📚#حکایت_ملانصرالدین
ملا به پسرش گفت: از صبح تا شب توی قهوه خانه ها ولویی و شب ها دیر به خانه می آیی! این کار تو اصلا خوب نیست! من که به سن تو بودم، شب ها خیلی زود به خانه می آمدم. پسر ملا گفت: شاید پدر شما اُمُّل و قدیمی بوده. ملا عصبانی شد و فریاد زد: خفه شو! پدر من هزار بار بهتر و معقول تر و خوش فکر تر از پدر احمقِ تو بود.
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
ملا به پسرش گفت: از صبح تا شب توی قهوه خانه ها ولویی و شب ها دیر به خانه می آیی! این کار تو اصلا خوب نیست! من که به سن تو بودم، شب ها خیلی زود به خانه می آمدم. پسر ملا گفت: شاید پدر شما اُمُّل و قدیمی بوده. ملا عصبانی شد و فریاد زد: خفه شو! پدر من هزار بار بهتر و معقول تر و خوش فکر تر از پدر احمقِ تو بود.
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_خوشنودی_رمضان
زاهدی در مجلسی از ملانصرالدین پرسید: "آیا ماه رمضان از ما خوشنود رفت یا نه؟" ملا گفت: "بله، خوشنود رفت!"
زاهد گفت : "از کجا می دانی؟" ملا گفت: "از آنجا که اگر ناخوشنود میرفت، سال بعد باز نمی گردد!"
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
زاهدی در مجلسی از ملانصرالدین پرسید: "آیا ماه رمضان از ما خوشنود رفت یا نه؟" ملا گفت: "بله، خوشنود رفت!"
زاهد گفت : "از کجا می دانی؟" ملا گفت: "از آنجا که اگر ناخوشنود میرفت، سال بعد باز نمی گردد!"
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#تولید_صدا
شخصی کنار ملا نشسته بود. اتفاقا بادی از او صادر شد. آن شخص برای از بین بردن صدا، کفش هایش را روی تخته کشید و به صدا درآورد. ملا گفت: صدایش را از بین بردی، برای بویش هم فکر بکن!😂
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
شخصی کنار ملا نشسته بود. اتفاقا بادی از او صادر شد. آن شخص برای از بین بردن صدا، کفش هایش را روی تخته کشید و به صدا درآورد. ملا گفت: صدایش را از بین بردی، برای بویش هم فکر بکن!😂
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #برعکس
ملا می خواست بر خرش سوار شود. پای راست بر رکاب گذاشت و بالا رفت. ناگزیر، رویش به طرف پشت الاغ قرار گرفت. اندکی رفت تا به جماعتی رسید.
گفتند: "ملا، چرا برعکس بر خر نشسته ای؟!" گفت: "من درست نشسته ام. این خر بر عکس ایستاده بود!"😁
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
ملا می خواست بر خرش سوار شود. پای راست بر رکاب گذاشت و بالا رفت. ناگزیر، رویش به طرف پشت الاغ قرار گرفت. اندکی رفت تا به جماعتی رسید.
گفتند: "ملا، چرا برعکس بر خر نشسته ای؟!" گفت: "من درست نشسته ام. این خر بر عکس ایستاده بود!"😁
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
خری را گفتند :
احوالت چون است؟
گفت : خوراکم کم و کارم زیاد است
ولیکن مطیع و شاکرم
گفتند حقا که خری
✍#عبید_زاکانی
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
احوالت چون است؟
گفت : خوراکم کم و کارم زیاد است
ولیکن مطیع و شاکرم
گفتند حقا که خری
✍#عبید_زاکانی
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#ابلیس_و_فرعون
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد.
ابلیس گفت: آیا قادر هستی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس به فرعون نزدیک شد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد.
ابلیس گفت: آیا قادر هستی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس به فرعون نزدیک شد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین
مردى مهمانِ مُلّانصرالدّين بود. از مُلّا پرسيد: " شما اولاد داريد؟ "
مُلّانصرالدّين جواب داد: "بله! يك پسر دارم."
مرد گفت: " مِثل جوانهاى اين دور و زمونه دنبال جوانگردى و عمر هٓدٓر دادن كه نيست؟ "
مُلّا گفت: " نه! "
مرد پرسيد: " اهلِ شربِ خمر و دود و دٓم و اين جور چيزهاى زشت كه نيست؟ "
مُلّا جواب داد: " ابٓداً! "
مرد گفت: " قماربازى هم كه نمى كند؟ "
مُلّا گفت: " خير! اصلاً و ابداً! "
مرد گفت: " خدا رو كُرور كُرور شكر! بايد به شما به خاطر چنين فرزند صالحى تبريك و تهنيت گفت: " آقازاده چند ساله است؟ "
مُلّانصرالدّين گفت: " شير مى خورد. همين چند ماه پيش او را خدا داده به ما😂😂
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
مردى مهمانِ مُلّانصرالدّين بود. از مُلّا پرسيد: " شما اولاد داريد؟ "
مُلّانصرالدّين جواب داد: "بله! يك پسر دارم."
مرد گفت: " مِثل جوانهاى اين دور و زمونه دنبال جوانگردى و عمر هٓدٓر دادن كه نيست؟ "
مُلّا گفت: " نه! "
مرد پرسيد: " اهلِ شربِ خمر و دود و دٓم و اين جور چيزهاى زشت كه نيست؟ "
مُلّا جواب داد: " ابٓداً! "
مرد گفت: " قماربازى هم كه نمى كند؟ "
مُلّا گفت: " خير! اصلاً و ابداً! "
مرد گفت: " خدا رو كُرور كُرور شكر! بايد به شما به خاطر چنين فرزند صالحى تبريك و تهنيت گفت: " آقازاده چند ساله است؟ "
مُلّانصرالدّين گفت: " شير مى خورد. همين چند ماه پيش او را خدا داده به ما😂😂
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
حکایتهای بهلول و ملانصرالدین
📚#داستان_کوتاه ✍شب اول قبر😰😨 یکی از اساتید دینی تعریف میکند: چند شب بعد فوت عزیزترین دوستم، ایشان را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايي چه خبر است؟! پرسيدم: برادرم، اوضاعتان چطور است؟ فرمودند:…
👆👆👆👆
ادامه داستانی که به خواندن به این کانال دعوت شده اید
ادامه داستانی که به خواندن به این کانال دعوت شده اید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چهارشنبہ
و اولین روز
اسفند ماهتون زیبا
اميدوارم كہ
اولین روز اسفند ماه
براتون سرشار
از آرامش باشہ
و ماه اسفند براتون
پر از موفقيت در كار
و بارش رحـمت الـــهــے
هميشہ در زندگيتون جارى باشہ
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
و اولین روز
اسفند ماهتون زیبا
اميدوارم كہ
اولین روز اسفند ماه
براتون سرشار
از آرامش باشہ
و ماه اسفند براتون
پر از موفقيت در كار
و بارش رحـمت الـــهــے
هميشہ در زندگيتون جارى باشہ
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_آش_نذری
ملانصرالدین به چرت بود که زنش وارد شد به تعجیل, بگفتا; ملا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی!
پس ملا به عبا شد و دیگ, سمت دروازه, پیش گرفت.
چون رسید کوی هیئت را, خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند!
ره ز میان صف گشوده, بالای دیگ برسید. دیگ آش, نیمه یافت. پس آشپز را بگفت; دست نگاهدار, که نذری را اشکالی ست شرعی!
آشپز بگفت; از چه روی ای شیخ؟
خلق نیز به گوش شدند.
ملا بگفت; قصاب بدیدم به بازار که گوسپند, تازه ذبح بکرده, سر به کناری نهاده بود.
چون ز سر بگذشتم, حیوان به ناله و اشک شد که قصاب, آب نداده, هلاکم نمود...,
هم از این روی, حرام باشد آن گوشت و این شله!
مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که; حال که کار ز کار بگذشته, چه باید کرد ملا ؟
ملا بخاراند ریش را و بگفتا; خمس آش به امام دهید, حلال شود!
پس خلق بگفتند آشپز را که; خمس دهی, حلال شود, به ز آنست که کل آن حرام شود!
پس آشپز, دیگ ز ملا بستاند و آش اندر بکرد!
خلق, شادمان شده, ملا را درود گفته, صلوات بفرستادند.
داروغه, که ترش روی, حکایت بدید و بشنید, ملا را جلو گرفته, بگفتا; این چه داستان بود که کردی؟ چه کس دیده که گوسپند سر بریده سخن گوید, ای فریبکار؟
ملا بگفت; مهم شله است, که به دیگ شد! الباقی, نه گناه من است, که خلق را اگر میل به خریت باشد همه کس را حلال باشد به سواری
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
ملانصرالدین به چرت بود که زنش وارد شد به تعجیل, بگفتا; ملا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی!
پس ملا به عبا شد و دیگ, سمت دروازه, پیش گرفت.
