ً ًبیقرار ۲ ً ً کانال رمان
179 subscribers
2.04K photos
5.35K videos
12 files
4.43K links
عمـری شد و ما عاشق و دیوانه بماندیم

در دام چــو مرغ از هوس دانه بماندیم

ای بخت سیه روی، تو خوش خفت که شبها

ما با دل خود بر ســـر افسانه بماندیم
👌🤞🌹🍃
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
١١ تیر

تولدت مبارڪ فراموش نشدنے من❤️
🎉
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صداے بهم خوردن بال معصوم فرشتہ ها مے آید
انگار آمدن تو نزدیڪست...
لمس بودنت مبارڪ🎉

١١ تیر ماهے جان تولدت مبارڪ💝🎈
🎉
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹یک لحظه نخور حسرت آنرا که نداری
🌺
🌻راضی به همین چند قلم مال خودت باش
🌼
🌹دنبال«کسی»باش که دنبال تو باشد
🌺
🌻اینگونه اگرنیست٬دنبال«خودت»باش
🌸
🌹صد سال اگر زنده بمانی گذرانی
🌺
🌻پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش
🌼
🌹دوشنبه‌تون گلبــــارون عزیزان

‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌓‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یه رقص کوتاه برای شادی دل مهربونتون 🥰
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💚مباهله، داستان فضیلت
🤍اهل بیت رسول خداست؛

💚آنـــجـــا كــه خـــدا
🤍فرمان داد تنها زنان و فرزندان
💚و جـــانــهــایــتــان
🤍را به میدان بیاورید؛

💚با رسول خدا(ص)،
🤍تنها فاطمه(س) وحسن(ع)
💚وحسین(ع) و علی(ع) ماندند!

💚روز مــبـــاهــلــه،
🤍روز عــزت و افتخار
💚شـیـعـه مـبـارک بــاد
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2
#پارت_426


بابا دستش رو انداخت دور گردنم : خب خوشگل بابا چه خبر ...؟
_خبرا که همه پیش شماست ..اون تو خبری نبود .
البته نه که نباشه ولی خبرای قشنگی نیس ...
ادم اونجا درد و مشکلات خودشو فراموش می کنه با دیدن بقیه و مشکلات شون ...

_سامیار : ای بابا ..حالا این چهارسال اون تو بود تا چهل سال می خواد خاطره بگه ...

همه زدن زیر خنده با نگام براش خط نشون کشیدم که حساب کار اومد دستش ..

دستاشو به نشونه ی تسلیم برد بالا و با خنده گفت : خیلی خب باشه باشه ...

مامان سیب و پرتقالی که پوست گرفته بود رو گذاشت تو ظرف و داد دستم : بیا عزیزدلم ...
_مرسی مامانم ..
_سامیار : هعی ...یکی نیس برا ما میوه پوست بگیره ‌..
خاله : پسرم این چندمین باره که این حرفو میگی و منم میگم یه فکری برای خودت بکن ...
_سامیار: ای وای باز شروع شد ...

سیبی که دستش بود رو گاز زد : من به همین وضع راضیم ..
بابای سامیار: نخیر نمیشه من باید یه فکر اساسی برای تو بکنم .
بابا با خنده اشاره ای به سامیار که تند تند سیب رو گاز میزد داد : فقط یه کم زودتر ..اخه از دست رفت بچه ‌..

همه زدن زیر خنده ..نگاهی به در اتاق آناشید انداختم : مامان
_جونم دخترم؟
_آناشید بیدار نمیشه ؟
_میرم بیدارش می کنم خوشگلم ...نیم ساعت قبل اینکه تو بیای دیدم بچه م رو کاناپه خوابش برده ‌.بردمش تو اتاقش ..اخه دیشب که بهش گفتم تو قراره بیای تا ساعت دو شب بیدار بود خوابش نمیبرد .
صبح هم از ذوق و شوق زیاد زود بیدار شد ...

بلند شد بره صداش کنه که گفتم : نمی خواد مامان بذاره بخوابه
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2
#پارت_427


نشستم پایین تختش دستی رو موهاش کشیدم ..
چقدر قیافه ش تو خواب ناز تر و تو دل برو تر بود .
مشغول نوازش کردن موهاش شدم ...
چقدر دلم می خواست خودم کنارش باشم و لحظه به لحظه ی بزرگ شدنش رو ببینم .

من فرصت های زیادی رو از دست دادم ولی ...
هنوزم دیر نشده من همه چیو از نو شروع می کنم ...
فقط یه کم زمان میبره تا همه چیو راست و ریست کنم و برگردم به روزای قبلم ...
روزای پر آرامشی که کنار آراز داشتم .باید برم ...برم و بگردم تا پیداش کنم .
وگرنه زندگی بدون اون مفت نمیارزه ...

اگه تا الان دووم اوردم به خاطر آناشید و بعد هم به امید پیدا کردنش و برگشتن به همون زندگی قبلی ..
باید با سامیار صحبت کنم کارمو درست کنه  تا تو اولین فرصت برم دبی ...
من اونو پیداش می کنم چون مطمئنم که زنده س و اتفاقی براش نیوفتاده ...
زمان میبره ولی درست میشه ..

سرم رو گذاشتم کنار تختش و همون طور که غرق نگاه کردنش بودم کم کم پلک هام گرم شد و خوابم برد
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2
#پارت_428


از تو اینه نگاهش کردم داشت می خندید ...
خمیر دندون رو زدم رو مسواک و دوباره از تو اینه نگاهش کردم ...
خندید و باز دلم رفت برای خنده هاش .
هر دومون باهم شروع کردیم به مسواک زدن .....

بعد از اینکه مسواک زدیم بردمش تو اتاق در کمدش رو باز کردم و یکی از لباسای عروسکی و قشنگش رو برداشتم تنش کردم ‌
موهای فرفری و نازش رو خرگوشی بستم ...
_مامانی کجا میخوایم بریم
_یه جای خوب قشنگم ‌..

بعد از اینکه خودمم لباس عوض کردم از اتاق اومدیم بیرون ...
دستی تو موهای باربد که لم داده بود رو کاناپه کشیدم: وروجک مگه درس نداری تو ...
با خنده برگشت سمتم : میرم الان ..این فیلم تموم شه ...
با نگاهی به آناشید گفت : کجا میری آبجی ...
_میریم بیرون یه دوری بزنیم
_میخوای باهاتون بیام .
_دوست دارم بیاها ...ولی مامان می گفت امتحان داری فردا ‌..
_زیادم مهم نیس تو مهم تری ابجی ...
خم شدم گونه ش رو بوسیدم : فدا مهربونیات ...فعلا درست مهم تره این فیلم تموم شد برو سر درست
_چشم .
_اخ من قربون اون چشم گفتنای داداشیم بشم .
_خدانکنه ابجی ...

همین که برگشتم چشم تو چشم شدم با بابا ...
لبخندی بهم زد و اومد سمتم سوئیچی رو گرفت سمتم : ماشین خودت تو پارکینگ عزیزم دوست داشتی با ماشین برو .

سوئیچ رو ازش گرفتم  : مرسی
_قربونت .‌.راستی

دست تو جیبش کرد کارتی رو در اورد : اینم پیشت باشه .
_این برای چی؟
_لازمت میشه ...
_نه بابا احتیاجی نیس
_بگیر گیسو جان ...
_نه بابا لازم ندارم میرم تا پارک یه کم قدم بزنم برگردم ...
_خب شاید تو پارک آناشید چیزی خواست براش بخری ...

نگاهش کردم لبخند مهربونی زد : بگیر دخترم ....
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2
#پارت_429



نشوندمش رو تاب و خودمم رفتم پشت سرش : خودتو محکم نگه دار باشه ..
_باشه ...

آروم هولش دادم ...
_آناشید
_بله مامانی ..
_تو مامانی رو دوست داری ؟
_اره دوستت دارم
_چقدر ؟
_اوم ...یه دنیا ...
_اخه من فدای تو بشم مهربونم ...
تاب رو نگه داشتم خم شدم و محکم بوسش کردم .
دستاشو دور گردنم حلقه کرد بغلش کردم : منم خیلی دوستت دارم خوشگل مامان ...بریم برات بستنی بگیرم؟

سرش رو به معنی اره تکون داد ...

*نشوندمش رو نیمکت و بستنی شو دادم دستش : بیا عزیزم ..
نگاهی به ساعتم انداختم ...یه ساعت بود که تو پارک بودیم ولی هنوز سامیار نیومده بود ‌‌..
نشستم کنارش غرق نگاه کردن و بستنی خوردنش بودم که دستی نشست رو شونه م : چه خبر ؟
برگشتم سمتش: چه عجب دلت اومد بیای
_شرمنده کار داشتم ..
نشست کنار آناشید : به به دخترمون چه خوشگل شده ...خوبی عشق من ؟
_اره ..
_خوب با مامانی خوش میگذرونی منو تحویل نمیگیری ها ...
_تو چرا امروز نیومدی دنبالم منو ببری بیرون ...
_اوه چه بداخلاق ...ببخشید خانم ...دیگه تکرار نمیشه بعدشم گفتم شاید بخوای با مامان جونت خلوت کنی گفتم مزاحم تون نشم دیگه ...

آناشید خندید و چیزی نگفت سامیار محکم بغلش کرد : اخ من قربونت بشم که شیرین زبون ‌..

حالا بدو برو سرسره بازی کن مامانی ببینه ..بدو ...

آناشید رفت سمت وسایل بازی چشمم روش بود هر سمتی که میرفت نگاهش می کردم ...

صدای سامیار تو گوشم پیچید: خب می شنوم ..
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2
#پارت_430


بدون اینکه چشم از آناشید بردارم گفتم :
گفتم که  صبح بهت ..مدارکم رو میدم زودتر کارمو ردیف کن برم هر جا هم لازم بود بگو که خودم بیام ‌‌.
_خب حالا مثلا که بری اونجا بعدش چی ؟
_باید بگردم پیداش کنم
_مگه من این کارو نکردم ...چهارسال پیش ..گفتی برو رفتم گشتم هیچ ردی از رادمهر نبود که بماند ...آراز هم انگار آب شده بود رفته بود تو زمین ...
خیلی گشتم گیسو ...خیلی ولی تهش دست خالی برگشتم پیشت  یادت رفته بهت چی گفتم مگه ؟
دوست ندارم اون حرف های تلخ رو تکرار کنم ولی ...اگه لازمه دوباره بگم ...

_مدارکم تو ماشینه خواستیم بریم یادم بنداز بدم دستت
_هووف ! کله شقی و کاریش نمیشه کرد ...
عزیزدل من گفتم بهت دلم نمی خواد تکرار کنم ولی مثل اینکه لازمه ...
متاسفم که اینو میگم بهت گیسو ولی ...ولی آراز زنده نیس ...مرده چهار ساله که مرده ...پس رفتن تو اونجا بی فایده س ...


برگشتم سمتش و با حرص نگاهش کردم: این چرندیات رو باور ندارم ...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فکر کنم عروس اینترنتی بوده تحویل درب منزل😂😂😂😂
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بریم ے رقص باحال وخوشگل ڪوردے ببینیم
روزوروزگارتون شادِشاد...


🌹🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM