ملاقات38، امین الواعظین اردبیلی
محمد سلمان پور
#تشرفات_صوتی
🌿 تشرف میرزا حسن ملقب به امین الواعظین اردبیلی محضر مقدس حضرت ولی عصر ارواحنافداه
زمان: سیزده دقیقه
@bidary1
🌿 تشرف میرزا حسن ملقب به امین الواعظین اردبیلی محضر مقدس حضرت ولی عصر ارواحنافداه
زمان: سیزده دقیقه
@bidary1
#تشرفات (قسمت اول)
شیخ ابراهیم ترک روضه خوان از بزرگان و صلحایی است که سالها در مجاورت ناحیه مقدّسه بوده و از ارادتمندان حضرت بقیةاللَّه به شمار میرفت که معروف بود به شیخ ابراهیم صاحب الزمانی. ایشان نقل میکند که سالی در بازگشت از سفر زیارت امام رضا علیه السلام به سمت عراق و نجف اشرف، یکی از سادات که همراه با من از رشت به ترکستان حرکت میکرد، یک لنگه جوال ابریشم به من داد تا در پایان سفر به او برسانم و خود از طریق خاک ایران حرکت کرد. ما از کنار رود ارس حرکت میکردیم و مسیر ما چند فرسخ میان خاک روسیه بود.
✨💫✨
در آن زمان، ورود ابریشم به خاک روسیه ممنوع و نیاز به اجازه مخصوص داشت و من از این امر آگاه نبودم. ناگهان در بین راه چهار نفر از مأموران روس، مسلّح از لابلای درختها بیرون آمده و به ما دستور توقّف دادند. مکاریِ ما (شخص صاحب چارپا که آن را کرایه میدهد و خود نیز راهنمایی میکند) ترک مؤمنی بود به ایشان گفت: این شخص آخوند است و ما جنس گمرکی نداریم.
چنان با چوب به پای او زدند که فریادی کشید و همان جا به زمین افتاد. سپس به نزدیک من که فقط با همسر و فرزند کوچکم بودم آمدند و گفتند: بارها را باز کن و در حین جستجو مرتب میپرسیدند: ابریشم داری؟
ادامه دارد...
@bidary1
شیخ ابراهیم ترک روضه خوان از بزرگان و صلحایی است که سالها در مجاورت ناحیه مقدّسه بوده و از ارادتمندان حضرت بقیةاللَّه به شمار میرفت که معروف بود به شیخ ابراهیم صاحب الزمانی. ایشان نقل میکند که سالی در بازگشت از سفر زیارت امام رضا علیه السلام به سمت عراق و نجف اشرف، یکی از سادات که همراه با من از رشت به ترکستان حرکت میکرد، یک لنگه جوال ابریشم به من داد تا در پایان سفر به او برسانم و خود از طریق خاک ایران حرکت کرد. ما از کنار رود ارس حرکت میکردیم و مسیر ما چند فرسخ میان خاک روسیه بود.
✨💫✨
در آن زمان، ورود ابریشم به خاک روسیه ممنوع و نیاز به اجازه مخصوص داشت و من از این امر آگاه نبودم. ناگهان در بین راه چهار نفر از مأموران روس، مسلّح از لابلای درختها بیرون آمده و به ما دستور توقّف دادند. مکاریِ ما (شخص صاحب چارپا که آن را کرایه میدهد و خود نیز راهنمایی میکند) ترک مؤمنی بود به ایشان گفت: این شخص آخوند است و ما جنس گمرکی نداریم.
چنان با چوب به پای او زدند که فریادی کشید و همان جا به زمین افتاد. سپس به نزدیک من که فقط با همسر و فرزند کوچکم بودم آمدند و گفتند: بارها را باز کن و در حین جستجو مرتب میپرسیدند: ابریشم داری؟
ادامه دارد...
@bidary1
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت اول) شیخ ابراهیم ترک روضه خوان از بزرگان و صلحایی است که سالها در مجاورت ناحیه مقدّسه بوده و از ارادتمندان حضرت بقیةاللَّه به شمار میرفت که معروف بود به شیخ ابراهیم صاحب الزمانی. ایشان نقل میکند که سالی در بازگشت از سفر زیارت امام رضا علیه…
#تشرفات (قسمت دوم)
سپس به نزدیک من که فقط با همسر و فرزند کوچکم بودم آمدند و گفتند: بارها را باز کن و در حین جستجو مرتب میپرسیدند: ابریشم داری؟ همه لباسها و بقچهها و وسایل شخصی ما را نگاه کردند و چون دیدم که اکنون است که جوال ابریشم را باز کنند، نگران شده، قرآن را در دست گرفته و به حضرت حجّت علیه السلام متوسّل شدم و عرض کردم که در این بیابان، تنها پناه ما تو هستی و نگرانی من بیشتر به خاطر همسر و فرزندم است که در این بیابان با وجود این کافران به آنها چه خواهد گذشت.
✨💫✨
در هر حال گوشه ای ایستادم و منتظر عاقبت کار خود شدم، چون آن چهار نفر به لنگه ابریشم رسیدند، یکی یکی ابریشمهای خوب و خوش رنگ را در میآوردند و به هم میگفتند: این چیست؟ و به کناری میانداختند، تا آن که همه را جستجو کرده و چون چیزی پیدا نکردند، به من گفتند: اسباب هایت را جمع کن و برو! من اسبابها را جمع کردم و چون نمی توانستم آن را روی مرکب بگذارم به سراغ مکاری رفتم. پای مکاری به شدّت متورّم شده بود. به او گفتم: برخیز! گفت: نمی توانم، پایم شکسته و به زودی در این بیابان میمیرم.
✨💫✨
فریاد زدم: بگو یا صاحب الزمان و برخیز! و اشکم در آن لحظه سرازیر بود. گفت: ممکن نیست و نمی توانم. دست او را گرفتم و گفتم: بگو یا صاحب الزمان و او را بلند کردم، آهسته پای خود را روی زمین گذاشت و با پایی مانند مشک لبریز و خیک باد کرده به راه افتاد. مأمورین نیز ایستاده و ما را نگاه میکردند. چون چند قدم راه رفتیم، پای او خوب شد و مانند مشکی که سر او را باز کنند، تورّم پای او خوابید. ...
ادامه دارد ...
@bidary1
سپس به نزدیک من که فقط با همسر و فرزند کوچکم بودم آمدند و گفتند: بارها را باز کن و در حین جستجو مرتب میپرسیدند: ابریشم داری؟ همه لباسها و بقچهها و وسایل شخصی ما را نگاه کردند و چون دیدم که اکنون است که جوال ابریشم را باز کنند، نگران شده، قرآن را در دست گرفته و به حضرت حجّت علیه السلام متوسّل شدم و عرض کردم که در این بیابان، تنها پناه ما تو هستی و نگرانی من بیشتر به خاطر همسر و فرزندم است که در این بیابان با وجود این کافران به آنها چه خواهد گذشت.
✨💫✨
در هر حال گوشه ای ایستادم و منتظر عاقبت کار خود شدم، چون آن چهار نفر به لنگه ابریشم رسیدند، یکی یکی ابریشمهای خوب و خوش رنگ را در میآوردند و به هم میگفتند: این چیست؟ و به کناری میانداختند، تا آن که همه را جستجو کرده و چون چیزی پیدا نکردند، به من گفتند: اسباب هایت را جمع کن و برو! من اسبابها را جمع کردم و چون نمی توانستم آن را روی مرکب بگذارم به سراغ مکاری رفتم. پای مکاری به شدّت متورّم شده بود. به او گفتم: برخیز! گفت: نمی توانم، پایم شکسته و به زودی در این بیابان میمیرم.
✨💫✨
فریاد زدم: بگو یا صاحب الزمان و برخیز! و اشکم در آن لحظه سرازیر بود. گفت: ممکن نیست و نمی توانم. دست او را گرفتم و گفتم: بگو یا صاحب الزمان و او را بلند کردم، آهسته پای خود را روی زمین گذاشت و با پایی مانند مشک لبریز و خیک باد کرده به راه افتاد. مأمورین نیز ایستاده و ما را نگاه میکردند. چون چند قدم راه رفتیم، پای او خوب شد و مانند مشکی که سر او را باز کنند، تورّم پای او خوابید. ...
ادامه دارد ...
@bidary1
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت دوم) سپس به نزدیک من که فقط با همسر و فرزند کوچکم بودم آمدند و گفتند: بارها را باز کن و در حین جستجو مرتب میپرسیدند: ابریشم داری؟ همه لباسها و بقچهها و وسایل شخصی ما را نگاه کردند و چون دیدم که اکنون است که جوال ابریشم را باز کنند، نگران…
#تشرفات (قسمت سوم)
چون چند قدم راه رفتیم، پای او خوب شد و مانند مشکی که سر او را باز کنند، تورّم پای او خوابید. از او پرسیدم: پایت چطور است؟ پایش را نشان داد، هیچ دردی نداشت و به من ارادت زیادی پیدا کرد. چون از خاک روسیه گذشتیم و ایرانیان ما را دیدند، تعجّب کردند که چگونه ابریشم را از آن جا گذرانده ایم و گفتند؛ اگر ابریشمها را میگرفتند، ده سال زندان و فلان مقدار جریمه داشت.
