نقشه راه - 10
bonyadonline.ir/Soheil Rezaee
#نقشه_راه (قسمت دهم)
عدم توانایی وعدم رضایت ازخود ناشی ازچیست؟
👨نقش پدردر #تغییر و #تحول سرنوشت فرزندان
#صوت #اعتمادبنفس
کانال بنياد فرهنگ زندگي #سهیل_رضایی 👇
🆔 https://t.me/bonyadfarhangzendegi
عدم توانایی وعدم رضایت ازخود ناشی ازچیست؟
👨نقش پدردر #تغییر و #تحول سرنوشت فرزندان
#صوت #اعتمادبنفس
کانال بنياد فرهنگ زندگي #سهیل_رضایی 👇
🆔 https://t.me/bonyadfarhangzendegi
Forwarded from بنياد فرهنگ زندگی - سهیل رضایی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
روایت اسطوره ای شب یلدا و تاثیر شگفت انگیز آن درزندگی شما از زبان سهیل رضایی (مدرس خودشناسی به روایت پروفسور یونگ)
ببیندگان این برنامه خیلی از آن لذت برده اند.
📍📍📍 افراد بالای ۳۰ سال کمکهای کلیدی در حل مسائل و شکوفایی خودشان از ما دریافت کرده اند.👇👇👇
برای دیدن لایو و پیامهای دیگر ما به اینستا گرام سهیل رضایی بپیوندید
http://instagram.com/bonyadfarhangzendegi
ببیندگان این برنامه خیلی از آن لذت برده اند.
📍📍📍 افراد بالای ۳۰ سال کمکهای کلیدی در حل مسائل و شکوفایی خودشان از ما دریافت کرده اند.👇👇👇
برای دیدن لایو و پیامهای دیگر ما به اینستا گرام سهیل رضایی بپیوندید
http://instagram.com/bonyadfarhangzendegi
#بعد_از_او #قسمت_اول
#قصه_شب
امروز صبح مامور دادگاه زنگ آیفون را زد . گوشی را برداشتم ، خودش را معرفی کرد و مرا برای گرفتن احضاریه دادگاه طلاق به دم در فرا خواند . قلبم یکباره فرو ریخت . اولین چیزی که مرا وحشت زده کرد آن بود که نکند زنگ واحد همسایه را اشتباهی زده باشد ! به جای استفاده از آسانسور ، از پله ها تند تند پایین رفتم تا با کسی روبرو نشوم . در را باز کردم . جوانی حدود سی ساله ، نامه را از داخل کیفش درآورد و از من کارت شناسایی خواست . کارتم را به او نشان دادم ، عکس آن را با صورتم تطبیق داد ، آهی کشید و نامه را به من داد . در را بستم . کمرم را پشت در تکیه دادم که زمین نخورم . با آنکه چند هفته ای بود که در انتظار این اقدام حبیب بودم ، ولی تا این لحظه اصلا باور نمیکردم که قدمی برای جدایی بردارد ! نمی توانستم هیچ حرکتی انجام بدهم . حواسم پرت شده بود و فقط درد شدیدی را حس میکردم که وجودم را پاره پاره میکرد . درست مانند روزی که به خانه آمدم و با جسد بیجان پدرم روبرو شدم . همسایه ی واحد ، من خانم ارشادی ، با کالسکه از آسانسور خارج شد . داشت همه اش را برای صبحگاهی به پارک محله میبرد . با نگرانی پرسید ::
« طوری شده معصومه خانم » !؟
لبخندی زدم . خودم را جمع و جور کردم و به سمت راه پله رفتم . گفتم :
« پستچی کارت ملی منو اوورده بود » .
خانم ارشادی ، ساکت و مبهوت ، به رفتن من نگاه میکرد .دوست نداشتم هیچکس از وضعیت من بویی ببرد ؛ از کجا معلوم که این قضیه ختم به خیر نشود !؟ وارد آپارتمان شدم . احضاریه را با عجله خواندم . از شدت خشم بغض کردم . چرا من زودتر از حبیب برای طلاق اقدام نکردم !؟ چرا اسم من به عنوان خوانده در ورقه نوشته شده است !؟ چرا امتیاز دادخواهی در زندگی نکبت بار با حبیب ، به نام من رقم نخورده است !؟ ازاینکه با دیدن متن دادخواست ، خشمم به بغض تبدیل شد ، از خودم متنفرم . روی تخت افتادم . هق هق می کردم . با آنکه از همان ماه اول ازدواج ، فهمیدم که با حبیب وجه اشتراکی ندارم ، ولی هزار کار کردم که وضع به اینجا نکشد . و حالا پس از سی سال خودخوری ، به همان بن بستی رسیدم که نمیخواستم برسم ؛ جدایی ! حتی حالا که زندگی مشترکم به فروپاشی تهدید شده ، قادر نبودم خشمم را بالا بیاورم و نعره بزنم ! نمی توانستم خشمم را با کوبیدن روی بالش نشان دهم ، چه رسد به آنکه گوشی را بردارم و هرچه فحش از دهنم درمی آید ، نثار حبیب یا مادر موذی اش یا خواهران آب زیرکاهش کنم !؟ آنهایی که سالها مشتاق دیدن این لحظه در زندگیم بودند !؟ حس میکردم وارد برهوتی شده ام که پس از مرگ پدرم اتفاق افتاد . هنوز چهارده سال بیشتر نداشتم که او ناگهان یک روز سرش را گذاشت و مرد . آن موقع ۵۰ سال عمر کرده بود . من اصلا انتظار مرگ او رانداشتم . هنوز بزرگ نشده بودم و تا ازدواج چندسال فاصله داشتم . وقتی پدرم مرد ، مستمری او حدود دوسال قطع شد . به خاطر رفتار سرد مادرم با فامیل ، هیچ کس برای کمک به ما پیشقدم نشد . روزهای خیلی فقیرانه ای را طی کردیم . چند سال بعد ، با آنکه عاشق حبیب نبودم ، به خاطر فرار از بی پناهی ، به درخواست ازدواج او جواب مثبت دادم . حبیب ، خوب یا بد ، به من قول داده بود که تا آخر عمر کنارم باشد ! من اگر میدانستم که قرار است بعد از سی سال زندگی مشترکم نابود شود ، چرا باید تشکیلش میدادم !؟
#ادامه_دارد....
#قصه_شب
امروز صبح مامور دادگاه زنگ آیفون را زد . گوشی را برداشتم ، خودش را معرفی کرد و مرا برای گرفتن احضاریه دادگاه طلاق به دم در فرا خواند . قلبم یکباره فرو ریخت . اولین چیزی که مرا وحشت زده کرد آن بود که نکند زنگ واحد همسایه را اشتباهی زده باشد ! به جای استفاده از آسانسور ، از پله ها تند تند پایین رفتم تا با کسی روبرو نشوم . در را باز کردم . جوانی حدود سی ساله ، نامه را از داخل کیفش درآورد و از من کارت شناسایی خواست . کارتم را به او نشان دادم ، عکس آن را با صورتم تطبیق داد ، آهی کشید و نامه را به من داد . در را بستم . کمرم را پشت در تکیه دادم که زمین نخورم . با آنکه چند هفته ای بود که در انتظار این اقدام حبیب بودم ، ولی تا این لحظه اصلا باور نمیکردم که قدمی برای جدایی بردارد ! نمی توانستم هیچ حرکتی انجام بدهم . حواسم پرت شده بود و فقط درد شدیدی را حس میکردم که وجودم را پاره پاره میکرد . درست مانند روزی که به خانه آمدم و با جسد بیجان پدرم روبرو شدم . همسایه ی واحد ، من خانم ارشادی ، با کالسکه از آسانسور خارج شد . داشت همه اش را برای صبحگاهی به پارک محله میبرد . با نگرانی پرسید ::
« طوری شده معصومه خانم » !؟
لبخندی زدم . خودم را جمع و جور کردم و به سمت راه پله رفتم . گفتم :
« پستچی کارت ملی منو اوورده بود » .
