#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_سی_و_هفت
سریع گفت:
« و البته زیر بار این مجسمه ی مادر کبیر، فرو می ریزن، مریض میشن، افسرده می شن، و آخر عمری حتی سبیل در میارن »!
علی گفت:
« دیگه سبیل رو از کجا دراووردی »!؟
« به خاطر این که اصلا زنانگی رو زیست نمی کنن ، چون از زیستن هر چیز دیگه ای غیر از مادری، احساس گناه می کنن ».
راننده ی کامیون در حالی که هنوز با چرخ ماشین ور می رفت، یک لحظه صورتش را به طرف ما برگرداند و گفت :
« رفیق بی کلک مادر »!
و دوباره به کارش مشغول شد.او چطور حرفهای ما را می شنید!؟ وحید دستش را برای او بالا برد و خنده ای از روی تایید کرد. گفت:
« آره داداش ، به مولا درست میگی ».
از روی تخت برخاستم، چای ها را حساب کردم ، وحید تعارف می کرد که پول چایی را بدهد، نگذاشتم. سوار ماشین شدیم و از اینکه این سفر آنقدر به درازا کشیده شده بود تعجب می کردم!
ساکت به راه پر پیچ خم جلویمان نگاه می کردیم. انگار زمان متوقف شده بود، چون تصویری از مقصد نداشتم و نمی توانستم دوری و نزدیکی خود را با آن بسنجم. کمی به همانحال گذشت؛ وحید گفت:
« ببخشین شما هم مقصدتون اهوازه »؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
« نه ».
نگاهم کرد ، انگار خجالت می کشید بپرسد پس مقصدم کجاست .
گفتم:
« دارم میرم سر قبر پدرم ».
هر دو یکدفعه از خنده ترکیدند. اول تعجب کردم ، ولی ناگهان متوجه ی رواج این اصطلاح به عنوان ناکجا آباد شدم. خنده ام گرفت. وقتی ریسه شان تمام شد ، گفتم:
« من واقعا دارم میرم سری به مزار پدرم بزنم ».
وحید سعی کرد آثار خنده اش را از صورت محو کند؛ گفت:
« روحش شاد ».
گفتم:
« مزار بیشتر اقوام ما تو روستای کوچیکی نزدیک مرزه ؛ بعد از اهواز ، حدود بیست کیلومتر به سمت غرب میرم ».
ساکت ماند . ادامه دادم:
« میخوام چند سوال از پدرم بپرسم و سنگامون را از هم وا بکنیم ».
ساکت نگاهم کرد و صورتش را برگرداند. انگار دغدغه ی مرا بی اهمیت می دانست. ادامه دادم :
« البته از تهران که راه افتادم ، سوالاتم داره یک به یک پاسخ داده میشه ».
لبخندی از روی شگفتی و تمکین به مشیت الهی زدم؛ درک کرد؛ گفت:
« واقعا هزار کیلومتر راه افتادی که بری سر مزار پدرت که چی بگی؟ مگه اون میتونه جوابتو بده »!؟
چهره ام در هم فرو رفت؛ گفتم:
« نمیدونم ! شاید بعد از این ملاقات ، دیگه پرسیدن این سوالا رو ترک کنم؛ عمریه که درونم مکالمه ی یه طرفه ای با پدرم دارم ؛ دیگه خسته شدم ».
سرش را تکان داد و آهسته گفت:
« پاسخ به ایوب »!
من اسمم را به او نگفته بودم! فرمان زیر دست من به راست و چپ چرخید. ادامه داد:
« این کار تو شبیه ایوبه که با خدا روبرو شد و با اصرار ازش خواست جواب همهٔ رنج هاشو بده ».
چیزی در این مورد نمی دانستم. با تعجب نگاهش کردم .
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_سی_و_هفت
سریع گفت:
« و البته زیر بار این مجسمه ی مادر کبیر، فرو می ریزن، مریض میشن، افسرده می شن، و آخر عمری حتی سبیل در میارن »!
علی گفت:
« دیگه سبیل رو از کجا دراووردی »!؟
« به خاطر این که اصلا زنانگی رو زیست نمی کنن ، چون از زیستن هر چیز دیگه ای غیر از مادری، احساس گناه می کنن ».
راننده ی کامیون در حالی که هنوز با چرخ ماشین ور می رفت، یک لحظه صورتش را به طرف ما برگرداند و گفت :
« رفیق بی کلک مادر »!
و دوباره به کارش مشغول شد.او چطور حرفهای ما را می شنید!؟ وحید دستش را برای او بالا برد و خنده ای از روی تایید کرد. گفت:
« آره داداش ، به مولا درست میگی ».
از روی تخت برخاستم، چای ها را حساب کردم ، وحید تعارف می کرد که پول چایی را بدهد، نگذاشتم. سوار ماشین شدیم و از اینکه این سفر آنقدر به درازا کشیده شده بود تعجب می کردم!
ساکت به راه پر پیچ خم جلویمان نگاه می کردیم. انگار زمان متوقف شده بود، چون تصویری از مقصد نداشتم و نمی توانستم دوری و نزدیکی خود را با آن بسنجم. کمی به همانحال گذشت؛ وحید گفت:
« ببخشین شما هم مقصدتون اهوازه »؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
« نه ».
نگاهم کرد ، انگار خجالت می کشید بپرسد پس مقصدم کجاست .
گفتم:
« دارم میرم سر قبر پدرم ».
هر دو یکدفعه از خنده ترکیدند. اول تعجب کردم ، ولی ناگهان متوجه ی رواج این اصطلاح به عنوان ناکجا آباد شدم. خنده ام گرفت. وقتی ریسه شان تمام شد ، گفتم:
« من واقعا دارم میرم سری به مزار پدرم بزنم ».
وحید سعی کرد آثار خنده اش را از صورت محو کند؛ گفت:
« روحش شاد ».
گفتم:
« مزار بیشتر اقوام ما تو روستای کوچیکی نزدیک مرزه ؛ بعد از اهواز ، حدود بیست کیلومتر به سمت غرب میرم ».
ساکت ماند . ادامه دادم:
« میخوام چند سوال از پدرم بپرسم و سنگامون را از هم وا بکنیم ».
ساکت نگاهم کرد و صورتش را برگرداند. انگار دغدغه ی مرا بی اهمیت می دانست. ادامه دادم :
« البته از تهران که راه افتادم ، سوالاتم داره یک به یک پاسخ داده میشه ».
لبخندی از روی شگفتی و تمکین به مشیت الهی زدم؛ درک کرد؛ گفت:
« واقعا هزار کیلومتر راه افتادی که بری سر مزار پدرت که چی بگی؟ مگه اون میتونه جوابتو بده »!؟
چهره ام در هم فرو رفت؛ گفتم:
« نمیدونم ! شاید بعد از این ملاقات ، دیگه پرسیدن این سوالا رو ترک کنم؛ عمریه که درونم مکالمه ی یه طرفه ای با پدرم دارم ؛ دیگه خسته شدم ».
سرش را تکان داد و آهسته گفت:
« پاسخ به ایوب »!
من اسمم را به او نگفته بودم! فرمان زیر دست من به راست و چپ چرخید. ادامه داد:
« این کار تو شبیه ایوبه که با خدا روبرو شد و با اصرار ازش خواست جواب همهٔ رنج هاشو بده ».
چیزی در این مورد نمی دانستم. با تعجب نگاهش کردم .
ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_سی_و_هشت
پرسیدم:
« خدا جوابش رو داد »؟
« بله، ولی گمون نکنم که ایوب قانع شد، چون خیلی رنج کشیده بود و خدا رو مسبب این همه امتحان الهی میدونست ».
« امتحان الهی »!؟
« بله، فکر می کرد که داره توی امتحان از پیش تعیین شده ای ، مدام رنج می کشه و از یک به یک امتحانات قبول و سربلند بیرون میاد ».
پرسیدم :
« و خدا هم این آزمایش رو تأیید کرد »؟
« نه، خدا فقط رنج ایوب رو تأیید کرد و اینکه وظیفه ی ایوب درک معنای اونها بوده، نه طلبکاری از خدا ».
به یاد آوردم که از دوران کودکی ، هر وقت به خدا فکر می کردم، تصویری شبیه به پدرم را مجسم می کردم! فقط کمی پیرتر از او، بعدها که پدرم پیرمرد شد، تصویر او درست با تصویر خدا در ذهن من یکی شد! بعدها که شباهت این دو تصویر را بررسی کردم، متوجه ی چند نکته شدم، اینکه من از پدرم می ترسیدم، او را قادر مطلق بر سرنوشت خودم می دانستم، و این دو ویژگی کافی بود که خدای بزرگ را نیز با این ویژگی ها تجسم کنم؛ ترسناک و قادر مطلق؛ و انگار قبول کرده بودم که پدرم نماینده ی خدا بر روی زمین است. فرار کردن از دایره ی نفوذ پدرم، مرا می ترساند که کافر به وجود خدا شده ام! جملهٔ وحید مرا به این شک انداخت که الان از پدرم سوالاتی دارم یا از خداوند!؟ شاید سوالاتم از خداوند را نزد نمایندهٔ او روی زمین میبرم!؟ شاید هم گلهٔ خود از پدرم را پیش نمایندهٔ خدا میبرم!؟ براستی کدامیک می توانست پاسخی به رنج های من بدهد!؟ وحید گفت:
« شاید ناامیدتر از گذشته، از این سفر برگردین »!
وسوسه شدم سوالاتم را قبل از پدر، از این جوان بپرسم، ولی مگر جوان می تواند راهنمای پیر باشد!؟ هنوز به دو راهی های متعدد تردید نرسیده، و هنوز نمی داند که پیر از کدام راه رفته، و استدلالش برای انتخاب چه بوده است! وحید گفت:
« هرکس خدای خودش رو با وضعیت روحی خودش مجسم می کنه ».
نگاهی به او انداختم؛ از اینکه درون مرا با جملات کوتاه قلقلک می داد، ترسیده بودم؛ یعنی دنیای درون من اینقدر واضح، برای او قابل دیدن بود، و برای من دور از شفافیت!؟ من قابل دسترس بودم، یا او علم غیب داشت!؟
« هیچ چیز برای مرد ترسناک تر از این نیست که دیگری ذهن اون رو بخونه »!
وحید این جمله را گفت، در حالیکه من در حال ذکر آن در ذهنم بودم! زیرچشمی به او نگاه کردم، داشت با ناخن هایش کله ی سرش را به شدت می خاراند و زیر ناخنش دنبال چرک یا شپش می گشت. مثل بچه ی با هوشی به نظر می آمد که حرف هوشمندانه ای میزند و متعاقب آن، لیوانی را می شکند تا روی عقل او حسابی ویژه باز نکنیم. احساس کردم اگر راجع به سوالاتم از پدر، حرف بزنم، این نتیجه ممکن است به بار بیاید که همین جا ماشین را گرد کنم و به تهران برگردم، ماشینی که البته به فرمان من نبود. پرسیدم:
« خدای واحد، چطور به صورت های مختلف به ذهن میاد »!؟
وحید گفت:
« آدم مهربون، تصویر خدای مهربون تر از خودش رو حمل میکنه؛ آدم عصبانی تصویر یه خدای عصبانی تر از خودشو به یاد میاره؛ آدم قدرتمند خدایی قدرتمند تر از آنچه خودش هست، خیال میکنه؛ و البته ...».
ساکت ماند. در مورد تصاویر متعدد از خدای واحد راست می گفت. من اغلب خدا را، نعوذ باللّه ، شبیه پیرمردی با موها و ریش بلند و چهره ای قاطع می دیدم .
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_سی_و_هشت
پرسیدم:
« خدا جوابش رو داد »؟
« بله، ولی گمون نکنم که ایوب قانع شد، چون خیلی رنج کشیده بود و خدا رو مسبب این همه امتحان الهی میدونست ».
« امتحان الهی »!؟
« بله، فکر می کرد که داره توی امتحان از پیش تعیین شده ای ، مدام رنج می کشه و از یک به یک امتحانات قبول و سربلند بیرون میاد ».
پرسیدم :
« و خدا هم این آزمایش رو تأیید کرد »؟
« نه، خدا فقط رنج ایوب رو تأیید کرد و اینکه وظیفه ی ایوب درک معنای اونها بوده، نه طلبکاری از خدا ».
به یاد آوردم که از دوران کودکی ، هر وقت به خدا فکر می کردم، تصویری شبیه به پدرم را مجسم می کردم! فقط کمی پیرتر از او، بعدها که پدرم پیرمرد شد، تصویر او درست با تصویر خدا در ذهن من یکی شد! بعدها که شباهت این دو تصویر را بررسی کردم، متوجه ی چند نکته شدم، اینکه من از پدرم می ترسیدم، او را قادر مطلق بر سرنوشت خودم می دانستم، و این دو ویژگی کافی بود که خدای بزرگ را نیز با این ویژگی ها تجسم کنم؛ ترسناک و قادر مطلق؛ و انگار قبول کرده بودم که پدرم نماینده ی خدا بر روی زمین است. فرار کردن از دایره ی نفوذ پدرم، مرا می ترساند که کافر به وجود خدا شده ام! جملهٔ وحید مرا به این شک انداخت که الان از پدرم سوالاتی دارم یا از خداوند!؟ شاید سوالاتم از خداوند را نزد نمایندهٔ او روی زمین میبرم!؟ شاید هم گلهٔ خود از پدرم را پیش نمایندهٔ خدا میبرم!؟ براستی کدامیک می توانست پاسخی به رنج های من بدهد!؟ وحید گفت:
« شاید ناامیدتر از گذشته، از این سفر برگردین »!
وسوسه شدم سوالاتم را قبل از پدر، از این جوان بپرسم، ولی مگر جوان می تواند راهنمای پیر باشد!؟ هنوز به دو راهی های متعدد تردید نرسیده، و هنوز نمی داند که پیر از کدام راه رفته، و استدلالش برای انتخاب چه بوده است! وحید گفت:
« هرکس خدای خودش رو با وضعیت روحی خودش مجسم می کنه ».
نگاهی به او انداختم؛ از اینکه درون مرا با جملات کوتاه قلقلک می داد، ترسیده بودم؛ یعنی دنیای درون من اینقدر واضح، برای او قابل دیدن بود، و برای من دور از شفافیت!؟ من قابل دسترس بودم، یا او علم غیب داشت!؟
« هیچ چیز برای مرد ترسناک تر از این نیست که دیگری ذهن اون رو بخونه »!
وحید این جمله را گفت، در حالیکه من در حال ذکر آن در ذهنم بودم! زیرچشمی به او نگاه کردم، داشت با ناخن هایش کله ی سرش را به شدت می خاراند و زیر ناخنش دنبال چرک یا شپش می گشت. مثل بچه ی با هوشی به نظر می آمد که حرف هوشمندانه ای میزند و متعاقب آن، لیوانی را می شکند تا روی عقل او حسابی ویژه باز نکنیم. احساس کردم اگر راجع به سوالاتم از پدر، حرف بزنم، این نتیجه ممکن است به بار بیاید که همین جا ماشین را گرد کنم و به تهران برگردم، ماشینی که البته به فرمان من نبود. پرسیدم:
« خدای واحد، چطور به صورت های مختلف به ذهن میاد »!؟
وحید گفت:
« آدم مهربون، تصویر خدای مهربون تر از خودش رو حمل میکنه؛ آدم عصبانی تصویر یه خدای عصبانی تر از خودشو به یاد میاره؛ آدم قدرتمند خدایی قدرتمند تر از آنچه خودش هست، خیال میکنه؛ و البته ...».
ساکت ماند. در مورد تصاویر متعدد از خدای واحد راست می گفت. من اغلب خدا را، نعوذ باللّه ، شبیه پیرمردی با موها و ریش بلند و چهره ای قاطع می دیدم .
ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_سی_و_نه
ادامه داد:
« البته تصاویر خدا از روی پروجکت سایه ی آدمها به او هم منتسب میشه، مثلا یه آدم مهربون که از روی ترس مهربونه، خدا رو موجودی زورگو میدونه که نباید باعث تحریک استبداد او شد؛ یا مثلا یه آدم شارلاتان، خدا رو موجودی بسیار مثبت و بخشنده میدونه که باید رگ بخشندگی اش رو تحریک کرد، و حتی دیدم آدمهایی که کاسبن ، فقط نگران کنار گذاشتن دونگ خدا هستن ! و خیلی تصاویر ازلی ابدی دیگه که هرکس به خدا نسبت میده و حتی اشاعه اش میده ».
در فکر فرو رفتم؛ آیا من از خدا سوالی یا گله ای داشتم که اشتباها می خواستم با پدرم در میان بگذارم!؟ آن هم پدری که سالهاست مرده !؟ چطور می توانست پاسخ مرا بدهد!؟ وحید گفت:
« پاسخ به ایوب »!
نگاهش کردم، در چهره اش بیشتر ابهام و نگرانی بود تا تحقیر.
تا اهواز دیگر صحبت خاصی نداشتیم، وحید و علی چرت می زدند. من هم فقط رانندگی می کردم و سعی می کردم بار معنایی سفر را ندیده بگیرم؛ به تابلو ها و نشانه های راه دقت می کردم ، نزدیک غروب بود که به پلیس راه اهواز رسیدیم. بغل سرویس بهداشتی توقف کردم ، مسافرانم هوشیار شدند. گفتم:
« من داخل شهر نمی رم، مسیرم از کمربندیه ».
وحید دست داد و گفت :
« خیلی از شما ممنونم ، لطف کردین »!
هر سه پیاده شدیم، کیسه هایشان را از صندوق عقب برداشتند و بعد از خداحافظی به سمت جاده ی ورودی شهر رفتند تا وسیله نقلیه ای پیدا کنند. پاهایم بی حس شده بود. شروع به قدم زدن در محوطه ی پلیس راه کردم. با آنکه اردیبهشت بود، ولی گرمی هوا شبیه مردادماه تهران بود. چطور من سالها در هوای شصت درجه اهواز زندگی کرده وتاب آورده بودم و حالا سی درجه را نمی توانستم به راحتی تحمل کنم!؟ تا قبرستان سید هادی، نیم ساعت فاصله داشتم. تصمیم گرفتم سر مزار بروم و شب برای خوابیدن به اهواز برگردم. در حالی که هنوز پاهایم را نرم میکردم، افسر راهوری قدم زنان به من نزدیک شد ، نگران شدم تخلفی کرده باشم که بعد از ایست و بازرسی متوجه شده باشند. من همیشه در برخورد با پلیس احساس ترس و ناامنی می کردم! چرا این حس به من دست می داد، نمیدانم! شاید به تربیت پدرم مربوط می شد که همواره مرا از قانون می ترساند! با آنکه قانون مدار زندگی میکردم، ولی همواره خودم را در بخش هایی مبهم قانون شکن می دانستم! پلیس لبخندی زد و باز هم ترسم نریخت، گفت:
« از جاده ی خرمشهر تشریف می برین یا سوسنگرد »؟
گفتم:
« قبل از حمیدیه ، تا سیدهادی میرم ».
گفت:
« چه خوب، یه خواهش دارم ».
لهجه ی عربی داشت. ادامه داد:
« میتونی مادرم رو ، تا سه راهی گمبوعه ببری »؟
مقصد او درست روبروی قبرستان سیدهادی بود. گفتم:
« بله ، خواهش می کنم ».
مادرش را صدا زد . پیرزنی عرب ، با لباس عربی از جلوی ساختمان پاسگاه، به سمت ما آمد. با هم به زبان عربی صحبت کردند. مادر به من سلام کرد؛ جوابش را دادم؛ پلیس درب جلوی ماشین را برایش باز کرد و او سوار شد.
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_سی_و_نه
ادامه داد:
« البته تصاویر خدا از روی پروجکت سایه ی آدمها به او هم منتسب میشه، مثلا یه آدم مهربون که از روی ترس مهربونه، خدا رو موجودی زورگو میدونه که نباید باعث تحریک استبداد او شد؛ یا مثلا یه آدم شارلاتان، خدا رو موجودی بسیار مثبت و بخشنده میدونه که باید رگ بخشندگی اش رو تحریک کرد، و حتی دیدم آدمهایی که کاسبن ، فقط نگران کنار گذاشتن دونگ خدا هستن ! و خیلی تصاویر ازلی ابدی دیگه که هرکس به خدا نسبت میده و حتی اشاعه اش میده ».
در فکر فرو رفتم؛ آیا من از خدا سوالی یا گله ای داشتم که اشتباها می خواستم با پدرم در میان بگذارم!؟ آن هم پدری که سالهاست مرده !؟ چطور می توانست پاسخ مرا بدهد!؟ وحید گفت:
« پاسخ به ایوب »!
نگاهش کردم، در چهره اش بیشتر ابهام و نگرانی بود تا تحقیر.
تا اهواز دیگر صحبت خاصی نداشتیم، وحید و علی چرت می زدند. من هم فقط رانندگی می کردم و سعی می کردم بار معنایی سفر را ندیده بگیرم؛ به تابلو ها و نشانه های راه دقت می کردم ، نزدیک غروب بود که به پلیس راه اهواز رسیدیم. بغل سرویس بهداشتی توقف کردم ، مسافرانم هوشیار شدند. گفتم:
« من داخل شهر نمی رم، مسیرم از کمربندیه ».
وحید دست داد و گفت :
« خیلی از شما ممنونم ، لطف کردین »!
هر سه پیاده شدیم، کیسه هایشان را از صندوق عقب برداشتند و بعد از خداحافظی به سمت جاده ی ورودی شهر رفتند تا وسیله نقلیه ای پیدا کنند. پاهایم بی حس شده بود. شروع به قدم زدن در محوطه ی پلیس راه کردم. با آنکه اردیبهشت بود، ولی گرمی هوا شبیه مردادماه تهران بود. چطور من سالها در هوای شصت درجه اهواز زندگی کرده وتاب آورده بودم و حالا سی درجه را نمی توانستم به راحتی تحمل کنم!؟ تا قبرستان سید هادی، نیم ساعت فاصله داشتم. تصمیم گرفتم سر مزار بروم و شب برای خوابیدن به اهواز برگردم. در حالی که هنوز پاهایم را نرم میکردم، افسر راهوری قدم زنان به من نزدیک شد ، نگران شدم تخلفی کرده باشم که بعد از ایست و بازرسی متوجه شده باشند. من همیشه در برخورد با پلیس احساس ترس و ناامنی می کردم! چرا این حس به من دست می داد، نمیدانم! شاید به تربیت پدرم مربوط می شد که همواره مرا از قانون می ترساند! با آنکه قانون مدار زندگی میکردم، ولی همواره خودم را در بخش هایی مبهم قانون شکن می دانستم! پلیس لبخندی زد و باز هم ترسم نریخت، گفت:
« از جاده ی خرمشهر تشریف می برین یا سوسنگرد »؟
گفتم:
« قبل از حمیدیه ، تا سیدهادی میرم ».
گفت:
« چه خوب، یه خواهش دارم ».
لهجه ی عربی داشت. ادامه داد:
« میتونی مادرم رو ، تا سه راهی گمبوعه ببری »؟
مقصد او درست روبروی قبرستان سیدهادی بود. گفتم:
« بله ، خواهش می کنم ».
مادرش را صدا زد . پیرزنی عرب ، با لباس عربی از جلوی ساختمان پاسگاه، به سمت ما آمد. با هم به زبان عربی صحبت کردند. مادر به من سلام کرد؛ جوابش را دادم؛ پلیس درب جلوی ماشین را برایش باز کرد و او سوار شد.
ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل
پلیس از من تشکر کرد و گفت:
« ببخشین ایشون رو صندلی جلو سوار کردم که مانع خواب شما بشه؛ مادرم خوش صحبته ».
« اختیار دارین؛ باعث خوشوقتی بنده است ».
با او دست دادم و خداحافظی کردم . سوار شدم و ماشین را روشن کردم. پلیس سرش را از پنجره داخل کرد و گفت:
« برادرم سه راهی گمبوعه منتظرشه، پراید آبی نفتی داره ».
به راه افتادم. پیرزن حدود شصت ساله می نمود. از اینکه پلیس به من اعتماد کرده بود، بیشتر از آنکه خشنود باشم، متعجب بودم! چرا که هیچ وقت خودم را انسان قابل اعتمادی نمی دانستم. این حس خائن بودن از کجا با من بود!؟ به خاطر آوردم که پدرم همیشه به مادرم تهمت می زد که از جیب شلوارش پول می دزدد. اوایل باور نمی کردم که این کار توسط مادرم انجام می شود، ولی یک بار شاهد این صحنه توسط مادرم بودم، یک نیمه شب تابستانی که پدرم روی بام خوابیده بود ، برای خوردن چیزی از یخچال پایین آمدم و چراغ اتاق توجهم را جلب کرد؛ داخل اتاق رفتم و مادرم را دیدم که مشغول شمردن چند اسکناس پنج تومانی بود. از دیدن من خیلی جا خورد ، سپس با گریه گفت که پدرم به او پول خورد و خوراک نمی دهد و او فقط به اندازه ی خریدن غذای روزانهٔ ما پول بر می دارد . ساکت ماندم و فردای آن روز شاهد دعوای پدر و انکار مادرم شدم. ولی چیزی که درک کردم این بود که پدرم خیلی از این وضع شاکی نیست و فقط از مادرم آتو می گیرد. مادرم شدیدا اهل نماز و روزه و دین بود ، بر عکس او پدرم یک خط در میان روزه می گرفت و نمازش هم بعد از وقت شرعی بود. یک روز در ده سالگی ام، پدرم مرا با موتور سیکلش به محل کار خود برد. وقتی بر می گشتیم ، همانطور که به کمرش چسبیده بودم، از او پرسیدم که چرا اینقدر مادرم را دزد خطاب می کند!؟ چرا خودش خرج خانه را به او نمی دهد که نیازی به برداشتن پول از جیبش نباشد!؟ سرش را به سمت من بر می گرداند که صدایش را بشنوم، سپس به جلو بر می گشت و نصف حرفهایش را باد می برد. گفتم که صدایش را نمی شنوم. او کناری ایستاد و پیاده شد. من روی ترک موتور نشسته بودم.
گفت:
« یه بار از دهنم در رفت و به این ضعیفه گفتم که به مسئول تأسیسات کارفرمایم رشوه دادم تا کارم رو تأیید کنه »!
هاج و واج به او نگاه می کردم؛ این حرفها چه ربطی به دادن خرجی به مادرم داشت!؟ ادامه داد:
« از اون روز به بعد سر نماز دعا می کنه به راه راست برگردم و هر روز میگه که رشوه دهنده و رشوه گیرنده، هر دو در آتشن ».
دوباره مکث کرد و من منظورش را نمی فهمیدم؛ ادامه داد:
« منم تصمیم گرفتم کاری کنم که مجبور بشه خرج روزانه شو از دزدی در بیاره؛ فهمیدی »!؟
از شنیدن این جملات خیلی ترسیده بودم. اگر با من هم این کار یا هزار کار دیگر می کرد، من از کجا متوجه می شدم!؟ چه دفاعی داشتم!؟ او می توانست مرا تبدیل به هر موجودی کند. پدرم گفت:
« دزدی از رشوه دادن بدتره . دیگه این زن همش رو سر من غر نمی زنه، داره هر روز و هر شب سر نماز از خدا طلب بخشش واسهٔ خودش می کنه».
آن روز سوار موتور شد و خوشحال از اینکه مرا بابت کارش توجیه کامل کرده بود، به راه افتاد. بعدها که نوجوان شدم و درخواست پول تو جیبی داشتم، به من پول نمی داد و مرا می پیچاند. من هم مثل مادرم ناگزیر شدم پول مورد نیازم را از جیب پدرم بدزدم. این عمل برای همیشه مرا یک دزد کثیف در روانم ساخت. ترس از افشا شدن رازم، مرا در هر ملاقات با پلیس، وحشت زده می کرد.
مسافر بغل دستی ام به حرف آمد، گفت:
حالا داری میری سر مزار پدرت، یا سر مزار مادرت، که این گله رو بکنی »!؟
یک لحظه تعادل ماشین از دستم رفت. به صورت سیه چرده اش نگاه کردم . آرام به جلویش نگاه می کرد. دقه ی سبزرنگی روی چال فکش کوبیده شده بود. از منخرین بینی اش ، حلقه ای گذر کرده بود که تکان می خورد. او از کجا راز مرا می دانست!؟ نکند با صدای بلند فکر می کردم و خبر نداشتم!؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
« مادر و پدرم نزدیک هم دیگه خاک شدن ».
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل
پلیس از من تشکر کرد و گفت:
« ببخشین ایشون رو صندلی جلو سوار کردم که مانع خواب شما بشه؛ مادرم خوش صحبته ».
« اختیار دارین؛ باعث خوشوقتی بنده است ».
با او دست دادم و خداحافظی کردم . سوار شدم و ماشین را روشن کردم. پلیس سرش را از پنجره داخل کرد و گفت:
« برادرم سه راهی گمبوعه منتظرشه، پراید آبی نفتی داره ».
به راه افتادم. پیرزن حدود شصت ساله می نمود. از اینکه پلیس به من اعتماد کرده بود، بیشتر از آنکه خشنود باشم، متعجب بودم! چرا که هیچ وقت خودم را انسان قابل اعتمادی نمی دانستم. این حس خائن بودن از کجا با من بود!؟ به خاطر آوردم که پدرم همیشه به مادرم تهمت می زد که از جیب شلوارش پول می دزدد. اوایل باور نمی کردم که این کار توسط مادرم انجام می شود، ولی یک بار شاهد این صحنه توسط مادرم بودم، یک نیمه شب تابستانی که پدرم روی بام خوابیده بود ، برای خوردن چیزی از یخچال پایین آمدم و چراغ اتاق توجهم را جلب کرد؛ داخل اتاق رفتم و مادرم را دیدم که مشغول شمردن چند اسکناس پنج تومانی بود. از دیدن من خیلی جا خورد ، سپس با گریه گفت که پدرم به او پول خورد و خوراک نمی دهد و او فقط به اندازه ی خریدن غذای روزانهٔ ما پول بر می دارد . ساکت ماندم و فردای آن روز شاهد دعوای پدر و انکار مادرم شدم. ولی چیزی که درک کردم این بود که پدرم خیلی از این وضع شاکی نیست و فقط از مادرم آتو می گیرد. مادرم شدیدا اهل نماز و روزه و دین بود ، بر عکس او پدرم یک خط در میان روزه می گرفت و نمازش هم بعد از وقت شرعی بود. یک روز در ده سالگی ام، پدرم مرا با موتور سیکلش به محل کار خود برد. وقتی بر می گشتیم ، همانطور که به کمرش چسبیده بودم، از او پرسیدم که چرا اینقدر مادرم را دزد خطاب می کند!؟ چرا خودش خرج خانه را به او نمی دهد که نیازی به برداشتن پول از جیبش نباشد!؟ سرش را به سمت من بر می گرداند که صدایش را بشنوم، سپس به جلو بر می گشت و نصف حرفهایش را باد می برد. گفتم که صدایش را نمی شنوم. او کناری ایستاد و پیاده شد. من روی ترک موتور نشسته بودم.
گفت:
« یه بار از دهنم در رفت و به این ضعیفه گفتم که به مسئول تأسیسات کارفرمایم رشوه دادم تا کارم رو تأیید کنه »!
هاج و واج به او نگاه می کردم؛ این حرفها چه ربطی به دادن خرجی به مادرم داشت!؟ ادامه داد:
« از اون روز به بعد سر نماز دعا می کنه به راه راست برگردم و هر روز میگه که رشوه دهنده و رشوه گیرنده، هر دو در آتشن ».
دوباره مکث کرد و من منظورش را نمی فهمیدم؛ ادامه داد:
« منم تصمیم گرفتم کاری کنم که مجبور بشه خرج روزانه شو از دزدی در بیاره؛ فهمیدی »!؟
از شنیدن این جملات خیلی ترسیده بودم. اگر با من هم این کار یا هزار کار دیگر می کرد، من از کجا متوجه می شدم!؟ چه دفاعی داشتم!؟ او می توانست مرا تبدیل به هر موجودی کند. پدرم گفت:
« دزدی از رشوه دادن بدتره . دیگه این زن همش رو سر من غر نمی زنه، داره هر روز و هر شب سر نماز از خدا طلب بخشش واسهٔ خودش می کنه».
آن روز سوار موتور شد و خوشحال از اینکه مرا بابت کارش توجیه کامل کرده بود، به راه افتاد. بعدها که نوجوان شدم و درخواست پول تو جیبی داشتم، به من پول نمی داد و مرا می پیچاند. من هم مثل مادرم ناگزیر شدم پول مورد نیازم را از جیب پدرم بدزدم. این عمل برای همیشه مرا یک دزد کثیف در روانم ساخت. ترس از افشا شدن رازم، مرا در هر ملاقات با پلیس، وحشت زده می کرد.
مسافر بغل دستی ام به حرف آمد، گفت:
حالا داری میری سر مزار پدرت، یا سر مزار مادرت، که این گله رو بکنی »!؟
یک لحظه تعادل ماشین از دستم رفت. به صورت سیه چرده اش نگاه کردم . آرام به جلویش نگاه می کرد. دقه ی سبزرنگی روی چال فکش کوبیده شده بود. از منخرین بینی اش ، حلقه ای گذر کرده بود که تکان می خورد. او از کجا راز مرا می دانست!؟ نکند با صدای بلند فکر می کردم و خبر نداشتم!؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
« مادر و پدرم نزدیک هم دیگه خاک شدن ».
ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_یک
گفت:
« تموم اقوامت توی سیدهادی دفن شدن، میدونم »!
با تعجب پرسیدم:
« شما از کجا میدونین »!؟
« چون خودم موقع دفن همه شون اونجا بودم ».
« اونجا بودین »!؟
سرش را تکان داد و گفت:
« من غسال زنها بودم، و شوهرم غسال مردها ؛ مادر خدا بیامرزت رو من شستم، زن عمویت، زن داییت، خواهر جوونمرگت، مادربزرگت »!
ساکت ماندم. گاهی به او نگاه می کردم و گاهی به جاده، ولی دیگر جرئت نداشتم حرفی بزنم. ادامه داد:
: « الان چند سالیه که بازنشست شدم، عباس هم دیگه میت نمی شوره ».
مکثی کرد و ادامه داد:
« عباس ، پدرت را شست، همونطور که دایی حمیدت، عموحشمت، عمو علی، و بابابزرگت رو شست ».
یک لحظه از حضور این پیرزن در مجاورت خودم ترسیدم؛ یعنی او به طور تصادفی در لحظات آخر سفرم با من همراه شده بود!؟ گفت:
« هیچ چیز تصادفی نیست »!
بیشتر یقین کردم که همزمانی خاصی در میان است. ادامه داد:
« مرده ها نمی تونن بی واسطه با زنده ها حرف بزنن، شاید وجود من به تو کمکی بکنه جوابشون رو بشنوی »!
به گمبوعه نزدیک می شدیم. چشمم به دنبال یک پراید آبی نفتی بود که سر جاده منتظر پیرزن باشد؛ اثری از ماشین نبود. هوا دیگر تاریک شده بود و من نمی دانستم این جا چکار می کنم. پیرزن گفت:
« قرار نیست ماشینی منتظر من باشه »!
با تعجب گفتم:
« ولی پسر شما که پلیس بود، گفت که ...».
حرفم را قطع کرد و گفت:
« اون پلیس پسر من نیست »!
آهسته گفتم:
« ظاهرا سر جادهٔ گمبوعه هم پسری منتظر شما نیست »!؟
به من نگاهی از روی مهر انداخت و گفت:
« خیر ، کسی منتظر من نیست ، ولی من اونجا تو پلیس راه، منتظر اومدن شما بودم، شما میهمان من هستید؛ بعد از زیارت اهل قبور، من و عباس توی کلبهٔ محقرمون، شب میزبان شماییم ».
با دست جایی را روبروی قبرستان نشان داد و اضافه کرد:
« روستای ما اونجاست ، کنار قبرستون سیدهادی ».
انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود و من وارد لوکیشن محل فیلمبرداری یک گروه هماهنگ شده بودم! گروهی که از اول سفر وجود داشت. به گورستان رسیدیم. قبل از آنکه ماشینم خود به خود بپیچد، راهنما زدم و وارد محوطهٔ گورستان شدم. پیرزن مرا به سمت غسالخانه راهنمایی کرد. جلوی آن ایستادم . هوا کاملا تاریک شده بود. پیرزن پیاده شد و به سمت سالن رفت. کلیدی از جیب پیراهن گشاد خود در آورد . من چراغ ماشین هایم را نور بالا کردم تا بتواند درب آهنی زنگ زده را بگشاید. با خودم گفتم اگر او بازنشسته شده ، چرا هنوز کلید غسالخانه را دارد !؟ داخل رفت و کمی بعد با یک فانوس روشن بیرون آمد. گفت:
« ماشینت رو خاموش کن و با من بیا »!
ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم. دزدگیر را زدم. پیرزن گفت:
« یواش تر ، مرده ها از مهمون شب خوشحال نمیشن ».
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_یک
گفت:
« تموم اقوامت توی سیدهادی دفن شدن، میدونم »!
با تعجب پرسیدم:
« شما از کجا میدونین »!؟
« چون خودم موقع دفن همه شون اونجا بودم ».
« اونجا بودین »!؟
سرش را تکان داد و گفت:
« من غسال زنها بودم، و شوهرم غسال مردها ؛ مادر خدا بیامرزت رو من شستم، زن عمویت، زن داییت، خواهر جوونمرگت، مادربزرگت »!
ساکت ماندم. گاهی به او نگاه می کردم و گاهی به جاده، ولی دیگر جرئت نداشتم حرفی بزنم. ادامه داد:
: « الان چند سالیه که بازنشست شدم، عباس هم دیگه میت نمی شوره ».
مکثی کرد و ادامه داد:
« عباس ، پدرت را شست، همونطور که دایی حمیدت، عموحشمت، عمو علی، و بابابزرگت رو شست ».
یک لحظه از حضور این پیرزن در مجاورت خودم ترسیدم؛ یعنی او به طور تصادفی در لحظات آخر سفرم با من همراه شده بود!؟ گفت:
« هیچ چیز تصادفی نیست »!
بیشتر یقین کردم که همزمانی خاصی در میان است. ادامه داد:
« مرده ها نمی تونن بی واسطه با زنده ها حرف بزنن، شاید وجود من به تو کمکی بکنه جوابشون رو بشنوی »!
به گمبوعه نزدیک می شدیم. چشمم به دنبال یک پراید آبی نفتی بود که سر جاده منتظر پیرزن باشد؛ اثری از ماشین نبود. هوا دیگر تاریک شده بود و من نمی دانستم این جا چکار می کنم. پیرزن گفت:
« قرار نیست ماشینی منتظر من باشه »!
با تعجب گفتم:
« ولی پسر شما که پلیس بود، گفت که ...».
حرفم را قطع کرد و گفت:
« اون پلیس پسر من نیست »!
آهسته گفتم:
« ظاهرا سر جادهٔ گمبوعه هم پسری منتظر شما نیست »!؟
به من نگاهی از روی مهر انداخت و گفت:
« خیر ، کسی منتظر من نیست ، ولی من اونجا تو پلیس راه، منتظر اومدن شما بودم، شما میهمان من هستید؛ بعد از زیارت اهل قبور، من و عباس توی کلبهٔ محقرمون، شب میزبان شماییم ».
با دست جایی را روبروی قبرستان نشان داد و اضافه کرد:
« روستای ما اونجاست ، کنار قبرستون سیدهادی ».
انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود و من وارد لوکیشن محل فیلمبرداری یک گروه هماهنگ شده بودم! گروهی که از اول سفر وجود داشت. به گورستان رسیدیم. قبل از آنکه ماشینم خود به خود بپیچد، راهنما زدم و وارد محوطهٔ گورستان شدم. پیرزن مرا به سمت غسالخانه راهنمایی کرد. جلوی آن ایستادم . هوا کاملا تاریک شده بود. پیرزن پیاده شد و به سمت سالن رفت. کلیدی از جیب پیراهن گشاد خود در آورد . من چراغ ماشین هایم را نور بالا کردم تا بتواند درب آهنی زنگ زده را بگشاید. با خودم گفتم اگر او بازنشسته شده ، چرا هنوز کلید غسالخانه را دارد !؟ داخل رفت و کمی بعد با یک فانوس روشن بیرون آمد. گفت:
« ماشینت رو خاموش کن و با من بیا »!
ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم. دزدگیر را زدم. پیرزن گفت:
« یواش تر ، مرده ها از مهمون شب خوشحال نمیشن ».
ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_دو
در دل خود گفتم این دیگر چه معنایی دارد !؟ پیرزن همان طور که به سمت دورترین قسمت گورستان می رفت، گفت:
« هر کی شب اومده قبرستون، واسه ی فاتحه روی مزار نیومده ».
« پس واسهٔ چی اومده »!؟
« واسه ی نبش قبرکسی اومده »!
با احتیاط قدم بر میداشت که پایش را روی قبرها نگذارد. من هم پایم را روی جا پای او می گذاشتم. ناگهان صدای پارس سگ هایی از دور دست شنیده شد. پیرزن لحظه ای از رفتن باز ایستاد. صدای پارس سگها بیشتر و نزدیک تر شد. کمی ترسیده بودم. پیرزن گفت:
« بی بی اینجاست »!
اسم او را فریاد زد. فقط صدای سگها می آمد. رو به من کرد و با عجله گفت:
« تو ماشینت غذا داری » ؟
گفتم:
« کمی نون و پنیر مونده ».
گفت:
« برو بیارش »!
با عجله ، از میان قبرها به سمت ماشینم رفتم. لقمه ی نان و پنیر را برداشتم و در ماشین را بستم. چند لحظه مردد شدم که به شهر برگردم، ولی قبل از آنکه عملی انجام دهم درب ماشین قفل شد و من مطمئن شدم که دیگر روشن هم نخواهد شد. به سمت پیرزن برگشتم، نان و پنیر را به او دادم؛ آن را با احتیاط روی سنگ گوری گذاشت و به تاریکی ها خیره شد. سپس چند مقبره عقب تر آمد و به من هم دستور پیروی داد. گفت:
« این نون و پنیر، صدقه ی « شام بی بی » است ».
آهسته پرسیدم :
« بی بی کیه »!؟
با انگشت اشاره به سکوت کرد. همان طور که به تاریکی می نگریست ، گفت:
« ملکه ی اینجاست ».
بیشتر وحشت کردم. خودش کم بود ، از یک زن دیگر هم دعوت کرد . صدای پارس سگ ها بیشتر و بیشتر شد. کمی بعد پیرزنی از میان تاریکی ظاهر شد. در دست چپش مشعلی روشن بود که جلوی پایش را روشن می کرد. یک خنجر به کمرش بسته بود؛ و یک کلید بزرگ در دست راستش گرفته بود. سه قلاده سگ بزرگ او را همراهی می کردند. آهسته به ما نزدیک می شد. پیرزن به من گفت:
« با مشعلش تاریکی ها رو می بینه؛ با کلیدش صندوق اسرار پنهان رو باز می کنه؛ و با خنجرش ، توهمات رو از بین می بره؛ و سگ ها در بیابون، بی بی رو از حمله ی مردهای دیوانه، محافظت می کنن ».
ساکت به این صحنه نگاه می کردم. از پیرزن عجیب تر ، حضور این روح سرگردان بود! بی بی بدون عجله لقمه ی نان و پنیر را از روی مزار برداشت و به آن گاز زد . در حالیکه به من نگاه می کرد، از پیرزن پرسید:
« واسه ی چی اومده اینجا »!؟
پیرزن جلوتر رفت و گفت:
« میخواد با پدرش صحبت کنه؛ میخواد اونو بشناسه و ازش حلالیت بطلبه ».
خواستم بگویم قصدم حلالیت جستن نیست، ولی ترجیح دادم ساکت بمانم. نمی دانستم نقش این دو پیرزن در ملاقات من با پدرم چیست! بی بی از پیرزن پرسید:
« میخواد با غفار صحبت کنه » ؟
پیرزن گفت:
« بله و اگه ممکن باشه با مادرش »!
خواستم بگویم با مادرم کاری ندارم که بی بی گفت:
« شناخت هر مردی با دیدن رفتاری که با زنها کرده ممکنه »!
در دل خود به این گفته ی او خندیدم؛ شناخت پدرم چه ربطی به رفتارش با مادرم داشت!؟
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_دو
در دل خود گفتم این دیگر چه معنایی دارد !؟ پیرزن همان طور که به سمت دورترین قسمت گورستان می رفت، گفت:
« هر کی شب اومده قبرستون، واسه ی فاتحه روی مزار نیومده ».
« پس واسهٔ چی اومده »!؟
« واسه ی نبش قبرکسی اومده »!
با احتیاط قدم بر میداشت که پایش را روی قبرها نگذارد. من هم پایم را روی جا پای او می گذاشتم. ناگهان صدای پارس سگ هایی از دور دست شنیده شد. پیرزن لحظه ای از رفتن باز ایستاد. صدای پارس سگها بیشتر و نزدیک تر شد. کمی ترسیده بودم. پیرزن گفت:
« بی بی اینجاست »!
اسم او را فریاد زد. فقط صدای سگها می آمد. رو به من کرد و با عجله گفت:
« تو ماشینت غذا داری » ؟
گفتم:
« کمی نون و پنیر مونده ».
گفت:
« برو بیارش »!
با عجله ، از میان قبرها به سمت ماشینم رفتم. لقمه ی نان و پنیر را برداشتم و در ماشین را بستم. چند لحظه مردد شدم که به شهر برگردم، ولی قبل از آنکه عملی انجام دهم درب ماشین قفل شد و من مطمئن شدم که دیگر روشن هم نخواهد شد. به سمت پیرزن برگشتم، نان و پنیر را به او دادم؛ آن را با احتیاط روی سنگ گوری گذاشت و به تاریکی ها خیره شد. سپس چند مقبره عقب تر آمد و به من هم دستور پیروی داد. گفت:
« این نون و پنیر، صدقه ی « شام بی بی » است ».
آهسته پرسیدم :
« بی بی کیه »!؟
با انگشت اشاره به سکوت کرد. همان طور که به تاریکی می نگریست ، گفت:
« ملکه ی اینجاست ».
بیشتر وحشت کردم. خودش کم بود ، از یک زن دیگر هم دعوت کرد . صدای پارس سگ ها بیشتر و بیشتر شد. کمی بعد پیرزنی از میان تاریکی ظاهر شد. در دست چپش مشعلی روشن بود که جلوی پایش را روشن می کرد. یک خنجر به کمرش بسته بود؛ و یک کلید بزرگ در دست راستش گرفته بود. سه قلاده سگ بزرگ او را همراهی می کردند. آهسته به ما نزدیک می شد. پیرزن به من گفت:
« با مشعلش تاریکی ها رو می بینه؛ با کلیدش صندوق اسرار پنهان رو باز می کنه؛ و با خنجرش ، توهمات رو از بین می بره؛ و سگ ها در بیابون، بی بی رو از حمله ی مردهای دیوانه، محافظت می کنن ».
ساکت به این صحنه نگاه می کردم. از پیرزن عجیب تر ، حضور این روح سرگردان بود! بی بی بدون عجله لقمه ی نان و پنیر را از روی مزار برداشت و به آن گاز زد . در حالیکه به من نگاه می کرد، از پیرزن پرسید:
« واسه ی چی اومده اینجا »!؟
پیرزن جلوتر رفت و گفت:
« میخواد با پدرش صحبت کنه؛ میخواد اونو بشناسه و ازش حلالیت بطلبه ».
خواستم بگویم قصدم حلالیت جستن نیست، ولی ترجیح دادم ساکت بمانم. نمی دانستم نقش این دو پیرزن در ملاقات من با پدرم چیست! بی بی از پیرزن پرسید:
« میخواد با غفار صحبت کنه » ؟
پیرزن گفت:
« بله و اگه ممکن باشه با مادرش »!
خواستم بگویم با مادرم کاری ندارم که بی بی گفت:
« شناخت هر مردی با دیدن رفتاری که با زنها کرده ممکنه »!
در دل خود به این گفته ی او خندیدم؛ شناخت پدرم چه ربطی به رفتارش با مادرم داشت!؟
ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_سه
بی بی نگاهی به سگ هایش کرد؛ یکی از آنها به طرفم آمد ، از روی ترس به سمت او لگدی انداختم؛ سگ دوباره به من نزدیک شد، خم شدم و از روی زمین سنگی برداشتم که به سمتش پرتاب کنم، بی بی گفت:
« این رفتارت با حیوون، طینت تو رو نشون میده یا سگ رو »!؟
شرمنده شدم. همانطور که سنگ را بلاتکلیف در دستم نگاه داشته بودم، سگ به کنار بی بی برگشت و آرام گرفت . سنگ را انداختم. با خودم گفتم که امشب به اهواز میروم و فردا بر میگردم اینجا . اصلا من دوست داشتم به تنهایی با پدرم خلوت کنم؛ چه نیازی به حضور این دو زن بود!؟ سرم را برگرداندم که بروم، با یک زن جوان رو در رو شدم که چهره اش را با شال پوشانده بود؛ یک گالن چهار لیتری دستش بود که آب آن را روی قبر جلوی پایم ریخت. یکه خوردم. با پارچه ی کهنه ای شروع به تمیز کردن سنگ مزار کرد. این زن در این وقت شب از کجا پیدایش شده بود!؟ از کنارش رد شدم که بروم، بلند شد و گفت:
« آقا کجا !؟ من دارم مزار میت شما رو میشورم، اونوقت شما در میرین »!؟
گفتم:
« من صاحب این قبر رو نمی شناسم »!
دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
« پول منو بدین، به خاطر هزار تومن اقوام خودتون رو فروختین »!؟
خیلی عصبانی شده بودم. حس می کردم از متانت من دارد سوءاستفاده می کند. داد زدم:
« ولم کن زنیکه ی گدا؛ من درخواستی واسه شستن قبر نکردم »!
گفت:
« صداتو بیار پایین خسیس، بگو گشنه گدام نمی خوام پول بدم ».
یاد دخترک هایی افتادم که پشت چراغ قرمز به زور شیشه ی ماشینم را تمیز می کردند تا از من پول بگیرند.
یک بار وسط چهار راه پیاده شدم، ماشینم را روشن با درهای باز ول کردم و یک کیلومتر دنبال دختر بچه ای دویدم که قصد اخاذی از مرا داشت، وقتی برگشتم راه بندان شده بود و پلیس قبض جریمه ی مرا نوشته و در حال چسباندنش زیر برف پاک کن بود. هر چه استدلال کردم که اصرار دخترک باعث این راه بندان شد، نتیجه ای نداد . سپس به او گفتم:
« پس دست شما و دختر بچه های پشت این چراغ توی یه کاسه ست »!
پلیس بدون هیچ توضیحی به دستم دستبند زد و در بی سیم، درخواست نیروی کمکی کرد. آن روز با وساطت راننده ها آزاد شدم . از آن روز به بعد، دیدن هر پسر و دختری پشت چراغ قرمز، مرا تا مرز جنون می برد. به قبرستان هم که می رفتم، یک نفر رند از زیر بوته ها پیدا میشد و سطل آبی روی مزار می ریخت، و یا بدون اجازه من شروع به خواندن قرآن روی قبر می کرد. من تحت فشاری عجیب قرار می گرفتم، نه می توانستم او را نادیده بگیرم. نه قادر بودم از پول دادن به او خودداری کنم. حالا هم در این شب و در گورستان بیرون شهر، این دختر مرا در وضعیت بدون اختیاری قرار داده بود. شروع به داد و هوار کرد:
« ای خدا این مرد چی از جون یه دختر یتیم می خواد »!؟
کنترل خود را از دست داده بودم. می خواستم به او حمله ور بشوم ، ولی از حضور آن پیرزن ها خجالت می کشیدم. صورتم را به سمت بی بی برگرداندم و با خشم گفتم:
« من میرم ، فردا میام؛ خودم آدرس قبر پدرم رو میدونم، نیازی به شما ندارم ».
بی بی خونسردانه نگاهم کرد و چیزی نگفت. برگشتم، زنی که آب روی قبر ریخته بود، غیب شده بود! دوباره رویم را به سمت بی بی برگرداندم، او و پیرزن نیز غیب شده بودند. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفت؛ با عجله به سمت ماشین دویدم. دزدگیر را زدم در باز نشد، با سویچ قفل در را چرخاندم، اصلا عمل نمی کرد. خواستم سر جاده بروم و با یک ماشین به شهر برگردم، از گذاشتن ماشینم در قبرستان نگران بودم.
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_سه
بی بی نگاهی به سگ هایش کرد؛ یکی از آنها به طرفم آمد ، از روی ترس به سمت او لگدی انداختم؛ سگ دوباره به من نزدیک شد، خم شدم و از روی زمین سنگی برداشتم که به سمتش پرتاب کنم، بی بی گفت:
« این رفتارت با حیوون، طینت تو رو نشون میده یا سگ رو »!؟
شرمنده شدم. همانطور که سنگ را بلاتکلیف در دستم نگاه داشته بودم، سگ به کنار بی بی برگشت و آرام گرفت . سنگ را انداختم. با خودم گفتم که امشب به اهواز میروم و فردا بر میگردم اینجا . اصلا من دوست داشتم به تنهایی با پدرم خلوت کنم؛ چه نیازی به حضور این دو زن بود!؟ سرم را برگرداندم که بروم، با یک زن جوان رو در رو شدم که چهره اش را با شال پوشانده بود؛ یک گالن چهار لیتری دستش بود که آب آن را روی قبر جلوی پایم ریخت. یکه خوردم. با پارچه ی کهنه ای شروع به تمیز کردن سنگ مزار کرد. این زن در این وقت شب از کجا پیدایش شده بود!؟ از کنارش رد شدم که بروم، بلند شد و گفت:
« آقا کجا !؟ من دارم مزار میت شما رو میشورم، اونوقت شما در میرین »!؟
گفتم:
« من صاحب این قبر رو نمی شناسم »!
دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
« پول منو بدین، به خاطر هزار تومن اقوام خودتون رو فروختین »!؟
خیلی عصبانی شده بودم. حس می کردم از متانت من دارد سوءاستفاده می کند. داد زدم:
« ولم کن زنیکه ی گدا؛ من درخواستی واسه شستن قبر نکردم »!
گفت:
« صداتو بیار پایین خسیس، بگو گشنه گدام نمی خوام پول بدم ».
یاد دخترک هایی افتادم که پشت چراغ قرمز به زور شیشه ی ماشینم را تمیز می کردند تا از من پول بگیرند.
یک بار وسط چهار راه پیاده شدم، ماشینم را روشن با درهای باز ول کردم و یک کیلومتر دنبال دختر بچه ای دویدم که قصد اخاذی از مرا داشت، وقتی برگشتم راه بندان شده بود و پلیس قبض جریمه ی مرا نوشته و در حال چسباندنش زیر برف پاک کن بود. هر چه استدلال کردم که اصرار دخترک باعث این راه بندان شد، نتیجه ای نداد . سپس به او گفتم:
« پس دست شما و دختر بچه های پشت این چراغ توی یه کاسه ست »!
پلیس بدون هیچ توضیحی به دستم دستبند زد و در بی سیم، درخواست نیروی کمکی کرد. آن روز با وساطت راننده ها آزاد شدم . از آن روز به بعد، دیدن هر پسر و دختری پشت چراغ قرمز، مرا تا مرز جنون می برد. به قبرستان هم که می رفتم، یک نفر رند از زیر بوته ها پیدا میشد و سطل آبی روی مزار می ریخت، و یا بدون اجازه من شروع به خواندن قرآن روی قبر می کرد. من تحت فشاری عجیب قرار می گرفتم، نه می توانستم او را نادیده بگیرم. نه قادر بودم از پول دادن به او خودداری کنم. حالا هم در این شب و در گورستان بیرون شهر، این دختر مرا در وضعیت بدون اختیاری قرار داده بود. شروع به داد و هوار کرد:
« ای خدا این مرد چی از جون یه دختر یتیم می خواد »!؟
کنترل خود را از دست داده بودم. می خواستم به او حمله ور بشوم ، ولی از حضور آن پیرزن ها خجالت می کشیدم. صورتم را به سمت بی بی برگرداندم و با خشم گفتم:
« من میرم ، فردا میام؛ خودم آدرس قبر پدرم رو میدونم، نیازی به شما ندارم ».
بی بی خونسردانه نگاهم کرد و چیزی نگفت. برگشتم، زنی که آب روی قبر ریخته بود، غیب شده بود! دوباره رویم را به سمت بی بی برگرداندم، او و پیرزن نیز غیب شده بودند. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفت؛ با عجله به سمت ماشین دویدم. دزدگیر را زدم در باز نشد، با سویچ قفل در را چرخاندم، اصلا عمل نمی کرد. خواستم سر جاده بروم و با یک ماشین به شهر برگردم، از گذاشتن ماشینم در قبرستان نگران بودم.
ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_چهار
ناامید روی سنگ قبری نشستم. هیچ لامپی در گورستان نبود . فقط هلال ماه کمی روشنایی به آنجا داده بود که مثل پیرزنی در حال فوت، شبیه مادربزرگم در اواخر عمر خود بود. بایستی اینجا می نشستم تا آفتاب بدمد و بتوانم کسی را پیدا کنم که ماشینم را روشن کند. یادم آمد که من موبایل دارم و می توانم از امداد خودرو تقاضای مکانیک کنم. موبایل را روشن کردم و شماره ی امداد خودرو را گرفتم؛ زنگ نمی خورد. به آنتن موبایل نگاه کردم، هیچ خطی نداشت. دوباره روی سنگ نشستم. با خودم فکر کردم چرا آن قدر از رفتار دختری که روی قبر آب ریخت، عصبانی شدم!؟ چرا همزمان به یاد دخترک پشت چراغ قرمز افتادم!؟ اصلا چرا آن روز یک کیلومتر دنبال آن دخترک دویدم!؟ و چرا با دختر ها مسئله دارم!؟ آن هم دخترهایی که نقش یک قربانی و یتیم را بازی می کنند؛ نقشی که در اطرافیان آنها بسیار موجه است؛ ولی زیر این نقش من هستم که بدون رضایت و فقط از ترس قضاوت بقیه ، باج می دهم!؟ چشمان را بستم و سعی کردم چنین خاطراتی را از سال های دور به خاطر بیاورم. بالاخره به یاد اولین تصاویر از آشنایی من با مرضیه افتادم. زمانی که او خود را قربانی خانواده و شهر و طبقه ی خود می دانست و این وضع مرا تحریک می کرد که همه ی موانع را از جلوی پای او بردارم و با ازدواج این کار را به صورت راحت تری انجام دهم. سپس بچه دار شدم و رفتار او با من عوض شد، طوری که انگار در موقعیت مسلط قرار گرفته بود. هر گاه که با او بحث می کردم ، داد و بی داد می کرد و بچه ها را قاطی ماجرا می کرد و من عقب می نشستم. چون بچه داری می کرد ، از نظر دیگران قربانی بود، و من به خاطر گروکشی بچه ها، مجبور به کوتاه آمدن بودم و باید خرج این نمایش را می دادم، درست مثل دخترک سرچهارراه که مرا تحت فشار قرار می داد که به دلخواه او رفتار کنم. پس من تمام عقده های انباشته شده از زنم را روی آن دختر خالی کرده بودم! آنقدر که به گداهای مونث حساسیت داشتم ، از گداهای مرد عصبانی نمی شدم؛ پس این کاراکتر زن ، در چنین موقعیت های بدون کنترلی ، ریشه در گذشته ی دورتری داشت. یادم آمد که مادرم یک عمر نسبت به ظلم های پدرم، در گوش من نجوا می کرد و مرا بر علیه او می شوراند. وقتی بزرگ شدم، سیاست او را کشف کردم، ولی دیگر خیلی دیر شده بود و من تمام فرصت های بودن با پدرم را سوزانده بودم. دخترک یتیم ، مرا به یاد مادر قربانی خودم می انداخت که چه جور فریبم داده بود. فریب مادرم را به مرضیه گفته بودم ، و از قضا او هم به شکل دیگری مرا فریب داد . آیا پایه ی همه ی فریب کاری ها در روان من زنها بودند!؟
صدای پیرزنی از پشت سرم آمد که گفت:
« تو چه رفتاری با این زنها داشتی »؟
به عقب سر برگشتم کسی نبود. با خودم فکر کردم که من همواره به مادرم و بعدها مرضیه، تمکین کردم .
« چرا »!؟
دوباره بر گشتم، کسی نبود. با خودم فکر کردم که من این تمکین را از روی ترس انجام می دادم، اوایل کودکی ترس از طرد شدن توسط مادرم بود که گرسنه بمانم؛ از مرضیه می ترسیدم که آنقدر بحث را کش بدهد که امنیت بچه هایم به خطر بیفتد. و آیا من مخالفتی را که نتوانسته بودم به مادرم و همسرم ابراز کنم، با خشم شدید بر سر دخترک پشت چراغ قرمز خالی کرده بودم!؟ چون در وابستگی با او نبودم!؟ صدای پیرزن بلند شد:
« حالا می تونی هویت خودت رو در رابطه با زنهای زندگیت بشناسی! به خاطر این گفتم که هیچ مردی رو نمی تونی بدون شناخت رفتارش با زنها بشناسی »!
با خود گفتم که رفتار من چه ربطی به طینت این زنها داشته!؟ پیرزن گفت:
« تو به تداوم این رفتارها پاداش می دادی ؛ تازه چرا این نوع زنها دورت جمع شده بودن »!؟
با خودم گفتم که مادرم انتخاب من نبوده ، ولی مرضیه را که خودم برای زندگی مشترک انتخاب کرده بودم! یعنی من درست عین مادرم را به زندگی ام دعوت کرده بودم ، با آنکه از آن نوع زنها بیزار بودم!؟
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_چهار
ناامید روی سنگ قبری نشستم. هیچ لامپی در گورستان نبود . فقط هلال ماه کمی روشنایی به آنجا داده بود که مثل پیرزنی در حال فوت، شبیه مادربزرگم در اواخر عمر خود بود. بایستی اینجا می نشستم تا آفتاب بدمد و بتوانم کسی را پیدا کنم که ماشینم را روشن کند. یادم آمد که من موبایل دارم و می توانم از امداد خودرو تقاضای مکانیک کنم. موبایل را روشن کردم و شماره ی امداد خودرو را گرفتم؛ زنگ نمی خورد. به آنتن موبایل نگاه کردم، هیچ خطی نداشت. دوباره روی سنگ نشستم. با خودم فکر کردم چرا آن قدر از رفتار دختری که روی قبر آب ریخت، عصبانی شدم!؟ چرا همزمان به یاد دخترک پشت چراغ قرمز افتادم!؟ اصلا چرا آن روز یک کیلومتر دنبال آن دخترک دویدم!؟ و چرا با دختر ها مسئله دارم!؟ آن هم دخترهایی که نقش یک قربانی و یتیم را بازی می کنند؛ نقشی که در اطرافیان آنها بسیار موجه است؛ ولی زیر این نقش من هستم که بدون رضایت و فقط از ترس قضاوت بقیه ، باج می دهم!؟ چشمان را بستم و سعی کردم چنین خاطراتی را از سال های دور به خاطر بیاورم. بالاخره به یاد اولین تصاویر از آشنایی من با مرضیه افتادم. زمانی که او خود را قربانی خانواده و شهر و طبقه ی خود می دانست و این وضع مرا تحریک می کرد که همه ی موانع را از جلوی پای او بردارم و با ازدواج این کار را به صورت راحت تری انجام دهم. سپس بچه دار شدم و رفتار او با من عوض شد، طوری که انگار در موقعیت مسلط قرار گرفته بود. هر گاه که با او بحث می کردم ، داد و بی داد می کرد و بچه ها را قاطی ماجرا می کرد و من عقب می نشستم. چون بچه داری می کرد ، از نظر دیگران قربانی بود، و من به خاطر گروکشی بچه ها، مجبور به کوتاه آمدن بودم و باید خرج این نمایش را می دادم، درست مثل دخترک سرچهارراه که مرا تحت فشار قرار می داد که به دلخواه او رفتار کنم. پس من تمام عقده های انباشته شده از زنم را روی آن دختر خالی کرده بودم! آنقدر که به گداهای مونث حساسیت داشتم ، از گداهای مرد عصبانی نمی شدم؛ پس این کاراکتر زن ، در چنین موقعیت های بدون کنترلی ، ریشه در گذشته ی دورتری داشت. یادم آمد که مادرم یک عمر نسبت به ظلم های پدرم، در گوش من نجوا می کرد و مرا بر علیه او می شوراند. وقتی بزرگ شدم، سیاست او را کشف کردم، ولی دیگر خیلی دیر شده بود و من تمام فرصت های بودن با پدرم را سوزانده بودم. دخترک یتیم ، مرا به یاد مادر قربانی خودم می انداخت که چه جور فریبم داده بود. فریب مادرم را به مرضیه گفته بودم ، و از قضا او هم به شکل دیگری مرا فریب داد . آیا پایه ی همه ی فریب کاری ها در روان من زنها بودند!؟
صدای پیرزنی از پشت سرم آمد که گفت:
« تو چه رفتاری با این زنها داشتی »؟
به عقب سر برگشتم کسی نبود. با خودم فکر کردم که من همواره به مادرم و بعدها مرضیه، تمکین کردم .
« چرا »!؟
دوباره بر گشتم، کسی نبود. با خودم فکر کردم که من این تمکین را از روی ترس انجام می دادم، اوایل کودکی ترس از طرد شدن توسط مادرم بود که گرسنه بمانم؛ از مرضیه می ترسیدم که آنقدر بحث را کش بدهد که امنیت بچه هایم به خطر بیفتد. و آیا من مخالفتی را که نتوانسته بودم به مادرم و همسرم ابراز کنم، با خشم شدید بر سر دخترک پشت چراغ قرمز خالی کرده بودم!؟ چون در وابستگی با او نبودم!؟ صدای پیرزن بلند شد:
« حالا می تونی هویت خودت رو در رابطه با زنهای زندگیت بشناسی! به خاطر این گفتم که هیچ مردی رو نمی تونی بدون شناخت رفتارش با زنها بشناسی »!
با خود گفتم که رفتار من چه ربطی به طینت این زنها داشته!؟ پیرزن گفت:
« تو به تداوم این رفتارها پاداش می دادی ؛ تازه چرا این نوع زنها دورت جمع شده بودن »!؟
با خودم گفتم که مادرم انتخاب من نبوده ، ولی مرضیه را که خودم برای زندگی مشترک انتخاب کرده بودم! یعنی من درست عین مادرم را به زندگی ام دعوت کرده بودم ، با آنکه از آن نوع زنها بیزار بودم!؟
ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_پنج
تصمیم گرفتم مزار پدرم را پیدا کنم و بدون واسطه پیرزن یا هر کس دیگر با او صحبت کنم. با نور چراغ قوه ی موبایلم از میان گورها به سمت پشت غسالخانه رفتم. از روی جهت شمال و جنوب میدانستم حدود مزار کجاست. بالاخره بعد از کمی راست و چپ رفتن، گور او را پیدا کردم. گرد و خاک روی عکس حکاکی شده اش روی سنگ را با دست کنار زدم؛ چهره ی عصبانی او پیدا شد، با آن ابروهای آی کلاه دار پر پشت که از بچگی مرا می ترساند. انگشتم را روی سنگ گذاشتم و فاتحه خواندم. هر از گاهی نگاهم با چشمانش تلاقی پیدا می کرد، و من از شرم روی بر می گرداندم. از چه چیزی شرم داشتم!؟ اینکه بعد از چند سال به دیدنش آمده بودم؟ اینکه از دید او پسر ناخلفی بودم؟ به یاد آوردم که آخرین روزهای زندگی اش یک بار گفت:
« من حتی اطمینان ندارم که تو واسه ی فاتحه خونی من بیای چه برسه به اینکه برام مجلس ختم بگیری »!
نمیدانستم چرا این همه نسبت به من بی اعتماد بود!؟ همانطور که انگشت اشاره ام را روی سنگ قبر می زدم، به خاطر آوردم که یکی از بازی های مورد علاقه اش آن بود که انگشت اشاره اش را برای من باز می کرد تا آن را بقاپم. سه ساله بودم؛ با لذت به طرف انگشتش خیز بر میداشتم ؛ او انگشتش را جمع می کرد و من احساس عجیبی از حسرت و شکست را تجربه می کردم. دوباره این کار را تکرار می کرد و باز من ناکام از پیروزی عقب می نشستم. هیچ گاه اجازه ی برنده شدن به من نمی داد. بعدها که همین بازی را با پسرم انجام می داد، متوجه شدم چه حرصی برای پیروز شدن، حتی بر یک بچه دارد! آن موقع کشف کردم که این یک بازی نیست و نوعی نمایش قدرت است. او چرا به این نوع پیروزی حریصانه نیاز داشت!؟ از روی مزار بلند شدم. ناگهان از بغل دستم گالن آبی روی سنگ ریخته شد. از جایم جستم. پیرزن غسال بود و بعد از این کار با پارچه ای به پاک کردن سنگ پرداخت. ساکت به او نگاه می کردم. این مدت کجا غیبش زده بود؟ بی بی کجا رفته بود!؟ پارچه را از دستش گرفتم و بقیه سنگ را خودم تمیز کردم.
پیرزن دو کف دستش را روی قبر گذاشت، سرش را خم کرد و گفت:
« غفار بلند شو! مهمون داری »!
ترسیدم؛ مگر مرده می توانست زنده بشود!؟ به او نگاه می کردم و از ساده دلی اش تعجب می کردم. ولی آنچه را در طی مسیر تا اینجا دیده بودم، فراتر از دنیای واقعی بود. شاید اتفاقات دیگری هم در راه بود تا مرا به غیرعادی بودن این سفر مجاب کند. پیرزن از جا برخاست و کمی عقب رفت؛ یک چهارپایه ی برزنتی تاشو را که با خود آورده بود، از روی قبر پشت سرش بلند کرد و آن را بالای مزار پدرم با دقت باز کرد. دوباره رو به مزار گفت:
« صندلی هم واست گذاشتم، دیگه چی میخوای »!؟
کمی گذشت و من متقاعد شدم که پدر از مزار بیرون نخواهد آمد؛ بنابراین روی سنگ نشستم و شروع به صحبت با او کردم:
« پدر، اومدم اینجا ازت حلالیت بطلبم، بابت قضاوت های نادرستی که در موردت داشتم؛ واسه ی زحمتی که برام کشیدی و من خودخواهانه، ارزش اونا رو نفهمیدم ».
مکث کردم، انگار انتظار داشتم پاسخی از او بشنوم. پیرزن همچنان سرپا ایستاده بود و دست هایش را جلوی خودش به احترام قفل کرده بود. ادامه دادم:
« وقتی خودم پدر شدم و به سن تو نزدیک شدم، تازه فهمیدم جایگاهم پیش شاهپور، به همون شکل افتضاحیه که تو پیش من داشتی،؛ انگار این تقدیر همه ی پدرهاست که بابت تربیت کردن بچه شون محاکمه بشن »!
گریه ام گرفت؛ بدون خجالت اشک می ریختم و با او حرف میزدم:
« همه کاری واسه ی بچه هام کردم که منو پدر نمونه بدونن، درست سر پیری حقم رو کف دستم گذاشتن؛ از من ناراضی ان؛ مثل نارضایتی من از تو بلکه بیشتر، حالا اومدم بهت بگم فهمیدم هیچ فرقی با تو ندارم؛ هر چی بلد بودم انجام دادم؛ حتما تو هم هر چی فکر می کردی درسته، انجام دادی»!
زار زار گریه می کردم؛ روی مزار ولو شده بودم و نمیدانستم دیگر چه حرف هایی قرار بود به او بگویم که یادم نمی آمد.
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_پنج
تصمیم گرفتم مزار پدرم را پیدا کنم و بدون واسطه پیرزن یا هر کس دیگر با او صحبت کنم. با نور چراغ قوه ی موبایلم از میان گورها به سمت پشت غسالخانه رفتم. از روی جهت شمال و جنوب میدانستم حدود مزار کجاست. بالاخره بعد از کمی راست و چپ رفتن، گور او را پیدا کردم. گرد و خاک روی عکس حکاکی شده اش روی سنگ را با دست کنار زدم؛ چهره ی عصبانی او پیدا شد، با آن ابروهای آی کلاه دار پر پشت که از بچگی مرا می ترساند. انگشتم را روی سنگ گذاشتم و فاتحه خواندم. هر از گاهی نگاهم با چشمانش تلاقی پیدا می کرد، و من از شرم روی بر می گرداندم. از چه چیزی شرم داشتم!؟ اینکه بعد از چند سال به دیدنش آمده بودم؟ اینکه از دید او پسر ناخلفی بودم؟ به یاد آوردم که آخرین روزهای زندگی اش یک بار گفت:
« من حتی اطمینان ندارم که تو واسه ی فاتحه خونی من بیای چه برسه به اینکه برام مجلس ختم بگیری »!
نمیدانستم چرا این همه نسبت به من بی اعتماد بود!؟ همانطور که انگشت اشاره ام را روی سنگ قبر می زدم، به خاطر آوردم که یکی از بازی های مورد علاقه اش آن بود که انگشت اشاره اش را برای من باز می کرد تا آن را بقاپم. سه ساله بودم؛ با لذت به طرف انگشتش خیز بر میداشتم ؛ او انگشتش را جمع می کرد و من احساس عجیبی از حسرت و شکست را تجربه می کردم. دوباره این کار را تکرار می کرد و باز من ناکام از پیروزی عقب می نشستم. هیچ گاه اجازه ی برنده شدن به من نمی داد. بعدها که همین بازی را با پسرم انجام می داد، متوجه شدم چه حرصی برای پیروز شدن، حتی بر یک بچه دارد! آن موقع کشف کردم که این یک بازی نیست و نوعی نمایش قدرت است. او چرا به این نوع پیروزی حریصانه نیاز داشت!؟ از روی مزار بلند شدم. ناگهان از بغل دستم گالن آبی روی سنگ ریخته شد. از جایم جستم. پیرزن غسال بود و بعد از این کار با پارچه ای به پاک کردن سنگ پرداخت. ساکت به او نگاه می کردم. این مدت کجا غیبش زده بود؟ بی بی کجا رفته بود!؟ پارچه را از دستش گرفتم و بقیه سنگ را خودم تمیز کردم.
پیرزن دو کف دستش را روی قبر گذاشت، سرش را خم کرد و گفت:
« غفار بلند شو! مهمون داری »!
ترسیدم؛ مگر مرده می توانست زنده بشود!؟ به او نگاه می کردم و از ساده دلی اش تعجب می کردم. ولی آنچه را در طی مسیر تا اینجا دیده بودم، فراتر از دنیای واقعی بود. شاید اتفاقات دیگری هم در راه بود تا مرا به غیرعادی بودن این سفر مجاب کند. پیرزن از جا برخاست و کمی عقب رفت؛ یک چهارپایه ی برزنتی تاشو را که با خود آورده بود، از روی قبر پشت سرش بلند کرد و آن را بالای مزار پدرم با دقت باز کرد. دوباره رو به مزار گفت:
« صندلی هم واست گذاشتم، دیگه چی میخوای »!؟
کمی گذشت و من متقاعد شدم که پدر از مزار بیرون نخواهد آمد؛ بنابراین روی سنگ نشستم و شروع به صحبت با او کردم:
« پدر، اومدم اینجا ازت حلالیت بطلبم، بابت قضاوت های نادرستی که در موردت داشتم؛ واسه ی زحمتی که برام کشیدی و من خودخواهانه، ارزش اونا رو نفهمیدم ».
مکث کردم، انگار انتظار داشتم پاسخی از او بشنوم. پیرزن همچنان سرپا ایستاده بود و دست هایش را جلوی خودش به احترام قفل کرده بود. ادامه دادم:
« وقتی خودم پدر شدم و به سن تو نزدیک شدم، تازه فهمیدم جایگاهم پیش شاهپور، به همون شکل افتضاحیه که تو پیش من داشتی،؛ انگار این تقدیر همه ی پدرهاست که بابت تربیت کردن بچه شون محاکمه بشن »!
گریه ام گرفت؛ بدون خجالت اشک می ریختم و با او حرف میزدم:
« همه کاری واسه ی بچه هام کردم که منو پدر نمونه بدونن، درست سر پیری حقم رو کف دستم گذاشتن؛ از من ناراضی ان؛ مثل نارضایتی من از تو بلکه بیشتر، حالا اومدم بهت بگم فهمیدم هیچ فرقی با تو ندارم؛ هر چی بلد بودم انجام دادم؛ حتما تو هم هر چی فکر می کردی درسته، انجام دادی»!
زار زار گریه می کردم؛ روی مزار ولو شده بودم و نمیدانستم دیگر چه حرف هایی قرار بود به او بگویم که یادم نمی آمد.
ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_شش
انگار عجله داشتم با گفتن جملاتی پوزش آمیز، سروته این سفر طولانی را به هم بیاورم و برگردم. احساس می کردم گریه کردن مرا تسکین می دهد. چند دقیقه ای گذشت، حس می کردم سبک شده ام و دیگر کارم اینجا تمام شده است. از جا برخاستم و به پیرزن گفتم:
« من کارم تموم شده، میخوام برگردم ».
ساکت ماند. گفتم:
« اجازه بدین شما رو تا خونه تون برسونم ».
عکس العملی نشان نداد. شروع به راه رفتن از میان قبرها کردم. صدایی از پشت سر به گوشم رسید:
« هزار کیلومتر راه اومدی که بگی بی عرضه تر از پدرت هستی »!؟
ناگهان به عقب سر برگشتم؛ پدرم بود که راست روی سنگ خود ایستاده بود و با نگاه سرزنش گرش به من نگاه می کرد. به طرفش خیز برداشتم که او را بغل کنم، با دست مرا از این کار باز داشت، گفت:
« دیگه نمی تونی بغل منو داشته باشی »!
با شور و اضطراب او را نگاه می کردم. شبیه آخرین روزهای عمرش بود و کت و شلوار آبی رنگی به تن داشت، که برایش گشاد شده بود. ادامه داد:
« خیلی دلم میخواد محکم بغلت کنم، دلم واسه ات یه ذره شده، ولی قانون اینجا اجازه نمیده که غلط و غلوط زندگیم رو جبران کنم ».
اشک از چشمهایم دوباره جاری شده بود، پس او هم در حسرت آغوشی که از من دریغ کرده بود، می سوخت. گفتم:
« اینجا حالت خوبه !؟ من تا همین امسال نماز و روزه های عقب افتاده ت رو خوندم ».
گفت:
« بله ، دادی خوندن، قسطی هم پرداخت کردی؛ اون نماز خون هم خیلی به کارش عشق نداشت؛ یه چیز تعاونی تحویلم داد که به کارم نیومد؛ البته حقم بود؛ خودم دلواپس آخرتم نبودم، از تو که توقعی نبود »!
در لحن او کنایه می دیدم؛ عادت داشتم.
گفتم:
« آخر و عاقبت تو چی شده »!؟
گفت:
« واسه ی تو به درد نمی خوره بگم؛ از خودت بگو! چه سوالی از من داشتی تا اینجا اومدی »؟
من من کنان گفتم:
« چند تا گله داشتم که توی مسیر جوابم رو گرفتم ».
خندید و گفت:
« تا الان داشتی از من حلالیت می طلبیدی! کلک زدی منو بلند کنی که ازت تشکر کنم؛ حالا میگی گله داری »!؟
شرم زده سرم را پایین انداختم. گفت:
« حالا که تا اینجا اومدی حرفات رو بزن »!
روی چهارپایه نشست. یک دفعه برخاست و پیرزن را به نشستن تعارف کرد. پیرزن دستش را به علامت منفی تکان داد و روی لبه ی مزاری نشست . گفتم:
« راستش از اینکه میدونی به من محبت نمی کردی، گله دارم. از اینکه منو مدام تحقیر می کردی، ناراحتم، از اینکه ... ».
حرفم را قطع کرد و گفت:
« مثل همیشه عجولی؛ یکی یکی بپرس! اینکه بهت محبت نمی کردم، به خاطر این بود که من یه بابا داشتم که از دار دنیا فقط بلد بود منو بغل کنه و دیگه هیچ تفی نداشت کف دستم کنه؛ اینکه تحقیرت می کردم، به خاطر این بود که روی مبل خونه ی من لم داده بودی و فکر می کردی تا ابد زنده ام و تا ابد تو بچه ی من میمونی »!
ساکت ماندم. چه توضیح کوتاهی برای سوالاتی که همه عمر درگیرش بودم! ادامه داد:
« بعدی رو بگو »!
با لکنت گفتم:
« هیچ وقت تو رو در دسترس نمیدیدم؛ همیشه غایب بودی »!
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_شش
انگار عجله داشتم با گفتن جملاتی پوزش آمیز، سروته این سفر طولانی را به هم بیاورم و برگردم. احساس می کردم گریه کردن مرا تسکین می دهد. چند دقیقه ای گذشت، حس می کردم سبک شده ام و دیگر کارم اینجا تمام شده است. از جا برخاستم و به پیرزن گفتم:
« من کارم تموم شده، میخوام برگردم ».
ساکت ماند. گفتم:
« اجازه بدین شما رو تا خونه تون برسونم ».
عکس العملی نشان نداد. شروع به راه رفتن از میان قبرها کردم. صدایی از پشت سر به گوشم رسید:
« هزار کیلومتر راه اومدی که بگی بی عرضه تر از پدرت هستی »!؟
ناگهان به عقب سر برگشتم؛ پدرم بود که راست روی سنگ خود ایستاده بود و با نگاه سرزنش گرش به من نگاه می کرد. به طرفش خیز برداشتم که او را بغل کنم، با دست مرا از این کار باز داشت، گفت:
« دیگه نمی تونی بغل منو داشته باشی »!
با شور و اضطراب او را نگاه می کردم. شبیه آخرین روزهای عمرش بود و کت و شلوار آبی رنگی به تن داشت، که برایش گشاد شده بود. ادامه داد:
« خیلی دلم میخواد محکم بغلت کنم، دلم واسه ات یه ذره شده، ولی قانون اینجا اجازه نمیده که غلط و غلوط زندگیم رو جبران کنم ».
اشک از چشمهایم دوباره جاری شده بود، پس او هم در حسرت آغوشی که از من دریغ کرده بود، می سوخت. گفتم:
« اینجا حالت خوبه !؟ من تا همین امسال نماز و روزه های عقب افتاده ت رو خوندم ».
گفت:
« بله ، دادی خوندن، قسطی هم پرداخت کردی؛ اون نماز خون هم خیلی به کارش عشق نداشت؛ یه چیز تعاونی تحویلم داد که به کارم نیومد؛ البته حقم بود؛ خودم دلواپس آخرتم نبودم، از تو که توقعی نبود »!
در لحن او کنایه می دیدم؛ عادت داشتم.
گفتم:
« آخر و عاقبت تو چی شده »!؟
گفت:
« واسه ی تو به درد نمی خوره بگم؛ از خودت بگو! چه سوالی از من داشتی تا اینجا اومدی »؟
من من کنان گفتم:
« چند تا گله داشتم که توی مسیر جوابم رو گرفتم ».
خندید و گفت:
« تا الان داشتی از من حلالیت می طلبیدی! کلک زدی منو بلند کنی که ازت تشکر کنم؛ حالا میگی گله داری »!؟
شرم زده سرم را پایین انداختم. گفت:
« حالا که تا اینجا اومدی حرفات رو بزن »!
روی چهارپایه نشست. یک دفعه برخاست و پیرزن را به نشستن تعارف کرد. پیرزن دستش را به علامت منفی تکان داد و روی لبه ی مزاری نشست . گفتم:
« راستش از اینکه میدونی به من محبت نمی کردی، گله دارم. از اینکه منو مدام تحقیر می کردی، ناراحتم، از اینکه ... ».
حرفم را قطع کرد و گفت:
« مثل همیشه عجولی؛ یکی یکی بپرس! اینکه بهت محبت نمی کردم، به خاطر این بود که من یه بابا داشتم که از دار دنیا فقط بلد بود منو بغل کنه و دیگه هیچ تفی نداشت کف دستم کنه؛ اینکه تحقیرت می کردم، به خاطر این بود که روی مبل خونه ی من لم داده بودی و فکر می کردی تا ابد زنده ام و تا ابد تو بچه ی من میمونی »!
ساکت ماندم. چه توضیح کوتاهی برای سوالاتی که همه عمر درگیرش بودم! ادامه داد:
« بعدی رو بگو »!
با لکنت گفتم:
« هیچ وقت تو رو در دسترس نمیدیدم؛ همیشه غایب بودی »!
ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_هفت
پرسید:
« تو واسه ی پسرت شاهپور حاضر بودی »؟
به خروش آمدم، گفنم:
« از همین ناراحتم که تا اومدم زندگیم رو سامون بدم، شدم یه پدر غایب ، درست عین تو »!
گفت:
« خوب ، چه نتیجه ای گرفتی »!؟
« اینکه این وضع از تو به من سرایت کرد ».
« آفرین، پس من نمی تونستم کاری واسه ی قطع این زنجیره انجام بدم؛ یه سنت مردونه ست ».
داد زدم:
« نه، این یه زخمه، سنت نیست ».
از جایش برخاست و گفت:
« پس برو درمونش کن »!
گفتم:
« نمی تونم، نمی تونم، با اینکه همه ی عمرم سعی کردم واسه ی بچه هام زندگی کنم، آخرش از اونها دور شدم ».
گفت:
« انتظار داشتی من خرج زندگی ت رو بدم که تو پیش زن و بچه ات حاضر بشینی »!؟
گفتم:
« می تونستی اوایل زندگی به من کمک کنی تا سرو سامون بگیرم؛ دلیلی نداشت منم از اول چرخ رو اختراع کنم ».
گفت:
« بیش از اون که فکر کنی به پات پول ریختم، منتهی از یه جایی به بعد تو باید تصمیم می گرفتی یا با من شریک بشی یا خودت هزینه ی استقلالت رو بدی، تو راه دوم رو انتخاب کردی ».
گفتم:
« این نامردیه، من الان همه جوره خرج شاهپور رو میدم تا زمانی که مستقل بشه ».
گفت:
« به جای اون دانشگاه میری!؟ شب نخوابی میکشی تا درس پس بدی!؟ نقشه میکشی تا آینده ات رو بسازی »!؟
« نه، منم از تو انتظار نداشتم جای من کار کنی ».
دوباره نشست و گفت:
« نگاه کن که بعد عروسی، چه شغلی واسه ی خودت انتخاب کردی »!؟
به خاطر آوردم که من شغل او را گسترش دادم و پیمانکار شدم. گفت:
« از بچگی، تو رو با خودم کشوندم سر کار که هیچ وقت تو زندگیت بدون هنر نشی، همیشه یه کار بلد باشی که لحظه ی آخر با طنابش بیای بالا، تو که از همون اول پا جای پای من گذاشتی، خوب خدا رو شکر ، درمونده نشدی ».
از پاسخ های کوتاه او قانع نمی شدم؛ ولی تهییج می شدم که بقیه ی سوالاتم را در این فرصت عجیب کوتاه، از او بپرسم تا بعد این گفتگو را تجزیه و تحلیل بکنم. مثل دادستانی که از متهم سوالات بیشمار می پرسد تا جرم او را به هیئت منصفه بشناساند، سوال بعدی را پرسیدم:
« من تا اومدم به خودم بجنبم و پولدار بشم، بچه هام بزرگ شده بودن و دیگه به پول من نیازی نداشتن ».
پدر گفت:
« این سوال نیست، بیشتر به یه تقدیر شبیهه »
پیرزن گفت:
« این تقدیر واسه ی مردان، ازلی و ابدیه ».
برای آنکه کنترل گفتگو دست من باقی بماند، گفتم:
« تو به زنت خیلی ظلم کردی؛ هیچ وقت طلبش رو از زندگی بهش ندادی »!
پدر روی چهارپایه جابجا شد و گفت:
« تو بهتره طلب مرضیه رو بدی و دلواپس مادرت نباشی ».
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_هفت
پرسید:
« تو واسه ی پسرت شاهپور حاضر بودی »؟
به خروش آمدم، گفنم:
« از همین ناراحتم که تا اومدم زندگیم رو سامون بدم، شدم یه پدر غایب ، درست عین تو »!
گفت:
« خوب ، چه نتیجه ای گرفتی »!؟
« اینکه این وضع از تو به من سرایت کرد ».
« آفرین، پس من نمی تونستم کاری واسه ی قطع این زنجیره انجام بدم؛ یه سنت مردونه ست ».
داد زدم:
« نه، این یه زخمه، سنت نیست ».
از جایش برخاست و گفت:
« پس برو درمونش کن »!
گفتم:
« نمی تونم، نمی تونم، با اینکه همه ی عمرم سعی کردم واسه ی بچه هام زندگی کنم، آخرش از اونها دور شدم ».
گفت:
« انتظار داشتی من خرج زندگی ت رو بدم که تو پیش زن و بچه ات حاضر بشینی »!؟
گفتم:
« می تونستی اوایل زندگی به من کمک کنی تا سرو سامون بگیرم؛ دلیلی نداشت منم از اول چرخ رو اختراع کنم ».
گفت:
« بیش از اون که فکر کنی به پات پول ریختم، منتهی از یه جایی به بعد تو باید تصمیم می گرفتی یا با من شریک بشی یا خودت هزینه ی استقلالت رو بدی، تو راه دوم رو انتخاب کردی ».
گفتم:
« این نامردیه، من الان همه جوره خرج شاهپور رو میدم تا زمانی که مستقل بشه ».
گفت:
« به جای اون دانشگاه میری!؟ شب نخوابی میکشی تا درس پس بدی!؟ نقشه میکشی تا آینده ات رو بسازی »!؟
« نه، منم از تو انتظار نداشتم جای من کار کنی ».
دوباره نشست و گفت:
« نگاه کن که بعد عروسی، چه شغلی واسه ی خودت انتخاب کردی »!؟
به خاطر آوردم که من شغل او را گسترش دادم و پیمانکار شدم. گفت:
« از بچگی، تو رو با خودم کشوندم سر کار که هیچ وقت تو زندگیت بدون هنر نشی، همیشه یه کار بلد باشی که لحظه ی آخر با طنابش بیای بالا، تو که از همون اول پا جای پای من گذاشتی، خوب خدا رو شکر ، درمونده نشدی ».
از پاسخ های کوتاه او قانع نمی شدم؛ ولی تهییج می شدم که بقیه ی سوالاتم را در این فرصت عجیب کوتاه، از او بپرسم تا بعد این گفتگو را تجزیه و تحلیل بکنم. مثل دادستانی که از متهم سوالات بیشمار می پرسد تا جرم او را به هیئت منصفه بشناساند، سوال بعدی را پرسیدم:
« من تا اومدم به خودم بجنبم و پولدار بشم، بچه هام بزرگ شده بودن و دیگه به پول من نیازی نداشتن ».
پدر گفت:
« این سوال نیست، بیشتر به یه تقدیر شبیهه »
پیرزن گفت:
« این تقدیر واسه ی مردان، ازلی و ابدیه ».
برای آنکه کنترل گفتگو دست من باقی بماند، گفتم:
« تو به زنت خیلی ظلم کردی؛ هیچ وقت طلبش رو از زندگی بهش ندادی »!
پدر روی چهارپایه جابجا شد و گفت:
« تو بهتره طلب مرضیه رو بدی و دلواپس مادرت نباشی ».
ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_هشت
در درون خودم، تکانی حس کردم؛ همیشه تمرکز روی مادرم، مرا از فکر کردن به مرضیه باز داشته بود. پیرزن گفت:
« زنانی هستند که برای قربانی شدن، دست به ابتکار عمل میزنن، و زنانی برای مستقل شدن، اقدام می کنن »!
معنی جمله ی او را نفهمیدم، به پدر گفتم:
« قبول داری که من یه بچه ی ناخواسته بودم؟ بدون برنامه ریزی تو به دنیا اومدم »!؟
پدر بدون تشویش گفت:
« من در مقامی نبودم که مانع انعقاد نطفه بشم، یا تولد تو رو متوقف کنم ».
پیرزن گفت:
« اگر بنا به میل بشر باشه، هیچ بچه ای به دنیا نمیاد، و هر کس روی زمین نفس میکشه، در جنگ ها از بین میره ».
از پدر پرسیدم :
« تو از بی نتیجه ماندن عمرت روی زمین، شرمنده نیستی »!؟
پدر سرفه ای کرد و گفت:
« بد کردم که رؤیاهای عملی نشده ی خودم رو در تو به ودیعه نگذاشتم؟ این نهایت تمکین من به ذات بی معنای زندگیست که بی معنایی زندگی خودم رو توسط تو دنبال نکردم. تو به خاطر اعتراض پسرت به بی نتیجه ماندن زندگی ات قهر کرده ای و تا اینجا اومدی که به من فحش بدی؟ در حالی که شهامت نداشتی با این اختلاف نسل، منطقی کنار بیای »!؟
با هیجان و گریه گفتم:
« من پیش پسرم حتی بی اعتبارتر از تو نزد خودم، شده ام ».
گفت:
« واسه این وضعیت خیلی تلاش کردی، تبریک میگم »!
به طعنه ی او واکنش نشان ندادم، پرسیدم:
« الان چه کار کنم که اعتبارم پیش شاهپور برگرده »؟
گفت:
« اگه راهی پیدا کردی به منم یاد بده، که اعتبارم پیش تو برگرده ».
کمی ساکت ماندم. حس می کردم همانندی زیادی با پدر دارم که چون خوشایند نیست، سعی در برائت از آن دارم. دلم برای او سوخت که در جایگاه متهم نشسته، در حالیکه من صلاحیت نداشتم دادستان او باشم. مرا نگاه می کرد و در حالتش نه عصبانیت و نه مهربانی بود؛ انگار از این کلافه بود که نمی تواند این تقدیر مشترک را به من حالی کند. به خاطر تلطیف فضای گفتگو از او سوال کردم:
« وضعت توی اون دنیا چطوره؟ بهشت رفتی»؟
خندید و گفت:
« نه بابا، فعلا توی برزخم؛ با همون رفقا و دشمنان قبلی ».
خواستم بپرسم مگر حکمش صادر نشده، خجالت کشیدم. گفت:
« عجله ای واسه ی صدور ندارن؛ مرتب اطلاعات جدید به پرونده اضافه میشه ».
« چه اطلاعات جدیدی »!؟
گفت:
« یکیش الانه که شاهد گفتگوی من و تو هستن؛ فکر کردی چرا امکان ملاقات من و تو رو فراهم کردن »!؟
با نگرانی پرسیدم:
« خبر داری من چقدر تا مردن وقت دارم »؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
« اونقدری که واسه درک معنای زندگیت وقت لازم داری ».
با خود اندیشیدم شاید معنای زندگی را درک نکنم. ادامه داد:
« خب اگه تو کاری تو زندگی نداری، خدا هم با تو کاری نداره ».
یعنی چه!؟ فکرم را خواند؛ ادامه داد:
« بدون جمع بندی میای اینجا؛ منتقل میشی برزخ تا معنای زندگیت رو بفهمی ».
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_هشت
در درون خودم، تکانی حس کردم؛ همیشه تمرکز روی مادرم، مرا از فکر کردن به مرضیه باز داشته بود. پیرزن گفت:
« زنانی هستند که برای قربانی شدن، دست به ابتکار عمل میزنن، و زنانی برای مستقل شدن، اقدام می کنن »!
معنی جمله ی او را نفهمیدم، به پدر گفتم:
« قبول داری که من یه بچه ی ناخواسته بودم؟ بدون برنامه ریزی تو به دنیا اومدم »!؟
پدر بدون تشویش گفت:
« من در مقامی نبودم که مانع انعقاد نطفه بشم، یا تولد تو رو متوقف کنم ».
پیرزن گفت:
« اگر بنا به میل بشر باشه، هیچ بچه ای به دنیا نمیاد، و هر کس روی زمین نفس میکشه، در جنگ ها از بین میره ».
از پدر پرسیدم :
« تو از بی نتیجه ماندن عمرت روی زمین، شرمنده نیستی »!؟
پدر سرفه ای کرد و گفت:
« بد کردم که رؤیاهای عملی نشده ی خودم رو در تو به ودیعه نگذاشتم؟ این نهایت تمکین من به ذات بی معنای زندگیست که بی معنایی زندگی خودم رو توسط تو دنبال نکردم. تو به خاطر اعتراض پسرت به بی نتیجه ماندن زندگی ات قهر کرده ای و تا اینجا اومدی که به من فحش بدی؟ در حالی که شهامت نداشتی با این اختلاف نسل، منطقی کنار بیای »!؟
با هیجان و گریه گفتم:
« من پیش پسرم حتی بی اعتبارتر از تو نزد خودم، شده ام ».
گفت:
« واسه این وضعیت خیلی تلاش کردی، تبریک میگم »!
به طعنه ی او واکنش نشان ندادم، پرسیدم:
« الان چه کار کنم که اعتبارم پیش شاهپور برگرده »؟
گفت:
« اگه راهی پیدا کردی به منم یاد بده، که اعتبارم پیش تو برگرده ».
کمی ساکت ماندم. حس می کردم همانندی زیادی با پدر دارم که چون خوشایند نیست، سعی در برائت از آن دارم. دلم برای او سوخت که در جایگاه متهم نشسته، در حالیکه من صلاحیت نداشتم دادستان او باشم. مرا نگاه می کرد و در حالتش نه عصبانیت و نه مهربانی بود؛ انگار از این کلافه بود که نمی تواند این تقدیر مشترک را به من حالی کند. به خاطر تلطیف فضای گفتگو از او سوال کردم:
« وضعت توی اون دنیا چطوره؟ بهشت رفتی»؟
خندید و گفت:
« نه بابا، فعلا توی برزخم؛ با همون رفقا و دشمنان قبلی ».
خواستم بپرسم مگر حکمش صادر نشده، خجالت کشیدم. گفت:
« عجله ای واسه ی صدور ندارن؛ مرتب اطلاعات جدید به پرونده اضافه میشه ».
« چه اطلاعات جدیدی »!؟
گفت:
« یکیش الانه که شاهد گفتگوی من و تو هستن؛ فکر کردی چرا امکان ملاقات من و تو رو فراهم کردن »!؟
با نگرانی پرسیدم:
« خبر داری من چقدر تا مردن وقت دارم »؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
« اونقدری که واسه درک معنای زندگیت وقت لازم داری ».
با خود اندیشیدم شاید معنای زندگی را درک نکنم. ادامه داد:
« خب اگه تو کاری تو زندگی نداری، خدا هم با تو کاری نداره ».
یعنی چه!؟ فکرم را خواند؛ ادامه داد:
« بدون جمع بندی میای اینجا؛ منتقل میشی برزخ تا معنای زندگیت رو بفهمی ».
ادامه دارد...
.
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_نه
پرسیدم:
« پس پاداش و تنبیه کجای کاره »!؟
گفت:
« پاداشت اینه که از خدا طلبکار نیستی، تنبیهت اینه که اینجا هم مدام غُر میزنی و از همه طلبکاری؛ مثل عمو مهدی ات که اینجا هم دست از سرِ ماها برنمیداره ».
به یاد عمویم افتادم، گفتم:
« عمو مهدی هم با رفتارت مخالف بود، خوب یادمه ».
غفار خندید و از روی چهار پایه بلند شد، رو به تاریکی اسم عمو مهدی را بلند فریاد زد. وحشت زده به تاریکی قبرستان نگاه کردم. پدرم گفت:
« پدر ما یه مرد نرم بی قدرتِ مهربون بود؛ مهدی که از داشتن یه پدر قوی و حامی محروم بود، روی من به عنوان پدر نداشته اش پالون گذاشت؛ البته این توقع اون از تربیت مادرم ناشی می شد که منو به عنوان شوهر خودش به بچه هاش معرفی کرده بود؛ تا به خودم جنبیدم، سرپرست ده تا خواهر و برادر بودم که صدا میزدن بابا ».
عمو مهدی از میان تاریکی به ما نزدیک شد، کت و شلوار اطو کشیده ای، درست مثل ایام زندگانی به تن داشت. به او سلام کردم و سعی کردم او را بغل کنم، ولی انگار یک دیوار شیشه ای بین ما بود. گفت:
« سعی نکن محبت منو جلب کنی؛ تو پسر غفاری و من از غفار متنفرم »!
یادم آمد که در طول زندگی اش، یک بار عین این جمله را به من گفته بود. بعد از آن خیلی احساس گناه می کردم که پسر غفار هستم . پدرم گفت:
« می بینی آدمیزاد چطور با گروکشی بچه ها، با دشمناش می جنگه »!؟
اشکم جاری شد. پدرم از عمو مهدی پرسید:
« حالا بگو چه مشکلی با من داشتی برادر »؟
عمو مهدی گلویش را صاف کرد و انگار یک متن از پیش نوشته شده را می خواند، گفت:
« تو در سختی ها به من کمک نکردی؛ با اینکه پول داشتی ولی فقیر بودن من واست هیچ شرمندگی ای نداشت؛ بچه هام توی فقر بزرگ شدن، اونا هیچ وقت منو نمی دیدن؛ من واست کار می کردم؛ کل ثروت تو از زحمت کشیدن من فراهم شد، ولی تو به من روزی پنج تومن دستمزد می دادی ».
از حرف زدن باز ایستاد؛ پدرم به من گفت:
« می بینی که مرگ هم نتونسته معنای زندگیش رو واسش روشن کنه »!
با دلخوری گفتم:
« این حرفای اون کل بینش منو هم شکل داد؛ باعث شد از اینکه پسر تو بودم شرمنده باشم ».
گفت:
« شرمندگی تو از اونجایی شروع شد که مادرت هم با این طلب کارها، متحد شد و عین حرفای اینا رو به گوش تو خوند؛ آخه مادرت دیگه عموت نبود که حرفش بی اعتبار باشه، اون زن نماینده ی من پیش بچه هام بود ».
با خودم فکر کردم اگر چنین باشد، عمویم چطور توانسته با مادرم ائتلاف کند!؟ پدر ادامه داد:
« چند بار واسه ی مادرت فیلم دوربین عکاسی خرید تا از بچه هاش عکس بگیره، کاری که من به خاطر اداره ی این بچه های ناخونده، وقتش رو نداشتم، با اینکه پول فیلم رو از مادرت می گرفت، و مادرت حس می کرد برادر شوهرش ، برادر خودش هم هست ».
دلم می خواست پدرم جواب گله های عمویم را می داد؛ متوجه ی اشتیاق من شد، گفت:
« مادرم التماس کرد مهدی رو مثل کارگرای دیگه ببرم سرکار؛ حقوق بهترین کارگر دو تومن بود، و من به این کارگر غیر ماهر روزی پنج تومن دادم؛ بعد از بیست روز نتونست واسم کار کنه، چون به بزرگی کاری که من داشتم، حسودیش شد، کل این توهم که باعث ایجاد ثروت من شده، جمعا بیست روز بوده، هر سال که از این موضوع گذشت، چند سالی به سابقه ی این داستان من درآوردی، اضافه می کرد. فکر می کرد چون با من هم خون بوده، وظیفه ی من بزرگ کردن بچه هاش بوده، توهمی که هنوز هم داره، چون من دلم نیومد بزنم تو دهنش و بهش بگم تو مثل پدرت بی عرضه بودی ».
نمی دانستم با این توضیحات چه کنم !؟ آیا بپذیرم پدرم مردی کامل بوده و من از درک او عاجز بوده ام!؟ در این صورت با توهمات این همه سال چه کنم!؟ یعنی من به جای رشد کامل مردانگی خودم ، چشم امید به او داشته ام!؟ پدرم گفت:
« عموی تو هم به این دلیل نمی تونه منو ول کنه، والا باید یقه ی خودش رو بچسبه، و این کار، خیلی سخته، خیلی ».
دچار حسی از پشیمانی و پوچی شدم، اینکه من به جای تجربه کردن مردانگی با پدرم، از او انتظارات غیر معمولی داشتم، به من فشار می آورد. من شهامت آن را نداشته ام که از خودم حساب بکشم. انگار به جای آن که دنبال یک مرد قوی راه بیفتم و همانند او رفتار کنم، از او یک غول چراغ جادو مجسم کرده بودم که وظیفه اش رفع نیازهای من بود. پدر به من نگاه کرد و گفت:
« گله هایی که از خدا داری، به اشتباه از من نپرس »!
با خودم گفتم هر چیزی که راجع به پدرم شنیده بودم و بر اساس آن قضاوتش کرده بودم، مربوط به خانواده ی او بود، نه سرنوشت یا تقدیری که از جانب خدا بر من مقدر شده باشد، بنابراین پدرم باید به آنها جواب دهد، نه خدا ؛ ذهنم را خواند و گفت:
« بگذار من هم پدرم را اینجا فراخوان کنم، تا ببینی الگوی سوال از خدا روی پدر چقدر بی فایده ست ».
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_نه
پرسیدم:
« پس پاداش و تنبیه کجای کاره »!؟
گفت:
« پاداشت اینه که از خدا طلبکار نیستی، تنبیهت اینه که اینجا هم مدام غُر میزنی و از همه طلبکاری؛ مثل عمو مهدی ات که اینجا هم دست از سرِ ماها برنمیداره ».
به یاد عمویم افتادم، گفتم:
« عمو مهدی هم با رفتارت مخالف بود، خوب یادمه ».
غفار خندید و از روی چهار پایه بلند شد، رو به تاریکی اسم عمو مهدی را بلند فریاد زد. وحشت زده به تاریکی قبرستان نگاه کردم. پدرم گفت:
« پدر ما یه مرد نرم بی قدرتِ مهربون بود؛ مهدی که از داشتن یه پدر قوی و حامی محروم بود، روی من به عنوان پدر نداشته اش پالون گذاشت؛ البته این توقع اون از تربیت مادرم ناشی می شد که منو به عنوان شوهر خودش به بچه هاش معرفی کرده بود؛ تا به خودم جنبیدم، سرپرست ده تا خواهر و برادر بودم که صدا میزدن بابا ».
عمو مهدی از میان تاریکی به ما نزدیک شد، کت و شلوار اطو کشیده ای، درست مثل ایام زندگانی به تن داشت. به او سلام کردم و سعی کردم او را بغل کنم، ولی انگار یک دیوار شیشه ای بین ما بود. گفت:
« سعی نکن محبت منو جلب کنی؛ تو پسر غفاری و من از غفار متنفرم »!
یادم آمد که در طول زندگی اش، یک بار عین این جمله را به من گفته بود. بعد از آن خیلی احساس گناه می کردم که پسر غفار هستم . پدرم گفت:
« می بینی آدمیزاد چطور با گروکشی بچه ها، با دشمناش می جنگه »!؟
اشکم جاری شد. پدرم از عمو مهدی پرسید:
« حالا بگو چه مشکلی با من داشتی برادر »؟
عمو مهدی گلویش را صاف کرد و انگار یک متن از پیش نوشته شده را می خواند، گفت:
« تو در سختی ها به من کمک نکردی؛ با اینکه پول داشتی ولی فقیر بودن من واست هیچ شرمندگی ای نداشت؛ بچه هام توی فقر بزرگ شدن، اونا هیچ وقت منو نمی دیدن؛ من واست کار می کردم؛ کل ثروت تو از زحمت کشیدن من فراهم شد، ولی تو به من روزی پنج تومن دستمزد می دادی ».
از حرف زدن باز ایستاد؛ پدرم به من گفت:
« می بینی که مرگ هم نتونسته معنای زندگیش رو واسش روشن کنه »!
با دلخوری گفتم:
« این حرفای اون کل بینش منو هم شکل داد؛ باعث شد از اینکه پسر تو بودم شرمنده باشم ».
گفت:
« شرمندگی تو از اونجایی شروع شد که مادرت هم با این طلب کارها، متحد شد و عین حرفای اینا رو به گوش تو خوند؛ آخه مادرت دیگه عموت نبود که حرفش بی اعتبار باشه، اون زن نماینده ی من پیش بچه هام بود ».
با خودم فکر کردم اگر چنین باشد، عمویم چطور توانسته با مادرم ائتلاف کند!؟ پدر ادامه داد:
« چند بار واسه ی مادرت فیلم دوربین عکاسی خرید تا از بچه هاش عکس بگیره، کاری که من به خاطر اداره ی این بچه های ناخونده، وقتش رو نداشتم، با اینکه پول فیلم رو از مادرت می گرفت، و مادرت حس می کرد برادر شوهرش ، برادر خودش هم هست ».
دلم می خواست پدرم جواب گله های عمویم را می داد؛ متوجه ی اشتیاق من شد، گفت:
« مادرم التماس کرد مهدی رو مثل کارگرای دیگه ببرم سرکار؛ حقوق بهترین کارگر دو تومن بود، و من به این کارگر غیر ماهر روزی پنج تومن دادم؛ بعد از بیست روز نتونست واسم کار کنه، چون به بزرگی کاری که من داشتم، حسودیش شد، کل این توهم که باعث ایجاد ثروت من شده، جمعا بیست روز بوده، هر سال که از این موضوع گذشت، چند سالی به سابقه ی این داستان من درآوردی، اضافه می کرد. فکر می کرد چون با من هم خون بوده، وظیفه ی من بزرگ کردن بچه هاش بوده، توهمی که هنوز هم داره، چون من دلم نیومد بزنم تو دهنش و بهش بگم تو مثل پدرت بی عرضه بودی ».
نمی دانستم با این توضیحات چه کنم !؟ آیا بپذیرم پدرم مردی کامل بوده و من از درک او عاجز بوده ام!؟ در این صورت با توهمات این همه سال چه کنم!؟ یعنی من به جای رشد کامل مردانگی خودم ، چشم امید به او داشته ام!؟ پدرم گفت:
« عموی تو هم به این دلیل نمی تونه منو ول کنه، والا باید یقه ی خودش رو بچسبه، و این کار، خیلی سخته، خیلی ».
دچار حسی از پشیمانی و پوچی شدم، اینکه من به جای تجربه کردن مردانگی با پدرم، از او انتظارات غیر معمولی داشتم، به من فشار می آورد. من شهامت آن را نداشته ام که از خودم حساب بکشم. انگار به جای آن که دنبال یک مرد قوی راه بیفتم و همانند او رفتار کنم، از او یک غول چراغ جادو مجسم کرده بودم که وظیفه اش رفع نیازهای من بود. پدر به من نگاه کرد و گفت:
« گله هایی که از خدا داری، به اشتباه از من نپرس »!
با خودم گفتم هر چیزی که راجع به پدرم شنیده بودم و بر اساس آن قضاوتش کرده بودم، مربوط به خانواده ی او بود، نه سرنوشت یا تقدیری که از جانب خدا بر من مقدر شده باشد، بنابراین پدرم باید به آنها جواب دهد، نه خدا ؛ ذهنم را خواند و گفت:
« بگذار من هم پدرم را اینجا فراخوان کنم، تا ببینی الگوی سوال از خدا روی پدر چقدر بی فایده ست ».
ادامه دارد...
.
.......
وقتی در کودکی بی توجهی گرفتی، انگاری دوست داری بروی سراغ یک نفر که به تو بی محلی کند....
وقتی در کودکی ترک و طردت کرده اند، و حس خیانت می کنی، ناخودآگاه ادم ها را به سمتی می بری که همین کار را با تو انجام دهند.
وقتی ذهن و روانت این شد که همه عوضی و نفهم هستند، ذهنت از آدم ها یکسری عوضی و نفهم خواهد ساخت.
هر چه ذهنت با آن آشناست، همان را در دنیا بیرون می بینی و دنبال می کنی
راه خروج هم ساده است: آشنایی با عقده ها
شما چه موضوعاتی در زندگی تان تکراری است؟
#بنیاد_فرهنگ_زندگی #سهیل_رضایی #جیمز_هالیس #یافتن_معنی_دوم_عمر #سایه_یونگ #نیمه_تاریک_وجود #موفقیت #شکست #خیانت #رابرت_جانسون #انتخاب_همسر
وقتی در کودکی بی توجهی گرفتی، انگاری دوست داری بروی سراغ یک نفر که به تو بی محلی کند....
وقتی در کودکی ترک و طردت کرده اند، و حس خیانت می کنی، ناخودآگاه ادم ها را به سمتی می بری که همین کار را با تو انجام دهند.
وقتی ذهن و روانت این شد که همه عوضی و نفهم هستند، ذهنت از آدم ها یکسری عوضی و نفهم خواهد ساخت.
هر چه ذهنت با آن آشناست، همان را در دنیا بیرون می بینی و دنبال می کنی
راه خروج هم ساده است: آشنایی با عقده ها
شما چه موضوعاتی در زندگی تان تکراری است؟
#بنیاد_فرهنگ_زندگی #سهیل_رضایی #جیمز_هالیس #یافتن_معنی_دوم_عمر #سایه_یونگ #نیمه_تاریک_وجود #موفقیت #شکست #خیانت #رابرت_جانسون #انتخاب_همسر
#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه
اسم پدرش را چند بار فریاد زد:
« غلامعلی! بابا غلامعلی »!
کمی بعد پدر بزرگم با همان چشمان نیمه کور و پالتوی نظامی دست دوم و کهنه ای که همیشه بر تن داشت، ظاهر شد. چفیه ی قهوه ای رنگش که از شدت کهنگی رنگ باخته بود، دور سرش پیچانده بود. هوای بهاری بیش از آن گرم بود که این لباس ها را تحمل کند! با لبخندی بر لب که دندانهای ریخته اش را به نمایش می گذاشت، به سمت من آمد. خواستم بغلش کنم، دیواری نامریی مزاحم بود. پدرم چهارپایه را نزدیک او گذاشت و دستش را گرفت و به او کمک کرد بنشیند. پدرم از او پرسید:
« باباجان، تو واسه ی تخم گذاشتن ده تا بچه، چه برنامه ای داشتی »؟
پدربزرگ کمی به بالاسرش نگاه کرد ، خنده اش ماسید، گفت:
« مگه هنوزم شب اول قبره »!؟
پدرم به او گفت:
« نترس ، من غفارم، فقط بگو واسه ی تولید ما چه نقشه ای توی مغزت داشتی »؟
بابابزرگ خندید و طوری به همه ی ما نگاه کرد که گمان کردیم چهره ی ما را تشخیص می دهد؛ گفت:
« هیچ برنامه ای »!
پدر پرسید:
« واسه ی نون دادن ماها چه تدارکی دیده بودی »!؟
پدربزرگ گفت:
« آن که دندان دهد، نان دهد ».
پدر به من نگریست و گفت:
« می بینی!؟ من از کمر این مرد به دنیا اومدم؛ مادرم هم منو به جای اون انتخاب کرد و ده بچه رو به من سپرد ».
حالتی احترام آمیز به پدرم پیدا کرده بودم. انگار تاریخ صد ساله ی خانواده ام، جلویم ظاهرشده بود تا مرا به کشفی عجیب برساند.
پدرم گفت:
« هر سوالی از او بکنم، به خدا ارجاع می ده، ولی تو هر سوالی که باید از خدا بپرسی، از من میپرسی؛ گوش بده »!
سپس از بابابزرگم پرسید:
« چرا تو در زندگی اونقدر فقیر بودی »؟
بابابزرگ لبخندی زد و گفت:
« حتما قسمت بوده ».
« گدا بودن تو چه ربطی به قسمت داشته »!؟
« خب شاید اگه خدا به من پول می داد، آدم ناشکری می شدم؛ شاید هم باعث ظلم به بندگان خدا می شدم »!
پدرم در حالی که به من خیره مانده بود، از او پرسید:
« شب عروسی تو من چند سالم بود »؟
پدربزرگ به آسمان تاریک نگاه کرد و با تردید گفت:
« حدود بیست سال داشتی »!
همه ی ما از این درجه ناهشیاری پدربزرگ، در طول زندگی اش، ناراحت بودیم؛ پدرم از او پرسید:
« من توی مراسم عروسیت بودم یا نه »؟
پدربزرگ قدری فکر کرد و گفت:
« آره، به گمونم بودی »!
پدرم گفت:
این مرد کارنکرده، باز نشسته شد »
مکثی کرد و ادامه داد:
« تقاصش این شد که من تا هشتاد سالگیم کار کردم و جرئت نداشتم خودم رو باز نشسته کنم ».
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه
اسم پدرش را چند بار فریاد زد:
« غلامعلی! بابا غلامعلی »!
کمی بعد پدر بزرگم با همان چشمان نیمه کور و پالتوی نظامی دست دوم و کهنه ای که همیشه بر تن داشت، ظاهر شد. چفیه ی قهوه ای رنگش که از شدت کهنگی رنگ باخته بود، دور سرش پیچانده بود. هوای بهاری بیش از آن گرم بود که این لباس ها را تحمل کند! با لبخندی بر لب که دندانهای ریخته اش را به نمایش می گذاشت، به سمت من آمد. خواستم بغلش کنم، دیواری نامریی مزاحم بود. پدرم چهارپایه را نزدیک او گذاشت و دستش را گرفت و به او کمک کرد بنشیند. پدرم از او پرسید:
« باباجان، تو واسه ی تخم گذاشتن ده تا بچه، چه برنامه ای داشتی »؟
پدربزرگ کمی به بالاسرش نگاه کرد ، خنده اش ماسید، گفت:
« مگه هنوزم شب اول قبره »!؟
پدرم به او گفت:
« نترس ، من غفارم، فقط بگو واسه ی تولید ما چه نقشه ای توی مغزت داشتی »؟
بابابزرگ خندید و طوری به همه ی ما نگاه کرد که گمان کردیم چهره ی ما را تشخیص می دهد؛ گفت:
« هیچ برنامه ای »!
پدر پرسید:
« واسه ی نون دادن ماها چه تدارکی دیده بودی »!؟
پدربزرگ گفت:
« آن که دندان دهد، نان دهد ».
پدر به من نگریست و گفت:
« می بینی!؟ من از کمر این مرد به دنیا اومدم؛ مادرم هم منو به جای اون انتخاب کرد و ده بچه رو به من سپرد ».
حالتی احترام آمیز به پدرم پیدا کرده بودم. انگار تاریخ صد ساله ی خانواده ام، جلویم ظاهرشده بود تا مرا به کشفی عجیب برساند.
پدرم گفت:
« هر سوالی از او بکنم، به خدا ارجاع می ده، ولی تو هر سوالی که باید از خدا بپرسی، از من میپرسی؛ گوش بده »!
سپس از بابابزرگم پرسید:
« چرا تو در زندگی اونقدر فقیر بودی »؟
بابابزرگ لبخندی زد و گفت:
« حتما قسمت بوده ».
« گدا بودن تو چه ربطی به قسمت داشته »!؟
« خب شاید اگه خدا به من پول می داد، آدم ناشکری می شدم؛ شاید هم باعث ظلم به بندگان خدا می شدم »!
پدرم در حالی که به من خیره مانده بود، از او پرسید:
« شب عروسی تو من چند سالم بود »؟
پدربزرگ به آسمان تاریک نگاه کرد و با تردید گفت:
« حدود بیست سال داشتی »!
همه ی ما از این درجه ناهشیاری پدربزرگ، در طول زندگی اش، ناراحت بودیم؛ پدرم از او پرسید:
« من توی مراسم عروسیت بودم یا نه »؟
پدربزرگ قدری فکر کرد و گفت:
« آره، به گمونم بودی »!
پدرم گفت:
این مرد کارنکرده، باز نشسته شد »
مکثی کرد و ادامه داد:
« تقاصش این شد که من تا هشتاد سالگیم کار کردم و جرئت نداشتم خودم رو باز نشسته کنم ».
ادامه دارد...
.