته برنشاند؛ تا بر گردِ خویش و از آنرو، بر گردِ خورشید راستین خویش بگردد. مادام که انسان بر محور خویش نمیگردد، مذهب تنها خورشید دروغین است که بر گردِ انسان میگردد.پس، وظیفهٔ تاریخ است که ، آنگاه که آنجهانی [بودن] حقیقت ناپدید شده است، حقیقت این جهانی را مستقر سازد.مذهب تمثیلی از خوشبختی تخیلی مردم است. و از بین بردنش تمثیلی از مطالبه کردن خوشبختیِ واقعی».(کارل مارکس/ نقد فلسفه حق هگل)«دین ناشی از عقل محدود و قاصر بشری است»(فریدریش انگلس)
=========================
🔺 نقد و نظر:این رویکرد مارکس از نواقص و زشتیهای تفکر اوست که با آزادی دموکراتیک و تساهل مذهبی سر سازش ندارد.در اتمسفر ایران دینزده نیز گمراه کننده تر می نماید.چرا که در کشوری با تاریخ سترگ نابردباریِ دینی «ضد تساهل»دینی را بشارت میدهد.روشنفکران و الیت جامعه نیز بعضا فاقد تئوری مناسب در جهت توسعۀ فرهنگ دموکراتیک بوده و در فضای آرای مارکس تنفس کرده و همین به عنوان گروه مرجع به جامعه منتقل شده و ایجاد فرهنگ دموکراتیک را به تعویق می اندازد
این روش ضد تکثر و دین برانداز(دین ستیز)نسبت ناچیزی با سکولاریسم،مداراگری و اصلاح مناسباتِ دین در جامعه دارد.چنین نگرشی چون پیشفرض را بر فریب دین میگذارد و عامل بیگانه ساز با خویشتن،هیچ راهی به آزادی متکثر دموکراتیک نمی بَرَد و دقیقا هم به ضد خود تبدیل می شود.مارکس مثل فوئرباخ متوجه نبود که هیچ جنبش سیاسی و اقتصادی نمیتواند دین،این پدیدۀ سیال و تاویل پذیر و متکثر را که جنبه های درونی و بیرونی بیشمار دارد از بین ببرد.
بیشمار مناسبات و شرایط اجتماعی،سیاسی،فرهنگی منجر به این حس در انسان میشود و ای بسا خویشتنِ خویش بسیاری از افراد با دین معنای خود را باز یابد.اینجا حیطه انتخاب شخصی افراد مطرح میشود که گزینش یک فرد آزاد میتواند ذیل هر دین و آیینی قرار بگیرد که فرد راسا برای زندگی و آرامش خود برگزیده و اینکه مارکس آن را فریب یا از خود بیگانگی بداند نه به او ارتباطی می یابد و نه حکمی است که بر همگان قابل اتلاق باشد.
دیگر اینکه مارکس برای تاریخ وظیفه ایی در نظر می گیرد تا حقیقتی که مارکس یافته-یعنی بی دینی-را بر دیگران هم تسری داده و دیکته کرد!.
به فرض که دین از دید من خوشبختی تخیلی است،چه دلیلی دارد برای دیگری نیز همین نسخه جواب دهد؟ترس از مرگ،حس عدالت طلبی،ناکامیهای این دنیا،ترس از پوچی و بی معنایی،تنهایی و بی یاوری و دیگر احساسات انسانی برخی افراد را به سمت دین جلب میکند و حس بهتری برای زیستشان ایجاد میکند.
چرا باید یک مدل اقتصادی-سیاسی(کمونیسم)در مدل نهایی خود دین را محو شده در نظر گیرد و آزادی گزینش اعتقاد را نادیده بگیرد؟
سکولاریسم و تحدید حوزه های دین در امور دنیوی ذیل «حکومت قانون بنیاد»بسیار متفاوت از قضاوتیست که مارکس دارد و او را به حوزه نقد رادیکال(افراطی)از دین سوق داده و عاجز از جمع آوری مواد لازم برای سازمان دهی دموکراسی به وسیلۀ اصل مهم تساهل مذهبی و احترام به حقِ داشتن اعتقادات دینی یا غیر دینی توسط همگان است.
مارکس با این برداشت نادرست از موضوع دین باعث میشود فرد دیندار در موضع خطاکار و فریب خورده قرار بگیرد و آزادی شهروندی و حق انتخاب دین او مختل گردد.
اگر جامعه ایی می خواهد آزاد باشد باید این نوع نگرش مارکس رو دور بی اندازد.بدین معنی که نقد دین اگر چه در مسیر سکولاریسم لازم است اما حدودی دارد که مطابق حقوق بشر تنها از زیاده خواهی دین جلوگیری میکند.یعنی مانع خروج پای دین از گلیمش می شود.اما روش مارکس نابودی گلیم دین را در سر می پروراند.اول اینکه چنین کاری غیر قابل اجرا و نشدنیست و دیگر اینکه به فرض هم با ضرب و زور هم به چنین جایگاهی برسیم چه ارزشی در جهت آزادی عقیده داشته است؟البته مارکس خواستار توحش دین ستیزی در مدل مائو و لنین و استالین در تخریب عبادتگاه ها و سرکوب مذاهب نبوده است بلکه اذعان دارد که در نهایت رشد ایدۀ کمونیسم سرانجام دین اهمیت خود را از دست داده و با رشد آگاهی ها رو به زوال میگذارد و شرایط نیاز به آن از دست می رود.
@cafe_andishe95
«پیش نقدِ هر نقدی ، نقد به دین است.نقد مذهب به این نظریه منجر میشود که عالیترین موجود برای انسان، خودِ انسان است.نقد مذهب ، انسان را از [بند] فریب میرهاند، تا بیندیشد، تا عمل کند ، تا واقعیتش را همانا چون انسانی به خود آمده و خِرَد بازیافته برنشاند؛ تا بر گردِ خویش و از آنرو، بر گردِ خورشید راستین خویش بگردد. مادام که انسان بر محور خویش نمیگردد، مذهب تنها خورشید دروغین است که بر گردِ انسان میگردد.پس، وظیفهٔ تاریخ است که ، آنگاه که آنجهانی [بودن] حقیقت ناپدید شده است، حقیقت این جهانی را مستقر سازد.مذهب تمثیلی از خوشبختی تخیلی مردم است. و از بین بردنش تمثیلی از مطالبه کردن خوشبختیِ واقعی».(کارل مارکس/ نقد فلسفه حق هگل)«دین ناشی از عقل محدود و قاصر بشری است»(فریدریش انگلس)
=========================
🔺 نقد و نظر:این رویکرد مارکس از نواقص و زشتیهای تفکر اوست که با آزادی دموکراتیک و تساهل مذهبی سر سازش ندارد.در اتمسفر ایران دینزده نیز گمراه کننده تر می نماید.چرا که در کشوری با تاریخ سترگ نابردباریِ دینی «ضد تساهل»دینی را بشارت میدهد.روشنفکران و الیت جامعه نیز بعضا فاقد تئوری مناسب در جهت توسعۀ فرهنگ دموکراتیک بوده و در فضای آرای مارکس تنفس کرده و همین به عنوان گروه مرجع به جامعه منتقل شده و ایجاد فرهنگ دموکراتیک را به تعویق می اندازد
این روش ضد تکثر و دین برانداز(دین ستیز)نسبت ناچیزی با سکولاریسم،مداراگری و اصلاح مناسباتِ دین در جامعه دارد.چنین نگرشی چون پیشفرض را بر فریب دین میگذارد و عامل بیگانه ساز با خویشتن،هیچ راهی به آزادی متکثر دموکراتیک نمی بَرَد و دقیقا هم به ضد خود تبدیل می شود.مارکس مثل فوئرباخ متوجه نبود که هیچ جنبش سیاسی و اقتصادی نمیتواند دین،این پدیدۀ سیال و تاویل پذیر و متکثر را که جنبه های درونی و بیرونی بیشمار دارد از بین ببرد.
بیشمار مناسبات و شرایط اجتماعی،سیاسی،فرهنگی منجر به این حس در انسان میشود و ای بسا خویشتنِ خویش بسیاری از افراد با دین معنای خود را باز یابد.اینجا حیطه انتخاب شخصی افراد مطرح میشود که گزینش یک فرد آزاد میتواند ذیل هر دین و آیینی قرار بگیرد که فرد راسا برای زندگی و آرامش خود برگزیده و اینکه مارکس آن را فریب یا از خود بیگانگی بداند نه به او ارتباطی می یابد و نه حکمی است که بر همگان قابل اتلاق باشد.
دیگر اینکه مارکس برای تاریخ وظیفه ایی در نظر می گیرد تا حقیقتی که مارکس یافته-یعنی بی دینی-را بر دیگران هم تسری داده و دیکته کرد!.
به فرض که دین از دید من خوشبختی تخیلی است،چه دلیلی دارد برای دیگری نیز همین نسخه جواب دهد؟ترس از مرگ،حس عدالت طلبی،ناکامیهای این دنیا،ترس از پوچی و بی معنایی،تنهایی و بی یاوری و دیگر احساسات انسانی برخی افراد را به سمت دین جلب میکند و حس بهتری برای زیستشان ایجاد میکند.
چرا باید یک مدل اقتصادی-سیاسی(کمونیسم)در مدل نهایی خود دین را محو شده در نظر گیرد و آزادی گزینش اعتقاد را نادیده بگیرد؟
سکولاریسم و تحدید حوزه های دین در امور دنیوی ذیل «حکومت قانون بنیاد»بسیار متفاوت از قضاوتیست که مارکس دارد و او را به حوزه نقد رادیکال(افراطی)از دین سوق داده و عاجز از جمع آوری مواد لازم برای سازمان دهی دموکراسی به وسیلۀ اصل مهم تساهل مذهبی و احترام به حقِ داشتن اعتقادات دینی یا غیر دینی توسط همگان است.
مارکس با این برداشت نادرست از موضوع دین باعث میشود فرد دیندار در موضع خطاکار و فریب خورده قرار بگیرد و آزادی شهروندی و حق انتخاب دین او مختل گردد.
اگر جامعه ایی می خواهد آزاد باشد باید این نوع نگرش مارکس رو دور بی اندازد.بدین معنی که نقد دین اگر چه در مسیر سکولاریسم لازم است اما حدودی دارد که مطابق حقوق بشر تنها از زیاده خواهی دین جلوگیری میکند.یعنی مانع خروج پای دین از گلیمش می شود.اما روش مارکس نابودی گلیم دین را در سر می پروراند.اول اینکه چنین کاری غیر قابل اجرا و نشدنیست و دیگر اینکه به فرض هم با ضرب و زور هم به چنین جایگاهی برسیم چه ارزشی در جهت آزادی عقیده داشته است؟البته مارکس خواستار توحش دین ستیزی در مدل مائو و لنین و استالین در تخریب عبادتگاه ها و سرکوب مذاهب نبوده است بلکه اذعان دارد که در نهایت رشد ایدۀ کمونیسم سرانجام دین اهمیت خود را از دست داده و با رشد آگاهی ها رو به زوال میگذارد و شرایط نیاز به آن از دست می رود.
@cafe_andishe95
✝️برداشت انتقادی مارکس از دین،ضد دموکراتیک است🚫
(2)
📍در واقع نظریۀ او باز پیشگویانه و جبری می نماید که مسیر ناگزیر تاریخ پیش پای بشر می نهد و ایدۀ پیشرفت مدرنیستی او الزاما به سمت بی دینی میل میکند چیزی که دلیل موجهی برای آن هم در دست نیست.
که خود همین نگرش از جنبه های آرمانشهری برداشت اوست که باز هم همان مشکل پیش بینی کردن شرایطی را دارد که در آن آزادی اعتقادی و تساهل دینی به نفع جامعه تک طبقه از بین می رود و تکثر فدای یکدستی می شود.
➕مارکس و پیروانش می توانند نقد دینی را پایگاه اصلی خود بدانند بر دین بتازند و نفرین کنند و وعده نابودیش را بدهند؛اینهم گزینه شخصی فرد دین ستیز است اما مسئله بنیادین اینجاست که این روش کمکی به گسترش فرهنگ رواداری نمیکند و مبنای واقعگرایانه هم نداشته و بر وعده های یوتوپیایی ضد دموکراتیک مبتنی است.
🔎در جامعه ایرانی هم که زعامت مذهبی جامعه را اشباع کرده اینگونه نقد مارکس خوراک خوبی برای دین ستیزی فراهم میکند.دین ستیزی که پیش از این اشاره شد مساوی با سکولاریسم نیست!
نقد دین البته بی اهمیت نیست و ناراستی ها و مشکلات جامعۀ دینی حتما باید آشکار گردد تا رفع شوند اما چنین صورتبندی که مارکس ارائه میکند روشی است که آسیبش از سودش بیشتر است.
📍نقد دین هیچ اولویت اساسی و پیشنیاز اصلی و مادر نقدها چنانکه مارکس می پنداشت نیست.بلکه نقد«جایگاه آن در مناسبات جمعی»مسئله اساسی بود.چه اینکه به فرض کسی موش پرست یا آلت پرست هم باشد وقتی در حیطه قانون سکولار گام بردارد و ضرری متوجه غیر نباشد نه ربطی به غیر پیدا میکند و کسی نمیتواند برای خود فرد دایۀ عزیزتر از مادر باشد و برایش مضر بداند،پس اصولا نقد دینی نه کلیدیست و نه در اولویت.
🔸وقتیکه در مداراگریِ دینی یک دین پیروان خود را داشته،کسی حق حقنۀ حقیقت خود را(بیخدایی)به او ندارد همچنانکه دیندار نیز حق حقنۀ خدا و حقیقت خود را بر دیگران ندارد.فرد«دین ستیز»از این بینش ژرف دموکراتیک بی بهره است که تنها در شرایط عدم اجبار در اعتقاد است که می توان به دموکراتیک شدن فضا چشم امید داشت.چه شخصی یک خدا داشته چه صد خدا هیچ تاثیری در زندگی من و حقوق من ندارد.نقد درونیات اعتقادی او هم نه چیزی به من می افزاید نه کم میکند نه سودی برای جامعه دارد.
📍نگرۀ دموکراتیک بر گشودن فضای اعتقاد فردی پا می فشارد و نه نشاندن دیندار در مظان اتهام و نفی آزادی و حق بشری او.واگذاری اعتقاد به پهنۀ خصوصی و عدم دخالت و قضاوت چیزیست که مارکس توجه ای بدان ندارد.
✖️مارکس سکولاریسم را مثبت می داند اما قصد دارد از آن فراتر رفته و چون خطر از خودبیگانگی و فریب را در دین تشخیص داده اعلام«پایان دین»را در برنامه دارد.
این تاریخگرایی،کور و آرمانشهری است(البته اگر در یکدستی همه در بی دینی بتوان آرمان مثبتی یافت!).
✖️از همه رقت بارتر کمونیستهای مذهبی هستند که بدون فهم و هضم جانمایه های نافی دین در اندیشه مارکس دست به تلفیق دین با کمونیسم زده اند!
همین رویکرد غلط مارکس(رویکرد خطرناک رادیکال)به تالی های فاسدی میرسد که چون نظریه اش در این باب فقیر و نسنجیده است،باعث تشدید دینگرایی افراطی نیز می شود.چون اعتقاداتی مثل ادیان بزرگ نهادمند و جهانی با سابقۀ سترگ،چیزی نیست که بتوان به راحتی آنرا در میلیونها قلب خاموش کرد و واکنشی در یافت نکرد.قرن بیست و بیست و یکم شاهد ظهور بنیادگرایان در مواجهه با رویکردهای ضد دینی بوده است که روش رادیکال عدم پذیرش باعث رادیکالیزه شدن بیشتر میشود.
✖️همان لنینی که میگفت: «دین افیون تودهها است؛ این گفتهٔ مارکس یکی از اساسیترین قسمتهای نگرش مارکسیسم به دین است. تمامی ادیان و مذاهب معاصر و تمامی سازمانهای دینی و مذهبی از دید مارکسیسم چیزی بیش از ارگانهایی ارتجاعی و بورژوا نیستند و در عمل کاربردی به جز دفاع از استثمار شدن کارگران ندارند»، کوچکترین رواداری مذهبی نداشت و رفتارهای توحش آمیز چین با ایغورها و مردم تبت ناشی از همین رویکرد اشتباه مارکس و انگلس است و در این سیاهی بی تقصیر نیستند.
👁🗨نظریه پرداز با نظریۀ نسنجیده میتواند پیروان را به بیراهه ببرد که برده است.دین اگر افیون فریبزاست معنا بخش زندگی بسیاری افرادیست که بعضا خود آگاهانه آن را جزئی از خویشتن خویش برگزیده اند و باید نه الزاما به ادیان بلکه«حقِ داشتن این حقایق متکثر فردی» احترام گذاشت و فردیت دیندار را در جمع گراییها نابود نکرد.
یکی از مولفه های موثر برای داشتن فرهنگ دموکراتیک برگزیدن تئوری درست در جهت رواداری و احترام به انتخابِ اعتقاد فردی است.
کمونیسم از ارزش بنیادین دموکراتیکِ پذیرش امکان حیات دینی روادارانه عاجز است چیزی که بدیل لیبرالی آن،به آن می بالد.
کانال لیبراسیون
@cafe_andishe95
(2)
📍در واقع نظریۀ او باز پیشگویانه و جبری می نماید که مسیر ناگزیر تاریخ پیش پای بشر می نهد و ایدۀ پیشرفت مدرنیستی او الزاما به سمت بی دینی میل میکند چیزی که دلیل موجهی برای آن هم در دست نیست.
که خود همین نگرش از جنبه های آرمانشهری برداشت اوست که باز هم همان مشکل پیش بینی کردن شرایطی را دارد که در آن آزادی اعتقادی و تساهل دینی به نفع جامعه تک طبقه از بین می رود و تکثر فدای یکدستی می شود.
➕مارکس و پیروانش می توانند نقد دینی را پایگاه اصلی خود بدانند بر دین بتازند و نفرین کنند و وعده نابودیش را بدهند؛اینهم گزینه شخصی فرد دین ستیز است اما مسئله بنیادین اینجاست که این روش کمکی به گسترش فرهنگ رواداری نمیکند و مبنای واقعگرایانه هم نداشته و بر وعده های یوتوپیایی ضد دموکراتیک مبتنی است.
🔎در جامعه ایرانی هم که زعامت مذهبی جامعه را اشباع کرده اینگونه نقد مارکس خوراک خوبی برای دین ستیزی فراهم میکند.دین ستیزی که پیش از این اشاره شد مساوی با سکولاریسم نیست!
نقد دین البته بی اهمیت نیست و ناراستی ها و مشکلات جامعۀ دینی حتما باید آشکار گردد تا رفع شوند اما چنین صورتبندی که مارکس ارائه میکند روشی است که آسیبش از سودش بیشتر است.
📍نقد دین هیچ اولویت اساسی و پیشنیاز اصلی و مادر نقدها چنانکه مارکس می پنداشت نیست.بلکه نقد«جایگاه آن در مناسبات جمعی»مسئله اساسی بود.چه اینکه به فرض کسی موش پرست یا آلت پرست هم باشد وقتی در حیطه قانون سکولار گام بردارد و ضرری متوجه غیر نباشد نه ربطی به غیر پیدا میکند و کسی نمیتواند برای خود فرد دایۀ عزیزتر از مادر باشد و برایش مضر بداند،پس اصولا نقد دینی نه کلیدیست و نه در اولویت.
🔸وقتیکه در مداراگریِ دینی یک دین پیروان خود را داشته،کسی حق حقنۀ حقیقت خود را(بیخدایی)به او ندارد همچنانکه دیندار نیز حق حقنۀ خدا و حقیقت خود را بر دیگران ندارد.فرد«دین ستیز»از این بینش ژرف دموکراتیک بی بهره است که تنها در شرایط عدم اجبار در اعتقاد است که می توان به دموکراتیک شدن فضا چشم امید داشت.چه شخصی یک خدا داشته چه صد خدا هیچ تاثیری در زندگی من و حقوق من ندارد.نقد درونیات اعتقادی او هم نه چیزی به من می افزاید نه کم میکند نه سودی برای جامعه دارد.
📍نگرۀ دموکراتیک بر گشودن فضای اعتقاد فردی پا می فشارد و نه نشاندن دیندار در مظان اتهام و نفی آزادی و حق بشری او.واگذاری اعتقاد به پهنۀ خصوصی و عدم دخالت و قضاوت چیزیست که مارکس توجه ای بدان ندارد.
✖️مارکس سکولاریسم را مثبت می داند اما قصد دارد از آن فراتر رفته و چون خطر از خودبیگانگی و فریب را در دین تشخیص داده اعلام«پایان دین»را در برنامه دارد.
این تاریخگرایی،کور و آرمانشهری است(البته اگر در یکدستی همه در بی دینی بتوان آرمان مثبتی یافت!).
✖️از همه رقت بارتر کمونیستهای مذهبی هستند که بدون فهم و هضم جانمایه های نافی دین در اندیشه مارکس دست به تلفیق دین با کمونیسم زده اند!
همین رویکرد غلط مارکس(رویکرد خطرناک رادیکال)به تالی های فاسدی میرسد که چون نظریه اش در این باب فقیر و نسنجیده است،باعث تشدید دینگرایی افراطی نیز می شود.چون اعتقاداتی مثل ادیان بزرگ نهادمند و جهانی با سابقۀ سترگ،چیزی نیست که بتوان به راحتی آنرا در میلیونها قلب خاموش کرد و واکنشی در یافت نکرد.قرن بیست و بیست و یکم شاهد ظهور بنیادگرایان در مواجهه با رویکردهای ضد دینی بوده است که روش رادیکال عدم پذیرش باعث رادیکالیزه شدن بیشتر میشود.
✖️همان لنینی که میگفت: «دین افیون تودهها است؛ این گفتهٔ مارکس یکی از اساسیترین قسمتهای نگرش مارکسیسم به دین است. تمامی ادیان و مذاهب معاصر و تمامی سازمانهای دینی و مذهبی از دید مارکسیسم چیزی بیش از ارگانهایی ارتجاعی و بورژوا نیستند و در عمل کاربردی به جز دفاع از استثمار شدن کارگران ندارند»، کوچکترین رواداری مذهبی نداشت و رفتارهای توحش آمیز چین با ایغورها و مردم تبت ناشی از همین رویکرد اشتباه مارکس و انگلس است و در این سیاهی بی تقصیر نیستند.
👁🗨نظریه پرداز با نظریۀ نسنجیده میتواند پیروان را به بیراهه ببرد که برده است.دین اگر افیون فریبزاست معنا بخش زندگی بسیاری افرادیست که بعضا خود آگاهانه آن را جزئی از خویشتن خویش برگزیده اند و باید نه الزاما به ادیان بلکه«حقِ داشتن این حقایق متکثر فردی» احترام گذاشت و فردیت دیندار را در جمع گراییها نابود نکرد.
یکی از مولفه های موثر برای داشتن فرهنگ دموکراتیک برگزیدن تئوری درست در جهت رواداری و احترام به انتخابِ اعتقاد فردی است.
کمونیسم از ارزش بنیادین دموکراتیکِ پذیرش امکان حیات دینی روادارانه عاجز است چیزی که بدیل لیبرالی آن،به آن می بالد.
کانال لیبراسیون
@cafe_andishe95
🌈معجزه اقتصادی بنگلادش
🇧🇩🇧🇩
💠 وقتی یک اقتصاد در یک دهه تولید ملی خود را 3 برابر میکند، حتما یک «معجزه» رخ داده است. بنگلادش یکی از کشورهایی است که در سالهای نه چندان دور بهعنوان کشوری فقیر نام برده میشد؛ اما در یک دهه گذشته با سیاستگذاری مناسب شرایط خیز اقتصادی را فراهم کرده است.
💠 راز رشد اقتصادی این کشور 160 میلیوننفری این بوده که توانسته است از فرصتهای به وجود آمده، نهایت استفاده را برای افزایش تولید ببرد. در حال حاضر بیش از 80 درصد تولید این کشور در صنعت پوشاک بوده است.
💠 این کشور توانسته با بهرهگیری از تکنولوژی، تعامل و تجارت با کشورهای دنیا، فراهم کردن فضای رقابتی برای بنگاهها، روشهای جدید تامین مالی و بهرهگیری درست از نیروی کار ارزان، در مسیر خیز اقتصادی گام بردارد.
💠 مطابق پیشبینیها، تا 3 سال آینده این کشور جزو کشورهای توسعهیافته قرار خواهد گرفت و پیشبینی میشود تا 5 سال آینده تولید ناخالص داخلی آن به حدود 500 میلیارد دلار برسد؛ رقمی که در 2020 برای کشور ایران 410 میلیارد دلار گزارش شده است.
💰 روش درست خصوصیسازی: اوایل دهه 80 میلادی و به موجب خصوصیسازی در اقتصاد، هزاران ثروتمند در بنگلادش به وجود آمد که هر کدام بیشتر از 100 هزار دلار سرمایه در دست داشتند. این طبقه ثروتمند به مرور بهعنوان فعالان اقتصادی بهدنبال تکنولوژیهای جدید برای سرمایهگذاری مولد رفتند و همه اینها همزمان با شانس جدیدی بود که به اقتصاد بنگلادش رو کرده بود.
💠 بزنگاه سرمایهگذاری خارجی: در همین حین بنگلادش خوششانس بود که در بدنه جامعه طبقه سرمایهدار جدیدی درحال شکل گرفتن بود و ساختار سیاسی و در راس آن رئیسجمهور به سرمایهگذاری خارجی برای ارتقای تکنولوژی اهمیت میداد.
💠 اقبال خارجی برای اقتصاد: در سال 1973 و در جریان موافقتنامه مالتی فیبر (MFA) کشوهای اروپایی و آمریکا توافق کردند که مقدار پوشاک وارداتی خود از کشورهای درحال توسعه را محدود کنند.
💠 در جریان این توافق سهمیهای به کشورهای صادرکننده پوشاک داده شد و به موجب آن کشورهایی مانند ژاپن و کره نمیتوانستند به اندازه قبل صادرات داشته باشند. این توافق، کشورهای فقیر و توسعهنیافتهای مانند بنگلادش را شامل محدودیت صادرات نمیکرد.
💠 مزیت دستمزد ارزان: صنعت پوشاک از آن صنایعی است که به نیروی کار بیشتری نیاز دارد و در نتیجه در کشورهای کمتر توسعهیافته و پرجمعیت بهصرفهتر است. بنگلادش درحالحاضر نسبت به رقبای خود در زمینه این کسبوکارها مزیت نسبی بیشتری دارد بهعنوان نمونه حداقل حقوق در بنگلادش در حدود 41 درصد حداقل حقوق در کشورهای مشابه مانند ویتنام و چین است.
💠 تکنولوژی و حکمرانی: در تمام کشورها مقررات باید بهگونهای تنظیم شوند که تکنولوژی توان تداوم و گسترش را داشته باشد و براساس تئوری، بازار آزاد در یک کشور میتواند زمینه یادگیری سازمانی را در یک اقتصاد بهوجود آورده و از همین راه، بهرهوری و تکنولوژی را نیز افزایش دهد؛ اما در کشورهای توسعهنیافته که یا بازار آزاد ندارند یا در نظام بازار آزاد عدم رعایت قوانین بسیار شایع است، تکنولوژی نمیتواند برای بلندمدت دوام بیاورد.
💠 حرکت به سمت حکمرانی کارآمد: ساختار سیاسی در بنگلادش به این پختگی رسیده بود که بتواند در راستای تسهیل کسبوکارهای اقتصادی از تجربه بقیه کشورها استفاده کند.
💠 یعنی اگر شرکت بنگلادشی نیازمند مواد اولیه از خارج بود، سیستم بانکی در این کشور میتواند به شرکت واسطه تضمین دهد که به محض رسیدن کالا، پول آن پرداخت میشود و آن شرکت واسطه نیز " مثلا در چین " به سیستم بانکی کشور خود وصل شده و به شرکت فروشنده آن کالا تضمین میدهد که اگر هم منابع مالی کافی در اختیارش نبود سیستم بانکی به موقع با آن تسویهحساب خواهد کرد.
✍🏼دنیای اقتصاد-اقتصاد و توسعه
🔻برآیند تحولات اقتصادی چشمگیر بنگلادش در سالهای اخیر که از آن میتوان به عنوان معجزه اقتصادی جنوب آسیا نام برد، تقویت حسن غرور ملی و شهروندی بنگلادشیها بوده است که در نتیجه آن بنگالیهای شاغل در خارج سرمایههای خود را به داخل منتقل میکنند. هم اکنون ذخایر ارزی بنگلادش بیش از 33 میلیارد دلار برآورد شده است. امروزه در سایه همین تحول اقتصادی سرمایهگذاری خارجی در بنگلادش به شدت در حال افزایش است. البته ناگفته نماند که سیاست خارجی بدون تنش داکا و پایهریزی آن بر اساس منافع اقتصادی و عدم ورود به تنش در منطقه پیرامونی خود و فراتر از آن، نقش مهمی در جذب سرمایهگذاری خارجی داشته است.
@cafe_andishe95
🇧🇩🇧🇩
💠 وقتی یک اقتصاد در یک دهه تولید ملی خود را 3 برابر میکند، حتما یک «معجزه» رخ داده است. بنگلادش یکی از کشورهایی است که در سالهای نه چندان دور بهعنوان کشوری فقیر نام برده میشد؛ اما در یک دهه گذشته با سیاستگذاری مناسب شرایط خیز اقتصادی را فراهم کرده است.
💠 راز رشد اقتصادی این کشور 160 میلیوننفری این بوده که توانسته است از فرصتهای به وجود آمده، نهایت استفاده را برای افزایش تولید ببرد. در حال حاضر بیش از 80 درصد تولید این کشور در صنعت پوشاک بوده است.
💠 این کشور توانسته با بهرهگیری از تکنولوژی، تعامل و تجارت با کشورهای دنیا، فراهم کردن فضای رقابتی برای بنگاهها، روشهای جدید تامین مالی و بهرهگیری درست از نیروی کار ارزان، در مسیر خیز اقتصادی گام بردارد.
💠 مطابق پیشبینیها، تا 3 سال آینده این کشور جزو کشورهای توسعهیافته قرار خواهد گرفت و پیشبینی میشود تا 5 سال آینده تولید ناخالص داخلی آن به حدود 500 میلیارد دلار برسد؛ رقمی که در 2020 برای کشور ایران 410 میلیارد دلار گزارش شده است.
💰 روش درست خصوصیسازی: اوایل دهه 80 میلادی و به موجب خصوصیسازی در اقتصاد، هزاران ثروتمند در بنگلادش به وجود آمد که هر کدام بیشتر از 100 هزار دلار سرمایه در دست داشتند. این طبقه ثروتمند به مرور بهعنوان فعالان اقتصادی بهدنبال تکنولوژیهای جدید برای سرمایهگذاری مولد رفتند و همه اینها همزمان با شانس جدیدی بود که به اقتصاد بنگلادش رو کرده بود.
💠 بزنگاه سرمایهگذاری خارجی: در همین حین بنگلادش خوششانس بود که در بدنه جامعه طبقه سرمایهدار جدیدی درحال شکل گرفتن بود و ساختار سیاسی و در راس آن رئیسجمهور به سرمایهگذاری خارجی برای ارتقای تکنولوژی اهمیت میداد.
💠 اقبال خارجی برای اقتصاد: در سال 1973 و در جریان موافقتنامه مالتی فیبر (MFA) کشوهای اروپایی و آمریکا توافق کردند که مقدار پوشاک وارداتی خود از کشورهای درحال توسعه را محدود کنند.
💠 در جریان این توافق سهمیهای به کشورهای صادرکننده پوشاک داده شد و به موجب آن کشورهایی مانند ژاپن و کره نمیتوانستند به اندازه قبل صادرات داشته باشند. این توافق، کشورهای فقیر و توسعهنیافتهای مانند بنگلادش را شامل محدودیت صادرات نمیکرد.
💠 مزیت دستمزد ارزان: صنعت پوشاک از آن صنایعی است که به نیروی کار بیشتری نیاز دارد و در نتیجه در کشورهای کمتر توسعهیافته و پرجمعیت بهصرفهتر است. بنگلادش درحالحاضر نسبت به رقبای خود در زمینه این کسبوکارها مزیت نسبی بیشتری دارد بهعنوان نمونه حداقل حقوق در بنگلادش در حدود 41 درصد حداقل حقوق در کشورهای مشابه مانند ویتنام و چین است.
💠 تکنولوژی و حکمرانی: در تمام کشورها مقررات باید بهگونهای تنظیم شوند که تکنولوژی توان تداوم و گسترش را داشته باشد و براساس تئوری، بازار آزاد در یک کشور میتواند زمینه یادگیری سازمانی را در یک اقتصاد بهوجود آورده و از همین راه، بهرهوری و تکنولوژی را نیز افزایش دهد؛ اما در کشورهای توسعهنیافته که یا بازار آزاد ندارند یا در نظام بازار آزاد عدم رعایت قوانین بسیار شایع است، تکنولوژی نمیتواند برای بلندمدت دوام بیاورد.
💠 حرکت به سمت حکمرانی کارآمد: ساختار سیاسی در بنگلادش به این پختگی رسیده بود که بتواند در راستای تسهیل کسبوکارهای اقتصادی از تجربه بقیه کشورها استفاده کند.
💠 یعنی اگر شرکت بنگلادشی نیازمند مواد اولیه از خارج بود، سیستم بانکی در این کشور میتواند به شرکت واسطه تضمین دهد که به محض رسیدن کالا، پول آن پرداخت میشود و آن شرکت واسطه نیز " مثلا در چین " به سیستم بانکی کشور خود وصل شده و به شرکت فروشنده آن کالا تضمین میدهد که اگر هم منابع مالی کافی در اختیارش نبود سیستم بانکی به موقع با آن تسویهحساب خواهد کرد.
✍🏼دنیای اقتصاد-اقتصاد و توسعه
🔻برآیند تحولات اقتصادی چشمگیر بنگلادش در سالهای اخیر که از آن میتوان به عنوان معجزه اقتصادی جنوب آسیا نام برد، تقویت حسن غرور ملی و شهروندی بنگلادشیها بوده است که در نتیجه آن بنگالیهای شاغل در خارج سرمایههای خود را به داخل منتقل میکنند. هم اکنون ذخایر ارزی بنگلادش بیش از 33 میلیارد دلار برآورد شده است. امروزه در سایه همین تحول اقتصادی سرمایهگذاری خارجی در بنگلادش به شدت در حال افزایش است. البته ناگفته نماند که سیاست خارجی بدون تنش داکا و پایهریزی آن بر اساس منافع اقتصادی و عدم ورود به تنش در منطقه پیرامونی خود و فراتر از آن، نقش مهمی در جذب سرمایهگذاری خارجی داشته است.
@cafe_andishe95
💎شش ضلع توسعه💎(1)
📍بیشتر ثروت جهان از سال 1800 تاکنون ایجاد شده و حدود یک سوم آن در مالکیت اروپاییان و آمریکاییان است، درحالیکه آنها کمتر از 20 درصد جمعیت جهان را تشکیل میدهند. در سال 1500 میلادی، میزان ثروت متوسط یک فرد چینی کمی بیشتر از یک آمریکایی بود. وقتی به دهه 1970 میرسیم، یک آمریکایی 20 برابر ثروتمندتر از یک چینی است. اما چرا؟
بسیاری تلاش کردهاند که این موضوع را به امپریالیسم نسبت دهند که به دو دلیل اشتباه است. امپریالیسم اصلا اختراع اروپائیان نبود. امپراطوریها مثل مغول و عثمانی پیش از آن هم مدام به بقیه حمله میکردند. همچنین، اوج تفاوت ثروت غرب و شرق حدود دهه 1970 اتفاق میافتد یعنی سالها پس از برچیدهشدن امپراطوریها.
ساموئل جانسون در کتابش تاریخ راسلاس در 1759 مینویسد "چرا و چگونه است که اروپائیان تا این حد قدرتمند هستند؟ آنها میتوانند به سادگی برای تجارت یا هجوم به آسیا و آفریقا بروند اما آسیاییها و آفریقاییها قادر به به حمله به مرزهای آنها نیستند."
ابراهیم متفرقه ادیب و محقق عثمانی در کتابش در 1731 مینویسد "چرا کشورهای مسیحی که در گذشته تا این حد ضعیفتر از ملل مسلمان بودند قادر به تسلط به این همه سرزمینها شده و حتی ارتش پیروز عثمانی را شکست دادند؟" او سپس اینگونه پاسخ میدهد: "زیرا آنها قوانین و مقرراتی دارند که برمبنای منطق ساخته شدهاند."
شاید فکر کنید که میتوان تفاوت ثروت ملل را براساس جغرافیا توضیح داد، اما دو آزمون طبیعی بزرگ قرن بیستم خلاف آن را به ما ثابت میکنند: جدایی آلمان به بخش شرقی و غربی پس از جنگ جهانی دوم، و تقسیم کره به بخش شمالی و جنوبی، یکی ذیل کمونیسم و دیگری کاپیتالیسم. این یعنی نه جغرافیا و نه خصوصیات یک ملت اهمیت چشمگیری ندارند. دلیل اصلی ایدهها و نهادها هستند.
در سال 1776 آدام اسمیت در کتاب ثروت ملل مینویسد "بنظر میآید که چین مدتهاست که رشد چشمگیری نداشته و سطح ثروتی که سالها پیش کسب کرده احتمالا متناسب با ذات قوانین و مقررات آن کشور است. اما با توجه به خاک، اقلیم و شرایط آن، قوانین و مقرراتی متفاوت احتمالا میتوانست نتیجهای بسیار بهتر به بار آورد."
🔎شش نهاد وجود دارند که باعث تفاوت بزرگ غرب و شرق شده اند:
1️⃣. رقابت
در سال 1500 در اروپا نه تنها صدها واحد سیاسی مختلف وجود داشتند، بلکه درون هر کدام از این واحدها بین بیزینسها و قدرتهای سیاسی نیز رقابت وجود داشت. پدر مفهوم شرکت مدرن یعنی منطقه سیتی در لندن در قرن دوازده میلادی بوجود آمد. اما هیچ چیزی مانند این در چین وجود نداشت، به جز یک دولت قدرتمند که هر شخصی که تمایل به پیشرفت داشت باید از درون آن سیستم میگذشت.
2️⃣. انقلاب علمی
انقلاب علمی غرب تفاوتهای بسیار مهمی با نوع شرقی آن داشت. علم در غرب با استفاده از روشهای تجربی به انسان قدرت غلبه بر طبیعت را داد. یک نمونه جالب کاربرد فیزیک نیوتونی توسط بنجامین رابینز برای افزایش دقت توپخانه بود. در همین زمان در امپراطوری عثمانی که فاصله چندانی نیز با اروپا ندارد نه تنها انقلاب علمی صورت نمیگیرد بلکه حتی آنها رصدخانه استانبول را نابود میکنند زیرا بنظرشان تلاش برای خواندن ذهن خدا کفرآمیز بود.
3️⃣. حقوق مالکیت
دموکراسی نیست که اهمیت دارد، بلکه حکومت قانون برمبنای حقوق مالکیت است که باعث مثلا تفاوت آمریکای شمالی و جنوبی میگردد. بیشتر مردم آمریکایی شمالی تا سال 1900 مالک حداقل مقداری زمین هستند، درحالیکه همزمان در آمریکای لاتین بیشتر زمینها در دست جمعیت بسیار کوچک نوادگان فاتحان اسپانیایی و پرتغالی بود.
4️⃣. پزشکی مدرن
داروهای مدرن در اواخر قرن نوزدهم پیشرفتهای بزرگی برای درمان بیماریهای عفونی مهم کردند که امید به زندگی را تا دو برابر افزایش دادند و این تاثیر خود را در مستعمرات اروپایی نیز نشان میدهد. جالب توجه است که میزان رشد امید به زندگی در این کشورها پس از استقلال از کشورهای استعمارگر سریعتر نمیشود.
@cafe_andishe95
📍بیشتر ثروت جهان از سال 1800 تاکنون ایجاد شده و حدود یک سوم آن در مالکیت اروپاییان و آمریکاییان است، درحالیکه آنها کمتر از 20 درصد جمعیت جهان را تشکیل میدهند. در سال 1500 میلادی، میزان ثروت متوسط یک فرد چینی کمی بیشتر از یک آمریکایی بود. وقتی به دهه 1970 میرسیم، یک آمریکایی 20 برابر ثروتمندتر از یک چینی است. اما چرا؟
بسیاری تلاش کردهاند که این موضوع را به امپریالیسم نسبت دهند که به دو دلیل اشتباه است. امپریالیسم اصلا اختراع اروپائیان نبود. امپراطوریها مثل مغول و عثمانی پیش از آن هم مدام به بقیه حمله میکردند. همچنین، اوج تفاوت ثروت غرب و شرق حدود دهه 1970 اتفاق میافتد یعنی سالها پس از برچیدهشدن امپراطوریها.
ساموئل جانسون در کتابش تاریخ راسلاس در 1759 مینویسد "چرا و چگونه است که اروپائیان تا این حد قدرتمند هستند؟ آنها میتوانند به سادگی برای تجارت یا هجوم به آسیا و آفریقا بروند اما آسیاییها و آفریقاییها قادر به به حمله به مرزهای آنها نیستند."
ابراهیم متفرقه ادیب و محقق عثمانی در کتابش در 1731 مینویسد "چرا کشورهای مسیحی که در گذشته تا این حد ضعیفتر از ملل مسلمان بودند قادر به تسلط به این همه سرزمینها شده و حتی ارتش پیروز عثمانی را شکست دادند؟" او سپس اینگونه پاسخ میدهد: "زیرا آنها قوانین و مقرراتی دارند که برمبنای منطق ساخته شدهاند."
شاید فکر کنید که میتوان تفاوت ثروت ملل را براساس جغرافیا توضیح داد، اما دو آزمون طبیعی بزرگ قرن بیستم خلاف آن را به ما ثابت میکنند: جدایی آلمان به بخش شرقی و غربی پس از جنگ جهانی دوم، و تقسیم کره به بخش شمالی و جنوبی، یکی ذیل کمونیسم و دیگری کاپیتالیسم. این یعنی نه جغرافیا و نه خصوصیات یک ملت اهمیت چشمگیری ندارند. دلیل اصلی ایدهها و نهادها هستند.
در سال 1776 آدام اسمیت در کتاب ثروت ملل مینویسد "بنظر میآید که چین مدتهاست که رشد چشمگیری نداشته و سطح ثروتی که سالها پیش کسب کرده احتمالا متناسب با ذات قوانین و مقررات آن کشور است. اما با توجه به خاک، اقلیم و شرایط آن، قوانین و مقرراتی متفاوت احتمالا میتوانست نتیجهای بسیار بهتر به بار آورد."
🔎شش نهاد وجود دارند که باعث تفاوت بزرگ غرب و شرق شده اند:
1️⃣. رقابت
در سال 1500 در اروپا نه تنها صدها واحد سیاسی مختلف وجود داشتند، بلکه درون هر کدام از این واحدها بین بیزینسها و قدرتهای سیاسی نیز رقابت وجود داشت. پدر مفهوم شرکت مدرن یعنی منطقه سیتی در لندن در قرن دوازده میلادی بوجود آمد. اما هیچ چیزی مانند این در چین وجود نداشت، به جز یک دولت قدرتمند که هر شخصی که تمایل به پیشرفت داشت باید از درون آن سیستم میگذشت.
2️⃣. انقلاب علمی
انقلاب علمی غرب تفاوتهای بسیار مهمی با نوع شرقی آن داشت. علم در غرب با استفاده از روشهای تجربی به انسان قدرت غلبه بر طبیعت را داد. یک نمونه جالب کاربرد فیزیک نیوتونی توسط بنجامین رابینز برای افزایش دقت توپخانه بود. در همین زمان در امپراطوری عثمانی که فاصله چندانی نیز با اروپا ندارد نه تنها انقلاب علمی صورت نمیگیرد بلکه حتی آنها رصدخانه استانبول را نابود میکنند زیرا بنظرشان تلاش برای خواندن ذهن خدا کفرآمیز بود.
3️⃣. حقوق مالکیت
دموکراسی نیست که اهمیت دارد، بلکه حکومت قانون برمبنای حقوق مالکیت است که باعث مثلا تفاوت آمریکای شمالی و جنوبی میگردد. بیشتر مردم آمریکایی شمالی تا سال 1900 مالک حداقل مقداری زمین هستند، درحالیکه همزمان در آمریکای لاتین بیشتر زمینها در دست جمعیت بسیار کوچک نوادگان فاتحان اسپانیایی و پرتغالی بود.
4️⃣. پزشکی مدرن
داروهای مدرن در اواخر قرن نوزدهم پیشرفتهای بزرگی برای درمان بیماریهای عفونی مهم کردند که امید به زندگی را تا دو برابر افزایش دادند و این تاثیر خود را در مستعمرات اروپایی نیز نشان میدهد. جالب توجه است که میزان رشد امید به زندگی در این کشورها پس از استقلال از کشورهای استعمارگر سریعتر نمیشود.
@cafe_andishe95
💎شش ضلع توسعه💎(2)
5️⃣. جامعه مصرفی
جامعه مصرفی لازمه وجود انقلاب صنعتی است. مردم باید بخواهند که لباسهای زیادی داشته باشند. این جامعه مصرفی است که باعث تحریک رشد اقتصادی و حتی تغییرات تکنولوژیک میگردد. ژاپن اولین کشور غیرغربی بود که این مدل را پذیرفت. دیدگاه مقابل آن مهاتما گاندی در هند و تشویق و نهادینه کردن فقر بود. امروزه هندیهای کمی هستند که آرزو میکنند ای کاش کشورشان مسیر گاندی را دنبال میکرد.
6️⃣. اخلاق کاری
مکس وبر بر این تصور بود که دلیل آن مذهب پروتستان است. او اشتباه میکرد و هر فرهنگی قادر به بهبود اخلاق کاری است اگر بتواند نهادهایی بسازد که باعث ایجاد انگیزه کار و فعالیت شوند. این موضوع امروز برای ما روشن است زیرا اخلاق کاری جهان کنونی ما دیگر یک پدیده غربیِ پروتستان نیست. امروزه یک فرد کرهای بطور متوسط حدود هزار ساعت بیشتر از یک فرد آلمانی در سال کار میکند.
و اینها همه یعنی پایان آن فاصله عمیق شرق و غرب. امروزه برتری امتیاز دانشآموزان چینی نسبت به دانشآموزان آمریکایی مشابه فاصله دانشآموزان آمریکایی و تونسی است. همچنن شاید فکر کنید از آنجایی که گوشی آیفون در کالیفرنیا طراحی شده ولی در چین مونتاژ میشود، پس غرب همچنان پیشتاز نوآوریهای تکنولوژیک است، اما از نظر تعداد ثبت اختراعات هیچ شکی در پیشتازی شرق نیست. اینها یعنی هر جامعهای میتواند این نهادها را تاسیس کرده و به آنچه غرب پس از 1500 رسید دست یابد، ولی اینبار سریعتر.
🧭نیل فرگوسن - تاریخدان و استاد سابق دانشگاه هاروارد
@cafe_andishe95
5️⃣. جامعه مصرفی
جامعه مصرفی لازمه وجود انقلاب صنعتی است. مردم باید بخواهند که لباسهای زیادی داشته باشند. این جامعه مصرفی است که باعث تحریک رشد اقتصادی و حتی تغییرات تکنولوژیک میگردد. ژاپن اولین کشور غیرغربی بود که این مدل را پذیرفت. دیدگاه مقابل آن مهاتما گاندی در هند و تشویق و نهادینه کردن فقر بود. امروزه هندیهای کمی هستند که آرزو میکنند ای کاش کشورشان مسیر گاندی را دنبال میکرد.
6️⃣. اخلاق کاری
مکس وبر بر این تصور بود که دلیل آن مذهب پروتستان است. او اشتباه میکرد و هر فرهنگی قادر به بهبود اخلاق کاری است اگر بتواند نهادهایی بسازد که باعث ایجاد انگیزه کار و فعالیت شوند. این موضوع امروز برای ما روشن است زیرا اخلاق کاری جهان کنونی ما دیگر یک پدیده غربیِ پروتستان نیست. امروزه یک فرد کرهای بطور متوسط حدود هزار ساعت بیشتر از یک فرد آلمانی در سال کار میکند.
و اینها همه یعنی پایان آن فاصله عمیق شرق و غرب. امروزه برتری امتیاز دانشآموزان چینی نسبت به دانشآموزان آمریکایی مشابه فاصله دانشآموزان آمریکایی و تونسی است. همچنن شاید فکر کنید از آنجایی که گوشی آیفون در کالیفرنیا طراحی شده ولی در چین مونتاژ میشود، پس غرب همچنان پیشتاز نوآوریهای تکنولوژیک است، اما از نظر تعداد ثبت اختراعات هیچ شکی در پیشتازی شرق نیست. اینها یعنی هر جامعهای میتواند این نهادها را تاسیس کرده و به آنچه غرب پس از 1500 رسید دست یابد، ولی اینبار سریعتر.
🧭نیل فرگوسن - تاریخدان و استاد سابق دانشگاه هاروارد
@cafe_andishe95
👤فرد کوچکترین اقلیت روی زمین است. کسانی که حقوق افراد را انکار میکنند، نمیتوانند ادعا نمایند مدافع حقوق اقلیتها هستند(Rand, 1967: 61).
Ayn Rand
@cafe_andishe95
Ayn Rand
@cafe_andishe95
💸«تیشۀ طلا بر ریشۀ اقتصاد»💸
📍برخی واژهها از هر ساحرهای فریبکارترند. همۀ ویژگیهای مثبت را در خود نمایان میکنند، به نحوی که دیگر هیچکس نمیتواند آن واژه یا مفهوم را نقد کند یا در مخالفت با آن سخن بگوید. این واژگان چون همۀ ویژگیهای مثبت و ستایشبرانگیز را در خود جلوهگر میکنند، کسی هم نمیتواند آنها را نقد کند؛ اول اینکه فریبندگی آن واژه/مفهوم راه نقد را میبندد، و دوم اینکه جامعه (عوام و خواص) حاضر نیستند نقد بر آن مفهوم را بپذیرند. بدینسان این واژگانِ فریبنده و نقدناشده عمری طولانی و اثری پایدار مییابند؛ مانند عنصری خائن که با مردمداری، ظاهرسازی و فریبکاری در میان جمعی سالهای سال جا خوش میکند...
یکی از این واژگان خوش خط و خال مفهوم «خودکفایی» است. خودکفایی چنان واژۀ مثبت و حتی مقدسی است که هیچکس به آن شک نمیکند. اگر هم کسی به آن شک کند، خود زیر سؤال میرود که چطور جرئت کرده است چنین ارزش مقدس و مطلقی را نفی کند! اما اگر این رنگ و لعاب درخشنده و این تداعیات خوشطنین را که چونان هالهای قدسی گرداگرد این مفهوم را گرفته است، کنار بزنیم، با واقعیتی نگرانکننده و تأسفبرانگیز مواجه میشویم... خودکفایی تا وقتی صرفاً یک «ایدۀ محتمل» است، هیچ خطری ندارد، اما وقتی تبدیل به ارزش میشود، میتواند باعث بزرگترین آسیبها شود، مسیر کامیابی یک ملت را به طور جدی به خطر اندازد و به بیراهه برد؛ و از همه مهمتر و تلختر اینکه میتواند منابع، سرمایهها و داراییهای یک ملت را هدر دهد. همۀ اینها یعنی ممکن است «خودکفایی» نه ارزش، بلکه ضدارزش باشد. اما چرا چنین است؟
بزرگترین سوءبرداشتی که باعث شده است چنین تصور اشتباهی دربارۀ «خودکفایی» پدید آید این است که هدف اصلی اقتصاد گم شده است. هدف اقتصاد «تولید» نیست، بلکه «ایجاد ثروت» است و اگر «تولید» اهمیت دارد برای این است که «منجر به ثروت» میشود. این یعنی، آنچه مایۀ کامیابی یک جامعۀ اقتصادی میشود، این است که ثروت بیشتری تولید کند و در این میان، «تولید» صرفاً ابزار ثروتسازی است. به این ترتیب «تولید» خود ارزشی ثانویه یا درجهدو دارد و تقدم با ثروتسازی است. اگر تولید به ثروتسازی منجر نشود، تولید امری بیهوده است، زیرا «عدم ثروتسازی» قطعاً به معنای سوزاندن داشتههاست. اگر تولیدی صورت گیرد و در پی آن ثروت افزون نشود، حتماً در این میان چیزی سوخت شده است: مادۀ اولیه، سرمایه، زمان، نیروی انسانی و غیره. تولید تنها زمانی ارزش و ارزشمند است که به افزایش ثروت بینجامد.
اما چه چیزی در این میان تعیین میکند آیا تولیدی منجر به ثروت شده است یا نه؟ جواب ساده است: «بازار». بازار معیار روشنی برای این است که مشخص شود آیا تولید سودآور (یعنی ثروتساز) بوده است یا نه. اگر کالایی تولید شود و بتوان آن را در بازار (داخلی یا خارجی، دور یا نزدیک) به قیمت تمامشدۀ پایینتری تهیه کرد، یعنی آن تولید به سوددهی منجر نشده و عدم سوددهی به معنای ثروتسوزی است. (اینکه در این جور مواقع جوامع اقتصادی، یعنی حاکمیتها، با مداخله در بازار سعی میکنند بازی مغلوبه را عوض کنند، بحث دیگری است که نقد آن کتابی میطلبد.)
در نهایت آن چیزی که بهرهوری بالاتر و در نتیجه رفاه به همراه میآورد، ثروتسازی است. اما خودکفایی ترتیب اولویتبندی میان «ثروتسازی» و «تولید» را معکوس میکند. در ایدۀ خودکفایی اصل بر «تولید» است، حتی اگر این تولید ثروتسوز باشد. خودکفایی راستین این است که جامعۀ اقتصادی آنقدر ثروت بسازد که بتواند هر کالایی را بخرد، نه اینکه آن را گرانتر تولید کند، زیرا با این کار سرمایهای ــ سرمایه به همۀ معانی آن ــ که باید صرف ثروتسازی میشد تا توان تولیدِ کل را بالا ببرد، صرف تولید کالایی شد که تولید آن جز ضرر چیزی در بر نداشته است.
هر جامعۀ اقتصادی باید اصل را بر ایجاد ثروت بگذارد، زیرا با ثروت بیشتر امکانات بهتری را برای تولید ارزانتر به دست میآورد و با تولید ارزانتر میتواند از پس رقبا برآید و بنیۀ اقتصاد خود را (که اساس تولید است) تقویت کند. اگر از این منظر بنگریم، مفهوم «خودکفایی» وقتی به یک ارزش تبدیل میشود، اختلالی جدی در راه ثروتسازی (که ارزش مطلق است) ایجاد میکند. البته احتمالاً میدانید که مفهوم خودکفایی در اقتصاد جنگی ریشه دارد و متعلق به زمانی است که روابط بینالمللی به هر دلیلی مختل شده است. معضل به ویژه زمانی پدید میآید که این مفهوم جنگی خود را از شرایط جنگی جدا میکند و به اصلی اساسی، همیشگی و مطلق تبدیل میشود. در این زمان است که مدیرانی به اسم خوشطنین «خودکفایی» تیشه به ریشۀ اقتصاد میزنند...
پینوشت: کسانی که با اندیشههای اقتصادی آشنایند، زود متوجه میشوند که این برداشت را متأثر از لودویگ فون میزس، اقتصاددان اتریشی، بیان کردهام.
مهدی تدینی
@cafe_andishe95
📍برخی واژهها از هر ساحرهای فریبکارترند. همۀ ویژگیهای مثبت را در خود نمایان میکنند، به نحوی که دیگر هیچکس نمیتواند آن واژه یا مفهوم را نقد کند یا در مخالفت با آن سخن بگوید. این واژگان چون همۀ ویژگیهای مثبت و ستایشبرانگیز را در خود جلوهگر میکنند، کسی هم نمیتواند آنها را نقد کند؛ اول اینکه فریبندگی آن واژه/مفهوم راه نقد را میبندد، و دوم اینکه جامعه (عوام و خواص) حاضر نیستند نقد بر آن مفهوم را بپذیرند. بدینسان این واژگانِ فریبنده و نقدناشده عمری طولانی و اثری پایدار مییابند؛ مانند عنصری خائن که با مردمداری، ظاهرسازی و فریبکاری در میان جمعی سالهای سال جا خوش میکند...
یکی از این واژگان خوش خط و خال مفهوم «خودکفایی» است. خودکفایی چنان واژۀ مثبت و حتی مقدسی است که هیچکس به آن شک نمیکند. اگر هم کسی به آن شک کند، خود زیر سؤال میرود که چطور جرئت کرده است چنین ارزش مقدس و مطلقی را نفی کند! اما اگر این رنگ و لعاب درخشنده و این تداعیات خوشطنین را که چونان هالهای قدسی گرداگرد این مفهوم را گرفته است، کنار بزنیم، با واقعیتی نگرانکننده و تأسفبرانگیز مواجه میشویم... خودکفایی تا وقتی صرفاً یک «ایدۀ محتمل» است، هیچ خطری ندارد، اما وقتی تبدیل به ارزش میشود، میتواند باعث بزرگترین آسیبها شود، مسیر کامیابی یک ملت را به طور جدی به خطر اندازد و به بیراهه برد؛ و از همه مهمتر و تلختر اینکه میتواند منابع، سرمایهها و داراییهای یک ملت را هدر دهد. همۀ اینها یعنی ممکن است «خودکفایی» نه ارزش، بلکه ضدارزش باشد. اما چرا چنین است؟
بزرگترین سوءبرداشتی که باعث شده است چنین تصور اشتباهی دربارۀ «خودکفایی» پدید آید این است که هدف اصلی اقتصاد گم شده است. هدف اقتصاد «تولید» نیست، بلکه «ایجاد ثروت» است و اگر «تولید» اهمیت دارد برای این است که «منجر به ثروت» میشود. این یعنی، آنچه مایۀ کامیابی یک جامعۀ اقتصادی میشود، این است که ثروت بیشتری تولید کند و در این میان، «تولید» صرفاً ابزار ثروتسازی است. به این ترتیب «تولید» خود ارزشی ثانویه یا درجهدو دارد و تقدم با ثروتسازی است. اگر تولید به ثروتسازی منجر نشود، تولید امری بیهوده است، زیرا «عدم ثروتسازی» قطعاً به معنای سوزاندن داشتههاست. اگر تولیدی صورت گیرد و در پی آن ثروت افزون نشود، حتماً در این میان چیزی سوخت شده است: مادۀ اولیه، سرمایه، زمان، نیروی انسانی و غیره. تولید تنها زمانی ارزش و ارزشمند است که به افزایش ثروت بینجامد.
اما چه چیزی در این میان تعیین میکند آیا تولیدی منجر به ثروت شده است یا نه؟ جواب ساده است: «بازار». بازار معیار روشنی برای این است که مشخص شود آیا تولید سودآور (یعنی ثروتساز) بوده است یا نه. اگر کالایی تولید شود و بتوان آن را در بازار (داخلی یا خارجی، دور یا نزدیک) به قیمت تمامشدۀ پایینتری تهیه کرد، یعنی آن تولید به سوددهی منجر نشده و عدم سوددهی به معنای ثروتسوزی است. (اینکه در این جور مواقع جوامع اقتصادی، یعنی حاکمیتها، با مداخله در بازار سعی میکنند بازی مغلوبه را عوض کنند، بحث دیگری است که نقد آن کتابی میطلبد.)
در نهایت آن چیزی که بهرهوری بالاتر و در نتیجه رفاه به همراه میآورد، ثروتسازی است. اما خودکفایی ترتیب اولویتبندی میان «ثروتسازی» و «تولید» را معکوس میکند. در ایدۀ خودکفایی اصل بر «تولید» است، حتی اگر این تولید ثروتسوز باشد. خودکفایی راستین این است که جامعۀ اقتصادی آنقدر ثروت بسازد که بتواند هر کالایی را بخرد، نه اینکه آن را گرانتر تولید کند، زیرا با این کار سرمایهای ــ سرمایه به همۀ معانی آن ــ که باید صرف ثروتسازی میشد تا توان تولیدِ کل را بالا ببرد، صرف تولید کالایی شد که تولید آن جز ضرر چیزی در بر نداشته است.
هر جامعۀ اقتصادی باید اصل را بر ایجاد ثروت بگذارد، زیرا با ثروت بیشتر امکانات بهتری را برای تولید ارزانتر به دست میآورد و با تولید ارزانتر میتواند از پس رقبا برآید و بنیۀ اقتصاد خود را (که اساس تولید است) تقویت کند. اگر از این منظر بنگریم، مفهوم «خودکفایی» وقتی به یک ارزش تبدیل میشود، اختلالی جدی در راه ثروتسازی (که ارزش مطلق است) ایجاد میکند. البته احتمالاً میدانید که مفهوم خودکفایی در اقتصاد جنگی ریشه دارد و متعلق به زمانی است که روابط بینالمللی به هر دلیلی مختل شده است. معضل به ویژه زمانی پدید میآید که این مفهوم جنگی خود را از شرایط جنگی جدا میکند و به اصلی اساسی، همیشگی و مطلق تبدیل میشود. در این زمان است که مدیرانی به اسم خوشطنین «خودکفایی» تیشه به ریشۀ اقتصاد میزنند...
پینوشت: کسانی که با اندیشههای اقتصادی آشنایند، زود متوجه میشوند که این برداشت را متأثر از لودویگ فون میزس، اقتصاددان اتریشی، بیان کردهام.
مهدی تدینی
@cafe_andishe95
⁉️هرگز حدیث غربپناه کینخو شنیدهای؟
📍آمریکاستیزی-غربستیزی را باید نوعی بیماری و مرض فکری و عقیدتی دانست نه صرفاً یک موضع و نگاه سیاسی.
این بیماری، در خیال و وهم انسان، موجودی موهوم و تخیلی ساخته است در هیئت یک هیولای ذاتاً شر و فاسد، بهنام غرب و آمریکا.
این دیو ترسناک، هر لحظه و هرجا، بهدنبال اشغال جهان است و در فکر نقشه و توطئهای علیه نیروهای خیر تا زمینشان بزند.
هرکسی باید سربازی باشد برای کشتن و دریدن این دیو و هیولای پلید.
ایدهی فاشیستی غربزدگی، چپ مارکسیستی-لنینیستی ایرانی، روحانیت، اسلامگرایی و حکومت دینی، در تولید و توزیع این مرض بیشترین نقش را داشتهاند.
بهراستی که زوال عقل و انحطاط خرد، ضعف تحلیل و سستی تشخیص، مهمترین عارضهی این بیماری مهلک است که یک آدم و یک جریان و یک جامعه را به بلاهت و حماقت و سفاهتِ لگامگسیختهای میکشاند که مهاری برایش نمیتوان دید. تا آنجا خرد و عقل را میخشکاند که حتی برای ستیز با غرب و آمریکا، دوستی با تروریستها و همکاری با فاشیستها و نوکری و پادویی برای سفاکترین استبدادها و جبارترین دیکتاتوریها هم، بدل به یک امتیاز و افتخار میشود.
نهایتِ آمریکاستیزی-غربستیزی همین است؛ دفاع و حمایت از ترور و وحشت و خشونت و جباریت و استبدادی که بر دموکراسی لیبرال آمریکایی-غربی میشورد و در برابر ارزشهای دموکراتیک مدرن مقاومت میکند و در برابر دنیای جدید میایستد.
نماینده ولی فقیه در لندن، تنها یک الگوی شناختهشده از این بیماری آزادیستیز و معرفتسوز است.
او اما ریاکارانه و مزورانه این بیماری را با خود حمل میکند؛ از دل انگلیس، علیه غرب و آمریکا! این عجیب است؟ البته که نه، فقدان عقل و تدبیر، اخلاق انسانی را هم به تباهی میکشاند. تبدیل به هیولایی میشوند که در اوهام خود از غرب ساختهاند.
✍🏼رضا زمان
==========================
⚫️برای این ستیزندگانِ رادیکالِ غرب، که جز تباهی و جنایت در آن نمیبینند، و حتی لحظهای خانهها و تریبونهای آزاد رسانهای در غرب ِنجس و ذاتا وحشی و دارالکفر را رها نمیکنند، و به بلاد اسلام و شیعهی انقلابی و بلاد سنت و تجاربِ قدسی، و ایرانِ اهوراییِ کورش بزرگ برنمی گردند تا در کنار ما و در نماز جمعههای هر هفته، بر دهان غرب بکوبند، و شرایط سیاسی-اقتصادی حاضر بر جامعهی ما را تجربه کنند، لیست درازی وجود دارد: از عطاءالله مهاجرانی و سید حسین نصر گرفته، تا اردشیر زاهدی، داریوش سجادی، علی علیزاده و حمزه غالبی و...
حتی چپهای ضد امپریالیسمِ آمریکا هم، به آن و کشورهای سرمایهداری پناه میبرند، و روسیه و چین و کرهی شمالی را امن نمیدانند، یا کشورهای هم ایدئولوژی، راهشان نمیدهند!
این دستهی نایاب باید موضوعِ بررسیهای سنخ روانشناسی قرار گیرند، که حقیقتا بنا به چه انگیزههایی و چه نوع تصورات و احساسات دچارِ اختلال شدهای، خود را سرباز مبارز با غرب، در دل آزادیهای غربی میبینند؟
آدم اگر بخواهد آلوده به ویروس توطئهباوری هم بشود (که اکثر غربستیزان به آن مبتلا هستند)، با توجه به آزادی اینها که اکثرا در رسانههای غربی نفوذ و برو و بیا دارند، شک میکند که همانطور که غرب بعضا، سودش در طالبان و داعش و حکومت آخوندی است، که مرتب با هم و با مردمِ خود در جنگ باشند، و در عصر حجر فکری-سیاسی بمانند و مصرفکنندهی خامفروش ابدی و صادر کنندهی رایگان سالانهی سیلی از تکنسینها و متخصصین باشند؛ اینها را هم تولید میکند یا اجازهی جولان میدهد تا به قدرتهای ارتجاعی و ایزوله، امتداد دهند و مردم را در گردابی از اوهام اسیر کنند!
ورنه چنین ستیزندگان مطلقگرایی، جایشان در محیطی است که عاشقش هستند، نه جایی که صبح و شام به آن دشنام میگویند و کلیتش، و نه یک کشور یا دولت یا مذهب خاص را، وحشی و جهنمی میدانند و وکیل مدافع قدرتهای تمامیمتخواه و مادامالعمر شرقی میشوند!
بهرام بسطامی
@cafe_andishe95
📍آمریکاستیزی-غربستیزی را باید نوعی بیماری و مرض فکری و عقیدتی دانست نه صرفاً یک موضع و نگاه سیاسی.
این بیماری، در خیال و وهم انسان، موجودی موهوم و تخیلی ساخته است در هیئت یک هیولای ذاتاً شر و فاسد، بهنام غرب و آمریکا.
این دیو ترسناک، هر لحظه و هرجا، بهدنبال اشغال جهان است و در فکر نقشه و توطئهای علیه نیروهای خیر تا زمینشان بزند.
هرکسی باید سربازی باشد برای کشتن و دریدن این دیو و هیولای پلید.
ایدهی فاشیستی غربزدگی، چپ مارکسیستی-لنینیستی ایرانی، روحانیت، اسلامگرایی و حکومت دینی، در تولید و توزیع این مرض بیشترین نقش را داشتهاند.
بهراستی که زوال عقل و انحطاط خرد، ضعف تحلیل و سستی تشخیص، مهمترین عارضهی این بیماری مهلک است که یک آدم و یک جریان و یک جامعه را به بلاهت و حماقت و سفاهتِ لگامگسیختهای میکشاند که مهاری برایش نمیتوان دید. تا آنجا خرد و عقل را میخشکاند که حتی برای ستیز با غرب و آمریکا، دوستی با تروریستها و همکاری با فاشیستها و نوکری و پادویی برای سفاکترین استبدادها و جبارترین دیکتاتوریها هم، بدل به یک امتیاز و افتخار میشود.
نهایتِ آمریکاستیزی-غربستیزی همین است؛ دفاع و حمایت از ترور و وحشت و خشونت و جباریت و استبدادی که بر دموکراسی لیبرال آمریکایی-غربی میشورد و در برابر ارزشهای دموکراتیک مدرن مقاومت میکند و در برابر دنیای جدید میایستد.
نماینده ولی فقیه در لندن، تنها یک الگوی شناختهشده از این بیماری آزادیستیز و معرفتسوز است.
او اما ریاکارانه و مزورانه این بیماری را با خود حمل میکند؛ از دل انگلیس، علیه غرب و آمریکا! این عجیب است؟ البته که نه، فقدان عقل و تدبیر، اخلاق انسانی را هم به تباهی میکشاند. تبدیل به هیولایی میشوند که در اوهام خود از غرب ساختهاند.
✍🏼رضا زمان
==========================
⚫️برای این ستیزندگانِ رادیکالِ غرب، که جز تباهی و جنایت در آن نمیبینند، و حتی لحظهای خانهها و تریبونهای آزاد رسانهای در غرب ِنجس و ذاتا وحشی و دارالکفر را رها نمیکنند، و به بلاد اسلام و شیعهی انقلابی و بلاد سنت و تجاربِ قدسی، و ایرانِ اهوراییِ کورش بزرگ برنمی گردند تا در کنار ما و در نماز جمعههای هر هفته، بر دهان غرب بکوبند، و شرایط سیاسی-اقتصادی حاضر بر جامعهی ما را تجربه کنند، لیست درازی وجود دارد: از عطاءالله مهاجرانی و سید حسین نصر گرفته، تا اردشیر زاهدی، داریوش سجادی، علی علیزاده و حمزه غالبی و...
حتی چپهای ضد امپریالیسمِ آمریکا هم، به آن و کشورهای سرمایهداری پناه میبرند، و روسیه و چین و کرهی شمالی را امن نمیدانند، یا کشورهای هم ایدئولوژی، راهشان نمیدهند!
این دستهی نایاب باید موضوعِ بررسیهای سنخ روانشناسی قرار گیرند، که حقیقتا بنا به چه انگیزههایی و چه نوع تصورات و احساسات دچارِ اختلال شدهای، خود را سرباز مبارز با غرب، در دل آزادیهای غربی میبینند؟
آدم اگر بخواهد آلوده به ویروس توطئهباوری هم بشود (که اکثر غربستیزان به آن مبتلا هستند)، با توجه به آزادی اینها که اکثرا در رسانههای غربی نفوذ و برو و بیا دارند، شک میکند که همانطور که غرب بعضا، سودش در طالبان و داعش و حکومت آخوندی است، که مرتب با هم و با مردمِ خود در جنگ باشند، و در عصر حجر فکری-سیاسی بمانند و مصرفکنندهی خامفروش ابدی و صادر کنندهی رایگان سالانهی سیلی از تکنسینها و متخصصین باشند؛ اینها را هم تولید میکند یا اجازهی جولان میدهد تا به قدرتهای ارتجاعی و ایزوله، امتداد دهند و مردم را در گردابی از اوهام اسیر کنند!
ورنه چنین ستیزندگان مطلقگرایی، جایشان در محیطی است که عاشقش هستند، نه جایی که صبح و شام به آن دشنام میگویند و کلیتش، و نه یک کشور یا دولت یا مذهب خاص را، وحشی و جهنمی میدانند و وکیل مدافع قدرتهای تمامیمتخواه و مادامالعمر شرقی میشوند!
بهرام بسطامی
@cafe_andishe95
◼️تبدیل جامعه شوروی به توده ای از ذرات، با استفادهٔ زیرکانه از تصفیههای مکرر که مقدم بر هر گونه انهدام بالفعل گروهی بود، تحقق پذیرفته بود. برای نابود کردن هرگونه پیوندهای اجتماعی و خانوادگی، تصفیه ها به شیوهای اعمال میشدند که متهم و بستگان نزدیک او، از آشنایان صرف تا نزدیکترین دوستان و خویشاوندانش را، سرنوشت یکسانی تهدید کند.
پیامد ترفند ساده و ماهرانهٔ «گناه همدستی» اینبودکه همینکه فردی متهم میشد، دوستان پیشین او بیدرنگ، به صورت سرسختترین دشمنانش درمیآمدند. بستگان و دوستان متهم، برای نجات جان خودشان داوطلبانه علیه او گواهی میدادند و او را زیر رگبار نکوهشهایشان میگرفتند و بدین گونه، مدارک واهی علیه متهم را تایید میکردند. این تنها راه اثبات قابل اعتماد بودن خودشان بود.
آنها میکوشیدند تا ثابت کنند که آشنایی و دوستیشان با متهم، تنها برای سر درآوردن از کارهای او و کشف خرابکاریهای او به عنوان یک تروتسکیست، جاسوس بیگانه یا فاشیست بود.
در اینجا، شایستگی هر فرد، «با شماره نکوهشهای دوستان نزدیک اندازه گیری میشد». روشن است که احتیاط شدید ایجاب میکند که شخص و آنجا که ممکن است از هرگونه تماس نزدیک با دیگران پرهیز نماید.
📚توتالیتاریسم-هانا آرنت -جامعهٔ بیطبقه
@cafe_andishe95
پیامد ترفند ساده و ماهرانهٔ «گناه همدستی» اینبودکه همینکه فردی متهم میشد، دوستان پیشین او بیدرنگ، به صورت سرسختترین دشمنانش درمیآمدند. بستگان و دوستان متهم، برای نجات جان خودشان داوطلبانه علیه او گواهی میدادند و او را زیر رگبار نکوهشهایشان میگرفتند و بدین گونه، مدارک واهی علیه متهم را تایید میکردند. این تنها راه اثبات قابل اعتماد بودن خودشان بود.
آنها میکوشیدند تا ثابت کنند که آشنایی و دوستیشان با متهم، تنها برای سر درآوردن از کارهای او و کشف خرابکاریهای او به عنوان یک تروتسکیست، جاسوس بیگانه یا فاشیست بود.
در اینجا، شایستگی هر فرد، «با شماره نکوهشهای دوستان نزدیک اندازه گیری میشد». روشن است که احتیاط شدید ایجاب میکند که شخص و آنجا که ممکن است از هرگونه تماس نزدیک با دیگران پرهیز نماید.
📚توتالیتاریسم-هانا آرنت -جامعهٔ بیطبقه
@cafe_andishe95
📗جهان پر ابهام و نسبی رمان «مرشد و مارگریتا»📘1
#توتالیتاریسم #کمونیسم
(سرشت ققنوسوار ادبیات و سرنوشت میرندهٔ استبداد)
➖ بولگاکُف برای تصویر واقعیتهای فرهنگیِ متضاد و گاه باورنکردنیِ پیچیده در فشارهای اجتماعی مسکو واقعیت و جادو را به هم میآمیزد. حضور شیطان در مسکو و نمایشهایی که بر صحنه میبرد بستر مناسبی برای بیان تردیدها و پرسشهای نویسنده و خواننده است، که ارائهشان به زبان طنز در فضای پیچیده در ایستایی و روزمرّگی برای مردمی که بناست جز یک تعریفِ بیچونوچرا از واقعیت و حقیقت را باور نکنند، خندهدار، سرگرمکننده و در یاد ماندنی میشود.
توانایی بولگاکُف در نشان دادن استقبالِ استثنائیِ جمعیت از فروریختن اسکناس و لباسهای زنانهٔ گرانقیمت فرانسوی از سقف سالن تئاتر، هیجان و تشویق پیچیده در شعف مردم در تماشای بریده شدن سر مجریِ برنامه توسط یکی از دستیاران شیطان، آشکار شدن رازهای زندگی خصوصی مردمانی که ادعای پذیرفتن ایدئولوژی حاکم را داشتند، و جملات شیطان که «خُب، اینها هم مثل همهٔ آدمهای دیگرند... عاشق پول هستند... با این تفاوت که البته مسئلهٔ کمبود مسکن فاسدشان کرده.»، و در نهایت پرواز مرشد و مارگریتا بر فراز شهر و رها شدنشان در آرامش، داستان را از لایهٔ سطحیِ انتقاد به سیستم حاکم به ژرفایی فلسفی و شاعرانه میرساند، که در صحنهای نمادین با تصویرِ ناپدید شدن لباسهای فرانسوی از تن زنان، درست پس از پایان نمایش، فرد و جامعه را، بدون سپرِ دروغ و فریب، برهنه در برابر خود و ما مینشاند، و با در هم ریختنِ پیشفرضهای ذهنی خواننده، از ادبیات رسمی همروزگار خود در شوروی که زیر عنوان رئالیسم سوسیالیستی تعریف میشود فاصله میگیرد و عشق را هماوردِ همیشه پیروز ترس برمیشناسد.
بولگاکُف از همان ابتدای رمان ما را در مسیر بر هم ریختن قطعیتهای حاصل از هر ایدئولوژی قرار میدهد، مسیح را انسانی زمینی معرفی میکند و شیطان را سایهٔ نور، که انسانها را روبهروی چهرهٔ بینقابشان مینشاند تا آثار پلشتیِ ایدئولوژیِ حاکم بر مسکو در روانشان هویدا شود. بعد باورهای ذهنی ما، ازجمله روایت دینیِ تصلیب مسیح، را به هم میریزد و ترس را بزرگترین گناه معرفی میکند؛ ترس که در گسترهٔ زندگی فردی و اجتماعی به ناامیدی از تغییر میانجامد: ترس پیلاطُس از ذهنیت حاکم بر یهودا، که بهرغم باورش، به تأیید حکم اعدام مسیح منجر میشود؛ ترس مرشد از ماسولیت که به سوزاندن دستنوشته و پناه بردنش به آسایشگاه روانی میرسد؛ ترس نویسندگان و منتقدان از نهاد قدرت که به ویرانیِ خلاقیت و تولید ادبیات بیارزش حکومتی کمک میکند؛ ترس بِزدومنی از باورِ واقعیت که او را به آسایشگاه روانی، تن دادن به داروهای رخوتآور و بیتفاوتی در برابر دیگران میرساند؛ و در نگاهی فراگیر ترس بدنهٔ جامعه از ایدئولوژی حاکم که نتیجهاش حقارتِ اندیشیدن به منافع شخصی و سکوت در برابر خشونتی است که زیر عنوانِ عدالت تحمیل میشود؛ و افزون شدن بار همهٔ این ترسها بر همدیگر و بر ذهنیت عمومی جامعه تا جایی که مرشد، نویسندهای که از اینهمه آگاه است، دیگر حتی دلیل واقعی ترسش را نمیفهمد: «... کمکم در من اتفاقی افتاد. شیطان میداند چه بود... از افسردگی رنج میبردم و احساس اضطراب عجیبی داشتم... مقالات هم متوقف نشد. اول فقط به آنها میخندیدم و بعد که مقالهها بیشتر شد نگرشم نسبت به آنها تغییر کرد...مرحلهٔ دوم، یعنی شگفتزدگی شروع شد. به رغم لحن از خود مطمئن و تهدیدآمیز مقالات، در سطر سطرشان تحریف و ریا دیده میشد. احساس میشد. احساس میکردم نویسندگان آن مقالات حرف دلشان را نزدهاند و همین باعث خشمشان شده بود... و بعد، فکرش را بکنید، مرحلهٔ سوم، یعنی ترس شروع شد. سوتفاهم نشود؛ از مقالهها نمیترسیدم. از چیزهای دیگری میترسیدم که هیچ ربطی به آن مقالات و رمان نداشت. برای مثال، یکدفعه از تاریکی ترس برم داشت. خلاصه، مرحلهٔ بیماری روانی فرا رسید. مخصوصا قبل از خواب. احساس میکردم اختاپوسی با بازوهای سرد و نرمش، قلبم را فشار میدهد.»
@cafe_andishe95
#توتالیتاریسم #کمونیسم
(سرشت ققنوسوار ادبیات و سرنوشت میرندهٔ استبداد)
➖ بولگاکُف برای تصویر واقعیتهای فرهنگیِ متضاد و گاه باورنکردنیِ پیچیده در فشارهای اجتماعی مسکو واقعیت و جادو را به هم میآمیزد. حضور شیطان در مسکو و نمایشهایی که بر صحنه میبرد بستر مناسبی برای بیان تردیدها و پرسشهای نویسنده و خواننده است، که ارائهشان به زبان طنز در فضای پیچیده در ایستایی و روزمرّگی برای مردمی که بناست جز یک تعریفِ بیچونوچرا از واقعیت و حقیقت را باور نکنند، خندهدار، سرگرمکننده و در یاد ماندنی میشود.
توانایی بولگاکُف در نشان دادن استقبالِ استثنائیِ جمعیت از فروریختن اسکناس و لباسهای زنانهٔ گرانقیمت فرانسوی از سقف سالن تئاتر، هیجان و تشویق پیچیده در شعف مردم در تماشای بریده شدن سر مجریِ برنامه توسط یکی از دستیاران شیطان، آشکار شدن رازهای زندگی خصوصی مردمانی که ادعای پذیرفتن ایدئولوژی حاکم را داشتند، و جملات شیطان که «خُب، اینها هم مثل همهٔ آدمهای دیگرند... عاشق پول هستند... با این تفاوت که البته مسئلهٔ کمبود مسکن فاسدشان کرده.»، و در نهایت پرواز مرشد و مارگریتا بر فراز شهر و رها شدنشان در آرامش، داستان را از لایهٔ سطحیِ انتقاد به سیستم حاکم به ژرفایی فلسفی و شاعرانه میرساند، که در صحنهای نمادین با تصویرِ ناپدید شدن لباسهای فرانسوی از تن زنان، درست پس از پایان نمایش، فرد و جامعه را، بدون سپرِ دروغ و فریب، برهنه در برابر خود و ما مینشاند، و با در هم ریختنِ پیشفرضهای ذهنی خواننده، از ادبیات رسمی همروزگار خود در شوروی که زیر عنوان رئالیسم سوسیالیستی تعریف میشود فاصله میگیرد و عشق را هماوردِ همیشه پیروز ترس برمیشناسد.
بولگاکُف از همان ابتدای رمان ما را در مسیر بر هم ریختن قطعیتهای حاصل از هر ایدئولوژی قرار میدهد، مسیح را انسانی زمینی معرفی میکند و شیطان را سایهٔ نور، که انسانها را روبهروی چهرهٔ بینقابشان مینشاند تا آثار پلشتیِ ایدئولوژیِ حاکم بر مسکو در روانشان هویدا شود. بعد باورهای ذهنی ما، ازجمله روایت دینیِ تصلیب مسیح، را به هم میریزد و ترس را بزرگترین گناه معرفی میکند؛ ترس که در گسترهٔ زندگی فردی و اجتماعی به ناامیدی از تغییر میانجامد: ترس پیلاطُس از ذهنیت حاکم بر یهودا، که بهرغم باورش، به تأیید حکم اعدام مسیح منجر میشود؛ ترس مرشد از ماسولیت که به سوزاندن دستنوشته و پناه بردنش به آسایشگاه روانی میرسد؛ ترس نویسندگان و منتقدان از نهاد قدرت که به ویرانیِ خلاقیت و تولید ادبیات بیارزش حکومتی کمک میکند؛ ترس بِزدومنی از باورِ واقعیت که او را به آسایشگاه روانی، تن دادن به داروهای رخوتآور و بیتفاوتی در برابر دیگران میرساند؛ و در نگاهی فراگیر ترس بدنهٔ جامعه از ایدئولوژی حاکم که نتیجهاش حقارتِ اندیشیدن به منافع شخصی و سکوت در برابر خشونتی است که زیر عنوانِ عدالت تحمیل میشود؛ و افزون شدن بار همهٔ این ترسها بر همدیگر و بر ذهنیت عمومی جامعه تا جایی که مرشد، نویسندهای که از اینهمه آگاه است، دیگر حتی دلیل واقعی ترسش را نمیفهمد: «... کمکم در من اتفاقی افتاد. شیطان میداند چه بود... از افسردگی رنج میبردم و احساس اضطراب عجیبی داشتم... مقالات هم متوقف نشد. اول فقط به آنها میخندیدم و بعد که مقالهها بیشتر شد نگرشم نسبت به آنها تغییر کرد...مرحلهٔ دوم، یعنی شگفتزدگی شروع شد. به رغم لحن از خود مطمئن و تهدیدآمیز مقالات، در سطر سطرشان تحریف و ریا دیده میشد. احساس میشد. احساس میکردم نویسندگان آن مقالات حرف دلشان را نزدهاند و همین باعث خشمشان شده بود... و بعد، فکرش را بکنید، مرحلهٔ سوم، یعنی ترس شروع شد. سوتفاهم نشود؛ از مقالهها نمیترسیدم. از چیزهای دیگری میترسیدم که هیچ ربطی به آن مقالات و رمان نداشت. برای مثال، یکدفعه از تاریکی ترس برم داشت. خلاصه، مرحلهٔ بیماری روانی فرا رسید. مخصوصا قبل از خواب. احساس میکردم اختاپوسی با بازوهای سرد و نرمش، قلبم را فشار میدهد.»
@cafe_andishe95
📗جهان پر ابهام و نسبی رمان «مرشد و مارگریتا»📘2
#توتالیتاریسم #کمونیسم
🔎واسلاو هاول، نمایشنامه نویس و نخستین رئیس جمهور چک، (۱۹۶۳-۲۰۱۱م) باور داشت که قدرت از آنِ مردم است و زمانیکه مردم از ترس عبور کنند و به قدرتشان پی ببرند هیچ دیکتاتوریای را یارای مقاومت در برابر آنها نیست. کافی است یاد بگیرند چگونه بیخشونت از قدرتشان برای تغییر استفاده کنند: «نظام توتالیتر همیشه و در هر قدم مردم را لمس میکند، اما همیشه با دستانی پوشیده در دستکشهای ایدئولوژیک. برای همین است که زندگی در این نظام آکنده از دورویی و ریا و دروغ است. لازم نیست مردم همهٔ دروغها و مغلطههای این نظام را باور کنند، اما باید چنان رفتار کنند که گویی باورشان دارند، یا دستکم در سکوت از کنارشان بگذرند. کافی است بپذیرند که با این دروغها و در بطن آنها زندگی کنند، زیرا بدینترتیب بر نظام صحه میگذارند، اطاعتشان را از نظام نشان میدهند، نظام را میسازند، و اصلاً خود نظام میشوند»
🔒اگر ایدئولوژی را مجموعهای از پیشفرضها، ایدهها و ایدهآلهای به هم پیوسته بدانیم -مجموعهای از فکرها، ارزشها و باورها با چشمانداز ثابت، دستنخوردنی و گاه مقدس انگاشته شده، برای توجیه عملکردها- پرداختن به نقش ادبیات و نهادهای فرهنگی دولتی در پیوند با ایدهآلهای انقلابهای ایدئولوژیک، مانند انقلاب سال ۱۹۱۷ میلادی در روسیه، یا ۱۳۵۷ خورشیدی در ایران اهمیت بیشتری پیدا میکند. اثرگذاری ادبیات در چنین دورانهایی به استفاده از استعاره، یا ارائهٔ متن در ژانرهایی مانند رئالیسم جادویی، برای ثبت واقعیتهای تاریخ محدود نیست. طبیعتِ ادبیات- هنر در معنای گسترده- این توانایی را دارد که ذهن خواننده را در برابر پاسخهای از پیش آماده شدهٔ نهادهای فرهنگی دولتی با سهمی از تردید، پرسش و امید رو در رو نگاه دارد.
🔅داستان «مرشد و مارگریتا» در پسزمینهای زیر سلطهٔ ایدئولوژی کمونیسم با این پیشفرض که تحمیل شرایط مشخص به تغییر طبعیت انسان و تولید ایده و ایدهآل برساخته در آن شرایط میانجامد، رخ میدهد و شکست این ایدئولوژی را، پیش از آنکه واقع شود، پیشنهاد، بلکه بشارت میدهد.
درایت بولگاکُف در ارائهٔ موازی «خیر» و «شرّ» در زمانها و مکانهای پاکْ متفاوت - مسیح و پیلاطُس در اورشلیم و مرشد و ماسولیت در مسکو در یک بازهٔ زمانی برابر (حدود ۷۰ ساعت) و این هر دو در موازات زندگی شخصی خود در برابر دستگاه سانسور استالین؛ و دریافت ما به عنوان خوانندهٔ ایرانیِ اثر در موازات زندگی روزانهمان زیر سرکوب یک ایدئولوژی دینی، با نهادهای دولتی تولید «ادبیات ارزشی»، مانند حوزهٔ فرهنگی و سازمان تبلیغات اسلامی، و سازمانهای ناظر بر کلمات، مانند وزارت ارشاد، در موازات اتحادیهٔ نویسندگان شوروی؛ استفاده از برچسبهای تعریفنشدهٔ «ضد منافع ملی» و «برانداز» بر اساس سلیقههای شخصی وابستگان به نهاد قدرت، معادل کاربرد واژهٔ «خرابکار» در شوروی و انعکاسش در این داستان، و ناپدید شدن آدمهای جایگرفته زیر این عناوین در پیِ دستگیری یا اَشکال دیگری از خشونت، مانند آنچه پلیس مخفی شوروی بر مردم روا میداشت، و نقش شیطان و دستیارانش در نشان دادن، معنا کردن، و کمک به ثبت و ماندگار شدن روایت و در نهایت رها کردنِ خویشتنِ خود و دیگران از اینهمه- پرسشهای پرشماری را طرح میکند، که شاید خلاقیت شگفتیآور نویسنده و انتخاب بههنگام مترجم را برای بازآفرینی متن در زبان فارسی تا پرسش محوری دربارهٔ طبعیت خیر و شرّ بر کشد- پرسشی بیزمان و بیمکان برای انسان و جهان. شگفتی در شگفتیهای داستان یکی هم این است که این پرسش و مسیر نزدیک شدن به پاسخ آن، حتی پیشنهاد دست بردن در پایان روایت و رها کردن پیلاطُس در نور، توسط شیطان با یک تعریف نامتعارف دیگر طرح میشود؛ شاید از جمله با این پیشنهاد که خیر و شرّ در اندرکنش یا یکدیگر تعریف میشوند.
✍🏼گزیده از متن ماندانا زندیان
@cafe_andishe95
#توتالیتاریسم #کمونیسم
🔎واسلاو هاول، نمایشنامه نویس و نخستین رئیس جمهور چک، (۱۹۶۳-۲۰۱۱م) باور داشت که قدرت از آنِ مردم است و زمانیکه مردم از ترس عبور کنند و به قدرتشان پی ببرند هیچ دیکتاتوریای را یارای مقاومت در برابر آنها نیست. کافی است یاد بگیرند چگونه بیخشونت از قدرتشان برای تغییر استفاده کنند: «نظام توتالیتر همیشه و در هر قدم مردم را لمس میکند، اما همیشه با دستانی پوشیده در دستکشهای ایدئولوژیک. برای همین است که زندگی در این نظام آکنده از دورویی و ریا و دروغ است. لازم نیست مردم همهٔ دروغها و مغلطههای این نظام را باور کنند، اما باید چنان رفتار کنند که گویی باورشان دارند، یا دستکم در سکوت از کنارشان بگذرند. کافی است بپذیرند که با این دروغها و در بطن آنها زندگی کنند، زیرا بدینترتیب بر نظام صحه میگذارند، اطاعتشان را از نظام نشان میدهند، نظام را میسازند، و اصلاً خود نظام میشوند»
🔒اگر ایدئولوژی را مجموعهای از پیشفرضها، ایدهها و ایدهآلهای به هم پیوسته بدانیم -مجموعهای از فکرها، ارزشها و باورها با چشمانداز ثابت، دستنخوردنی و گاه مقدس انگاشته شده، برای توجیه عملکردها- پرداختن به نقش ادبیات و نهادهای فرهنگی دولتی در پیوند با ایدهآلهای انقلابهای ایدئولوژیک، مانند انقلاب سال ۱۹۱۷ میلادی در روسیه، یا ۱۳۵۷ خورشیدی در ایران اهمیت بیشتری پیدا میکند. اثرگذاری ادبیات در چنین دورانهایی به استفاده از استعاره، یا ارائهٔ متن در ژانرهایی مانند رئالیسم جادویی، برای ثبت واقعیتهای تاریخ محدود نیست. طبیعتِ ادبیات- هنر در معنای گسترده- این توانایی را دارد که ذهن خواننده را در برابر پاسخهای از پیش آماده شدهٔ نهادهای فرهنگی دولتی با سهمی از تردید، پرسش و امید رو در رو نگاه دارد.
🔅داستان «مرشد و مارگریتا» در پسزمینهای زیر سلطهٔ ایدئولوژی کمونیسم با این پیشفرض که تحمیل شرایط مشخص به تغییر طبعیت انسان و تولید ایده و ایدهآل برساخته در آن شرایط میانجامد، رخ میدهد و شکست این ایدئولوژی را، پیش از آنکه واقع شود، پیشنهاد، بلکه بشارت میدهد.
درایت بولگاکُف در ارائهٔ موازی «خیر» و «شرّ» در زمانها و مکانهای پاکْ متفاوت - مسیح و پیلاطُس در اورشلیم و مرشد و ماسولیت در مسکو در یک بازهٔ زمانی برابر (حدود ۷۰ ساعت) و این هر دو در موازات زندگی شخصی خود در برابر دستگاه سانسور استالین؛ و دریافت ما به عنوان خوانندهٔ ایرانیِ اثر در موازات زندگی روزانهمان زیر سرکوب یک ایدئولوژی دینی، با نهادهای دولتی تولید «ادبیات ارزشی»، مانند حوزهٔ فرهنگی و سازمان تبلیغات اسلامی، و سازمانهای ناظر بر کلمات، مانند وزارت ارشاد، در موازات اتحادیهٔ نویسندگان شوروی؛ استفاده از برچسبهای تعریفنشدهٔ «ضد منافع ملی» و «برانداز» بر اساس سلیقههای شخصی وابستگان به نهاد قدرت، معادل کاربرد واژهٔ «خرابکار» در شوروی و انعکاسش در این داستان، و ناپدید شدن آدمهای جایگرفته زیر این عناوین در پیِ دستگیری یا اَشکال دیگری از خشونت، مانند آنچه پلیس مخفی شوروی بر مردم روا میداشت، و نقش شیطان و دستیارانش در نشان دادن، معنا کردن، و کمک به ثبت و ماندگار شدن روایت و در نهایت رها کردنِ خویشتنِ خود و دیگران از اینهمه- پرسشهای پرشماری را طرح میکند، که شاید خلاقیت شگفتیآور نویسنده و انتخاب بههنگام مترجم را برای بازآفرینی متن در زبان فارسی تا پرسش محوری دربارهٔ طبعیت خیر و شرّ بر کشد- پرسشی بیزمان و بیمکان برای انسان و جهان. شگفتی در شگفتیهای داستان یکی هم این است که این پرسش و مسیر نزدیک شدن به پاسخ آن، حتی پیشنهاد دست بردن در پایان روایت و رها کردن پیلاطُس در نور، توسط شیطان با یک تعریف نامتعارف دیگر طرح میشود؛ شاید از جمله با این پیشنهاد که خیر و شرّ در اندرکنش یا یکدیگر تعریف میشوند.
✍🏼گزیده از متن ماندانا زندیان
@cafe_andishe95
«دل سگ» کنایهای به انقلاب کمونیسم شوروی
📗«دل سگ» یا «قلب سگی» یا «قلب سگ» رمانی است از میخائیل بولگاکف نویسندهٔ روسی که آن را بین ژانویه و مارس ۱۹۲۵ نوشت ولی تا سال ۱۹۸۷ در اتحاد جماهیر شوروی امکان انتشار پیدا نکرد.
@cafe_andishe95
📗«دل سگ» یا «قلب سگی» یا «قلب سگ» رمانی است از میخائیل بولگاکف نویسندهٔ روسی که آن را بین ژانویه و مارس ۱۹۲۵ نوشت ولی تا سال ۱۹۸۷ در اتحاد جماهیر شوروی امکان انتشار پیدا نکرد.
@cafe_andishe95
🐾«دل سگ» کنایهای به انقلاب کمونیسم شوروی🖤1
📗 رمان کوتاه «دل سگ»؛ در کنار «مرشد و مارگریتا»، «گارد سفید» و «تخممرغهای شوم» از برترین آثار میخائیل بولگاکف نویسندهی روسی به شمار میرود. این اثر یک داستان علمی-تخیلی و از نمای دیگر داستانی طنزگونه و فانتزی است که درست چند ماه پس از مرگ لنین در سال ۱۹۲۵ به رشتهی تحریر درآمده است اما بیش از نیم قرن نسخهی رسمی روسی آن جواز انتشار نیافت و توسط نیروهای سانسور شوروی ممنوع اعلام شده بود. این کتاب با ترجمههای مهدی غبرایی و آبتین گلکار به ترتیب توسط انتشارات کتابسرای تندیس و ماهی (با عنوان قلب سگی) در ایران به چاپ رسیدهاند.
از آنجا که این کتاب در دوران ضعف و افول کمونیسم در اتحادیه جماهیر شوروی چند ماه پس از مرگ لنین نوشته شده است، به عنوان کنایهای به انقلاب کمونیسم تفسیر میشود و تلاش گمراهانه انقلاب برای دگرگون کردن اساسی بشر را به انتقاد میگیرد. داستان دربارهی سگ ولگردی به نام شاریک است که ظاهر انسانی میگیرد و این تجسم خودشیفتگی و پریشانی عبارت “انسان جدید شوروی” دانسته شده است. به اعتقاد عدهای عمل جراحی در این کتاب استعارهای از انقلاب اکتبر در شوروی و پروفسور نماد رهبر این انقلاب؛ لنین است.
داستان رمان دل سگ دربارهی سگ ولگردی است به نام شاریکوف که توسط پزشک و جراح ماهر و مطرحی به نام فیلیپ فیلیپوویچ، مورد عمل جراحی قرار میگیرد و اعضایی از بدن جوانی تبهکار که کشته شده است را به او پیوند میزنند (غدد جنسی و غدهی هیپوفیز) و سگ پس از این عمل، فقط ظاهر انسانی میگیرد ولی خوی وحشی اش، تغییر نمی کند.
کم کم دردسرهای فیلیپ فیلیپویچ بعد از این عمل، شروع میشود چون سگِ انسان نمایی که درست کرده است، طبق قوانین و رفتارهای انسانی جلو نمی رود.
==================
📍در وهلهی اول در بررسی و نقد رمان دل سگ ، باید اشاره کرد، این اثر سمبولیستی با مایه های طنز، دقیقا چند ماه بعد از مرگ لنین به سال ۱۹۲۵ نوشته شده است ولی توسط سانسورچی های شوروی، ممنوع اعلام شد و بیشتر از ۵۰ سال، نسخهی اصلی آن که به زبان روسی بود، مجوز برای چاپ نگرفت و مانند آثار دیگری از این نویسنده، بعد از مرگش منتشر شد.
اگر با دیدگاهی سمبولیستی و نمادین، نقد رمان دل سگ را جلو ببریم، میتوان گفت: عمل جراحی که توسط فیلیپویچِ جراح روی سگ انجام میگیرد، نمادی است از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و پروفسور در اصل، نماد رهبر این انقلاب؛ یعنی لنین است. دکتری که با برنامه ریزی، اهدافش را عملی میکند ولی در نهایت، این اهداف با شکست مواجه میشود.
زاویه دید و روایت داستان از نکات حائز اهمیت دیگری است که در تحلیل و نقد رمان دل سگ، کارآمد است. زاویهی دید در رمان، مدام تغییر میکند و این تغییر و چند روایتی بودن، بین سگ، پروفسور فیلیپ فیلیپوویچ براژنسکی و دانای کل میچرخد.
شروع رمان با عو عو عو و آه و نالهی سگ ولگرد و زخمی است به نام شاریکوف که از بدبختیها و گرسنگی هایی که میکشد و در کنار این همه فلاکت از نامهربانی انسانها شکوه میکند. و در ادامه راوی مدام تغییر میکند.
بهتر است در نقد رمان دل سگ نیم نگاهی داشته باشیم به شخصیت ها و کنشهای فردی و اجتماعی که در رمان مطرح است. در دل سگ، کاراکتر سگ یا همان شاریکوف را میتوان نماد مردم سختی کشیدهی جامعه روسیه دانست و فیلیپوویچ ِجراح را نمادی از روشنفکران کمونیست دانست که در راستای رسیدن به هدفشان برای تغییر و تحولات که همان انقلاب است، تلاش میکنند و عمل پیوند سختی که انجام میشود هم بی شک خود انقلاب است.
@cafe_andishe95
📗 رمان کوتاه «دل سگ»؛ در کنار «مرشد و مارگریتا»، «گارد سفید» و «تخممرغهای شوم» از برترین آثار میخائیل بولگاکف نویسندهی روسی به شمار میرود. این اثر یک داستان علمی-تخیلی و از نمای دیگر داستانی طنزگونه و فانتزی است که درست چند ماه پس از مرگ لنین در سال ۱۹۲۵ به رشتهی تحریر درآمده است اما بیش از نیم قرن نسخهی رسمی روسی آن جواز انتشار نیافت و توسط نیروهای سانسور شوروی ممنوع اعلام شده بود. این کتاب با ترجمههای مهدی غبرایی و آبتین گلکار به ترتیب توسط انتشارات کتابسرای تندیس و ماهی (با عنوان قلب سگی) در ایران به چاپ رسیدهاند.
از آنجا که این کتاب در دوران ضعف و افول کمونیسم در اتحادیه جماهیر شوروی چند ماه پس از مرگ لنین نوشته شده است، به عنوان کنایهای به انقلاب کمونیسم تفسیر میشود و تلاش گمراهانه انقلاب برای دگرگون کردن اساسی بشر را به انتقاد میگیرد. داستان دربارهی سگ ولگردی به نام شاریک است که ظاهر انسانی میگیرد و این تجسم خودشیفتگی و پریشانی عبارت “انسان جدید شوروی” دانسته شده است. به اعتقاد عدهای عمل جراحی در این کتاب استعارهای از انقلاب اکتبر در شوروی و پروفسور نماد رهبر این انقلاب؛ لنین است.
داستان رمان دل سگ دربارهی سگ ولگردی است به نام شاریکوف که توسط پزشک و جراح ماهر و مطرحی به نام فیلیپ فیلیپوویچ، مورد عمل جراحی قرار میگیرد و اعضایی از بدن جوانی تبهکار که کشته شده است را به او پیوند میزنند (غدد جنسی و غدهی هیپوفیز) و سگ پس از این عمل، فقط ظاهر انسانی میگیرد ولی خوی وحشی اش، تغییر نمی کند.
کم کم دردسرهای فیلیپ فیلیپویچ بعد از این عمل، شروع میشود چون سگِ انسان نمایی که درست کرده است، طبق قوانین و رفتارهای انسانی جلو نمی رود.
==================
📍در وهلهی اول در بررسی و نقد رمان دل سگ ، باید اشاره کرد، این اثر سمبولیستی با مایه های طنز، دقیقا چند ماه بعد از مرگ لنین به سال ۱۹۲۵ نوشته شده است ولی توسط سانسورچی های شوروی، ممنوع اعلام شد و بیشتر از ۵۰ سال، نسخهی اصلی آن که به زبان روسی بود، مجوز برای چاپ نگرفت و مانند آثار دیگری از این نویسنده، بعد از مرگش منتشر شد.
اگر با دیدگاهی سمبولیستی و نمادین، نقد رمان دل سگ را جلو ببریم، میتوان گفت: عمل جراحی که توسط فیلیپویچِ جراح روی سگ انجام میگیرد، نمادی است از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و پروفسور در اصل، نماد رهبر این انقلاب؛ یعنی لنین است. دکتری که با برنامه ریزی، اهدافش را عملی میکند ولی در نهایت، این اهداف با شکست مواجه میشود.
زاویه دید و روایت داستان از نکات حائز اهمیت دیگری است که در تحلیل و نقد رمان دل سگ، کارآمد است. زاویهی دید در رمان، مدام تغییر میکند و این تغییر و چند روایتی بودن، بین سگ، پروفسور فیلیپ فیلیپوویچ براژنسکی و دانای کل میچرخد.
شروع رمان با عو عو عو و آه و نالهی سگ ولگرد و زخمی است به نام شاریکوف که از بدبختیها و گرسنگی هایی که میکشد و در کنار این همه فلاکت از نامهربانی انسانها شکوه میکند. و در ادامه راوی مدام تغییر میکند.
بهتر است در نقد رمان دل سگ نیم نگاهی داشته باشیم به شخصیت ها و کنشهای فردی و اجتماعی که در رمان مطرح است. در دل سگ، کاراکتر سگ یا همان شاریکوف را میتوان نماد مردم سختی کشیدهی جامعه روسیه دانست و فیلیپوویچ ِجراح را نمادی از روشنفکران کمونیست دانست که در راستای رسیدن به هدفشان برای تغییر و تحولات که همان انقلاب است، تلاش میکنند و عمل پیوند سختی که انجام میشود هم بی شک خود انقلاب است.
@cafe_andishe95
🐾«دل سگ» کنایهای به انقلاب کمونیسم شوروی🖤2
📘به تاویلی میتوان گفت نکته ای که در نقد رمان دل سگ به جا است، این است که بولگاکف انقلاب بلشویک ها را تلاشی عبث و گمراه کننده میداند و با دیدگاه ناتورالیستی به این اصل میرسد که تغییرات اساسی در خوی و سرشت آدمیزاد، محال است و سرشت آدمیزاد را با نوعی توحش همراه میداند و تزریق قدرت و اختیار به این توحش را بی شک فاجعه ساز میداند.
نویسنده به خوبی ما را از ابتدای رمان، نسبت به این توحش و نفهمی فراگیر در جامعه ای یدی، آگاه میسازد. جامعه ای مفلوک که هم صدایی شان: تکرار عو عو عویی است که از فقر میآید، صدایی که انقدر تکرار میشود ولی با بی توجهی مواجه میشود و دیگر عادی جلوه میکند و همه همچنان به زندگیشان ادامه میدهند.
در نقد رمان دل سگ اگر تودهی مردم را نمونهای آزمایشی بگیریم، فیلیپوویچ را میتوانیم محقق این آزمایشات بدانیم، کاراکتری که در ابتدا هیچ اهمیتی به جامعه بیرون از چهارچوب خودش نمی دهد و اساسن برایش مهم نیست که بیرون از آزمایشگاهش، چه میگذرد، ولی وقتی سوژه های تحقیقات و آزمایشاتش، همان بیرونی ها میشوند، کم کم مجبور میشود رنگ عوض کند تا بتواند آزمایشاتش را انجام بدهد.
در دل سگ اما با جراحی رو به رو هستیم که سمبل روشنفکر و انتلکت در زمان خودش است. او کاراکتری ماهر، ریزبین و قابلاعتماد است، طوری که بیمارانش با اعتماد کامل پیشش میآیند، حاضرند هزینه های زیادی را متقبل شوند تا کارشان را راه بیاندازد. فیلیپوویچ به درخواست بیمارانش نقایص بدنشان را برطرف میکند و در کارش از تمامی علم پزشکی دنیا، نیز استفاده میکند حتی گاهی با پیوند اعضای حیوانات به بدن بیمارانش مشکل بیمار را برطرف میکند.