✨💫✨
وقتی سفر را ادامه دادیم، به جایی رسیدیم که باید پیاده میرفتیم و مسیر کوه، سخت و ناهموار بود. همراه خانوادهام به راه افتادیم و مکاری نیز به حیوان هایش مشغول شد. پس از مدّتی دیدیدم که وسط بیابان تنها مانده ایم و باد شدید و سردی وزیدن گرفت. به اطراف نگاه کردم و با خود گفتم: امشب از سرما یا حیوانات درنده خواهیم مرد و تنها امیدم برای نجات امام زمان علیه السلام بود. پس دوباره با فروتنی و گریه و تمنّا به درگاه خداوند و حضرت بقیةاللَّه متوسّل شدم.
✨💫✨
ناگهان دیدم چهار نفر مرد ترک که اهل آن مناطق بودند، آمدند و اسبی را که یک پای خود را بالا گرفته و زمین نمی گذارد با زحمت با خود میبرند. هنگامی که به من رسیدند، به آنها گفتم که من از طلاّب نجف هستم و برای زیارت به ایران رفته و اکنون در حال بازگشت به نجف هستم، برای خاطر خدا من را نجات بدهید. یکی از آنها فریاد زد، نمی بینی چه گرفتاری ای پیدا کرده ایم؟ اسب، پای خود را زمین نمی گذارد و اصلاً حرکت نمی کند. ...
ادامه دارد
@bidary1
چون چند قدم راه رفتیم، پای او خوب شد و مانند مشکی که سر او را باز کنند، تورّم پای او خوابید. از او پرسیدم: پایت چطور است؟ پایش را نشان داد، هیچ دردی نداشت و به من ارادت زیادی پیدا کرد. چون از خاک روسیه گذشتیم و ایرانیان ما را دیدند، تعجّب کردند که چگونه ابریشم را از آن جا گذرانده ایم و گفتند؛ اگر ابریشمها را میگرفتند، ده سال زندان و فلان مقدار جریمه داشت.
✨💫✨
وقتی سفر را ادامه دادیم، به جایی رسیدیم که باید پیاده میرفتیم و مسیر کوه، سخت و ناهموار بود. همراه خانوادهام به راه افتادیم و مکاری نیز به حیوان هایش مشغول شد. پس از مدّتی دیدیدم که وسط بیابان تنها مانده ایم و باد شدید و سردی وزیدن گرفت. به اطراف نگاه کردم و با خود گفتم: امشب از سرما یا حیوانات درنده خواهیم مرد و تنها امیدم برای نجات امام زمان علیه السلام بود. پس دوباره با فروتنی و گریه و تمنّا به درگاه خداوند و حضرت بقیةاللَّه متوسّل شدم.
✨💫✨
ناگهان دیدم چهار نفر مرد ترک که اهل آن مناطق بودند، آمدند و اسبی را که یک پای خود را بالا گرفته و زمین نمی گذارد با زحمت با خود میبرند. هنگامی که به من رسیدند، به آنها گفتم که من از طلاّب نجف هستم و برای زیارت به ایران رفته و اکنون در حال بازگشت به نجف هستم، برای خاطر خدا من را نجات بدهید. یکی از آنها فریاد زد، نمی بینی چه گرفتاری ای پیدا کرده ایم؟ اسب، پای خود را زمین نمی گذارد و اصلاً حرکت نمی کند. ...
ادامه دارد
@bidary1
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت سوم) چون چند قدم راه رفتیم، پای او خوب شد و مانند مشکی که سر او را باز کنند، تورّم پای او خوابید. از او پرسیدم: پایت چطور است؟ پایش را نشان داد، هیچ دردی نداشت و به من ارادت زیادی پیدا کرد. چون از خاک روسیه گذشتیم و ایرانیان ما را دیدند، تعجّب…
#تشرفات (قسمت آخر)
از من گذشتند و من به شدّت منقلب شدم. چند قدمی که از ما فاصله گرفتند، یکی از آنها گفت: همسر خود را سوار کن، اگر اسب پای خود را زمین گذاشت، ما شما را نجات میدهیم و اگر نگذاشت، بهتر است که در این بیابان بمانید و طعمه گرگها شوید. او بازگشت و به دوستانش گفت: اگر ما آنها را اینجا رها کنیم، چند لحظه دیگر طعمه گرگها خواهند شد. بالاخره صبر کردند و به همسرم کمک کردم تا سوار شود. بلافاصله اسب پای خود را به زمین گذاشت و شلاّق نزده حرکت کرد.
✨💫✨
آن مرد فریاد زد: ملاّ! بچّه را هم به مادرش بده. من فرزندم را نیز سوار کردم. آنها بسیار شیفته من شدند و از رفتار خود عذرخواهی کردند. ساعت هفت صبح از آن درّه خارج شدیم و از سنگلاخ نجات پیدا کردیم. چون به روستای آنها رسیدیم، دیدیم همه اهل روستا منتظرند و تا ما را دیدند به پیشواز آمدند و آن مرد ترک به مادر خود گفت: ما از برکت این ملاّ نجات پیدا کردیم.
✨💫✨
آنها گفتند: ما از آمدن شما مأیوس شدیم و تصوّر کردیم که حیوانات درنده شما را از بین برده اند. هنگام نماز صبح متوجّه شدم که آنها نماز و احکام شرعی را ترک کرده اند، از علّت آن سؤال کردم، گفتند: از روزی که ملاّی ما را اسیر کرده اند با خدا قهر کرده ایم. به آنها گفتم: من او را در صحت و سلامت دیدم و به زودی میآید و با این خبر آنها دوباره به راه خدا برگشتند.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
📚عبقری الحسان
@bidary1
از من گذشتند و من به شدّت منقلب شدم. چند قدمی که از ما فاصله گرفتند، یکی از آنها گفت: همسر خود را سوار کن، اگر اسب پای خود را زمین گذاشت، ما شما را نجات میدهیم و اگر نگذاشت، بهتر است که در این بیابان بمانید و طعمه گرگها شوید. او بازگشت و به دوستانش گفت: اگر ما آنها را اینجا رها کنیم، چند لحظه دیگر طعمه گرگها خواهند شد. بالاخره صبر کردند و به همسرم کمک کردم تا سوار شود. بلافاصله اسب پای خود را به زمین گذاشت و شلاّق نزده حرکت کرد.
✨💫✨
آن مرد فریاد زد: ملاّ! بچّه را هم به مادرش بده. من فرزندم را نیز سوار کردم. آنها بسیار شیفته من شدند و از رفتار خود عذرخواهی کردند. ساعت هفت صبح از آن درّه خارج شدیم و از سنگلاخ نجات پیدا کردیم. چون به روستای آنها رسیدیم، دیدیم همه اهل روستا منتظرند و تا ما را دیدند به پیشواز آمدند و آن مرد ترک به مادر خود گفت: ما از برکت این ملاّ نجات پیدا کردیم.
✨💫✨
آنها گفتند: ما از آمدن شما مأیوس شدیم و تصوّر کردیم که حیوانات درنده شما را از بین برده اند. هنگام نماز صبح متوجّه شدم که آنها نماز و احکام شرعی را ترک کرده اند، از علّت آن سؤال کردم، گفتند: از روزی که ملاّی ما را اسیر کرده اند با خدا قهر کرده ایم. به آنها گفتم: من او را در صحت و سلامت دیدم و به زودی میآید و با این خبر آنها دوباره به راه خدا برگشتند.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
📚عبقری الحسان
@bidary1
#تشرفات
سید خلیل تهرانی نقل میکند: در چهارمین سفری که به مکّه معظّمه مشرّف شدم، همراه با ملّا محمّد علی رستم آبادی که از زهّاد علمای عصر خود در تهران بود، از راه شام سفر کردیم. آن سال در هلال ماه ذی حجّه بین سنّی و شیعه اختلاف به وجود آمده بود و آن روز، روز هفتم بود و اهل سنّت آن را هشتم به حساب میآوردند. اکثر حجّاج در این روز احرام بسته و به منا رفتند و ما با گروهی دیگر احرام بستیم و شب را در مکّه ماندیم.
✨💫✨
صبح روز هشتم که برای اهل سنّت روز نهم محسوب میشد، به منا رفتیم و بدون توقّف در آن جا به عرفات مشرّف شدیم. پس از نصب خیمه، برای ملاقات یکی از دوستانم به نام حاج سید حسین به جستجو پرداختم، متحمّل سختی بسیار شدم، ولی او را نیافتم. تا نزدیک ظهر بین حجّاج جستجو میکردم تا این که به ابتدای محل توقّف حجّاج رسیدم که پشت نهری در سمت راست کوه بود.
✨💫✨
آخرین خیمه، خیمه ای بود که از پشم سیاه بافته شده بود و میان آن خطهای سفیدی بود. من برای استراحت قدری در سایه آن خیمه نشستم تا کمی استراحت کنم. شخصی از داخل خیمه مرا به نام صدا زد. چون نگاه کردم، دیدم شخصی که مرا صدا میزد، جلوی خیمه ایستاده است. فرمود: بفرمایید. من را به داخل خیمه دعوت کرد. داخل خیمه با پشم شتر و دو پوست فرش شده بود. ...
ادامه دارد
@bidary1
سید خلیل تهرانی نقل میکند: در چهارمین سفری که به مکّه معظّمه مشرّف شدم، همراه با ملّا محمّد علی رستم آبادی که از زهّاد علمای عصر خود در تهران بود، از راه شام سفر کردیم. آن سال در هلال ماه ذی حجّه بین سنّی و شیعه اختلاف به وجود آمده بود و آن روز، روز هفتم بود و اهل سنّت آن را هشتم به حساب میآوردند. اکثر حجّاج در این روز احرام بسته و به منا رفتند و ما با گروهی دیگر احرام بستیم و شب را در مکّه ماندیم.
✨💫✨
صبح روز هشتم که برای اهل سنّت روز نهم محسوب میشد، به منا رفتیم و بدون توقّف در آن جا به عرفات مشرّف شدیم. پس از نصب خیمه، برای ملاقات یکی از دوستانم به نام حاج سید حسین به جستجو پرداختم، متحمّل سختی بسیار شدم، ولی او را نیافتم. تا نزدیک ظهر بین حجّاج جستجو میکردم تا این که به ابتدای محل توقّف حجّاج رسیدم که پشت نهری در سمت راست کوه بود.
✨💫✨
آخرین خیمه، خیمه ای بود که از پشم سیاه بافته شده بود و میان آن خطهای سفیدی بود. من برای استراحت قدری در سایه آن خیمه نشستم تا کمی استراحت کنم. شخصی از داخل خیمه مرا به نام صدا زد. چون نگاه کردم، دیدم شخصی که مرا صدا میزد، جلوی خیمه ایستاده است. فرمود: بفرمایید. من را به داخل خیمه دعوت کرد. داخل خیمه با پشم شتر و دو پوست فرش شده بود. ...
ادامه دارد
@bidary1
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات سید خلیل تهرانی نقل میکند: در چهارمین سفری که به مکّه معظّمه مشرّف شدم، همراه با ملّا محمّد علی رستم آبادی که از زهّاد علمای عصر خود در تهران بود، از راه شام سفر کردیم. آن سال در هلال ماه ذی حجّه بین سنّی و شیعه اختلاف به وجود آمده بود و آن روز،…
#تشرفات (قسمت دوم)
در گوشه خیمه، پشت سر او دو نفر روی پوست نشسته و ساکت بودند.
فرمود: دنبال که میگردی؟ دنبال حاج سید حسین، داماد حاج ملّا هادی؟
عرض کردم: بله! فرمود: حال او و همسرش خوب است و با دستش به خیمه او اشاره کرد و فرمود: نزدیک فلان حمله دار است. سپس فرمود: از کدام راه آمده ای، و خود باز پاسخ داد که از راه شام و تهران؟ عرض کردم: بله و همین گونه سؤال میفرمود و خود پاسخ میگفت.
✨💫✨
و از جمله اتّفاقاتی که به آن اشاره فرمود، بحثی بود که میان من و یک اعرابی پیش آمد و او با تازیانه اش بر سر من زد و من چون مُحرِم بودم، سکوت کردم. ایشان این واقعه را نیز خبر داد و گفت: هر چه برای بندگان خدا پیش میآید، خوب است. نزدیک ظهر بود و میخواستم نیت وقوف نمایم، فرمود: احتیاطاً امروز، روز هشتم و فردا نهم است، امروز نیت وقوف منما! من نیز قبول کردم. سپس برخاستم و التماس دعا گفتم و به خیمه خود رفتم. روز بعد، همراه عدّه ای از دوستان به دیدن حاج سید حسین رفتیم.
ادامه دارد
@bidary1
در گوشه خیمه، پشت سر او دو نفر روی پوست نشسته و ساکت بودند.
فرمود: دنبال که میگردی؟ دنبال حاج سید حسین، داماد حاج ملّا هادی؟
عرض کردم: بله! فرمود: حال او و همسرش خوب است و با دستش به خیمه او اشاره کرد و فرمود: نزدیک فلان حمله دار است. سپس فرمود: از کدام راه آمده ای، و خود باز پاسخ داد که از راه شام و تهران؟ عرض کردم: بله و همین گونه سؤال میفرمود و خود پاسخ میگفت.
✨💫✨
و از جمله اتّفاقاتی که به آن اشاره فرمود، بحثی بود که میان من و یک اعرابی پیش آمد و او با تازیانه اش بر سر من زد و من چون مُحرِم بودم، سکوت کردم. ایشان این واقعه را نیز خبر داد و گفت: هر چه برای بندگان خدا پیش میآید، خوب است. نزدیک ظهر بود و میخواستم نیت وقوف نمایم، فرمود: احتیاطاً امروز، روز هشتم و فردا نهم است، امروز نیت وقوف منما! من نیز قبول کردم. سپس برخاستم و التماس دعا گفتم و به خیمه خود رفتم. روز بعد، همراه عدّه ای از دوستان به دیدن حاج سید حسین رفتیم.
ادامه دارد
@bidary1
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت دوم) در گوشه خیمه، پشت سر او دو نفر روی پوست نشسته و ساکت بودند. فرمود: دنبال که میگردی؟ دنبال حاج سید حسین، داماد حاج ملّا هادی؟ عرض کردم: بله! فرمود: حال او و همسرش خوب است و با دستش به خیمه او اشاره کرد و فرمود: نزدیک فلان حمله دار است.…
#تشرفات (قسمت سوم)
هنگام بازگشت، آن خیمه را دیدیم، بعضی از دوستان گفتند که این خیمه هیزم فروشها است و بعضی دیگر گفتند که خیمه حجّاج است. من نیز گفتم که این خیمه حجّاج است. نزدیک به غروب آفتاب شد، در نهر غسل نموده و به منزل رفتیم. بعد از غروب آفتاب به سمت مشعرالحرام حرکت کردیم. هنگام صبح از مشعر به منا رفته و هنگام ذبح قربانی ها، من و چند نفر دیگر، قربانی هایمان را همراه آوردیم تا به محلّ قربانی کردن ببریم.
✨💫✨
در این اثنا همان شخص را دیدیم، فرمود: قربانی را به آن جا نبر و جای دیگری را نشان داد و فرمود که به آن جا ببرم. من قبول کردم، عدّه ای از دوستان نیز پذیرفته و دیگران نپذیرفتند. هنگامی که قربانی تمام شد، به مکّه مشرّف شده و مشغول طواف شدیم. ایشان را دیدم که با فاصله کمی در مقابل حجرالاسود ایستاده و دستها را در برابر صورت نگاه داشته و مشغول دعا بود.
✨💫✨
در تمام هفت دور طواف ایشان به همان حال ایستاده بود. سپس برای بوسیدن حجرالاسود به سمت حجر رفتم. ازدحام جمعیت اطراف حجرالاسود زیاد بود، ولی همه از پشت سر ایشان حرکت میکردند و گویا مثل کوهی ایستاده بود. هنگامی که خواستم حجر را ببوسم، ایشان دست مرا گرفت و به حجر رساند و من با کمال آرامش حجر را بوسیدم و لمس کردم و سپس دست را روی کتف ایشان گذارده و التماس دعا گفتم. ایشان پذیرفتند و برای من دعا کردند. آن گاه برای نماز طواف به سمت مقام ابراهیم رفتم، ...
ادامه دارد...
@bidary1
هنگام بازگشت، آن خیمه را دیدیم، بعضی از دوستان گفتند که این خیمه هیزم فروشها است و بعضی دیگر گفتند که خیمه حجّاج است. من نیز گفتم که این خیمه حجّاج است. نزدیک به غروب آفتاب شد، در نهر غسل نموده و به منزل رفتیم. بعد از غروب آفتاب به سمت مشعرالحرام حرکت کردیم. هنگام صبح از مشعر به منا رفته و هنگام ذبح قربانی ها، من و چند نفر دیگر، قربانی هایمان را همراه آوردیم تا به محلّ قربانی کردن ببریم.
✨💫✨
در این اثنا همان شخص را دیدیم، فرمود: قربانی را به آن جا نبر و جای دیگری را نشان داد و فرمود که به آن جا ببرم. من قبول کردم، عدّه ای از دوستان نیز پذیرفته و دیگران نپذیرفتند. هنگامی که قربانی تمام شد، به مکّه مشرّف شده و مشغول طواف شدیم. ایشان را دیدم که با فاصله کمی در مقابل حجرالاسود ایستاده و دستها را در برابر صورت نگاه داشته و مشغول دعا بود.
✨💫✨
در تمام هفت دور طواف ایشان به همان حال ایستاده بود. سپس برای بوسیدن حجرالاسود به سمت حجر رفتم. ازدحام جمعیت اطراف حجرالاسود زیاد بود، ولی همه از پشت سر ایشان حرکت میکردند و گویا مثل کوهی ایستاده بود. هنگامی که خواستم حجر را ببوسم، ایشان دست مرا گرفت و به حجر رساند و من با کمال آرامش حجر را بوسیدم و لمس کردم و سپس دست را روی کتف ایشان گذارده و التماس دعا گفتم. ایشان پذیرفتند و برای من دعا کردند. آن گاه برای نماز طواف به سمت مقام ابراهیم رفتم، ...
ادامه دارد...
@bidary1
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت سوم) هنگام بازگشت، آن خیمه را دیدیم، بعضی از دوستان گفتند که این خیمه هیزم فروشها است و بعضی دیگر گفتند که خیمه حجّاج است. من نیز گفتم که این خیمه حجّاج است. نزدیک به غروب آفتاب شد، در نهر غسل نموده و به منزل رفتیم. بعد از غروب آفتاب به سمت…
#تشرفات (قسمت آخر)
هنگامی که خواستم حجر را ببوسم، ایشان دست مرا گرفت و به حجر رساند و من با کمال آرامش حجر را بوسیدم و لمس کردم و سپس دست را روی کتف ایشان گذارده و التماس دعا گفتم. ایشان پذیرفتند و برای من دعا کردند. آن گاه برای نماز طواف به سمت مقام ابراهیم رفتم، به خادم چیزی دادم و مقابل درب مقام برای نماز طواف ایستادم.
✨💫✨
در میان نماز، آن شخص را دیدم که مقابل حجرالاسود ایستاده و هیچ چیزی حتّی مقام ابراهیم و ضریح آن، مانعی برای دیدن ایشان نیست. چون به تشهّد رسیدم، متوجّه این موضوع شدم و به خود گفتم: چگونه ممکن است که بین من و ایشان با این همه جمعیت و نیز مقام و ضریح آن، هیچ مانعی نباشد. ناگهان دریافتم که آن وجود نازنین، حضرت بقیةاللَّه ارواحنا فداه است.
✨💫✨
خواستم نماز را بشکنم و به دیدار آن جناب بشتابم، پس اشاره فرمود که: این عمل را انجام نده! چون نماز را به پایان رساندم و نگریستم، هیچ ندیدم. پس بر سر خود میزدم و میگریستم.
عبقری الحسان/علی اکبر نهاوندی /ص ۸۶ و ۸۷.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@bidary1
هنگامی که خواستم حجر را ببوسم، ایشان دست مرا گرفت و به حجر رساند و من با کمال آرامش حجر را بوسیدم و لمس کردم و سپس دست را روی کتف ایشان گذارده و التماس دعا گفتم. ایشان پذیرفتند و برای من دعا کردند. آن گاه برای نماز طواف به سمت مقام ابراهیم رفتم، به خادم چیزی دادم و مقابل درب مقام برای نماز طواف ایستادم.
✨💫✨
در میان نماز، آن شخص را دیدم که مقابل حجرالاسود ایستاده و هیچ چیزی حتّی مقام ابراهیم و ضریح آن، مانعی برای دیدن ایشان نیست. چون به تشهّد رسیدم، متوجّه این موضوع شدم و به خود گفتم: چگونه ممکن است که بین من و ایشان با این همه جمعیت و نیز مقام و ضریح آن، هیچ مانعی نباشد. ناگهان دریافتم که آن وجود نازنین، حضرت بقیةاللَّه ارواحنا فداه است.
✨💫✨
خواستم نماز را بشکنم و به دیدار آن جناب بشتابم، پس اشاره فرمود که: این عمل را انجام نده! چون نماز را به پایان رساندم و نگریستم، هیچ ندیدم. پس بر سر خود میزدم و میگریستم.
عبقری الحسان/علی اکبر نهاوندی /ص ۸۶ و ۸۷.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@bidary1
#تشرفات
شاعر دل سوخته، حاج آقا سازگار در محفل میهمانی یکی از رفقا در شهر ورامین تعریف میکردند که: رفته بودم مشهد الرضا پابوسی حضرت شمس الشموس (علیه آلاف التحیه والثنا) وقتی که می خواستم کفش هایم را بدهم به کفش داری امام رضا(علیه السلام)، همین که چشم هایم به کفشدار خورد یک شعر برایش ساختم وبهش تقدیم کردم:
در کفش داری حرم ثامن الحجج
فخریه ام به قله هفت آسمان رسد
تنها به این امید که درجمع زائران
دستم به کفش های امام زمان رسد
✨💫✨
این شعر را برای کفشدار خواندم. کفش دار گفت: اتفاقاً دستم به کفش های امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف)رسیده. می خوای داستانش رو برات تعریف کنم؟ گفتم: آره، گفت: من سرطان گرفته بودم. دکترها جوابم کرده بودند. سرفه های خونی هم می کردم. توی حرم وقتی که شب می شود معمولاً کفش داری ها تعطیل می کنند و نزدیک های اذان صبح فعالیتشان را از سرمی گیرند. یک شب یک سید روحانی آمد و کفش هایش را داد به من. گفتم : آقا سید بزرگوار اگر کفش هایتان را می خواهید در کفشداری بگذارید مورد ندارد اما ما الآن کفش داری را می بندیم ونزدیک های اذان صبح باز می کنیم. ایشان گفت: ایرادی نداره.
✨💫✨
من کفش هایشان را گرفتم و گذاشتم جا کفشی و با خودم گفتم ایشان سید که هست روحانی هم که هست از کفش هایشان یه تبرکی کنم بزنم به سینه ام که همین کار را کردم و به ایشان گفتم: آقا سید من بیمارهستم برایم دعا کنید. ایشان گفت: نگران نباش خوب می شوی. ایشان رفت و من هم در کفش داری را که فقط کلیدش دست من بود واز طرفی به غیر از در جور دیگری به کفش ها و کفش داری دسترسی نبود را بستم و رفتم. نزدیک اذان صبح آمدم دیدم خبری از کفش های ایشان نیست خبری از سرفه هایم هم نبود تازه متوجه شدم که آن جلیل القدر کیست و سرطانم هم به طور کامل از بین رفت.
✍️محمودتاجیک خاوه
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@bidary1
شاعر دل سوخته، حاج آقا سازگار در محفل میهمانی یکی از رفقا در شهر ورامین تعریف میکردند که: رفته بودم مشهد الرضا پابوسی حضرت شمس الشموس (علیه آلاف التحیه والثنا) وقتی که می خواستم کفش هایم را بدهم به کفش داری امام رضا(علیه السلام)، همین که چشم هایم به کفشدار خورد یک شعر برایش ساختم وبهش تقدیم کردم:
در کفش داری حرم ثامن الحجج
فخریه ام به قله هفت آسمان رسد
تنها به این امید که درجمع زائران
دستم به کفش های امام زمان رسد
✨💫✨
این شعر را برای کفشدار خواندم. کفش دار گفت: اتفاقاً دستم به کفش های امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف)رسیده. می خوای داستانش رو برات تعریف کنم؟ گفتم: آره، گفت: من سرطان گرفته بودم. دکترها جوابم کرده بودند. سرفه های خونی هم می کردم. توی حرم وقتی که شب می شود معمولاً کفش داری ها تعطیل می کنند و نزدیک های اذان صبح فعالیتشان را از سرمی گیرند. یک شب یک سید روحانی آمد و کفش هایش را داد به من. گفتم : آقا سید بزرگوار اگر کفش هایتان را می خواهید در کفشداری بگذارید مورد ندارد اما ما الآن کفش داری را می بندیم ونزدیک های اذان صبح باز می کنیم. ایشان گفت: ایرادی نداره.
✨💫✨
من کفش هایشان را گرفتم و گذاشتم جا کفشی و با خودم گفتم ایشان سید که هست روحانی هم که هست از کفش هایشان یه تبرکی کنم بزنم به سینه ام که همین کار را کردم و به ایشان گفتم: آقا سید من بیمارهستم برایم دعا کنید. ایشان گفت: نگران نباش خوب می شوی. ایشان رفت و من هم در کفش داری را که فقط کلیدش دست من بود واز طرفی به غیر از در جور دیگری به کفش ها و کفش داری دسترسی نبود را بستم و رفتم. نزدیک اذان صبح آمدم دیدم خبری از کفش های ایشان نیست خبری از سرفه هایم هم نبود تازه متوجه شدم که آن جلیل القدر کیست و سرطانم هم به طور کامل از بین رفت.
✍️محمودتاجیک خاوه
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@bidary1