حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2
#پارت_388
کلافه موهامو از صورتم پس زدم و نگاهی به ساعت انداختم هشت شب بود .
پوفی کردم و دوباره خیره شدم به داخل باغ ...
چه روز و شبای کسل کننده ای....!
چشمم افتاد به در که باز شد و ماشین آراز اومد تو ...
پارک کرد ولی پیاده نشد ...نمی دونم داشت تو ماشین با کی حرف میزد ...
نفس عمیقی کشیدم رو صندلیم نیم خیز شدم و پنجره رو باز کردم از صبح هوا ابری و همش بارون میاد خیلی دلگیر بود امروز ...
مخصوصا اینکه از صبح تو خونه تنها بودم ..
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم ..نگاهی به صفحه ش انداختم با دیدن اسم مامان لبخندی رو لبم نشست .خم شدم و گوشی مو برداشتم وصل کردم : جانم
_سلام دختر قشنگم
سلام مامان جان خوبی
_فدات عزیزم مگه میشه صداتو بشنوم و خوب نباشم .تو خودت خوبی نی نی کوچولوت خوبه
دستی رو شکمم کشیدم و با لبخند گفتم جفت مون خوبیم
_آراز چی؟
_اونم حالش خوبه ولی الان خونه نیس
_نیس ؟ کجاست ؟ چرا تا این وقت شب تنهات گذاشته خونه
_رفته بود جایی تازه اومده تو باغ الان میاد خونه ..
_اها
_بابا و باربد خوبن ؟
_خوبن عزیزم سلام می رسونن بهت ...
_شما هم سلام منو برسون بهشون ...
دستاشو گذاشت رو شونه هام خم شد و لباشو گذاشت رو پیشونیم ....
_مامان: خیلی دلم برات تنگ شده گیسو دوست دارم زودتر بیام پیشت ولی فعلا شرایطش جور نیس ...
همون طور که سعی می کردم خودمو از حصار دستای آراز که حالا دورم حلقه کرده بود بکشم بیرون گفتم :
چرا جور نیس خب با باربد بیا
_مشکل اینجاست که باربد میره مدرسه و نمی تونم تنهاش بذارم ...
سرم رو کج کردم که آراز هم همون طور،که هنوز لباش رو پیشونیم بود سرش رو کج کرد از دیوونه بازیاش خنده م گرفته بود مامان باهام حرف میزد و من درگیر آراز و دیوونه بازیاش بودم و نمی تونستم جوابش رو بدم ....
بالاخره به سختی با خنده ازش خدافظی کردم و گوشی رو انداختم رو میز
#پارت_388
کلافه موهامو از صورتم پس زدم و نگاهی به ساعت انداختم هشت شب بود .
پوفی کردم و دوباره خیره شدم به داخل باغ ...
چه روز و شبای کسل کننده ای....!
چشمم افتاد به در که باز شد و ماشین آراز اومد تو ...
پارک کرد ولی پیاده نشد ...نمی دونم داشت تو ماشین با کی حرف میزد ...
نفس عمیقی کشیدم رو صندلیم نیم خیز شدم و پنجره رو باز کردم از صبح هوا ابری و همش بارون میاد خیلی دلگیر بود امروز ...
مخصوصا اینکه از صبح تو خونه تنها بودم ..
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم ..نگاهی به صفحه ش انداختم با دیدن اسم مامان لبخندی رو لبم نشست .خم شدم و گوشی مو برداشتم وصل کردم : جانم
_سلام دختر قشنگم
سلام مامان جان خوبی
_فدات عزیزم مگه میشه صداتو بشنوم و خوب نباشم .تو خودت خوبی نی نی کوچولوت خوبه
دستی رو شکمم کشیدم و با لبخند گفتم جفت مون خوبیم
_آراز چی؟
_اونم حالش خوبه ولی الان خونه نیس
_نیس ؟ کجاست ؟ چرا تا این وقت شب تنهات گذاشته خونه
_رفته بود جایی تازه اومده تو باغ الان میاد خونه ..
_اها
_بابا و باربد خوبن ؟
_خوبن عزیزم سلام می رسونن بهت ...
_شما هم سلام منو برسون بهشون ...
دستاشو گذاشت رو شونه هام خم شد و لباشو گذاشت رو پیشونیم ....
_مامان: خیلی دلم برات تنگ شده گیسو دوست دارم زودتر بیام پیشت ولی فعلا شرایطش جور نیس ...
همون طور که سعی می کردم خودمو از حصار دستای آراز که حالا دورم حلقه کرده بود بکشم بیرون گفتم :
چرا جور نیس خب با باربد بیا
_مشکل اینجاست که باربد میره مدرسه و نمی تونم تنهاش بذارم ...
سرم رو کج کردم که آراز هم همون طور،که هنوز لباش رو پیشونیم بود سرش رو کج کرد از دیوونه بازیاش خنده م گرفته بود مامان باهام حرف میزد و من درگیر آراز و دیوونه بازیاش بودم و نمی تونستم جوابش رو بدم ....
بالاخره به سختی با خنده ازش خدافظی کردم و گوشی رو انداختم رو میز