شاریکوف را تنها سوژه ای میتوان دانست که در کار فیلیپوویچ اختلال ایجاد میکند. و درست بعد از عمل جراحی شاریکوف است، که تازه ناهنجاری ها شروع میشود و همه چیز به خوبی و خوشی ختم نمی شود
تا اینجای کار در بررسی و نقد رمان دل سگ باید گفت، بولگاکف پس از به قدرت رسیدن انقلاب بلشویک ها، فساد اخلاقی را نشان میدهد که ابتدا در حاکمیت نمود پیدا میکند و سپس همین فساد سرایت میکند به کل جامعه. در واقع به وضوح به نقد اخلاق حکومت پس از انقلاب ۱۹۱۷ میپردازد.
به تعبیری میتوان گفت: در واقع محصول دست ساز پروفسور و فیلیپویچ بعد از پیوند، کلمات را میتواند تلفظ کند، تمام فحش ها را یاد گرفته است، لباس زیر نمی پوشد. به حرف کسی اعتنایی ندارد و به شدت سرخود است.
نگارنده به خوبی حکومتی را نشان میدهد که جوانان کمسن و سال و خام به نوعی بخشی از امورات حکومتی را به دست گرفته اند و با توجه به عقاید کلی و شناخت اندکی که خود از مفاهیم اعتقادی دارند، خود را همه فن حریف و مسئول امور بدانند و به راحتی به خود اجازهی هر کاری را بدهند، قانونهایی را بنویسند، هر وقت خواستند همان قانون را نقض کنند و… .
در پایان نقد رمان دل سگ میتوان گفت: نویسنده به خوبی نشان میدهد این انقلاب تحت عنوان کمونیسم و به بهانهی حکومتی نظام مند، عادلانه و برابری همگانی، در چهارچوب های نظری و عملی ساختن آن بی نتیجه میماند و در حد یک تئوری باقی میماند و از درون منهدم میشود و آرام آرام حکومتی توتالیتر و دیکتاتوری را بر جامعه سوار میکند.
این روند را بولگاکف به خوبی در رمان در قسمت پس از عمل پیوند، با یادداشتها و گزارشات لحظه به لحظهی جراح در راستای بررسی روند پیوند در سگ، نشان میدهد.🔚
درواقع نویسنده به وضوح، اقدامات انقلابی روشنفکران چپ را در جامعهی یدی و کژاندیش، عبث نشان میدهد و در نهایت این انقلاب را در همان سالهای ابتدایی آن، حتی قبل از یک دهه شدن آن، شکست خورده اعلام میکند، و نکتهی حائز اهمیت این است که بولگاکف، این شکست را به خوبی در دل سگ مطرح میسازد و این را همواره با علت و معلولهای متفاوت اثبات میکند.
ياسمن اسمعيل زادگان
@cafe_andishe95
📘به تاویلی میتوان گفت نکته ای که در نقد رمان دل سگ به جا است، این است که بولگاکف انقلاب بلشویک ها را تلاشی عبث و گمراه کننده میداند و با دیدگاه ناتورالیستی به این اصل میرسد که تغییرات اساسی در خوی و سرشت آدمیزاد، محال است و سرشت آدمیزاد را با نوعی توحش همراه میداند و تزریق قدرت و اختیار به این توحش را بی شک فاجعه ساز میداند.
نویسنده به خوبی ما را از ابتدای رمان، نسبت به این توحش و نفهمی فراگیر در جامعه ای یدی، آگاه میسازد. جامعه ای مفلوک که هم صدایی شان: تکرار عو عو عویی است که از فقر میآید، صدایی که انقدر تکرار میشود ولی با بی توجهی مواجه میشود و دیگر عادی جلوه میکند و همه همچنان به زندگیشان ادامه میدهند.
در نقد رمان دل سگ اگر تودهی مردم را نمونهای آزمایشی بگیریم، فیلیپوویچ را میتوانیم محقق این آزمایشات بدانیم، کاراکتری که در ابتدا هیچ اهمیتی به جامعه بیرون از چهارچوب خودش نمی دهد و اساسن برایش مهم نیست که بیرون از آزمایشگاهش، چه میگذرد، ولی وقتی سوژه های تحقیقات و آزمایشاتش، همان بیرونی ها میشوند، کم کم مجبور میشود رنگ عوض کند تا بتواند آزمایشاتش را انجام بدهد.
در دل سگ اما با جراحی رو به رو هستیم که سمبل روشنفکر و انتلکت در زمان خودش است. او کاراکتری ماهر، ریزبین و قابلاعتماد است، طوری که بیمارانش با اعتماد کامل پیشش میآیند، حاضرند هزینه های زیادی را متقبل شوند تا کارشان را راه بیاندازد. فیلیپوویچ به درخواست بیمارانش نقایص بدنشان را برطرف میکند و در کارش از تمامی علم پزشکی دنیا، نیز استفاده میکند حتی گاهی با پیوند اعضای حیوانات به بدن بیمارانش مشکل بیمار را برطرف میکند.
شاریکوف را تنها سوژه ای میتوان دانست که در کار فیلیپوویچ اختلال ایجاد میکند. و درست بعد از عمل جراحی شاریکوف است، که تازه ناهنجاری ها شروع میشود و همه چیز به خوبی و خوشی ختم نمی شود
تا اینجای کار در بررسی و نقد رمان دل سگ باید گفت، بولگاکف پس از به قدرت رسیدن انقلاب بلشویک ها، فساد اخلاقی را نشان میدهد که ابتدا در حاکمیت نمود پیدا میکند و سپس همین فساد سرایت میکند به کل جامعه. در واقع به وضوح به نقد اخلاق حکومت پس از انقلاب ۱۹۱۷ میپردازد.
به تعبیری میتوان گفت: در واقع محصول دست ساز پروفسور و فیلیپویچ بعد از پیوند، کلمات را میتواند تلفظ کند، تمام فحش ها را یاد گرفته است، لباس زیر نمی پوشد. به حرف کسی اعتنایی ندارد و به شدت سرخود است.
نگارنده به خوبی حکومتی را نشان میدهد که جوانان کمسن و سال و خام به نوعی بخشی از امورات حکومتی را به دست گرفته اند و با توجه به عقاید کلی و شناخت اندکی که خود از مفاهیم اعتقادی دارند، خود را همه فن حریف و مسئول امور بدانند و به راحتی به خود اجازهی هر کاری را بدهند، قانونهایی را بنویسند، هر وقت خواستند همان قانون را نقض کنند و… .
در پایان نقد رمان دل سگ میتوان گفت: نویسنده به خوبی نشان میدهد این انقلاب تحت عنوان کمونیسم و به بهانهی حکومتی نظام مند، عادلانه و برابری همگانی، در چهارچوب های نظری و عملی ساختن آن بی نتیجه میماند و در حد یک تئوری باقی میماند و از درون منهدم میشود و آرام آرام حکومتی توتالیتر و دیکتاتوری را بر جامعه سوار میکند.
این روند را بولگاکف به خوبی در رمان در قسمت پس از عمل پیوند، با یادداشتها و گزارشات لحظه به لحظهی جراح در راستای بررسی روند پیوند در سگ، نشان میدهد.🔚
درواقع نویسنده به وضوح، اقدامات انقلابی روشنفکران چپ را در جامعهی یدی و کژاندیش، عبث نشان میدهد و در نهایت این انقلاب را در همان سالهای ابتدایی آن، حتی قبل از یک دهه شدن آن، شکست خورده اعلام میکند، و نکتهی حائز اهمیت این است که بولگاکف، این شکست را به خوبی در دل سگ مطرح میسازد و این را همواره با علت و معلولهای متفاوت اثبات میکند.
ياسمن اسمعيل زادگان
@cafe_andishe95
📚 بعد از فرار از کره شمالی و اردوگاههای کار اجباریاش در نهایت به کره جنوبی رسیدم و چندی بعد در دانشگاه ثبت نام کردم. همیشه از دست دانشجویان چپ گرای دانشگاه عصبانی میشدم، آنها همیشه سعی میکردند توجه مرا به کمبودها و نقایص نظام سرمایهداری کره جنوبی معطوف کنند. آنها میگفتند: " شمال هر عیبی داشته باشد، حداقل از مفاسد سرمایهداری و نبرد پایانناپذیرش برای سود بیشتر در امان مانده است ".
📕آنها همیشه مرا با جملات روشنفکرمآبانه درباره طبقه، حکومت، امپریالیسم و غیره بمباران میکردند و مدام به نظرات متفکران چپگرای غربی ارجاع میدادند. اما من درنهایت یک حرف برای آنها داشتم: " اگر خیلی دوستدار نوع حکومتداری کمونیست کره شمالی هستید، خب تشریف ببرید شمال، چند روز که بگذره بعید میدونم باز هم نظرتون در مورد کره شمالی کمونیست و رهبر کبیرش کیم ایل سونگ این باشد ".
📘 آکواریومهای پیونگ یانگ-کانگ چول هوان
@cafe_andishe95
📕آنها همیشه مرا با جملات روشنفکرمآبانه درباره طبقه، حکومت، امپریالیسم و غیره بمباران میکردند و مدام به نظرات متفکران چپگرای غربی ارجاع میدادند. اما من درنهایت یک حرف برای آنها داشتم: " اگر خیلی دوستدار نوع حکومتداری کمونیست کره شمالی هستید، خب تشریف ببرید شمال، چند روز که بگذره بعید میدونم باز هم نظرتون در مورد کره شمالی کمونیست و رهبر کبیرش کیم ایل سونگ این باشد ".
📘 آکواریومهای پیونگ یانگ-کانگ چول هوان
@cafe_andishe95
🔅انقلاب واقعی روسیه در فوریه بود!🔅
📍(وقتی لنین فرصت تاریخی دموکراتیک شدن روسیه را با کودتایی تباه کرد و به دام توتالیتاریسم انداخت)
هنگامی که در فوریهی ۱۹۱۷ حکومت تزار نیکلای رومانوف در روسیه زیر بار سنگین جنگ جهانی اول و اعتصابهای گستردهی کارگری فروپاشید، به عمر آخرین سلطنت مطلقه در قارهی اروپا نیز پایان داده شد. این روند با انقلابی قطعیت یافت که نیروهای تحولطلب روسیه، اعم از میانهرو و تندرو، از سالها پیش انتظار آن را میکشیدند. با انقلاب فوریه یک «دولت موقت» در روسیه زمام امور را به دست گرفت که میخواست با تدوین یک قانون اساسی تازه و اصلاحات لیبرالیستی و دموکراتیک، به خفقان و تبعیض در روسیه پایان دهد و حکومتی قانونگرا مبتنی بر آزادیهای مدنی در این سرزمین پهناور برقرار سازد. بیشتر اعضای دولت موقت جزو نیروهای لیبرال روسیه بودند. در میان آنان تنها یک سوسیالیست به نام "آلکساندر کرنسکی" وجود داشت که وزیر دادگستری و سپس وزیر جنگ شد و نهایتا در راس دولت موقت قرار گرفت.
نیروهای انقلابی روسیه در حزب سوسیال دموکرات که دو جناح «بلشویکها» و «منشویکها» را تشکیل میدادند نیز در آغاز از انقلاب فوریه و دولت موقت پشتیبانی میکردند. از دیدگاه آنان این انقلاب یک «انقلاب بورژوایی» از سنخ انقلاب کبیر فرانسه بود که میتوانست بساط «اتوکراسی فئودالی» در جامعهی روسیه را برچیند و با گسترش و ژرفش مناسبات سرمایهداری در این کشور، جامعه را تدریجا به آستان یک «انقلاب سوسیالیستی» برساند. در جریان انقلاب فوریهی ۱۹۱۷ «منشویکها» در اتحاد با «سوسیالیستهای انقلابی» هنوز در شوراهای کارگری دست بالا را داشتند. اما این دو جریان با شرکت در «دولت موقت» به رهبری کرنسکی که حاضر نبود فورا به جنگ با دولتهای محور پایان دهد، خود را در موقعیت دشواری قرار داده و راه مانوور را بر خود بسته بودند.
هنگامی که لنین، رهبر سیاسی و نظریهپرداز بلشویکها، از تبعید دراز مدت خود مخفیانه به روسیه بازگشت، فرصت را مغتنم شمرد. او که هدفی جز تسخیر قدرت نداشت، با «تزهای آوریل» خود خواهان سرنگونی «دولت موقت» و تشکیل «حکومت شورایی» شد. لنین صلح فوری و تقسیم زمینهای بزرگمالکان میان دهقانان را وعده داد و با شعار «همهی قدرت به شوراها» توانست پشتیبانی بخشهایی از کارگران، دهقانان و سربازان را جلب کند که از جنگ و فلاکت به تنگ آمده بودند.
قرار بود در اواخر ماه نوامبر همان سال از سوی «دولت موقت» مجمعی برای قانونگذاری تشکیل شود و روسیه را صاحب یک قانون اساسی تازه کند. این قانون اساسی که قرار بود در آن حقوق و آزادیهای دموکراتیک تصریح شود، میتوانست شکل حکومتی تازهای در روسیه پدید آورد. اما این فرصت دست نداد. بلشویکها توانستند با دستههای مسلح خود در اکتبر ۱۹۱۷ «دولت موقت» را سرنگون کنند. آنان این اقدام خود را «انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر» نامیدند؛ «انقلابی» که تودههای مردم پتروگراد (پایتخت آن زمان روسیه) در آن نقشی نداشتند.
وعدههای لنین تحقق نیافت. به جای تقسیم زمین میان دهقانان، سیاست کلکتیویزه کردن کشاورزی و «کمونیسم جنگی» در پیش گرفته شد، نیروهای دگراندیش توسط بلشویکها سرکوب شدند و نظام شورایی نیز به سود حاکمیت انحصاری حزب کمونیست شوروی از مضمون تهی گشت. فرجام این روند، برآمد توتالیتاریسم در اتحادشوروی و تثبیت یک حکومت ترور پلیسی به رهبری استالین بود.
از متن بهرام محیی
@cafe_andishe95
📍(وقتی لنین فرصت تاریخی دموکراتیک شدن روسیه را با کودتایی تباه کرد و به دام توتالیتاریسم انداخت)
هنگامی که در فوریهی ۱۹۱۷ حکومت تزار نیکلای رومانوف در روسیه زیر بار سنگین جنگ جهانی اول و اعتصابهای گستردهی کارگری فروپاشید، به عمر آخرین سلطنت مطلقه در قارهی اروپا نیز پایان داده شد. این روند با انقلابی قطعیت یافت که نیروهای تحولطلب روسیه، اعم از میانهرو و تندرو، از سالها پیش انتظار آن را میکشیدند. با انقلاب فوریه یک «دولت موقت» در روسیه زمام امور را به دست گرفت که میخواست با تدوین یک قانون اساسی تازه و اصلاحات لیبرالیستی و دموکراتیک، به خفقان و تبعیض در روسیه پایان دهد و حکومتی قانونگرا مبتنی بر آزادیهای مدنی در این سرزمین پهناور برقرار سازد. بیشتر اعضای دولت موقت جزو نیروهای لیبرال روسیه بودند. در میان آنان تنها یک سوسیالیست به نام "آلکساندر کرنسکی" وجود داشت که وزیر دادگستری و سپس وزیر جنگ شد و نهایتا در راس دولت موقت قرار گرفت.
نیروهای انقلابی روسیه در حزب سوسیال دموکرات که دو جناح «بلشویکها» و «منشویکها» را تشکیل میدادند نیز در آغاز از انقلاب فوریه و دولت موقت پشتیبانی میکردند. از دیدگاه آنان این انقلاب یک «انقلاب بورژوایی» از سنخ انقلاب کبیر فرانسه بود که میتوانست بساط «اتوکراسی فئودالی» در جامعهی روسیه را برچیند و با گسترش و ژرفش مناسبات سرمایهداری در این کشور، جامعه را تدریجا به آستان یک «انقلاب سوسیالیستی» برساند. در جریان انقلاب فوریهی ۱۹۱۷ «منشویکها» در اتحاد با «سوسیالیستهای انقلابی» هنوز در شوراهای کارگری دست بالا را داشتند. اما این دو جریان با شرکت در «دولت موقت» به رهبری کرنسکی که حاضر نبود فورا به جنگ با دولتهای محور پایان دهد، خود را در موقعیت دشواری قرار داده و راه مانوور را بر خود بسته بودند.
هنگامی که لنین، رهبر سیاسی و نظریهپرداز بلشویکها، از تبعید دراز مدت خود مخفیانه به روسیه بازگشت، فرصت را مغتنم شمرد. او که هدفی جز تسخیر قدرت نداشت، با «تزهای آوریل» خود خواهان سرنگونی «دولت موقت» و تشکیل «حکومت شورایی» شد. لنین صلح فوری و تقسیم زمینهای بزرگمالکان میان دهقانان را وعده داد و با شعار «همهی قدرت به شوراها» توانست پشتیبانی بخشهایی از کارگران، دهقانان و سربازان را جلب کند که از جنگ و فلاکت به تنگ آمده بودند.
قرار بود در اواخر ماه نوامبر همان سال از سوی «دولت موقت» مجمعی برای قانونگذاری تشکیل شود و روسیه را صاحب یک قانون اساسی تازه کند. این قانون اساسی که قرار بود در آن حقوق و آزادیهای دموکراتیک تصریح شود، میتوانست شکل حکومتی تازهای در روسیه پدید آورد. اما این فرصت دست نداد. بلشویکها توانستند با دستههای مسلح خود در اکتبر ۱۹۱۷ «دولت موقت» را سرنگون کنند. آنان این اقدام خود را «انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر» نامیدند؛ «انقلابی» که تودههای مردم پتروگراد (پایتخت آن زمان روسیه) در آن نقشی نداشتند.
وعدههای لنین تحقق نیافت. به جای تقسیم زمین میان دهقانان، سیاست کلکتیویزه کردن کشاورزی و «کمونیسم جنگی» در پیش گرفته شد، نیروهای دگراندیش توسط بلشویکها سرکوب شدند و نظام شورایی نیز به سود حاکمیت انحصاری حزب کمونیست شوروی از مضمون تهی گشت. فرجام این روند، برآمد توتالیتاریسم در اتحادشوروی و تثبیت یک حکومت ترور پلیسی به رهبری استالین بود.
از متن بهرام محیی
@cafe_andishe95
⚫️تمامیت گرایی(Totalitarianism)⚫️
تمامیت خواهی یک سیستم تمامیت خواه سلطۀ سیاسی است که نوعا با بهره گیری از «ایدئولوژی فراگیر» دستکاری شده و و استفاده از ترور و خشونت ایجاد می گردد.
#توتالیتاریسم
تمامیت خواهی متفاوت از اتوکراسی(خودکامگی) واقتدارگرایی است.به همین دلیل در تلاش اند تا کل قدرت را از طریق سیاسی کردن تمام عرصه های اجتماعی و فردی موجود به دست آورند.
بنابراین تمامیت گرایی به معنای نابودی کامل جامعه مدنی است:
◼️نابودی کامل زندگی خصوصی!
فریدریش و برژینسکی 6 ویژگی برای توتالتایسم بر شمرده اند.
1️⃣وجود یک ایدئولوژی رسمی
2️⃣حکومت تک حزبی که معمولا یک رهبر همۀ قدرت را در اختیار دارد
3️⃣یک سیستم مراقبتی تروریستی
4️⃣انحصار وسایل ارتباط جمعی
5️⃣انحصار وسایل اعمال خشونت
6️⃣کنترل دولت بر تمام جنبه های زندگی اقتصادی
(هیوود)
پس نظامهای کمونیستی مائو و لنین و استالین و هیتلر و موسیلینی و فرانکو و بنیادگراهای دینی از مهمترین اشکال توتالیتاریسم قرن 20 و 21 هستند که این ویژگی ها در اقتدارگرایی به این وسعت و شدت مشاهده نمی شود و راه گذار به دموکراسی نیز در آنها متفاوت است.
فهم تفاوت اینها در شناخت ما و نوع مواجهه ما با آنها اهمیت حیاتی دارد.
از دیدگاه هانا آرنت دیکتاتورشیپ (خودکامگی، اقتدارگرایی) می شود همون چیزی که ما قرن ها باهاش درگیر بودیم; تحمیل بی چون و چرای اراده ی شخص حاکم بر افراد تحت حاکمیت به هر شکل ممکن. (سلطانیزم، استبداد)
اما اطلاق صفت توتالیتر (تمامیت خواه) علاوه بر ویژگی لازم اما غیر کافی بالا خصوصیت دیگری هم دارد، سیستم و نظام توتالیتر برای "یکدستی" و "همگونی" افراد تحت حاکمیت تلاش می کند، هدف و سعی اش این ست که اندیشه و تفکر و ذهنیت افراد رو یک دست کند و از جامعه موجودی واحد با تفکری واحد بسازهد. فرد را از امتیاز خردورزی محروم و مجبور به تبعیت از روش و منش فکری سیستم بکند.
در واقع "دیکتاتورشیپ" ناظر به ساحت "عمل" در جامعه هست و "توتالیتاریسم" علاوه بر آن، ساحت "اندیشه" را هم هدف قرار می دهد.
#علوم_سیاسی
#فرهنگ_دموکراتیک
@cafe_andishe95
تمامیت خواهی یک سیستم تمامیت خواه سلطۀ سیاسی است که نوعا با بهره گیری از «ایدئولوژی فراگیر» دستکاری شده و و استفاده از ترور و خشونت ایجاد می گردد.
#توتالیتاریسم
تمامیت خواهی متفاوت از اتوکراسی(خودکامگی) واقتدارگرایی است.به همین دلیل در تلاش اند تا کل قدرت را از طریق سیاسی کردن تمام عرصه های اجتماعی و فردی موجود به دست آورند.
بنابراین تمامیت گرایی به معنای نابودی کامل جامعه مدنی است:
◼️نابودی کامل زندگی خصوصی!
فریدریش و برژینسکی 6 ویژگی برای توتالتایسم بر شمرده اند.
1️⃣وجود یک ایدئولوژی رسمی
2️⃣حکومت تک حزبی که معمولا یک رهبر همۀ قدرت را در اختیار دارد
3️⃣یک سیستم مراقبتی تروریستی
4️⃣انحصار وسایل ارتباط جمعی
5️⃣انحصار وسایل اعمال خشونت
6️⃣کنترل دولت بر تمام جنبه های زندگی اقتصادی
(هیوود)
پس نظامهای کمونیستی مائو و لنین و استالین و هیتلر و موسیلینی و فرانکو و بنیادگراهای دینی از مهمترین اشکال توتالیتاریسم قرن 20 و 21 هستند که این ویژگی ها در اقتدارگرایی به این وسعت و شدت مشاهده نمی شود و راه گذار به دموکراسی نیز در آنها متفاوت است.
فهم تفاوت اینها در شناخت ما و نوع مواجهه ما با آنها اهمیت حیاتی دارد.
از دیدگاه هانا آرنت دیکتاتورشیپ (خودکامگی، اقتدارگرایی) می شود همون چیزی که ما قرن ها باهاش درگیر بودیم; تحمیل بی چون و چرای اراده ی شخص حاکم بر افراد تحت حاکمیت به هر شکل ممکن. (سلطانیزم، استبداد)
اما اطلاق صفت توتالیتر (تمامیت خواه) علاوه بر ویژگی لازم اما غیر کافی بالا خصوصیت دیگری هم دارد، سیستم و نظام توتالیتر برای "یکدستی" و "همگونی" افراد تحت حاکمیت تلاش می کند، هدف و سعی اش این ست که اندیشه و تفکر و ذهنیت افراد رو یک دست کند و از جامعه موجودی واحد با تفکری واحد بسازهد. فرد را از امتیاز خردورزی محروم و مجبور به تبعیت از روش و منش فکری سیستم بکند.
در واقع "دیکتاتورشیپ" ناظر به ساحت "عمل" در جامعه هست و "توتالیتاریسم" علاوه بر آن، ساحت "اندیشه" را هم هدف قرار می دهد.
#علوم_سیاسی
#فرهنگ_دموکراتیک
@cafe_andishe95
دموکراسی و سوسیالیسم جز یک کلمۀ برابری وجه مشترکی ندارند.
اما این تفاوت را مشاهده می کنید که دموکراسی به دنبال برابری در آزادی است. سوسیالیسم به دنبال برابری در خودداری و بندگی است
🔅الکسی دو توکویل-فیلسوف لیبرال دموکراسی
@cafe_andishe95
اما این تفاوت را مشاهده می کنید که دموکراسی به دنبال برابری در آزادی است. سوسیالیسم به دنبال برابری در خودداری و بندگی است
🔅الکسی دو توکویل-فیلسوف لیبرال دموکراسی
@cafe_andishe95
▪️مافیای تحریم، مخالف سرسخت FATF است
کشورها با پیوستن به FATF، هم با سیستم بانکداری جهانی تبادل برقرار میکنند و هم با اطمینان خاطر با دیگر کشورها وارد مراودات اقتصادی میشوند.
لوایح بینالمللی با همه انتقاداتی که به آنها وارد است، از سوی اکثریت کشورها محترم شمرده شده است تا جلوی چنین یکهتازیهایی را از سوی کشور یا کشورهای خاص را بگیرد که خودخواهانه با اقتصاد بینالملل برخورد میکنند. گروه ویژه اقدام مالی یکی از این لوایح است که تصریح میکند کشورها برای انجام مراودات اقتصادی سالم و شفاف باید یکدیگر را به رسمیت بشناسند و صداقت رفتار را در مراودات اقتصادی سرلوحه فعالیتهای مالی قرار دهند. اما ایران جزو معدود کشورهایی است که به دلایلی که دارد هنوز همه لوایح این گروه موسوم به FATF را نپذیرفته است و همین موجب تنشهای اقتصادی بیشتر به ویژه در سطح سیستم بانکی و انتقال ارزی شده است.
دکتر محمود جامساز
@cafe_andishe95
کشورها با پیوستن به FATF، هم با سیستم بانکداری جهانی تبادل برقرار میکنند و هم با اطمینان خاطر با دیگر کشورها وارد مراودات اقتصادی میشوند.
لوایح بینالمللی با همه انتقاداتی که به آنها وارد است، از سوی اکثریت کشورها محترم شمرده شده است تا جلوی چنین یکهتازیهایی را از سوی کشور یا کشورهای خاص را بگیرد که خودخواهانه با اقتصاد بینالملل برخورد میکنند. گروه ویژه اقدام مالی یکی از این لوایح است که تصریح میکند کشورها برای انجام مراودات اقتصادی سالم و شفاف باید یکدیگر را به رسمیت بشناسند و صداقت رفتار را در مراودات اقتصادی سرلوحه فعالیتهای مالی قرار دهند. اما ایران جزو معدود کشورهایی است که به دلایلی که دارد هنوز همه لوایح این گروه موسوم به FATF را نپذیرفته است و همین موجب تنشهای اقتصادی بیشتر به ویژه در سطح سیستم بانکی و انتقال ارزی شده است.
دکتر محمود جامساز
@cafe_andishe95
🕊لیبرالیسم پادزهر شخصیت اقتدارگرا
#کمونیسم
📍استالین، با همان شخصیت و روان، با همان روحیات و باورها، در "چارچوب" کشورهای لیبرال دموکراتیک، در جامعههای باز و آزاد، در محدوده نظامات غربی، در مقام قدرت و سیاست، شاید استالین نمیشد. یعنی به احتمال زیاد، نمیتوانست مرتکب آن سطح از جرم و جنایت شود. مگر آنکه در هیئت یک رهبر انقلابی علیه دموکراسی لیبرال درمیآمد، از اصل به آن نظم تن نمیداد و به جنگ و پیکار با آن جامعه میرفت. در این صورت، از او به عنوان یک انقلابی و شورشی جنایتکار نام میبردیم. اما در چارچوب دموکراسیهای لیبرال غربی، احتمالاً او را به عنوان یک رهبر جانی و سفاک که در مرگ و کشتار میلیونی انسانها مشارکت داشته، نمیشناختیم.
مقصودم این نیست که دموکراسیها، از سیاستمداران آدمهایی نیک میسازند. اما استالین در نهایت یک سیاستمدار شرور و بد و ناکام میماند، نه جنایتکار و خونریز آن هم در آن بعد. البته که در دموکراسیها هم افراد ناشایست و شر به مقام و منصب رسیدند، اما آنها تبدیل به الگوی جنایت و کشتار در تاریخ و تمدن بشر نشدند.
تمام سخن در این است که قدرت و اقتدار استالین، و هر حاکم شرور و تبهکار دیگری از جنس او، در چارچوب کشور لیبرال دموکراتیکِ تثبیتیافته و جامعهی برخوردار از آزادیهای اساسی، مهار و کنترل میشد. حق حکومت را باید از رای مردم در انتخابات آزاد میگرفت نه مکتب و تاریخ و ایدئولوژی. اگر نصب میشد، در مقام ریاست هم، صد بند و زنجیر بر دست و پای او بود. اختیار نامحدود نداشت. در حدود قدرتاش، باید مسئول میبود و به ملت پاسخگو. در برابر شهروندانِ محقْ مکلف، و مکلف به حفاظت از حقوق و امنیت آنان. حق نقد رفتار و سیاستهای او از سوی مردم و حق عزل و برکناری او از جانب قانون، اقتدارش را محدود میکرد.
دستگاه قضایی مستقل و منصف با تکیه بر قانون مدنی و دموکراتیک، از یک سو، و رسانهها، مطبوعات، نشریهها، تجمعات اعتراضی، جریانهای مردمی و مدنی، احزاب سیاسی، مجلس و نمایندگان منتخب، از سوی دیگر، بر کنش و تصمیم و حرکت او نظارت داشتند و از این طریق، سلطهاش را تحديد و دولتاش را تهدید میکردند.
به این معنا، استالین حتی اگر در دموکراسیهای لیبرال، برگزیده میشد، یحتمل قدرتاش چنان نبود که به او مجال و فرصت آن همه شرارت و جنایت و کثافت را بدهد تا جمعیتهای پرشمار انسانی را، برای آرمان و ایدئولوژیاش، قربانی کند. البته شاید میتوانست دموکراسی را با اقتدارطلبیاش به چالش بکشد، هزینههایی را تحمیل کند، اما نه هزینه و چالشی گزاف. یک دموکراسی اصیل و مقتدر، نه لرزان و ضعیف، میتوانست او را شکست دهد.
✍🏼 رضا زمان
@cafe_andishe95
#کمونیسم
📍استالین، با همان شخصیت و روان، با همان روحیات و باورها، در "چارچوب" کشورهای لیبرال دموکراتیک، در جامعههای باز و آزاد، در محدوده نظامات غربی، در مقام قدرت و سیاست، شاید استالین نمیشد. یعنی به احتمال زیاد، نمیتوانست مرتکب آن سطح از جرم و جنایت شود. مگر آنکه در هیئت یک رهبر انقلابی علیه دموکراسی لیبرال درمیآمد، از اصل به آن نظم تن نمیداد و به جنگ و پیکار با آن جامعه میرفت. در این صورت، از او به عنوان یک انقلابی و شورشی جنایتکار نام میبردیم. اما در چارچوب دموکراسیهای لیبرال غربی، احتمالاً او را به عنوان یک رهبر جانی و سفاک که در مرگ و کشتار میلیونی انسانها مشارکت داشته، نمیشناختیم.
مقصودم این نیست که دموکراسیها، از سیاستمداران آدمهایی نیک میسازند. اما استالین در نهایت یک سیاستمدار شرور و بد و ناکام میماند، نه جنایتکار و خونریز آن هم در آن بعد. البته که در دموکراسیها هم افراد ناشایست و شر به مقام و منصب رسیدند، اما آنها تبدیل به الگوی جنایت و کشتار در تاریخ و تمدن بشر نشدند.
تمام سخن در این است که قدرت و اقتدار استالین، و هر حاکم شرور و تبهکار دیگری از جنس او، در چارچوب کشور لیبرال دموکراتیکِ تثبیتیافته و جامعهی برخوردار از آزادیهای اساسی، مهار و کنترل میشد. حق حکومت را باید از رای مردم در انتخابات آزاد میگرفت نه مکتب و تاریخ و ایدئولوژی. اگر نصب میشد، در مقام ریاست هم، صد بند و زنجیر بر دست و پای او بود. اختیار نامحدود نداشت. در حدود قدرتاش، باید مسئول میبود و به ملت پاسخگو. در برابر شهروندانِ محقْ مکلف، و مکلف به حفاظت از حقوق و امنیت آنان. حق نقد رفتار و سیاستهای او از سوی مردم و حق عزل و برکناری او از جانب قانون، اقتدارش را محدود میکرد.
دستگاه قضایی مستقل و منصف با تکیه بر قانون مدنی و دموکراتیک، از یک سو، و رسانهها، مطبوعات، نشریهها، تجمعات اعتراضی، جریانهای مردمی و مدنی، احزاب سیاسی، مجلس و نمایندگان منتخب، از سوی دیگر، بر کنش و تصمیم و حرکت او نظارت داشتند و از این طریق، سلطهاش را تحديد و دولتاش را تهدید میکردند.
به این معنا، استالین حتی اگر در دموکراسیهای لیبرال، برگزیده میشد، یحتمل قدرتاش چنان نبود که به او مجال و فرصت آن همه شرارت و جنایت و کثافت را بدهد تا جمعیتهای پرشمار انسانی را، برای آرمان و ایدئولوژیاش، قربانی کند. البته شاید میتوانست دموکراسی را با اقتدارطلبیاش به چالش بکشد، هزینههایی را تحمیل کند، اما نه هزینه و چالشی گزاف. یک دموکراسی اصیل و مقتدر، نه لرزان و ضعیف، میتوانست او را شکست دهد.
✍🏼 رضا زمان
@cafe_andishe95
🏛حکومت مدنی
با اراده و رضایت افراد ایجاد میشود و وظیفه اش صیانت از حقوق و آزادی های شخصی با اتکاء به قانون است ولی نباید فراموش کرد که نه قانون و نه حق، مسبوق به تشکیل حکومت نیست در واقع حکومت پاسدار حقوقی است که از قبل در ذات آدمی وجود داشته پس شأن و منزلتی بیش از آن ندارد از نظر جان لاک، انسان در وضعیت طبیعی دارای حقوق و تکالیفی است که با ورود به جامعه سیاسی این حقوق طبیعی بصورت حقوق مدنی جلوه میکند؛ بنابرین حکومت ایجاد کننده حقوق انسانی نیست بلکه نگهبان و مجری آن است. جان لاک معتقد است کسی که قدرت اجرایی در اختیار دارد شخص برتر و متمایزی نیست که باید از او اطاعت کرد بلکه قدرت تنها امانتی است که برای رسیدن به برخی اهداف در اختیار قانون گذار قرار گرفته و افراد نیز بر حسب وظیفه اخلاقی به قوانین مدنی که همان ترجمان قانون طبیعت است گردن مینهند.
جان لاک-فیلسوف روشنگری و لیبرالیسم
@cafe_andishe95
با اراده و رضایت افراد ایجاد میشود و وظیفه اش صیانت از حقوق و آزادی های شخصی با اتکاء به قانون است ولی نباید فراموش کرد که نه قانون و نه حق، مسبوق به تشکیل حکومت نیست در واقع حکومت پاسدار حقوقی است که از قبل در ذات آدمی وجود داشته پس شأن و منزلتی بیش از آن ندارد از نظر جان لاک، انسان در وضعیت طبیعی دارای حقوق و تکالیفی است که با ورود به جامعه سیاسی این حقوق طبیعی بصورت حقوق مدنی جلوه میکند؛ بنابرین حکومت ایجاد کننده حقوق انسانی نیست بلکه نگهبان و مجری آن است. جان لاک معتقد است کسی که قدرت اجرایی در اختیار دارد شخص برتر و متمایزی نیست که باید از او اطاعت کرد بلکه قدرت تنها امانتی است که برای رسیدن به برخی اهداف در اختیار قانون گذار قرار گرفته و افراد نیز بر حسب وظیفه اخلاقی به قوانین مدنی که همان ترجمان قانون طبیعت است گردن مینهند.
جان لاک-فیلسوف روشنگری و لیبرالیسم
@cafe_andishe95