✍#تلنگر
به خدا که وصل شوی،
آرامش وجودت را فرا میگيرد.🍃🌸
نه به راحتی میرنجی، و نه به آسانی میرنجانی.
آرامش، سهم دلهايیست که به سمت خداست.🍃🌸
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
به خدا که وصل شوی،
آرامش وجودت را فرا میگيرد.🍃🌸
نه به راحتی میرنجی، و نه به آسانی میرنجانی.
آرامش، سهم دلهايیست که به سمت خداست.🍃🌸
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
چه كسی ﮔﻔﺘﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﻃﻼﺳﺖ؟
ﻣﻦ ﻣﺰﻩ ﻣﺰﻩ ﺍﺵ ﮐﺮﺩﻡ،🍃🌸
ﺯﻣﺎﻥ ﻋﯿﻦ الکل است...
ثانیه ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻣﯿﺴﻮﺯاند و ﻣﯿﺮود در ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺕ ..🍃🌸
ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺖ ﮐﻪ ﺷﺪﯼ ، ﭼﺸمهايت را ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﯽ ، ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﻋﻤﺮﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺗﻮ ﻣاندی و ﺧﻤﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ!🍃🌸
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
ﻣﻦ ﻣﺰﻩ ﻣﺰﻩ ﺍﺵ ﮐﺮﺩﻡ،🍃🌸
ﺯﻣﺎﻥ ﻋﯿﻦ الکل است...
ثانیه ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻣﯿﺴﻮﺯاند و ﻣﯿﺮود در ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺕ ..🍃🌸
ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺖ ﮐﻪ ﺷﺪﯼ ، ﭼﺸمهايت را ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﯽ ، ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﻋﻤﺮﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺗﻮ ﻣاندی و ﺧﻤﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ!🍃🌸
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
گاندی: هفت چیز بدون هفت چیز دیگر خطرناک است:
ثروت بدون زحمت
لذت بدون ﻭجدان
دانش بدون شخصیت
تجارت بدون ﺍخلاق
علم بدون ﺍنسانیت
عبادت بدوﻥ ﺍیثار
و
سیاست بدون شرافت
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
ثروت بدون زحمت
لذت بدون ﻭجدان
دانش بدون شخصیت
تجارت بدون ﺍخلاق
علم بدون ﺍنسانیت
عبادت بدوﻥ ﺍیثار
و
سیاست بدون شرافت
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلمی دردناک، اما کاملا واقعی!
صف کیلومتری خرید مرغ در تهران!
شاید چنین صحنهای را از کشوری جنگ زده انتظار داشته باشیم نه از کشوری که در تولید مرغ خودکفاست. و مردمی هستند که پس از چند ساعت ماندن در صف باز هم دست خالی میمانند...!!!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فیلمی دردناک، اما کاملا واقعی!
صف کیلومتری خرید مرغ در تهران!
شاید چنین صحنهای را از کشوری جنگ زده انتظار داشته باشیم نه از کشوری که در تولید مرغ خودکفاست. و مردمی هستند که پس از چند ساعت ماندن در صف باز هم دست خالی میمانند...!!!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌊🌬
خدایا در این شبها
آرامش را سرليست
ِتمام اتفاقات
ِزندگی مان قراربده ✨
🕊شبتان در پناه خدا🕊
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
خدایا در این شبها
آرامش را سرليست
ِتمام اتفاقات
ِزندگی مان قراربده ✨
🕊شبتان در پناه خدا🕊
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺خــدایـا دفتر امروز را با
🌼نام و یادت می گشایم
🌸یــاریــم کـــن تـــا
🌺دلـــی را شـــاد کنــم
🌼به پاس شکرانه بیداریم
🌸دستم را رها مکن ، تا به امید تو
🌺دست افتاده ای رابگیرم
🌼روزتون پر از لطف خدا
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🍁 #اشعار_ناب
آهسته زمان رفته و برگشت ندارد
خوب و بدمان رفته و برگشت ندارد
عمری که فقط با غم دنیا سپری شد
چون آب روان رفته و برگشت ندارد
دیگر به سر آمد همه ایام جوانی
سیمای جوان رفته و برگشت ندارد
شد کار دل خستهی ما حسرت اینکه
این رفته و آن رفته و برگشت ندارد
بیهوده نگردید به دنبال خوشی ها
شادی ز جهان رفته و برگشت ندارد
گویی غم هجران عزیزان شده عادت
انگار که جان رفته و برگشت ندارد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
آهسته زمان رفته و برگشت ندارد
خوب و بدمان رفته و برگشت ندارد
عمری که فقط با غم دنیا سپری شد
چون آب روان رفته و برگشت ندارد
دیگر به سر آمد همه ایام جوانی
سیمای جوان رفته و برگشت ندارد
شد کار دل خستهی ما حسرت اینکه
این رفته و آن رفته و برگشت ندارد
بیهوده نگردید به دنبال خوشی ها
شادی ز جهان رفته و برگشت ندارد
گویی غم هجران عزیزان شده عادت
انگار که جان رفته و برگشت ندارد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_مرد_لاف_زن
📚برگرفته از مثنوی معنوی دفتر سوم
یک مرد لاف زن, پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود میکشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا شکمش از گرسنگی ناله میکرد که ای درغگو, خدا , حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش میزند. الهی, آن سبیل چرب تو کنده شود, اگر تو این همه لافِ دروغ نمیزدی, لااقل یک نفر رحم میکرد و چیزی به ما میداد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور میکند. شکم مرد, دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا میکرد که خدایا این درغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند, و چیزی به این شکم و روده برسد. عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربهای آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبهای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب میکردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند. مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ.
📚#مرد_لاف_زن
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚برگرفته از مثنوی معنوی دفتر سوم
یک مرد لاف زن, پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود میکشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا شکمش از گرسنگی ناله میکرد که ای درغگو, خدا , حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش میزند. الهی, آن سبیل چرب تو کنده شود, اگر تو این همه لافِ دروغ نمیزدی, لااقل یک نفر رحم میکرد و چیزی به ما میداد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور میکند. شکم مرد, دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا میکرد که خدایا این درغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند, و چیزی به این شکم و روده برسد. عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربهای آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبهای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب میکردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند. مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ.
📚#مرد_لاف_زن
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بهلول_دانا
هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟
بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم؛
اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی.
دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی.
سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی.
ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند.
ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی!
✓
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟
بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم؛
اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی.
دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی.
سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی.
ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند.
ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی!
✓
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آسمان روشن شد
صبح من روشن تر
همه جا پیچیده عطر صبحی دیگر
طلوع زیبای زندگیتون خوش
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
صبح من روشن تر
همه جا پیچیده عطر صبحی دیگر
طلوع زیبای زندگیتون خوش
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕حکایت خواندنی ملانصرالدین
و ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩ ﯾﻜﯽ ﺍﺳﺖ.
🌟ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ:
ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﻧﻈﺮﺍتشان ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﺠﺎﺟﺖ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﻣﯽکنند.
🌟ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ:
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺳﻦ ﭘﺨﺘﮕﯽ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﺷﺪ ﻋﻘﻠﯽ، ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻓﺮﺩ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ در ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺟﺸﻦ تولد ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.
ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﻛﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺮﺳﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﻚ ﺁﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻭ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻮﺩ. ﻣﻼ ﻛﻪ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﻣﺮﺩﺍﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﺵ ﺑﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽﺭﺳﻨﺪ ﻭ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﻛﻨﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﻤﺎﺭﯼ ﻣﯽﻛﺮﺩ. ﺍﻭ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﺟﺸﻨﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻫﻤﻪﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﺑﺬﻟﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﻭ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ.
ﻣﻼ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻤﯽﻛﺮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﻋﺰﺕ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻣﻼ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺍﻭ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻧﻜﻨﻨﺪ.ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﺬﺷﺖ. ﭼﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻛﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺣﺴﻮﺩﺍﻧﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﺮﺩ ﻭ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﯾﻚ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﺍﯾﻦ ﯾﻚ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻛﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻃﺮﻑ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﻛﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻤﺘﺮﯾﻦ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﻗﺒﻠﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺵ ﺧﻠﻖ ﻭ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩی ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻟﺴﻮﺯﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯽﻛﺮﺩ. ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻏﺮﻭﺭ ﻭ ﺗﻜﺒﺮ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﯾﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ. ﺧﻮﺏ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺧﻼﻕ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﯾﻚ ﺷﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﻼ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﻭﺿﻊ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺷﻜﺎﯾﺖ ﻛﺮﺩ، ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻤﻚ ﺧﻮﺍﺳﺖ. ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﻘﺸﻪﺍﯼ ﺑﻜﺸﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﻮﺑﯿﺖ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻛﻤﺘﺮ ﻛﻨﻨﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻻﻥ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﺷﻮﯾﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻭ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ.
ﺗﺎ ﯾﻚ ﺭﻭﺯ ﻛﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻭ ﮔﻼﯾﻪﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﭼﻪ ﻛﻤﻜﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻜﻨﺪ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﻼ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺣﺮﻓﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺑﺰﻧﻨﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﻼ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﺖ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺪﺱ ﺯﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺆﺍﻝ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻧﯿﺘﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ.
ﻣﺮﺩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻼ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻼ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ؟ ﻣﮕﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪﺍﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻜﺮﺩﯾﺪ؟ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﻣﺪﯾﻢ ﺷﺎﻡ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ. ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎﺷﯽ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ، ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮔﻢ، ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﻪﺍﻡ.
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ: ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩ ﯾﻜﯽ ﺍﺳﺖ.
ﻫﻤﻪﯼ ﺣﻀﺎﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﺰﻫﻮﺷﯽ ﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻧﺪ.
✓
📕کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
و ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩ ﯾﻜﯽ ﺍﺳﺖ.
🌟ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ:
ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﻧﻈﺮﺍتشان ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﺠﺎﺟﺖ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﻣﯽکنند.
🌟ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ:
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺳﻦ ﭘﺨﺘﮕﯽ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﺷﺪ ﻋﻘﻠﯽ، ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻓﺮﺩ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ در ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺟﺸﻦ تولد ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.
ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﻛﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺮﺳﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﻚ ﺁﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻭ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻮﺩ. ﻣﻼ ﻛﻪ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﻣﺮﺩﺍﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﺵ ﺑﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽﺭﺳﻨﺪ ﻭ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﻛﻨﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﻤﺎﺭﯼ ﻣﯽﻛﺮﺩ. ﺍﻭ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﺟﺸﻨﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻫﻤﻪﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﺑﺬﻟﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﻭ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ.
ﻣﻼ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻤﯽﻛﺮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﻋﺰﺕ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻣﻼ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺍﻭ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻧﻜﻨﻨﺪ.ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﺬﺷﺖ. ﭼﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻛﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺣﺴﻮﺩﺍﻧﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﺮﺩ ﻭ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﯾﻚ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﺍﯾﻦ ﯾﻚ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻛﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻃﺮﻑ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﻛﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻤﺘﺮﯾﻦ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﻗﺒﻠﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺵ ﺧﻠﻖ ﻭ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩی ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻟﺴﻮﺯﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯽﻛﺮﺩ. ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻏﺮﻭﺭ ﻭ ﺗﻜﺒﺮ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﯾﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ. ﺧﻮﺏ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺧﻼﻕ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﯾﻚ ﺷﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﻼ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﻭﺿﻊ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺷﻜﺎﯾﺖ ﻛﺮﺩ، ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻤﻚ ﺧﻮﺍﺳﺖ. ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﻘﺸﻪﺍﯼ ﺑﻜﺸﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﻮﺑﯿﺖ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻛﻤﺘﺮ ﻛﻨﻨﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻻﻥ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﺷﻮﯾﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻭ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ.
ﺗﺎ ﯾﻚ ﺭﻭﺯ ﻛﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻭ ﮔﻼﯾﻪﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﭼﻪ ﻛﻤﻜﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻜﻨﺪ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﻼ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺣﺮﻓﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺑﺰﻧﻨﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﻼ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﺖ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺪﺱ ﺯﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺆﺍﻝ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻧﯿﺘﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ.
ﻣﺮﺩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻼ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻼ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ؟ ﻣﮕﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺟﺸﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪﺍﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻜﺮﺩﯾﺪ؟ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﻣﺪﯾﻢ ﺷﺎﻡ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ. ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎﺷﯽ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ، ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮔﻢ، ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﻪﺍﻡ.
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ: ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩ ﯾﻜﯽ ﺍﺳﺖ.
ﻫﻤﻪﯼ ﺣﻀﺎﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﺰﻫﻮﺷﯽ ﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻧﺪ.
✓
📕کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
▪️مردی نزد امام علی (ع) آمده و گفت: از هفتاد فرسنگ دور به اینجا آمده ام تا هفت سوال از شما بپرسم:
۱.چه چیز «از آسمان عظیم تر» است؟
۲.چه چیز «از زمین پهناورتر» است؟
۳.چه چیز «از کودک یتیم ناتوان تر» است؟
۴.چه چیز «از آتش داغ تر» است؟
۵. چه چیز «از زمهریر سردتر» است؟
۶. چه چیز «از دریا بی نیازتر» است؟
۷. چه چیز «از سنگ سخت تر» است؟
▫️امام علی (ع) در پاسخ به این هفت سوال فرمودند :
۱. «تهمت به ناحق» از آسمان عظیم ترست.
۲. «حق» از زمین وسیع تر است.
۳. فرد «سخن چین» ، از کودکی یتیم ضعیف تر است.
۴. «آز و طمع» از آتش داغ تر است.
۵.«حاجت بردن به نزد بخیل» از زمهریر سردتر است.
۶. بدن شخص با «قناعت» از دریا بی نیازتر است.
۷. «قلب کافر» از سنگ سخت تر است.
✓
📕کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
۱.چه چیز «از آسمان عظیم تر» است؟
۲.چه چیز «از زمین پهناورتر» است؟
۳.چه چیز «از کودک یتیم ناتوان تر» است؟
۴.چه چیز «از آتش داغ تر» است؟
۵. چه چیز «از زمهریر سردتر» است؟
۶. چه چیز «از دریا بی نیازتر» است؟
۷. چه چیز «از سنگ سخت تر» است؟
▫️امام علی (ع) در پاسخ به این هفت سوال فرمودند :
۱. «تهمت به ناحق» از آسمان عظیم ترست.
۲. «حق» از زمین وسیع تر است.
۳. فرد «سخن چین» ، از کودکی یتیم ضعیف تر است.
۴. «آز و طمع» از آتش داغ تر است.
۵.«حاجت بردن به نزد بخیل» از زمهریر سردتر است.
۶. بدن شخص با «قناعت» از دریا بی نیازتر است.
۷. «قلب کافر» از سنگ سخت تر است.
✓
📕کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
ملانصرالدین را گفتند
فلان کس فتوای جهاد داده
نمیآیی؟؟
ملا گفت : اگر خودش جهاد کرد
من هم میآیم! او میخواهد من بمیرم
تا زمینم را صاحب شود ...!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فلان کس فتوای جهاد داده
نمیآیی؟؟
ملا گفت : اگر خودش جهاد کرد
من هم میآیم! او میخواهد من بمیرم
تا زمینم را صاحب شود ...!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✍ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﮑﻦ برای ﻧﻌﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍوند ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ است؛
زﯾﺮﺍ ﺗﻮ نمیدانی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
و ﻏﻤﮕﯿﻦ نباش ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ...
ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽِ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ،
پس سعی کن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮐﺮ باشی...
ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ پولهایت ﺭﺍ ﻧﺸﻤﺎﺭ...
ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﻜﻰ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ...
ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮﺳﺖ🥀
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
زﯾﺮﺍ ﺗﻮ نمیدانی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
و ﻏﻤﮕﯿﻦ نباش ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ...
ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽِ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ،
پس سعی کن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮐﺮ باشی...
ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ پولهایت ﺭﺍ ﻧﺸﻤﺎﺭ...
ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﻜﻰ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ...
ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮﺳﺖ🥀
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✍کوروش کبیر چه زیبا گفت :
اگر در دل کسی جایی نداری ،
فرش زیر پایش هم نباش....
🍃جایی که بودن و نبودنت هیچ فرقی نداره،
نبودنت رو انتخاب کن اینگونه به خودت احترام گذاشتی ...
محبوب همه باش ، معشوق یکی
مهرت را به همه هدیه کن ،
عشقت را به یکی
با هر رفتنی اشک نریز و با هر آمدنی لبخند نزن
شاید آنکه رفته بازگردد و آنکه آمده برود...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
اگر در دل کسی جایی نداری ،
فرش زیر پایش هم نباش....
🍃جایی که بودن و نبودنت هیچ فرقی نداره،
نبودنت رو انتخاب کن اینگونه به خودت احترام گذاشتی ...
محبوب همه باش ، معشوق یکی
مهرت را به همه هدیه کن ،
عشقت را به یکی
با هر رفتنی اشک نریز و با هر آمدنی لبخند نزن
شاید آنکه رفته بازگردد و آنکه آمده برود...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
☘سیزده بدر زمان ما اینجوری بود
چند تا خانواده با یه پیکان می زدن به دشت و دمن کلی خوش می گذروندن
تو. صندوق عقب هم می نشستن تا جا شن
جلو پنج نفر
عقب هشت تا ده نفر بسته به جثه
صندوق عقب هم پنج تا هشت نفر
#نوستالژی
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
چند تا خانواده با یه پیکان می زدن به دشت و دمن کلی خوش می گذروندن
تو. صندوق عقب هم می نشستن تا جا شن
جلو پنج نفر
عقب هشت تا ده نفر بسته به جثه
صندوق عقب هم پنج تا هشت نفر
#نوستالژی
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_کوتاه_آموزنده
دوستی میگفت: در یکی از روزهای زمستان، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم
برف بود، وسیله ای نبود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.
ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم
پرنده ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید.
او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟
من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست.
این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همه اش رزق و روزی ماست ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند.
تمام عمر کار و تلاش می کنیم تا مالی پس اندازکنیم و راحت زندگی کنیم.
ولی گاهی آن چه اندوخته ایم رزق وروزی ما نیست. اندوخته ما رزق و روزی کسانی می شود که بعد از ما می خورند. یا در زمان حيات نصیب آنها می شود و میخورند.
رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
دوستی میگفت: در یکی از روزهای زمستان، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم
برف بود، وسیله ای نبود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.
ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم
پرنده ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید.
او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟
من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست.
این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همه اش رزق و روزی ماست ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند.
تمام عمر کار و تلاش می کنیم تا مالی پس اندازکنیم و راحت زندگی کنیم.
ولی گاهی آن چه اندوخته ایم رزق وروزی ما نیست. اندوخته ما رزق و روزی کسانی می شود که بعد از ما می خورند. یا در زمان حيات نصیب آنها می شود و میخورند.
رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘داستانی زیبا که میتوانیم آن را الگوی زندگی خود قرار دهیم. (حتما بخوانید)
💕ثروتمند زندگی کنیم ، بجای آن که ثروتمند بمیریم
چارلی چاپلین تعریف می کند : 👇
با پدرم رفتم سیرك . توی صف خرید بلیت یه زن وشوهر با چهاربچشون جلوی ما بودند كه با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند…
وقتی به باجه بلیت فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیت ها رابهشون اعلام کرد . ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت .معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . و نمی دانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند، چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس صددلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت به شانه مرد زد و گفت:
ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه می كرد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود، ولی درآن لحظه برای این که پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم.
آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم ندیدم !
ثروتمند زندگی کنیم ،
بجای آن که ثروتمند بمیریم ....
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
💕ثروتمند زندگی کنیم ، بجای آن که ثروتمند بمیریم
چارلی چاپلین تعریف می کند : 👇
با پدرم رفتم سیرك . توی صف خرید بلیت یه زن وشوهر با چهاربچشون جلوی ما بودند كه با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند…
وقتی به باجه بلیت فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیت ها رابهشون اعلام کرد . ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت .معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . و نمی دانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند، چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس صددلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت به شانه مرد زد و گفت:
ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه می كرد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود، ولی درآن لحظه برای این که پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم.
آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم ندیدم !
ثروتمند زندگی کنیم ،
بجای آن که ثروتمند بمیریم ....
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺سلام
صبح بخیر
روزتون پر برکت
اى مهربان خداى...❤️
ای راز جان و مايهی سرمستى...
در عمق فكر و پردهی جانم تويى! ای آرام دل...
هر جا نگاه مى دود،
آنجا نشان توست...
با #توکل بر نامت
امروز را آغاز میکنیم🌤
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
صبح بخیر
روزتون پر برکت
اى مهربان خداى...❤️
ای راز جان و مايهی سرمستى...
در عمق فكر و پردهی جانم تويى! ای آرام دل...
هر جا نگاه مى دود،
آنجا نشان توست...
با #توکل بر نامت
امروز را آغاز میکنیم🌤
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
کسےکه تنها به عقلش اعتماد کند
گمراه میشود
کسےکه تنها به مالش
اعتمادکندکم میآورد
کسےکه تنها به مردم
اعتماد کند
خسته میشود
امّاکسےکه برخدا اعتمادکند
نه گمراه میشود
نه کم میاورد
ونه خسته میشه
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
گمراه میشود
کسےکه تنها به مالش
اعتمادکندکم میآورد
کسےکه تنها به مردم
اعتماد کند
خسته میشود
امّاکسےکه برخدا اعتمادکند
نه گمراه میشود
نه کم میاورد
ونه خسته میشه
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin