ً ًبیقرار ۲ ً ً کانال رمان
180 subscribers
2.28K photos
6.11K videos
13 files
4.66K links
عمـری شد و ما عاشق و دیوانه بماندیم

در دام چــو مرغ از هوس دانه بماندیم

ای بخت سیه روی، تو خوش خفت که شبها

ما با دل خود بر ســـر افسانه بماندیم
👌🤞🌹🍃
Download Telegram
🌿🌸سـ😊ـلام
🌿🌸صــبـح زیــبــاتـون
🌿🌸بخیر دوستان مهربو‌ن

🌿🌸سلام به آغاز دوباره ات
🌿🌸سلام به بودن دوباره ات
🌿🌸سلام بــــه زنـــدگـــی
🌿🌸امروز، یه روز شاد پُراز انرژیه

🌿🌸لبخند بزن دوست من
🌿🌸و بــــا عـــشـــق
🌿🌸به استقبال روز جدیدت برو
🌿🌸شروع هفته تون پر برکت
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎁همراه با آهنگ تولد🔉
🌷متولد 16 تیر تولدت مبارک
🌸هزاران بار خدا را شکر
🎂که چنین روزی را آفرید
🌸تا باغ جهان نظاره گر
🎂شکفتن گلی چون تو باشد . . .
🌸سالروز شکفتنت مبارک
🌷میلادت مبارک
آهنگ فــووول شــ💃💃💃💃ـــاد

👏👏👏👏💃💃💃💃
برررررریم برای انرژی 😍😍😍
صبحتون شاد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هـر چـی آرزویِ خـوبـه
مـالِ تـو 😘❤️

🌸امضای خدا
🍃پای تمام
💕آرزوهاتون

‌‌‌‌‎صبحی قشـــنگ و
يــکــــ دل خـــوش
آرزوى‌ مـــن بــراى شمــاعــزیــزان


🌷
‌‌‎‌‌‌‎
♥️ صبح بخیر تمام دل بستگیم
♥️ صبح بخیرامید فردا
♥️ صبح بخیر تمام سهم من از دنیا

صبحت عسل عشــ♥️ـق من

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مجیداخشابی - صبح بخیر
گروه موسیقی
زندگی سلااام
تقدیم به شما خوبااااان

صبح تون زیبا
❤️🌹❤️
سلام صبح زیباتون بخیر 😊
شروع هفته تون پُر برکت 🌷
امروزتون پراز انرژی مثبت🥰
امروز بهترینها و
خیرترینها را از خدای
مهربان💓
برای شما خواستارم
پراز اتفاقات قشنگ
پراز موفقیت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شاه لایڪید عزیزان

زیباست گلستان خدا
رنگ به رنگ است
لبخند بزن خنده دوای
دل تنگ است
صبح است بزن بوسه تو
بر ساحت خورشید
ترکیب گل و شادی و
لبخند قشنگ است

#صبح_شنبه_✌️

ســـلام 
باعطرگلهاے رز
بہ دوسـتان مهربون
صبح زیباتون بخیر
الهی امروز موجی از
خبرهای خوب بیاد
تو زندگیتون
الهی لحظه لحظه ی
زندگیتون
قرین این پنج کلمه
ساده باشد
شادی
زیبایی
مهر
محبت
آرامـش

حضــورتــون بینظیـره
ارسالیتون فوق العاده

‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ☀️☕️______
🍃🌸⃟  ⃟࿐𝙇𝙞𝙠𝙚
 ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄

‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ☀️☕️______
🍃🌸⃟  ⃟࿐𝙇𝙞𝙠𝙚
 ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄

‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ☀️☕️______
🍃🌸⃟  ⃟࿐𝙇𝙞𝙠𝙚
 ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄

حُضــورتـون نیڪـــو
سلیــقتــون بیست⑳

همگیـــ عـــــالیـــ🥇🎗
لایڪـ همگی فعــالان

آرزو می‌ڪـنـم
قلبتـون پـر باشد
ازمهر و محبت و روزی
و برڪت‌ تون روز افـزون
شنبه‌تون دل انگیز و شاد

‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ☀️☕️______
🍃🌸⃟  ⃟࿐𝙇𝙞𝙠𝙚
 ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیدوارم🤲
در این ظهـــ🌨ــربهاری
🕊مرغ آمین
بیاید و بـر آرزوهایتان
امین بگوید و
دلواپسی در خیالتـان نماند
و آرام باشید🙏
"چه چیزی از آرامش ناب خوشتر..."👌

ظهرتون_دلنشین ...🥗

‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‌‌
 ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
‌    
 ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2
#پارت_446


چشمامو باز کردم و با حرص گفتم : 
بار اول و اخرت باشه که درباره ی همسر من حرف میزنی ...الانم هری برو رد کارت
تو با خودت چی فکر کردی هان؟
دو هفته س  دارم اخلاقای گندت رو تحمل می کنم و باهات کنار میام فکر کردی هر جور دلت بخواد می تونی باهام رفتار کنی و هر چی دلت می خواد بگی ؟
اگه تو اینکه من همسر یه خلافکار و قاچاقچی فراری ام رو ننگ می دونی خودم افتخار می دونم .
می دونی چرا ؟ درسته آراز خلافکار بود خلاف می کرد قاچاق می کرد ولی خیلی مرد با وجدان و ...

_خیلی خب باشه ...بسه تمومش کن ..
_اره تمومش می کنم بایدم تمومش کنم ‌..از فردا دیگه پامو تو این کارخونه نمیذارم .

خندید :  لطف می کنی خوش حال میشم .

با اومدن آژانس دست از کل کل باهاش برداشتم و رفتم ..
فکرش رو هم نمی کردم دیگه تا این حد جسور و گستاخ باشه .
مردک از خودراضی به خیالش با این کاراش میخواد منو بچزونه .
منشی های قبلی رو که هر جور خواست باهاشون رفتار کرد از کار اخراج شون کرد ولی به خاطر بابا نتونست منو اخراج کنه حالا با این رفتاراش  میخواد کاری کنه که خودم بذارم برم .
عیب نداره میرم دیگه م برنمی گردم تو اون کارخونه ...
اون گیسو که وقتی بهش زور می گفتن با سرتقی و پرویی می موند و جا نمیزد حالا دیگه نه حوصله شو داره نه حس و حالش رو .
ترجیح میدم برم یه جای دیگه کار کنم تا مجبور نباشم هر روز با این مردک روانی دهن به دهن بشم و حرف ها و تیکه انداختناش رو تحمل کنم .
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2
#پارت_447


کلید انداختم و درو باز کردم ظاهرا که خاله اینا اومده بودن .تو راه رو وایستادم اشک هامو پاک کردم ...
چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد رفتم داخل ...
لبخند مصنوعی زدم و سلام دادم آناشید تا منو دید با ذوق دوید سمتم ...
بغلش کردم و لپش رو بوسیدم : قربون دختر ناز و قشنگم بشم من
_دلم برات تنگ شده بود مامانی
_منم دلم برات تنگ شده بود خوشگلم ...

همون طور که قربون صدقه ش می رفتم و بوسش میکردم رفتم سمت شون با لبخند با تک تک شون سلام احوال پرسی کردم و نشستم کنار سامیار
_چه خبر سامی خوبی ...
سرش پایین بود و اخم هاش تو هم خم شدم نگاهش کردم : کشتیات غرق شدن پسر ؟ چیشده ؟؟
رو به آناشید گفتم : چرا دایی سامی ناراحته تو اذیتش کردی؟

با گفتن این حرف متوجه شدم که سامیار بدتر بهم ریخت ...

بهت زده نگاهی به مامان بابا خاله و آقا بیژن بابای سامیار انداختم و سوالی ازشون پرسیدم چی شده .
خاله با لبخند گفت : چیزی نیس قربونت برم ...

نگاهم رو ازش گرفتم برگشتم سمت سامیار ولی چیزی که روی میز بود باعث شد دوباره سرم رو برگردونم ....
چند بار پشت هم پلک زدم ...یه سبد گل روی میز بود ...
با تعجب برگشتم سمت سامیار و تازه متوجه ی کت شلوار مشکیش با پیرهن سفیدی که تنش بود شدم ...
پیشونیش عرق کرده بود و کلافه با انگشتاش بازی می کرد .
باورم نمیشد یعنی نمی خواستم که باور کنم سامیار این کارو کرده با پای خودش پا شده اومده اینجا تا ....

به مرز جنون رسیدم از شدت اعصبانیت بلند شدم : چه خبره اینجا ؟
_خاله : عزیز دلم توضیح میدم بهت
_چه توضیحی ...بابا شما به من گفتی که خاله اینا میان ولی نگفتی برای چی ازتون انتظار نداشتم که
_بابا : من خودمم همین الان فهمیدم مادرت هم چیزی نمی دونست ..
_اقا بیژن: حالا که چیزی نشده گیسو جان ما که قصد بدی نداریم .


تن صدام رفت بالا و تقریبا داد زدم : چیزی نشده ؟
خودتون می فهمید دارید چی کار می کنید ؟
سامیار برادر منه ..ما باهم تو یه خونه بزرگ شدیم ...من داداش صداش می کردم ...اونوقت شما پا شدید اومدید خواستگاری ؟

برگشتم سمت سامیار اونم سریع بلند شد : گوش کن گیسو جان من ...

با سیلی که زدم تو گوشش ساکت شد ...
بغض کردم : برو ...برو گمشو برو دیگه نمی خوام ببینمت


اینو گفتم  رفتم تو اتاقم و درو محکم کوبیدم
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2
#پارت_448


درو قفل کردم و همون جا پشت در نشستم.
زانو هامو بغل کردم و زدم زیر گریه .
صدای سامیار از پشت در اومد :
گیسو جان ...عزیزم ..بیا درو باز کن باهم حرف بزنیم ...
من باید باهات حرف بزنم تو که چیزی نمی دونی

با گریه گفتم :
من به ترحم هیچ کدوم تون احتیاج ندارم ...
نمی خوام شما برای منو بچه م دلسوزی کنید
حالم از این کارا و دلسوزی هاتون بهم می خوره

_چی داری میگی دیوونه ..ترحم و دلسوزی چیه ..درو باز کن بیام تو  باهات حرف دارم

داد زدم : برو دست از سرم بردار ..


صدای عصبی و کلافه ش اومد که داشت با خونواده ش حرف میزد :
همینو می خواستید حالا خیال تون راحت شد ..
گند خورد تو همه چی
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2
#پارت_449


با شنیدن صدای ناز و آرومش که ازم می خواست در اتاق رو باز کنم دیگه طاقت نیاوردم بلند شدم و درو باز کردم
کشیدمش تو آغوشم : مامان فدات بشه ...
_مامانی چرا گریه می کنی ؟

بی توجه به نگاه های خیره ی مامان و بابا اوردمش تو اتاق و درو بستم .ظاهرا که خاله اینا رفته بودن

اشک هامو با پشت دست پاک کردم رفتم سمت کمد برای هر دو مون لباس راحتی برداشتم نشستم کنار تخت : بیا اینجا آناشید ..

اومد سمتم لباساش رو عوض کردم و نشوندمش تو بغلم مشغول باز کردن موهاش بودم که پرسید :
مامانی چرا با دایی سامیار دعوا کردی ؟
_چون دایی کار بدی کرده بود
_یعنی باهاش قهر می کنی
_اره
_چرا مامانی ..دایی سامیار که خیلی خوبه خیلی مهربونه ..

بغلش کردم و موهاشو بوسیدم : دیگه باید بخوابی عزیزم دیر وقته ..

خوابوندمش رو تخت و خودمم بعد از عوض کردن لباسام کنارش دراز کشیدم ..
خزید تو بغلم : مامانی
_جونم
_با اقاجون و مادرجونم قهری
_نه دخترم
_پس چرا هر چی در زدن باز نکردی
_چون حالم خوب نبود

با چشمای درشت و قشنگش نگام کرد : الان حالت خوبه

لبخندی زدم محکم تر بغلش کردم : مگه میشه دختر قشنگم کنارم باشه و حالم خوب نباشه .‌.
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2
#پارت_450

یک ساعتی بود که آناشید خوابیده بود ولی من خواب به چشمم نمی اومد .
کلی فکر تو سرم بود و داشت اذیتم می کرد ...
فکر کاری که سامیار کرد بدون در نظر گرفتن شرایط و موقعیت خودش و من بدون توجه به حال و روز داغون و خراب من .
فکر اینکه سیامک بردبار با اون غرور مسخره ش قصد آزار و اذیت منو داره قصدش فقط بهم ریختن روان منه میخواد کاری کنه که خودم بذارم و از اون کارخونه برم ...
تموم این فکرا کنار ..فکر اینکه اگه آراز کنارم بود الان هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد بیشتر ازارم میده ...
هنوز باورم نمیشه یه باره کل زندگیم بهم ریخت ..
باورم نمیشه که دارم بدون آراز زندگی می کنم و دووم میارم ..
دلم براش تنگ شده ..امشب بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم برای حضورش کنارم تنگ شده .
چقدر روم حساس و غیرتی بود چقدر هوامو داشت ...اگه بود الان امثال اون سیامک بردبار جرئت نمی کردن چپ نگام کنن چه برسه به اینکه بخوان اینجوری آزارم بدن ...
فکر و خیال زیاد داشت کلافه م می کرد خم شدم و گوشی مو برداشتم همین که روشنش کردم چشمم افتاد به پیامی که از یه شماره ناشناس برام اومده بود .
بازش کردم نوشته بود " فردا بیا باید باهم حرف بزنیم "

پیام دادم : شما ؟؟

چند دیقه هم بیشتر طول نکشید که جواب داد : سیامک بردبار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با رقص وارد بشید قهوه رایگان میگیرید 😁☕️
واکنش‌ها دیدنیه😂😂
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آفرین بہ این دختر زرنگ 👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏

دو نفرے از پس یہ دختر برنیومدن 🤣

🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
اگه گفتید :

از شنبه قراره کی بیاد؟؟؟؟
جلیلی؟؟؟
پزشکیان؟؟؟



نههههههههه


مختار میاد😂😂😂

از شنبه شب ساعت ۱۰ شبکه آی فیلم😁😂😂😂😂


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️🍷❤️