Forwarded from تاریکجا
از «ترجمه از زبان عالم و آدم»
بیژن الهی
و چیزی حوالیی چارده سالم بود که در روزنامهها برخوردم به شعری از مردی به نام نیما یوشیج: «خواب در چشم ترم میشکند...» ندانستم یعنی چه، ولی جذبم کرد و، هر چه بیشتر میخواندم، بیشتر جذب میشدم. بعدها بود که نیماشناس شدم: چیزها یاد گرفتم از شعر او که هنوز هم ندیدهام در سخن کسی. دیرترها، اما، شرارههایی از آن «چیزها» در نامههای خودش دیدم: چه نامههای متینی، بهبه! پس آنک به خودم گفتم و اینک به تو میگویم که در ایران نوین هیچ ' کبیر 'ی نیامده در هیچ زمینهی فرهنگی الا نیما. و من از بس که دوستش داشتم آن ایام، شبی به خوابش دیدم. قهوهخانهام برد و چای داد. اما غمگین بود و پکر. خدا بیامرزد.
| تاریکجا |
بیژن الهی
و چیزی حوالیی چارده سالم بود که در روزنامهها برخوردم به شعری از مردی به نام نیما یوشیج: «خواب در چشم ترم میشکند...» ندانستم یعنی چه، ولی جذبم کرد و، هر چه بیشتر میخواندم، بیشتر جذب میشدم. بعدها بود که نیماشناس شدم: چیزها یاد گرفتم از شعر او که هنوز هم ندیدهام در سخن کسی. دیرترها، اما، شرارههایی از آن «چیزها» در نامههای خودش دیدم: چه نامههای متینی، بهبه! پس آنک به خودم گفتم و اینک به تو میگویم که در ایران نوین هیچ ' کبیر 'ی نیامده در هیچ زمینهی فرهنگی الا نیما. و من از بس که دوستش داشتم آن ایام، شبی به خوابش دیدم. قهوهخانهام برد و چای داد. اما غمگین بود و پکر. خدا بیامرزد.
| تاریکجا |
Forwarded from آوازهای رهایی
«هرمز، صدفی به خاک»
گفتار فیلم از علیمراد فدایینیا
دانلود متن کامل
پس بینگار خلاصهیی به وسعت دریا.
پوششی جاودانه شکل میگیرد. باد نمیآید. و خانه همیشه ویران نیست.
انسان ماهیست. حادثههای شکوهمند. صدا را به تاریخ بسپار، تا دریایی آب شور، بهمداوای تشنگی نرود. آنگاه بخوان که فردا همیشه دیروزست. و باد همیشه نمیوزد. همهی ظهرها همین ظهر تابستانی تیرست. چشم، گردشی واژگونه دارد. شک ریشه میدواند، تا پندارها، در قلعهی عظیم حادثه و شکست، صدای قبیلهیی دیگر را بمیراند.
این وادیی سرخ به آفتاب میرود، به غریبگیی درختی که مفهوم نیست.
.
.
.
قومی قبیله میشود.
به آب میرود، قلعه به آب میرود. دریا بیدار میشود دریا. هستی جان میگیرد، به تاریکی نشانهی آفتابست. به آفتاب حرارتِ دریا؛ به دریا، شفاعتِ بودن.
#علیمراد_فدایینیا
@ChantsDeDelivrence
گفتار فیلم از علیمراد فدایینیا
دانلود متن کامل
پس بینگار خلاصهیی به وسعت دریا.
پوششی جاودانه شکل میگیرد. باد نمیآید. و خانه همیشه ویران نیست.
انسان ماهیست. حادثههای شکوهمند. صدا را به تاریخ بسپار، تا دریایی آب شور، بهمداوای تشنگی نرود. آنگاه بخوان که فردا همیشه دیروزست. و باد همیشه نمیوزد. همهی ظهرها همین ظهر تابستانی تیرست. چشم، گردشی واژگونه دارد. شک ریشه میدواند، تا پندارها، در قلعهی عظیم حادثه و شکست، صدای قبیلهیی دیگر را بمیراند.
این وادیی سرخ به آفتاب میرود، به غریبگیی درختی که مفهوم نیست.
.
.
.
قومی قبیله میشود.
به آب میرود، قلعه به آب میرود. دریا بیدار میشود دریا. هستی جان میگیرد، به تاریکی نشانهی آفتابست. به آفتاب حرارتِ دریا؛ به دریا، شفاعتِ بودن.
#علیمراد_فدایینیا
@ChantsDeDelivrence
Blogspot
هرمز، صدفی به خاک
گفتار فیلم از علیمراد فدایینیا «هرمز، صدفی به خاک» نام فیلم کوتاهی است که دوسال پیش توسط گروهی از پژوهشگران تلویزیون ملی ایران، در جزی...
Forwarded from آوازهای رهایی
نیما یوشیج و دلش که میتپید
دریافت مقالهای از فریدون رهنما دربارهی نیما یوشیج بههمراه آخرین نوشتهی نیما (نامهای به پسرش)
نوشتهای از فریدون رهنما
شاعر بود. زنده بود. چیزهایی که میدید در دلش مینشست و در چشمش نقش میبست. به پاکی رودخانهها و کوهها و دشتهایی که دیده بود میاندیشید و میسرود. دروغ نمیگفت. شعرش را از اینجا و آنجا نمیدزدید. صحنهآرای زبردست شعرها و اندیشههای دیگران نبود. اطوار نداشت. گفتگو میکرد همانگونه که حس میکرد و همانگونه که میگریست یا میخندید. مرزی میان زبان و چشم و اندیشهاش نداشت. او از آن ِمرزها نبود. از آن ِهستی بود. که بیمرز و بیپایان است. جهانی با خود آورد و با خود برد. جهانی که مهربان بود و آمادهي گسترش. در جهان او آدمی بایست به درختها و مرغها رشک ببرد. و حتی خشم به گله بدل میشد. و شگفتآور است که این مرد، مردی که بارها در شعرهایش کوشیده است مزه و بوی خوش سپیدهدم را به خفتگان وهمگان جدا افتاده بچشاند، همگان گفتارش را درنيافتند. اما او همگان را بیشتر از آن دوست میداشت که از ناشناس ماندن خود بهراسد. این دلدادگی بیچون و چرای او ما را بهیاد فرهاد میآورد. که برای او نیز بها مهرورزیاش مرگ بود. مرگی که از ناشناس ماندن و جدا ماندن از دیگران آغاز میشود و به مرگ راستین پایان میپذیرد. انگار سرایندگی و مهرورزی یکی است. کسی که مهری نمیورزد، خود میفروشد و زندانی خویش است به سختی میتواند چیزی بیافریند و هنر آورد. تنها میتواند و واژهها و اندیشهها را بیاراید و مصراعها را به اسلوب ردیف کند. خوشگذران داریم و دلداده. همیشه خوشگذرانها به دلدادگان همان خردهیی را میگیرند که آرایشگران سخن به سرایندگان راستین. و بيشتر آنان گمان ميكنند كه ديگران بيمغزند و بيخرد. حال آنكه كمتر ميانديشند كه خرد شاعران خرد دلدادگان، خردي ديگر است.
در ادب پهناور و پرتوان ما جای این مازندرانی شفاف کم بود. او بهترین سنتهای فرهنگی ما را در خود داشت. یعنی دلبستگی به کار درست و پاکیزه، اندیشهي ژرف، ایستادگی، نوآوری، سرافرازی و آزادگی. آنجا که دیگران بهعنوان دفاع از سنتهای باستانیمان با او ستیزیدند نمیدانستند که با سنتهای باستانیمان میستیزند. ادب گذشتهي ما هرگز تقلید یا خودنمایی فنی نبوده است. بزرگان و هنرمندان ما همه نوآور و آفریننده بودهاند.
نیما یوشیج در راه گذشتگان سنگین ما گام برمیداشت. و روزی که حجابها برداشته شود، ارزش او نمایانتر خواهد شد. در هر زمان، پیرامون شاعران بزرگ و پاک، انگلهایی میروید و شاخ و برگهای هرز پرورش مییابد که سیمای آنان را پنهان میسازد. سروصداها که فرونشست نیرنگها که آفتابی شد، سبکسنگینها که انجام پذیرفت، آنگاه جریان اصیل و چهرههای ارزنده هویدا میشود.
-----------------
فراموش نکن، شراگیم پسر عزیزم، در هرجور زندگی و در هرجور رشتهي کار که فکر کنی عمده منفعت داشتن برای خود و دیگران است. اگر حواست هم جای دیگر کار بکند سربلندی مال آنهایی است که بعد از رفتن خودشان از این خانهي عاریتی صاحبخانه را دست خالي نگذاشتند. به کشف و اختراعی دست زدهاند. موفق به انجام کارنمایانی شدهاند.
برای این کار گذشتها لازم است و حرفها در بین است. اما برای تو هنوز زود است که در این خصوصها فکر کنی. تو باید به یک رشته کار بچسبی.
برای امرار معاش همهجور کارها که بدنامی به بار نیاورد مساوی هستند. در این زمان باید خوب کار کند کسی که میخواهد خوب زندگانی کند. مانع ندارد که در آینده بهراحتی بار زندگی شخص خودت را به منزل برسانی و نسبت به هنر و ادبیات هم اگر دوست داری بیبهره نباشی. عمده، تن بهکار دادن است. در تاریخ احوال خیلی از نویسندگان و شعرا میبینیم که شاعر یا نویسنده در ضمن طبیب یا منجم هم بوده است. در واقع این دسته از اشخاص یک رشته برای آب و نان خودشان داشتهاند و یک رشته را برای کیف و لذت بیشتر دادن به زندگی خودشان و دیگران.
#فریدون_رهنما
#نیما_یوشیج
@ChantsDeDelivrence
دریافت مقالهای از فریدون رهنما دربارهی نیما یوشیج بههمراه آخرین نوشتهی نیما (نامهای به پسرش)
نوشتهای از فریدون رهنما
شاعر بود. زنده بود. چیزهایی که میدید در دلش مینشست و در چشمش نقش میبست. به پاکی رودخانهها و کوهها و دشتهایی که دیده بود میاندیشید و میسرود. دروغ نمیگفت. شعرش را از اینجا و آنجا نمیدزدید. صحنهآرای زبردست شعرها و اندیشههای دیگران نبود. اطوار نداشت. گفتگو میکرد همانگونه که حس میکرد و همانگونه که میگریست یا میخندید. مرزی میان زبان و چشم و اندیشهاش نداشت. او از آن ِمرزها نبود. از آن ِهستی بود. که بیمرز و بیپایان است. جهانی با خود آورد و با خود برد. جهانی که مهربان بود و آمادهي گسترش. در جهان او آدمی بایست به درختها و مرغها رشک ببرد. و حتی خشم به گله بدل میشد. و شگفتآور است که این مرد، مردی که بارها در شعرهایش کوشیده است مزه و بوی خوش سپیدهدم را به خفتگان وهمگان جدا افتاده بچشاند، همگان گفتارش را درنيافتند. اما او همگان را بیشتر از آن دوست میداشت که از ناشناس ماندن خود بهراسد. این دلدادگی بیچون و چرای او ما را بهیاد فرهاد میآورد. که برای او نیز بها مهرورزیاش مرگ بود. مرگی که از ناشناس ماندن و جدا ماندن از دیگران آغاز میشود و به مرگ راستین پایان میپذیرد. انگار سرایندگی و مهرورزی یکی است. کسی که مهری نمیورزد، خود میفروشد و زندانی خویش است به سختی میتواند چیزی بیافریند و هنر آورد. تنها میتواند و واژهها و اندیشهها را بیاراید و مصراعها را به اسلوب ردیف کند. خوشگذران داریم و دلداده. همیشه خوشگذرانها به دلدادگان همان خردهیی را میگیرند که آرایشگران سخن به سرایندگان راستین. و بيشتر آنان گمان ميكنند كه ديگران بيمغزند و بيخرد. حال آنكه كمتر ميانديشند كه خرد شاعران خرد دلدادگان، خردي ديگر است.
در ادب پهناور و پرتوان ما جای این مازندرانی شفاف کم بود. او بهترین سنتهای فرهنگی ما را در خود داشت. یعنی دلبستگی به کار درست و پاکیزه، اندیشهي ژرف، ایستادگی، نوآوری، سرافرازی و آزادگی. آنجا که دیگران بهعنوان دفاع از سنتهای باستانیمان با او ستیزیدند نمیدانستند که با سنتهای باستانیمان میستیزند. ادب گذشتهي ما هرگز تقلید یا خودنمایی فنی نبوده است. بزرگان و هنرمندان ما همه نوآور و آفریننده بودهاند.
نیما یوشیج در راه گذشتگان سنگین ما گام برمیداشت. و روزی که حجابها برداشته شود، ارزش او نمایانتر خواهد شد. در هر زمان، پیرامون شاعران بزرگ و پاک، انگلهایی میروید و شاخ و برگهای هرز پرورش مییابد که سیمای آنان را پنهان میسازد. سروصداها که فرونشست نیرنگها که آفتابی شد، سبکسنگینها که انجام پذیرفت، آنگاه جریان اصیل و چهرههای ارزنده هویدا میشود.
-----------------
فراموش نکن، شراگیم پسر عزیزم، در هرجور زندگی و در هرجور رشتهي کار که فکر کنی عمده منفعت داشتن برای خود و دیگران است. اگر حواست هم جای دیگر کار بکند سربلندی مال آنهایی است که بعد از رفتن خودشان از این خانهي عاریتی صاحبخانه را دست خالي نگذاشتند. به کشف و اختراعی دست زدهاند. موفق به انجام کارنمایانی شدهاند.
برای این کار گذشتها لازم است و حرفها در بین است. اما برای تو هنوز زود است که در این خصوصها فکر کنی. تو باید به یک رشته کار بچسبی.
برای امرار معاش همهجور کارها که بدنامی به بار نیاورد مساوی هستند. در این زمان باید خوب کار کند کسی که میخواهد خوب زندگانی کند. مانع ندارد که در آینده بهراحتی بار زندگی شخص خودت را به منزل برسانی و نسبت به هنر و ادبیات هم اگر دوست داری بیبهره نباشی. عمده، تن بهکار دادن است. در تاریخ احوال خیلی از نویسندگان و شعرا میبینیم که شاعر یا نویسنده در ضمن طبیب یا منجم هم بوده است. در واقع این دسته از اشخاص یک رشته برای آب و نان خودشان داشتهاند و یک رشته را برای کیف و لذت بیشتر دادن به زندگی خودشان و دیگران.
#فریدون_رهنما
#نیما_یوشیج
@ChantsDeDelivrence
Blogspot
نيما يوشيج و دلش كه میتپید
راست گويند اين كه من ديوانهام در پس اوهام يا افسانهام زآنكه بر ضد جهان گويم سخن يا جهان ديوانه باشد يا ...
Forwarded from |دیدن|
ساعت دوازده زنگ میزند...
ساعت دوازده زنگ میزد...
ضربهی بیل بر زمین...
نوبت من! چنین موییدم...
پاسخم داد: نترس.
هرگز تو نخواهی دید
واپسین قطره
ایستاده در پنگان.
بر ساحلِ مأنوس بازهم
ساعتها در خواب خواهی ماند،
و برخواهی خاست
تا زورق خویش را بیابی
بسته در صباحی روشن
به ساحلی دیگر.
دَرّهی عَلَفِ هِزارْ رَنگْ
آنتونیو ماچادو
بیژن الهی
ساعت دوازده زنگ میزد...
ضربهی بیل بر زمین...
نوبت من! چنین موییدم...
پاسخم داد: نترس.
هرگز تو نخواهی دید
واپسین قطره
ایستاده در پنگان.
بر ساحلِ مأنوس بازهم
ساعتها در خواب خواهی ماند،
و برخواهی خاست
تا زورق خویش را بیابی
بسته در صباحی روشن
به ساحلی دیگر.
دَرّهی عَلَفِ هِزارْ رَنگْ
آنتونیو ماچادو
بیژن الهی
Forwarded from تاریکجا
کاوافی، مانا روانبد.pdf
535.2 KB
«بدرود گو به اسکندریّه که میرود از دست»
مانا روانبد
«این متن یادداشتیست قلمانداز و بی فکرِ از پیش، با تورقی مختصر، که به هوای یاد-داشتن نودمین سال مرگ کاوافی اول از روی نسخهی شکستخوردهی متنی مالِ سه سال پیش کار شد ـــبیشتر متوجه برجستهکردن ساختاربخشیِ دوبارهی مترجم به شعرهای شاعری در کتابیـــ از بس که خود این کتاب را در فارسی عزیز میدارم؛ بعد آغاز و پایانی یافت از حافظهی دورشونده. متن کامل را، چیده و مرتبتر از این پاره که میبینید، در فایل پیدیاف مییابید. کار با ابزارکهای بلاگر و انتشار آنلاین بلد نیستم برای همین پارهای از متن را به همراه فایل پیدیاف گذاشتم. وقت و حوصلهی بیشتر اگر بود آخرِ این یادداشت خودش آغاز فکر کردن به کاوافیست. میماند این یادکرد که کاوافی مرا به خواندن «حیات مردان نامی» برانگیخت و یادکردنیست دینِ ما به هرکس که دروازهی ورود به و فتح کتابهای عظیم شده باشد؛ اوست شهرگُشا و دستگیر.»
تهران ـــــــ ۲۸ آوریل ۲۰۲۳
| تاریکجا |
مانا روانبد
«این متن یادداشتیست قلمانداز و بی فکرِ از پیش، با تورقی مختصر، که به هوای یاد-داشتن نودمین سال مرگ کاوافی اول از روی نسخهی شکستخوردهی متنی مالِ سه سال پیش کار شد ـــبیشتر متوجه برجستهکردن ساختاربخشیِ دوبارهی مترجم به شعرهای شاعری در کتابیـــ از بس که خود این کتاب را در فارسی عزیز میدارم؛ بعد آغاز و پایانی یافت از حافظهی دورشونده. متن کامل را، چیده و مرتبتر از این پاره که میبینید، در فایل پیدیاف مییابید. کار با ابزارکهای بلاگر و انتشار آنلاین بلد نیستم برای همین پارهای از متن را به همراه فایل پیدیاف گذاشتم. وقت و حوصلهی بیشتر اگر بود آخرِ این یادداشت خودش آغاز فکر کردن به کاوافیست. میماند این یادکرد که کاوافی مرا به خواندن «حیات مردان نامی» برانگیخت و یادکردنیست دینِ ما به هرکس که دروازهی ورود به و فتح کتابهای عظیم شده باشد؛ اوست شهرگُشا و دستگیر.»
تهران ـــــــ ۲۸ آوریل ۲۰۲۳
| تاریکجا |
Forwarded from آوازهای رهایی
گفتار تپههای مارلیک
ابراهیم گلستان
امسال
پارسال
هزاران هزار سال
با باد بوی کهنگی کاج میرسد.
این گل انار میشود.
مرغی پرید.
ده مانند مور در ته لغزان طاس وقت افتاده است.
و خاک یک زن است
با ساقههای خشک سنبلههای درو شده
در انتظار بذر.
در راه رودبار كنادر سفيدرود بر تپههاي كاج زربي و زيتون
دههاي كوچكي است با كشتزارهاي گندم و شالي
با مردمي كه مثل درختاند
و ريشهشان درون زمين رفته است
امسال
پارسال
هزاران هزار سال
اينجا برنج كاشته بودند
يك مرد عاشق يك زن بود
چندين هزار سال
بسيار سيل كه از درهها گذشت
بسيار خوشه گندم كه دانه بست
بسيار كنده كه هر سال حلقهاي به تن خود تنيد
بسيار مَرد مُرد
بسيار زن زائيد
و ميوههاي خاك دوباره به خاك رفت
و خاك يك زن در خواب رفته است
با راز و ريشه و رؤيا
...
ادامهی شعر
دریافت فایل پیدیاف
از مجلهی آرش، آبان ۴۳، شماره ۹
ابراهیم گلستان
امسال
پارسال
هزاران هزار سال
با باد بوی کهنگی کاج میرسد.
این گل انار میشود.
مرغی پرید.
ده مانند مور در ته لغزان طاس وقت افتاده است.
و خاک یک زن است
با ساقههای خشک سنبلههای درو شده
در انتظار بذر.
در راه رودبار كنادر سفيدرود بر تپههاي كاج زربي و زيتون
دههاي كوچكي است با كشتزارهاي گندم و شالي
با مردمي كه مثل درختاند
و ريشهشان درون زمين رفته است
امسال
پارسال
هزاران هزار سال
اينجا برنج كاشته بودند
يك مرد عاشق يك زن بود
چندين هزار سال
بسيار سيل كه از درهها گذشت
بسيار خوشه گندم كه دانه بست
بسيار كنده كه هر سال حلقهاي به تن خود تنيد
بسيار مَرد مُرد
بسيار زن زائيد
و ميوههاي خاك دوباره به خاك رفت
و خاك يك زن در خواب رفته است
با راز و ريشه و رؤيا
...