چون رسید کوی هیئت را, خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند!
ره ز میان صف گشوده, بالای دیگ برسید. دیگ آش, نیمه یافت. پس آشپز را بگفت; دست نگاهدار, که نذری را اشکالی ست شرعی!
آشپز بگفت; از چه روی ای شیخ؟
خلق نیز به گوش شدند.
ملا بگفت; قصاب بدیدم به بازار که گوسپند, تازه ذبح بکرده, سر به کناری نهاده بود.
چون ز سر بگذشتم, حیوان به ناله و اشک شد که قصاب, آب نداده, هلاکم نمود...,
هم از این روی, حرام باشد آن گوشت و این شله!
مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که; حال که کار ز کار بگذشته, چه باید کرد ملا ؟
ملا بخاراند ریش را و بگفتا; خمس آش به امام دهید, حلال شود!
پس خلق بگفتند آشپز را که; خمس دهی, حلال شود, به ز آنست که کل آن حرام شود!
پس آشپز, دیگ ز ملا بستاند و آش اندر بکرد!
خلق, شادمان شده, ملا را درود گفته, صلوات بفرستادند.
داروغه, که ترش روی, حکایت بدید و بشنید, ملا را جلو گرفته, بگفتا; این چه داستان بود که کردی؟ چه کس دیده که گوسپند سر بریده سخن گوید, ای فریبکار؟
ملا بگفت; مهم شله است, که به دیگ شد! الباقی, نه گناه من است, که خلق را اگر میل به خریت باشد همه کس را حلال باشد به سواری
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_حلوای_ثروتمندان
می گویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: برایم حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده ام. همسرش می گوید: آرد گندم نداریم. ملا می گوید: از آرد جو استفاده کن. همسرش می گوید: شیر هم نداریم. ملا جواب می دهد: به جایش آب بریز. همسر ملا می گوید: شکر هم نداریم. ملا پاسخ می دهد: شکر نمی خواهد. همسر ملا دست به کار می شود و با آرد جو و آب، به اصطلاح حلوا می پزد. ملا بعد از خوردن، چهره درهم می کشد و می گوید: چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها !!
حالا ببینید حکایت بسیاری از ما برای رسیدن به موفقیت چیست! کارهایی که افراد موفق انجام میدهند را انجام نمیدهیم و انتظار داریم نتایجی را بگیریم که آنها میگیرند.
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
می گویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: برایم حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده ام. همسرش می گوید: آرد گندم نداریم. ملا می گوید: از آرد جو استفاده کن. همسرش می گوید: شیر هم نداریم. ملا جواب می دهد: به جایش آب بریز. همسر ملا می گوید: شکر هم نداریم. ملا پاسخ می دهد: شکر نمی خواهد. همسر ملا دست به کار می شود و با آرد جو و آب، به اصطلاح حلوا می پزد. ملا بعد از خوردن، چهره درهم می کشد و می گوید: چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها !!
حالا ببینید حکایت بسیاری از ما برای رسیدن به موفقیت چیست! کارهایی که افراد موفق انجام میدهند را انجام نمیدهیم و انتظار داریم نتایجی را بگیریم که آنها میگیرند.
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین
زن ملا نصرالدين از ملا پرسيد:
سياست چه است؟
ملا گفت: يادت است قبل از ازدواج گفتم همه آرزو هايت را براوده ميسازم؟
زن گغت: بلی!
ملا گفت: بعد از ازدواج چه شد؟
زن گفت : هيچ!
ملا گفت: خب سياست هم اينطور چيزى است
ميگن ولی نميكنن
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
زن ملا نصرالدين از ملا پرسيد:
سياست چه است؟
ملا گفت: يادت است قبل از ازدواج گفتم همه آرزو هايت را براوده ميسازم؟
زن گغت: بلی!
ملا گفت: بعد از ازدواج چه شد؟
زن گفت : هيچ!
ملا گفت: خب سياست هم اينطور چيزى است
ميگن ولی نميكنن
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
📢بعد از نماز ملا در بلندگو ميگه:
ميخوام كسے را به شما معرفى كنم كه
قبلا دزد بوده،
مشروب و مواد مخدرمصرف ميكرده
و هر كثافتكارى ميكرده
ولى اكنون خدا او را هدايت كرده و همه چيز را كنار گذاشته...
بعد گفت:
بيا احمد جان بلندگو را بگير و خودت تعريف كن كه چطور توبه كردى!
احمد آمد و گفت:من يك عمر دزدى ميكردم،معصيت ميكردم
خدا آبرويم را نبرد!!!
اما از وقتى كه توبه كردم
اين ملا برأيم آبرو نگذاشته است...!
(گاهی بی خردی آبروی افراد را میبرد
لطفا با تفکر کاری را انجام دهید)
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📢بعد از نماز ملا در بلندگو ميگه:
ميخوام كسے را به شما معرفى كنم كه
قبلا دزد بوده،
مشروب و مواد مخدرمصرف ميكرده
و هر كثافتكارى ميكرده
ولى اكنون خدا او را هدايت كرده و همه چيز را كنار گذاشته...
بعد گفت:
بيا احمد جان بلندگو را بگير و خودت تعريف كن كه چطور توبه كردى!
احمد آمد و گفت:من يك عمر دزدى ميكردم،معصيت ميكردم
خدا آبرويم را نبرد!!!
اما از وقتى كه توبه كردم
اين ملا برأيم آبرو نگذاشته است...!
(گاهی بی خردی آبروی افراد را میبرد
لطفا با تفکر کاری را انجام دهید)
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
یکی از دوستان ملا نصر الدین به کنایه از او پرسید:
-" اگر بگویی خدا کجاست، یک سکه به تو می دهم."
ملا نصرالدین پاسخ داد:" اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!"
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
-" اگر بگویی خدا کجاست، یک سکه به تو می دهم."
ملا نصرالدین پاسخ داد:" اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!"
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
❗️#تلنگر
پسرکی جلوی خانمی را
میگیرد و با التماس میگوید :
خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید
زن در حالی که گل را از دستش میگرفت
نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد!
پسرک گفت، زیباست،چه کفش های
قشنگی دارید !
زن لبخندی زد و با غرور گفت :
بله، برادرم برایم خریده است،
دوست داشتی جای من بودی ؟
پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت :
نه، ولی دوست داشتم جای برادرت بودم،
تا من هم برای خواهرم کفش میخریدم …
آدم ها را با آرزوهاشون باید شناخت
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
پسرکی جلوی خانمی را
میگیرد و با التماس میگوید :
خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید
زن در حالی که گل را از دستش میگرفت
نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد!
پسرک گفت، زیباست،چه کفش های
قشنگی دارید !
زن لبخندی زد و با غرور گفت :
بله، برادرم برایم خریده است،
دوست داشتی جای من بودی ؟
پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت :
نه، ولی دوست داشتم جای برادرت بودم،
تا من هم برای خواهرم کفش میخریدم …
آدم ها را با آرزوهاشون باید شناخت
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_محتسب_شدن_بهلول
✍#محتسب_در_بازار_است
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت.
اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست....
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍#محتسب_در_بازار_است
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت.
اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست....
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
خری به درختی بسته بود
شیطان خر را باز کرد.
خر وارد مزرعه همسایه شد
و تر و خشک را با هم خورد.
زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش.
صاحب خر وقتی صحنه را دید؛
عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت.
صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد
صاحب خر را از پای دراورد!
به شیطان گفتند چکار کردی؟!!!
گفت من فقط یک خر را رها کردم!
✍نتیجه:هرگاه میخواهی یک شهر را خراب کنی خران را آزاد کن!
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
خری به درختی بسته بود
شیطان خر را باز کرد.
خر وارد مزرعه همسایه شد
و تر و خشک را با هم خورد.
زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش.
صاحب خر وقتی صحنه را دید؛
عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت.
صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد
صاحب خر را از پای دراورد!
به شیطان گفتند چکار کردی؟!!!
گفت من فقط یک خر را رها کردم!
✍نتیجه:هرگاه میخواهی یک شهر را خراب کنی خران را آزاد کن!
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_خواندنی👌
ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ، ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺟﻬﺖ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﻗﺪ ﺍﻭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻢ، ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻫﻢ ﻟﮑﻨﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﻥﻫﺎ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻮﻥ ﻟﮑﻨﺖ ﺯﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﻫﻢ ﻣﻌﯿﻮﺏ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻃﻤﻊ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺎﯾﺶ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻟﻨﮕﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ، ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺘﺎﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺎﻧﺪﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﺩﯼ، ﺧﺮﺝ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺍﺷﺪ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ، ﻭﻟﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻭﺍﯼ، ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﭘﺲ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﯽ، ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟! 😁
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ، ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺟﻬﺖ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﻗﺪ ﺍﻭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻢ، ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻫﻢ ﻟﮑﻨﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﻥﻫﺎ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻮﻥ ﻟﮑﻨﺖ ﺯﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﻫﻢ ﻣﻌﯿﻮﺏ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻃﻤﻊ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺎﯾﺶ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻟﻨﮕﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ، ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺘﺎﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺎﻧﺪﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﺩﯼ، ﺧﺮﺝ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺍﺷﺪ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ، ﻭﻟﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻭﺍﯼ، ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﭘﺲ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﯽ، ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟! 😁
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_پسگردنی
روزی کسی در کوچه پس گردنی محکمی به ملانصرالدین زد و سپس شروع به عذرخواهی کرد که ببخشید اشتباه کردم و شما را بجای کس دیگر گرفته بودم.
ملانصرالدین قانع نشد ، گریبان او را گرفت و پیش قاضی برد و ماجرا را باز گفت.
قاضی حکم کرد: ملا در عوض یک پس گردنی به آن شخص بزند. ملا به این امر راضی نشد. قاضی حکم کرد به عوض پس گردنی یک سکه طلا بایستی آن مرد به ملا بدهد. ناچار تسلیم شده و برای آوردن سکه از محکمه بیرون رفت.
ملا قدری به انتظار نشست. بعد در حالی که داشت در محکمه قدم میزد نگاهش به پس گردن کلفت قاضی افتاد پس درنگ نکرد و پس گردنی محکمی نثار قاضی کرد و گفت:
چون عیال در خانه منتظر من است و من زیاد وقت نشستن ندارم هر وقت آن مرد سکه را آورد شما در مقابل این پس گردنی آن سکه طلا را بگیرید.
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
روزی کسی در کوچه پس گردنی محکمی به ملانصرالدین زد و سپس شروع به عذرخواهی کرد که ببخشید اشتباه کردم و شما را بجای کس دیگر گرفته بودم.
ملانصرالدین قانع نشد ، گریبان او را گرفت و پیش قاضی برد و ماجرا را باز گفت.
قاضی حکم کرد: ملا در عوض یک پس گردنی به آن شخص بزند. ملا به این امر راضی نشد. قاضی حکم کرد به عوض پس گردنی یک سکه طلا بایستی آن مرد به ملا بدهد. ناچار تسلیم شده و برای آوردن سکه از محکمه بیرون رفت.
ملا قدری به انتظار نشست. بعد در حالی که داشت در محکمه قدم میزد نگاهش به پس گردن کلفت قاضی افتاد پس درنگ نکرد و پس گردنی محکمی نثار قاضی کرد و گفت:
چون عیال در خانه منتظر من است و من زیاد وقت نشستن ندارم هر وقت آن مرد سکه را آورد شما در مقابل این پس گردنی آن سکه طلا را بگیرید.
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
سلام
صبح زمستونی
اولین پنجشنبہ
اسفند ماهتون شاد😊🍃
آخر هفتہ ای سرشار از
سلامتی، لبخند امید
آرامش، مهربانی
موفقیت و دلی پر از
مهر و صفا و دوستی
همراه باخیر و برکت
برایتان آرزومندم ☕️ 🌼🍃
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
صبح زمستونی
اولین پنجشنبہ
اسفند ماهتون شاد😊🍃
آخر هفتہ ای سرشار از
سلامتی، لبخند امید
آرامش، مهربانی
موفقیت و دلی پر از
مهر و صفا و دوستی
همراه باخیر و برکت
برایتان آرزومندم ☕️ 🌼🍃
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍ﻓﺮﻫﻨﮓ یعنی:
ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ ﮐﻪ وجود ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﻭ ﺑﺨﺶ دﺍﺭﺩ؛
ﺑﺨﺶ اول:
ﭼﯿﺰﻫﺎيى ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻄﻮﺭ طبيعى ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﻮﻧﺪ...
ﺑﺨﺶ ﺩوم:
ﭼﯿﺰﻫﺎيى ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭبطى ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ...
👤برتراند راسل
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ ﮐﻪ وجود ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﻭ ﺑﺨﺶ دﺍﺭﺩ؛
ﺑﺨﺶ اول:
ﭼﯿﺰﻫﺎيى ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻄﻮﺭ طبيعى ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﻮﻧﺪ...
ﺑﺨﺶ ﺩوم:
ﭼﯿﺰﻫﺎيى ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭبطى ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ...
👤برتراند راسل
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin