📞بیسیم چی👣
1.02K subscribers
14.5K photos
2.21K videos
273 files
2.75K links
اسیرزمان شده ایم!
مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد
اماواماندگان وادی حیرانی
هنوزبین عقل وعشق جامانده اند
اگراسیرزمان نشوی
زمان شهادتت فراخواهدرسید.
نظرات:
@bisimchi1


مدیر
@A_Sanjari


دریافت محتوا
@Bisimchi_photo_text
Download Telegram
🖍 #عاشقی به سبک "عاطفه" و "منوچهر"
💕قسمت چهل و هشتم💌

گاهی از نمازش می فهمیدم #دلتنگ است. دلتنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشتم مثل او باشم، مثل او فکر کنم، مثل او ببینم، مثل او فقط خوبی ها را ببینم. اما چه طوری؟! منوچهر می گفت:«اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت،خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، حتی اگر برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.» و من همه ی زیبایی را در منوچهر می دیدم.

با می خندیدم و با او #گریه می کردم. با او تکرار می کردم «نردبان این جهان ما و منی ست/عاقبت این نردبان بشکستنی ست
یک آن کس که بالاتر نشست/استخوانش سخت تر خواهد شکست

چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت. پُستی نداشت. پرسیدم. گفت:«برای نفسم می خوانم.» اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلا خودش را نمی دید.

یادم هست یک بار وصیت کرد« وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.» پرسیدم:چرا؟گفت:«برای این که به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین.» گفتم: مگر تو چه قدر گناه کرده ای؟ گفت:«خدا دوست ندارد بنده هایش را رسوا کند. خودم می دانم چه کاره ام.» حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند.

دی ماه حال خوشی نداشت. نفس هایش به خس خس افتاده بود. گفتم: ولش کن. امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم. راضی نشد. گفت:«ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمانی رفتنشان معلوم است. نه گردش و تفریحشان.

بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من.» خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر را هم دعوت کردیم

#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
🖍 #عاشقی به سبک "عاطفه"و"منوچهر"

💕قسمت شصت💕

سرم را گذاشتم روی دستش. گفت:«#دعا بخوان.» آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قول هوالله و اناانزلناه می خواندم.

خندید. گفت:«انگار تو#عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟» هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت:«تورا به خدا ، تورا به جان عزیز زهرا دل بکن.»
.
من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم، حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا من راضیم به رضایت.

دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد. منوچهر لب خند زد و شکر کرد. دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد
آب از گوشه لبش ریخت بیرون، اما «#یا_حسین » قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایل را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو.

از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم. برانکار آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید.

منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند
.
از در که وارد شدم، منوچهر را دیدم. چشم هاش را بست. گفتم:«تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.» صورت به صورتش گذاشتم و#گریه کردم. سر تا پایش را بوسیدم. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کردم و آمدم بیرون. دلم بوی خاک می خواست
دراز کشیدم توی پیاده رو و صورتم را گذاشتم لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلم را گرفت, بلندم کرد و رفتیم خانه.#تنها بر می گشتم. چه قدر راه طولانی بود.

احساس می کردم منوچهر خانه منتظرم است . اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: بابا رفت؟ و سه تایی هم را بغل گرفتیم و گریه می کردیم. دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد
.
فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. روز تشییع چقدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد.

یک روز و نیم ندیده بودمش، اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد

#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
🖍 #عاشقی به سبک "عاطفه" و"منوچهر"
‌‌💕قسمت آخر💕
.
از غسالخانه گذاشتندش توی آمبولانس،#دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. باعلی و هدی و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم.

سالهاآرزو داشتم سرم رابگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم؛ ولی ترکش هامانع بودآن روز هم نگذاشتند، چون کالبدشکافی شده بود
صورتش رابازکردم
روی چشمهاودهانش مهر#کربلا گذاشته بودند. گفتم: این که رسمش نیست حالابعدازاین همه وقت باچشم بسته آمدی؟ من دلم می خواد چشمهاترو ببینم
مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد. هرچه دلم میخواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند.گفتم: راحت شدی، حالا آرام بخواب
.
چشم هایش رابستم وبوسیدم. مهرهاراگذاشتم و کفن را بستم. دم قبرهم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبررا ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد.

بعد مراسم خلوت که شد رفتم جلو. گل هارازدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جاخوابم برد
تا#چهلم هر روز می رفتم سرخاک. سنگ قبررا که انداختند، دیگرفاصله راحس کردم
😢
رفتم کنار پنجره، عکس منوچهر راروی حجله دیدم#تنها عکسی بود ک با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدرمنتظر چنین روزی بودم، اماحالا نه
گفتم:«یادت باش تنها رفتی، ویزا آماده شده، امروز باید با هم می رفتیم...»#گریه امانم نداددلم می خواست برم جایی که انتهانداردومنوچهرراصدا بزنم
این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویم. دویدم بالای پشت بام. نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم؛ انقدرکه سبک شدم.

تاچهلم نمی فهمیدم چه به سرم آمده. انگار توی خلا بودم. نه کسی رامی دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سختربعداز آن بود. نه بهشت زهرا و نه چیزی خواب هاتسلایم نمی دهد
.
یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارمنشست.عصبانی شدم.

داد زدم منوچهر خان با تو حرف می زنم، آن وقت این#کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین. تا چند روز نمی تونستم بروم بالاکبوتر گوشه ی قفس مانده بودونمی رفت
.
علی آوردش پایین هرکاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم
می آدپیشمان گاهی مثل یک نسیم از کار صورتم رد می شود، بوی تنش می پیچید توی خانه، بچه ها هم حس می کنند.

سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم.
حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده
اما#هیچ_اکسیری_برای_دل_تنگی_نیست .
پایان..

#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
#شادی_روح_این_شهید_صلوات
@bisimchi1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هنوزم ادامه داره #گریه های مادرم

سر خاک یکی از همون #گلهای پرپرم...

@bisimchi1
روایتی از #مادر_شهید_عباس رستگار


مادری که چشمانش از #فراق فرزند و گریه بر او تاریک شده و #بینایی اش را از دست داده است
اشکهایش حتی پوست چروک پلک هایش را هم قرمز و نازک کرده است
اشک چشم مادر در فراق فرزندکه خشک شدنی نیست، او فرزندش دلبندش را ۳۴سال پیش گم کرده است
نه دل #رفتن دارد نه روی #ماندن خیلی #تنهاست،
#پدر شهید طاقت بیشتر ماندن نداشت و خیلی زود او را تنها گذاشته است اما مادر همچنان #چشم به راه است
شهید عباس رستگار سرباز #شجاع و خوش اخلاقی که با لبخندملیح و خنده های نمکین خود خاطراتش هنوز بر دل و جان #همسنگرانش باقی است
عباس جزء یکی از رزمندگانی بود که در شلوغی جنگ و #ستیز گم شد و هنوز بعد از ۳۴سال هیچ #نشان و اثری از او یافت نشده است در دی ماه سال۶۰ تعداد زیادی از نیروهای #رزمنده روستاهای لامرد و مهر #اسیر و شهید میشوند، اما چون خبری از عباس نمی شود برادر بزرگش علی راهی جبهه میگردد تا او را پیدا کند،اگر چه علی نیز همچون برادر #دلبسته جنگ و #جهاد میشود اماپس از گذشت ۶ ماه #جستجو با دیدن تصاویر و پیکر شهدا در شهرهای مختلف و سرکشی به مناطق عملیاتی ناامید و دست خالی به روستا برمیگردد
ریش سفیدان و بزرگان خاندان تصمیم میگیرند بپذیرندکه او #شهید شده است و برایش #مجلس ختم بگیرند
شهادت شهید عباس رستگار ازطرف خانواده اعلام میگردد، لوح #یادبودی برایش ساخته و در گلزار شهدا نصب میگردد
اما #همسر شهید و دو کودک سه و یک ساله اش،پدر و مادر عباس نمیتوانند این واقعیت را به راحتی قبول کنند،
به همین خاطر در فروردین سال۶۲ در جستجوی عباس به اسیرانی که در بند عراق بودند نامه می زنند که به در بسته خورده اند و آنها نیز اطلاعی از #عباس ندارند، تنها کسی که می تواند بود و نبود او را تائید کند، #احمداسدی است که او نیز در همان روز به #شهادت رسیده است
چاره ای جز پذیرش وضعیت موجود برای خانواده نمانده لذا با مسئله کنار آمده و خود را #خانواده_شهید تلقی کردند
امروز ۳۴ سال از آن زمان میگذرد و هنوز #مادر میگوید راز #زنده ماندنم در #انتظار فرزندم است،
آنقدر زنده می مانم تا او راببینم
مادری که نبود فرزند را بیش از ۱ماه تجربه نکرده و زمانی که در سربازی خدمت میکرد، طاقت دوری اش را نداشت و آنقدر جلوی #درب حیاط می نشست و با #دلتنگی برایش #گریه می کرد
امروز بدون اینکه اثری از شهادت پسرش آمده باشد نمیتوانست قبول کند که او شهید شده و دیگر بازنخواهد گشت...

@bisimchi1
تنش را لای #غم پیچید #کابل
میان شعله ها لغزید #کابل

خدا هم مخفیانه #گریه می کرد
به خون آلوده بالش دید #کابل

#رمضان_خونین
#عرض_تسلیت

@bisimchi1
#گریه_نکن....
همه ما واحدیم ،ما برایت #برادرو_خواهریم..
لباست #خونی شده ولی به #رقیه اقتدا کن ما انتقامت را خواهیم گرفت..
بوی آزادی در وطنت #عراق به مشام میرسد‌..

#فهمیدن_درد_دارد
@bisimchi1
#شهیدشب_قدر

چنـان دق کرده احساسم
میان شعر #تنــهایی
که حتــی #گریه های
بی امانم گریه میخواهد.

#همسرانه

#شهید_مدافع_حرم_قاسم_غریب
23رمضان 1394 تدمر سوریه

@bisimchi1
#سلام_بر_لبهای_تشنه

#عرق_شرم
#دلم بود
که از #چشمم ریخت


ورنه بر کشته #تو
#گریه روا نیست مرا...

#شب_بخیر

@bisimchi1
Forwarded from اتچ بات
خاطره ای از شهید محسن حججی در مراسم سال گذشته #شیرخوارگان:
در حین عکس گرفتن از بچه های شیرخوار ناگهان عکس گرفتن را رها کرد و گوشه ای مشغول #گریه کردن شد
زمانی که این حال #محسن را جویا شدیم متوجه شدیم محسن وقتی عکس یکی از بچه های مدافع حرم را میگرفت . گریه اش گرفت و گفت من چطور از ایشان عکس بگیرم من شرمنده ام توی روی این بچه من با پدر اون باهم بودیم اون شهید شد و من هم هنوز اینجام

@bisimchi1
به کسی که با تو هر #شب
همه شوق گفت و گو بود

چه رسیده است کامشب
سر گفت و گو ندارد

چه نوازد و چه سازد
به جز از نوای #گریه

نی خسته ای که جز,
بغضِ تو در گلو ندارد...

#حسین_منزوی
#شب_بخیر

@bisimchi1
Forwarded from اتچ بات
#داغی درون سینه دارم و حرفی نمی زنم
راهی به #زخم پا سپارم و حرفی نمی زنم

خود را درون خویش می کشم و #گریه می کنم
تن را به خاک می سپارم و حرفی نمی زنم

#آبان۱۳۶۲
#سیدحبیب الله حاجی میری در حال وداع با دومین شهیدش

#شب_خوش


@bisimchi1
Forwarded from اتچ بات
در روز اول #محرم رَیّان بن شبیب خدمت امام رضا(ع) رسید
حضرت به او فرمود پس گریه کنندگان باید بر حسین(ع) بگریند، زیرا که #گریه بر او گناهان بزرگ را از بین می‌برد اى پسر شبیب، اگر دوست دارى که با ما در درجات عالى بهشت باشى محزون باش براى حزن ما و شاد باش در شادى ما؛ و بر تو باد به ولایت ما که اگر کسى سنگى را دوست داشته باشد خداوند متعال او را با همان سنگ محشور می‌کند

@bisimchi1
#شهیدسیدمرتضی‌آوینی

حیات قلب در #گریه است و آن «قتیل‌العَبَرات» كشته شد تا ما بگرییم و خورشید عشق را به دیار مرده قلب‌هایمان دعوت كنیم
#السلام‌علیک‌یااباعبدالله‌الحسین(ع)

@bisimchi1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#کودکی در آغوش رهبر انقلاب در مراسم شب گذشته بیت رهبری

سردار #سلیمانی

#گریه های حضرت آقا

@bisimchi1
Forwarded from اتچ بات
تا نشستیم روی موتور, گفت #روضه بخون هر چه بهانه آوردم زیر بار نرفت قسمم داد ،حسین، من چند شب دیگه مهمون #امام_حسین هستم می خوام به آقا بگم همه جا برات #گریه کردم توی سنگر، حسینیه، پشت خاکریز، پشت ماشین فقط مونده روی #موتور گریه کنم
همان جا پشت موتور، سلام دادم به امام حسین(ع) با یک خط شعر و روضه کوتاهی که خواندم صدای #گریه اش بلند شد از گریه اش به گریه افتادم روضه تمام شد ولی گریه #حسین بند نیامد رسیدیم به اردوگاه شهدای تخریب، هنوز داشت گریه می کرد چند شب بعد مهمان امام حسین(ع) شد، همان طور که گفته بود

#شهید_حسین_نیکو_صحبت
#راوی حسین کاجی

@bisimchi1
ما ز هر صاحب دلی
یک رشته فن آموختیم
#عشق از لیلی و
#صبر از کوه کن آموختیم
#گریه از مرغ سحر،
#خودسوزی از پروانه ها
صد سرا ویرانه شد،
تا ساختن آموختیم!

#شهـریار
#شب_بخیر

@bisimchi1
#شهید_مهدی_ایمانی:

حرف آخر، از شهدا شرمنده ام خیلی دیر به درک حقیقت و جودشان پی بردم از خداوند متعال و حضرات معصومین و شهدا ممنونم که به #گریه_های #شبانه این حقیر جواب دادند و من را به عنوان مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها و حرم دختر سه ساله ی امام حسین علیه السلام برگزیدند و حال که صهیونیست خونخوار،آمریکای جنایتکار و سعودی خیانتکار قصد براندازی حرم های اهل بیت را دارند و با حمله ناجوانمردانه و وحشیانه به زنان و فرزندان و طفل های شیرخواری که هیچ پناهی ندارند قصد کشور گشایی دارند. این وظیفه را برخود دیدم که به کمک این مردم بی گناه و دفاع از حرم اهل بیت بروم و از حضرت زینب و خانم رقیه ممنونم که به من حقیر لیاقت حضور را دادند و به مدد ایشان ما با عزت، پیروز و سربلند می شویم.

#مدافع_حریم_انقلاب_اسلامی
#فرازی_از_وصیت_نامه

#شب_به_خیر
@bisimchi1
#میدانم

قبل از شهادتش خیلی به من می گفت که برای #شهید شدنش دعا کنم،
ولی روز های آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد!
ناراحت می شدم و می گفتم:
حرف دیگه ای پیدا نمی کنی که بگی؟

بار آخر گفت:
نه خانم!
من می دونم همین روزها #شهید می شم!
خواب دیدم که یکی از دوست های شهیدم اومده، دست منو گرفته که با خودش ببره!
من همه اش به تو نگاه می کردم،
به بچه ها،
شما هم #گریه می کردین و من نمی تونستم برم!
خانم!
شما باید راضی باشی که من شهید بشم...

انگار داشت جانم را از بدنم بیرون می کشید!
نگران نگاهش کردم،
گفت:
شما رو به خدا #رضایت بدین!
خانم!
شما رو به #فاطمه_زهرا قسم،
بگین که راضی هستین!

باز هم ساکت بودم.
اشک چشمانم را تر کرده بود.

گفت: عفت!
یکدفعه قلبم آرام شد!
گفتم:
باشه!
من راضی ام!

یک هفته بعد #علی شهید شد...
خودم رضایت داده بودم که شهید شود،
ولی اصلا فکر نمی کردم این طور با #نامردی او را بزنند!

از یک ماه قبل مرتب می آمدند، زنگ می زدند و ماهیانه می خواستند!
دلم شور می زد!
می گفتم:
بذار برم ببینم اینها کی اند که اینقدر سراغ شما رو می گیرن!
نمی گذاشت و می گفت:
نه!
باید خودم برم و طوری بهشون پول بدم که آبروشون نریزه و خجالت نکشن!

وقتی هم که قاتل علی با لباس رفتگری آمده بود و نامه داده بود دستش، در نامه را باز کرده بود و همان جا مشغول خواندن نامه شده بود.
به همین دلیل هم فرصت نکرده بود که از خودش #دفاع کند...

#شهید_علی_صیاد_شیرازی
منبع: دلم برایت تنگ شده


@bisimchi1
#شهیدسیدمرتضی‌آوینی

حیات قلب در #گریه است و آن «قتیل‌العَبَرات» كشته شد تا ما بگرییم و خورشید عشق را به دیار مرده قلب‌هایمان دعوت كنیم.

#السلام‌علیک‌یااباعبدالله‌الحسین(ع)

@bisimchi1