بیژن الهی
5.79K subscribers
163 photos
2 videos
42 files
94 links
(July 07, 1945 — November 30, 2010)

instagram.com/bijanelahi
Download Telegram
اما در عصرهای بزرگ روشن
دژخیمان کوچک ما
از نهایت راستی
شاعر خواهند شد.

—دست‌ها، جوانی‌ها
Forwarded from تاریکجا
از «ترجمه از زبان عالم و آدم»
بیژن الهی


و چیزی حوالی‌ی چارده سالم بود که در روزنامه‌ها برخوردم به شعری از مردی به نام نیما یوشیج: «خواب در چشم ترم می‌شکند...» ندانستم یعنی چه، ولی جذبم کرد و، هر چه بیشتر می‌خواندم، بیشتر جذب می‌شدم. بعدها بود که نیماشناس شدم: چیزها یاد گرفتم از شعر او که هنوز هم ندیده‌ام در سخن کسی. دیرترها، اما، شراره‌هایی از آن «چیزها» در نامه‌های خودش دیدم: چه نامه‌های متینی، به‌به! پس آنک به خودم گفتم و اینک به تو می‌گویم که در ایران نوین هیچ ' کبیر 'ی نیامده در هیچ زمینه‌ی فرهنگی الا نیما. و من از بس که دوستش داشتم آن ایام، شبی به خوابش دیدم. قهوه‌خانه‌ام برد و چای داد. اما غمگین بود و پکر. خدا بیامرزد.


| تاریکجا |
—بالا و نه خیلی خیلی، دیدن
Forwarded from |دیدن|
از سرازیری به سربالایی افتادند،
از چَپای چارباغ آن‌گاه
تا خیابانِ نظر پویان؛
تا ساعتِ وانگ
وارفته زد هشت،
زد هشت و نُه بانگ، آخری کِشدار، کِشدار.

بیژن الهی
ارضِ موات
«هرمز، صدفی به‌ خاک»

گفتار فیلم از علی‌مراد فدایی‌نیا

دانلود متن کامل

پس بینگار خلاصه‌یی به وسعت دریا.

پوششی جاودانه شکل می‌گیرد. باد نمی‌‌آید. و خانه همیشه ویران نیست.

انسان ماهی‌ست. حادثه‌های شکوهمند. صدا را به تاریخ بسپار، تا دریایی آب شور، به‌مداوای تشنگی نرود. آنگاه بخوان که فردا همیشه دیروزست. و باد همیشه نمی‌وزد. همه‌ی ظهرها همین ظهر تابستانی تیرست. چشم، گردشی واژگونه دارد. شک ریشه می‌دواند، تا پندارها، در قلعه‌ی عظیم حادثه و شکست، صدای قبیله‌یی دیگر را بمیراند.

این وادی‌ی سرخ به آفتاب می‌رود، به غریبگی‌ی درختی که مفهوم نیست.

.
.
.
قومی قبیله می‌شود.

به آب می‌رود، قلعه به آب می‌رود. دریا بیدار می‌شود دریا. هستی جان می‌گیرد، به تاریکی نشانه‌ی آفتاب‌ست. به آفتاب حرارتِ دریا؛ به دریا، شفاعتِ بودن.

#علی‌مراد_فدایی‌نیا


@ChantsDeDelivrence
Forwarded from |دیدن|
شهرِ مجازی
در مهِ عَنّابی‌ی صبحی زمستانی.
روی پلِ خواجو روانْ جمعیّتی بی همهمه:
باور نمی‌کردم اَجَلْ ناکار کرده‌ست این همه.

بیژن الهی
ارض موات
نیما یوشیج و دلش که می‌تپید


دریافت مقاله‌ای از فریدون رهنما درباره‌ی نیما یوشیج به‌همراه آخرین نوشته‌ی نیما (نامه‌ای به پسرش)



نوشته‌ای از فریدون رهنما

شاعر بود. زنده بود. چیزهایی که می‌‏دید در دلش می‌‏نشست و در چشمش نقش می‏‌بست. به پاکی رودخانه‏‌ها و کوه‌‏ها و دشت‏‌هایی که دیده بود می‏‌اندیشید و می‏‌سرود. دروغ نمی‏‌گفت. شعرش را از اینجا و آنجا نمی‌‏دزدید. صحنه‌‏آرای زبردست شعرها و اندیشه‌‏های دیگران نبود. اطوار نداشت. گفتگو می‌‏کرد همان‌گونه که حس می‏‌کرد و همان‌گونه که می‏‌گریست یا می‏‌خندید. مرزی میان زبان و چشم و اندیشه‏‌اش نداشت. او از آن ِمرزها نبود. از آن ِهستی بود. که بی‏‌مرز و ‌بی‌‏پایان است. جهانی با خود آورد و با خود برد. جهانی که مهربان بود و آماده‌ي گسترش. در جهان او آدمی بایست به درخت‏‌ها و مرغ‏‌ها رشک ببرد. و حتی خشم به گله بدل می‏شد. و شگفت‏‌آور است که این مرد، مردی که بارها در شعرهایش کوشیده است مزه و بوی خوش‏ سپیده‌دم را به خفتگان وهمگان جدا افتاده بچشاند، همگان گفتارش را درنيافتند. اما او همگان را بیشتر از آن دوست می‌‏داشت که از ناشناس ماندن خود بهراسد. این دلدادگی بی‌‏چون و چرای او ما را به‌یاد فرهاد می‌‏آورد. که برای او نیز بها مهرورزی‌‏اش مرگ بود. مرگی که از ناشناس‏ ماندن و جدا ماندن از دیگران آغاز می‏‌شود و به مرگ راستین پایان می‏‌پذیرد. انگار سرایندگی و مهرورزی یکی است. کسی که مهری نمی‌‏ورزد، خود می‏‌فروشد و زندانی خویش است به سختی‏ می‏‌تواند چیزی بیافریند و هنر آورد. تنها می‏‌تواند و واژه‏‌ها و اندیشه‏‌ها را بیاراید و مصراع‌‏ها را به‏ اسلوب ردیف کند. خوشگذران داریم و دلداده. همیشه خوشگذران‏‌ها به دلدادگان همان خرده‌یی را می‏‌گیرند که آرایشگران سخن به سرایندگان راستین. و بيشتر آنان گمان مي‌كنند كه ديگران بي‌مغزند و بي‌خرد. حال آنكه كمتر مي‌انديشند كه خرد شاعران خرد دلدادگان، خردي ديگر است.
در ادب پهناور و پرتوان ما جای این مازندرانی شفاف کم بود. او بهترین سنت‏‌های فرهنگی‏ ما را در خود داشت. یعنی دلبستگی به کار درست و پاکیزه، اندیشه‌ي ژرف، ایستادگی، نوآوری، سرافرازی و آزادگی. آنجا که دیگران به‌عنوان دفاع از سنت‏‌های باستانی‏مان با او ستیزیدند نمی‏‌دانستند که با سنت‏‌های باستانی‏مان می‏‌ستیزند. ادب گذشته‌ي ما هرگز تقلید یا خودنمایی فنی‏ نبوده است. بزرگان و هنرمندان ما همه نوآور و آفریننده بوده‌‏اند.
نیما یوشیج در راه گذشتگان سنگین ما گام برمی‌‏داشت. و روزی که حجاب‏‌ها برداشته شود، ارزش او نمایان‏‌تر خواهد شد. در هر زمان، پیرامون شاعران بزرگ و پاک، انگل‌‏هایی می‏‌روید و شاخ و برگ‏‌های هرز پرورش می‌‏یابد که سیمای آنان را پنهان می‏‌سازد. سروصداها که فرونشست‏ نیرنگ‏‌ها که آفتابی شد، سبک‌‏سنگین‏‌ها که انجام پذیرفت، آنگاه جریان اصیل و چهره‏‌های ارزنده‏ هویدا می‌‏شود.

-----------------

فراموش نکن، شراگیم پسر عزیزم، در هرجور زندگی و در هرجور رشته‌ي کار که فکر کنی‏ عمده منفعت داشتن برای خود و دیگران است. اگر حواست هم جای دیگر کار بکند سربلندی‏ مال آنهایی است که بعد از رفتن خودشان از این خانه‌ي عاریتی صاحبخانه را دست‏ خالي نگذاشتند. به کشف و اختراعی دست زده‏‌اند. موفق به انجام کارنمایانی شده‏‌اند.

برای‏ این کار گذشت‏‌ها لازم است و حرف‏ها در بین است. اما برای تو هنوز زود است که در این خصوص‏‌ها فکر کنی. تو باید به یک رشته کار بچسبی.

برای امرار معاش همه‏‌جور کارها که بدنامی به بار نیاورد مساوی هستند. در این زمان باید خوب کار کند کسی که می‏‌خواهد خوب زندگانی کند. مانع ندارد که‏ در آینده به‌راحتی بار زندگی شخص خودت را به منزل برسانی و نسبت به هنر و ادبیات هم اگر دوست داری‏ بی‌‏بهره نباشی. عمده، تن به‌کار دادن است. در تاریخ احوال خیلی از نویسندگان و شعرا می‏‌بینیم‏ که شاعر یا نویسنده در ضمن طبیب یا منجم هم بوده است. در واقع این دسته از اشخاص یک‏ رشته برای آب و نان خودشان داشته‌اند و یک رشته را برای کیف و لذت بیشتر دادن به زندگی‏ خودشان و دیگران.

#فریدون_رهنما
#نیما_یوشیج


@ChantsDeDelivrence
Forwarded from |دیدن|
ساعت دوازده زنگ می‌زند...

ساعت دوازده زنگ می‌زد...
ضربه‌ی بیل بر زمین...
نوبت من! چنین موییدم...
پاسخم داد: نترس.
هرگز تو نخواهی دید
واپسین قطره
ایستاده در پنگان.

بر ساحلِ مأنوس بازهم
ساعتها در خواب خواهی ماند،
و برخواهی خاست
تا زورق خویش را بیابی
بسته در صباحی روشن
به ساحلی دیگر.

دَرّه‌ی عَلَفِ هِزارْ رَنگْ

آنتونیو ماچادو
بیژن الهی
Forwarded from تاریکجا
کاوافی، مانا روانبد.pdf
535.2 KB
«بدرود گو به اسکندریّه که می‌رود از دست»
مانا روانبد

«این متن یادداشتی‌ست قلم‌انداز و بی فکرِ از پیش، با تورقی مختصر، که به هوای یاد-داشتن نودمین سال مرگ کاوافی اول از روی نسخه‌ی شکست‌خورده‌ی متنی مالِ سه سال پیش کار شد ـــ‌بیش‌تر متوجه برجسته‌کردن ساختاربخشیِ دوباره‌ی مترجم به شعرهای شاعری در کتابی‌ـــ از بس که خود این کتاب را در فارسی عزیز می‌دارم؛ بعد آغاز و پایانی یافت از حافظه‌ی دورشونده. متن کامل را، چیده و مرتب‌تر از این پاره که می‌بینید، در فایل پی‌دی‌اف می‌یابید. کار با ابزارک‌های بلاگر و انتشار آنلاین بلد نیستم برای همین پاره‌ای از متن را به همراه فایل پی‌دی‌اف گذاشتم. وقت و حوصله‌ی بیشتر اگر بود آخرِ این یادداشت خودش آغاز فکر کردن به کاوافی‌ست. می‌ماند این یادکرد که کاوافی مرا به خواندن «حیات مردان نامی» برانگیخت و یادکردنی‌ست دینِ ما به هرکس که دروازه‌ی ورود به و فتح کتاب‌های عظیم شده باشد؛ اوست شهرگُشا و دستگیر.»

تهران ـــــــ ۲۸ آوریل ۲۰۲۳


| تاریکجا |
 گفتار تپه‌های مارلیک

ابراهیم گلستان

 
امسال
پارسال
هزاران هزار سال
 
با باد بوی کهنگی کاج می‌رسد.
این گل انار می‌شود.
مرغی پرید.
 
ده مانند مور در ته لغزان طاس وقت افتاده است.
 
و خاک یک زن است
با ساقه‌های خشک سنبله‌های درو شده
در انتظار بذر.

در راه رودبار كنادر سفيدرود بر تپه‌هاي كاج زربي و زيتون
ده‌هاي كوچكي است با كشتزارهاي گندم و شالي
با مردمي كه مثل درخت‌اند
و ريشه‌شان درون زمين رفته است

امسال
پارسال
هزاران هزار سال

اينجا برنج كاشته بودند
يك مرد عاشق يك زن بود
چندين هزار سال

بسيار سيل كه از دره‌ها گذشت
بسيار خوشه گندم كه دانه بست
بسيار كنده كه هر سال حلقه‌اي به تن خود تنيد
بسيار مَرد مُرد
بسيار زن زائيد
و ميوه‌هاي خاك دوباره به خاك رفت

و خاك يك زن در خواب رفته است
با راز و ريشه و رؤيا
...
ادامه‌ی شعر

دریافت فایل پی‌دی‌اف

از مجله‌ی آرش، آبان ۴۳، شماره ۹
Forwarded from تاریکجا
منظره‌های طبیعی
بیژن الهی


افق که در منظره نیست،
نکِ این درختِ دور و دراز
می‌گوید افقی‌ست:
چه به خود تپیده، نگاه!
تا کی باز شود
ناگهان در ما.

نشسته از سرما
یک خرده که تنها
خاطره‌های سبک به یاد بیایند،
بگویند زمین
نفَسی کشید و
نگویند برای آن
که بترْکَد
در آخرین بهار.


جوانی‌ها
نگاهی تطبیقی به گردانه‌ی بیژن الهی از شعر حلاج در مقاله‌ی آتیِ کیوان طهماسبیان: «ترجمه به‌مثابه‌ی مجاز».
Forwarded from تاریکجا
نیمه‌ی عمر فریدریش هلدرلین
در کار محمود حدادی و بیژن الهی



پر از گلابی زرد،
و سوری سرخ،
باغ رو در آینه‌ی برکه خوابانده است.
و شما قوهای دل‌فریب،
مست از بوسه،
سر را
در آب طاهر هوشیار فرومی‌برید.

وای من! وقتی که زمستان واقعیت یافت،
من، گل از کجا برگیرم،
و تابش آفتاب،
و سایه‌ی زمین را؟
دیوارها، خاموش و سرد،
قد افراشته‌اند، و در باد
پرچم و بادنما تاب‌تابی خشک دارند.

—ترجمه‌ی محمود حدادی


با امرودها، چه زرد، درمیاویزد
و غرق سوری‌ی وحشی
دیار به دریاچه، شما
ای قوهای نازنین،
و بوسه‌مست
ناغوش می‌خورید
در آب قدسی‌ی هشیار.

وای من، زمستان که بیاید،
کجا بیابم گلی،
و کجا آفتاب و کجا
سایه‌ی خاک؟
همه دیوارهاست که می‌ماند
بی‌زبان و سرد: تنها
رفرفه‌ی بادنماها
در باد.

—ترجمه‌ی بیژن الهی
ارض موعود

حسن عالی‌زاده
....

تنم بوی سردابه ­های خالی را می‌داد، همان بوی ماندگی و نم را، بر يك جاده متروك دستش را گرفته بودم و می‌رفتیم. خانه‌های قهوه‌ای دور بودند آن‌قدر دور که نمی‌شد خطوط هندسی‌شان را تشخیص داد، تنها پاشیدگی قهوه‌ای بود و آن جانور زشت خزنده که بر شهر می‌جنبید و با هر نفس‌زدنش دود غلیظ سیاه‌رنگی را قی می‌کرد، دست همسفرم سرد بود، به صورتش که نگاه کردم پوك بود، مورچه‌های ریز قرمز در صورتش می‌دویدند، چشمانش پوسیده و پیر بود. پرسید: کجا می‌رویم. گفتم: به‌طرف صدا. گفت: ولی من صدائی نمی‌شنوم. دراز کشیدم و گوشم را به زمین چسباندم. گفتم: باید همین جا باشد، گفت: صدا را شنیدی، گفتم: آره، گفتگوی موش‌های کور. شروع کرد به لرزیدن، بغلش کردم، باز هم می‌لرزید و مرا هم می‌لرزاند، بر زمین افتادیم، تنمان را به تن هم فشار می‌دادیم و همچنان می‌لرزیدیم و در اطراف ما همه چیز می‌لرزید و زمین هم زیر بدن ما می‌لرزید.
در بازار آینه‌ها یک نفر گم شده بود، یک نفر خودش را تقسیم کرده بود و پاره‌های تقسیم شده‌اش به دنبال هم می‌گشتند. مشتش را به قلب آینه‌ها زد، صدای ریزش آینه‌ها بازار را پر کرد.
پیامبر بر بلندترین کوه‌ها ایستاد و به آسمان تکیه داد و گفت: تمام راه‌ها به دروازه روم ختم می‌شوند ولی دروازه‌بان مرده است- ارض موعود دست نیافتنی است- انسان در جستار تازگی‌ها کامل است اما در تجربه‌هایش تجزیه می‌شود. در خارج از ذهنش نفس می‌کشد و زندگی می‌کند اما در ذهنش پیوسته مراسم دار برپاست.
تصویر ارض موعود با گیاهان بلندش در باتلاق‌های ایندیانا افتاده است. به دور و برم نگاه می‌کنم هنوز نرفته‌اند، صندلی‌های اتاق را پر کرده‌اند و دارند همچنان حرف می‌زنند، وجودشان را حس نمی‌کنم، می گویم: حضار محترم، مگر نشنیدید، وراجی کافیست، همه چیز تمام شده است- ساکت می‌شوند و دسته دسته بیرون می‌روند، اتاق از تنفس خالی می‌شود و بوی لاشه می‌گیرد و بوی کهنگی و بوی تمام شدن.

 
متن کامل

دانلود ارض موعود از حسن عالی‌زاده

@ChantsDeDelivrence ~ آوازهای رهایی
Forwarded from تاریکجا
جنین‌های کیوان طهماسبیان

جنین پرسش
جنین خواب
جنین متن
جنین روح
جنین چشم
جنین تاس
جنین حلّاج
جنین عیسا
از شرح جنین راز