ادامهی شعر
دریافت فایل پیدیاف
از مجلهی آرش، آبان ۴۳، شماره ۹
Blogspot
گفتار تپه هاي مارليك
گفتار تپههای مارلیک* امسال پارسال هزاران هزار سال با باد بوی کهنگی کاج میرسد. این گل انار میشود. مرغی پرید. ...
نگاهی تطبیقی به گردانهی بیژن الهی از شعر حلاج در مقالهی آتیِ کیوان طهماسبیان: «ترجمه بهمثابهی مجاز».
Forwarded from تاریکجا
نیمهی عمر فریدریش هلدرلین
در کار محمود حدادی و بیژن الهی
پر از گلابی زرد،
و سوری سرخ،
باغ رو در آینهی برکه خوابانده است.
و شما قوهای دلفریب،
مست از بوسه،
سر را
در آب طاهر هوشیار فرومیبرید.
وای من! وقتی که زمستان واقعیت یافت،
من، گل از کجا برگیرم،
و تابش آفتاب،
و سایهی زمین را؟
دیوارها، خاموش و سرد،
قد افراشتهاند، و در باد
پرچم و بادنما تابتابی خشک دارند.
—ترجمهی محمود حدادی
با امرودها، چه زرد، درمیاویزد
و غرق سوریی وحشی
دیار به دریاچه، شما
ای قوهای نازنین،
و بوسهمست
ناغوش میخورید
در آب قدسیی هشیار.
وای من، زمستان که بیاید،
کجا بیابم گلی،
و کجا آفتاب و کجا
سایهی خاک؟
همه دیوارهاست که میماند
بیزبان و سرد: تنها
رفرفهی بادنماها
در باد.
—ترجمهی بیژن الهی
در کار محمود حدادی و بیژن الهی
پر از گلابی زرد،
و سوری سرخ،
باغ رو در آینهی برکه خوابانده است.
و شما قوهای دلفریب،
مست از بوسه،
سر را
در آب طاهر هوشیار فرومیبرید.
وای من! وقتی که زمستان واقعیت یافت،
من، گل از کجا برگیرم،
و تابش آفتاب،
و سایهی زمین را؟
دیوارها، خاموش و سرد،
قد افراشتهاند، و در باد
پرچم و بادنما تابتابی خشک دارند.
—ترجمهی محمود حدادی
با امرودها، چه زرد، درمیاویزد
و غرق سوریی وحشی
دیار به دریاچه، شما
ای قوهای نازنین،
و بوسهمست
ناغوش میخورید
در آب قدسیی هشیار.
وای من، زمستان که بیاید،
کجا بیابم گلی،
و کجا آفتاب و کجا
سایهی خاک؟
همه دیوارهاست که میماند
بیزبان و سرد: تنها
رفرفهی بادنماها
در باد.
—ترجمهی بیژن الهی
Forwarded from آوازهای رهایی
ارض موعود
حسن عالیزاده
....
تنم بوی سردابه های خالی را میداد، همان بوی ماندگی و نم را، بر يك جاده متروك دستش را گرفته بودم و میرفتیم. خانههای قهوهای دور بودند آنقدر دور که نمیشد خطوط هندسیشان را تشخیص داد، تنها پاشیدگی قهوهای بود و آن جانور زشت خزنده که بر شهر میجنبید و با هر نفسزدنش دود غلیظ سیاهرنگی را قی میکرد، دست همسفرم سرد بود، به صورتش که نگاه کردم پوك بود، مورچههای ریز قرمز در صورتش میدویدند، چشمانش پوسیده و پیر بود. پرسید: کجا میرویم. گفتم: بهطرف صدا. گفت: ولی من صدائی نمیشنوم. دراز کشیدم و گوشم را به زمین چسباندم. گفتم: باید همین جا باشد، گفت: صدا را شنیدی، گفتم: آره، گفتگوی موشهای کور. شروع کرد به لرزیدن، بغلش کردم، باز هم میلرزید و مرا هم میلرزاند، بر زمین افتادیم، تنمان را به تن هم فشار میدادیم و همچنان میلرزیدیم و در اطراف ما همه چیز میلرزید و زمین هم زیر بدن ما میلرزید.
در بازار آینهها یک نفر گم شده بود، یک نفر خودش را تقسیم کرده بود و پارههای تقسیم شدهاش به دنبال هم میگشتند. مشتش را به قلب آینهها زد، صدای ریزش آینهها بازار را پر کرد.
پیامبر بر بلندترین کوهها ایستاد و به آسمان تکیه داد و گفت: تمام راهها به دروازه روم ختم میشوند ولی دروازهبان مرده است- ارض موعود دست نیافتنی است- انسان در جستار تازگیها کامل است اما در تجربههایش تجزیه میشود. در خارج از ذهنش نفس میکشد و زندگی میکند اما در ذهنش پیوسته مراسم دار برپاست.
تصویر ارض موعود با گیاهان بلندش در باتلاقهای ایندیانا افتاده است. به دور و برم نگاه میکنم هنوز نرفتهاند، صندلیهای اتاق را پر کردهاند و دارند همچنان حرف میزنند، وجودشان را حس نمیکنم، می گویم: حضار محترم، مگر نشنیدید، وراجی کافیست، همه چیز تمام شده است- ساکت میشوند و دسته دسته بیرون میروند، اتاق از تنفس خالی میشود و بوی لاشه میگیرد و بوی کهنگی و بوی تمام شدن.
متن کامل
دانلود ارض موعود از حسن عالیزاده
@ChantsDeDelivrence ~ آوازهای رهایی
حسن عالیزاده
....
تنم بوی سردابه های خالی را میداد، همان بوی ماندگی و نم را، بر يك جاده متروك دستش را گرفته بودم و میرفتیم. خانههای قهوهای دور بودند آنقدر دور که نمیشد خطوط هندسیشان را تشخیص داد، تنها پاشیدگی قهوهای بود و آن جانور زشت خزنده که بر شهر میجنبید و با هر نفسزدنش دود غلیظ سیاهرنگی را قی میکرد، دست همسفرم سرد بود، به صورتش که نگاه کردم پوك بود، مورچههای ریز قرمز در صورتش میدویدند، چشمانش پوسیده و پیر بود. پرسید: کجا میرویم. گفتم: بهطرف صدا. گفت: ولی من صدائی نمیشنوم. دراز کشیدم و گوشم را به زمین چسباندم. گفتم: باید همین جا باشد، گفت: صدا را شنیدی، گفتم: آره، گفتگوی موشهای کور. شروع کرد به لرزیدن، بغلش کردم، باز هم میلرزید و مرا هم میلرزاند، بر زمین افتادیم، تنمان را به تن هم فشار میدادیم و همچنان میلرزیدیم و در اطراف ما همه چیز میلرزید و زمین هم زیر بدن ما میلرزید.
در بازار آینهها یک نفر گم شده بود، یک نفر خودش را تقسیم کرده بود و پارههای تقسیم شدهاش به دنبال هم میگشتند. مشتش را به قلب آینهها زد، صدای ریزش آینهها بازار را پر کرد.
پیامبر بر بلندترین کوهها ایستاد و به آسمان تکیه داد و گفت: تمام راهها به دروازه روم ختم میشوند ولی دروازهبان مرده است- ارض موعود دست نیافتنی است- انسان در جستار تازگیها کامل است اما در تجربههایش تجزیه میشود. در خارج از ذهنش نفس میکشد و زندگی میکند اما در ذهنش پیوسته مراسم دار برپاست.
تصویر ارض موعود با گیاهان بلندش در باتلاقهای ایندیانا افتاده است. به دور و برم نگاه میکنم هنوز نرفتهاند، صندلیهای اتاق را پر کردهاند و دارند همچنان حرف میزنند، وجودشان را حس نمیکنم، می گویم: حضار محترم، مگر نشنیدید، وراجی کافیست، همه چیز تمام شده است- ساکت میشوند و دسته دسته بیرون میروند، اتاق از تنفس خالی میشود و بوی لاشه میگیرد و بوی کهنگی و بوی تمام شدن.
متن کامل
دانلود ارض موعود از حسن عالیزاده
@ChantsDeDelivrence ~ آوازهای رهایی
Blogspot
ارض موعود
ارض موعود حسن عالیزاده ارض موعود آنسوی باتلاقهای ایندیاناست. شکلات را در دهانم میگذارم تا طعم تلخ كيناك را از بین ببرد...