حکایتهای بهلول و ملانصرالدین
15.8K subscribers
4.91K photos
2.88K videos
3 files
243 links
📚حکایتهای آموزنده
👳ملانصرالدین و بهلول دانا😊

کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید
😍❤️
ادمین
@kurd1_pi
تبلیغات در شش کانال
@tablighat_bohlol
Download Telegram
وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین می روی و می‌بینی چقدر آهسته می رود
تازه می‌فهمی چقدر پیر شده!

وقتی مادر بعد از غذا پنهانی مشتی دارو را می‌خورد ، می‌فهمی چقدر درد دارد اما چیزی نمی گوید....

در ۱۰ سالگی : مامان ، بابا عاشقتونم
در ۱۵ سالگی : ولم کنین
در ۲۰ سالگی : مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم
در ۲۵ سالگی :  باید از این خونه بزنم بیرون
در ۳۰ سالگی :  حق با شما بود
در ۳۵ سالگی :  میخوام برم خونه پدر و مادرم
در ۴۰ سالگی : نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم !
در شصت سالگی : من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...
و این رسم زندگی است....
چه آرامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هیچ زمانی دیر نیست
حتی همین الان...


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin |
حتما تاحالا از ضرب المثل « ماست مالی کردن » استفاده کردید ! اما میدونید از کجا اومده ؟ 😁

👈 زمان عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود مهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه‌آهن جنوب تهران وارد شوند، از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه‌های مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود، بخشدار دستور می‌دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود، دیوارها را سفید کنند ، برای همین مقدار زیادی ماست خریدند و دیوارها را ماستمالی کردند 😐

🔹از آن روز ماستمالی کردن به معنی «هم‌آوردن سروته‌کار به شکل ظاهری» رایج شد.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه

“طعم هدیه”


روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
⭕️#تلنگر

یکی از حق الناس هایی که درموردش صحبت نمیشه ، حق الناسیه به اسم عاطفه و احساس ، اینکه زور بزنی اون آدم رو فتح کنی و به هر قیمتی دلشو ببری ولی بعد از اینکه خیالت راحت شد اون آدم سرسخت دلشو بهت داده و دلبسته و وابستت شده با بی مسئولیتی تمام لهش کنی و اون آدم و توی زندگیش جا به جا کنی و باعث بشی هیچوقت اون آدم سابق نشه ، تاوان دلِ شکسته‌ی اون آدم قابل پرداخت نیست ، آهش دامنتو میگیره ، زندگیت سیاه میشه
وقتی آدم موندن نیستی آرامش کسیو نگیر
اون دل بازیچه‌ی دستت نیست.


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من و تو کوک زنیم
شب و مهتاب به صبح ،
برسانیم ماه عاشق را به خورشید خدا ،
من و تو ساز دل خسته ی خود کوک کنیم ...
زندگی جاری کن ،
پشت این دشت و دمَن
سرِ هر کوه بلند ،
دم صحرای دلت
زندگی را بنواز ...

" صُبحتون بخیر و خوشی"  🌒🌞🌻❤️


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁

چرخ گردون چه بخندد چه
نخندد تو بخند
مشکلی گر سر راه تو ببندد، تو بخند
غصه ها فانی و باقی همه زنجیر به هم
گر دلت از ستم و غصه برنجد، تو بخند

سلام صبحتون بخیر❤️


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🍁 #تلنگر


👈قضاوتت میکنن ...
اونایی که قاضی نیستن !!!
حکم میکنن ؛
اونایی که حاکم نیستن ...
از حست میگن ؛
اونایی که احساسو نمیفهمن !!
تحقیرت میکنن ؛
اونایی که خودشون حقیرن ..
تو رو به بازی میگیرن ؛
اونایی که خودشون بازیچه اند !!
از عشق میگن ؛
اونایی که عاشق نیستن !!
و من مینویسم در حالی که ؛
نویسنده نیستم...
اینجا سرزمین جابه جایی هاست !!!
سرزمینی که نخونده معنات میکنن ...
ندیده ترسیمت میکنن !!
و نشناخته ازت انتقام میگیرن...
👉


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin


بهترین و بدترین آدمها را در بین دینداران دیدم.
بهترین آنها کسانی بودند که
میخواستند خودشان به بهشت بروند
و چقدر بی آلایش و پاک بودند،
سرشان به کار خودشان بود،
بی آزار بودند و بهترین مشوق من
به دین بودند.
و بدترین آنها کسانی بودند که
میخواستند غیر از خودشان
بقیه را هم به بهشت ببرند.
چقدر وحشتناک بود برخورد با آنها
تظاهر و ریا !!!
خشونت و‌ توحش در بین آنها موج میزد...

👤گان
دی


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁

حذف کردن آدم ها نه دردناک است
نه ترسناک...
فقط کافیست چشمانت را ببندی،
تک تک لحظات بدی که با
حضورشان رقم زدند را یادت بیاوری...

فقط کافیست دست بکشی
به سمت چپ سینه ات و از درد
زخم هایی که به قلبت زدند
صورتت مچاله شود...
فقط کافیست یاد روزها و
شب هایی بیفتی که اشک مهمان
صورتت بود و دلیلش فقط
همان آدم بود و بس...
فقط کافیست یاد مهربانی هایی
که جوابش شد دل شکستن و
پشیمانی بیفتی...
حذف کردن آدم ها نه دردناک است
نه ترسناک،
فقط کمی دل و جرات می خواهد
و یک حافظه قوی... !


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁

آدمیزاد تا یه جایی تحمل میکنه و
کوتاه میاد و می بخشه
اما بعدش از درون خسته میشه و
دقیقا همونجا هر چی هست رو
میزاره و برای همیشه میره ...

کاش آدما رو به این مرحله ی تلخ نرسونید !


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🍁

🚩#دکتر

دکتر مرتضی شیخ" پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان) اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...! دختر دکتر نقل می کند :

"روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازی‌تان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟!

پدر جوابی داد که اشکم را درآورد...ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند.

این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند.
آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."

اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟! بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو ...»


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این خوشحال کننده ترین ویدیویی بود که امروز دیدم😍



📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
چشم دیدن همدیگه رو داشته باشیم
هرکی به هرجایی رسیده
اراده شو داشته
سختیشو کشیده


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فکر خودتون رو درگیر آدمایی نکنید که نمیدونن کی و کجا ارث باباشون رو خوردین.....


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تا زنده‌اید یک لیوان آب دست هم بدید بعد مرگ ......


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_شب

فریب نخورید!

در زمان حضرت سلیمان پرنده‌ای برای نوشیدن آب به سمت حوضی که کنار چشمه‌ای بود پرواز کرد اما چند کودک را به سر برکه دید پس آنقدر صبر کرد تا کودکان از آنجا متفرق شدند! همین‌که قصد فرود به سوی برکه را کرد این بار مردی را با ریش بلند و آراسته دید که برای نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود. پرنده با خود گفت که این مرد خوبی است از وی آزاری به من نمی‌رسد! وقتی نزدیک شد آن مرد سنگی به‌سویش پرتاب کرد و چشم پرنده کور شد! پرنده از مرد نزد حضرت سلیمان شکایت برد! پیامبر آن مرد را احضار کرد او را محاکمه و فرمان کور کردن چشم او را داد. اما پرنده به حکم صادر شده اعتراض کرد و‌ گفت: چشم این مرد هیچ آزاری به‌من نرساند بلکه ریش او بود که مرا فریب داد و گمان بردم که از سوی او آزاری به من نمی‌رسد! پس به عدالت نزدیکتر است اگر ریش او را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند!


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ببینید
#تلخند

🎥تاثیرات مخربی که سریال های ترکیه ای بر بنیان خانواده وارد کرد


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
چه‌قدر آدم‌ها بیراهه می‌روند. از کنار گل بی‌اعتنا می‌گذرند. می‌روند تا شعر گل را در صفحه‌ی یک کتاب پیدا کنند و بخوانند.

روبه‌روی زندگی نمی‌ایستند تا مشاهده کنند. برای همین است که حرف‌ها به دل نمی‌نشیند، برای همین است که در شعرها شوری نیست، در نقاشی‌ها جوشش زندگی گم شده‌است.

چرا نگویم که من صدای قورباغه را در بهار بر بسیاری از آهنگ‌ها برتری میدهم.
میدانی، ما را ترسانده‌اند.
ما را آموخته‌اند.

وگرنه چرا می‌ترسیم بگوییم اگر پای سنجش به‌میان آید، اثری که صدای قورباغه در ما می‌گذارد، شاید هم‌تراز تاثیر ژرف‌ترین برخوردها در زندگی ما باشد.

👤سهراب سپهری


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌹#بخوانید

داشتم به میهمانم می‌گفتم اگر راحت‌تر است رویه نایلونی روی مبل‌های سفید را بردارم؛ البته اراده کرده بودم قبل از رسیدنشان بردارم.

او تعارف کرد و گفت:
راحت است.

من اما گرمم شد و برداشتم. بعد یک دفعه حس کردم چقدر راحت‌تر است!

سه سالی می‌شد آن‌ها را خریدم اما هیچ لک و ضربه‌ای تاکنون بر آن‌ها نیفتاده. اگرچه بیشتر اوقات به‌دلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی‌شان محروم مانده‌ام.

بعد یاد همه روکش‌های زندگی خودم و اطرافیانم افتادم؛ روکش روی موبایل‌ها، شیشه‌ها، صندلی‌های ماشین، کنترل‌های تلویزیون، لباس‌های کمد و...

همه این روکش‌ها دال بر دو نکته است؛ یا بر نالایقی خود باور داریم، یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی‌ارزشی را به ارث بگذاریم.

در روابطمان نیز هر روز انواع روکش‌ها را بر رفتارمان می‌گذاریم؛ روکش می‌گذاریم تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم، تا فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم، تا فلانی نفهمد چقدر شکست خورده‌ایم.

نقاب‌ها و روکش‌ها را استفاده می‌کنیم برای اینکه اعتقاد داریم این‌گونه شخصیت اجتماعی ما برای یک روز مبادا بهتر است.

کدام روز مبادا؟!
زندگی همین امروز است.


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دو روباه در وسط روستا با هم دعوا می کردند و مردم هم جمع شده بودند به تماشا. همه تعجب می کردند و جویای علت می گشتند.
جغدی از بالای درخت تماشا می کرد
و می خندید ،یکی پرسید تو چرا می خندی ؟
جغد گفت : پشت این دعوا جریانی هست این ها همگی در یک منطقه هستند و هرگز با هم دعوا نمی کنند
این دعوا ساختگی هست و آنها شما را مشغول کرده اند تا بقیه روباه ها بتوانند
راحت مرغ و خروس هایتان را ببرند.
وقتی مردم به خانه هایشان برمی گردند
داد و بیداد بلند می شود یکی می گوید خروسم نیست ،دیگری فریاد می زند مرغم کو ؟
از هر گوشه ای صدای آی داد بلند می شود .
جغد هم سرش را تکان می دهد و به باور شان افسوس می خورد ،
چون اینکار چند بار تَکرار شده بود!

مراقب دعوای روباه ها باشیم...



📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin