حکایتهای بهلول و ملانصرالدین
15.8K subscribers
4.9K photos
2.87K videos
3 files
243 links
📚حکایتهای آموزنده
👳ملانصرالدین و بهلول دانا😊

کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید
😍❤️
ادمین
@kurd1_pi
تبلیغات در شش کانال
@tablighat_bohlol
Download Telegram
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ افسار شتر بر دم خر بستن.


نقل است ساربانی در آخر عمر خود،
شترش را صدا می‎زند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می‌طلبد.
یکایک آزار و اذیت‎هایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام می‎برد. از جمله؛
زدن شتر با تازیانه، آب ندادن، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر می‎شمرد و می‎پرسد آیا با این وجود مرا حلال می‎کنی؟

شتر در جواب می‎گوید همه این‌ها را که گفتی حلال می‎کنم، اما یک ‎بار با
من کاری کردی که هرگز نمی‎توانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.

ساربان پرسید آن چه کاری بود؟

شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیت‎ها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!

ضرب‎المثل معروف "افسار شتر بر دم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه افرادی نالایق بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ زیرآب کسی را زدن
.

ﮐﻠﮏ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻨﺪﻥ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺁﻧﺮﺍ ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﺩﻥ ﮐﺴﯽ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺘﻌﻤﺎﻝ ﮐﺮﺩ .

ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﻟﻮﻟﻪﮐﺸﯽ ﺁﺏ ﺗﺼﻔﯿﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ. ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺨﺰﻥ ﺁﺏ ﺧﺎﻧﻪ.ﻫﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺏ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺑﻪ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺵ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺣﻮﺽ ﻣﯽ‌ﺭﻓﺖ ﻭ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻟﺠﻦ ﺗﻪ ﺣﻮﺽ ﺍﺯ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺁﺏ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺷﻮﺩ.

ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺑﺮﺍﯼ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺿﺮﺑﻪ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺣﻮﺽ ﺧﺎﻧﻪ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﺏ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻮﺽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﺪ. ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﻣﯽﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﺑﯽ ﺁﺏ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ
ﻣﯽﮔﻔﺖ۳: ‏« ﺯﯾﺮﺁﺑﻢ ﺭﺍ ﺯﺩﻩﺍﻧﺪ. »

ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﮐﻪ ﺯﯾﺮﺁﺑﺶ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺯﯾﺮﺁﺏ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺯﺩﻥ; ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﮐﺴﯽ ﻣﺘﻬﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﻤﻠﯽ ﻭ ﺟﺰ ﺁﻥ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ، ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻌﺎﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﺎ ﺑﺸﺪﺕ ﺑﺮ ﺿﺮﺭ ﻭ ﺑﻪ ﺿﺪ ﺍﻭ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺍﻧﺪﻥ، است.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ مال آدم نخور برای آدم بخور.


می‌گویند مردی به کم غذایی مشهور بود. روزی وی را به جایی دعوت کردند. غذاهای خیلی خوبی آماده کرده بودند و می‌خواستند آن شخص را امتحان کنند ببینند ذاتاً کم غذاست یا مال خودش را نمی‌خورد.
تمام غذاها را روی سفره چیدند و او را به سر سفره بردند. چشمش که به سفره افتاد شروع کرد به خوردن و نمی‌دانست چطوری این همه غذا را بخورد.
وقتی از خوردن فارغ شد، صاحب خانه از او پرسید: مزه غذا چطور بود؟
آن شخص جواب داد: بسیار خوب بود.
صاحب خانه گفت: این همه غذا را از پول خودت و به دستور پسرت درست کردیم تا بدانیم کم غذایی تو به چه دلیل است؟ حالا معلوم شد که مال خودت را نمی‌توانی بخوری و از گلویت پایین نمی‌رود.


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕حکایت خواندنی ملانصرالدین
و ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩ ﯾﻜﯽ ﺍﺳﺖ.

🌟ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ:
ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﻧﻈﺮﺍتشان ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﺠﺎﺟﺖ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﻣﯽکنند.

🌟ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ:
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺳﻦ ﭘﺨﺘﮕﯽ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﺷﺪ ﻋﻘﻠﯽ، ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻓﺮﺩ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ در ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺟﺸﻦ تولد ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.

ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﻛﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺮﺳﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ‌ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﻚ ﺁﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻭ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻮﺩ. ﻣﻼ ﻛﻪ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﻣﺮﺩﺍﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﺵ ﺑﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽﺭﺳﻨﺪ ﻭ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﻛﻨﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﻤﺎﺭﯼ ﻣﯽﻛﺮﺩ. ﺍﻭ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﺟﺸﻨﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻫﻤﻪﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﺑﺬﻟﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﻭ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ.
ﻣﻼ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻤﯽﻛﺮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﻋﺰﺕ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻣﻼ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺍﻭ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻧﻜﻨﻨﺪ.ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﺬﺷﺖ. ﭼﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻛﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺣﺴﻮﺩﺍﻧﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﺮﺩ ﻭ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﯾﻚ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﺍﯾﻦ ﯾﻚ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻛﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻃﺮﻑ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﻛﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻤﺘﺮﯾﻦ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﻗﺒﻠﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺵ ﺧﻠﻖ ﻭ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩی ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻟﺴﻮﺯﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺁﻧ‌‌‌ﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯽﻛﺮﺩ. ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻏﺮﻭﺭ ﻭ ﺗﻜﺒﺮ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﯾﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ. ﺧﻮﺏ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺧﻼﻕ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﯾﻚ ﺷﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﻼ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﻭﺿﻊ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺷﻜﺎﯾﺖ ﻛﺮﺩ، ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻤﻚ ﺧﻮﺍﺳﺖ. ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﻘﺸﻪﺍﯼ ﺑﻜﺸﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﻮﺑﯿﺖ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻛﻤﺘﺮ ﻛﻨﻨﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻻﻥ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﺷﻮﯾﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻭ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ.
ﺗﺎ ﯾﻚ ﺭﻭﺯ ﻛﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻭ ﮔﻼﯾﻪﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﭼﻪ ﻛﻤﻜﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻜﻨﺪ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﻼ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺣﺮﻓﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺑﺰﻧﻨﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﻼ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﺖ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺪﺱ ﺯﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺆﺍﻝ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻧﯿﺘﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ.
ﻣﺮﺩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻼ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻼ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ؟ ﻣﮕﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪﺍﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻜﺮﺩﯾﺪ؟ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﻣﺪﯾﻢ ﺷﺎﻡ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ. ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎﺷﯽ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ، ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮔﻢ، ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﻪﺍﻡ.
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ: ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩ ﯾﻜﯽ ﺍﺳﺖ.
ﻫﻤﻪﯼ ﺣﻀﺎﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﺰﻫﻮﺷﯽ ﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻧﺪ.

📕کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ فردا را کسی ندیده است.


سال‌ها پیش مردی چوپان با خانواده‌اش زندگی می‌کرد که وضع اقتصادی خوبی نداشتند. روزی از روزها همسر مرد به او گفت که پسرمان به سن درس خواندن رسیده و باید به مکتب برود تا در آینده کاره‌ای شود ولی مرد به او گفت که درس خواندن پول می‌خواهد و ما نمی‌توانیم از پس هزینه‌هایش برآییم پس بهتر است او را همراه خودم به چوپانی ببرم تا ادکی پول به‌دست آورد. اما همسرش قبول نکرد و به او گفت که من هم کار می‌کنم تا بتوانم هزینه درس خواندن فرزندمان را بدهم. مرد که چنین شنید قبول کرد و فرزندشان را برای درس خواندن به مکتب فرستادند. چندین سال گذشت و فرزندشان اکنون به سن جوانی رسیده بود، او مکتب و مدرسه را پشت سر نهاده بود و در دارالعلم شهر سرگرم درس خواندن بود. او از زرنگ ترین و تواناترین دانشجویان بود و همین سبب شده بود تا در آن جایگاه همه او را بشناسند و او دانشجویی نمونه باشد. در یکی از روزها که دانشجویان دور هم گرد آمده بودند و درباره آینده و آرزوهایشان سخن می‌گفتند تا اینکه نوبت به پسر چوپان رسید و او گفت:
«من می‌خواهم دبیر ویژه وزیر یا شاه شوم».
همه دانشجویان از این سخن شگفت زده شدند زیرا در آن روزگار تنها کسانی می‌توانستند به دبیری وزیر برسند که یا هوش و دانشی بسیار سرشار داشته باشند و یا از خانواده و خاندانی بزرگ و عالی مقام باشند. در میان دانشجویان چند تن از طبقه ممتاز جامعه آن روزگار بودند به ویژه یکی از آن‌ها که فرزند یکی از فرماندهان بود و پدرش با وزیر ارتباطی تنگاتنگ داشت. او که از کم هوش‌ترین دانشجویان بود با شنیدن این سخن پوزخندی زد و گفت:
«ای پسر چوپان؛ این آرزوها را از سر به در کن که تا ما هستیم تو باید در آرزوی چنین مقامی بمانی. آن جایگه از هم اکنون برای من آماده شده است و سال آینده به آن مقام می‌رسم».
پسر چوپان در پاسخ گفت:
«من با تلاش و کوشش خودم را به آن جایگاه می‌رسانم و تو هم با مقام پدرت خودت را به آن جایگاه برسان. البته اگر تا ان زمان حادثه‌ای رخ ندهد و تا آن زمان پدرت در آن جایگاه باشد زیرا فردا را کسی ندیده است».
هنوز سالی نگذشته بود که در ناحیه‌ای در کشور شورش شد و حکومتی جدید برپا شد. در این میان پسر چوپان نیز به‌علت دانایی و کادانی به دبیری برگزیده ان حکومت درآمد. روزی از روزها که پسر چوپان به سوی بارگاه وزیر می‌رفت همان جوان خودپسند را دید که مخفیانه از شهر می‌گریخت. جوان با دیدن پسر چوپان که اکنون دبیر وزیر شده بود یکه‌ای خورد و به او گفت:
با من کاری نداشته باش و بگذار به خانواده‌ام بپیوندم زیرا آن‌ها مدتی پیش از شهر گریته‌اند و من هم به دنبال آنان می‌روم.
پسر چوپان به او گفت:
«نترس من با تو کاری ندارم و فقط همین یک جمله را که قبلا به تو گفتم را می‌گویم و پس آن را خوب به خاطر بسپار که فردا را کسی ندیده است».

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ چو فردا شود فکر فردا کنیم


ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﯾﻼﺕ ﻭ هوس‌های ﻧﻔﺴﺎﻧﯽ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻋﻘﻞ ﺳﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻭ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺩﻣﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝﻟﺬﺍﯾﺬ ﺁﻧﯽ ﻭ ﻓﺎﻧﯽ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽﮐﻨﺪ.

ﺟﻤﺎﻝ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺍﯾﻨﺠﻮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺯﺍﺩﮔﺎﻥ ﺩﻭﻟﺖ ﭼﻨﮕﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪﻋﻠﺖ ﺿﻌﻒ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﻐﻮﻝ ﻭ ﺍﻣﺮﺍﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﻗﺴﻤﺖ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺳﺖ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻧﺸﺴﺖ. ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺧﻮﺵ ﺧﻠﻖ ﻭ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩﻩ
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﻌﻈﻤﺎﺕ ﺍﻣﻮﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻭﻗﻌﯽ ﻧﻤﯽﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺣﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 754 ﻫﺠﺮﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﺯ ﯾﺰﺩ ﻟﺸﮑﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺁﻣﺪ. ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻣﺮﺍ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ: ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺼﻢ ﺭﺳﯿﺪ،
ﺗﻐﺎﻓﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮﮐﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺳﺨﻦ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﮐﻨﻢ.
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻬﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺟﺮﺋﺖ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﺧﺒﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﻣﯿﺮﻣﺒﺎﺭﺯﺍﻟﺪﯾﻦ ﻭ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ
ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ. ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩ، ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﺍﻣﯿﻦ ﺍﻟﺪﻭﻟﻪ ﺟﻬﺮﻣﯽ ﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻘﺮﺏ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﭼﻮﻥ ﺧﻄﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﻗﺼﺮ ﺭﻭﯾﻢ ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭ ﻭ ﺗﻔﺮﺝ ﺍﺯﻫﺎﺭ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺗﻔﻊ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺸﺎﻁ ﺍﻧﮕﯿﺰﺩ ﻭ ﺍﻧﺒﺴﺎﻁ ﺁﻭﺭﺩ! ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﮐﻮﺷﮏ ﺑﺮﺩ. ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻟﺸﮑﺮ ﺩﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﻮﺝ ﻣﯽﺯﻧﺪ. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ:
"ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﺍﺳﺖ؟"
ﮔﻔﺘﻨﺪ:
"ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻮﺱ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﺳﺖ.
ﻓﺮﻣﻮﺩ ﮐﻪ:
ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﮎ ﮔﺮﺍﻧﺠﺎﻥ ﺳﺘﯿﺰﻩ ﺭﻭﯼ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ؟
ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺍﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩﮐﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﯿﺶ ﺩﻭﺭ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﺪ.

ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﺍﺯ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺎﻡ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ:

ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﯿﻢ
ﭼﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﺩﺍ ﮐﻨﯿﻢ


ﺣﺎﺻﻞ ﮐﻼﻡ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻓﺘﺢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﻣﺘﻮﺍﺭﯼ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﯼ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻝ 757 ﻫﺠﺮﯼ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﻣﯿﺮﻣﺤﻤﺪﻣﻈﻔﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩﮎ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻥ ﻭ ﺑﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺎﺝ ﺿﺮﺍﺏ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﺍﺳﺨﯿﺎﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻠﺖ ﻭ ﺳﺒﺐ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﭙﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮﻥ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد.


🔸️ معنی: باید قبل از اینکه کار از کار بگذرد و اتفاق بد یا مشکل و دردسری به‌وجود آید به فکر چاره اندیشی بود.

🔹️ داستان
در زمان‌های دور، كشتی بزرگی دچار توفان‌ شد و باعث‌ شد كه‌ كشتی غرق‌ شود. مسافران‌ كشتی توی آب‌ افتادند. در ميان‌ مسافران، مردی توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌پاره‌ای برساند و به‌ آن‌ بچسبد. موج‌ها تخته‌پاره‌ و مسافرش‌ را با خود به‌ ساحل‌ بردند. وقتی مرد چشمش‌ را باز كرد، خود را در ساحلی ناشناخته‌ ديد. بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد تا به‌ روستا يا شهری برسد. راه‌ زيادی نرفته‌ بود كه‌ از دور خانه‌هايی را ديد. قدم‌هايش‌ را تندتر كرد و به‌ دروازه‌ شهر رسيد. در دروازه‌ی شهر گروه‌ زيادی از مردم‌ ايستاده‌ بودند. همه‌ به‌ سوی او رفتند. لباسی گران‌قيمت‌ به‌ تنش‌ پوشاندند. او را بر اسبی سوار كردند و با احترام‌ به‌ شهر بردند. مسافر از اين‌ كه‌ نجات‌ پيدا كرده‌ خوشحال‌بود اما خيلي‌ دلش‌ می‌خواست‌ بفهمد كه‌ اهالي‌ شهر چرا آن‌قدر به‌ او احترام‌ می‌گذارند. با خودش‌ گفت:
نكند مرا با كس‌ ديگری عوضی گرفته‌اند.
مردم‌ شهر او را يك راست‌ به‌ قصر باشكوهی بردند و به‌عنوان‌ شاه‌ بر تخت‌ نشاندند. مرد مسافر كه‌ عاقل‌ بود، سعی كرد به اين راز پی ببرد. عاقبت‌ به‌ پيرمردی برخورد كه‌ آدم‌ خوبی به‌ نظر می‌رسيد. محبت زيادی كرد تا اعتماد پيرمرد رابه‌ خود جلب‌ كرد. در ضمن‌ گفت‌وگوها فهميد كه‌ مردم‌ آن‌ شهر رسم‌ عجيبی دارند. پيرمرد، به‌ او گفت:
معمولاً شاهان‌ وقتی چند سال‌ بر سر قدرت‌ می‌مانند، ظالم‌ می‌شوند. ما به‌ همين‌ دليل‌ هر سال‌ يك‌ شاه‌ برای خودمان‌ انتخاب‌ می‌كنيم. هر سال‌ شاه‌ سال‌ پيش‌ خودمان‌ را به‌ دريا می‌اندازيم‌ و كنار دروازه‌ی شهر منتظر می‌مانيم‌ تا كسی از راه‌ برسد. اولين‌ كسی كه‌ وارد شهر بشود، او را بر تخت‌ شاهی می‌نشانيم. تختی كه‌ يكسال‌ بيشتر عمر نخواهد داشت. مسافر فهميد كه چه سرنوشتی در پيش روی اوست. دو ماه‌ بود كه‌ به‌ تخت‌ پادشاهی رسيده‌ بود. حساب‌ كرد و ديد ده‌ ماه‌ بعد او را به‌ دريا می‌اندازند. او برای نجات خود فكری كرد:
از فردا ‌بدون‌ اين‌كه‌ اطرافيان‌ بفهمند توی جزيره‌ای كه‌ در همان‌نزديكی‌ها بود كارهای ساختمانی يك‌ قصر آغاز شد.در مدت‌ باقیمانده‌، شاه‌ يكساله‌ هم‌ قصرش‌ را در جزيره‌ ساخت‌ و هم‌ مواد غذايی و وسايل‌ مورد نياز زندگی‌اش‌ را به‌ جزيره‌ انتقال‌ داد. ‌ماه‌ بعد، وقتي شاه‌ خوابيده‌ بود، مردم‌ ريختند و بدون‌ حرف‌ و گفت‌وگو شاهی را كه‌ يكسال‌ پادشاهی‌اش‌ به ‌ سر آمده‌ بود از قصر بردند و به‌ دريا انداختند. او در تاريكی شب‌ شنا كرد تا به‌ يكی از قايق‌هايی كه‌ دستور داده‌ بود آن‌ دور و برها منتظرش‌ باشند رسيد. سوار قايق‌ شد و به‌طرف‌ جزيره‌ راه‌ افتاد. به‌ جزيره‌ كه‌ رسيد، صبح‌ شده‌ بود. خدا را شكر كرد به‌ طرف‌ قصری كه‌ساخته‌ بود رفت اما ناگهان‌ با همان‌ پيرمردی كه‌ دوستش‌ شده‌ بود روبه‌رو شد. به‌ پيرمرد سلام‌ كرد و پرسيد:
تو اينجا چه‌ می‌كني؟
پيرمرد جواب‌ داد:
من‌ تمام‌ كارهای تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم‌ تو چه‌ شد كه‌ به‌ فكر ساختن‌ اين‌ قصر در اين‌ جزيره‌ افتادي؟
مسافر گفت:
من‌ مطمئن‌ بودم‌ كه‌ واقعه‌ به‌ دريا افتادن‌ من‌ اتفاق‌ خواهد افتاد، به‌ همين‌ دليل‌ گفتم‌ كه‌ پيش‌ از وقوع‌ و به‌وجود آمدن‌ اين‌ واقعه‌ بايد فكری به‌ حال‌ خودم‌ بكنم. پيرمرد گفت:
تو مرد باهوشی هستی. اگر اجازه‌ بدهی من‌ هم‌ در كنار تو همين‌ جا بمانم.
از آن‌ پس، وقتی كسی دچار مشكلی می‌شود كه‌ پيش‌ از آن‌ هم‌ می‌توانسته‌ جلو مشكلش‌ را بگيرد و يا هنگامی كه‌ كسی برای آينده‌ برنامه‌ريزی می‌كند، گفته‌ می‌شود كه‌
*علاج‌ واقعه‌ قبل‌ از وقوع‌ بايد كرد*.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔥 از کوره در رفت.


اين مثل سائره در مورد افرادی به‌کار می‌رود که سخت خشمگين شوند و حالتی غيرارادی و دور از عقل و منطق يه آن‌ها دست دهد. در چنين مواقعی چهره اشخاص پرچين و سرخگونه می‌شود، رگ‌های پيشانی و شقيقه ورم می‌کند، فريادهای هولناک می‌کشد و خلاصه اعمال و رفتاری جنون آميز از آن‌ها سر می‌زند.

🔺️ اما ريشه و علت تسميه اين ضرب المثل:

کوره آهنگری که در قديم با ذغال سنگ و زغل چوب و در عصر حاضر با برق و نفت و گاز روشن می‌شود، برای جدا کردن آهن از سنگ و گداختن آهن به‌کار می‌رود. در کوره، آهن را تا آن اندازه حرارت می‌دهند که به‌صورت مذاب درآيد و از آهن مذاب برای ساختن آلات و ابزار زندگی استفاده می‌کنند.
برای گداختن آهن رسم و قاعده برای آن است که درجه حرارت کوره آهنگری را تدريجاً بالا می‌برند تا آهن سرد به تدريج حرارت بگيرد و گذاخته و مذاب گردد. چه آهن‌ها بعضاً اين خاصيت را دارند که چنانچه غفلتاً در معرض حرارت شديد و چند صد درجه قرار گيرند، سخت گداخته می‌شوند و با صداهای مهيبي منفجر شده از «از کوره در می‌روند» يعنی به خارج پرتاب می‌شوند.

افراد سربع التأثر و عصبی مزاج اگر در مقابل حوادث غيرمترقبه قرار گيرند، آتش خشم و غضبشان چنان زبانه می‌کشد که به مثابه همان آهن گداخته از کوره اعتدال خارج می‌شوند و اعمالی غيرمنتظره از آن‌ها سر می‌زند که پس از فروکش کردن و اطفای نايره غضب از کرده پشيمان می‌شوند و اظهار ندامت می‌کنند.

غرض از تمهيد مقدمه بالا اين است که چون اعمال غیرطبيعی و غيرارادی ناشی از افراد عصبی مزاج، با انفجار و از کوره در رفتن آهن گداخته تشابه دارد؛ لذا اصطلاح از کوره در رفتن در مورد افراد تندخو و خشمگين که قدرت توانايی کنترل اعصاب را ندارند معانی و مفاهيم مجازی پيدا کرده است.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🐐 علف بایدبه دهان بزی خوش بیاید.


ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺰﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﯾﻢ؛ ﺍﻣﺎ ﻣﻌﻨﯽ ﻭ ﻣﻔﻬﻮﻣﺶ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﻠﯿﻘﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻪﻋﺒﺎﺭﺗﯽ ﻣﺰﻩ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﺮ ﻓﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ
ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ، ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻮﺭﺩﭘﺴﻨﺪ
ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﻟﻌﮑﺲ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﭘﺴﻨﺪﯾﺪ، ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﻧﺒﺎﺷﺪ .
ﺍﯾﻦ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﻪﻧﻮﻋﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ
ﺍﺣﺘﺮﺍﻡﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻭ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﻭ ﺳﻠﯿﻘﻪ
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﯾﻦ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺩﺭ ﻣﻘﻮﻟﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻭ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻟﺰﻭﻡ ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﻭﺍﻗﻊ ﺷﺪﻥ ﻃﺮﻓﯿﻦ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﻟﯿﻠﯽ ﺩﺭ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﮐﻬﻦ ﮐﺸﻮﺭﻣﺎﻥ. ﻭﺣﺸﯽ ﺑﺎﻓﻘﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺑﯿﺎﺗﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ:

ﺑﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﻋﯿﺐ ﺟﻮﯾﯽ
ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺍﺯ ﻟﯿﻠﯽ ﻧﮑﻮﯾﯽ

ﮐﻪ ﻟﯿﻠﯽ ﮔﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺣﻮﺭﯾﺴﺖ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺰﻭﯼ ﺯ ﺣﺴﻦ ﺍﻭ ﻗﺼﻮﺭیست

ﺯ ﺣﺮﻑ ﻋﯿﺐﺟﻮ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﺮﺁﺷﻔﺖ
ﺩﺭ ﺁﻥ‌ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ

ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻧﺸﯿﻨﯽ
ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻟﯿﻠﯽ ﻧﺒﯿﻨﯽ

ﺍﯾﻦ ﺍﺑﯿﺎﺕ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻓﺮﺩﯼ ﻧﻈﺮ ﻭ ﻋﻘﯿﺪﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﻮﻟﻪﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻭ ﻧﻮﻉ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ «ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﺻﻐﺮ ﻏﺪﻩ ﺍﺳﺖ»


ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺸﺎﻧﯿﺶ ﻏﺪﻩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﻏﺪﻩﺍﯼ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺯﺷﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺷﮑﻠﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ: ‏
«ﺍﺻﻐﺮ ﻏﺪﻩ».
ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺗﺼﻤﯿﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭘﯿﺶ ﭘﺰﺷﮏ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﻏﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﺪ، ﺍﺻﻐﺮ ﺁﻗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﺟﺮﺍﺡ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻟﻘﺒﺶ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ‏«ﺍﺻﻐﺮ ﺑﯽﻏﺪﻩ» ﺻﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ.

ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﻮﯾﺪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ: ‏
«ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﺻﻐﺮ ﻏﺪﻩ ﺍﺳﺖ»

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🐐 علف بایدبه دهان بزی خوش بیاید.


ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺰﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﯾﻢ؛ ﺍﻣﺎ ﻣﻌﻨﯽ ﻭ ﻣﻔﻬﻮﻣﺶ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﻠﯿﻘﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻪﻋﺒﺎﺭﺗﯽ ﻣﺰﻩ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﺮ ﻓﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ
ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ، ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻮﺭﺩﭘﺴﻨﺪ
ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﻟﻌﮑﺲ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﭘﺴﻨﺪﯾﺪ، ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﻧﺒﺎﺷﺪ .
ﺍﯾﻦ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﻪﻧﻮﻋﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ
ﺍﺣﺘﺮﺍﻡﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻭ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﻭ ﺳﻠﯿﻘﻪ
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﯾﻦ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺩﺭ ﻣﻘﻮﻟﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻭ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻟﺰﻭﻡ ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﻭﺍﻗﻊ ﺷﺪﻥ ﻃﺮﻓﯿﻦ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﻟﯿﻠﯽ ﺩﺭ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﮐﻬﻦ ﮐﺸﻮﺭﻣﺎﻥ. ﻭﺣﺸﯽ ﺑﺎﻓﻘﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺑﯿﺎﺗﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ:

ﺑﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﻋﯿﺐ ﺟﻮﯾﯽ
ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺍﺯ ﻟﯿﻠﯽ ﻧﮑﻮﯾﯽ

ﮐﻪ ﻟﯿﻠﯽ ﮔﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺣﻮﺭﯾﺴﺖ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺰﻭﯼ ﺯ ﺣﺴﻦ ﺍﻭ ﻗﺼﻮﺭیست

ﺯ ﺣﺮﻑ ﻋﯿﺐﺟﻮ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﺮﺁﺷﻔﺖ
ﺩﺭ ﺁﻥ‌ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ

ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻧﺸﯿﻨﯽ
ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻟﯿﻠﯽ ﻧﺒﯿﻨﯽ

ﺍﯾﻦ ﺍﺑﯿﺎﺕ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻓﺮﺩﯼ ﻧﻈﺮ ﻭ ﻋﻘﯿﺪﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﻮﻟﻪﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻭ ﻧﻮﻉ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin