حکایتهای بهلول و ملانصرالدین
15.8K subscribers
4.91K photos
2.88K videos
3 files
243 links
📚حکایتهای آموزنده
👳ملانصرالدین و بهلول دانا😊

کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید
😍❤️
ادمین
@kurd1_pi
تبلیغات در شش کانال
@tablighat_bohlol
Download Telegram
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ خود کرده را تدبیر نیست


مردی در بیرون شهر آسیابی داشت. از هر کجا که گندم به طرف شهر حمل می‌گشت در آسیای او آرد می‌شد و درآمد خوبی داشت. روزی از روزها که سرش گرم کار بود یک غول بیابانی وارد آسیا شد و رفت در یک گوشه آسیا نشست و بنا کرد به آسیابان نگاه کردن.

آسیابان پرسید: اسم تو چیست؟
غول گفت: اسم تو چیست؟
آسیابان گفت: اسم من خودم است.
غول گفت: اسم من هم، خودم است.

آسیابان هر چه کوشید و هر نیرنگی به کار برد که غول را از آسیا بیرون کند نتوانست و غول از جای خود تکان نخورد.

به ناچار آسیابان به دوست عاقل و با تدبیری که داشت مراجعه کرد و جریان را برای او گفت. رفیقش دستوری به او داد. آسیابان شادمان و خوشحال یه آسیا رسید و ظرفی پر از نفت در یک طرف آسیا گذاشت و یک ظرف نظیر آن، ولی پر از آب، در طرف دیگر.

یک قوطی کبریت پای آن ظرف گذاشت و قوطی کبریت دیگری پای ظرف دیگر و سپس آمد پای ظرف آب نشست و بنا کرد آب‌ها را به خود مالیدن. غول هم فورا بلند شد و پای ظرف نفت نشست و به خیال این که آسیابان نفت به خودش می.مالد بنا کرد نفت‌ها را به خودش مالیدن تا آن که تمام شد. آن گاه آسیابان، کبریت را برداشت و آتش زد و آن را نزدیک لباس خود برد، ولی البته چون لباسش با آب خیس شده بود آتش نگرفت.

غول هم کبریتی را روشن کرد و نزدیک بدنش برد، اما چون تمامی بدنش به نفت آغشته شده بود فورا آتش گرفت و داد و فریاد به راه انداخت. غول‌های بیابانی که در آن حول و حوش بودند از صدای او خبر دار شدند و به آسیاب آمدند و سعی در خاموش کردن آتش کردند ولی چه فایده که نفت زیاد بود و خاموش نمی‌شد.
ناچار از او پرسیدند: چه کسی این بلا را سر تو آورد؟
گفت: خودم و البته می‌دانید که مقصودش شخص آسیابان بود.
غول‌ها گفتند: چگونه می‌شود که خودت چنین بلایی را بر سر خودت بیاوری؟
غول ناله کنان گفت: خودم که نکردم خودم کردم.
غول‌ها گفتند: پس اگر خودت کرده‌ای تا چشمت کور بسوز که خودت کرده را تدبیر نیست. این را گفتند و برگشتند و غول سوخت و خاکستر شد‌.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ با زبان خوش مار را می‌توان از سوراخش بیرون کشید.


در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند و روگار به سر می‌بردند.
عده‌ای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار می‌کردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم می‌نشستند و هرکس با خوشی سفره خود را می‌گشود و نان و پنیر خود را می‌خورد و کسی را با کسی کار نبود. اما روزی از روزها که مردمان آبادی در سایه دیوار کاروانسرایی مشغول خوردن نان و استراحت کردن بودند، چند مرد جنگی سوار بر اسب سر رسیدند و بی‌صدا اسبشان را در طویله‌ای بستند و شمشیر به‌دست و خشمگین بیرون آمدند. سردسته سواران هنگامی که نان خوردن مردم را دید بر سر جمع آن‌ها ایستاد و گفت:
«این چه جور غذا خوردن است؟»
مردم که چنین شنیدند با تعجب به یکدیگر نگریستند و گفتند:
«مگر چه اشکالی دارد؟ مگر تو عیبی در آن می بینی؟»
سوار سری جنباند و گفت:
«بله، عیبش این است که شما همسفر هستید ولی همسفره نیستید و این خود کاری اشتباه است.»
پیرمرد آهی بلند کشید و گفت:
«ما مردمی ساده هستیم و همه همشهری و خودی هستیم و رسم ما چنین است»
سوار با خشم پا بر زمین کوبید و گفت:
«همان که گفتم. باید به فرمان من عمل کنید وگرنه اینجا را ویران می‌کنم و شاید هم سر از تن کسی جدا سازم.»
مردم آبادی که دیدند مرد بسیار پر زور است و چاره‌ای ندارند، ترسیدند و به ناچار سفره‌ها را یکی کردند و نان و پنیرها را در هم ریختند ولی خب در اصل خشونت مسئله را حل نکرد. سوار همچنان حیران به آنان می‌نگریست و هنگامی که سفره بزرگ را دید گفت:
«خب اکنون درست شد. منظور من درست همین بود.»
سوار شمشیرزن پس از گفتن این سخنان سوار بر اسبش شد و رفت و همین که کمی دورتر شد مردم نفس راحتی کشیدند و دوباره به رسم دیرین خودشان سفره‌ها را جدا کردند و نان‌ها را یکی یکی برداشتند و تکه‌های پنیر را از کنار هم جدا کردند. در این هنگام مسافری رهگذر از راه رسید. پس او نیز آمد و نشست و سفره نان و پنیرش را گشود و سپس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
«من از جایی دور آمده‌ام و اکنون از دیدار شما بسیار خرسندم زیرا دیگر در این مکان تنها نیستم. امیدوارم همیشه همین گونه جمعتان جمع باشد و دلتان خوش. نمی‌دانم با کدامتان هم نمک باشم، ای کاش سفره یکی بود. خب ما همه برادریم. ما هم در آبادی خود همین گونه غذا می‌خوردیم درست مانند شما. البته بسیار خوب هم بود اما چرا خوب بود؟ برای اینکه زندگی مردم با هم تفاوت دارد، یکی بیشتر دارد و یکی کمتر، یکی دندان دارد و یکی ندارد، یکی آبرو دارد و نمی‌خواهد دیگران بدانند که چه می‌خورد، سلیقه‌ها هم با هم تفاوت دارند. ولی یک روز که چند نفر با هم به سفر می‌رفتیم گفتیم دوستان اکنون که همسفر هستیم همسفره نیز باشیم. پس نان و پنیرها را درهم شکستیم و دیدیم اینگونه هم بهتر شد زیرا اگر مهمانی از راه برسد سفره بزرگ آبرومندتر است و اگر هم غریبه‌ای از راه برسد ما را همدل و همفکر و دوست و یگانه می‌بیند و دیگر جرأت نمی‌کند بر ما بزرگی بفروشد. پس از آن دیگر هرکجا که هستیم سفره‌ها را یکی می‌کنیم. دوستان بدانید که برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
ناگهان کسی از میان جمع گفت:
«پس خوب است اکنون هم سفره‌ها را یکی کنیم و نان‌ها را در هم بشکنیم.»
ریش سفید جمع که تا آن هنگام سکوت کرده بود پس از کمی اندیشه گفت:
«دوستان زود همه نان‌ها و پنیرها را چنان در هم بریزید که دیگر شناخته نشوند. این مرد درست می‌گوید برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
دیگری گفت:
«آن مرد شمشیرزن هم که همین را می‌خواست.»
پیرمرد پوزخندی زد و پاسخ داد:
«بله او هم همین را می‌گفت او از صلح سخن می‌گفت ولی با جنگ می‌گفت و تلخ و با زور هم پیش می‌رفت اما به عکس این دوست عزیز ما خوب و شیرین سخن می‌گوید و با مهربانی سخن به زبان می‌آورد زیرا با زبان خوش مار را هم می‌توان از سوراخ بیرون کشید.»

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🐓 امان ﺍﺯ خروس بی محل


ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﻏﯿﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﯾﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺪﻭﺩ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﻨﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺍﺻﻄﻼﺣﺎً ﺧﺮﻭﺱ ﺑﯽ ﻣﺤﻞ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ. ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﻭﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﺎﻧﮓ ﻧﺎﺑﻬﻨﮕﺎﻡ ﺧﺮﻭﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﻋﻠﺖ ﻭ ﺳﺒﺒﯽ ﺷﻮﻡ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻟﺬﺍ ﺑﻪ ﺷﺮﺡ ﺭﯾﺸﻪ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﺁﻥ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﯾﻢ ﺗﺎ ﻋﻠﺖ ﻭ ﺳﺒﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﺋﺮ ﻭ ﻣﺸﺌﻮﻡ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﻥ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﺎﻥ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﻮﺩ

👇👇👇👇👇

ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺳﺮ ﺩﻭﺩﻣﺎﻥ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﯽ ﭘﯿﺸﺪﺍﺩﯾﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻮﺭﺧﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺩﻡ ﺍﺑﻮﺍﻟﺒﺸﺮ
ﻭ ﮔﻞ ﺷﺎﻩ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻩ، ﻭ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪﺍﻧﺪ. ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺭﺍ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﭘﺸﻨﮓ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﻮه‌ها ﺑﻮﺩ ﻭ
ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﯼ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﻭ ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻏﺎﻟﺒﺎً ﭘﺴﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺭﻭﺯﯼ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﻣﻨﻬﺰﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭘﺸﻨﮓ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﺭﻩ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﺵ ﮐﻮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻼﮎ
ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺣﺴﺐ ﺍﻟﻤﻌﻤﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﭘﺸﻨﮓ ﺑﺎ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺟﻐﺪﯼ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺶ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﻧﮓ ﺯﺩ. ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﭼﻮﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻓﺖ ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺸﻨﮓ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻨﺪ. ﺟﻐﺪ ﺭﺍ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻬﺖ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺟﻐﺪ ﺭﺍ ﭘﯿﮏ ﻧﺎﻣﺒﺎﺭﮎ ﻭ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﻮﻡ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ. ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺑﺮﺁﻣﺪﻩ، ﺳﺎﯾﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺟﺎﯼ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺑﺎ ﺳﭙﺎﻫﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻪ
ﺳﻮﯼ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﺘﺎﻓﺖ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﯾﺶ ﺧﺮﻭﺳﯽ ﺳﻔﯿﺪ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻭ ﻣﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﺧﺮﻭﺱ ﻣﺮﺗﺒﺎً ﺑﻪ ﻣﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﻮﻓﻖ ﻣﯽﺷﺪ ﺑﺎ ﻣﻨﻘﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ
ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﺎﺭ ﻧﻮﮎ ﺑﺰﻧﺪ ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺑﺎﻧﮓ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺮﻭﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﯿﺎﻧﺖ ﻭ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﻮﺱ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺟﺎﻥ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﻩ
ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺖ ﻭ ﺑﺎﻧﮓ ﺧﺮﻭﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺎﻝ ﻧﯿﮏ ﮔﺮﻓﺖ. ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻏﻠﺒﻪ ﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﻍ ﻭ ﺧﺮﻭﺱ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ
آن‌ها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﮕﺎﻫﺪﺍﺭﯼ ﻭ ﺗﮑﺜﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ.
ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺧﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﻧﮓ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺷﺐ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﻣﺪﺍﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺷﺐ ﻭ ﻃﻼﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﻧﮓ ﻧﻤﯽﺯﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﺮﻭﺱ ﻣﻮﺻﻮﻑ ﺷﺒﺎﻧﮕﺎﻫﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽﻣﻮﻗﻊ ﻭ ﻧﺎﺑﻬﻨﮕﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻧﮓ ﻧﺎﺑﻬﻨﮕﺎﻡ ﭼﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ
ﭼﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺍﺯ ﺩﺍﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺁﻥ ﺧﺮﻭﺱ ﺭﺍ ﺧﺮﻭﺱ ﺑﯽﻣﺤﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﺒﺐ ﺑﺎﻧﮓ ﺧﺮﻭﺱ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﻓﺎﻝ ﺑﺪﮔﺮﻓﺘﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ
ﺭﺍ ﺷﻮﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪﺍﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ:
ﻫﺮ ﺧﺮﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﺎﻧﮓ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺧﺮﻭﺱ ﺁﻥ ﺧﺮﻭﺱ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺪ،
ﺁﻥ ﺑﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻧﮑﺸﺪ ﺩﺭ ﺑﻼﯾﯽ ﺍﻓﺘﺪ

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin ‎‌‌‌‌‌‌
📕حکایت خواندنی ملانصرالدین
و ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩ ﯾﻜﯽ ﺍﺳﺖ.

🌟ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ:
ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﻧﻈﺮﺍتشان ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﺠﺎﺟﺖ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﻣﯽکنند.

🌟ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ:
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺳﻦ ﭘﺨﺘﮕﯽ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﺷﺪ ﻋﻘﻠﯽ، ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻓﺮﺩ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ در ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺟﺸﻦ تولد ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.

ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﻛﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺮﺳﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ‌ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﻚ ﺁﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻭ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻮﺩ. ﻣﻼ ﻛﻪ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﻣﺮﺩﺍﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﺵ ﺑﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽﺭﺳﻨﺪ ﻭ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﻛﻨﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﻤﺎﺭﯼ ﻣﯽﻛﺮﺩ. ﺍﻭ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﺟﺸﻨﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻫﻤﻪﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﺑﺬﻟﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﻭ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ.
ﻣﻼ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻤﯽﻛﺮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﻋﺰﺕ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻣﻼ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺍﻭ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻧﻜﻨﻨﺪ.ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﺬﺷﺖ. ﭼﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻛﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺣﺴﻮﺩﺍﻧﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﺮﺩ ﻭ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﯾﻚ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﺍﯾﻦ ﯾﻚ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻛﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻃﺮﻑ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﻛﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻤﺘﺮﯾﻦ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﻗﺒﻠﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺵ ﺧﻠﻖ ﻭ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩی ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻟﺴﻮﺯﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺁﻧ‌‌‌ﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯽﻛﺮﺩ. ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻏﺮﻭﺭ ﻭ ﺗﻜﺒﺮ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﯾﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ. ﺧﻮﺏ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺧﻼﻕ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﯾﻚ ﺷﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﻼ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﻭﺿﻊ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺷﻜﺎﯾﺖ ﻛﺮﺩ، ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻤﻚ ﺧﻮﺍﺳﺖ. ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﻘﺸﻪﺍﯼ ﺑﻜﺸﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﻮﺑﯿﺖ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻛﻤﺘﺮ ﻛﻨﻨﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻻﻥ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﺷﻮﯾﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻭ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ.
ﺗﺎ ﯾﻚ ﺭﻭﺯ ﻛﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻭ ﮔﻼﯾﻪﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﭼﻪ ﻛﻤﻜﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻜﻨﺪ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﻼ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺣﺮﻓﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺑﺰﻧﻨﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﻼ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﺖ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺪﺱ ﺯﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺆﺍﻝ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻧﯿﺘﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ.
ﻣﺮﺩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻼ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻼ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ؟ ﻣﮕﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪﺍﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻜﺮﺩﯾﺪ؟ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﻣﺪﯾﻢ ﺷﺎﻡ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ. ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎﺷﯽ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ، ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮔﻢ، ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﻪﺍﻡ.
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ: ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩ ﯾﻜﯽ ﺍﺳﺖ.
ﻫﻤﻪﯼ ﺣﻀﺎﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﺰﻫﻮﺷﯽ ﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻧﺪ.

📕کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ این نیز بگذرد
.

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و...
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری.
حمامی گفت:
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای.
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ 
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند:
پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد



📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ چو فردا شود فکر فردا کنیم


ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﯾﻼﺕ ﻭ هوس‌های ﻧﻔﺴﺎﻧﯽ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻋﻘﻞ ﺳﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻭ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺩﻣﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝﻟﺬﺍﯾﺬ ﺁﻧﯽ ﻭ ﻓﺎﻧﯽ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽﮐﻨﺪ.

ﺟﻤﺎﻝ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺍﯾﻨﺠﻮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺯﺍﺩﮔﺎﻥ ﺩﻭﻟﺖ ﭼﻨﮕﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪﻋﻠﺖ ﺿﻌﻒ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﻐﻮﻝ ﻭ ﺍﻣﺮﺍﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﻗﺴﻤﺖ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺳﺖ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻧﺸﺴﺖ. ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺧﻮﺵ ﺧﻠﻖ ﻭ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩﻩ
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﻌﻈﻤﺎﺕ ﺍﻣﻮﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻭﻗﻌﯽ ﻧﻤﯽﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺣﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 754 ﻫﺠﺮﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﺯ ﯾﺰﺩ ﻟﺸﮑﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺁﻣﺪ. ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻣﺮﺍ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ: ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺼﻢ ﺭﺳﯿﺪ،
ﺗﻐﺎﻓﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮﮐﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺳﺨﻦ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﮐﻨﻢ.
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻬﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺟﺮﺋﺖ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﺧﺒﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﻣﯿﺮﻣﺒﺎﺭﺯﺍﻟﺪﯾﻦ ﻭ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ
ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ. ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩ، ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﺍﻣﯿﻦ ﺍﻟﺪﻭﻟﻪ ﺟﻬﺮﻣﯽ ﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻘﺮﺏ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﭼﻮﻥ ﺧﻄﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﻗﺼﺮ ﺭﻭﯾﻢ ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭ ﻭ ﺗﻔﺮﺝ ﺍﺯﻫﺎﺭ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺗﻔﻊ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺸﺎﻁ ﺍﻧﮕﯿﺰﺩ ﻭ ﺍﻧﺒﺴﺎﻁ ﺁﻭﺭﺩ! ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﮐﻮﺷﮏ ﺑﺮﺩ. ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻟﺸﮑﺮ ﺩﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﻮﺝ ﻣﯽﺯﻧﺪ. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ:
"ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﺍﺳﺖ؟"
ﮔﻔﺘﻨﺪ:
"ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻮﺱ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﺳﺖ.
ﻓﺮﻣﻮﺩ ﮐﻪ:
ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﮎ ﮔﺮﺍﻧﺠﺎﻥ ﺳﺘﯿﺰﻩ ﺭﻭﯼ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ؟
ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺍﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩﮐﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﯿﺶ ﺩﻭﺭ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﺪ.

ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﺍﺯ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺎﻡ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ:

ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﯿﻢ
ﭼﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﺩﺍ ﮐﻨﯿﻢ


ﺣﺎﺻﻞ ﮐﻼﻡ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻓﺘﺢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﻣﺘﻮﺍﺭﯼ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﯼ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻝ 757 ﻫﺠﺮﯼ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﻣﯿﺮﻣﺤﻤﺪﻣﻈﻔﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩﮎ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻥ ﻭ ﺑﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺎﺝ ﺿﺮﺍﺏ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﺍﺳﺨﯿﺎﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻠﺖ ﻭ ﺳﺒﺐ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﭙﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮﻥ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ خداوند شری بدهد که خیر ما در آن باشد.


روزگاری، مردی پرهیزگاری در شهری زندگی می‌کرد. شبی از شب‌ها مرد برای سر زدن به حیواناتشان به سوی طویله رفت و دید که گاوش مرده است. فردای آن روز مرد به بازار رفت و گاو جدیدی خرید. در راه برگشت دزدی او را دید و خواست گاو مرد را بدزدد پس مرد را تعقیب کرد. اندکی بعد دزد مرد دیگری را در کنار خود دید و از او پرسید:
«تو که هستی؟»
و آن مرد پاسخ داد:
«من دیوم و می‌خواهم این مرد زاهد را بکشم زیرا من از انسان‌های خوب بیزارم. اکنون تو بگو کیستی؟»
دزد که می‌خواست خودش را محکم نشان بدهد گفت:
«من می‌خواهم گاو این مرد را بدزدم.
آن دو که همدیگر را همکار می‌دانستند با هم به دنبال مرد پرهیزگار می‌رفتند تا اینکه مرد به خانه‌اش رسید و گاو را در طویله گذاشت و خود به اتاقش رفت. بین این دو نفر سکوت عمیقی حکم فرما شد هر کدام از آن‌ها با خود فکر می‌کردند که اگر آن یکی کارش را زودتر انجام بدهد، می‌تواند کار فرد دیگر را خراب کند. اگر گاو زودتر دزدیده شود، ممکن است سروصدایی ایجاد کند و مرد از خواب بیدار شود و اگر مرد را زودتر بکشند ممکن است همه بیدار شوند دیگر نشود به طرف طویله رفت و گاو را دزدید. با این فکر دیو رو کرد به دزد و گفت:
«بگذار من اول مرد را بکشم و سپس تو گاوش را بدزد».
مرد دزد گفت:
«نه خیر من اول گاو را می‌دزدم و سپس تو او را بکش».
و کم کم دعوا و سروصدای مرد دزد و دیو بالا گرفت. ناگهان دزد فریاد زد:
«بیا که این دیو می‌خواست تو را بکشد».
دیو که اوضاع را اینگونه دید برای اینکه از خود دفاع کرده باشد فریاد زد:
«ای مرد بیدار شو که این مرد آمده تا گاوت را بدزدد».
مرد پرهیزگار و خانواده‌اش با چوب و چماقی بزرگ به بیرون خانه آمدند. دیو و دزد که صحنه را دیدند پا به فرار گذاشتند و مرد پرهیزگار که سخنان دیو و دزد را شنیده بود پس از اندیشه گفت:
«به راستی اینجاست که بعضی از شرها خیر به دنبال دارند و یا خداوند شری بدهد که خیر ما در آن باشد»

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ فردا را کسی ندیده است.


سال‌ها پیش مردی چوپان با خانواده‌اش زندگی می‌کرد که وضع اقتصادی خوبی نداشتند. روزی از روزها همسر مرد به او گفت که پسرمان به سن درس خواندن رسیده و باید به مکتب برود تا در آینده کاره‌ای شود ولی مرد به او گفت که درس خواندن پول می‌خواهد و ما نمی‌توانیم از پس هزینه‌هایش برآییم پس بهتر است او را همراه خودم به چوپانی ببرم تا ادکی پول به‌دست آورد. اما همسرش قبول نکرد و به او گفت که من هم کار می‌کنم تا بتوانم هزینه درس خواندن فرزندمان را بدهم. مرد که چنین شنید قبول کرد و فرزندشان را برای درس خواندن به مکتب فرستادند. چندین سال گذشت و فرزندشان اکنون به سن جوانی رسیده بود، او مکتب و مدرسه را پشت سر نهاده بود و در دارالعلم شهر سرگرم درس خواندن بود. او از زرنگ ترین و تواناترین دانشجویان بود و همین سبب شده بود تا در آن جایگاه همه او را بشناسند و او دانشجویی نمونه باشد. در یکی از روزها که دانشجویان دور هم گرد آمده بودند و درباره آینده و آرزوهایشان سخن می‌گفتند تا اینکه نوبت به پسر چوپان رسید و او گفت:
«من می‌خواهم دبیر ویژه وزیر یا شاه شوم».
همه دانشجویان از این سخن شگفت زده شدند زیرا در آن روزگار تنها کسانی می‌توانستند به دبیری وزیر برسند که یا هوش و دانشی بسیار سرشار داشته باشند و یا از خانواده و خاندانی بزرگ و عالی مقام باشند. در میان دانشجویان چند تن از طبقه ممتاز جامعه آن روزگار بودند به ویژه یکی از آن‌ها که فرزند یکی از فرماندهان بود و پدرش با وزیر ارتباطی تنگاتنگ داشت. او که از کم هوش‌ترین دانشجویان بود با شنیدن این سخن پوزخندی زد و گفت:
«ای پسر چوپان؛ این آرزوها را از سر به در کن که تا ما هستیم تو باید در آرزوی چنین مقامی بمانی. آن جایگه از هم اکنون برای من آماده شده است و سال آینده به آن مقام می‌رسم».
پسر چوپان در پاسخ گفت:
«من با تلاش و کوشش خودم را به آن جایگاه می‌رسانم و تو هم با مقام پدرت خودت را به آن جایگاه برسان. البته اگر تا ان زمان حادثه‌ای رخ ندهد و تا آن زمان پدرت در آن جایگاه باشد زیرا فردا را کسی ندیده است».
هنوز سالی نگذشته بود که در ناحیه‌ای در کشور شورش شد و حکومتی جدید برپا شد. در این میان پسر چوپان نیز به‌علت دانایی و کادانی به دبیری برگزیده ان حکومت درآمد. روزی از روزها که پسر چوپان به سوی بارگاه وزیر می‌رفت همان جوان خودپسند را دید که مخفیانه از شهر می‌گریخت. جوان با دیدن پسر چوپان که اکنون دبیر وزیر شده بود یکه‌ای خورد و به او گفت:
با من کاری نداشته باش و بگذار به خانواده‌ام بپیوندم زیرا آن‌ها مدتی پیش از شهر گریته‌اند و من هم به دنبال آنان می‌روم.
پسر چوپان به او گفت:
«نترس من با تو کاری ندارم و فقط همین یک جمله را که قبلا به تو گفتم را می‌گویم و پس آن را خوب به خاطر بسپار که فردا را کسی ندیده است».

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ با زبان خوش مار را می‌توان از سوراخش بیرون کشید.


در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند و روگار به سر می‌بردند.
عده‌ای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار می‌کردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم می‌نشستند و هرکس با خوشی سفره خود را می‌گشود و نان و پنیر خود را می‌خورد و کسی را با کسی کار نبود. اما روزی از روزها که مردمان آبادی در سایه دیوار کاروانسرایی مشغول خوردن نان و استراحت کردن بودند، چند مرد جنگی سوار بر اسب سر رسیدند و بی‌صدا اسبشان را در طویله‌ای بستند و شمشیر به‌دست و خشمگین بیرون آمدند. سردسته سواران هنگامی که نان خوردن مردم را دید بر سر جمع آن‌ها ایستاد و گفت:
«این چه جور غذا خوردن است؟»
مردم که چنین شنیدند با تعجب به یکدیگر نگریستند و گفتند:
«مگر چه اشکالی دارد؟ مگر تو عیبی در آن می بینی؟»
سوار سری جنباند و گفت:
«بله، عیبش این است که شما همسفر هستید ولی همسفره نیستید و این خود کاری اشتباه است.»
پیرمرد آهی بلند کشید و گفت:
«ما مردمی ساده هستیم و همه همشهری و خودی هستیم و رسم ما چنین است»
سوار با خشم پا بر زمین کوبید و گفت:
«همان که گفتم. باید به فرمان من عمل کنید وگرنه اینجا را ویران می‌کنم و شاید هم سر از تن کسی جدا سازم.»
مردم آبادی که دیدند مرد بسیار پر زور است و چاره‌ای ندارند، ترسیدند و به ناچار سفره‌ها را یکی کردند و نان و پنیرها را در هم ریختند ولی خب در اصل خشونت مسئله را حل نکرد. سوار همچنان حیران به آنان می‌نگریست و هنگامی که سفره بزرگ را دید گفت:
«خب اکنون درست شد. منظور من درست همین بود.»
سوار شمشیرزن پس از گفتن این سخنان سوار بر اسبش شد و رفت و همین که کمی دورتر شد مردم نفس راحتی کشیدند و دوباره به رسم دیرین خودشان سفره‌ها را جدا کردند و نان‌ها را یکی یکی برداشتند و تکه‌های پنیر را از کنار هم جدا کردند. در این هنگام مسافری رهگذر از راه رسید. پس او نیز آمد و نشست و سفره نان و پنیرش را گشود و سپس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
«من از جایی دور آمده‌ام و اکنون از دیدار شما بسیار خرسندم زیرا دیگر در این مکان تنها نیستم. امیدوارم همیشه همین گونه جمعتان جمع باشد و دلتان خوش. نمی‌دانم با کدامتان هم نمک باشم، ای کاش سفره یکی بود. خب ما همه برادریم. ما هم در آبادی خود همین گونه غذا می‌خوردیم درست مانند شما. البته بسیار خوب هم بود اما چرا خوب بود؟ برای اینکه زندگی مردم با هم تفاوت دارد، یکی بیشتر دارد و یکی کمتر، یکی دندان دارد و یکی ندارد، یکی آبرو دارد و نمی‌خواهد دیگران بدانند که چه می‌خورد، سلیقه‌ها هم با هم تفاوت دارند. ولی یک روز که چند نفر با هم به سفر می‌رفتیم گفتیم دوستان اکنون که همسفر هستیم همسفره نیز باشیم. پس نان و پنیرها را درهم شکستیم و دیدیم اینگونه هم بهتر شد زیرا اگر مهمانی از راه برسد سفره بزرگ آبرومندتر است و اگر هم غریبه‌ای از راه برسد ما را همدل و همفکر و دوست و یگانه می‌بیند و دیگر جرأت نمی‌کند بر ما بزرگی بفروشد. پس از آن دیگر هرکجا که هستیم سفره‌ها را یکی می‌کنیم. دوستان بدانید که برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
ناگهان کسی از میان جمع گفت:
«پس خوب است اکنون هم سفره‌ها را یکی کنیم و نان‌ها را در هم بشکنیم.»
ریش سفید جمع که تا آن هنگام سکوت کرده بود پس از کمی اندیشه گفت:
«دوستان زود همه نان‌ها و پنیرها را چنان در هم بریزید که دیگر شناخته نشوند. این مرد درست می‌گوید برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
دیگری گفت:
«آن مرد شمشیرزن هم که همین را می‌خواست.»
پیرمرد پوزخندی زد و پاسخ داد:
«بله او هم همین را می‌گفت او از صلح سخن می‌گفت ولی با جنگ می‌گفت و تلخ و با زور هم پیش می‌رفت اما به عکس این دوست عزیز ما خوب و شیرین سخن می‌گوید و با مهربانی سخن به زبان می‌آورد زیرا با زبان خوش مار را هم می‌توان از سوراخ بیرون کشید.»

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ این نیز بگذرد
.

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و...
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری.
حمامی گفت:
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای.
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ 
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند:
پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد



📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ این نیز بگذرد
.

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و...
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری.
حمامی گفت:
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای.
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ 
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند:
پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد



📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin