حکایتهای بهلول و ملانصرالدین
16K subscribers
4.91K photos
2.88K videos
3 files
244 links
📚حکایتهای آموزنده
👳ملانصرالدین و بهلول دانا😊

کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید
😍❤️
ادمین
@kurd1_pi
تبلیغات در شش کانال
@tablighat_bohlol
Download Telegram
📕#تلنگـر_و_بیــداری

کاری کردند که: قرآن - که کتاب خواندن و اندیشیدن و فهمیدن و روشن شدن و راه یافتن و برخاستن و عمل کردن بود - شد یک شیءِ مقدسِ متبرک که مصرف واقعیش، در هدایتِ پیروانش و نشان دادن راه حل و مسئولیت انتخابِ انسانی، فقط «استخاره» است!
وظیفه یِ پیروانش هم در برابر آن، تعظیم و تکریم و تجلیل و بوسیدن و بی وضو بدان دست نزدن و توی قاب گذاشتن و کنار آینه نهادن و در بند قنداق و سفره ی عقد و خانه ی نو و روی سر مسافر و .... برخی سوره ها و آیاتش هم به عنوان وردهایِ جادوگرانه و اعمال و مراسم خاصِ حرز و طلسم برای منع جن و دفع باد و عزایم بستن و به گردنِ زائو و گاوِ شیرده و آدم خُل آویختن !

#دکتر_علی_شریعتی

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
ازنخل برهنه سایبانی نطلب
ازمردم این زمانه یاری نطلب

عزت به قناعت است خاری به طمع
باعزت خود بسازو خاری نطلب


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
🌺اين منظره شگفت انگيز که مشاهده می کنید در شهرستان جهرم استان فارس واقع شده است

اگر تصویر را 90 درجه به راست بچرخانید فردی را در حال نی زدن می بينيد!


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد ازخاکت

(#حکیم_عمر_خیام)

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_خواندنی

📔داستان جای بلند مرد پیشگو


مرد پیشگویی را خواستند به دار بیاویزند، این مرد طالع مردم را می دید و برای آنها از آینده‌شان می گفت.
یکی از میان جمعیت پرسید:(ای مرد!تو که طالع هر کس را می دیدی و پیشگویی می کردی چرا آینده خودت را ندیده بودی ؟)

مرد طالع‌بین گفت:بله در طالعم بود که به جای بلند میرسم فکر می کردم که مقامم بالاتر می رود .ولی نمیدانستم که این جای بلند بالای دار است!


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت_بهشت_و_جهنم

یکى از جمله صالحان، بخواب دید پادشاهى را در بهشت است و پارسایى در دوزخ ، پرسید موجب این درجات چیست و سبب درکات آن که مردم بخلاف این معتقد بودند.


ندا آمد که این پادشه به ارادت درویشان به بهشت اندرست و این پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ.


دلقت به چکار آید و مسحى و مرقع
خود را زعملهاى نکوهیده برى دار

حاجت به کلاه برکى داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تترى دار


📕برگرفته از:#گلستان_سعدی

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت_مار_و_خارپشت🦔🐍

🦔خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو، مأوا گزینم و همخانه تو باشم.

🐍مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو می‌رفت و او را مجروح می‌ساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمی‌آورد.

سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده‌ام. می‌توانی لانه من را ترک کنی؟»

خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه دیگری برای خود بیابی!!!»

👈عادت‌ها ابتدا به صورت مهمان وارد می‌شوند اما دیری نمی‌گذرد که خود را صاحبخانه می‌کنند و کنترل ما را به دست می‌گیرند.


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_شرط_آزادی

یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.

📔برگرفته از :(از رساله اخلاق الاشراف - باب پنجم در سخاوت)
عبید زاکانی


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
آرامش شب نصیب کسانی باد
که دعا دارند ادعا ندارند
نیایش دارند نمایش ندارند
حیا دارند ریا ندارند
رسم دارند و اسم ندارند...

🌹شبتون آروم و در پناه خدا🌹

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
دراین صبح زیبا🌸🍃
ازخدای مهربان آرامش😉
را براتون خواستارم🙏
زیرا آرامش🌸🍃
قطره قطره کدورت های🌸🍃
جان تون را شستشومیدهد🌸🍃
🌸روزتون به زیبایی ‌شکوفه های بهاری 🌸

❤️#صبحتون_بخیر


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌺#زیبا_نوشت

_در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد
رنگ آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست
و خدایی که نمی بینم و میدانم هست.

_درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است..
ولی در نماز پایان است، شاید این بدان
معناس که پایان نماز آغاز دیدار است

_خدایا بفهمانم که بی تو چه
میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم
بده که با تو چه خواهم شد..

_ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ .
ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ..
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ
ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ
ﻧﻮﺷﺖ :ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ..
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ :ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ.

بر آنچه گذشت, آنچه شکست
آنچه نشد... حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان
بود با گریه آغاز نمیشد

#دکتر_علی_شریعتی

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
🌺#حرف_حساب

🕊کسی که بهت تلخی واقعیتو میگه
از کسی که بهت دروغ دوست داشتنی میگه خیلی بهتره

🕊کسی که خیلی مستقیم بهت میگه ازت متنفره از کسی که به ظاهر دوست داره خیلی بهتره

🕊کسی که باهات دشمنه از کسی که دنبال نقشس تا سرنگونت کنه خیلی بهتره

میبینی؟
خیلی جاه ها تو زندگی
تیر خلاص خوردن، از سر بریدن با پنبه بهتره!

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_اسکندر_مقدونی

اسکندر مقدونی در 33 سالگی در گذشت
روزی که او اين جهان را ترک ميکرد می خواست يک روز ديگر هم زنده بماند- فقط يک روز ديگر- تا بتواند مادرش را ببيند آن 24 ساعت فاصله ای بود که بايد طی ميکرد تا به پايتختش برسد.

اسکندر از راه هند به يونان برمیگشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنيا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنيا را يکپارچه به او هديه خواهد کرد.

بنابراين اسکندر از پزشکانش خواست تا 24 ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعويق اندازند.
پزشکان پاسخ دادند که کاری از دستشان بر نمی‌آيد و گفتند که او بيش از چند دقيقه قادر به ادامه زندگی نخواهد بود!

اسکندر گفت: "من حاضرم نيمی از تمام پادشاهی خود را، يعنی نيمی از دنيا را در ازای فقط 24 ساعت بدهم"
آنها گفتند: "اگر همه دنيا را هم که از آن شماست بدهيد ما نميتوانيم کاری براي نجاتتان صورت بدهيم امری غير ممکن است"

آن لحظه بود که اسکندر بيهوده بودن تمامی کوشش هايش را عميقا درک کرد با تمام داراييش که کل دنيا بود نتوانست حتی 24 ساعت را بخرد.
سی و سه سال از عمرش را به هدر داده بود برای تصاحب چيزی که با آن حتی قادر به خريدن 24 ساعت هم نبود.

از قناعت هیچکس بی جان نشد
از حریصی هیچکس سلطان نشد


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟

صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت،هم کلید زندگیست

گفت: "زین معیار اندر شهرما،
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست"

✍🏻#پروین_اعتصامی

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایتی_زیبا_و_پندآموز

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد

پسر را گفت ،نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت ای پدر فرمان تراست، نگویم
ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی

که مصلحت در نهان داشتن چیست؟

گفت تا مصیبت دو نشود:

یکی نقصان مایه
و دیگر شماتت همسایه

مگوی اندوه ِ خویش با دشمنان
که لاحول گویند ، شادی کنان


📚#گلستان_سعدی
📔#باب_چهارم

📕مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔

📕داستان ضرب المثل اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند


این مثل را وقتی می گویند که یکی مال ثروت زیادی داشته باشد . سخاوت نداشته باشد و از مالش چیزی انفاق نکند و به کسی نبخشد .

آدم بیچاره ای بود که از همه جا درمانده شده بود . به دهی رسید . از اهالی آنجا سؤال کرد : "بزرگ این آبادی کیست ؟"
خانه ی مرد پولداری را به او نشان دادند . رفت خانه آن مرد گفت : "من مانده ام . زمین سخت و آسمان بلند و تمام محصولم امسال خراب شده خیلی ناراحتم به من کمک کن تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم . ان شاءالله هنگام برداشت خرمن ، طلبت را پس خواهم داد ." مرد با عصبانیت به او گفت : "عمو برو کار کن ."

باز آن بیچاره التماس کرد و گفت : "ای مرد ، من سر راه ، افتادم توی رودخانه لباس هایم خیس شدند و هیچی ندارم . به من کمک کن تا به آبادی برسم ." مردک پولدار باز گفت : "ای مرد گفتم برو کار کن . من چیزی ندارم به تو بدهم ." آن مرد ناراحت شد و گفت : "به مالت نناز . اگر خدا خواست ، تو را هم مثل من می کند ."

از قضا ، در همان روز دزدی رفته بود خزانه شاه را دزدیده بود . شاه دستور داد دزد را تعقیب کنند . خانه هر کسی که رفت با صاحب خانه همدست است ؛ خانه را بر سر صاحبش خراب کنند و هر چه دارد جمع کنند بیاورند . برحسب اتفاق مرد دزد برای اینکه از دست سربازان شاه فرار کند وارد خانه مرد ثروتمند شد . سربازها ریختند خانه را خراب کردند و هر چه بود و نبود جمع کردند و بردند .
در همین حین آن مرد بیچاره سر رسید و با دیدن این صحنه گفت : "نگفتم اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند !"
‌‎‌‌‌‎‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
#تلنگر

آدمها
همیشه نیاز به نصیحت ندارند
گاهی تنها چیزی
که واقعا به آن محتاجند

دستی است که بگیرد،
گوشی است که بشنود،
و قلبی است که آنها را درک کند...!!!

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥#داستان_کوتاه_تصویری

📔 حکایت بخشندگی حاتم طایی


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
🌹#تلنگر


انــســان ها
به ميزان "حقارتشان" "توهين" ميكنند.

به ميزان "فرهنگشان" "عشق ميورزند".

و به ميزان "كمبودهايشان" "آزارت ميدهند".

هرچه "حقيرتر" باشند، بيشتر "توهين ميكنند" تا حقارتشان را جبران كنند.

هرچه "فرهنگشان غني تر باشد"، بيشتر به ديگران "عشق ميدهند".

و هرچه "هويّتشان عميق تر باشد"، "محترمانه تر رفتار ميكنند".

به اندازه "دركشان" ميفهمند،
و به اندازه "شعورشان" به "باورها و حرف هايشان عمل ميكنند.


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_ملانصرالدین

ملانصرالدین با نوکرش عباد برای گردش به باغ های اطراف شهر می رفت. یک روز در باغی قاضی را دیدند که مست و مدهوش، خودش یک طرف افتاده و قبایش یک طرف دیگر. ملا قبا را برداشت و پوشید و رفت.

قاضی به هوش آمد و قبا را ندید. به نوکرش سپرد: قبا را تن هر که دیدی، او را پیش من بیاور. اتفاقا نوکر قاضی در بازار چشمش به ملانصرالدین افتاد که قبا را پوشیده بود و داشت سلانه سلانه برای خودش می رفت. جلوی او را گرفت و گفت: باید با من به محضر قاضی بیایی! ملا بی آنکه اعتراض کند همراه او رفت. به محضر قاضی که رسیدند، ملا گفت : دیروز با نوکرم عباد برای گردش به اطراف شهر رفته بودم، مستی را دیدم که قبایش افتاده بود. قبایش را برداشتم و پوشیدم. شاهد هم دارم. هر وقت آن مرد مست را پیدا کردید، مرا خبر کنید تا بیایم قبایش را پس بدهم. قاضی گفت:

من چه می دانم کدام احمقی بوده! قبایش پیش شما باشد؛ اگر صاحبش پیدا شد، شما را خبر می کنیم.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📸تصویری واقعی که در سال۱۸۸۹ میلادی در #دمشق گرفته شد

کوتوله معلول #مسیحی بنام #سمیر،بر دوش دوست نابینای #مسلمان خود بنام #عبدالله بود

سمیر بر دوش عبدالله در رفت و آمدهایش به او وابسته بود و نقش چشم عبدالله نابینا را داشت و در کوچه پس کوچه‌های دمشق با راهنمایی وی عبدالله از چاله‌ها و پستی بلندی‌ها می‌گذشت یکی می‌دید و دیگری راه می‌رفت اینچنین همدیگر را کامل می‌کردند

هر دو در کودکی یتیم شدند و بدون سرپرست در اتاقی با هم زندگی می‌کردند و با هم کار می‌کردند

سمیر مسیحی قصه‌گو بود و در یکی از قهوه خانه‌های قدیمی و معروف دمشق برای مردم قصه می‌گفت و عبدالله روشندل روبروی همان قهوه‌خانه نخود و لوبیای داغ می‌فروخت و به قصه‌های دوستش گوش می‌داد

سمیر قبل از عبدالله درگذشت و عبدالله به شدت متاثر شد،طوری که یک هفته تمام در اتاقش گریست،تا جائی که جسد بی‌جانش که از شدت اندوه فوت شده بود را در اتاقش پیدا کردند

این دو مرد ساده دل، که دین یکدیگر را نفهمیدند، با هم زندگی کردند و به انسانها ثابت کردند که ما به همدیگر نیاز داریم بدون اینکه دین و باور یکدیگر را در نظر بگیریم

📔 حکایتهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin