حکایتهای بهلول و ملانصرالدین
16.1K subscribers
4.91K photos
2.89K videos
3 files
244 links
📚حکایتهای آموزنده
👳ملانصرالدین و بهلول دانا😊

کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید
😍❤️
ادمین
@kurd1_pi
تبلیغات در شش کانال
@tablighat_bohlol
Download Telegram
📔#داستـان_تــاریخی

روزی به کریم خان زند گفتند، فردی یک هفته است میخواهد شما را ببیند.
کریم خان آن شخص را به حضور طلبید،

او نزد کریم خان امد و گفت: قربان! من کور مادر زاد بودم، به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از اوگرفتم .

شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید، تا برود دوباره شفایش را بگیرد!
اطرافیان به شاه گفتند قربان! این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.

کریم خان زند گفت: پدر من یک شخص معمولی بود، من نمیدانم قبرش کجاست،
پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟!

اگر متملقین و چاپلوسان میدان پیدا کنند، دین و دنیای مان را به تباهی می کشند…


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🦋امیدوارم
🌸در این شب زیبای تابستانی
🦋پروانه آرزوهاتون
🌸بر زیباترین گلهای
🦋اجابت بنشیند...

شبتون بخیر و پر از آرامش🌸

📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
😊😊

صبح یعنی یک سبدلبخند..
صبح یعنی یک بغل شادی..
صبح یعنی یک دنیاعشق..
صبح یعنی خندیدن ازاعماق وجود..
به شکرانه داشتن نفسی دوباره..

سلام صبح بخیر
امروزتون مملو از شادی و مهر🌹


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌺چیزی که سرنوشت انسان را می سازد “استعدادهایش” نیست ، “انتخابهایش” است …

🌺 برای زیبا زندگی نکردن ، کوتاهی عمر را بهانه نکن ؛ عمر کوتاه نیست ، ما کوتاهی می کنیم

🌺هنگامی که کسی آگاهانه تورا نمی فهمد خودت را برای توجیه او خسته نکن .........…

🌺 برآنچه گذشت آنچه شکست آنچه نشد آنچه ریخت حسرت نخور زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد .

🌺 تحمل کردن آدمهایی که ادعای منطقی بودن دارند سخت تر از تحمل آدمهای بی منطق است

🌺موانع آن چیزهای وحشتناکی هستند که وقتی چشممان را از روی هدف بر می‌داریم به نظرمان می رسند


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚حکایت زیبای "شاهزاده خانم سرخ پوش" از هفت گنبد نظامی

📚 @Bohlol_Molanosradin

پادشاهي دختري داشت زيباروي و هنرمند و دانا كه كسي در خور خود پيدا نمي كرد كه با او ازدواج كند. دختر كه خواستگاران زيادي داشت قلعه اي در بالاي كوه بنا كرد و در راه آن طلسم هائي كشنده گذاشت و گفت هر كس مي خواهد به من برسد بايد از اين طلسمات بگذرد . درب و ديوار قلعه را هم نامرئي كرد و گفت بايد درب را هم پيدا كنند و از در وارد شوند. آن دختر كه نقاش هم بود عكس خود را بر پرندي كشيد و زير آن با خطي خوش نوشت كه " هر كه را اين نگار مي بايد_ نه يكي جان، هزار مي بايد" و آن عكس را در سردر شهر نصب كرد و گفت فرد برنده چهار شرط هم بايد داشته باشد:

شرط اول: نيكنام و نيك سيرت باشد.

شرط دوم: از روي عقل، طلسمات راه قلعه را بتواند بگشايد.

شرط سوم: وقتي به قلعه رسيد بايد از در وارد شود چون ديوار نامرئي بود.

شرط چهارم: از او سوالاتي مي پرسم تا عقل و درايت او بر من معلوم شود.



افراد زيادي از جواني و هوس آمدند و نادانسته وارد راه شدند و در راه طلسمات كشته شدند و سر هاي آنها را در سر در شهر نصب كردند تا ديگران عبرت بگيرند و بيخودي وارد اين راه نشوند.

روزي يك شاهزاده در حال عبور از آنجا بود كه آن صحنه و عكس را ديد و تصميم گرفت انتقام گشته شدگان را بگيرد. ولي ابتدا دنبال راهي براي گشودن طلسمات گشت و بكمك پيرمردي در كوهستان، نحوه گشودن طلسمات را ياد گرفت. سپس به نشانه تظلم و دادخواهي از ظلمي كه كشته شدگان رفته بود لباس سرخ پوشيد و به راه افتاد. پس از سعي فراوان به قلعه رسيد و با زدن طبل و انعكاس صدا توانست در را از ديوار تشخيص دهد و دختر هم در حضور ديگران مراسمي تشكيل داد كه اگر به سوالات هوشمندانه اش پاسخ دهد با او ازدواج كند.

دختر در پشت پرده قرار گرفت و بعنوان اولين سوال، دو لولوء كوچك از گوشش در آورد و براي جوان فرستاد و گفت پاسخ آنرا بفرستد.

جوان در پاسخ گوهر ها را سنجيد و سه گوهر ديگر بر آنها اضافه كرد و براي او فرستاد. ندا دادند كه پاسخ درست است.

دختر گوهر هاي مرد را وزن كرد و ديد هموزن گوهر هاي خودش است. آنها را خرد كرد و با شكر مخلوط كرد و براي جوان فرستاد.

جوان آنها را در شير ريخت و باز پس فرستاد.

دختر شير را خورد و لولوء هاي خرد شده باقي ماند.

دختر فوري از دستش يك انگشتري در آورد و براي جوان فرستاد.

مرد انگشتر را گرفت و در انگشت خود كرد و در عوض يك جواهر زيبا براي او فرستاد. دختر از گردنبند خود يك جواهر همنوع آن بيرون آورد و در رشته اي با هم قرار داد و براي جوان فرستاد.

جوان هم يك مهره سياه روي آن گذاشت و پس فرستاد. دختر وقتي مهره سياه را با جواهر ديد، گفت كه من همسر خود را يافتم.

پدر دختر، راز اين كارها را پرسيد.

دختر گفت كه دو گوهر اول كه فرستادم يعني گفتم عمر ما دو روز بيش نيست. فرصت ها را درياب كه مي رود.

مرد كه سه گوهر ديگر به آن اضافه كرد گفت اگر عمر بجاي دو روز 5 روز هم باشد باز مي گذرد. مهم تعداد نيست. چگونگي مهم است.

تركيب جواهرات با شكر يعني اينكه عمر شهوت آلوده مثل جواهر(عمر) و شكر(شهوات) به هم آميخته اند. چگونه مي توان آنها را از هم جدا كرد؟

مرد جوان با مخلوط كردن شير(معرفت) گفت كه بوسيله تركيب آن با شير معرفت مي توان آنرا انجام داد.

سپس انگشتري را فرستادم و به نكاح با او رضايت دادم. او نيز انگشتري را در دست كرد و نيز يك گوهر به نشانه رضايت به من داد. من نيز يك گوهر ديگر به آن بستم و گفتم كه من جفت تو هستم. او هم يك مهره سياه به نشانه دفع چشم زخم به آن بست و پس فرستاد. من هم مهره را به گردن آويزان كردم و او را پذيرفتم.

دختر جوان به نشانه لباس سرخ رنگي كه جوان در شروع پيكار به تن پوشيده بود هميشه خود را با زر سرخ مي آراست و به "ملك سرخ جامه" مشهور شد.

گفته مي شود كه اين دختر نشانه و سمبل "هنر" است كه اولا همه كس نمي تواند به آن دست يابد. با داشتن هوس نمي توان هنرمند شد. بايد عاشق شد. و ديگر اينكه براي رسيدن به هنر بايد با عقل و تدبير طلسمات و سختي هاي راه را حل كني و كلي رنج و مصيبت تحمل كني تا به آن برسي.

اي عروس هنر از بخت شكايت منما

حجله حسن بياراي كه داماد آمد (حافظ)

بهمين علت است كه عروس هنر، دير ياب است دست همه بدان نمي رسد. يك نفر سعدي و فرشچيان و كمال الملك و ... مي شود و از همگان اين كار ساخته نيست.


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔دعايی زیبا از بابا طاهر :

خدایا دانشی ده ؛؛غم نگیرم .
بده آرامشی ؛ ماتم نگیرم .
خدایا ازشهامت بی نصیبم،
شهامت ده که آرامش بگیرم.
خدایا ؛این تفاوت بر من آموز.
که در گمراهی مطلق نمیرم.

ابرها به آسمان تكيه ميكنند
درختان به زمين و انسانها به مهرباني يكديگر

گاهي دلگرمي يك دوست چنان
معجزه ميكند كه انگار خدا در زمين كنار توست.

جاودان باد سايه دوستانيكه
شادي را علتند نه شريك،
و غم را شريكند نه دليل...


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#بافرهنگ_باشیم

در مقابل یک فرد معلول، با سرعت کم راه بروید.

در مقابل مادری که فرزندش را از دست داده یا صاحب بچه نمیشه، فرزندتان را نبوسید.

در مقابل پدر خانواده ای که دارایی‌اش را از دست داده و در کارش شکست خورده، از اقتصاد و سرمایه حرف نزنید.

در مقابل یک فرد تنها، از لحظه های دو نفره و عاشقانه صحبت نکنید.

در برابر کسانی که در هر زمینه ایی کمبود دارن از داشته های خود حرفی نزنید.


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بهلول_و_مسند_قضاوت


هارون الرشيد می خواست کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب کند. اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او . را انتخاب نمایید. خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند. بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد مسند قضاوت بغداد را داد.

بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم.
هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی !
بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ. اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد !
هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند

فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید.
مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است !
خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید !
هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد !



📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔دوسخن از زرتشت

📕فرو رفتن درغم و اندوه هیچ کس را در دین مومن نمی‌سازد

📕کارنیکی که برای دیگران انجام می‌دهید،وظیفه نیست
بلکه یک نوع لذت است
که برای شماسلامتی به
ارمغان می‌آورد.


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
به امید سرزمین شیر و عسل

حیوانات مزرعه همیشه باید کار میکردند.
نه شیر ِ گاو ها به گوساله هایشان می رسید
و نه تخم مرغ ها منجر به تولد یک جوجه!
همه ی دست رنج حیوانات متعلق به آقای
جونز صاحب بی رحم مزرعه بود.غذای
حیوانات مزرعه اندک و در حد بخور و
نمیر بود. تا جان داشتند از ترس چوب
و ترکه کار می کردند.وقتی حیوانی از
کار افتاده می شد یا کشته می شد و
یا در دوردست رها.

دراین مزرعه زاغی بود که رابطه
خوبی با آقای جونز داشت.
او برای حیوانات مزرعه از دنیایی
دیگر حرف می زد.
می گفت ما حیوانات وقتی بمیریم به
سرزمین "شیر وعسل" می رویم. آنجا
دیگر نیازی به کار کردن نیست.می گفت
سرزمین شیر و عسل
آن بالاهاس، بالای ابرها!
حتی ادعا می کرد در یکی ازپروازهایش
آنجا را به چشم خود دیده !
بسیاری از حیوانات مزرعه حرف اورا باور
می کردند و سختی هارا تحمل میکردند

📔 #قلعه_حیوانات
#جورج_اورول


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
#تلنگر

عده ای نماز اجاره ای میخوانند و روزه اجاره ای میگیرند!
برای امواتی که درحیاتشان وقت نداشته اند خودشان انجام دهند
ولی درعوض پولی داشته اند که بدهند نماز خوانان و روزه بگیران حرفه ای تا برایشان انجام دهند
پدر پول بسوزد که در دستگاه خدا هم کار میکند آنهم چه کاری!!!
( جانشین پرستش خدا)

پول میدهند تا دیگران برایش خدا را بپرستند و او به بهشت برود! و ثواب نماز و روزه آنها را ببرد!

براستی که عجب حماقتی است جهل مذهبی!
از دین ریا بی نیازم بنازم به کفری که ازمذهبم میتراود

👤#دکتر_علی_شریعتی


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
🍂آهنگ جدید کوردی🍂

🎤هێمن و هاژین🎤

❤️ له‌گه‌ڵ تۆ..❤️
📔#داستان_کوتاە_آموزندە

ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ
ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ ..
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮرﻭﯼ
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ..
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ
ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و در عوض غذا را به دهان پدر میگذاشت..

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ
ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ
ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺁﻭﺭﺩ ..
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ
ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!
ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ
ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ .
ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ
ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ؛
.
ﭘﺴﺮ.. ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑني ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
.
ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ . ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ
ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ .
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻠﻪ، ﭘﺴﺮم. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ .
ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ..
ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ..
و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ
ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام😊
صبحتون بخیر و شادی❤️

الهی
امروز کادوی زندگیتون
را از خدا بگیرید
یک جعبه خوشبختی
یک بسته شادی
یک کیسه آرامش
یک پاکت سلامتی
و یک سبد خیر و برکت

🌺جمعه تون سرشار از شادی


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

#خیام


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_واقعی
که در اردن اتفاق افتاد ...

مردی وفات کرد و زن جوان و فرزندش که شیر خواره بود را ترک گفت ...

عموی پسر شیرخواره آمد و به زن گفت که حاضر است برای بزرگ کردن برادر زاده کمک نماید و با پول بجامانده از برادرش کار کند تا آینده او فراهم شود ..

مادر قبول کرد و وکالت را به او سپرد .
عمو دارایی برادر زاده را گرفت و برای کار به آمریکا رفت ، به خواست خداوند کار خوبی نسیبش شد و با زنی آمریکایی ازدواج کرد و صاحب خانواده و فرزند شد ...

زنش نیز او را در چگونگی استثمار مال و دارایی اش یاری نمود و بنگاه معاملاتی فروش ماشین به راه انداختند ..

او هرگز از مالی که بدست می آورد چیزی برای زن و فرزند برادرش نمی فرستاد ..
آنها صاحب میلیاردها ثروت شدند .

اما بیوه زن جوان و فرزندش در فقر بسر می بردند ، خداوند آنها را با مال حلال هرچند کم کرامت داده بود و پسر با تربیت و تعلیم بر اساس دین پرورده شد و به سن جوانی رسید ..

عمو بعد از سالها به کشورش برگشت ....و زمینی بزرگ خرید و ویلایی عظیم بنا کرد در منطقه ای به نام ام اذنیه .

سپس شرکت تجاری بزرگ ماشین را راه انداخت که در اردن نظیر نداشت .
برادر زاده اش که اکنون جوانی شده بود نزد او رفت و مال پدرش را از او درخواست کرد ، اما عمو سرباز زد و‌گفت که چیزی از پدراو در نزدش نیست و او را از ویلایش بیرون کرد و تهدید کرد که دیگر پا به آنجا نگذارد .
جوان با دلی شکسته نزد مادرش برگشت و‌چیزی نصیبش نشد .

عمو ویلای خود را با انواع وسایل گرانبها آراسته نمود ..سپس از خانواده ی خود خواست که به اردن بیایند ..

روز موعود فرارسید و خانواده اش با هواپیما به اردن آمدند و او با ماشین به استقبالشان رفت ...

عمو خوشحال به فرودگاه رفت و آنها را سوار ماشین جدید و‌گرانبهایش نمود .
اما در راه بازگشت به ویلا خداوند دیگر فرصتی به او نداد و تصادف کرد و همگی جان باختند ...در آن حادثه دلخراش هیچ یک زنده نماند ..

واینگونه تقدیر خداوند صفحه عدالت را گشود و تنها وارث عمو همان برادرزاده تشخیص داده شد و مال به صاحب اصلی خود رسید مالی که سالها تصاحب شده بود و انسانی متکبر و قدرت طلب وسیله ای برای تامین آینده آن یتیم شد .

و بین خداوند ودعای مظلوم هیچ حجابی نیست ....

«و خداوند تو فراموشکار نیست ...»


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔

زر دادم و دردسر خریدم


هر كسي بدون مطالعه و مداقه كاري انجام دهد و از رهگذر آن عمل ناسنجيده متحمل زيان و ضرر، و بلكه مزاحمت و دردسر شود در پاسخ ملامتگو از مصراع مثلي بالا استفاده مي كند تا موجب تنبه و عبرت ديگران گردد و نينديشيده تصميمي نگيرند.

جلال الدين محمداكبر شاه (1014-963 هجري) از سلاطين گوركانيه هند است كه سلسله مزبور بالغ بر سيصد سال (1264-932 هجري( در هندوستان فرمانروايي كرده اند. اكبرشاه همان كسي است كه براي ايجاد يك سلطنت ملي و رفع اختلافات فرق و ملل و نحل در سال 975 هجري مذهب صلح كل را بنياد نهاده آن را مذهب الهي نامگذاري كرد، و مقرر داشت كه در هر شب جمعه علما و مشايخ اسلام و كشيشان ژروئيت نصاري و احبار يهود و مؤبدان زردشتي و برهمنان هنود و حتي ملحدان و دهري مذهبان با كمال آزادي چهار ايواني كه براي نيت در قصر خود بنا كرده بود انجمن ساخته مباحثه و احتجاج نمايند و خود تحت عنوان ملكه اجتهاد و ظل الله به سخنان ايشان گوش فرا داده قضاوت مي كرد.

اكبرشاه «در فهم و دانش و همت و بينش و رأي و تدبير و عدل و داد بي نظير بوده معاصر شاه عباس ماضي صفوي است و با يكديگر مراوده اي تمام داشته اند.»

اكبرشاه طبع شعر داشت و گهگاه به فارسي شعر نيكو مي سرود. گويند شبي فارغ از قيل و قال سلطنت و كشورداري، مجلس بزمي آراست و در شرب خمر و ميگساري افراط كرد.

بامدادان به سر درد شديدي مبتلا گرديد و در پاسخ نديمان و آشنايان كه به عيادتش رفته بودند مرتجلاً گفت :

دوشينه زكوي می فروشان
پيمانه می به زر خريدم

اكنون ز خمار سر گرانم
زر دادم و دردسر خريدم


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
سادگیم را... .
یکرنگیم را...
به حماقتم نگذار...
انتخاب کرده ام که ساده باشم و دیگران را دور نزنم...
وگرنه دروغ گفتن وبد بودن و آزار و فریب دیگران آسان ترین کار دنیاست...
بلد بودن نمیخواهد...

دوره.
دوره ى گرگهاست.....
مهربان که باشی. می پندارند دشمنی!
گرگ که باشی. خيالشان راحت می شود از خودشانى!
ما تاوان گرگ نبودنمان را می دهیم...

👤احمد شاملو


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه

ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم.

ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد..بدجور زخم شد.

خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد.
اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم
دوستی که مثل خانوادم بود.
دوستی که بهش اعتماد داشتم.

تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود.

چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد یادم نمیاد سر چی.
یادم نمیاد کی مقصر بود.

فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم.
وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد.

کاری به توپ نداشت. اومد که زخمم رو بزنه زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد...

چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه.

از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم

هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست.

نذار بفهمه چی نابودت می کنه..شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار.

میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو می مونی و درد و درد و درد.


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_قبای_قاضی

ملانصرالدین با نوکرش عباد برای گردش به باغ های اطراف شهر می رفت. یک روز در باغی قاضی را دیدند که مست و مدهوش، خودش یک طرف افتاده و قبایش یک طرف دیگر. ملا قبا را برداشت و پوشید و رفت. قاضی به هوش آمد و قبا را ندید. به نوکرش سپرد: قبا را تن هرکه دیدی، او را پیش من بیاور.

اتفاقا نوکر قاضی در بازار چشمش به ملانصرالدین افتاد که قبا را پوشیده بود و داشت سلانه سلانه برای خودش می رفت. جلوی او را گرفت و گفت: باید با من بیایی به محضر قاضی! ملا بی آنکه اعتراض کند همراه او رفت. به محضر قاضی که رسیدند، ملا گفت: دیروز با نوکرم عباد برای گردش به اطراف شهر رفته بودم. مستی را دیدم که قبایش افتاده بود. قبایش را برداشتم و پوشیدم. شاهد هم دارم. هر وقت آن مرد مست را پیدا کردید، مرا خبر کنید تا بیایم و قبایش را پس بدهم. قاضی گفت: من چه می دانم کدام احمقی بوده... قبا پیش شما باشد؛ اگر صاحبش پیدا شد، شما را خبر می کنیم.😁


📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin