ً ًبیقرار ۲ ً ً کانال رمان
405 subscribers
1.46K photos
3.65K videos
11 files
4.09K links
عمـری شد و ما عاشق و دیوانه بماندیم

در دام چــو مرغ از هوس دانه بماندیم

ای بخت سیه روی، تو خوش خفت که شبها

ما با دل خود بر ســـر افسانه بماندیم
👌🤞🌹🍃
Download Telegram
═══‌‌‌‌♥️حــریم عــشــق ♥️═══


#پارت_282


_روش خیلی زیاده ...باید یه جوری روشو کم می کردم ..
_حالا برنامه تون چیه ؟ به احتمال زیاد خونه مون تحت نظر باشه هر ان ممکنه دوباره بیان و اینجا رو بگردن .
شما چه جوری اومدید ؟
_وقتی ما اومدیم کسی این اطراف نبود چیز مشکوکی هم ندیدیم ..

مامان اشاره ای به آراز داد و اروم پرسید:  چشه

نگاهی بهش انداختم همچنان غرق فکر بود ...
شونه ای بالا انداختم : نمی دونم ..

مامان بلند شد : حتما خیلی خسته اید من برم براتون شام اماده کنم بخورید بعد برید استراحت کنید ..
_مرسیی مامان فدات بشم .
_خدانکنه دخترم ..

با صدای باربد به خودم اومدم.
_ابجی
_جونم
_این آقاهه کیه؟
لبخندی زدم : برای چی ؟
_چرا انقدر بد اخلاقه
_از کجا می دونی بد اخلاقه چیزی نگفته بهت که
_پس چرا اخم هاش اینجوری تو همه

خم شدم صورت آراز رو نگاه کردم حق داشت بچه ازش بترسه ..
با آرنج زدم به پهلوش : اخماتو باز کن ..

تازه به خودش اومد و نگام کرد سرش رو به معنی چیه تکون داد
خندیدم: اخماتو باز کن بچه ترسید این چه قیافه ای به خودت گرفتی ...
لبخند کجی به باربد زد اونم بدتر چسبید بهم .

زدم زیر خنده : نخواستیم اقاااا همون اخمات بهتر بود ..
بابا هم زد زیر خنده ..
_والا راست میگم بابا بچه بیشتر ترسید .



ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
═══‌‌‌‌♥️حــریم عــشــق ♥️═══


#پارت_283


صدای مامان از تو اشپزخونه اومد: گیسو جان شام اماده س ..
نگاهی به باربد انداختم تو بغلم خوابش برده بود بابا سریع بلند شد اومد سمتم :
بده من ببرمش تو اتاقش ..
بغلش کرد و بردش تو اتاقش برگشتم سمت آراز هنوز تو فکر بود دستم رو گذاشتم رو دستش:
به منم بگو به چی فکر می کنی .
نگاهش اول رو دستم و بعد ثابت موند به چشمام ...

*نشستم پشت میز مامان برا هر دومون غذا کشید .
_خودم می کشم قربونت برم ..
وای مامان نمی دونی که دلم لک زده بود برای دستپختت ..
_نوش جونتون ..
_شما باما شام نمی خوری
_نه خوشگلم منو بابات شام خوردیم راحت باشید ..
چیز دیگه ای لازم ندارید؟
_نه دستت درد نکنه ..
_پس من میرم بازم اگه کاری داشتی صدام کن مامان جان
_چشم

مامان که از اشپزخونه رفت بیرون آراز با اشتها شروع کرد به خوردن منم که بدجور گشنه م بود دو لپه می خورم
صداش تو گوشم پیچید : آروم تر خفه میشی ..
با دهن پر گفتم : گشنمه ...
خیره شد بهم خنده م گرفت : چیه غذاتو بخور به جای زل زدن به من
سرش رو با تاسف تکون داد : با دهن پر حرف نزن خفه میشی
_چشم چشم ...
بد بد نگام کرد به زور جلو خنده م رو گرفتم وگرنه این بار مراعات مامان بابا رو نمی کرد و یه دونه از اون عربده های قشنگش سرم می کشید ..




ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
═══‌‌‌‌♥️حــریم عــشــق ♥️═══


#پارت_284


با شنیدن صدای زنگ هر دو مون دست از خوردن کشیدم و خیره موندیم به هم ...
ساعت یک شب کی می تونست باشه ...
تا خواستم بلند شم بابای اومد تو اشپزخونه رنگ از روش پریده بود .
_چیشده بابا ؟؟
_گیسو بابا ...پلیسا اومدن ..
_چییی؟!
وای حالا چی کار کنیم ؟!
آراز : اتاقت بالکن داره گیسو ؟
گیج نگاهش کردم با صدای بلندی گفت : داره یا نه ؟!

ماتم برده بود مامان به جای من گفت : اره داره
آراز سریع بلند شد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوندم
_بابا : می خوای چی کار کنی ؟

_اتاقت کدومه ؟!
رفتم سمت اتاقم و درو باز کردم منو هول داد تو اتاق و رو به بابا گفت : درو باز کنید ..
شما هم بهتره زودتر اون میز شام رو جمع کنی خانم ...
_صدای مضطرب مامان اومد: وای خوب شد گفتین اصلا حواسم نبود .

خودشم اومد تو اتاق و درو از تو قفل کرد .
_می خوای چیکار کنی آراز؟

رفت تو بالکن نگاهی به اطراف انداخت و بعد صدام زد : بیا اینجا ‌..

رفتم تو بالکن درو بست ..
_چی کار کنیم بپریم؟
_نه تو که نمی خوای دوباره شب تو خیابون بخوابی .
_پس چی کار کنیم .

رفت پشت نرده ها : تو هم بیا زود
نگاهی به پایین انداختم: دیوونه شدی؟ بیوفتیم مردن مون حتمیه ‌‌.
_حرف نزن زود باش کاری که گفتم رو انجام بده

نفس عمیقی کشیدم و رفتم پشت نرده ها
یه دفعه دستاشو ول کرد تا خواستم جیغ بکشم دیدم نرده های پایین رو گرفت و با اخم زل زد بهم ...
_خیله خب بد اخلاق


ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به بابام میگم میخوام برم سمت گیاهخواری نظرت چیه؟

بابام می گه آفرین خیلی هم خوبه مگه تو چیت از بُز کمتره😐🤦‍♀😂😂
دیوار دستشویی عمومی پر از جملات بزرگانه،

اما تاثیر گذارترین جمله که من تو

دستشویی دیدم تو پادگان بود



نوشته بودن عجله نکن جز خدمتت حساب میشه😂😂😂
نامردا یہ رے اڪشن (واڪنش)بزنید بہ پستا دیگه،🥹
حس میڪنم براے شبڪہ چهار پست میزارم...! 👊😂
عمم تو‌گروه گفت همش حس میکنم میخواد زلزله بیاد..!
مادرمم سریع پشتش یه مطلب گذاشت راجع به اینکه حیوانات زودتر زلزله رو‌متوجه میشن … :)
فعلا هیچکی پیامی تو‌گروه نمیفرسته
انگار ارامش قبل طوفانه:)😐🤦‍♀😂😂😂
میدوني چینی ها به دوقلو چي ميگن؟


اين چون اون، اون چون اين! 😎

نمی دونستی نه؟ 😁
خارج کشور نرفتی که عزیزم 😊😜