خانم ارشادی ، ساکت و مبهوت ، به رفتن من نگاه میکرد .دوست نداشتم هیچکس از وضعیت من بویی ببرد ؛ از کجا معلوم که این قضیه ختم به خیر نشود !؟ وارد آپارتمان شدم . احضاریه را با عجله خواندم . از شدت خشم بغض کردم . چرا من زودتر از حبیب برای طلاق اقدام نکردم !؟ چرا اسم من به عنوان خوانده در ورقه نوشته شده است !؟ چرا امتیاز دادخواهی در زندگی نکبت بار با حبیب ، به نام من رقم نخورده است !؟ ازاینکه با دیدن متن دادخواست ، خشمم به بغض تبدیل شد ، از خودم متنفرم . روی تخت افتادم . هق هق می کردم . با آنکه از همان ماه اول ازدواج ، فهمیدم که با حبیب وجه اشتراکی ندارم ، ولی هزار کار کردم که وضع به اینجا نکشد . و حالا پس از سی سال خودخوری ، به همان بن بستی رسیدم که نمیخواستم برسم ؛ جدایی ! حتی حالا که زندگی مشترکم به فروپاشی تهدید شده ، قادر نبودم خشمم را بالا بیاورم و نعره بزنم ! نمی توانستم خشمم را با کوبیدن روی بالش نشان دهم ، چه رسد به آنکه گوشی را بردارم و هرچه فحش از دهنم درمی آید ، نثار حبیب یا مادر موذی اش یا خواهران آب زیرکاهش کنم !؟ آنهایی که سالها مشتاق دیدن این لحظه در زندگیم بودند !؟ حس میکردم وارد برهوتی شده ام که پس از مرگ پدرم اتفاق افتاد . هنوز چهارده سال بیشتر نداشتم که او ناگهان یک روز سرش را گذاشت و مرد . آن موقع ۵۰ سال عمر کرده بود . من اصلا انتظار مرگ او رانداشتم . هنوز بزرگ نشده بودم و تا ازدواج چندسال فاصله داشتم . وقتی پدرم مرد ، مستمری او حدود دوسال قطع شد . به خاطر رفتار سرد مادرم با فامیل ، هیچ کس برای کمک به ما پیشقدم نشد . روزهای خیلی فقیرانه ای را طی کردیم . چند سال بعد ، با آنکه عاشق حبیب نبودم ، به خاطر فرار از بی پناهی ، به درخواست ازدواج او جواب مثبت دادم . حبیب ، خوب یا بد ، به من قول داده بود که تا آخر عمر کنارم باشد ! من اگر میدانستم که قرار است بعد از سی سال زندگی مشترکم نابود شود ، چرا باید تشکیلش میدادم !؟
#ادامه_دارد....
#بعد_از_او
#قسمت_دوم
#قصه_شب
حالا باید برای بقای خودم چکار کنم !؟ من که شغلی نداشتم ؛ و همه ی سالهای عمرم را برای بزرگ کردن فرزندانم مایه گذاشته بودم . تا این لحظه فکر میکردم ، آینده ی من به دلیل فداکاری برای بچه هایم ، تضمین شده بود . حال با این ورقه ی ساده که به دستم رسیده بود ، آینده ام تباه شده بود ! پس بگو چرا همه ی مدت زندگی مشترکم با حبیب ، دلواپس چنین روزی بودم ! ته دلم میگفت که او قابل تکیه دادن نیست ؛ و روزی مرا ترک میکند . ولی اصلا باورم نمیشد ، در آستانه ی پیری ، مرا ول کند و امنیتی را که هر زنی طلب میکند ، از من بگیرد ! حالا بدون حبیب چه خاکی به سرم بریزم !؟ حالا که او دست از حمایت من کشیده ، چطور بتوانم زندگی خود را اداره کنم !؟ آخ که هیچ کاری را برای گذران زندگی ام یاد نگرفتم ! من حتی تمرین رانندگی را نصفه و نیمه ول کردم ! چرا که فکر میکردم همیشه کسی هست که در ماشین را برایم باز میکند و مرا به هرجا که بخواهم میبرد ! چقدر احمق و ساده بودم . حتی کار تدریس در نهضت سواد آموزی را ول کردم ، چون اوایلش دردسر داشت . در صورتیکه همکارانم بالاخره در آموزش و پرورش استخدام شدند و الان سرپیری ، برای خودشان مستمری دارند . خدایا کمکم کن از پس بقیه ی عمرم بربیایم ؛ ولی چطوری !؟ من باید مهریه ام را تمام و کمال از این مرتیکه بگیرم ! ولی مگر چقدر میشود !؟ من بایستی نصف دارایی های او را از طریق قانون بگیرم ! ولی او که این شرط موقع ازدواج را امضانکرده است ! خدا لعنتت کند نامرد خائن ! چطور میتوانی روزگار گدایی من را ببینی و به سادگی من بخندی خائن پست فطرت !؟
#ادامه_دارد...
#قسمت_دوم
#قصه_شب
حالا باید برای بقای خودم چکار کنم !؟ من که شغلی نداشتم ؛ و همه ی سالهای عمرم را برای بزرگ کردن فرزندانم مایه گذاشته بودم . تا این لحظه فکر میکردم ، آینده ی من به دلیل فداکاری برای بچه هایم ، تضمین شده بود . حال با این ورقه ی ساده که به دستم رسیده بود ، آینده ام تباه شده بود ! پس بگو چرا همه ی مدت زندگی مشترکم با حبیب ، دلواپس چنین روزی بودم ! ته دلم میگفت که او قابل تکیه دادن نیست ؛ و روزی مرا ترک میکند . ولی اصلا باورم نمیشد ، در آستانه ی پیری ، مرا ول کند و امنیتی را که هر زنی طلب میکند ، از من بگیرد ! حالا بدون حبیب چه خاکی به سرم بریزم !؟ حالا که او دست از حمایت من کشیده ، چطور بتوانم زندگی خود را اداره کنم !؟ آخ که هیچ کاری را برای گذران زندگی ام یاد نگرفتم ! من حتی تمرین رانندگی را نصفه و نیمه ول کردم ! چرا که فکر میکردم همیشه کسی هست که در ماشین را برایم باز میکند و مرا به هرجا که بخواهم میبرد ! چقدر احمق و ساده بودم . حتی کار تدریس در نهضت سواد آموزی را ول کردم ، چون اوایلش دردسر داشت . در صورتیکه همکارانم بالاخره در آموزش و پرورش استخدام شدند و الان سرپیری ، برای خودشان مستمری دارند . خدایا کمکم کن از پس بقیه ی عمرم بربیایم ؛ ولی چطوری !؟ من باید مهریه ام را تمام و کمال از این مرتیکه بگیرم ! ولی مگر چقدر میشود !؟ من بایستی نصف دارایی های او را از طریق قانون بگیرم ! ولی او که این شرط موقع ازدواج را امضانکرده است ! خدا لعنتت کند نامرد خائن ! چطور میتوانی روزگار گدایی من را ببینی و به سادگی من بخندی خائن پست فطرت !؟
#ادامه_دارد...
نقشه راه - 11
bonyadonline.ir/Soheil Rezaee
#نقشه_راه (قسمت یازدهم)
⭐️ریشه عدم رضایت از زندگی کجاست و چطور میتوانیم به احساس #رضایت دست یابیم؟
#صوت #ارزشمندی
کانال بنياد فرهنگ زندگي #سهیل_رضایی 👇
🆔 https://t.me/bonyadfarhangzendegi
⭐️ریشه عدم رضایت از زندگی کجاست و چطور میتوانیم به احساس #رضایت دست یابیم؟
#صوت #ارزشمندی
کانال بنياد فرهنگ زندگي #سهیل_رضایی 👇
🆔 https://t.me/bonyadfarhangzendegi
#بعد_از_او
#قسمت_سوم
#قصه_شب
مادرم پس از مرگ پدرم ، با شندرغاز مستمری پدرم توانست هفت بچه را به سرانجام برساند . ولی مرده شور زندگی نکبت بارش را ببرد که با نخوردن و قناعت در حد گدا زندگی کرد . نمیخواهم به سرنوشت او دچار شوم . حس میکردم از پس مخارج زندگی ام بر نخواهم آمد ؛ ولو که از حبیب همه ی اموالش را بگیرم . ناخودآگاه شروع به محاسبه ی دارایی هایی کردم که هم اکنون در اختیار خودم بود ؛ کاری که هیچ وقت بلد نبودم و برایم اهمیتی هم نداشت . سریع از ذهنم گذشت که من مقادیر زیادی طلا داشتم و خانه ای به نامم بود . که در آن سکونت نداشتم و حتی بلد نبودم اجاره ا ش دهم . بارها از این بابت حبیب مرا تحقیر میکرد . و خودش نیز از مقطعی به بعد کار اجاره دادن آنرا از روی دوشش برداشت . من همانجا باید میفهمیدم که چه نقشه ای در مغز خائنش می گذشت ! او داشت مرا برای چنین روزی آماده میکرد . با آنکه میدانست من به این چیزها هیچ اهمیتی نمی دادم و خودش به زور در طی سالیان ، برایم خریده بود . من دارایی بدون شوهر مطیع و حرف شنو میخواستم چکار ؟ نمیدانم چرا من همیشه خودم را ملکه ی زندگی خودم میدانستم بی آنکه موظف به رفع نیازهای شوهرم باشم ! حالا چه کاری جز گدایی از من بر می آمد !؟ خدا مادر شوهرم را لعنت کند که دسیسه اش را انجام داد . خدا کند بمیرد و از پسرش خوشی ای نخورد ! چرا حواسم نبود که ارتباط حبیب را با خانواده اش کاملا به هم بزنم !؟ چقدر ساده بودم که میگذاشتم حتی بدون من به مادر و پدرش سر بزند ! همه ی حواسم را به کنترل دختران و پسرم جمع میکروم که روزی جانب پدرشان را نگیرند . غافل از اینکه مار اصلی بیرون از خانه ام در کمین نشسته بود ! حالا مادرش پس از مرگ پدرشوهرم هنوز ملکه بود ؛ و من از زندگی حبیب بیرون انداخته شده بودم ! دیگر در این شهر نمیتوانم نفس بکشم ! من مجبورم تا دورترین شهری که در قلمروی حبیب و مادرش ، قرار دارد ، فرار کنم . با آنکه سعی کرده بودم پشت سر حبیب ، از او یک مرد بوالهوس و بی تعهد ، جلوی اقوامش تصویر کنم ولی افسوس که آخرش نتیجه نداد . خواهرش تمام آنچه را پشت سرش گفته بودم به او گفت . بعد مادرش به او حالی کرد که من زیرآبش را زده ام . و بعد دامادها و ... من برای چنین روزی پیشدستی کرده بودم ولی تمام نقشه هایم نقش بر آب شد ! حال مرا درک کنید ! من از ترس تنهایی و بی کسی ، پشت سرحبیب حرف درآوردم ؛ آیا این حرفهای خاله زنکی به جایی بر میخورد !؟ والله نه ! بالله نه !
#ادامه_دارد...
برای خواندن قسمت های قبلی روی
#قصه_شب
کلیک نمایید!
#قسمت_سوم
#قصه_شب
مادرم پس از مرگ پدرم ، با شندرغاز مستمری پدرم توانست هفت بچه را به سرانجام برساند . ولی مرده شور زندگی نکبت بارش را ببرد که با نخوردن و قناعت در حد گدا زندگی کرد . نمیخواهم به سرنوشت او دچار شوم . حس میکردم از پس مخارج زندگی ام بر نخواهم آمد ؛ ولو که از حبیب همه ی اموالش را بگیرم . ناخودآگاه شروع به محاسبه ی دارایی هایی کردم که هم اکنون در اختیار خودم بود ؛ کاری که هیچ وقت بلد نبودم و برایم اهمیتی هم نداشت . سریع از ذهنم گذشت که من مقادیر زیادی طلا داشتم و خانه ای به نامم بود . که در آن سکونت نداشتم و حتی بلد نبودم اجاره ا ش دهم . بارها از این بابت حبیب مرا تحقیر میکرد . و خودش نیز از مقطعی به بعد کار اجاره دادن آنرا از روی دوشش برداشت . من همانجا باید میفهمیدم که چه نقشه ای در مغز خائنش می گذشت ! او داشت مرا برای چنین روزی آماده میکرد . با آنکه میدانست من به این چیزها هیچ اهمیتی نمی دادم و خودش به زور در طی سالیان ، برایم خریده بود . من دارایی بدون شوهر مطیع و حرف شنو میخواستم چکار ؟ نمیدانم چرا من همیشه خودم را ملکه ی زندگی خودم میدانستم بی آنکه موظف به رفع نیازهای شوهرم باشم ! حالا چه کاری جز گدایی از من بر می آمد !؟ خدا مادر شوهرم را لعنت کند که دسیسه اش را انجام داد . خدا کند بمیرد و از پسرش خوشی ای نخورد ! چرا حواسم نبود که ارتباط حبیب را با خانواده اش کاملا به هم بزنم !؟ چقدر ساده بودم که میگذاشتم حتی بدون من به مادر و پدرش سر بزند ! همه ی حواسم را به کنترل دختران و پسرم جمع میکروم که روزی جانب پدرشان را نگیرند . غافل از اینکه مار اصلی بیرون از خانه ام در کمین نشسته بود ! حالا مادرش پس از مرگ پدرشوهرم هنوز ملکه بود ؛ و من از زندگی حبیب بیرون انداخته شده بودم ! دیگر در این شهر نمیتوانم نفس بکشم ! من مجبورم تا دورترین شهری که در قلمروی حبیب و مادرش ، قرار دارد ، فرار کنم . با آنکه سعی کرده بودم پشت سر حبیب ، از او یک مرد بوالهوس و بی تعهد ، جلوی اقوامش تصویر کنم ولی افسوس که آخرش نتیجه نداد . خواهرش تمام آنچه را پشت سرش گفته بودم به او گفت . بعد مادرش به او حالی کرد که من زیرآبش را زده ام . و بعد دامادها و ... من برای چنین روزی پیشدستی کرده بودم ولی تمام نقشه هایم نقش بر آب شد ! حال مرا درک کنید ! من از ترس تنهایی و بی کسی ، پشت سرحبیب حرف درآوردم ؛ آیا این حرفهای خاله زنکی به جایی بر میخورد !؟ والله نه ! بالله نه !
#ادامه_دارد...
برای خواندن قسمت های قبلی روی
#قصه_شب
کلیک نمایید!
نقشه راه - 12
bonyadonline.ir/Soheil Rezaee
#نقشه_راه (قسمت دوازدهم)
👀تنها راه رهایی از #ترس ها ایستادن در مقابل آنهاست. ندیدن به معنای نبودن وحذف مسئله نیست
#صوت #اعتمادبنفس
کانال بنياد فرهنگ زندگي #سهیل_رضایی 👇
🆔 https://t.me/bonyadfarhangzendegi
👀تنها راه رهایی از #ترس ها ایستادن در مقابل آنهاست. ندیدن به معنای نبودن وحذف مسئله نیست
#صوت #اعتمادبنفس
کانال بنياد فرهنگ زندگي #سهیل_رضایی 👇
🆔 https://t.me/bonyadfarhangzendegi
#بعد_از_او
#قسمت_چهارم
#قصه_شب
چقدر احساس آسیب پذیری میکردم ! همیشه در چنین مواقعی ، پیش دخترانم از پدرشان بد میگفتم تا مبادا بر علیه من با او متحد شوند . اوایل از این کار احساس گناه میکردم ، ولی بعدها که حبیب ، بیشتر مرا نادیده میگرفت نمی گذاشتم بدون واسطه ی من با بچه ها ، ارتباط برقرار کند . بچه ها اجازه نداشتند نیازشان را به طور مستقیم به پدرشان بگویند . وقتی هم که حبیب پیش بچه ها می نشست و سعی میکرد با آنها ارتباط برقرار کند ، تا سوالی میکرد ، من وسط آنها می پریدم و جواب او را میدادم . ،من این کار را نه به خاطر منطق ، بلکه به خاطر حقارتی که در رابطه با حبیب حس میکردم ، انجام میدادم . ته دلم خنک میشد که هیچ کس مونسی نداشته باشد ، درست مثل من که هیچ وقت حبیب ، با من از روی صمیمیت حرف نمی زد ! ولی حالا انگارنوزادی شده بودم ، لخت و بی پناه و بدون درکی از آینده ! یکهو دلم خواست به آغوش حبیب پناه ببرم ! عجیب نیست !؟ ازترس ابهام دلم میخواست زیر پروبال اردکی بخزم که به من جوجه اردک زشت لقب داده بود ! هرچه که بود از بی پناهی بهتر بود ! گریه ام گرفت . من تمام عمرم را از ترس این بی پناهی ، به آغوش بی مهر او پناه برده بودم . دوباره احساس شرم و نقص به من دست داد ! من چقدر بی ارزش و نخواستنی بودم که به زندانبانم ، می چسبیدم ! گریه امانم نمی داد . در خانه تنها بودم . ولی حس میکردم تمام همسایه ها ، صدای تنهایی و بی پناهی مرا میشنوند و مرا از این که اینقدر لِه شده بودم ، تحقیر میکردند . به خودم گفتم :
" هِی زن ! تو بی عُرضه نیستی ! میتونی از پس خودت بر بیای " !
وصدای نوزادی در درونم مدام ضجه میزد و با هیچ وعده ای ، گریه اش بند نمی آمد ! فقط حبیب را میخواستم ! ولو که مدام با رفتارش مرا تحقیر میکرد . ولو که مرا به مرتبه ی پایین تری در رابطه تنزل داده بود ! تمام بدنم درد میکرد . دیگر طاقت تحمل این درد جدید را نداشتم . حس میکردم این تازه شروع دوران جدید است ؛ و من اصلا نمیتوانم هر روز با این درد بیدار شوم و بخوابم ! به فکر کشتن خودم افتادم ! چرا که نه !؟ من که نمی توانستم از این درد جان سالم به در ببرم ؛ پس چه بهتر که خودم را از تحمل آن رها کنم ! با چه ابزاری خود را بکشم ؟ به همه ی راه های موجود فکر کردم . هیچ کدام به نظرم خوب و سینمایی نیامد . من دوست داشتم بعد از مرگ خود ، حبیب را در غم و غصه ، مبتلا نگه دارم . دوست داشتم او را دچار عذاب وجدان کنم . صدایی از پشت سرم شنیدم . به سمتش برگشتم ؛ حبیب بود ! یک چاقوی بزرگ دستش بود ؛ آن را به طرفم دراز کرد . گفت :
" بیا بگیر ! واسه ی منم خیلی بهتره تو بمیری تا اینکه تو رو طلاق بدم " !
#ادامه_دارد...
برای خواندن قسمت های قبلی روی
#قصه_شب
کلیک نمایید!
#قسمت_چهارم
#قصه_شب
چقدر احساس آسیب پذیری میکردم ! همیشه در چنین مواقعی ، پیش دخترانم از پدرشان بد میگفتم تا مبادا بر علیه من با او متحد شوند . اوایل از این کار احساس گناه میکردم ، ولی بعدها که حبیب ، بیشتر مرا نادیده میگرفت نمی گذاشتم بدون واسطه ی من با بچه ها ، ارتباط برقرار کند . بچه ها اجازه نداشتند نیازشان را به طور مستقیم به پدرشان بگویند . وقتی هم که حبیب پیش بچه ها می نشست و سعی میکرد با آنها ارتباط برقرار کند ، تا سوالی میکرد ، من وسط آنها می پریدم و جواب او را میدادم . ،من این کار را نه به خاطر منطق ، بلکه به خاطر حقارتی که در رابطه با حبیب حس میکردم ، انجام میدادم . ته دلم خنک میشد که هیچ کس مونسی نداشته باشد ، درست مثل من که هیچ وقت حبیب ، با من از روی صمیمیت حرف نمی زد ! ولی حالا انگارنوزادی شده بودم ، لخت و بی پناه و بدون درکی از آینده ! یکهو دلم خواست به آغوش حبیب پناه ببرم ! عجیب نیست !؟ ازترس ابهام دلم میخواست زیر پروبال اردکی بخزم که به من جوجه اردک زشت لقب داده بود ! هرچه که بود از بی پناهی بهتر بود ! گریه ام گرفت . من تمام عمرم را از ترس این بی پناهی ، به آغوش بی مهر او پناه برده بودم . دوباره احساس شرم و نقص به من دست داد ! من چقدر بی ارزش و نخواستنی بودم که به زندانبانم ، می چسبیدم ! گریه امانم نمی داد . در خانه تنها بودم . ولی حس میکردم تمام همسایه ها ، صدای تنهایی و بی پناهی مرا میشنوند و مرا از این که اینقدر لِه شده بودم ، تحقیر میکردند . به خودم گفتم :
" هِی زن ! تو بی عُرضه نیستی ! میتونی از پس خودت بر بیای " !
وصدای نوزادی در درونم مدام ضجه میزد و با هیچ وعده ای ، گریه اش بند نمی آمد ! فقط حبیب را میخواستم ! ولو که مدام با رفتارش مرا تحقیر میکرد . ولو که مرا به مرتبه ی پایین تری در رابطه تنزل داده بود ! تمام بدنم درد میکرد . دیگر طاقت تحمل این درد جدید را نداشتم . حس میکردم این تازه شروع دوران جدید است ؛ و من اصلا نمیتوانم هر روز با این درد بیدار شوم و بخوابم ! به فکر کشتن خودم افتادم ! چرا که نه !؟ من که نمی توانستم از این درد جان سالم به در ببرم ؛ پس چه بهتر که خودم را از تحمل آن رها کنم ! با چه ابزاری خود را بکشم ؟ به همه ی راه های موجود فکر کردم . هیچ کدام به نظرم خوب و سینمایی نیامد . من دوست داشتم بعد از مرگ خود ، حبیب را در غم و غصه ، مبتلا نگه دارم . دوست داشتم او را دچار عذاب وجدان کنم . صدایی از پشت سرم شنیدم . به سمتش برگشتم ؛ حبیب بود ! یک چاقوی بزرگ دستش بود ؛ آن را به طرفم دراز کرد . گفت :
" بیا بگیر ! واسه ی منم خیلی بهتره تو بمیری تا اینکه تو رو طلاق بدم " !
#ادامه_دارد...
برای خواندن قسمت های قبلی روی
#قصه_شب
کلیک نمایید!
#بعد_از_او
#قسمت_پنجم
#قصه_شب
با خشم به او نگاه کردم . او ادامه داد :
" میتونی به جای خودت ، منو با این چاقو بکشی " !
با بغض گفتم :
" چه فرقی واسه ی من داره !؟ در هرصورت تو منو ول کردی " !
گفت :
" خیلی فرق داره ؛ میتونی به همه بگی شوهرت خودش مُرد ؛ اینجوری باهات سوگواری میکنن ؛ کاری که با یه طلاق داده نمیکنن " !
زیر گریه زدم . گفتم :
" پس تو فرق مُردن و جدا شدن رو میدونی و منو ول کردی " !؟
خونسرد ، و بدون احساس جواب داد :
" خیلی منتظر موندم بلکه خودت بمیری ؛ یا غیبت بزنه ؛ ولی اینجور نشد " !
گریه ام شدید تر شد . چقدر دوست داشتم با حبیب صحبت کنم ؛ کاری که هر وقت از من میخواست ، در میرفتم ! آن زمان ها نیازی به گفتگو نمی دیدم ؛ بر عکس ؛ گفتگو را عاملی خطرناک میدانستم . حس ترس داشتم وقتی که حبیب از من درخواست گفتگو راجع به مسئله ای میکرد . گوش هایم را میگرفتم و یاد بحث های بی پایان پدرو مادرم می افتادم . و او سرخورده دنبال من می آمد و درخواستش را تکرار میکرد . سپس داد می زد :
" تو فکر میکنی بچه ها تا ابد کوچیکن و گروگان تو میمونن " !؟
من معنی حرفهای او را نمی فهمیدم . من فقط از گفتگو وحشت داشتم . او فکر میکرد من در موضع قدرت هستم . به او گفتم :
" حالا بیا صحبت کنیم " !
او همچنان که به سمت در خروجی می رفت ، گفت :
" دیگه دیر شده معصومه ؛ خیلی دیر شده " !
مثل یک گوسفند قربانی ، پرسیدم :
« پای یه زن در میونه !؟ کسی بهت اوکی داده » !؟
خنده ای از روی عصبانیت کرد و من مطمئن شدم زنی سر راهش قرار گرفته است . گفت :
« فکر میکنی اونقدر مناسب هم هستیم که فقط یه زن از تو بهتر میتونه منوبه طلاق وسوسه کنه » !؟
مثل پودر فرو ریختم . به سمت در رفت و در میان عجز و تمنای من ، غیبش زد !
ادامه دارد...
برای خواندن قسمت های قبلی روی
#قصه_شب
کلیک نمایید!
#قسمت_پنجم
#قصه_شب
با خشم به او نگاه کردم . او ادامه داد :
" میتونی به جای خودت ، منو با این چاقو بکشی " !
با بغض گفتم :
" چه فرقی واسه ی من داره !؟ در هرصورت تو منو ول کردی " !
گفت :
" خیلی فرق داره ؛ میتونی به همه بگی شوهرت خودش مُرد ؛ اینجوری باهات سوگواری میکنن ؛ کاری که با یه طلاق داده نمیکنن " !
زیر گریه زدم . گفتم :
" پس تو فرق مُردن و جدا شدن رو میدونی و منو ول کردی " !؟
خونسرد ، و بدون احساس جواب داد :
" خیلی منتظر موندم بلکه خودت بمیری ؛ یا غیبت بزنه ؛ ولی اینجور نشد " !
گریه ام شدید تر شد . چقدر دوست داشتم با حبیب صحبت کنم ؛ کاری که هر وقت از من میخواست ، در میرفتم ! آن زمان ها نیازی به گفتگو نمی دیدم ؛ بر عکس ؛ گفتگو را عاملی خطرناک میدانستم . حس ترس داشتم وقتی که حبیب از من درخواست گفتگو راجع به مسئله ای میکرد . گوش هایم را میگرفتم و یاد بحث های بی پایان پدرو مادرم می افتادم . و او سرخورده دنبال من می آمد و درخواستش را تکرار میکرد . سپس داد می زد :
" تو فکر میکنی بچه ها تا ابد کوچیکن و گروگان تو میمونن " !؟
من معنی حرفهای او را نمی فهمیدم . من فقط از گفتگو وحشت داشتم . او فکر میکرد من در موضع قدرت هستم . به او گفتم :
" حالا بیا صحبت کنیم " !
او همچنان که به سمت در خروجی می رفت ، گفت :
" دیگه دیر شده معصومه ؛ خیلی دیر شده " !
مثل یک گوسفند قربانی ، پرسیدم :
« پای یه زن در میونه !؟ کسی بهت اوکی داده » !؟
خنده ای از روی عصبانیت کرد و من مطمئن شدم زنی سر راهش قرار گرفته است . گفت :
« فکر میکنی اونقدر مناسب هم هستیم که فقط یه زن از تو بهتر میتونه منوبه طلاق وسوسه کنه » !؟
مثل پودر فرو ریختم . به سمت در رفت و در میان عجز و تمنای من ، غیبش زد !
ادامه دارد...
برای خواندن قسمت های قبلی روی
#قصه_شب
کلیک نمایید!
نقشه راه - 13
bonyadonline.ir/Soheil Rezaee
#نقشه_راه (قسمت دوازدهم)
👀تنها راه رهایی از #ترس ها ایستادن در مقابل آنهاست. ندیدن به معنای نبودن وحذف مسئله نیست
#صوت #اعتمادبنفس
کانال بنياد فرهنگ زندگي #سهیل_رضایی 👇
🆔 https://t.me/bonyadfarhangzendegi
👀تنها راه رهایی از #ترس ها ایستادن در مقابل آنهاست. ندیدن به معنای نبودن وحذف مسئله نیست
#صوت #اعتمادبنفس
کانال بنياد فرهنگ زندگي #سهیل_رضایی 👇
🆔 https://t.me/bonyadfarhangzendegi
#بعد_از_او
#قسمت ششم
#قصه_شب
با رفتن او دوباره احساس شرم کردم . این زن چه ویژگی های متفاوتی داشت که من نداشتم !؟ زیبایی من زبانزد همه ی دور و بری هایم بود . تا همین امروز گمان میکردم حبیب نسبت به زیبایی من حس حقارت و خودمم بینی دارد . ولی تقاضای طلاق ، خودشیفتگی مرا در این مورد به باد فنا داد و به جایش حسی از نقص و شرم ، تمام وجودم را فرا گرفت . حبیب چه تمنایی از من داشت که ارضای آن را در وجود زنی دیگر یافته بود !؟ من به وظایف زناشویی خودم عمل میکردم ، ولی نه آنقدر مشتاق که او را به تمنای جنسی من بدگمان کند ! همیشه موقع نزدیکی میگفت :
« تو چقدر سردی » !
من به جای دلخوری ، خوشحال میشدم ! چون صدای زنی میانسال در درونم میگفت :
« نگذار بفهمد چقدر داغ و مشتاقی ؛ والا به گذشته ی تو شک میکند » !
همزمان دختری چهارده ساله ، در بطن وجودم زمزمه میکرد :
« اگه گرم و سفت ، تو بغلت نگیریش ، سراغ زن دیگه ای میره » !
من در مقابل این گفتگوی درونی ، همواره جانب پیرزن را میگرفتم . حسی از فاحشگی در تختخواب داشتم که نمیدانم از کجا آمده بود !؟ مادرم یا پدرم این حس را در من ایجاد کرده بود ؟ نمیدانم . ولی میدانم که یک بار که ماتیک مادرم را در نوجوانی به لبهایم مالیدم ، پدرم با قاشق داغ ، به طرفم آمد که لبهایم را بسوزاند . مادرم جلویش را نگرفت . و اگر از خانه خارج نشده بودم ، الان لبهایم این برق را نداشتند . مادرم پای هیچ زن زیبایی را به خانه مان باز نمی کرد ، مخصوصا زنهای زیبایی که شوهرشان را با لوندی شیفته ی خود کرده بودند . به آنها لقب اغواگر می داد . با آنکه خودش زنی زیبا بود ، از اینکه ، زنهای زیبا از طنازی خود به پاداشی از شوهر رسیده بودند ، حرص می خورد !
این چه کاری بود که با زندگیم کرده بودم !؟ حس یک گناهکار را داشتم که نتوانسته بود برای حفظ رابطه اش موفق بشود . همانطوری که مادرم ، هر بار که میخواست مرا شرمنده کند ، میگفت :
" تو به درد هیچ کاری نمی خوری ! کدوم مرد احمقی حاضر میشه بیاد خواستگاریت " !؟
ادامه دارد...
برای خواندن قسمت های قبلی روی
#قصه_شب
کلیک نمایید!
#قسمت ششم
#قصه_شب
با رفتن او دوباره احساس شرم کردم . این زن چه ویژگی های متفاوتی داشت که من نداشتم !؟ زیبایی من زبانزد همه ی دور و بری هایم بود . تا همین امروز گمان میکردم حبیب نسبت به زیبایی من حس حقارت و خودمم بینی دارد . ولی تقاضای طلاق ، خودشیفتگی مرا در این مورد به باد فنا داد و به جایش حسی از نقص و شرم ، تمام وجودم را فرا گرفت . حبیب چه تمنایی از من داشت که ارضای آن را در وجود زنی دیگر یافته بود !؟ من به وظایف زناشویی خودم عمل میکردم ، ولی نه آنقدر مشتاق که او را به تمنای جنسی من بدگمان کند ! همیشه موقع نزدیکی میگفت :
« تو چقدر سردی » !
من به جای دلخوری ، خوشحال میشدم ! چون صدای زنی میانسال در درونم میگفت :
« نگذار بفهمد چقدر داغ و مشتاقی ؛ والا به گذشته ی تو شک میکند » !
همزمان دختری چهارده ساله ، در بطن وجودم زمزمه میکرد :
« اگه گرم و سفت ، تو بغلت نگیریش ، سراغ زن دیگه ای میره » !
من در مقابل این گفتگوی درونی ، همواره جانب پیرزن را میگرفتم . حسی از فاحشگی در تختخواب داشتم که نمیدانم از کجا آمده بود !؟ مادرم یا پدرم این حس را در من ایجاد کرده بود ؟ نمیدانم . ولی میدانم که یک بار که ماتیک مادرم را در نوجوانی به لبهایم مالیدم ، پدرم با قاشق داغ ، به طرفم آمد که لبهایم را بسوزاند . مادرم جلویش را نگرفت . و اگر از خانه خارج نشده بودم ، الان لبهایم این برق را نداشتند . مادرم پای هیچ زن زیبایی را به خانه مان باز نمی کرد ، مخصوصا زنهای زیبایی که شوهرشان را با لوندی شیفته ی خود کرده بودند . به آنها لقب اغواگر می داد . با آنکه خودش زنی زیبا بود ، از اینکه ، زنهای زیبا از طنازی خود به پاداشی از شوهر رسیده بودند ، حرص می خورد !
این چه کاری بود که با زندگیم کرده بودم !؟ حس یک گناهکار را داشتم که نتوانسته بود برای حفظ رابطه اش موفق بشود . همانطوری که مادرم ، هر بار که میخواست مرا شرمنده کند ، میگفت :
" تو به درد هیچ کاری نمی خوری ! کدوم مرد احمقی حاضر میشه بیاد خواستگاریت " !؟
ادامه دارد...
برای خواندن قسمت های قبلی روی
#قصه_شب
کلیک نمایید!
#بعد_از_او
#قسمت_هفتم
#قصه_شب
آن زمان ها خیلی سعی کردم روحیه ی خود را جلوی مادرم که به من محبتی نداشت ، حفظ کنم . قسم خورده بودم که شبیه او نشوم . زنی کنترلگر که کارش فقط نق زدن به پدرم ، و پشت سر او حرفهای بی اساس زدن بود . پدرم نگهبان راه آهن بود . اغلب شیفت نگهبانی اش شب ها بود . صبح که به خانه برمیگشت ، میخوابید . مادرم اغلب با راه انداختن سروصدا ، او را از خواب می پراند . دلم برای پدرم میسوخت .ولی چون مادرم حقوق پدرم را در اختیار داشت و مسئول خرج خانه بود ، جرئت مخالفت با او را نداشتم . مادرم همیشه به بخت خودش نفرین میکرد که با آنهمه زیبایی زن پدرم شده است . او همیشه به من القا میکرد که پدرم مرد بی مسئولیت و ناتوانی است . و فقط باید مواظب او بود که گندی به زندگی نزند ! حالا که حبیب به زندگیم گند زده بود ، متوجه شدم چقدر باورهایم شبیه مادرم شده بود ! آیا من هم شوهرم را مثل یک بچه ی بازیگوش کنترل کرده بودم !؟ یک مرتبه خودم را در این جدایی مقصر احساس میکردم . ناخواسته چنگ در موهایم زدم و آنها را کشیدم . هیچ دردی حس نمی کردم ؛ ولی متوجه شدم بخش زیادی از موهایم ، در کف دستم قرار گرفت و از پوست سرم جدا شد ! موقع خوردن قرص هایم ، فرا رسیده بود . اما چه اهمیتی داشت که این جسم دردمند را شفا دهم !؟ خشم زیادی را درون خودم احساس میکردم . از ترس دیوانه شدن ، تصمیم گرفتم برای پسرم ماکارونی درست کنم . اشک هایش را پاک کردم و به آشپزخانه رفتم . در حالی که وسایل را آماده میکردم به این فکر میکردم که مهمترین ابزار آرامش بخش برای من ، آشپزی برای پسر دانشجویم بود . با آنکه همیشه تمایل داشت در سلف سرویس دانشکده ناهار بخورد ، من به او تکلیف کرده بودم حتما برای ناهار به خانه بیاید ، یا ناهارش را صبح ها با خود ببرد . قابلمه را پر از آب کردم . صدای حبیب از پشت سر به گوشم رسید :
« به این پسر نچسب ! سال دیگه میره خارج » !
توجهی به صدا نکردم . برای یک مادر چه ضرری دارد که پسرش دنبال زندگی خودش برود !؟
ادامه دارد...
برای دیدن قسمت های قبل روی
#قصه_شب
کلیک نمایید.
#قسمت_هفتم
#قصه_شب
آن زمان ها خیلی سعی کردم روحیه ی خود را جلوی مادرم که به من محبتی نداشت ، حفظ کنم . قسم خورده بودم که شبیه او نشوم . زنی کنترلگر که کارش فقط نق زدن به پدرم ، و پشت سر او حرفهای بی اساس زدن بود . پدرم نگهبان راه آهن بود . اغلب شیفت نگهبانی اش شب ها بود . صبح که به خانه برمیگشت ، میخوابید . مادرم اغلب با راه انداختن سروصدا ، او را از خواب می پراند . دلم برای پدرم میسوخت .ولی چون مادرم حقوق پدرم را در اختیار داشت و مسئول خرج خانه بود ، جرئت مخالفت با او را نداشتم . مادرم همیشه به بخت خودش نفرین میکرد که با آنهمه زیبایی زن پدرم شده است . او همیشه به من القا میکرد که پدرم مرد بی مسئولیت و ناتوانی است . و فقط باید مواظب او بود که گندی به زندگی نزند ! حالا که حبیب به زندگیم گند زده بود ، متوجه شدم چقدر باورهایم شبیه مادرم شده بود ! آیا من هم شوهرم را مثل یک بچه ی بازیگوش کنترل کرده بودم !؟ یک مرتبه خودم را در این جدایی مقصر احساس میکردم . ناخواسته چنگ در موهایم زدم و آنها را کشیدم . هیچ دردی حس نمی کردم ؛ ولی متوجه شدم بخش زیادی از موهایم ، در کف دستم قرار گرفت و از پوست سرم جدا شد ! موقع خوردن قرص هایم ، فرا رسیده بود . اما چه اهمیتی داشت که این جسم دردمند را شفا دهم !؟ خشم زیادی را درون خودم احساس میکردم . از ترس دیوانه شدن ، تصمیم گرفتم برای پسرم ماکارونی درست کنم . اشک هایش را پاک کردم و به آشپزخانه رفتم . در حالی که وسایل را آماده میکردم به این فکر میکردم که مهمترین ابزار آرامش بخش برای من ، آشپزی برای پسر دانشجویم بود . با آنکه همیشه تمایل داشت در سلف سرویس دانشکده ناهار بخورد ، من به او تکلیف کرده بودم حتما برای ناهار به خانه بیاید ، یا ناهارش را صبح ها با خود ببرد . قابلمه را پر از آب کردم . صدای حبیب از پشت سر به گوشم رسید :
« به این پسر نچسب ! سال دیگه میره خارج » !
توجهی به صدا نکردم . برای یک مادر چه ضرری دارد که پسرش دنبال زندگی خودش برود !؟
ادامه دارد...
برای دیدن قسمت های قبل روی
#قصه_شب
کلیک نمایید.
نقشه راه - 14
bonyadonline.ir/Soheil Rezaee
#نقشه_راه (قسمت چهاردهم)
💑چه چیز سبب میشود که برخی افراد خشن در عشق یا فراری از آن شوند؟
#صوت #رابطه_زن_و_مرد
کانال بنياد فرهنگ زندگي #سهیل_رضایی 👇
🆔 https://t.me/bonyadfarhangzendegi
💑چه چیز سبب میشود که برخی افراد خشن در عشق یا فراری از آن شوند؟
#صوت #رابطه_زن_و_مرد
کانال بنياد فرهنگ زندگي #سهیل_رضایی 👇
🆔 https://t.me/bonyadfarhangzendegi
#بعد_از_او
#قسمت_هشتم
#قصه_شب
حبیب گفت :
« مطمئنی که نمی خوای اونو جانشین غیبت من کنی » !؟
به طرفش برگشتم . روی صندلی نزدیک ٱپن نشسته بود . داشت مرا از پسرم جدا میکرد . کاری که من با خودش کرده بودم . بزرگ ترین گله اش این بود که پسرم همه ی درد دلهایش را با من میکرد و حبیب هیچ نقشی در پرورش او نداشت . سکوت کردم و بسته ی ماکارونی را باز کردم . ناگهان از تصور اینکه دو مرد زندگیم ، همزمان مرا ترک کنند ، به وحشت افتادم . گاز را خاموش کردم و به اتاق دویدم . سرآسیمه مانتویم را پوشیدم و قبل از آنکه دیوانه شوم ، از آپارتمان بیرون رفتم . در میدان نزدیک خانه ، روی یک صندلی نشستم . به عبور و مرور کسانی نگاه میکردم که فارغ از غمی که حس میکردم ، زندگی میکردند . توجهم به مردان رهگذر بیشتر شده بود ! کاری که در زندگی مشترک ، هیچ وقت برایم جذاب نبود . آیا قرار بود از این به بعد به مردان غریبه بیشتر توجه کنم ؛ و در میان آنها دست به انتخاب جفت جدیدی بزنم !؟ و آیا باید خودم را برای آنها جذاب تر کنم ؛ تا دل شان را ببرم !؟ مگر خود حبیب دست به این رفتارهای تازه نمی زد !؟ حتما زنی را برای چنین روزی زیر سر داشت ! پس چرا من چنین مردی را برای چنین روزی که حالم خراب بود ، در نمک نخوابانده بودم !؟ گربه ای به پایم چسبید . با لگدی او را از خودم دور کردم . کاری که هیچ وقت دوست نداشتم . چند زن مسن با تعجب به من می نگریستند . از شدت خشم به خود میپیچیدم . نه بلد بودم سیگار بکشم . نه به الکل اعتیاد داشتم . نه به مردی روی خوش نشان داده بودم ؛ و حالا از همه ی این پرهیزها متنفر بودم ! اگر قبلا تمرین کرده بودم ، حالا از روی لجبازی هم که شده بود ، با مردی وارد رابطه میشدم تا دردم کاهش پیدا کند . یا به مواد پناه میبردم تا سرگشتگی خودم را انکار کنم . انگار از حالا به بعد باید دنبال گربه ی نگون بختی میگشتم تا او را لگد کنم . این همه خشم را باید کجا خالی میکردم !؟ من جلوی همسایگانی که در میدان جمع میشدند ، نقش یک بانوی متشخص را بازی میکردم که به شوهرش اعتماد ندارد . حالا که حبیب فرار کرده بود ، باید چه نقش جدیدی را بازی میکردم !؟
ادامه دارد...
برای دیدن قسمت های قبل روی
#قصه_شب
کلیک نمایید.
#قسمت_هشتم
#قصه_شب
حبیب گفت :
« مطمئنی که نمی خوای اونو جانشین غیبت من کنی » !؟
به طرفش برگشتم . روی صندلی نزدیک ٱپن نشسته بود . داشت مرا از پسرم جدا میکرد . کاری که من با خودش کرده بودم . بزرگ ترین گله اش این بود که پسرم همه ی درد دلهایش را با من میکرد و حبیب هیچ نقشی در پرورش او نداشت . سکوت کردم و بسته ی ماکارونی را باز کردم . ناگهان از تصور اینکه دو مرد زندگیم ، همزمان مرا ترک کنند ، به وحشت افتادم . گاز را خاموش کردم و به اتاق دویدم . سرآسیمه مانتویم را پوشیدم و قبل از آنکه دیوانه شوم ، از آپارتمان بیرون رفتم . در میدان نزدیک خانه ، روی یک صندلی نشستم . به عبور و مرور کسانی نگاه میکردم که فارغ از غمی که حس میکردم ، زندگی میکردند . توجهم به مردان رهگذر بیشتر شده بود ! کاری که در زندگی مشترک ، هیچ وقت برایم جذاب نبود . آیا قرار بود از این به بعد به مردان غریبه بیشتر توجه کنم ؛ و در میان آنها دست به انتخاب جفت جدیدی بزنم !؟ و آیا باید خودم را برای آنها جذاب تر کنم ؛ تا دل شان را ببرم !؟ مگر خود حبیب دست به این رفتارهای تازه نمی زد !؟ حتما زنی را برای چنین روزی زیر سر داشت ! پس چرا من چنین مردی را برای چنین روزی که حالم خراب بود ، در نمک نخوابانده بودم !؟ گربه ای به پایم چسبید . با لگدی او را از خودم دور کردم . کاری که هیچ وقت دوست نداشتم . چند زن مسن با تعجب به من می نگریستند . از شدت خشم به خود میپیچیدم . نه بلد بودم سیگار بکشم . نه به الکل اعتیاد داشتم . نه به مردی روی خوش نشان داده بودم ؛ و حالا از همه ی این پرهیزها متنفر بودم ! اگر قبلا تمرین کرده بودم ، حالا از روی لجبازی هم که شده بود ، با مردی وارد رابطه میشدم تا دردم کاهش پیدا کند . یا به مواد پناه میبردم تا سرگشتگی خودم را انکار کنم . انگار از حالا به بعد باید دنبال گربه ی نگون بختی میگشتم تا او را لگد کنم . این همه خشم را باید کجا خالی میکردم !؟ من جلوی همسایگانی که در میدان جمع میشدند ، نقش یک بانوی متشخص را بازی میکردم که به شوهرش اعتماد ندارد . حالا که حبیب فرار کرده بود ، باید چه نقش جدیدی را بازی میکردم !؟
ادامه دارد...
برای دیدن قسمت های قبل روی
#قصه_شب
کلیک نمایید.
#بعد_از_او
#قسمت_نهم
#قصه_شب
یاد روزی افتادم که پدرم ناگهانی فوت کرد . آنروز همه در حال شیون بودند . ومن به پشت بام خانه مان پناه بردم . از خشم به خودم می پیچیدم و از بی پناهی خودم خشمگین بودم . جوجه ای را که ماه ها بزرگ کرده بودم و آب و دانه اش داده بودم ؛ در یک لحظه ی عصبانیت از پشت بام به خیابان انداختم ! و در همانحال دیدم که یک موتوری از رویش رد شد ! هیچ حس دلسوزی نداشتم . از آن روز به بعد ، اخلاق مادرم خیلی بد شد . وقتی حقوق پدرم تا دوسال پرداخت نشد ، مادرم از همه کینه به دل گرفت . هیچ کس از فامیل را به خانه راه نمی داد . با ما خواهرها طوری حرف میزد که انگار روی دلش نشسته ایم . از اینکه درس میخواندیم و هنوز شوهر نکرده بودیم ، تحقیرمان می کرد . طوری که به او گفتم :
" میخوای خودمون بریم خواستگاری یه مرد که بتونه ما رو از شر تو خلاص کنه !؟ ها " !؟
من هم در این لحظه تمام مهر و محبتم به بچه ها تبدیل به نفرت شده بود . با آنکه دو دخترم ازدواج کرده بودند و سربار من نبودند . یک لحظه از تصور اینکه در غیاب حبیب ، محتاج آنها شوم به خودم لرزیدم ! اگر آنها را به دنیا نیاورده بودم ، شاید روی نیازهای خودم تمرکز میکردم ؛ و اینقدر ضعیف و وابسته به حبیب نمی شدم . گوشی ام را در آوردم و به دختر بزرگم مریم زنگ زدم . این وقت روز در اداره بود . وقتی تماس برقرار شد ، با بغض از دریافت نامه ی دادگستری خبر دادم .
با صدای قدرتمند گفت :
" نگران نباش مامان ؛ بابا خودش بر میگرده " !
از بچگی اش ، در گوشش خوانده بودم که مردها اعتباری ندارند و روی آنها تکیه نکن ؛ و او حالا کارمند عالی رتبه ای شده بود که حقوقش از شوهرش بیشتر شده بود . و حالا فقط به من میگفت که حبیب بر میگردد ! گفتم :
" چطور بر میگرده !؟ الان سه ماهه از خونه رفته ؛ معلوم نیست تو بغل کدوم فاحشه ست " !
ادامه دارد...
برای دیدن قسمت های قبلی روی
#قصه_شب
کلیک نمایید.
#قسمت_نهم
#قصه_شب
یاد روزی افتادم که پدرم ناگهانی فوت کرد . آنروز همه در حال شیون بودند . ومن به پشت بام خانه مان پناه بردم . از خشم به خودم می پیچیدم و از بی پناهی خودم خشمگین بودم . جوجه ای را که ماه ها بزرگ کرده بودم و آب و دانه اش داده بودم ؛ در یک لحظه ی عصبانیت از پشت بام به خیابان انداختم ! و در همانحال دیدم که یک موتوری از رویش رد شد ! هیچ حس دلسوزی نداشتم . از آن روز به بعد ، اخلاق مادرم خیلی بد شد . وقتی حقوق پدرم تا دوسال پرداخت نشد ، مادرم از همه کینه به دل گرفت . هیچ کس از فامیل را به خانه راه نمی داد . با ما خواهرها طوری حرف میزد که انگار روی دلش نشسته ایم . از اینکه درس میخواندیم و هنوز شوهر نکرده بودیم ، تحقیرمان می کرد . طوری که به او گفتم :
" میخوای خودمون بریم خواستگاری یه مرد که بتونه ما رو از شر تو خلاص کنه !؟ ها " !؟
من هم در این لحظه تمام مهر و محبتم به بچه ها تبدیل به نفرت شده بود . با آنکه دو دخترم ازدواج کرده بودند و سربار من نبودند . یک لحظه از تصور اینکه در غیاب حبیب ، محتاج آنها شوم به خودم لرزیدم ! اگر آنها را به دنیا نیاورده بودم ، شاید روی نیازهای خودم تمرکز میکردم ؛ و اینقدر ضعیف و وابسته به حبیب نمی شدم . گوشی ام را در آوردم و به دختر بزرگم مریم زنگ زدم . این وقت روز در اداره بود . وقتی تماس برقرار شد ، با بغض از دریافت نامه ی دادگستری خبر دادم .
با صدای قدرتمند گفت :
" نگران نباش مامان ؛ بابا خودش بر میگرده " !
از بچگی اش ، در گوشش خوانده بودم که مردها اعتباری ندارند و روی آنها تکیه نکن ؛ و او حالا کارمند عالی رتبه ای شده بود که حقوقش از شوهرش بیشتر شده بود . و حالا فقط به من میگفت که حبیب بر میگردد ! گفتم :
" چطور بر میگرده !؟ الان سه ماهه از خونه رفته ؛ معلوم نیست تو بغل کدوم فاحشه ست " !
ادامه دارد...
برای دیدن قسمت های قبلی روی
#قصه_شب
کلیک نمایید.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔹هیچکس نمی تواند به رابطه بهتری با دیگران برسد، مگر آن که با خودش به رابطه بهتری دست یابد....