بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
8.12K subscribers
9.53K photos
1.45K videos
4 files
903 links
Download Telegram
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی958 لبخندش رو با دنیا عوض نمی کردم و واقعا قوت قلبی بود برام! وقتی که با پریماه اومده بودم عمارت چهره ی بهت زده ی همشون رو خوب یادمه و وقتی گفته بودم که عاشق شدم و میخوام که زندگی جدیدی رو بسازم، اولین حمایت در حالی که انتظارش رو نداشتم از…
#رعیت_چشم_ابی959


بالاخره ارسلان به همراه و گلناز و نفس از ماشین پیاده شدن و خانوم بزرگ اسپند دود کنان به استقبالشون رفت.


باور نمی شد که همه روز های سخت گذشته رو کنار گذاشته بودیم و حالا بهترین روزای عمرمون می گذروندیم!


مادرم کنارم بود،برادرم و زنی که دوسش داشتم و حالا مال من بود و پسرم!!


پسری که نمی دونست من پدر واقعیشم و هیچ وقت هم قرار نبود که بهش بگم.


مهم این بود که اون همیشه سلامت خوشحال باشه و تنها خواسته ی من خوشبختی اون بود.


و من از ته دلم دوسش داشتم و حاصر بودم از جونم براش بگذرم.


حتی لحظه ای بدون شک و تردید!!


خانوم بزرگ به هق هق افتاده بود و تا جایی که می تونست سفت نفس رو بغل کرده بود.


جلو رفتم و مقابلم داداشم ایستادم،حالا که فکر می کردم حتی اگه برادر تنی خودم نبود ام همیشه ناجی و حامی من بود،برادرم بود!


محکم همدیگر رو توی آغوش کشیدیم و بعد از کمی مکث زمزمه کردم:
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی959 بالاخره ارسلان به همراه و گلناز و نفس از ماشین پیاده شدن و خانوم بزرگ اسپند دود کنان به استقبالشون رفت. باور نمی شد که همه روز های سخت گذشته رو کنار گذاشته بودیم و حالا بهترین روزای عمرمون می گذروندیم! مادرم کنارم بود،برادرم و زنی که…
#رعیت_چشم_ابی960



_مراقب پسرم باش داداش،بهت اعتماد دارم،براش پدر خوبی باش و نزار کمبودی توی زندگیش داشته باشه.


صدای متعجبش بلند شد و بدون اینکه از بغلم بیرون بیاد گفت:


_به این زودی میخواین برین؟مگه قرار نبود بعد عید برین؟پس عروسیتون چی؟


خندیدم و با هیجانی که با یادآوری عروسی تموم وجودم رو گرفته بود ، گفتم:


_نه دیگه با پریماه تصمیم گرفتیم زود بریم تا بتونه زودتر دانشگاهش رو ثبت نام کنه و بعدش آماده بشیم برای عروسی،این دفعه دیگه شما باید بیاین ترکیه داداش.


ازم جدا شد و با صمیمیت دستش رو روی شونه ام گذاشت و بعد از فشردنش،گفت:


_معلومه که میام عروسی تنها برادرم،من به خاطر تو تا مریخ هم میام.


هر دومون خندیدیم و بالاخره به بقیه ملحق شدیم.


این روزهای خوبی که نصیبمون شده بود رو باور نمی کردم،انگار که همش یه خواب قشنگ بود.


اما وقتی نگاهم به لبخند قشنگ پریماه می افتاد،به واقعی بودن این لحظه ها ایمان می آوردم!


و به معجزه ی خدا!
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی960 _مراقب پسرم باش داداش،بهت اعتماد دارم،براش پدر خوبی باش و نزار کمبودی توی زندگیش داشته باشه. صدای متعجبش بلند شد و بدون اینکه از بغلم بیرون بیاد گفت: _به این زودی میخواین برین؟مگه قرار نبود بعد عید برین؟پس عروسیتون چی؟ خندیدم و با…
#رعیت_چشم_ابی961


گلناز


بشقاب میوه هایی که پوست کنده بودم رو گذاشتم جلوش و بعد از بوسیدن صورتش،از جام بلند شدم.


لبخند محوی روی لبش نشسته بود و از این بابت خوشحال بودم.


بالاخره داشت از اون پیله ای دور خودش ساخته بود بیرون می اومد.


دلم می خواست تمام تلاشم رو براش بکنم و هیچ فرقی بین بچه های خودم و اون نزارم.


از این به بعد نفس هم بچه ی من بود!!


باید با این موضوع کنار می اومدم و قبولش می کردم.


خواستم از در برم بیرون که با صدای آرومش،به طرفش برگشتم.


_خاله میتونم با دانیار بازی کنم؟


دلم برای اون مظلومیتش ریش شد و راه رفته رو برگشتم و دوباره پیشش نشستم.


_عزیزدلم معلومه که میتونی بازی کنه هم دانیار هم با دینا و دنیا،چون اونا خواهر و برادرای توان،فهمیدی قربونت بشم؟!


لبخندی که حالا عمیق تر شده بود،واقعا قلبم رو آروم می کرد،مهر این دختر به قلبم نشسته بود.


دیگه اجازه نمی دادم هیچ دردی داشته باشه!!
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی961 گلناز بشقاب میوه هایی که پوست کنده بودم رو گذاشتم جلوش و بعد از بوسیدن صورتش،از جام بلند شدم. لبخند محوی روی لبش نشسته بود و از این بابت خوشحال بودم. بالاخره داشت از اون پیله ای دور خودش ساخته بود بیرون می اومد. دلم می خواست تمام…
#رعیت_چشم_ابی962


بعد از بوسه ای که روی موهاش نشوندم،بلند شدم و از اتاق بیرون زدم،بغض گلوم رو گرفته بود.


حالا که فکر می کردم چقدر من و نفس به همدیگه شبیه بودیم،زندگیمون،گذشتمون،همه چیزمون به هم شباهت داشت.


ما هر دو تا بچگی خوبی نداشتیم و بچکی نکرده بودیم،مطمئن بودم این موضوع مثل یه زخم عمیق همیشه یه گوشه ای از قلبمون به جا می موند.


قطره اشکی که از چشمم می ریخت رو پاک کردم و از پله ها پایین رفتم،ارسلان خیلی وقت بود که توی ماشین منتظرم بود!


تا خواستم به سمت در برم با صدای مروارید به سمتش برگشتم.


_گلناز؟کجا با این عجله؟میخوای بدون این بری؟


نگاهم به پارچه ی سیاه رنگی بود که تو دستش بود،جلو رفتم و مقابلش ایستادم.


_این دیگه چیه؟


خنده اش گرفته بود،داشت من و دست می انداخت؟!


_بابا تو چقدر گیجی آخه خواهر من،بدون این چادر که نمیتونی بری اونجا!
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی962 بعد از بوسه ای که روی موهاش نشوندم،بلند شدم و از اتاق بیرون زدم،بغض گلوم رو گرفته بود. حالا که فکر می کردم چقدر من و نفس به همدیگه شبیه بودیم،زندگیمون،گذشتمون،همه چیزمون به هم شباهت داشت. ما هر دو تا بچگی خوبی نداشتیم و بچکی نکرده بودیم،مطمئن…
#رعیت_چشم_ابی963


تازه داشتم معنی حرفش رو می فهمیدم،راست می گفت بدون اینکه نمی تونستم برم داخل!!


چرا به عقل خودم نرسیده بود؟!


از بس که شب و روز مدام فکر و خیال های الکی می کردم و ذهنم را واسه چیزای بیهوده و چرت درگیر می کردم.


چادر و از دست مروارید گرفتم و بعد از بوسیدن گونه اش، با عجله به سمت در رفتم و تو همون حال رو بهش گفتم:


_من دیگه رفتم دیرم شد ارسلان منتظرمه،راستی مرسی واقعا اگه یادم می رفت باید دوباره بر می گشتم!


_قابلی نداشت.


از در بیرون زدم و با قدم های بلندی به سمت ارسلان که توی ماشین نشسته بود و کلافه به این ور و اون ور نگاه می کرد،حرکت کردم.


خیلی منتظرش گذاشته بودم،حق داشت که حوصله اش سر بره و کلافه بشه.


زود سوار ماشین شدم و قبل از اینکه اجازه بدم حرفی بزنه،خم شدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:


_ببخشید توروخدا تا آماده بشم دیر شد،میدونم کلافه شدی.
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی963 تازه داشتم معنی حرفش رو می فهمیدم،راست می گفت بدون اینکه نمی تونستم برم داخل!! چرا به عقل خودم نرسیده بود؟! از بس که شب و روز مدام فکر و خیال های الکی می کردم و ذهنم را واسه چیزای بیهوده و چرت درگیر می کردم. چادر و از دست مروارید گرفتم…
#رعیت_چشم_ابی964


از بوسیدن و لبخندی که روی لبم نشسته بود انگار خیلی راضی بود که دستم رو گرفت و بوسه ای روش نشوند.


لبخند یه دقیقه هم از لباش محو نمی شد و برق توی چشماش رو می تونستم ببینم.


_همیشه همینجوری بمون باشه؟فقط تو بخند برای من کافیه!


لبخند روی لبم پر رنگ تر شد و با صدای بلندی چشمی گفتم که به خنده افتاد.


_چشم هر چی شما بگی آقا!!


چند دقیقه بود که راه افتاده بود و حالا هر دومون بر خلاف چند دقیقه قبل که بگو و بخند می کردیم،ساکت بودیم و نگاهمون به راه بود.


_میگم گلناز؟


با شنیدن اسمم به سمتش برگشتم و در جوابش جانمی گفتم که خیره نگاهم کرد و بعد از چند دقیقه پرسید:


_میگم که مطمئنی از کاری که میخوای بکنی؟اگه پشیمون شدی میتونیم برگردیم فقط کافیه که بهم بگی.


_ارسلان توروخدا آروم باش انقدر خودت رو سرزنش نکن دیگه من با خواست خودم دارم میرم اونجا و پشیمون هم نیستم پس خیالت راحت باشه.
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی964 از بوسیدن و لبخندی که روی لبم نشسته بود انگار خیلی راضی بود که دستم رو گرفت و بوسه ای روش نشوند. لبخند یه دقیقه هم از لباش محو نمی شد و برق توی چشماش رو می تونستم ببینم. _همیشه همینجوری بمون باشه؟فقط تو بخند برای من کافیه! لبخند روی…
#رعیت_چشم_ابی965



پیاده شدم و نگاهم به ارسلان خیره موند،به خاطر همین نگاهش به نگاهم گره خورد و کلافه نفس عمیقی کشید و سری تکون داد و با قاطعیت رو بهم گفت:


_گلناز ازم توقع نداشته باش که منم همراهت بیام،تو هر کاری کنی من همیشه پشتتم اما تو این یه مورد تا همه جا میتونم کنارت باشم و بقیه ی راه رو باید تنها بری،پس من توی ماشین می مونم و منتظرتم،زود بیا !


ارسلان بدجوری داشت درد می کشید و من این و می فهمیدم و درکش هم می کردم!


منم دلم نمی خواست با اون زن ملاقات کنم اما به خاطر نفس مجبور بودم.


اون حتی اگه بدترین آدم روی کره ی زمین هم بود،قبلش یه مادر بود و مطمئنم می دونست که نفس رو بردن پرورشگاه و تمام روح و جسمش داشت متلاشی می شد.


برای یه مادر دوری از بچه اش راحت نبود،مخصوصا اگه می دونست اون بچه غیر از خودش هیچکس رو نداشت.


دیگه بیشتر از این اصراری به ارسلان نکردم و سری براش تکون دادم،من هیچوقت راضی به عذابش نبودم و نیستم.


نمی تونستم چیزی رو بهش تحمیل کنم حتی اگه شوهرم بود و پدر بچه هام!


_باشه پس من رفتم،نگران نباش زود بر می گردم!
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی965 پیاده شدم و نگاهم به ارسلان خیره موند،به خاطر همین نگاهش به نگاهم گره خورد و کلافه نفس عمیقی کشید و سری تکون داد و با قاطعیت رو بهم گفت: _گلناز ازم توقع نداشته باش که منم همراهت بیام،تو هر کاری کنی من همیشه پشتتم اما تو این یه مورد تا…
#رعیت_چشم_ابی966


نشسته بودم و منتظر بودم که بیارنش!


لحظات سختی بود برای من،مسبب تمام اتفاقات اون بود.

پوزخند تلخی روی لبم نشست،البته مسبب اصلی هم نبود اما اونم سهم کمی نداشت!


بزرگترین گناهش هم خیانت بود!


هرچند اون زن یه زمانی زن اول شوهرم بود و الان که عاشق ارسلان بودم، مطمئن بودم اگه این ازدواج ادامه داشت نمی تونستم تحمل کنم.


اما هرگز دلم نمی خواست که به حال و روز دچار بشه.


به خصوص دلم نمی خواست که ارسلان رو انقدر عذاب بده و باعث درد کشیدنش بشه اما دیگه اتفاقی بود که افتاده بودد و کاریش نمی شد کرد.


آب ریخته شده که دوباره جمع نمی شد.


با صدای در استرس گرفتم و نگاهم ر. ثابت نگهداشتم و به سمتش بر نگشتم.


مطمئن بودم که از اینکه ملاقاتی داشت،تعجب کرده بود و اگه من رو می دید شوکه می شد!!


همینطور هم شد،همین که مقابلم نشست چشماش گرد شد و منم مات و بهت زده بهش نگاه کردم.
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی966 نشسته بودم و منتظر بودم که بیارنش! لحظات سختی بود برای من،مسبب تمام اتفاقات اون بود. پوزخند تلخی روی لبم نشست،البته مسبب اصلی هم نبود اما اونم سهم کمی نداشت! بزرگترین گناهش هم خیانت بود! هرچند اون زن یه زمانی زن اول شوهرم بود و الان…
#رعیت_چشم_ابی967



این زنی که مقابل من نشسته بود،گلرخ بود؟


صورت شکسته اش که این و نشون نمی داد،انگار که یه زن پنجاه ساله مقابلم نشسته بود.


باورم نمی شد که به این حال و روز افتاده بود.


پوزخند تلخی روی لبش نشست و یه لایه اشک چشماش رو پوشوند و با صدای لرزونی که ناشی از بغض بود،زمزمه کرد:


_اومدی ببینی که به چه روزی افتادم؟شوکه شدی مگه نه؟اره پیر شدم! تموم موهام سفید شد و تار موهای سیاهم توش گم میشه!دیگه از اون گلرخی که مدام با خودش ور می رفت و از نظرش حتی باید برای رفتن به سوپری سر کوچه هم آرایش می کرد،خبری نیست.


بغض گلوم رو گرفته بود،نمیدونم چرا به جای اینکه از این زن بدم بیاد و ازش متنفر باشم هیچی حسی بهش نداشتم.


فقط دلم براش می سوخت!!


_خوب نگاه کن که یادت بمونه!


نیم خیز شد و تا خواست از جاش بلند بشه به حرف اومدم که دوباره سرجاش نشست.


_من نیومدم که حال و روزت رو ببینم و خوشحال بشم،من از تو متنفر نیستم گلرخ!
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی967 این زنی که مقابل من نشسته بود،گلرخ بود؟ صورت شکسته اش که این و نشون نمی داد،انگار که یه زن پنجاه ساله مقابلم نشسته بود. باورم نمی شد که به این حال و روز افتاده بود. پوزخند تلخی روی لبش نشست و یه لایه اشک چشماش رو پوشوند و با صدای…
#رعیت_چشم_ابی968


انگار که حرفم رو باور نکنه با تمسخر خندید و چقدر که این خنده ها تلخ بود و حالم رو بد می کرد.


می دونستم که داره اینجا توی این چهار دیواری بدون اینکه خبری از بچه اش داشته باشه،دیوونه میشه اما چاره ای نبود!


برای همین هم باید آدما قبل اینکه یه کاری می کنن فکر کنن و اینجوری تاوان ندن!


_باور نمی کنی حرفم رو مگه نه؟ از دیدن حال و روز تو چی نصیب من میشه که بخوام خوشحال بشم گلرخ؟ حتی تو این حالتم از این خرفات دست نمی کشی گلرخ!


قطره اشکی از چشمش چکید و لباش و بهم فشار داد و دستش روی شکمش چنگ شد و با زمزمه ی آرومی گفت:


_پس برای چی اومدی اینجا؟


دلم براش می سوخت!


شاید اگه از نفس حرف می زدم و بهش خبر می دادم که جاش امنه و دیگه لازم نیست نگران باشه حالش خوب می شد.


_گلرخ آروم باش خواهش می کنم باشه؟اومدم اینجا که یه چیز مهمی بهت بگم!


با تعجب نگاهم کرد و لبام و تر کردم و فقط تونستم یه کلمه به زبونم بیارم:


_نفس!!
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی968 انگار که حرفم رو باور نکنه با تمسخر خندید و چقدر که این خنده ها تلخ بود و حالم رو بد می کرد. می دونستم که داره اینجا توی این چهار دیواری بدون اینکه خبری از بچه اش داشته باشه،دیوونه میشه اما چاره ای نبود! برای همین هم باید آدما قبل اینکه…
#رعیت_چشم_ابی969


انگار همین یه کلمه کافی بود که مثل اسفند روی آتیش بشه.


_چ..چی؟ نفس چیشده؟ توروخدا بگو تو رو به جون بچه هات قسم میدم گلناز بگو چه بلایی به سر دخترم اومده.


سعی کردم آرومش کنم ، انگار با شنیدن اسم نفس حسابی دیوونه شده بود و البته حق هم داشت.


مدت زیادی بود که دخترش رو ندیده بود و هیچ خبری ازش نداشت،باید هم اینطوری از کوره در می رفت و نگرانش می شد.


_خیلی خب گلرخ آروم باش خواهش می کنم،ببین من و آروم باش لطفا به خدا نفس حالش خوبه،خیلی هم خوبه نیازی نیست نگرانش باشی.


نفس راحتی کشید و بعد از کمی مکث به گریه افتاد و صدای هق هقش بلند شد.


_گلرخ خواهش می کنم گریه نکن الان وقت ملاقات تموم میشه پس لطفا گریه رو تموم کن و به حرفام خوب گوش کن،برات یه خبر خوب دارم.


اشکش رو پاک کرد و سرش رو تکون داد.


_خیلی خوب اصلا دیگه گریه نمی کنم توروخدا برام از نفس بگو تو رفتی نفس و دیدی؟ اصلا تو از کجا میدونی که حالش خوبه یا نه؟!


سری تکون دادم که چشماش از خوشحالی برق زد.
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی969 انگار همین یه کلمه کافی بود که مثل اسفند روی آتیش بشه. _چ..چی؟ نفس چیشده؟ توروخدا بگو تو رو به جون بچه هات قسم میدم گلناز بگو چه بلایی به سر دخترم اومده. سعی کردم آرومش کنم ، انگار با شنیدن اسم نفس حسابی دیوونه شده بود و البته حق هم…
#رعیت_چشم_ابی970


_توروخدا بگو که حالش خوب بود،توروخدا گلناز یه چیزی بگو بزار دلم آروم بگیره تورو جون بچه هات یه چیزی بگو که این داغ دلم آروم تر بشه،بگو که بچم حالش خوبه!


_آروم باش گلرخ خواهش می کنم.


چادرش رو کمی جلو تر کشید و با همون دستایی که بهشون دستبند زده بودن،دستم رو توی دستاش گرفت.


_گلناز نفس حالش خوبه؟


سری تکون دادم و لبخندی روی لبم نشوندم، بهتر بود هر چه زودتر حقیقت رو بهش بگم تا خودش رو این همه عذاب نده.


دستش رو فشار دادم و سری تکون دادم و گفتم:


_گلرخ اومدم بهت بگم که دیگه نگران دخترت نباشی،نفس از این به بعد قراره بیاد و پیش ما زندگی کنه،نفس قراره بشه جزئی از خانواده مون!


انگار چیزی رو که از زبونم داشت می شنید رو باور نداشت برای همین با صدای لرزون و بغض داری زمزمه کرد:


_چی می گی تو گلناز؟ یعنی چی؟!


_گلرخ ارسلان دلش نیومد،نتونست دوری نفس رو طاقت بیاره و اون و از پرورشگاه آورد خونه،از این به بعد دیگه توی پرورشگاه نمی مونه!
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی970 _توروخدا بگو که حالش خوب بود،توروخدا گلناز یه چیزی بگو بزار دلم آروم بگیره تورو جون بچه هات یه چیزی بگو که این داغ دلم آروم تر بشه،بگو که بچم حالش خوبه! _آروم باش گلرخ خواهش می کنم. چادرش رو کمی جلو تر کشید و با همون دستایی که بهشون…
#رعیت_چشم_ابی971


_گلناز توروخدا داری راست میگی؟شوخی که نمی کنی باهام؟


با لبخند سرمو تکون دادم.


انگار داشت روی ابرا پرواز می کرد و گلرخ چند دقیقه ی پیش نبود.


_گلناز توروخدا مواظبش باش،نمیگم براش مادری کن چون نمیشه و نمیتونم که همچین چیزی ازت بخوام اما مواظبش باش،التماست می کنم،میدونم بهت بدی کردم من به همه بدی کردم اما تو نکن،تاوان بدی های من و از دخترم نگیر،خواهش می کنم ازت گلناز !!


با تعجب و بهت زده نگاهش کردم،واقعا اینجوری فکر کرده بود؟


درسته گلرخ بد کرده بود،خیانت کرده بود،اما خودش تاوان داده بود!


دیگه نیازی نبود که من همچین کار وحشتناکی اونم با نفس انجام بدم!


_گلرخ چی داری میگی تو؟من چرا باید همچین کاری بکنم آخه؟ مگه دیوونه ام؟ دارم بهت میگم نفس قراره با ما زندگی کنه توی رفاه و آسایش،پس کسایی که دوسش دارن!


هق هقش که بلند شد،جیگرم به معنای واقعی آتیش گرفت،چقدر برای یه مادر سخت بود که نتونه دوری بچش رو تحمل کنه!
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی971 _گلناز توروخدا داری راست میگی؟شوخی که نمی کنی باهام؟ با لبخند سرمو تکون دادم. انگار داشت روی ابرا پرواز می کرد و گلرخ چند دقیقه ی پیش نبود. _گلناز توروخدا مواظبش باش،نمیگم براش مادری کن چون نمیشه و نمیتونم که همچین چیزی ازت بخوام اما…
#رعیت_چشم_ابی972


آروم شده بود و راجب نفس می پرسید و منم براش تعریف می کردم و اون ذوق می کرد!


_راستی گلناز توروخدا حواست به خورد و خوراکش باشه،بچم به توت فرنگی آلرژی داره یادت نره یه وقت.


سری تکون میدم و میگم:


_نه خوب شد که گفتی یادم میمونه،راستی گلرخ یه چیزی بهت بگم؟!


_چی؟


نگاهش کردم،این زن به این روحیه نیاز داشت!


_برات یه چند تا از عکسای نفس رو اوردم،دادم نگهبان موقع رفتن ازش تحویل بگیر.


انگار که دنیارو بهش داده بودم که با خوشحالی دستام.  توی دستاش گرفت و با چشمایی که پر از اشک شده بود،زمزمه کرد:


_گلناز واقعا نمی دونم باید چجوری ازت تشکر کنم،چجوری باید این لطف بزرگی که در حقم کردی رو جبران کنم؟!

_باور کن نیاز به جبران نیست من دلم خواست این کار و بکنم !


_ممنونم واقعا از طرف من نفس و ببوس و هیچی راجب من بهش نگو لطفا مواظبش باش.
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی972 آروم شده بود و راجب نفس می پرسید و منم براش تعریف می کردم و اون ذوق می کرد! _راستی گلناز توروخدا حواست به خورد و خوراکش باشه،بچم به توت فرنگی آلرژی داره یادت نره یه وقت. سری تکون میدم و میگم: _نه خوب شد که گفتی یادم میمونه،راستی گلرخ…
#رعیت_چشم_ابی973


مروارید


_پروانه جان زودباش ببر دیگه،الان مشتری ها صداشون در میاد بجنب!

_چشم مروارید خانوم الان میبرم.

رو به بتول خانوم که داشت بدون دستکش کار می کرد،گفتم:


_بتول خانوم شما باز بعد وضو گرفتن یادت رفت دستکش هاتو دستت کنی؟!


_ببخش دخترم یادم رفت دوباره.


سری براش تکون دادم و با عجله به سمت قابلمه بزرگ آش دوغ که هنوز روی اجاق بود و داشت قل قل می کرد،رفتم.


_ملیحه جان یکی دو قاشق نمک به این آش اضافه کن،زیاد نشه ها شور میشه یه وقت.


_چشم مروارید خانوم.


بالاخره با خستگی روی صندلی نشستم و با دست عرق روی پیشونیم رو پاک کردم.


دلم می خواست تا عمر داشتم بشینم و این صحنه رو تماشا کنم.


تو رستوران کوچیکم غلغله ای بود که باعث می شد تموم خستگیم در بره.


_مروارید خانوم فکر کنم باید تا شب یه دیگ آش دوغ دیگه بار بزاریم!
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی973 مروارید _پروانه جان زودباش ببر دیگه،الان مشتری ها صداشون در میاد بجنب! _چشم مروارید خانوم الان میبرم. رو به بتول خانوم که داشت بدون دستکش کار می کرد،گفتم: _بتول خانوم شما باز بعد وضو گرفتن یادت رفت دستکش هاتو دستت کنی؟! _ببخش دخترم…
#رعیت_چشم_ابی974


با تعجب به سمت نرگس برگشتم و اشاره ای به دیگ آش کردم.


_نرگس جان هنوز زیر اون آش رو تازه خاموش کردیم .


خندید و گفت:


_هی خانوم کجایی ؟ دیگ به نصفش رسیده الان یه ساعته نشستی اینجا رفتی تو فکر کم مونده آش تموم بشه باید زودتر دست به کار بشیم.


لبخندی روی لبم نشست،حاضر بودم تا شب کار کنم اما حس و حال و آرامشی که توی این رستوران داشتم رو از دست ندم.


زیر سایه گلناز بود که من اینجا بودم و به همچین چیزی رسیده بودم.


واقعا نمی دونستم که چطور می تونم این لطفش رو جبران کنم.


هر چند جبران کردنی هم نبود،به معنای واقعی در حقم خواهری کرده بود!


_خیلی خب پس چرا نشستین خانوما،لازم باشه ده تا دیگ بار میزاریم اما کسی دست خالی نباید از اینجا بیرون بره،راستی شامم مهمون منین !


_خدا به سفرتون برکت بده مروارید خانوم که ما هر چی داریم از وجود شما و این رستورانه!


_توروخدا نگین اینجوری.

‌تکنیک هایی جهت جذب آرامش و دفع تنش🌿

- بیشتر ببخشید
ـ دائم در حال یادگیری و مطالعه باشید
- فعالیت فیزیکی روزانه و مرتب داشته باشید
- از محیط های تنش زا دوری جسته و در بحث و مجادله ها مداخله نکنید
- حداقل ماهی یکبار به دامان طبیعت بروید
- موزیک آرام و انرژی بخش گوش دهید
- با کودکان و سالمندان بیشتر معاشرت کنید
- مراقبه کنید

🌸
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی974 با تعجب به سمت نرگس برگشتم و اشاره ای به دیگ آش کردم. _نرگس جان هنوز زیر اون آش رو تازه خاموش کردیم . خندید و گفت: _هی خانوم کجایی ؟ دیگ به نصفش رسیده الان یه ساعته نشستی اینجا رفتی تو فکر کم مونده آش تموم بشه باید زودتر دست به کار…
#رعیت_چشم_ابی975


_خانوما با من کاری ندارین؟ میخوام برم شامم رو بخورم.


_نه خانوم جان برو دیگه ما ظرفا رو تموم کردیم، خسته شدی.


سری براشون تکون دادم و از آشپزخونه خارج شدم و در همون حین که داشتم به طرف یکی از میز ها حرکت می کردم،خمیازه ای کشیدم.


امروز خیلی خسته شده بودم و به شدت خوابم میومد.


اگه شکمم به قار و قور نیافتاده بود اصلا بدون شام می رفتم و می خوابیدم از بس که خسته بودم و کمرم درد می کرد.


_خسته نباشی!


با صدای آشنایی که توی گوشم زنگ زد،بهت زده به عقب برگشتم و به مردی که حالا مقابلم ایستاده بود،خیره شدم.


واقعا اینجا بود یا من داشتم خواب می دیدم؟!


_سهند؟


_خسته نباشی سرآشپز!


لبخندی روی لبم نشست و فکرم رفت سمت اون شب پر از ماجرا و بوسه ای باعث این صمیمیت شده بود و عشقی پنهونی که نسبت به اون توی قلبم پنهون شده بود!
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی975 _خانوما با من کاری ندارین؟ میخوام برم شامم رو بخورم. _نه خانوم جان برو دیگه ما ظرفا رو تموم کردیم، خسته شدی. سری براشون تکون دادم و از آشپزخونه خارج شدم و در همون حین که داشتم به طرف یکی از میز ها حرکت می کردم،خمیازه ای کشیدم. امروز…
#رعیت_چشم_ابی976


لبخند لرزونم نشونی از احوالات درونم بود و تموم سعی ام رو داشتم می کردم که مقابل سهند این عشق لعنتی رو نشون ندم.


عشقی که از اون شب به بعد میونه ی ما رو باهم خوب کرده بود اما من داشتم توی آتیشش می سوختم.


ای کاش می تونستم بیانش کنم اما نمی شد.


چی باید می گفتم؟ اصلا مگه سهند با من در یک سطح بود ؟


من حتی با داشتن این رستوران هم در شان اون خانواده نبودم!


رستورانی که زمینش رو ارسلان خان و گلناز به من هدیه کرده بودند و حتی اینجا هم مال خودم نبود!!


حتی عقلش هم این عشق رو قبل نمی کرد چه برسه به قلبش و امان از روزی که از این عشق آتشین با خبر می شد.


می ترسیدم!


اگه از من دست می کشید و دیگه حتی این صمیمت ساده ی بین مون هم از بین می رفت چی؟


اونموقع من باید چیکار می کردم؟


_مروارید خانوم؟ سرآشپز؟ هی کجایی تو دختر؟


با صداش به خودم اومدم و لبخندی روی لبم نشست، دوباره با دیدنش تو رویاهای شیرین و دست نیافتنی خودم غرق شده بودم.
بی خوابی‌ و‌‌ عاشقی...!
#رعیت_چشم_ابی976 لبخند لرزونم نشونی از احوالات درونم بود و تموم سعی ام رو داشتم می کردم که مقابل سهند این عشق لعنتی رو نشون ندم. عشقی که از اون شب به بعد میونه ی ما رو باهم خوب کرده بود اما من داشتم توی آتیشش می سوختم. ای کاش می تونستم بیانش کنم اما…
#رعیت_چشم_ابی977


_معذرت میخوام حواسم یه لحظه پرت شد،لطفا بفرمایید بشینید.


_از کی تا حالا شما لفظ قلم حرف می زنید خانووووم؟!


امان از دست این خانوووووم گفتن هاش که تمام وجودم رو به آتیش می کشید و ضربان قلبم رو بالا می برد.


این مرد داشت با من چیکار می کرد خدایا؟


من سزاوار این عشق یه طرفه نبودم اما چاره ای هم جز قبول کردنش نداشتم.


ای کاش کمی شجاعت به خرج می دادم و می تونستم بهش اعتراف کنم اونموقع با خیال راحت تری می تونستم به زندگیم ادامه بدم و هیچوقت شرمنده ی قلب و احساسم نمی شدم.


_بیاین بریم داخل ، اینجا دارن ظرف می شورن سر و صداست.


به سمت اتاقکی که هر شب مهمونش بودم،حرکت کردم و اونم پشت سرم راه افتاد.


آهی کشیدم،کاش یه بار دیگه می تونستم طعم آغوشش رو بچشم،دیگه هیچی از خدا نمی خواستم!!


در اتاق رو باز کردم و اول خودم وارد شدم و تا خواستم برگردم به سمتش و تعارف کنم بیاد داخل،توی آغوشش فرو رفتم!