📔✍مکر و حیله فرد یهودی
می گویند یک یهودی وارد اجتماعی شد که در آن تعدادی از مسلمانان و یک عالم دینی حضور داشتند
خواست شبهه ای در قالب یک سوال مطرح کند ،که اگر عالم نتوانست جواب دهد بقیه مسلمانان با دیدن آن صحنه در دین وعقیده خود دچار شک وتردید شوند
يهودی، به ظاهر خودش را نزد آنها، به عنوان مسلمان جا زدو پس از نشستی کوتاه شروع کرد به گفتگو و تبادل بحث ونظر ،
يهودی خطاب به عالم دین گفت:ببینید ما مسلمانان در حفظ قرآن دچار مشقت زیادی هستیم ; زیرا قرآن سی جزء است .
بسیاری از آياتش متشابهند
چرا آیات متشابه و شبیه به هم را حذف نکنیم ؟
چون برای تکرار آیات مشابه فائده ای نیست بجز تكرار كلام.
باز يهودی در حالی تبسم و لبخند مکّارانه بر دهان داشت به سخنش ادامه داده گفت: بعد از حذف آیات تکراری و مشابه تعداد أجزاء قرآن هم کم خواهند شدو آنگاه حفظش بر من و شما آسان می شود .
در تمام این مدت ، عالم دینی کاملا به سخنان يهودی گوش فرا داده وخاموش بود. هنگامی که یهودی به سخنان خود پایان داد.
عالم به يهودی گفت : سخنان شما بسیار زیبا و متین بودو کمال استفاده را بردم .. !
يهودی خبيث خیلی خوشحال شد و از شادی در پوست خود نمی گنجید چون خیال کرد که آنها را در دام شک وشبه دینی انداخته است.
اما عالم هوشیار به سخن خویش ادامه داده و گفت:حالا من از شما یک سؤال دارم : آیا در بدن تو اعضای مشابه و اضافی وجود ندارند که فائده نداشته باشند از جمله دو دست ،دو پا ، دو گوش ، دو چشم ، دو سوراخ بینی ،دو کلیه وهزاران تار موی شبیه به هم ؟؟؟
چرا این چیزهای اضافی و مشابه را قطع نمی کنی تا وزنت سبک شده و آنچه که می خوری فقط یک عضوت از آن استفاده کند ؟
در ضمن از حمل بار واعضای اضافی ، بی فایده و تکراری که در بدن تو هستند راحت می شوی ... !!
با این پاسخ دندان شکن ، رنگ یهودی سیاه شده فورا برخواست و وسایلش را جمع کرد وناکام و نامراد مجلس را ترک کرد .
بله عزیزان اگر کمی دانش دینی داشته باشیم یا به یک شخص دانا ومتقی مراجعه کنیم در هیچ موردی دچار لغزش نخواهیم شد و متوجه می شویم که هیچ امری در دین و خلقت خداوند متعال خالی از حکمت و اسرار نیست .
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
می گویند یک یهودی وارد اجتماعی شد که در آن تعدادی از مسلمانان و یک عالم دینی حضور داشتند
خواست شبهه ای در قالب یک سوال مطرح کند ،که اگر عالم نتوانست جواب دهد بقیه مسلمانان با دیدن آن صحنه در دین وعقیده خود دچار شک وتردید شوند
يهودی، به ظاهر خودش را نزد آنها، به عنوان مسلمان جا زدو پس از نشستی کوتاه شروع کرد به گفتگو و تبادل بحث ونظر ،
يهودی خطاب به عالم دین گفت:ببینید ما مسلمانان در حفظ قرآن دچار مشقت زیادی هستیم ; زیرا قرآن سی جزء است .
بسیاری از آياتش متشابهند
چرا آیات متشابه و شبیه به هم را حذف نکنیم ؟
چون برای تکرار آیات مشابه فائده ای نیست بجز تكرار كلام.
باز يهودی در حالی تبسم و لبخند مکّارانه بر دهان داشت به سخنش ادامه داده گفت: بعد از حذف آیات تکراری و مشابه تعداد أجزاء قرآن هم کم خواهند شدو آنگاه حفظش بر من و شما آسان می شود .
در تمام این مدت ، عالم دینی کاملا به سخنان يهودی گوش فرا داده وخاموش بود. هنگامی که یهودی به سخنان خود پایان داد.
عالم به يهودی گفت : سخنان شما بسیار زیبا و متین بودو کمال استفاده را بردم .. !
يهودی خبيث خیلی خوشحال شد و از شادی در پوست خود نمی گنجید چون خیال کرد که آنها را در دام شک وشبه دینی انداخته است.
اما عالم هوشیار به سخن خویش ادامه داده و گفت:حالا من از شما یک سؤال دارم : آیا در بدن تو اعضای مشابه و اضافی وجود ندارند که فائده نداشته باشند از جمله دو دست ،دو پا ، دو گوش ، دو چشم ، دو سوراخ بینی ،دو کلیه وهزاران تار موی شبیه به هم ؟؟؟
چرا این چیزهای اضافی و مشابه را قطع نمی کنی تا وزنت سبک شده و آنچه که می خوری فقط یک عضوت از آن استفاده کند ؟
در ضمن از حمل بار واعضای اضافی ، بی فایده و تکراری که در بدن تو هستند راحت می شوی ... !!
با این پاسخ دندان شکن ، رنگ یهودی سیاه شده فورا برخواست و وسایلش را جمع کرد وناکام و نامراد مجلس را ترک کرد .
بله عزیزان اگر کمی دانش دینی داشته باشیم یا به یک شخص دانا ومتقی مراجعه کنیم در هیچ موردی دچار لغزش نخواهیم شد و متوجه می شویم که هیچ امری در دین و خلقت خداوند متعال خالی از حکمت و اسرار نیست .
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_طنز_خواندنی
✍📔حکایت کاسه زهر
کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد
روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند
به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری
خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل
را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی
به تو راست خواهم گفت
کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه
زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی
📕برگرفته از:رساله دلگشا
✍اثر:#عبید_زاکانی
✓
📚مجموعهحکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍📔حکایت کاسه زهر
کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد
روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند
به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری
خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل
را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی
به تو راست خواهم گفت
کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه
زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی
📕برگرفته از:رساله دلگشا
✍اثر:#عبید_زاکانی
✓
📚مجموعهحکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبح آمده با عطر گل ریحانش
با نم نم عاشقانه ی بارانش
برخیز و خوشامدی بگو با لبخند
لبریز کن از چای و عسل فنجانش
سلااااااام😊
صبح زیباتون بخیر و شادی ☕️
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
با نم نم عاشقانه ی بارانش
برخیز و خوشامدی بگو با لبخند
لبریز کن از چای و عسل فنجانش
سلااااااام😊
صبح زیباتون بخیر و شادی ☕️
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
♥️قشنگترين دونستنىِ دنياست..♥️
💜وقتى ميگه :
💛دوسِت دارمااا؟
💚تو ام ميگى میدونم♥️👌👌
بفرستین برا اونیکه بیشتر از همه دوسش دارین😍😍❤️
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
💜وقتى ميگه :
💛دوسِت دارمااا؟
💚تو ام ميگى میدونم♥️👌👌
بفرستین برا اونیکه بیشتر از همه دوسش دارین😍😍❤️
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_پندآموز
عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس،در خانه...دور از چشم همه
اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم...
مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت...این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...
زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست...
آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم...
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
حسین حائریان
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس،در خانه...دور از چشم همه
اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم...
مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت...این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...
زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست...
آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم...
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
حسین حائریان
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت:
یکی از این سه مجازات را انتخاب کن:
«یا یک من پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده یا ۵۰ چوب بخور!»
مرد با خودش گفت: «وقتی میشود پیاز خورد کدام عاقلی چوب میخورد یا پول میدهد؟»
برایش پیاز آوردند. دو پیاز که خورد، دهانش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است. چوب بزنید!» هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد
و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد چرا چوب بخورد؟»
۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.
حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام میدادی لازم نبود هم چوب را بخوری هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
یکی از این سه مجازات را انتخاب کن:
«یا یک من پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده یا ۵۰ چوب بخور!»
مرد با خودش گفت: «وقتی میشود پیاز خورد کدام عاقلی چوب میخورد یا پول میدهد؟»
برایش پیاز آوردند. دو پیاز که خورد، دهانش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است. چوب بزنید!» هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد
و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد چرا چوب بخورد؟»
۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.
حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام میدادی لازم نبود هم چوب را بخوری هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
کودکت اگر رفتار خوب تو با همسرت را ببیند احترام به زن را می آموزد
کودکت اگر با انتقاد زندگی کند، سرزنش کردن را می آموزد.
کودکت اگر با خصومت زندگی کند، جنگیدن را می آموزد
کودکت اگر با تمسخر زندگی کند، کمرویی را می آموزد
کودکت اگر با ترس زندگی کند، نگران بودن را می آموزد
کودکت اگربا پذیرش زندگی کند،عشق ورزیدن را می آموزد
کودکت اگر با تایید زندگی کند، دوست داشتن خودش را می آموزد
کودکت اگربا صداقت زندگی کند، حقیقت را می آموزد
کودکت اگر با انصاف زندگی کند، عدالت را می آموزد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
کودکت اگر با انتقاد زندگی کند، سرزنش کردن را می آموزد.
کودکت اگر با خصومت زندگی کند، جنگیدن را می آموزد
کودکت اگر با تمسخر زندگی کند، کمرویی را می آموزد
کودکت اگر با ترس زندگی کند، نگران بودن را می آموزد
کودکت اگربا پذیرش زندگی کند،عشق ورزیدن را می آموزد
کودکت اگر با تایید زندگی کند، دوست داشتن خودش را می آموزد
کودکت اگربا صداقت زندگی کند، حقیقت را می آموزد
کودکت اگر با انصاف زندگی کند، عدالت را می آموزد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥كليپى مخصوص افراد بالای 30 سال!
#نوستالژى
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
#نوستالژى
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_خواندنی
✍🌹#گذشت
🔹سربازی در جنگ چالدران از میدانِ جنگ گریخت تا به روستایی در اطراف چالدران رسید. در کوچهای رفت که در ابتدای کوچه جوانی را دید و از ترس اینکه لو نرود، او را با تفنگش کُشت. سراسیمه دوید و درب منزلی را زد و پیرمردی در را گشود و او را در خانه پناهش داد. ساعتی نگذشت پیرمرد بیرون رفت و به جوان گفت: در را قفل کردم تا نیامدم جایی نرو!
🔹 سه روز گذشت و پیرمرد به خانه بازگشت. سرباز گفت: اجازه دهی شبانه به کشور خودم حرکت کنم. پیرمرد گفت: نه! منطقه امن نیست. جوان دوباره اصرار کرد. پیرمرد گفت: اگر از خانهی من پایِ خود بیرون بگذاری قسم میخورم تو را خواهم کشت.
🔹 جوان مجبور شد یکماه در منزل پیرمرد مهمان شود. بعد از حدود یکماه، روزی پیرمرد گفت: ای جوان! آذوقهی خود بردار شبانه به سمت کوهستان برویم تا من راه عثمانی را به تو نشان دهم و به دیار خود برگرد. سرباز شبانه با پیرمرد هر یک سوار بر اسبی به سمتِ کوهستان رفتند و بعد از نشاندادن مسیر، پیرمرد اسب را هم به سرباز هدیه داد.
🔹 جوان گفت: حال که میروم سؤالی را پاسخ نیافتم، چرا مرا یکماه نگهداشتی؟ آیا واقعاً اگر از خانهات بیرون میرفتم، مرا میکُشتی؟ پیرمرد گفت: وقتی درب خانهی مرا زدی بعد از چند لحظه که من پناهات دادم، درب منزل مرا زدند و من برای اینکه لو نروی تو را در منزل گذاشتم و بیرون رفتم و جنازهی پسرم را که با تفنگ کشته شده بود، دیدم. یقین کردم کار توست. خواستم برگردم و تو را قصاص کنم ولی از خدا ترسیدم بر مهمان خویش قصد جانش کنم. وقتی که گفتی میخواهی بروی، میدانستم اگر پایت را از منزل بیرون بگذاری و از مهمانبودن من خارج شوی، وسوسه خواهم شد تا تو را قصاص کنم. بنابراین تهدیدت کردم در منزل بمانی تا خون پسرم بر من سرد شود تا بتوانم از قصاص تو بگذرم و امروز دیدم شکر خدا میتوانم از قصاصِ تو بگذرم پس اجازه دادم از منزل من خارج شوی.
🔹 سرباز عثمانی که در دل شب این حقیقت را شنید پاهایش سرد شد و تفنگ خویش بیرون کشید و گفت: یا مرا بکش یا خودم را خواهم کشت. پیرمرد گفت: سِلاح خود غلاف کن! مدتها خواستم قصاص فرزندم از تو بگیرم ولی یک سؤال همیشه ذهن مرا درگیر خود ساخته بود، گفتم: خدایا! اگر قصد تو کشتن این سرباز بود قطعاً به در خانهی من روانهاش نمیکردی پس قصد خدا بر پناهدادن تو بود چون درب هر خانهای غیر خانهی مرا میزدی قطعاً اکنون زنده نبودی.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍🌹#گذشت
🔹سربازی در جنگ چالدران از میدانِ جنگ گریخت تا به روستایی در اطراف چالدران رسید. در کوچهای رفت که در ابتدای کوچه جوانی را دید و از ترس اینکه لو نرود، او را با تفنگش کُشت. سراسیمه دوید و درب منزلی را زد و پیرمردی در را گشود و او را در خانه پناهش داد. ساعتی نگذشت پیرمرد بیرون رفت و به جوان گفت: در را قفل کردم تا نیامدم جایی نرو!
🔹 سه روز گذشت و پیرمرد به خانه بازگشت. سرباز گفت: اجازه دهی شبانه به کشور خودم حرکت کنم. پیرمرد گفت: نه! منطقه امن نیست. جوان دوباره اصرار کرد. پیرمرد گفت: اگر از خانهی من پایِ خود بیرون بگذاری قسم میخورم تو را خواهم کشت.
🔹 جوان مجبور شد یکماه در منزل پیرمرد مهمان شود. بعد از حدود یکماه، روزی پیرمرد گفت: ای جوان! آذوقهی خود بردار شبانه به سمت کوهستان برویم تا من راه عثمانی را به تو نشان دهم و به دیار خود برگرد. سرباز شبانه با پیرمرد هر یک سوار بر اسبی به سمتِ کوهستان رفتند و بعد از نشاندادن مسیر، پیرمرد اسب را هم به سرباز هدیه داد.
🔹 جوان گفت: حال که میروم سؤالی را پاسخ نیافتم، چرا مرا یکماه نگهداشتی؟ آیا واقعاً اگر از خانهات بیرون میرفتم، مرا میکُشتی؟ پیرمرد گفت: وقتی درب خانهی مرا زدی بعد از چند لحظه که من پناهات دادم، درب منزل مرا زدند و من برای اینکه لو نروی تو را در منزل گذاشتم و بیرون رفتم و جنازهی پسرم را که با تفنگ کشته شده بود، دیدم. یقین کردم کار توست. خواستم برگردم و تو را قصاص کنم ولی از خدا ترسیدم بر مهمان خویش قصد جانش کنم. وقتی که گفتی میخواهی بروی، میدانستم اگر پایت را از منزل بیرون بگذاری و از مهمانبودن من خارج شوی، وسوسه خواهم شد تا تو را قصاص کنم. بنابراین تهدیدت کردم در منزل بمانی تا خون پسرم بر من سرد شود تا بتوانم از قصاص تو بگذرم و امروز دیدم شکر خدا میتوانم از قصاصِ تو بگذرم پس اجازه دادم از منزل من خارج شوی.
🔹 سرباز عثمانی که در دل شب این حقیقت را شنید پاهایش سرد شد و تفنگ خویش بیرون کشید و گفت: یا مرا بکش یا خودم را خواهم کشت. پیرمرد گفت: سِلاح خود غلاف کن! مدتها خواستم قصاص فرزندم از تو بگیرم ولی یک سؤال همیشه ذهن مرا درگیر خود ساخته بود، گفتم: خدایا! اگر قصد تو کشتن این سرباز بود قطعاً به در خانهی من روانهاش نمیکردی پس قصد خدا بر پناهدادن تو بود چون درب هر خانهای غیر خانهی مرا میزدی قطعاً اکنون زنده نبودی.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
فرد متمول و میلیاردری که ثروت
نامشروع زیادی در طی سالهای گذشته
بدست آورده بود تصمیم به توبه گرفت
و به پیش عالمی رفت و نحوه بدست
آوردن ثروتش از راه نامشروع را توضیح داد.
عالم به او گفت تو باید تمام ثروتت
را به خیابان بریزی و بعد یک سال هر
آنچه باقی مانده بود از آن توست!
مرد متمول پذیرفت و تمام ثروتش را
نقد کرده و با آن تیرآهن ۱۸ خرید و در
خیابان رها کرد و بعد از یک سال رفت
دید آهنها اصلا تکان نخورده اند، در
حالی که با بالا رفتن دلار قیمتها ۴ برابر شده بود!
شیطان که نظاره گر این واقعه بود
آن مرد را بعنوان استاد رهنما انتخاب کرد...😄
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فرد متمول و میلیاردری که ثروت
نامشروع زیادی در طی سالهای گذشته
بدست آورده بود تصمیم به توبه گرفت
و به پیش عالمی رفت و نحوه بدست
آوردن ثروتش از راه نامشروع را توضیح داد.
عالم به او گفت تو باید تمام ثروتت
را به خیابان بریزی و بعد یک سال هر
آنچه باقی مانده بود از آن توست!
مرد متمول پذیرفت و تمام ثروتش را
نقد کرده و با آن تیرآهن ۱۸ خرید و در
خیابان رها کرد و بعد از یک سال رفت
دید آهنها اصلا تکان نخورده اند، در
حالی که با بالا رفتن دلار قیمتها ۴ برابر شده بود!
شیطان که نظاره گر این واقعه بود
آن مرد را بعنوان استاد رهنما انتخاب کرد...😄
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ با زبان خوش مار را میتوان از سوراخش بیرون کشید.
در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی میکردند و روگار به سر میبردند.
عدهای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار میکردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم مینشستند و هرکس با خوشی سفره خود را میگشود و نان و پنیر خود را میخورد و کسی را با کسی کار نبود. اما روزی از روزها که مردمان آبادی در سایه دیوار کاروانسرایی مشغول خوردن نان و استراحت کردن بودند، چند مرد جنگی سوار بر اسب سر رسیدند و بیصدا اسبشان را در طویلهای بستند و شمشیر بهدست و خشمگین بیرون آمدند. سردسته سواران هنگامی که نان خوردن مردم را دید بر سر جمع آنها ایستاد و گفت:
«این چه جور غذا خوردن است؟»
مردم که چنین شنیدند با تعجب به یکدیگر نگریستند و گفتند:
«مگر چه اشکالی دارد؟ مگر تو عیبی در آن می بینی؟»
سوار سری جنباند و گفت:
«بله، عیبش این است که شما همسفر هستید ولی همسفره نیستید و این خود کاری اشتباه است.»
پیرمرد آهی بلند کشید و گفت:
«ما مردمی ساده هستیم و همه همشهری و خودی هستیم و رسم ما چنین است»
سوار با خشم پا بر زمین کوبید و گفت:
«همان که گفتم. باید به فرمان من عمل کنید وگرنه اینجا را ویران میکنم و شاید هم سر از تن کسی جدا سازم.»
مردم آبادی که دیدند مرد بسیار پر زور است و چارهای ندارند، ترسیدند و به ناچار سفرهها را یکی کردند و نان و پنیرها را در هم ریختند ولی خب در اصل خشونت مسئله را حل نکرد. سوار همچنان حیران به آنان مینگریست و هنگامی که سفره بزرگ را دید گفت:
«خب اکنون درست شد. منظور من درست همین بود.»
سوار شمشیرزن پس از گفتن این سخنان سوار بر اسبش شد و رفت و همین که کمی دورتر شد مردم نفس راحتی کشیدند و دوباره به رسم دیرین خودشان سفرهها را جدا کردند و نانها را یکی یکی برداشتند و تکههای پنیر را از کنار هم جدا کردند. در این هنگام مسافری رهگذر از راه رسید. پس او نیز آمد و نشست و سفره نان و پنیرش را گشود و سپس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
«من از جایی دور آمدهام و اکنون از دیدار شما بسیار خرسندم زیرا دیگر در این مکان تنها نیستم. امیدوارم همیشه همین گونه جمعتان جمع باشد و دلتان خوش. نمیدانم با کدامتان هم نمک باشم، ای کاش سفره یکی بود. خب ما همه برادریم. ما هم در آبادی خود همین گونه غذا میخوردیم درست مانند شما. البته بسیار خوب هم بود اما چرا خوب بود؟ برای اینکه زندگی مردم با هم تفاوت دارد، یکی بیشتر دارد و یکی کمتر، یکی دندان دارد و یکی ندارد، یکی آبرو دارد و نمیخواهد دیگران بدانند که چه میخورد، سلیقهها هم با هم تفاوت دارند. ولی یک روز که چند نفر با هم به سفر میرفتیم گفتیم دوستان اکنون که همسفر هستیم همسفره نیز باشیم. پس نان و پنیرها را درهم شکستیم و دیدیم اینگونه هم بهتر شد زیرا اگر مهمانی از راه برسد سفره بزرگ آبرومندتر است و اگر هم غریبهای از راه برسد ما را همدل و همفکر و دوست و یگانه میبیند و دیگر جرأت نمیکند بر ما بزرگی بفروشد. پس از آن دیگر هرکجا که هستیم سفرهها را یکی میکنیم. دوستان بدانید که برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
ناگهان کسی از میان جمع گفت:
«پس خوب است اکنون هم سفرهها را یکی کنیم و نانها را در هم بشکنیم.»
ریش سفید جمع که تا آن هنگام سکوت کرده بود پس از کمی اندیشه گفت:
«دوستان زود همه نانها و پنیرها را چنان در هم بریزید که دیگر شناخته نشوند. این مرد درست میگوید برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
دیگری گفت:
«آن مرد شمشیرزن هم که همین را میخواست.»
پیرمرد پوزخندی زد و پاسخ داد:
«بله او هم همین را میگفت او از صلح سخن میگفت ولی با جنگ میگفت و تلخ و با زور هم پیش میرفت اما به عکس این دوست عزیز ما خوب و شیرین سخن میگوید و با مهربانی سخن به زبان میآورد زیرا با زبان خوش مار را هم میتوان از سوراخ بیرون کشید.»
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ با زبان خوش مار را میتوان از سوراخش بیرون کشید.
در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی میکردند و روگار به سر میبردند.
عدهای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار میکردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم مینشستند و هرکس با خوشی سفره خود را میگشود و نان و پنیر خود را میخورد و کسی را با کسی کار نبود. اما روزی از روزها که مردمان آبادی در سایه دیوار کاروانسرایی مشغول خوردن نان و استراحت کردن بودند، چند مرد جنگی سوار بر اسب سر رسیدند و بیصدا اسبشان را در طویلهای بستند و شمشیر بهدست و خشمگین بیرون آمدند. سردسته سواران هنگامی که نان خوردن مردم را دید بر سر جمع آنها ایستاد و گفت:
«این چه جور غذا خوردن است؟»
مردم که چنین شنیدند با تعجب به یکدیگر نگریستند و گفتند:
«مگر چه اشکالی دارد؟ مگر تو عیبی در آن می بینی؟»
سوار سری جنباند و گفت:
«بله، عیبش این است که شما همسفر هستید ولی همسفره نیستید و این خود کاری اشتباه است.»
پیرمرد آهی بلند کشید و گفت:
«ما مردمی ساده هستیم و همه همشهری و خودی هستیم و رسم ما چنین است»
سوار با خشم پا بر زمین کوبید و گفت:
«همان که گفتم. باید به فرمان من عمل کنید وگرنه اینجا را ویران میکنم و شاید هم سر از تن کسی جدا سازم.»
مردم آبادی که دیدند مرد بسیار پر زور است و چارهای ندارند، ترسیدند و به ناچار سفرهها را یکی کردند و نان و پنیرها را در هم ریختند ولی خب در اصل خشونت مسئله را حل نکرد. سوار همچنان حیران به آنان مینگریست و هنگامی که سفره بزرگ را دید گفت:
«خب اکنون درست شد. منظور من درست همین بود.»
سوار شمشیرزن پس از گفتن این سخنان سوار بر اسبش شد و رفت و همین که کمی دورتر شد مردم نفس راحتی کشیدند و دوباره به رسم دیرین خودشان سفرهها را جدا کردند و نانها را یکی یکی برداشتند و تکههای پنیر را از کنار هم جدا کردند. در این هنگام مسافری رهگذر از راه رسید. پس او نیز آمد و نشست و سفره نان و پنیرش را گشود و سپس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
«من از جایی دور آمدهام و اکنون از دیدار شما بسیار خرسندم زیرا دیگر در این مکان تنها نیستم. امیدوارم همیشه همین گونه جمعتان جمع باشد و دلتان خوش. نمیدانم با کدامتان هم نمک باشم، ای کاش سفره یکی بود. خب ما همه برادریم. ما هم در آبادی خود همین گونه غذا میخوردیم درست مانند شما. البته بسیار خوب هم بود اما چرا خوب بود؟ برای اینکه زندگی مردم با هم تفاوت دارد، یکی بیشتر دارد و یکی کمتر، یکی دندان دارد و یکی ندارد، یکی آبرو دارد و نمیخواهد دیگران بدانند که چه میخورد، سلیقهها هم با هم تفاوت دارند. ولی یک روز که چند نفر با هم به سفر میرفتیم گفتیم دوستان اکنون که همسفر هستیم همسفره نیز باشیم. پس نان و پنیرها را درهم شکستیم و دیدیم اینگونه هم بهتر شد زیرا اگر مهمانی از راه برسد سفره بزرگ آبرومندتر است و اگر هم غریبهای از راه برسد ما را همدل و همفکر و دوست و یگانه میبیند و دیگر جرأت نمیکند بر ما بزرگی بفروشد. پس از آن دیگر هرکجا که هستیم سفرهها را یکی میکنیم. دوستان بدانید که برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
ناگهان کسی از میان جمع گفت:
«پس خوب است اکنون هم سفرهها را یکی کنیم و نانها را در هم بشکنیم.»
ریش سفید جمع که تا آن هنگام سکوت کرده بود پس از کمی اندیشه گفت:
«دوستان زود همه نانها و پنیرها را چنان در هم بریزید که دیگر شناخته نشوند. این مرد درست میگوید برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
دیگری گفت:
«آن مرد شمشیرزن هم که همین را میخواست.»
پیرمرد پوزخندی زد و پاسخ داد:
«بله او هم همین را میگفت او از صلح سخن میگفت ولی با جنگ میگفت و تلخ و با زور هم پیش میرفت اما به عکس این دوست عزیز ما خوب و شیرین سخن میگوید و با مهربانی سخن به زبان میآورد زیرا با زبان خوش مار را هم میتوان از سوراخ بیرون کشید.»
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پیکان تاکسی خطی تهران در لوسآنجلس خیابان کولورادو😍
+خب بایدن که ان شاء الله گفت آرین طباطبایی هم که مشاور وزارت خارجه آمریکا شد، ساسی مانکن هم که روسری سر الکسیس کرد، اینم پیکان خطی...
فقط مونده روحانی رو صادر کنیم 8 سال رئیس جمهورشون بشه اووونچنان رونقی ایجاد کنه که یر به یر بشیم:)😄
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
+خب بایدن که ان شاء الله گفت آرین طباطبایی هم که مشاور وزارت خارجه آمریکا شد، ساسی مانکن هم که روسری سر الکسیس کرد، اینم پیکان خطی...
فقط مونده روحانی رو صادر کنیم 8 سال رئیس جمهورشون بشه اووونچنان رونقی ایجاد کنه که یر به یر بشیم:)😄
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌹✍#زیبا_نوشت
هر آنچه برایتان رخ می دهد،شما مسئول آن هستید. هیچ کس دیگری آن را برایتان انجام نداده است. شما می خواستید که انجام گیرد، پس انجام گرفت.
اگر کسی از تو بهره کشی می کند، این عمل به خواست تو بوده است. اگر کسی تو را به زندان می افکند، به این دلیل است که خودت خواسته ای زندانی شوی. یقیناً جستجویی در کار بوده است.
شاید آن را امنیت بخوانی، ممکن است اسامی و برچسبهای مختلفی بکار ببری، ولی تو در اشتیاق زندانی شدن بودی. شاید در زندان احساس امنیت می کنی، در زندان نا امنی وجود ندارد.
اما با دیوارهای زندان مبارزه نکن. به درونت بنگر تا اشتیاق در امان بودن را درک کنی و ببینی چه چیزی از اجتماع خواسته ای: اعتبار، آبرو وعزت و احترام.
اگر در تقاضای این ها باشی، پس بهایش را باید بپردازی. آن وقت اجتماع می گوید: "خیلی خوب،ما به تو عزت واحترام می دهیم، پس تو هم آزادی ات را به ما بده"
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
هر آنچه برایتان رخ می دهد،شما مسئول آن هستید. هیچ کس دیگری آن را برایتان انجام نداده است. شما می خواستید که انجام گیرد، پس انجام گرفت.
اگر کسی از تو بهره کشی می کند، این عمل به خواست تو بوده است. اگر کسی تو را به زندان می افکند، به این دلیل است که خودت خواسته ای زندانی شوی. یقیناً جستجویی در کار بوده است.
شاید آن را امنیت بخوانی، ممکن است اسامی و برچسبهای مختلفی بکار ببری، ولی تو در اشتیاق زندانی شدن بودی. شاید در زندان احساس امنیت می کنی، در زندان نا امنی وجود ندارد.
اما با دیوارهای زندان مبارزه نکن. به درونت بنگر تا اشتیاق در امان بودن را درک کنی و ببینی چه چیزی از اجتماع خواسته ای: اعتبار، آبرو وعزت و احترام.
اگر در تقاضای این ها باشی، پس بهایش را باید بپردازی. آن وقت اجتماع می گوید: "خیلی خوب،ما به تو عزت واحترام می دهیم، پس تو هم آزادی ات را به ما بده"
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🥾میکاب مردانه اصل ترکیه
بصورت کارتنی و تکی
کارتنهای ۱۰ و ۱۸ جفتی جور و مخصوص
در دو رنگ مشکی و بژ
📦ارسال به سراسر کشور
برای سفارش میکاب ترک اصل
با آیدی و شماره ذیل در ارتباط باشید.
🆔 @pirantablighAdmin
📲09146390728
بصورت کارتنی و تکی
کارتنهای ۱۰ و ۱۸ جفتی جور و مخصوص
در دو رنگ مشکی و بژ
📦ارسال به سراسر کشور
برای سفارش میکاب ترک اصل
با آیدی و شماره ذیل در ارتباط باشید.
🆔 @pirantablighAdmin
📲09146390728
خداوند بینهایت است
و لامکان و لازمان ،
اما بهقدر فهم تو کوچک میشود
و بهقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوے تو گسترده میشود
و بقدر ایمانت کارگشا میگردد !!
✓
📒کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
و لامکان و لازمان ،
اما بهقدر فهم تو کوچک میشود
و بهقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوے تو گسترده میشود
و بقدر ایمانت کارگشا میگردد !!
✓
📒کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁🍂
بیا ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺜﻞ شب ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ،ﺯﻣﯿﻨﺶﻫﺴﺖ
ﻫﻮﺍﯾﺶﻫست
ﺧﺪﺍﯾﺶ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﺎ
ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ....
⚜شبتان در پناه خدا⚜
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin࿐
بیا ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺜﻞ شب ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ،ﺯﻣﯿﻨﺶﻫﺴﺖ
ﻫﻮﺍﯾﺶﻫست
ﺧﺪﺍﯾﺶ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﺎ
ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ....
⚜شبتان در پناه خدا⚜
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin࿐
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥کلیپ زیبا و پرانرژی صبح بخیر تقدیم دوستان گل❤️🌸
🌤خدایا
با نامِ زیبای تو آغاز میکنم
که تو زیباترین علتِ هر آغازی
در این صبح زیبا
همہ دوستان و عزیزانم را
در تمام دقایق بہ آغوش
گــرم و مهربانت میسپارم
💫سلام عزیزان صبح بخیر💫
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌤خدایا
با نامِ زیبای تو آغاز میکنم
که تو زیباترین علتِ هر آغازی
در این صبح زیبا
همہ دوستان و عزیزانم را
در تمام دقایق بہ آغوش
گــرم و مهربانت میسپارم
💫سلام عزیزان صبح بخیر💫
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
درویشی و عاشقی به هم سلطانی است
گنج است غم عشق ولی پنهانی است
ویران کردم بدست خود خانهی دل
چون دانستم که گنج در ویرانی است ... 🦋
👤 " حضرت مولانای عشــــــــق "
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
گنج است غم عشق ولی پنهانی است
ویران کردم بدست خود خانهی دل
چون دانستم که گنج در ویرانی است ... 🦋
👤 " حضرت مولانای عشــــــــق "
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بهلول_و_داروغه_بغداد
روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.
بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.
بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد. داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟
بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.
داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بالاخره بازنگشت.
داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.
بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.
بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد. داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟
بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.
داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بالاخره بازنگشت.
داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥"تو که نیستی"
خواننده: #هایده
❤️تقدیم به همه دوست داران مرحوم بانو هایده ، با شنیدن این آهنگ کلی خاطراتتون زنده میشه
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
خواننده: #هایده
❤️تقدیم به همه دوست داران مرحوم بانو هایده ، با شنیدن این آهنگ کلی خاطراتتون زنده میشه
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍به ریش خود میخندد
کنایه از خود را مسخره كردن
آورده اند كه ...
ابلهی ، شیطان را در خواب دید ، ریش او را محكم گرفت و چند سیلی ، سخت در بناگوش او بنواخت و گفت : ای ملعون ! ریش خود را برای فریب بلند كرده ای كه مردم را گول بزنی ، اینك ترا به سزای اعمالت می رسانم . با گفتن این سخن ، ناگاه از خواب پرید و ریش خود را در دست خویش دیده و خنده اش گرفت !
این مثال را در مورد كسی ایراد می كنند كه اشخاص دیگر را مورد استهزاء قرار داده و به آنها بی احترامی می كند یا اینكه در پشت سر مردم محترم غیبت می نماید . مقصود این است كه نتیجه سوء این استهزاء یا غیبت ، فقط متوجه همان شخصیت استهزاء كننده خواهد شد .
#به_ریش_خود_میخندد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍به ریش خود میخندد
کنایه از خود را مسخره كردن
آورده اند كه ...
ابلهی ، شیطان را در خواب دید ، ریش او را محكم گرفت و چند سیلی ، سخت در بناگوش او بنواخت و گفت : ای ملعون ! ریش خود را برای فریب بلند كرده ای كه مردم را گول بزنی ، اینك ترا به سزای اعمالت می رسانم . با گفتن این سخن ، ناگاه از خواب پرید و ریش خود را در دست خویش دیده و خنده اش گرفت !
این مثال را در مورد كسی ایراد می كنند كه اشخاص دیگر را مورد استهزاء قرار داده و به آنها بی احترامی می كند یا اینكه در پشت سر مردم محترم غیبت می نماید . مقصود این است كه نتیجه سوء این استهزاء یا غیبت ، فقط متوجه همان شخصیت استهزاء كننده خواهد شد .
#به_ریش_خود_میخندد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin