بنياد فرهنگ زندگی - سهیل رضایی
31.5K subscribers
2.6K photos
1.66K videos
91 files
2.43K links
مرکزآموزش خودشناسی به روش پروفسوریونگ برای ایجادتغییرهمه ابعادزندگی باسمینار،کتاب،CDوآنلاین

88524100-3/bonyadonline.ir
اینستاگرام؛
instagram.com/bonyadfarhangzendegi
Download Telegram
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه


اسم پدرش را چند بار فریاد زد:
« غلامعلی! بابا غلامعلی »!
کمی بعد پدر بزرگم با همان چشمان نیمه کور و پالتوی نظامی دست دوم و کهنه ای که همیشه بر تن داشت، ظاهر شد. چفیه ی قهوه ای رنگش که از شدت کهنگی رنگ باخته بود، دور سرش پیچانده بود. هوای بهاری بیش از آن گرم بود که این لباس ها را تحمل کند! با لبخندی بر لب که دندانهای ریخته اش را به نمایش می گذاشت، به سمت من آمد. خواستم بغلش کنم، دیواری نامریی مزاحم بود. پدرم چهارپایه را نزدیک او گذاشت و دستش را گرفت و به او کمک کرد بنشیند. پدرم از او پرسید:
« باباجان، تو واسه ی تخم گذاشتن ده تا بچه، چه برنامه ای داشتی »؟
پدربزرگ کمی به بالاسرش نگاه کرد ، خنده اش ماسید، گفت:
« مگه هنوزم شب اول قبره »!؟
پدرم به او گفت:
« نترس ، من غفارم، فقط بگو واسه ی تولید ما چه نقشه ای توی مغزت داشتی »؟
بابابزرگ خندید و طوری به همه ی ما نگاه کرد که گمان کردیم چهره ی ما را تشخیص می دهد؛ گفت:
« هیچ برنامه ای »!
پدر پرسید:
« واسه ی نون دادن ماها چه تدارکی دیده بودی »!؟
پدربزرگ گفت:
« آن که دندان دهد، نان دهد ».
پدر به من نگریست و گفت:
« می بینی!؟ من از کمر این مرد به دنیا اومدم؛ مادرم هم منو به جای اون انتخاب کرد و ده بچه رو به من سپرد ».
حالتی احترام آمیز به پدرم پیدا کرده بودم. انگار تاریخ صد ساله ی خانواده ام، جلویم ظاهرشده بود تا مرا به کشفی عجیب برساند.
پدرم گفت:
« هر سوالی از او بکنم، به خدا ارجاع می ده، ولی تو هر سوالی که باید از خدا بپرسی‌، از من میپرسی؛ گوش بده »!
سپس از بابابزرگم پرسید:
« چرا تو در زندگی اونقدر فقیر بودی »؟
بابابزرگ لبخندی زد و گفت:
« حتما قسمت بوده ».
« گدا بودن تو چه ربطی به قسمت داشته »!؟
« خب شاید اگه خدا به من پول می داد، آدم ناشکری می شدم؛ شاید هم باعث ظلم به بندگان خدا می شدم »!
پدرم در حالی که به من خیره مانده بود، از او پرسید:
« شب عروسی تو من چند سالم بود »؟
پدربزرگ به آسمان تاریک نگاه کرد و با تردید گفت:
« حدود بیست سال داشتی »!
همه ی ما از این درجه ناهشیاری پدربزرگ، در طول زندگی اش، ناراحت بودیم؛ پدرم از او پرسید:
« من توی مراسم عروسیت بودم یا نه »؟
پدربزرگ قدری فکر کرد و گفت:
« آره، به گمونم بودی »!
پدرم گفت:
این مرد کارنکرده، باز نشسته شد »
مکثی کرد و ادامه داد:
« تقاصش این شد که من تا هشتاد سالگیم کار کردم و جرئت نداشتم خودم رو باز نشسته کنم ».

ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه_و_یک


سرم را به تأیید حرفهایش تکان دادم، حس کردم حالش بهتر شد، ادامه داد:
« حالا جواب سوال منو این پیرمرد باید بده یا خدا »!؟
نمیدانستم چه بگویم. پدر گفت:
« مادرم باور کرد که شوهرش عاطل و باطله، ولی مهدی باور نکرد پدرش کارآمد نیست، میدونی چرا »!؟
به مهدی نگاه کرد، مهدی با خشم به او نگاه می کرد. پدرم ادامه داد:
« چون مادرم منو به جای این پیرمرد به او معرفی کرد و من هم هیچ اعتراضی نکردم ».
من ساکت به چهره ی عمو مهدی خیره شدم. انتظار داشتم توضیحی بدهد، ولی او همچنان ساکت بود. پدرم دستانش را از هم باز کرد و گفت:
« اون توضیحی نداره؛ این منم که باید از خدا سوال کنم چرا این همه بدبختی رو به من تحمیل کردی »!؟
گفتم:
« سوال هم کردی »؟
گفت:
« بله، بارها سوال کردم، بالاخره یک روز به من گفت که انتخاب خودم بوده که جور این برادر رو به عنوان پسر خودم بکشم ؛ چرا !؟ چون انتخاب خودم بوده که حرفهای مادرم رو در مورد وظایفم جدی بگیرم؛ همین »!
با شنیدن این حرفها به عدالت خداوند شک کردم؛ پدر ادامه داد:
« شک نکن! خدا به من اختیار داده بود و من از این اختیار درست استفاده نکردم ».
با شنیدن کلمه ی اختیار، ناخواسته به یاد دایی ام افتادم که در چهار سالگی اش کور شد. دایی بزرگم دو راه جلوی او گذاشت که یا نوحه خوان بشود و یا نی زدن یاد بگیرد؛ چون در آن زمان هیچ انتخاب دیگری در آن شهر نبود. دایی ام که وکیل نام داشت، راه دوم را انتخاب کرد؛ در پانزده سالگی نوازنده ی زبر دست نی شد. یک روز از شهرما غیبش زد . هر چه دنبالش گشتند، پیدایش نکردند. پدربزرگم فوت کرده بود و مادر بزرگم آنقدر با کلفَتی زندگی اش را چرخانده بود که از یافتن او منصرف شد. چند سال بعد، دایی وکیل پیدا شد.

ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه_و_دو


با یک ماشین بنز سیاه که توسط راننده خصوصی اش هدایت می شد به شهر ما برگشت.همه دوره اش کرده بودند که بفهمند این مدت کجا بوده و چکار کرده که با این وضع برگشته است. کت و شلوار سفید و پیراهن و کراوات سفیدی با کفش های سفید براق، به تن داشت.به خانه ی ما آمد، من ده ساله بودم. برای مادرم تعریف کرد که طی این پنج سال در تهران به کلاس موسیقی رفته و نزد پیرزنی سکونت داشته؛ موفق شده بود در گروه یک خواننده ی مشهور آن زمان، نی بنوازد . درآمد خوبی داشت و آمده بود غنایم سفرش را با خانواده تقسیم کند. به من یک اسکناس درشت داد. از شوق این بخشش از او خواستم که اجازه دهد، ریشش را بتراشم! موافقت کرد و من دست به کار شدم؛ هر سانتی متر صورتش را با تیغ می شکافتم و خونی می شد؛ مادرم رسید و مرا به باد کتک گرفت؛ دایی وکیل به او گفت:
« بگذار کارش رو تموم کنه »!
مادرم گفت:
« همه جای صورتت رو زخمی کرده ».
دایی گفت:
« همه منو زخمی کردن، خودشون هیچی نشدن؛ بگذار ایوب صورت منو زخمی کنه، شاید یه سلمونی خوب بشه ».
بعد به من گفت:
« دایی کارِت رو انجام بده »!
آن روز اعتماد به نفسی را تجربه کردم که هیچ گاه با پدرم نکرده بودم. چند روزی که مهمان همه بود، خانواده او را تحت فشار گذاشتند که عروسی کند. هر چه گفت به این کار نیازی ندارد، گوش کسی بدهکار نبود. قرار شد به تهران برگردد و در سفر بعدی برای عروسی تصمیم بگیرد. دایی رفت و خانواده از این فرصت استفاده کردند و برایش به خواستگاری رفتند. چندین جا رفتند و کسی حاضر نشد با یک کور ازدواج کند.

ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه_و_سه


بالاخره دختری دیوانه و زشت، از یک روستا پیدا کردند که خانواده اش میخواستند از شر او راحت بشوند. بار بعد که دایی ام آمد، او را به خواستگاری بردند و قبل از آنکه پشیمان بشود او را عقد کردند. دو روز بعد عروسی بزرگی برایش گرفتند و از او خواستند پیش زنش در اهواز زندگی کند و قید تهران و تماشاخانه های لاله زار را بزند. دایی ام پریشان و مطیع، در شهر ماندو ماند تا اینکه یک ماه بعد خبر دادندگم شده است. به همه جا سر زدند، عاقبت معلوم شد با دوستانش شبی کنار کارون بوده و به روخانه پرت شده است. سه روز با قایق روی آب دنبالش گشتند و بالاخره جنازه ی باد کرده اش را نزدیک خرمشهر از رودخانه گرفتند. وقتی جسد به اهواز رسید، پدرم برای تحویلش کنار کارون رفت؛ من همراه او بودم. به هر کجای جنازه دست می زدند، از بدن جدا می شد. چشمان سفید او از حدقه بیرون آمده بود. روز بعد او را به خاک سپردند ؛ شهربانی، چند نفر را دستگیر کرد؛ ولی هیچ کس ارتکاب قتل را به عهده نگرفت؛ همه گفتند بعد از ترک او، خودش به سبب کوری به رودخانه افتاده است. ای کاش می توانستم در این گورستان او را ببینم. پدرم داد زد:
« وکیل! وکیل »!
از میان تاریکی دایی وکیل عصا زنان به سمت ما آمد. همان کت و شلوار سفید و کراوات و کفش سفید را به تن داشت. با همه ی اشتیاقم، نمی توانستم او را بغل کنم. بین ما حائلی نامریی بود. پدرم از وکیل پرسید:
« تو از اختیار چی میدونی »!؟
وکیل مثل همیشه به آسمان نگاه می کرد و من نمیدانستم آیا هنوز هم قادر به دیدن ستاره ها نیست !؟
وکیل گفت:
« من سعی کردم به تقدیرم که کوری دائمی بود، غلبه کنم؛ نوازنده شدم؛ خرج خودم و همه ی خونواده ام رو تأمین کردم؛ ولی عاقبت تسلیم حرف مادرم شدم که نتونست منو آزاد ببینه و بهم زن داد؛ زنی که دیوونه بود و با یه کور زندگی کردن از ما دو کمدین ساخت».

ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه_و_چهار


ساکت ماند. پرسیدم:
« دایی جون، آیا تو رو کشتن »؟
سرش را تکان داد و گفت:
« همه ی رفیقام با هم منو به رودخونه هل دادن ».
داد زدم:
« ولی چرا آخه »!؟
گفت:
« اونها با چشم روشن، تو اهواز موندن، ولی من با چشم کور به سفر رفته بودم »!
گریه ام گرفت؛ پرسیدم:
« مگه تو به اونها پشت کرده بودی »!؟
گفت:
« هر چی بیشتر واسشون خرج می کردم، بیشتر حسادت می کردن ».
گفتم:
« این بی انصافیه ؛ میتونستن از تو هر چی میخوان پول بگیرن ».
گفت:
« من با سفرم مردانگی اونا رو زیر سوال برده بودم، اونا هم نامردی شون رو بالا آوردن ».
گفتم:
« چرا همه با هم تو رو کشتن »!؟
گفت:
« ده تا نامرد نمی تونستن به اندازه ی یه مرد کار بزرگی بکنن ».
پرسیدم:
« و خدا این وسط چه دلیلی آورد »!؟
گفت:
« خدا به من گفت که ندیدی قوم لوط رو از نگاه کردن به شهر عقب سرشون منع کردم؛ و هر که با حسرت، به سرزمینی که ترک کرده بود، نگاه کرد، تبدیل به بلور نمکش کردم »!؟
این چه تقدیر شومی برای این مرد بود !؟ گفت:
« شاید من واسه ی پز دادن به رفقام از سفرم برگشتم و اونا طاقتش رو نداشتن ».
در سکوت اشک می ریختم. دایی وکیل عصا زنان به سمت تاریکی برگشت. با گریه سوال کردم:
« کاش قاتل تو می گفت چرا کشتت »!؟
همان طور که می رفت، یکدفعه ایستاد. گفت:
« قاتلم همین جاست ».
از روبروی او مردی لاغر اندام و سیه چرده شبیه معتادها ظاهرشد. اصلا به نظر نمی آمد که او توان هل دادن دایی وکیل را به رودخانه داشته باشد. از او سوال کردم:
« چرا این کار رو با داییم کردی »!؟
نگاهی به دایی وکیل انداخت و گفت:
« طاقت شنیدن نی نداشتم ».
از خشم به خودم می پیچیدم. پرسیدم:
« همین!؟ همین توجیه مسخره واسه ی کشتن یه آدم کور کافی بود »!؟
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
« بچه که بودم، هر وقت می خندیدم، نامادریم میزد تو دهنم. کِیف کردن از زندگی منو همیشه یاد لبای خونی مینداخت. اونوقت وکیل از راه لباش پول در میوورد »!
نمی توانستم توجیه او را بپذیرم. دایی وکیل گفت:
« حق داشته دایی؛ حق داشته به یه کور که تا لاله زار رفته، ولی برگشته حسودی کنه ».

این چه حرفی بود!؟

.