درخت و کتاب
2.4K subscribers
296 photos
7 videos
66 files
10 links
main channel: @Dahaar
Download Telegram
امشب به شکلی ویژه به خاطر وجود مردان و ادبیات کودک خوشحالم. شب بخیر! 🌜
🥞☕️
"Look at the smile on that guy's face, he found a book."
ایو تایتس، نویسنده‌ی امریکایی، یک مجموعه کتاب داره در مورد یک موش پاریسی به اسم آناتول. آناتول همراه همسرش و شش تا بچه‌ موششون زندگی می‌کنه و دوستی به اسم گاستون داره -گاستون یکی از شخصیت‌های مورد علاقه‌ام در تمام کتاب‌های کودکه.
الان دیدم مطلبی از ریچارد برودی در مجله نیویورکر منتشر شده و عنوانش اینه:
Lessons on Being a Critic, from the Classic Children’s Book “Anatole”
یاد آناتول افتادم. گشتم جلد اولش رو پیدا کردم، دوباره خوندم و کلی خندیدم.
دیدم خیلی وقته اینجا فایل کتاب نذاشتم؛ فکر کردم شاید خوب با‌شه اگر بیام و با آناتول آشناتون کنم.

ممنون آقای برودی، ممنون خانم تایتس و ممنون، آناتول!
درخت و کتاب
Anatole (Eve Titus).epub
- زنده باد آناتول، موش شرافتمند!
Forwarded from کالیایف
«دیشب چند ساعت قدم زدم؛ گویی می‌خواستم خودم را در خیابانی ناشناس گم و گور کنم. می‌خواستم درست و حسابی گم شوم. با این‌حال، گاهی آدم نمی‌تواند. گاهی نمی‌داند چطور راهش را گم کند؛ حتا اگر همیشه در مسیر اشتباهی قدم بگذارد، حتا اگر تمام تابلوها را نادیده بگیرد، حتا اگر دیروقت شود و هم‌زمان با پیشروی، سنگینی سحر را احساس کند.
زمان‌هایی وجود دارد که هرچقدر می‌کوشیم از ناشناخته‌ها سر دربیاوریم، نمی‌توانیم گم شویم. شاید هم مشتاق روزی هستیم که بتوانیم گم شویم؛ روزی که تمام خیابان‌ها ناآشنا به نظر برسند.»

- الخاندرو زامبرا
- راه‌های رسیدن به خانه
درخت و کتاب
«دیشب چند ساعت قدم زدم؛ گویی می‌خواستم خودم را در خیابانی ناشناس گم و گور کنم. می‌خواستم درست و حسابی گم شوم. با این‌حال، گاهی آدم نمی‌تواند. گاهی نمی‌داند چطور راهش را گم کند؛ حتا اگر همیشه در مسیر اشتباهی قدم بگذارد، حتا اگر تمام تابلوها را نادیده بگیرد،…
«اینکه خواسته‌ها و احساسات گذشته‌مان را به آسانی فراموش می‌کنیم، شگفت‌زده‌ام می‌کند. خیلی زود احساس می‌کنیم امروز چیز متفاوتی را می‌خواهیم یا می‌فهمیم. هم‌زمان هم دلمان می‌خواهد به همان لطیفه‌های قدیمی بخندیم. دلمان می‌خواهد دوباره کودک باشیم و باور می‌کنیم هنوز سایه‌ای پر برکت بالای سرمان است.»

- الخاندرو زامبرا
- راه‌های رسیدن به خانه
درخت و کتاب
«اینکه خواسته‌ها و احساسات گذشته‌مان را به آسانی فراموش می‌کنیم، شگفت‌زده‌ام می‌کند. خیلی زود احساس می‌کنیم امروز چیز متفاوتی را می‌خواهیم یا می‌فهمیم. هم‌زمان هم دلمان می‌خواهد به همان لطیفه‌های قدیمی بخندیم. دلمان می‌خواهد دوباره کودک باشیم و باور می‌کنیم…
«شک ندارم که آن معلم‌ها نمی‌خواستند ما را به کتاب‌ها علاقمند کنند؛ کار آنها این بود که طوری دانش‌آموز را از کتاب بترسانند که هرگز به سراغش نرود.
آن‌ها خودشان را با صحبت‌ درباره‌ی لذت مطالعه خسته نمی‌کردند؛ حالا یا چون خودشان آن لذت را از دست داده بودند یا اصلا چیزی از آن نمی‌دانستند. آن‌ها معلم‌های خوبی بودند؛ ولی آن روزها خوبی به‌معنای تسلط بر کتاب درسی بود و بس.»

- الخاندرو زامبرا
- راه‌های رسیدن به خانه
Forwarded from کالیایف
- رشت، ۱۳ شهریور ۱۴۰۱.
«آرنج‌هایشان روی میز بود، سرهایشان به‌سمت یکدیگر خم شده بود. امیلیا حس می‌کرد برای خودش جایی پیدا کرده. جایی کنار یک نفر... آفتاب روی میز افتاد؛ انگار که آفتاب هم فهمیده بود توی دل امیلیا چه خبر است.»

- کوین هنکس
- خرگوش‌های سفالی
- نو شدن در تکرار.
Forwarded from کالیایف
«جنایتی در مقیاس جهانی به وقوع پیوسته و تقریبا به پیروزی نیز دست‌ یافته بود؛ قوانین انسانی زیر پا گذاشته شده و رو به نابودی رفته بودند؛ قانون زندگی تحقیر و پایمال شده بود؛ دزدی وجهه‌ی مشروع یافته و جنایت، سزاوار پاداش خوانده می‌شد؛ وحشت به قانون تبدیل شده بود... و اکنون در این لحظه‌ی ناب، چهارصد قربانی قدرت استبدادی احساس کردند دوران چیرگی یک صدا -تک‌صدای قدرت- رو به پایان است و عقربه‌ی ساعت قصد بازگشت به عقب را دارد. آنها احساس کردند نه فقط کشورها و ملت‌ها، که خودِ قانون زندگی نجات خواهد یافت.»

- اریش ماریا رمارک
- فروغ زندگی
درخت و کتاب
«جنایتی در مقیاس جهانی به وقوع پیوسته و تقریبا به پیروزی نیز دست‌ یافته بود؛ قوانین انسانی زیر پا گذاشته شده و رو به نابودی رفته بودند؛ قانون زندگی تحقیر و پایمال شده بود؛ دزدی وجهه‌ی مشروع یافته و جنایت، سزاوار پاداش خوانده می‌شد؛ وحشت به قانون تبدیل شده…
«با افتادن نور بر بدن آغشته به خون و خاک دو مجروح، دیگر به نظر نمی‌رسید آنها فقط دو زندانی شکنجه‌دیده و زخمی در حال بازگشت به اردوگاه هستند، بلکه چنان بود که گویی قهرمانانی پیروز هستند که با افتخار به خانه باز می‌گردند.
آنها مقاومت کرده بودند و هنوز نفس می‌کشیدند. آنها شکست نخورده بودند.»

- اریش ماریا رمارک
- فروغ زندگی