حکایتهای بهلول و ملانصرالدین
16K subscribers
4.91K photos
2.89K videos
3 files
244 links
📚حکایتهای آموزنده
👳ملانصرالدین و بهلول دانا😊

کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید
😍❤️
ادمین
@kurd1_pi
تبلیغات در شش کانال
@tablighat_bohlol
Download Telegram
📘#تلنگر

سه تا قورباغه رو انداختند تو آب جوش! قورباغه‌ها فهمیدند و پریدند بیرون...
دوباره اونا رو انداختند تو وانِ آب سرد؛ کم کم آب جوش ریختند، قورباغه‌ها نفهمیدند، مُردَند!

حکایت ما ایرانیاست🤔

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 #حکایت_ملانصرالدین

ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد

این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند ودو #سکه به او نشان می دادند و #ملا_نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد

در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ #سکه_طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند

ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام😁

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥انسانیت دین و ملیت نمیشناسه

بسیارزیبا"عالی"👌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_واقعی_تاریخی

هنگامی که انوشیروان خواست ایوان کاخ مدائن را بسازد دستور داد زمینهای اطراف آن را خریداری کنند زمینهای اطراف از صاحبانش خریداری شد مگر پیرزنی که امتناع ورزید.
انوشیروان گفت:خانه پیرزن در جای خودش باقی باشد و آنگاه ساختمان او را محکم و با دوام کرد ایوان را محیط بر آن ساخت. اهل آن نواحی آنجا را خانه ی پیرزن نامیدند

گویند هر روز دود از آشپزخانه پیرزن بر دیوارهای کنده کاری شده زیبای عمارت مینشست و هر صبح و عصر گاوش از روی فرشهای ایوان گذر میکرد و غلامان شکایت به شاهنشاه بردند اما وی گفت هرچه خراب شد دوباره از نو تعمیر کنید

قیصر روم سفیری به ایران فرستاد و وقتی سفیر به مدائن آمد از عظمت و زیبائی آن بنا در شگفت شد در گوشه ایوان یک نقص و کجی توجه او را جلب کرد پرسید:
آن قسمت چرا درست نشده است؟ گفتند این محل خانه پیرزنی است که مایل به فروش نشد و پادشاه هم او را مجبور نکرد
سفیر گفت:این چنین کجی و نقص که از عدل و دادگری بهم رسد بهتر از آراستگی و درستی است که از روی ظلم و جور پیدا شود

📘به نقل از كتاب
ايران در زمان ساسانيان



📕داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin ‎‌‌
📚#زیبا_و_پندآموز

به اعتقاد مولانا هیچ رفاقت و همراهی بی دلیل نیست. در این عالم هم جنس ها همدیگر را جذب، و اهل نور و اهل نار به سمت هم کشیده می شوند.
اگر به اطراف خود با دقت نگاه کنیم گاهی می بینیم افرادی که به سمت ما می آیند در خصوصیتی مشترک هستند. حتی گاهی ما گلایه می کنیم که چرا باید این افراد همیشه سر راه من سبز شوند؟؟!! در این گونه موارد باید به خودمان نگاه کنیم و ببینیم چه چیزی در وجود ماست که این افراد به سمت مان جذب شده اند :

در جهان هر چیز چیزی جذب كرد
گرم گرمی را كشید و سرد سرد
قسم باطل، باطلان را می كِشد
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذب اند
نوریان مر نوریان را طالب اند


📘#دفتر_دوم_مثنوی
#حضرت_مولانا

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#سخن_بزرگان

دوچیز بی‌پایان هستند: اول «منظومه
شمسی»، دوم «نادانی بشر»، در مورد اول زیاد مطمئن نیستم.»

اغلب معلمان وقت خود را با پرسیدن
سوالاتی برای کشف چیزهایی که دانش آموز نمی داند، تلف می کنند ، در حالی که هنر واقعی سوال کردن یافتن آن چیزی است که دانش آموز می دانند است.

#آلبرت_انيشتين

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_آموزنده

خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.

یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است.

زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.

بعد از این که مدرسه تعطیل شد به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن باهاش تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت،

اما بعدش چه اتفاقی افتاد؟

این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخوام همین امروز این خدمتکار را به کشورش بفرستی.

خدمتکار را به کشورش فرستادند

یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است.

این جواب زن مثل پتکی بود که توی سر شوهر کوبیده شود، پریشان شد و نمی تونست بهش بگه که با او زنا کرده. بعد از این که همسرش به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بوده و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود.

آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!

شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت.

بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!

وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایتی_آموزنده_از_بهلول_دانا


آورده اند موقعی که هارون الرشید از سفر حج مراجعت می کرد . بهلول در سرراه اوایستاد و منتظر بـود
و همینکه چشمش به هارون افتاد سه مرتبه به آواز بلند صدا زد هارون خلیفه پرسید صاحب صدا کیست
گفتند بهلول مجنون است
هارون بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسید خلیفه گفت من کیستم ؟
تو آن کسی هستی که اگر به ضعیفی در مـشرق ظلـم کننـد تـو را بازخواسـت خواهنـد کـرد . هـارون از
شنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت : راست گفتی الحال از من حاجتی بخواه . بهلول گفت :
حاجت من این است که گناهان مرا بخشیده و مرا داخل بهشت کنی . هارون گفت این کار از عهده مـن
خارج است ولی من می توانم قرضهاي تو را ادا نمایم . بهلول گفت :
قرض به قرض ادا نمی شود که تو خود مقروض مردمی . پس شما اموال مردم را به خودشان برگردانید و
سزاوار نیست که مال مردم را به من بدهی . گفت دستور می دهم که براي تامین معاش تو حقوقی بدهند
تا مادام العمر براحتی زندگی کنی .
بهلول گفت : ما همه بندگان وظیفه خوار خدا هستیم آیـا ممکـن اسـت کـه خداونـد رزق تـو را در نظـر
بگیرد و مرا فراموش نماید؟!


📕کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_ملانصرالدین

روزى ملانصرالدین عده ای از مردم را دید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چراكه چند سالی بود كه باران نمى آمد. مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود براى دعاى باران بردند. ملانصرالدین پرسید که اطفال را کجا می برید؟

درجواب گفتند: چون اطفال گناهکار نیستند، دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد. ملا گفت: اگر چنین بود، پس نباید هیچ مکتب داری تاکنون زنده ميماند.😁..

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﻧﺮ ﺍﺳﺖ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﺪﻭﺵ.

🔹️ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ:
ﺑﻪ ﻛﺴﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻏﯿﺮﻣﻤﻜﻦ ﺩﺍﺭﺩ
.

📗 داستان
از ﺩﻭﺭﻩﺍﯼ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺭ ﺍﻓﺸﺎﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﻜﺎﯾﺖﻫﺎﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﻟﺸﻜﺮﻛﺸﯽﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩ
ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﻛﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻟﺸﻜﺮﻛﺸﯽ ﻛﺮﺩ ﻭ آن‌ها ﺭﺍ ﻫﻢ ﺗﺤﺖ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ. ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﻨﺪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻛﺸﻮﺭﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎ ﺫﺧﺎﯾﺮ
ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻃﻼ ﻭ ﻧﻘﺮﻩ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺟﻮﺍﻫﺮﺍﺕ ﻭ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺑﻮﺩ. ﻧﺎﺩﺭ ﻏﻨﺎﯾﻢ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﻤﻠﻪﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﯼ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺩﺭ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﮓﻫﺎﯾﯽ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺷﻮﺭﺷﯿﺎﻥ ﺩﺍﺧﻠﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ، ﭼﻮﻥ ﻧﺎﺩﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪﺍﯼ ﻛﻤﯿﻦ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﭙﺎﻩ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮﺩ ﻧﺎﺩﺭ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﺪ. ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻧﺶ ﯾﻜﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺎ ﺿﺮﺑﺎﺕ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﻣﯽﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﻧﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﮓ ﺷﻜﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﺎﻝ ﭼﺎﺭﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺶ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﺎ ﯾﻚ ﻧﻘﺸﻪ ﻭ ﻃﺮﺡ
ﺟﺪﯾﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺟﻨﮓ ﺷﻮﻧﺪ .
ﻭﻟﯽ ﺩﺷﻤﻦ ﻛﻪ ﺩﯾﺪ ﺷﻜﺴﺖ ﺳﭙﺎﻩ ﻧﺎﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﻚ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻛﻤﯽ ﺍﺯ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻧﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺑﻪ آن‌ها ﻧﺪﺍﺩ. ﻫﺮﻛﺲ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺟﻨﮓ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻛﻨﺪ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﯾﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺑﺎ ﺿﺮﺑﻪﺍﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﻣﯽﺁﻭﺭﺩﻧﺪ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﻜﺎﻧﺶ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﻛﻨﺪ. ﻧﺎﺩﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪ ﻛﺴﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﻤﯽﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺪﯼ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﻨﻨﺪ. ﻛﻢ ﻛﻢ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺑﺎﻋﺚ ﺿﻌﻒ ﺍﻭ ﻣﯽﺷﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯼ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ. ﺟﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩﺍﯼ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﺤﻮﯼ ﻛﻪ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﻧﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻛﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺩﺭ ﺯﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ
ﻛﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩ. ﻧﺎﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺳﻂ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎد، ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮﺍﻥ ﺣﺮﻛﺖ نداشت، ﺑﻪ سختی ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﯿﺮﺯﻥ!
ﻣﻦ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺁﺷﺎﻣﯿﺪﻥ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﺍﺻﻼً ﺍﻭ ﺭا نمیﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﺎ ﺑﯽﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮﻛﺴﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﺷﯽ، ﺑﺎﺵ! ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﺪ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﻢ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻣﯽﻛﻨﻢ.
ﻧﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮﭼﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ. ﻣﻦ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺗﺸﻨﻪﺍﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﺭ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺎﻻ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺁﺏ ﻫﺴﺖ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽﺁﻭﺭﻡ. ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﺧﺎﺭﻛﻦ
ﺍﺳﺖ. ﺑﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺭﺩ ﺑﺨﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻧﺎﻥ ﺑﭙﺰﻡ، ﺍﮔﺮ ﺻﺒﺮ ﻛﻨﯽ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻧﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻛﻮﺯﻩﯼ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻧﺎﺩﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ.
ﻧﺎﺩﺭ ﻛﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﯾﻊ ﻇﺮﻓﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﻛﺸﯿﺪ. ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﯿﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺎﻭﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ و ﺍﺯ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﮕﺮ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺎﻭ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ.
ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ ﺑﺮﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺷﯿﺮ ﺑﺪﻭﺵ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺨﻮﺭﻡ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﮔﺎﻭ ﻣﻦ ﻧﺮ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﯿﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽﺩﻭﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻛﻪ ﺑﯽﻧﻬﺎﯾﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺃﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺏ ﺳﺮﺵ ﻧﻤﯽﺷﺪ، ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺳﺮﻡ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﮔﺮﺳﻨﻪﺍﻡ ﺑﺮﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺷﯿﺮ ﮔﺎﻭ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﺵ ﻭ ﺑﯿﺎﻭﺭ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺎﻻ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻛﻪ ﺗﻮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ. ﺣﺘﻤﺎً ﺑﻪ ﺯﯾﺮﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺎﺣﺴﺎﺑﯽ ﺯﺩﯼ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﺭﻫﺎﯾﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﻧﺮ ﺍﺳﺖ، ﺗﻮ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ ﺑﺪﻭﺵ.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_بهلول_دانا_و_نادان

روزی بهلول از کوچه ای می‌گذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت:
ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
بهلول: برو، تمباکو بخر!
مردک تمباکو خرید، وقتی که زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو می‌گذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیادتری داشت، لهذا به قیمت بسیار خوبتر فروخته می‌شد و سرانجام فایده بسیاری نصیب او شد. یک روز باز بهلول از کوچه می‌گذشت که مردک بالایش صدا زده و گفت:
ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟
بهلول: برو، پیاز بخر!
مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته‌اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه‌ها گدام کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی‌دانست، پیازها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صدها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق می‌ریختند و عاقبت تمام پیازها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.
مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول می‌گشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همین که به بهلول رسید، گفت:
ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟
بهلول در جوابش گفت:
ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم «برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود توست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته رفت و خود را ملامت می کرد که براستی، گناه از او بوده.

#در_محضر_وجدان چه می‌شود گفت!؟ سزای کِبر و حرص همین است.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ «ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﺻﻐﺮ ﻏﺪﻩ ﺍﺳﺖ»


ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺸﺎﻧﯿﺶ ﻏﺪﻩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﻏﺪﻩﺍﯼ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺯﺷﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺷﮑﻠﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ: ‏
«ﺍﺻﻐﺮ ﻏﺪﻩ».
ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺗﺼﻤﯿﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭘﯿﺶ ﭘﺰﺷﮏ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﻏﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﺪ، ﺍﺻﻐﺮ ﺁﻗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﺟﺮﺍﺡ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻟﻘﺒﺶ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ‏«ﺍﺻﻐﺮ ﺑﯽﻏﺪﻩ» ﺻﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ.

ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﻮﯾﺪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ: ‏
«ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﺻﻐﺮ ﻏﺪﻩ ﺍﺳﺖ»

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌟𝑮𝒐𝒐𝒅 𝑵𝒊𝒈𝒉𝒕

🦋ایمان بیاوریم به پرواز یڪ پروانه
❤️به گرمای یڪ دست
🦋به حضور یڪ دوست
❤️ایمان بیاوریم به عشق
🌹و به خدایی ڪه همیشه با ماست .

🌹شبتان در پناه خدا🌹

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸خدایا "
🍃صبحمان را با نام تو آغاز می‌كنیم
🌸نام تو آرامش لحظه‌‌‌هايمان است
🍃ومی‌دانیم امروز بركت را مهمان
🌸لحظه‌‌هايمان خواهی كرد


🌸بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🍃الـــهــی بــه امــیــد تـــو...

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin ‎‌‌‌‌‌‌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎼🎼🎼
📽#کلیپ_زیبای_شیرین_گیان

با صدای دلنشین 😌😌

زنده یاد بانو هایده

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin ‎‌‌‌‌‌‌
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_دو_تا_خر

يه روز ملانصرالدين و دوستش دوتا خر مميخرن دوست ملا ميگه: چه طوري بفهميم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟

ملا ميگه خوب من يه گوش خرم رو ميبرم اوني که يه گوش داره مال من اوني هم که دو گوش داره مال تو.!

فرداش ميبينن خر ملا گوش اون يکي خره رو از سر حسادت خورده!!!

دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من جفت گوش خرمو ميبرم!!!

فرداش ميبينن بازم قضيه ديروزيه...

دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من دم خرمو ميبرم!

فرداش بازم قضيه ديروزي ميشه..

دوست ملا با عصبانيت ميگه: حالا چيکار کنيم ملانصرالدين هم ميگه:عيبي نداره خب حالا خر سفيده مال تو خر سياه مال من😁

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin ‎‌‌‌‌‌‌
📕#داستان_طنز “مسافر اتوبوس”

یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!😂

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_واقعی

‌خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی:

👌بسیار آموزنده، پزشکان حتماً بخوانند


زمانی كه ما دانشجوی پزشكی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود. او در هر فرصتی كه بدست می‌آورد سعی می‌كرد نكته جدیدی به ما بياموزد و دانسته‌های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می.كرد. او در فرصت‌های مناسب، ما را در بوته تجربه و عمل قرار می‌داد.

در اولين روزهای بخش ما را به بالين يك مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد. بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:
اگر اجازه می‌دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.
مرد جوان نيز پذيرفت. سپس رو به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:
هر يك از شما صداب قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه می‌شنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد. نظر استاد از اينكه اين شيوه را به‌كار می‌‌برد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيص‌اش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد.

هر يك از ما به نوبت، قلب بيمار را معاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته، به استاد داديم.

همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟ استاد نوشته‌های ما را تك تك مشاهده و قرائت كرد. جواب‌ها متنوع بودند. يكی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود، يكی به نامنظمی ريتم آن، يكی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند، يكی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، یكی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده می‌شوند و يكی به وجود صدای اضافی در يكی از كانون‌ها اشاره كرده بود.

استاد چند لحظه‌ای سكوت كرد و به ما می‌نگريست، منتظر بوديم تا يكی از آن نوشته‌ها را كه صحيح‌تر بوده معرفی نمايد. اما با كمال تعجب استاد گفت:
متاسفانه همه اين‌ها غلط است و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده در دست راستش را تكان می‌داد، ادامه داد: تنها كاغذی كه می‌تواند به حقيقت نزديك باشد اين كاغذ است كه نويسندة آن بدون شك انسانی صادق است كه می‌تواند در آينده پزشكی حاذق شود نوشته او را می‌خوانم، خودتان قضاوت كنيد.

همه سر پا گوش بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند. ايشان گفت:
در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت كم تجربگی قادر به شنيدن صدایی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما می‌نگريست ادامه داد: من نمی‌دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟ بچه‌های خوب من، از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن عيب نيست ولی تشخيص غلط گذاشتن بر مبنای يك معاينه غلط، عيب بزرگی محسوب می‌شود و می‌تواند برای بيمار خطرناك باشد.
در پزشكی دقت، صداقت، حوصله و تجربه حرف اول را می‌زنند. سعی كنيد با بی‌دقتی برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.

در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت.
پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی،
بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ داستان
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﺩﺳﺖ ﺷﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ.


ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﮐﻨﺎﺭﻩﮔﯿﺮﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ، ﺍﺳﺘﻌﻔﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺳﻠﺐ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ. ﺍﺻﻄﻼﺣﯽ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺖ ﻭ
ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺻﻠﯿﺐ ﮐﺸﺎﻧﺪﻥ ﻣﺴﯿﺢ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ، ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻼﯾﺎﻥ ﯾﻬﻮﺩﯼ ‏(ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ) ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﻨﺘﻨﺪ ﺯﺑﺎﻥ ﻋﯿﺴﺎﯼ
ﻣﺴﯿﺢ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻨﻨﺪ، ﺑﻪ "ﭘﻮﻧﺘﯿﻮﺱ ﭘﯿﻼﻧﻮﺱ" ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻭﻣﯽ ﺷﻬﺮ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ عیسی ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺑﺮ "ﮐﺎﻓﺮ ﺑﻮﺩﻥ" ﺑﺮ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺷﻮﺭﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻋﻮﯼ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻧﯿﺰ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﻮﻧﺘﯿﻮﺱ ﭘﯿﻼﻧﻮﺱ ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﻣﺴﯿﺢ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﺷﻮﺭﺷﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺷﻮﺩ، ﻭﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﺼﺪﺵ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ. ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﻭ ﻧﯿﺖ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯽ ﺑﺮﺩند، ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﭘﺎﯼ ﻓﺸﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ
ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﺗﺎ عیسی ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﯾﻬﻮﺩﯾﺎﻥ ﺭﺳﻢ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﻬﺮ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻋﯿﺪ ﭘﺎﮎ ‏(ﻋﯿﺪ ﻓﺼﺢ، ﺭﻭﺯ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺧﺮﻭﺝ ﺑﻨﯽ ﺍﺳﺮﺍﯾﯿﻞ ﺍﺯ ﻣﺼﺮ ) ﯾﮑﯽ ﺍﺭ ﻣﺤﮑﻮﻣﺎﻥ ﺑﻪ
ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﺑﺨﺸﻮﺩ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﭼﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﻋﯿﺪ ﭘﺎﮎ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺰ عیسی، ﻣﺮﺩ ﺷﺮﻭﺭ ﻭ ﺑﺪ ﺳﺎﺑﻘﻪﺍﯼ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺑﺎﺭﺍﺑﺎﺱ" ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻪ
ﻣﺮﮒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﺨﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﮔﺮﺩﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻭ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﻧﯿﺰ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﺎﺭﺍﺑﺎﺱ ﺭﺍ به ﺁﺯﺍﺩﯼ
ﻣﺴﯿﺢ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﯼ "ﺳﻔﺮﻧﺎﻣﻪﯼ ﮐﻼﻭﯾﺨﻮ " ‏(ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﺭﺟﺐ ﻧﯿﺎ، ﺑﺮﮒ ٩١) ﭘﯿﻼﻧﻮﺱ ﮐﻪ عیسی ﺭﺍ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪﯼ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
‏(ﺍﺻﻄﻼﺡ "ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ" ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﺍﺳﺖ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ ﻭ ﯾﻬﻮﺩﯾﺎﻥ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ عیسی ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﻔﺖ: ‏
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺘﮑﺎﺭ ﺑﯽ ﺗﻘﺼﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﯾﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﯾﺪ‏.
ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻠﺐ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ «ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺷﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺻﻄﻼﺡ "ﺩﺳﺖ ﺷﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ" ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎﯼ ﻻﺗﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺳﻠﺐ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯽﺭﻭﺩ.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔

🔶️ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﺁﺵ ﺷﻠﻪ ﻗﻠﻤﮑﺎﺭ ﺍﺳﺖ.


🔸️ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ:
ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﻈﻢ ﻭ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﻭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﺗﺸﺒﯿﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﻪ: ﺁﺵ ﺷﻠﻪ ﻗﻠﻤﮑﺎﺭ. ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ، ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻫﺮﺝ ﻭ ﻣﺮﺝ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ
ﭘﺎﺵ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ.

🔹️ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ:
ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﻗﺎﺟﺎﺭ، ﻧﺬﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ- ﺁﻥ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺑﻬﺎﺭ، ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﮏ ﯾﺎ ﺳﺮﺧﻪ ﺣﺼﺎﺭ ‏(ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺣﯽ ﺧﻮﺵ آﺏ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﻬﺮﺍﻥ ‏) ﺑﺮﻭﺩ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﺹ، ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﻭ، ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺩﯾﮓ ﺁﺵ ﺑﺎﺭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻮﺍﺩ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﺷﺎﻣﻞ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﺭﺃﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭ
ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺣﺒﻮﺑﺎﺕ، ﺳﺒﺰﯼﻫﺎ ﻭ ﺍﺩﻭﯾﻪﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻮد. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺨﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻫﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ
ﺧﻮﺩ، ﺗﻼﺵ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ ﻧﺬﺭﯼ، ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺧﺪﻣﺖ ﻭ ﺍﺭﺍﺩﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪ.
ﻣﺨﺎﺭﺝ ﻭ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﺗﻬﯿﻪﺁﺵ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﭘﺎﺵﻫﺎﯼ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺟﺸﻦ ﻭ ﺳﺮﻭﺭ ﭘﺨﺖ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﭘﺨﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺑﯽﻧﻈﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯽﻧﻈﻤﯽ ﻭ ﺷﻠﺨﺘﮕﯽ، ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_آموزنده_ملانصرالدین

روزی ملانصرالدین به دهكده‌ای می‌رفت، در بين راه زير درخت گردوئی به استراحت نشست و در نزديكی‌اش بوته كدوئی را ديد؛ ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوی به اين بزرگی از بوته‌ی كوچكی بوجود می.آيد و گردوی به اين كوچكی از درختی به آن بزرگی؟

سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق می.كردی و گردو را از بوته كدو؟

در اين حال، گردوئی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشم‌هايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:

پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهی دخالت كنم؛ زير ا هر چه را خلق كرده‌ای، حكمتی دارد و اگر جای گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin