حکایتهای بهلول و ملانصرالدین
15.8K subscribers
4.91K photos
2.88K videos
3 files
243 links
📚حکایتهای آموزنده
👳ملانصرالدین و بهلول دانا😊

کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید
😍❤️
ادمین
@kurd1_pi
تبلیغات در شش کانال
@tablighat_bohlol
Download Telegram
📚#حکایتی_زیبا_از_کلیله_و_دمنه

🐀#تله_موش


موشي در خانه ي صاحب مزرعه، تله موش ديد. به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطي ندارد...ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد و سپس از آن مرغ، برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند. زن مزرعه دار زنده نماند و مُرد. گاو را براي مراسم ترحيم کُشتند.
«و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. »


📚#کلیله_و_دمنه


📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بازرگان_و_دوستش

آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.بازرگان گفت:من کلاغی دیدم که کودکی می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است،چگونه می گویی کلاغ کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد،کلاغ کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.

📔#کلیله_و_دمنه

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها
و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_آموزنده

آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.بازرگان گفت:من کلاغی دیدم که کودکی می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است،چگونه می گویی کلاغ کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد،کلاغ کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل

📕#کلیله_و_دمنه

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها
و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایتی_تأمل‌برانگیز

جماعتی بوزینگان در کوهی بودند چون شب شد سرما بر آنان هجوم آورد ، کرم شب تابی دیدند گمان کردند آتش است هیزم بر او می نهادند و می دمیدند ...

برابر آنها مرغی داد می زد که این آتش نیست ، به او توجه نمی کردند مردی از آنجامی گذشت به مرغ گفت رنج مبر اینان حرف ترا نمی شنوند مرغ سخن او نشنود و جلوتر آمد تا به بوزینگان بفهماند که آتش نیست او را بگرفتند و سرش را جدا کردند ...

📚#کلیله_و_دمنه


📗مجموعه داستانها
و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_پندآموز

سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.

شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود،
شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم.

خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.

خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.

شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.


📗 برگرفته از: #کلیله_‌و_دمنه

📚مجموعه‌حکایتها
و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_کلیله_و_دمنه

🐀#تله_موش


موشي در خانه ي صاحب مزرعه، تله موش ديد. به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطي ندارد...ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد و سپس از آن مرغ، برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند. زن مزرعه دار زنده نماند و مُرد. گاو را براي مراسم ترحيم کُشتند.
«و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. »


📚
#کلیله_و_دمنه
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها
و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایتی_تأمل‌برانگیز

جماعتی بوزینگان در کوهی بودند چون شب شد سرما بر آنان هجوم آورد ، کرم شب تابی دیدند گمان کردند آتش است هیزم بر او می نهادند و می دمیدند ...

برابر آنها مرغی داد می زد که این آتش نیست ، به او توجه نمی کردند مردی از آنجامی گذشت به مرغ گفت رنج مبر اینان حرف ترا نمی شنوند مرغ سخن او نشنود و جلوتر آمد تا به بوزینگان بفهماند که آتش نیست او را بگرفتند و سرش را جدا کردند ...

🔻برگرفته از:
📚
#کلیله_و_دمنه


📗مجموعه داستانها
و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بازرگان_و_دوستش

آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.بازرگان گفت:من کلاغی دیدم که کودکی می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است،چگونه می گویی کلاغ کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد،کلاغ کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.

📔 برگرفته از: #کلیله_و_دمنه


📗مجموعه داستانها
و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بازرگان_و_دوستش

آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.بازرگان گفت:من کلاغی دیدم که کودکی می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است،چگونه می گویی کلاغ کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد،کلاغ کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.

📔#کلیله_و_دمنه

📗مجموعه داستانها
و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بازرگان_و_دوستش

آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.بازرگان گفت:من کلاغی دیدم که کودکی می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است،چگونه می گویی کلاغ کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد،کلاغ کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.

📔#کلیله_و_دمنه

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚مجموعه حکایتها
و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایتی_تأمل‌برانگیز

جماعتی بوزینگان در کوهی بودند چون شب شد سرما بر آنان هجوم آورد ، کرم شب تابی دیدند گمان کردند آتش است هیزم بر او می نهادند و می دمیدند ...

برابر آنها مرغی داد می زد که این آتش نیست ، به او توجه نمی کردند مردی از آنجامی گذشت به مرغ گفت رنج مبر اینان حرف ترا نمی شنوند مرغ سخن او نشنود و جلوتر آمد تا به بوزینگان بفهماند که آتش نیست او را بگرفتند و سرش را جدا کردند ...

🔻برگرفته از:
📚
#کلیله_و_دمنه


📗مجموعه داستانها
و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_و_پند

🐀#تله_موش

موشي در خانه ي صاحب مزرعه، تله موش ديد. به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطي ندارد...ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد و سپس از آن مرغ، برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند. زن مزرعه دار زنده نماند و مُرد. گاو را براي مراسم ترحيم کُشتند.
«و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. »

📚#کلیله_و_دمنه

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📘#حكايت 🐭موش و صاحب خانه

موشي در خانه ي صاحب مزرعه تله موش ديد ؛ به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛
همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطي ندارد ؛
ماري در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد ؛
از مرغ برايش سوپ درست کردند؛
گوسفند را براي عيادت کنندگان سر بريدند؛
گاو را براي مراسم ترحيم کشتند؛
و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد؛
و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر مي کرد ... !!!

📕#کلیله_و_دمنه


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin
📙#حکایت

سگی از کنار شیری رد می شد. چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.

📕#کلیله_و_دمنه



📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin
📙#حکایت

سگی از کنار شیری رد می شد. چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.

📕#کلیله_و_دمنه


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_پندآموز

سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.

شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود،
شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم.

خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.

خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.

شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.


📗 برگرفته از: #کلیله_‌و_دمنه

📚مجموعه‌حکایتها
و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
.
اسب سواری، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد او را از جا بلند کرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند؟
مرد افلیج که اکنون خود را سوار بر اسب میدید دهنه ی اسب را کشید و گفت:
"اسب را بردم"
...و با اسب گریخت!

پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد:
"تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی؟
اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم
مرد افلیج اسب را نگه داشت، مرد سوار گفت: "هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی، می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند!

📕#کلیله_و_دمنه



📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin