در یازدهسالهگی، زن فالگیری بشارتم به جوانمرگی داد. سکهای که به او داده بودم رنگ مس داشت. سکه را توی جیبش گذاشت. گفت نباید این راز به کسی بگویی. دهان قشنگی داشت. روی لبهایش چند تا خال کمرنگ. چندتایی هم روی پیشانی. بوی مخصوصی میداد. بوی کولیها. بگویینگویی قشنگ بود. به ماه نکشیده چادرهاشان را جمع میکردند و از پشت خانهها میرفتند. میرفتند یک جایی دیگر. نمیدانم از کجا آمده بودند. سگ و تفنگ داشتند. با هزارتا بچهی جورواجور. گفتم یعنی کی میمیرم؟ گفت در جوانی. نمیدانستم جوانی چیست. گفت هنوز خیلی مانده اما اگر پول بیشتری بدهی زمان دقیقش را میگویم. دیگر پولی نداشتم به او بدهم. گفت رشته هم قبول است. یادم داد چجور از مادرم کش بروم. من هم رفتم خانه را زیر و رو کردم. اما رشتهای در کار نبود. همهجا را گشتم. مادر هم دنبالم میآمد و میگفت گویا دنبال مار میگردی؟ کولی شکر و قند و چایی نمیخواست. خورجینش از اینجور چیزها پر بود. گفت من مفتی فال کسی را نمیگیرم. رشته میخواهم. یا پول. پنج تومن دیگر باید بدهی. بعد دلش سوخت. نشست و بنهاش را زمین گذاشت. گفت دستت را ببینم. دوباره کف دستم را نگاه کرد. گفت همان که گفتم. در جوانی. یعنی به پیری نمیرسی. بعد راهش را کشید و برای همیشه رفت. نمیدانم چه بر سرش آمد. شاید مرده باشد. شاید هم حالا پیرزنی هافهافو در اقصای جهان باشد. تا از سر کوچه به خانه برگردم و آشپزخانه را زیر و رو کنم، بیست و هفت سال گذشت. جوانی آمد و رفت و از رفت و آمدش خبر نداد. بعدها فهمیدم که جوانی وجود ندارد. آدم همینجور یکنواخت پیر میشود و فقط وقتی به گذشته نگاه میکند میتواند جوانی و اینجور چیزها را ببیند. یعنی اینجور چیزها را برای خودش میسازد. آن هم وقتی که دیگر کار از کار گذشته و سیلاب عمر ترتیب آدم را داده. گویا کولی اولین کسی بود که داغ مرگ را روی پیشانیام گذاشت. میتوانست با من که کودکی خرد بودم حرف از مردن آن هم در جوانی نزند. میتوانست از چیزهای بهتر زندگی بگوید. از زن، سفر، دانشگاه، شنا یا کوهنوردی. اما در نظر او هم مرگ هیمنهی دیگری داشت و وقتی آن را توی صورت کسی میزدی زبانش قفل میشد و نمیتوانست آب دهانش را قورت بدهد. زن رفت و من کلهام سوراخ شد تا به کسی نگویم قرار است فرشتهی مرگ چه زمانی لباسهایم را بپوشد. آن راز را زیر دندههایم نگه داشتم و منتظر ماندم تا جوانی بیاید. دستها و دهانم را سفت چسبیدم تا وقتی جوانی شانه به شانهی مرگ از راه میرسد، بدهم بهترین سنگ گور منطقه را برایم بتراشند. اما جوانی نیامد. از همان یازدهسالگی صاف افتادم توی سی و چندسالهگی و بعد دیدم که کولی پر بیراه هم نگفته است. زندگی من و بچههای دیگر شباهت اندکی با زندگی داشت. بیشترش سرگشتهگی و ملال و توسری و مرضهای دیگر بود. همانجور که فردوسی در پادشاهی انوشیروان میگوید:
هر آنکس که در بیم و اندوه زیست
بر آن زندگی زار باید گریست
https://mohsentowhidian.com/jfvb/
@barnashib
هر آنکس که در بیم و اندوه زیست
بر آن زندگی زار باید گریست
https://mohsentowhidian.com/jfvb/
@barnashib
وبسایت محسن توحیدیان
جوانی | وبسایت محسن توحیدیان
از همان یازدهسالگی صاف افتادم توی سی و چندسالهگی و بعد دیدم که کولی پر بیراه هم نگفته است. زندگی من و بچههای دیگر شباهت اندکی با زندگی داشت.
Forwarded from نشر حکمت کلمه
▫️هنوز هم کتابها را با خلوص نوجوانی میخوانم. با ایمان خوانندهای که هیچ کتابی نخوانده است. فرم از این راه بر من غلبه میکند. با دهانها، بُرادهها و گلهای پنبهاش. هر کتابی و هر نویسندهای میتواند بر من اثری بگذارد چرا که من ذهنی شعلهور در تاریکخانهام. فیلمهای بسیاری را در رودربایستی با خودم دیدهام. در نیمههای شب، بیآنکه پلی برای بازگشت به رختخواب مانده باشد، تماشاگر چرندترین فیلمها بودهام. شهامت دست گذاشتن بر دهان هیچ نویسندهای را نداشتهام. حتا نویسندگانی که از همان آغاز میدانم چه جفنگهایی برایم آماده کردهاند. کتابهای بسیاری را با شرم و اندوه خواندهام. با بیمیلی کودکی که به او خوراک نامحبوبش را میخورانند و او با خجالت، دلزدگی، نفرت و پذیرش لقمهها را فرو میدهد. و بتوارههای ادبی، چهرههای عبوس نویسندگانی که پنجههای آهنین دارند در آینهی ضمیر من در هم شکستهاند. بیپروا در کشتزار آنها نظر کردهام. با چشمهایی که یقین و بهت را میشناسند. هیچ هراس ندارم از مکتوبی که قرنها زمان متوازی را تا امروز آمده است. آن را به چشم کتابی بر سینه میگذارم که نویسندهای خُرد در فلکهی پنجم فردیس نوشته است. کتابی بر سینهام ورق میخورد. همانجور که یکی موسیقی، مخاطهای هوا را میشکافد تا بر پوستم بنشیند. زیباست. چنین است که من شنوندهی کوچک و بردبارِ آناتِ انسانام. آسان میخوانم و سخت میپسندم اما بر هر اثری گمان معجزه دارم. چون نوجوانی که مومنانه گوش میسپارد و کلمات او را از روی زمین برمیدارند.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
Telegram
بر نشیب
محسن توحیدیان مینویسد
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
▫️خواب میبینم که برای گرفتن جواب آزمون استخدامی به ادارهای رفتهام. قبلش رفتهام پرندهام را پیش پرندهفروشی امانت گذاشتهام که چندساعتی نگهش دارد. پرندهفروش بدش نمیآید. پرنده هم بدش نمیآید که سربهسر پرندههای دیگر بگذارد. از تنهایی کنج قفس که بهتر است. اداره اتاقهای زیادی دارد. پا که تویش میگذاری یک هشتی بزرگ است که به ورودی اورژانس میماند. روی تختها پر از آدمهایی است که آنها را همانجور لخت و عور به نایلونهای سفید پوشاندهاند. کف زمین رد خون و چربی و بقایای جنازه است. کسی در اداره به خودش زحمت نداده از چهل سال پیش آنجا را نظافت کند. رییس اداره هم که اتاقش طبقهی بالاست، به بهداشت و ترتیب اداره کمترین اهمیتی نمیدهد. پرستارها میروند و میآیند و جواب کسی را نمیدهند. روبهرو درست کنار پیشخوان پذیرش مرد برهنهای روی زمین افتاده. سرش متلاشی است و خونش که تازه و سرخ است تا دم در آمده. کمی آنطرفتر کنار پنجره کوهی از بدن روی هم تلانبار شده. دست و پا و دنده و جمجمه و دندان. اداره بوی چربی و خون آدمیزاد میدهد. بوی خونی که آنقدر روی زمین مانده که سیاه شده. سیاهتر از قیر، اما نخشکیده. از هرکدامشان میپرسم میگوید بروم سراغ آنیکی. دست آخر دم در اتاق بزرگی میرسم و با بیخیالی کار قصابهای سفیدپوشی را تماشا میکنم که در نور کم سرگرم تکهتکهکردن و بیرونکشیدن دل و رودهی آدمها هستند. کلهها را میشکافند، سینهها را تشریح میکنند. یکی از آنها میآید دم در. ماسکش را پایین میزند. اسم و فامیل و سال تولدم را میپرسد. کمی فکر میکند. بعد میگوید شما را رد کردهاند. حالا جوابش را میآورم. میرود و با چند نایلون سفید برمیگردد. حالا که با جواب آمده چند قدم به او نزدیک میشوم. میگوید کاش نمیآمدی. ببین پایت را کجا گذاشتی. اصطلاح علمیاش را هم میگوید. کفشهای سفیدم را روی گوشت و مو و تکههای بدن گذاشتهام. روی باقیماندههای مغز. فکر میکنم وقتی به خانه برگردم باید کفشهایم را حسابی بشویم. کیسهها را دستم میدهد و تا دم در بدرقهام میکند. تکههای دندهام را میشناسم. بخشی از سرم را که مو به آن چسبیده. انگشتهایم و دل و رودهام. بخشهایی از بدنم را که بررسی کردهاند و چون خیلی سرشان شلوغ بوده حالا در آستانهی وازدهگی و فسادند. وقتی میخواهم از پلهها بیایم پایین صدایم میکند. حالا سیگاری روشن کرده و به درگاهی تکیه داده. آمده بیرون تا بین کارهایش نفسی تازه کند. آهسته به راز میگوید مهدوی کنی ردت کرده. میپرسم چرا؟ میگوید توی کتابت کلمهای پیدا کرده. بهخاطر همان کلمه. میگویم به یکورم. میخندد. میگوید به هر حال خواستم بدانی. سیگارش را میکشد و تا زمانی که از سراشیبی عمارت پایین بروم نگاهم میکند. از پلهها پایین میروم. حالا توی یکی از اتوبانهای تهرانم. با تکههای بدنم توی کیسههای زباله. تپهی ماسهای میبینم. کیسهها را توی چالهی کوچکی میاندازم و رویش خاک میدهم. میدانم که همین روزها یک کارگر افغان ماسهها را بیل میزند و پیدایم میکند و به خودش میگوید ایران چه کشور مخوف و ترسناکی است. فکر میکنم از این بهتر است که با آنها سوار اتوبوس بشوم. حالا باید به فکر شستن بدنم باشم و سر راه پرندهام را از پرندهفروش بگیرم.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
Telegram
بر نشیب
محسن توحیدیان مینویسد
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
▫️شستشوی مغزی از آن کارهای عجیب آدمیزاد است. با اینکه در آغاز چیزی نیست مگر کاشتن یک دانهی ناچیز، اندازهی سر سوزن، اما پیشرونده است چنان که جنگلی میسازد انبوه و پیچاپیچ که خود شستشوگر را انگشت به دهان میگذارد. کسی که به تور شستشوگر افتاده، هرچیزی را میپذیرد. اگرچه در آغاز باهوش و زیرک مینماید و از هوش برقآسای خودش کلی کیف میکند، اما مرزی برای پذیرفتن و گردننهان او نیست. شاید یکی از آنها نخ آریادنه به پایش ببندد تا مسیر رفته را در هزارتوهای دروغ و واقعیت گم نکند اما او هم مثل آنهای دیگر نمیتواند راه رفته را برگردد. بازگشتن به نقطهی آغاز، خیال دیوانهگان است. شستشوگر آنها را به درون ساختاری میبرد که دیوارهایش را از جنس پوست و استخوان و ذهن خود آنها بالا برده است. گریز از چنین ساختاری بهسادگی ممکن نیست. چنین برهی بینوایی لنگش همیشه هواست و هرچیزی را میتوان به خوردش داد. از بالا و پایین. میتوان به او گفت ما ابرها را بارور میکنیم و باران بهارادهی ما میبارد. میتوان به او گفت پیشوا با جهان غیب ارتباط دارد و دستورهایش را یکراست از آنجا میگیرد. میتوان به او گفت باید بجنگد و با خویشتن جهاد کند تا در جنگ آخرزمان در شمار لشکری باشد که پیروز است و سپاه شر و بدی را تار و مار میکند. میتوان به او گفت نژاد برتر است و آسمان اگر سوراخ دارد، برای پایینافتادن نژاد او باز شده است. میتوان کاری کرد که پیشوا را از مادرش بیشتر دوست بدارد. میتوان او را چنان به مرزیدن گرفت که پاشههای شاش پیشوا را به تبرک بردارد. چنین گوسالهای آمادهی رفتن به کشتارگاه است. اگر به او بگویی سوار شو تا به سلاخخانه برویم، سرت را گوش تا گوش ببریم، بدنت را تکهتکه کنیم و پوستت را بکنیم، با چشمهای خالی نگاه میکند و بیچون و چرا افسارش را دستت میدهد. باید هندوانه زیر بغلش گذاشت. روزانه و بدون وقفه. و به او وعدهی فرداهای دور و زندگیهای بهتر داد. زندگی بهتر حتا بعد از مرگ. و به او گفت اگرچه در رنج و بدبختی و بیچارهگی زندگی میکند اما در عوض یک قهرمان است. قهرمانی که تمام مردم جهان به او چشم دوختهاند و آرزو دارند لباسهای او را بپوشند. آنوقت میبینی که به یک ساندیس هم بچهاش را میفروشد. ساده است. شستشوی مغزی، پوککردن کلهها و گچگرفتن چشمهاست. از یک کارگاه کوچک شروع میشود. با یک منبر چوبی، اما عاقبت کارخانهای میشود با هزاران دستگاه و هزاران منشی که کارشان پیدا کردن قربانی، تراشیدن و تهیکردن کله و انباشتن آن با زباله و خاکروبه است. قربانی مثل آب خوردن به دام میافتد و تا زمانی که زنده است خیال میکند دارد از زیر لحاف ترتیب شرق و غرب را میدهد و مشت محکم به دهان مستکبران دنیا میزند. اغلب هم خبردار نمیشود که دارند خانهاش را با کمک خودش غارت میکنند. او دیگر نمیتواند پایش را از ساختار شستشو بیرون بگذارد چون او حالا خودش به شستشوگر بدل شده است. او حالا شستشو میدهد و هرگز به یاد نمیآورد از چه زمانی به شستشوگری رو آورده است.
این قصهی کوچکی از چرخهی عجیب شستشوی مغزی است.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
این قصهی کوچکی از چرخهی عجیب شستشوی مغزی است.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
Telegram
بر نشیب
محسن توحیدیان مینویسد
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
▫️دوست دوران کودکیام مرض عجیبی داشت. پوست بدنش میریخت. پوستی که روی بدنش کشیده بودند نامرغوب بود. آن پوست را به پدرش که وانت مزدای تر و تمیزی داشت انداخته بودند. به او نگفته بودند پوستی که برای پسرش در نظر گرفتهاند فاسد است. آنوقتها هم مردم اینجور نبودند که چیزی را پس بدهند یا داد و بیداد کنند. البته پسدادنی هم نبود چون جایی نبود که برود شکایت کند. پیدایش اینجور است و یکجورهایی دریوریترین چیز دنیاست. دست که میداد، توی دستت یک عالمه پوست خشک مرده جا میماند. پوستههای خشک سفید که آدم خیال میکرد لکههای آرد یا گچ است. من بدم نمیآمد. بوی داروهایش را هم دوست داشتم. خیلی بودند. دو سه جور پماد و دو شامپوی مخصوص که با آنها بدنش را میشست. پوست صورتش هم میریخت. به همین خاطر آدم فکر میکرد در غروبهای دلگیر پاییز از غصه یا چیزهای دیگر پیر میشود. بدن سفت و چغری هم داشت و وقتی شیرجه میزد چند لحظه توی هوا معلق میماند بعد روی زمین میافتاد. یکبار همینجوری شیرجه زد و وقتی پایین آمد، درازکش توی جوب خیابان افتاد. درست پشت به جدول توی دروازهی فرضی ایستاده بود. از آن جوبهای قدیم که عمیق بودند و کسی کاری به لجن و کثافتشان نداشت. بدجور افتاد. صدای وحشتناکی داد. توپ هم گل شد. وقتی بیرون آمد سر تا پایش لجن شده بود. توی چشمهایش هم رفته بود. میخواست بزند زیر گریه اما نمیتوانست لجن را از روی دهانش کنار بزند چون آدم با دهانش گریه میکند. رفیقی نداشت. تنها کسی که با او میجوشید من بودم. همه از او فرار میکردند. اسمهایی هم برایش درست کرده بودند. او هم وقتی یکی از آنها را جایی گیر میآورد تلافی میکرد. یک بار زنگ آخر کلهی یکی از آنها را به سمنتی کنار خیابان کوبید و نزدیک بود بمیرد. گنده لاتهای محل که به کون کلاغ هم کار داشتند از او فرار میکردند. دستشان آمده بود که نمیتوانند سر به سر این یکی بگذارند. همین تنهاترش میکرد چون آدم تا وقتی که یکی هست سر به سرش بگذارد یا آزارش بدهد تنها نیست. تنهایی وقتی پیدا میشود که کسی کاری با آدم ندارد. اوضاع وقتی بدتر شد که عاشق شد. مصیبت بزرگ عشق دههی هفتادی نابودش کرد. دختری بود که تازه به محلهی ما آمده بودند. پدرش آهنگر بود و دو خانه بالاتر از ما مینشستند. او دخترک را که فرقی با فرشتههای امامزاده ابراهیم نداشت، پناهگاهی برای تمام بیچارگیهای زندگیاش میدید. میتوانم بگویم دیوانه شد. تمام روز توی محله پرسه میزد. هروقت در خانه را باز میکردی، او بیرون نشسته بود تا دخترک بیاید. توی سرما و گرما. یک بار گفت میخواهم نامهای برایش بنویسم اما نمیدانم چجور. پس بنا شد من نامهی پرسوز و گدازی برایش بنویسم که به دخترک بدهد. من کتاب امشب اشکی میریزد را داشتم. فرازهایی از آن کتاب را توی نامه نوشتم و برایش بردم. گفت محال است بتواند خط تو را بخواند چون شبیه خط میخی است. راست میگفت. پس خودش نامه را توی برگهی دیگری پاکنویس کرد و چندتا نقش قلب و خنجر و شمع و پروانه هم کشید. اسمش را هم پایین برگه نوشت و نشانی دقیق داد. من مامور شدم نامه را به دخترک بدهم. این از آن کارهای شگفتی است که در زندگیام کردهام. فقط هم به خاطر او چون میدانستم چه رنجی میکشد. دم غروب که از مدرسه برمیگشتند رفتم نامه را توی دستش گذاشتم و فلنگ را بستم. فردایش رفتم همانجا که جوابش را بگیرم. آخر همه از مدرسه بیرون آمد و نامه را جوری که ببینم روی زمین انداخت. پشت نامهی ما یک جمله نوشته بود: «کثافت من از تو میترسم.» نامه را یک هفته توی کتابم گذاشتم. بهانه آوردم. نمیدانستم چجور باید آن جملهی مهیب را به او بدهم. میدانستم آن کلمهها چکارش میکنند و آدمی مثل او را چجور توی خودش مچاله میکنند. بزرگترین کارها را کلمهها با آدم میکنند چون آدمیزاد را از کلمه ساختهاند. کلام، زنده میکند و میمیراند و میتواند کلهی آدم را سوراخ کند. نتوانستم آن نامه را به او نشان بدهم. میدانستم چیزی که دختر نوشته او را بیچاره میکند و ممکن است کاری دست خودش بدهد. خیالهای بدی کرد. فکر میکرد من دخترک را قر زدهام و سر او را بیکلاه گذاشتهام. چون پوستم نمیریخت و کسی اسمی روی من نگذاشته بود. دست به یقه شدیم و بدجور کتککاری کردیم. بهار همان سال ما از آن محله رفتیم. دیگر ندیدمش. بعدها شنیدم پوستش بهتر شده و زن هم گرفته. حالا نمیدانم زنش چه قیافهای دارد و پوستی که به بچههایش دادهاند از همانهاست که به بدن خودش کشیدهاند، همانقدر رمانتیک و نامرغوب، یا جنس بهتری دارد.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
Telegram
بر نشیب
محسن توحیدیان مینویسد
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
▫️رفیقی داشتم از آن داریوشپرستها. ریش، مدل مو، هروئین، جامههای مشکی. نان روزانهاش را با داریوش میخورد و اشکهای شبانهاش را با داریوش میریخت. به خانهاش میرفتی، از همان آویزِ در تا ته حمام، تمثال مبارک داریوش بود. و صدای غمناک داریوش بود با آن تحریرهای جادویی و چیزهایی که از مصیبت و رنج انسان واگشتهی ایرانی میخواند. او داریوش را چون دادارِ بیچارگیِ بشری میپرستید. هروئین را هم محض رضایت خود داریوش دست گرفت. با هم میزدیم به در و دشت و داریوش میخواندیم. پرندهی مهاجر، یاور همیشه مومن، فریاد زیر آب، بوی گندم و آن ترانهی رعبانگیز سقوط که میگفت «مرگ روزای بچگی، از روز به شب رسیدنه». برای خوشامد نادر حنجره جر میدادم اما هیچکس نمیتوانست مثل خودش ادای داریوش را در بیاورد. رو به کوه میایستاد. چشمهایش را میبست. نفسی ژرف فرو میداد، آنوقت داریوش درونش را فرامیخواند. داریوش میآمد با جامههای عزا و در حنجرهی نادر میدمید و نادر کوهستان را به گریه وا میداشت. «ضیافتهای عاشق را، خوشا بخشش، خوشا ایثار، خوشا پیدا شدن در عشق، برای گمشدن در یار، چه دریایی میان ماست، خوشا دیدار ما در خواب...» اگر کسی از دهانش در میرفت و چیزکی دربارهی داریوش میگفت که معنایی از وهن داشت، نادر خدمتش میرسید. سخنگفتن از خوانندههای دیگر هم ممنوع بود. خاصه ابی. به نادر برمیخورد. یا بلند میشد و میرفت یا گوینده را زیر مشت و لگد میگرفت. داریوش همهچیز بود. همان چیزی بود که آدم برای تنهاییاش میخواست. باقی خوانندهها آدمهای الکیخوشی بودند که نمیتوانستند به ژرفای غمی که داریوش در آن غوطه میخورد برسند. آنها را باید میگذاشتی که در مهمانیها قر بدهند و برای دلبری که همیشه به یکورش نیست ناله کنند. آدم باید خودش را هروئینی میکرد و یک گوشه مینشست تا صدای آخرزمانی داریوش کلهاش را سوراخ کند. راهی نداشت که جور دیگری دیوانهی داریوش باشد. باید عکسش را روی بازو یا کمرت میزدی و با پخش سونی دونواره خلوت میکردی. نادر یک عمر همینجوری زندگی کرد تا آن بعدازظهر زمستانی که بت داریوش پایین آمد و زندگی نادر را یکجور دیگر کرد. و آن زمانی بود که من ناخودآگاه از ترانهی شهیار قنبری تعریف کردم. گفت این یارو کیست؟ گفتم ترانهسرا. گفت خب چه ربطی به داریوش دارد؟ گفتم ترانههای داریوش را مینویسد. گفت یعنی چه؟ گفتم یعنی این چیزهایی که داریوش میخواند، آن بابا گفته. چند نفر دیگر هم هستند. گفت یعنی این چیزهایی که میخواند از خودش نیست؟ خودش اینها را نگفته؟ گفتم نه. داریوش خواننده است. ترانهسرا نیست. دنیای نادر زیر و رو شد. روی صندلی نشست و یک ساعتی نمیدانست با خودش چه کند. باور نکرد. گفتم واقعیت است. همهی خوانندهها ترانهسرا دارند. قرار نیست هر خوانندهای خودش ترانههایش را بنویسد. اگر اینجور باشد ، باید خودش بهجای همهی نوازندهها ساز بزند. یا قرار نیست همهی کارگردانها نویسنده هم باشند. به هر حال نویسندهی بینوایی هم هست که دارد آن چیزهای روی پرده را جفت و جور میکند. گفت من اصلن فکرش را نمیکردم. حالا که اینجور شد نامردم اگر دیگر داریوش گوش کنم. هروئین را هم ترک میکنم. بعد به خانه رفت و عکسهای داریوش را پایین آورد. خالکوبی داریوش روی بازویش را هم سوزاند. نوارهایش را به این و آن بخشید. دیگر نشنیدم داریوش بخواند یا از او حرفی بزند. اما گرد را تا چهل و چهارسالگی ادامه داد. درست تا شبی که در مسافرخانهی رودکی در یکی از خیابانهای بندرعباس از نفس افتاد. چه حیف.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
Telegram
بر نشیب
محسن توحیدیان مینویسد
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
▫️عکس را هفتاد یا هفتاد و دو سال پیش از او برداشتهاند. در یکی از عکاسخانههای تهران. بهگمانم یکی دو سال پیش از کودتای ۲۸ مرداد، در روزگار حکمرانی شاه جوان. او همان کسی است که در کتابچهی عمرش، چیزهایی برای من به یادگار گذاشته است. در قد و رفتار، خشم و سنگدلی، و یکی دو چیز دیگر که میتواند اسرار خانوادگی باشد. من هم چیزهایی به کتابچهی او اضافه میکنم که دیگران میتوانند آن را وراثت، لعنت یا ژنتیک بدانند. از بابتش هم شرمسار یا نگران نیستم. هرکس میتواند لکههایی از کارمای حضورش را بر دیوار هستی بپاشد. و هم میتواند این زنجیرهی دریوری را با پرهیزگاری یا مراقبت پاره کند. او کشاورزی بلندقامت است که دستهای نیرومند و پاهای فیلمانندش را از من دریغ کرده است. و نبوغش را در سخنآوری، توانایی مهیبش را در تنها ماندن، بیعلاقهگیاش را به زنان. پوست چرمگونهاش را بر بدن نوههای دیگر کشیده اما خندهی قهقاه، شور گفتن و بددهنیاش را به من داده. من او را میپرستم. چون بُتی در نهانگاهِ تناسل. گریهاش را یک بار دیدهام. بیشباهت به گریهی غولها نبود. سقف خانه از صدای گریهاش پایین آمد. همهچیز در رودخانههای اشک او پایین رفت و دیوارهای خانه کمی پس کشیدند. پاییز گرمی بود. هیچچیز رنگ پاییز نداشت. تابستان هنوز برقرار بود. با زردی جارها، بوی خرمن، شعلهی فانوسها. دور از چشم ما داشت با مادربزرگ خداحافظی میکرد. ناغافل از پلهها بالا رفتم و از پشت در دیدمشان. روی زمین، روبهروی مادربزرگ نشسته بود. مثل جهازی در هم شکسته که ناخدایش را به آب انداخته باشند. درست مثل آدمی که همهچیزش را باخته. از مادربزرگ میخواست او را ببخشد. مثل ابر باهار گریه میکرد و میگفت من را بزن. من را بزن و ببخش. مادربزرگ هیچ نمیگفت. فقط گریه میکرد. حرفی برای گفتن نداشت. نمیتوانست چهل سال زندگی را در یکی دو جمله به او تحویل بدهد. آنهم وقتی که سلاتون توی ایوان منتظر ایستاده بود و ساعتش را نگاه میکرد. مادربزرگ فردایش برای همیشه از آن خانه رفت. سلاتون که تمام آن چندماه را منتظر مانده بود، مادربزرگ را روی شانههایش سوار کرد و با خودش برد. مردم آمدند مادربزرگ را روی دست ببرند اما چیزی از او نمانده بود. مگر پارههایی از استخوان، یکی دو تکه رویا که فاسد و قدیمی بودند، شانهای تکیده، پیشانی بههمرفتهای از رنج. یک وقتی با پای خودش به آن خانه آمده بود. در جامههای سپید. زمانی که هردو جوان بودند و هیچکدام به مردن و اینجور چیزها فکر نمیکردند. مادربزرگ که رفت، او سر به تنهایی گذاشت. دیگر پیش نمیآمد از روزگار دور و دراز جوانی چیزی بگوید. از دوران اجباری، سربازخانه، تهران قدیم یا درو در گندمزارهای اربیل. غول تنهایی چنان که عادت داشت، در لباسهایش فرو رفت. همانجور تکیهداده به پشتی، روزگار در گذر را تماشا کرد. تماشا کرد و پایین رفت. پایین و پایینتر، و حالا شاید به تاریکترین پلههای عمر رسیده باشد.
@barnashib
mohsentowhidian.com
@barnashib
mohsentowhidian.com
ImgBB
IMG-5448 hosted at ImgBB
Image IMG-5448 hosted in ImgBB
دربارهی رمان و فیلم تانگوی شیطان
تماشای تانگوی شیطان در شب ممکن است. چرا که در شب رنج امتداد مییابد و زمان به درازای نماهای کشداری است که بلا تار برداشته است. تانگوی شیطان تصلیب رمان کراسناهورکایی بر تختهی نور است. نوری که از زمان مینوشد و از آنجا که زمان با نور شناسایی میشود، هردو پدیدههایی متوازی و از دست رفته باقی میمانند. زمانی را که نویسنده با به هم چسباندن حرفها و یکسرآیی رویدادها نشان داده، بلا تار با دستبرد به زمانِ جاریِ خواننده نمایش میدهد. سینماگر الگوی فریبندهی نویسنده را پیش رو دارد و میتواند پارهای از رمان را برای ترجمه به نور بردارد، اما آنچه او به تماشاگر نشان میدهد، بر بداههای استوار است که میتواند از الگوهای خود متن، گسترهای برای گریز از مرکز بیافریند. چگونه است که در شب، ملالِ مسلط و دلزدگی روزهای دهکده بیدار میشود و رنج خود را در لباس غفلت نشان میدهد؟ تماشاگر تانگوی شیطان به انتظار دمیدن سپیده مینشیند، چنان که انتظار ایرماس را میکشند. منجی مرموزی که میخواهد آنها را به شهر رویاها ببرد. به شهری که در آن خبری از نکبت زندگی گذشته نیست و کسی که پا در خیابانهایش میگذارد، به خوشبختی و بهروزی کامل میرسد. اگرچه دشوار است که آدمی رخوت سالیان از تن بتکاند و چون شهروندی متعهد خود را به کار روزانه در جامعه بسپارد اما کار میتواند عمر بیاعتبار آدمی را رنگ و معنایی بدهد. پس میباید از حریم امن دهکده بیرون رفت و پردههای ترس و تردید را فرو انداخت. اما شیطان میفریبد چنان که آتش میسوزد. و چنان ساده که دخترکی را امیدِ رُستنِ سکههایش از خاک بدهی. تماشاگر نیز با دادن ساعتهایی از عمرش، آنچه را دارد به شیطان میدهد تا مگر از چرخهی دوار دهکده پا بیرون بگذارد. از درونِ بستهی اتاقی که حالا شهرکی پرتافتاده با خانههای فرسوده است و دستی ناپیدا آن را ساخته است. تماشاگر را نیز بشارتی دادهاند و نه مگر که در هر بشارتی فریبی است؟ پس او را نیز میفریبند و او را نیز تاوانی است. پس او منتظر میماند و در انتظار، میخانه چنان مینماید که هرگز، حتا یک دم در درازای تاریخ نخوابیده است. باد هرگز بر جای نایستاده است. شب، نیرنگ را پوشیده داشته است تا مسافران خوابزده و سودایی را به ایستگاه پایانی ببرد؛ به نقطهی آغاز. پس میباید شبی را به تماشای تانگوی شیطان نشست. به تماشای تابلویی که در آن شیطان با ملال میفریبد و هرچه در آستین دارد از دلزدگی است. از همان چیزی که منتظران در شبی سرد و طولانی به زیر رواقهای در هم شکسته احساس میکنند؛ انتظار یا بالاتر از آن، واماندگی. شیطان میرقصاند. رقصندگان را به تانگو وامیدارد و از آنجا که رقص را غایت رسیدن نیست، آنان را وامانده و ناامید به نقطهی عزیمت بازمیگرداند. شب چنین آغاز میشود و در خاموشی دیواری که نور بالا میبرد به پایان میرسد. تماشاگر از درون مغاک چشمهای دکتر به چشمانداز پوچ مینگرد اما این چشمخانهای اجارهای است که پیش از او، آفریننده آن را از آن خود کرده است. او ناظر است اما این یکی از پردههای فریب است که منظور را روی صندلی ناظر مینشاند. آن هم در شبی دراز که امیدی به تابیدن سپیده نیست. به او نمایشی نشان میدهند که در آن امیدی به رستگاری آدمی هست. و گمانی بر پسراندن پوچی. اما پوچی مسلط و آهنین است و اگر پنجرهای به گسترهی وهمآلود مانده باشد، باید از آن چشم پوشید.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
تماشای تانگوی شیطان در شب ممکن است. چرا که در شب رنج امتداد مییابد و زمان به درازای نماهای کشداری است که بلا تار برداشته است. تانگوی شیطان تصلیب رمان کراسناهورکایی بر تختهی نور است. نوری که از زمان مینوشد و از آنجا که زمان با نور شناسایی میشود، هردو پدیدههایی متوازی و از دست رفته باقی میمانند. زمانی را که نویسنده با به هم چسباندن حرفها و یکسرآیی رویدادها نشان داده، بلا تار با دستبرد به زمانِ جاریِ خواننده نمایش میدهد. سینماگر الگوی فریبندهی نویسنده را پیش رو دارد و میتواند پارهای از رمان را برای ترجمه به نور بردارد، اما آنچه او به تماشاگر نشان میدهد، بر بداههای استوار است که میتواند از الگوهای خود متن، گسترهای برای گریز از مرکز بیافریند. چگونه است که در شب، ملالِ مسلط و دلزدگی روزهای دهکده بیدار میشود و رنج خود را در لباس غفلت نشان میدهد؟ تماشاگر تانگوی شیطان به انتظار دمیدن سپیده مینشیند، چنان که انتظار ایرماس را میکشند. منجی مرموزی که میخواهد آنها را به شهر رویاها ببرد. به شهری که در آن خبری از نکبت زندگی گذشته نیست و کسی که پا در خیابانهایش میگذارد، به خوشبختی و بهروزی کامل میرسد. اگرچه دشوار است که آدمی رخوت سالیان از تن بتکاند و چون شهروندی متعهد خود را به کار روزانه در جامعه بسپارد اما کار میتواند عمر بیاعتبار آدمی را رنگ و معنایی بدهد. پس میباید از حریم امن دهکده بیرون رفت و پردههای ترس و تردید را فرو انداخت. اما شیطان میفریبد چنان که آتش میسوزد. و چنان ساده که دخترکی را امیدِ رُستنِ سکههایش از خاک بدهی. تماشاگر نیز با دادن ساعتهایی از عمرش، آنچه را دارد به شیطان میدهد تا مگر از چرخهی دوار دهکده پا بیرون بگذارد. از درونِ بستهی اتاقی که حالا شهرکی پرتافتاده با خانههای فرسوده است و دستی ناپیدا آن را ساخته است. تماشاگر را نیز بشارتی دادهاند و نه مگر که در هر بشارتی فریبی است؟ پس او را نیز میفریبند و او را نیز تاوانی است. پس او منتظر میماند و در انتظار، میخانه چنان مینماید که هرگز، حتا یک دم در درازای تاریخ نخوابیده است. باد هرگز بر جای نایستاده است. شب، نیرنگ را پوشیده داشته است تا مسافران خوابزده و سودایی را به ایستگاه پایانی ببرد؛ به نقطهی آغاز. پس میباید شبی را به تماشای تانگوی شیطان نشست. به تماشای تابلویی که در آن شیطان با ملال میفریبد و هرچه در آستین دارد از دلزدگی است. از همان چیزی که منتظران در شبی سرد و طولانی به زیر رواقهای در هم شکسته احساس میکنند؛ انتظار یا بالاتر از آن، واماندگی. شیطان میرقصاند. رقصندگان را به تانگو وامیدارد و از آنجا که رقص را غایت رسیدن نیست، آنان را وامانده و ناامید به نقطهی عزیمت بازمیگرداند. شب چنین آغاز میشود و در خاموشی دیواری که نور بالا میبرد به پایان میرسد. تماشاگر از درون مغاک چشمهای دکتر به چشمانداز پوچ مینگرد اما این چشمخانهای اجارهای است که پیش از او، آفریننده آن را از آن خود کرده است. او ناظر است اما این یکی از پردههای فریب است که منظور را روی صندلی ناظر مینشاند. آن هم در شبی دراز که امیدی به تابیدن سپیده نیست. به او نمایشی نشان میدهند که در آن امیدی به رستگاری آدمی هست. و گمانی بر پسراندن پوچی. اما پوچی مسلط و آهنین است و اگر پنجرهای به گسترهی وهمآلود مانده باشد، باید از آن چشم پوشید.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
Telegram
بر نشیب
محسن توحیدیان مینویسد
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
▫️عصمتالدوله دولتشاهی، همسر چهارم رضاشاه پهلوی در پوشیدن چادرسفید سستی میکند و همین آخوندهای قم را به جوش میاندازد. خودش میگوید در بیست و چهارسالهگی چندان مهارت نداشته تا چون زنان دیگر در آن چادرسیاه بردارد و چادرسفید بگذارد بیآنکه بیحجاب بماند. سید ناظم تهرانی، آخوندی که بر منبر حرم معصومه وعظ میکند و گویا غرفههای بالای رواق را دید میزند، عصمتالدوله را میبیند و سخت اعتراض میکند. محمدتقی بافقی، آخوندی که در مخالفت با رضاشاه و دربار کوششی تمام دارد باخبر میشود. به میدان میآید و بنای دشنام به عصمتالدوله و زنان دربار میگذارد. وا اسلاما سر میدهد و از زنان میخواهد حرم را ترک کنند. نزدیک است در شهر قم شوری بهپا شود. مامورهای شهربانی عصمتالدوله و همراهان او، شمس و اشرف و تاجالملوک را از حرم فراری میدهند اما گزارش تندی به رضاشاه میفرستند و آنچه روی داده را به او میرسانند. رضاشاه به قم قشون میکشد. میدهد محمدتقی بافقی را پیدا کنند و به حرم بیاورند. دستور میدهد آخوند را روی زمین بخوابانند و با چوب دستش او را کتکی حسابی میزند. سید ناظم تهرانی که آخوند زرنگتری است پیش از آمدن رضاشاه به میانرودان میگریزد اما بافقی و آخوندهای دیگر بازداشت میشوند. رضاشاه چندروز بعد به سران لشکر در سراسر کشور تلگرام میفرستد و به آنها دستور میدهد با هر آخوندی که در آتش فتنه بدمد بهسختی برخورد کنند. در تلگرام دیگری به سران روسای شمال، آخوندها را «پست و بیوجدان و طبقهی مفسد مملکت» میخواند و لشکریان را نهیب میزند که کوتاهی و کمکاری آنها آخوندها را چنین کرده است. جهان میگردد و رضا شاه سیزده سال بعد به جزیرهی موریس تبعید میشود. حالا او پادشاهی است بیسرزمین و فرماندهی بیسرباز. در تبعید، روزگار بر او بهسختی میگذرد. عصمتالدوله، همسر محبوبش هم آنجاست اما هیچ چیز نمیتواند خاطر شاه راندهشده را آرام نگه دارد. چشم به اوضاع درهم ایران دارد و خبرهای ناخوب سیاسی را صدای ضعیف و نامفهوم رادیو به او میرساند. عصمتالدوله در همان یک گفتگویش میگوید رضاشاه سخت نگران وضع سیاسی ایران بود و میترسید محمدرضا دوباره بساط «آخوندبازی» را راه بیندازد و به ملاها بیش از آنچه که باید میدان بدهد. رفتن رضاشاه از ایران و وانهادن قدرت به محمدرضا در آتش جریانها و اندیشههای سیاسی پنهان در جامعه میدمد و فضا را برای رشد تئوریهای وارداتی باز میکند. کمونیسم از همین نقطه است که در سپهر سیاسی ایران نمایان میشود و چند دهه بعد در کنار جریان اسلامگرا، بنیاد چندهزارسالهی پادشاهی ایران را برمیاندازد. اصلاحات رضاشاهی که بر ضرب و زور استوار بود نتوانست جامعهی بستهی ایران را به غرب و جهان مدرن وصل کند. چند دهه بعد، آخوندها یکسره نهاد قدرت را در دست گرفتند. همان بساطی شد که رضاشاه از آن میترسید. جامعهای که از تابشهای مدرنیته وحشت کرده بود، به زیر عبای حکمرانانی گریخت که از قرنها پیش آمده بودند. ژندهپوشانی که میخواستند هرجور شده مردم را به بهشت موعود ببرند. حتا بهقیمت جهنمکردن زندگیشان. کاخنشینان بیرحم و ستمگری که رضاشاه از همان سالها جانور سیریناپذیر و خونخوار درونشان را دیده بود.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
Telegram
بر نشیب
محسن توحیدیان مینویسد
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
▫️خودم آن عکسها را دیدم. اگر عکسش را نمیدیدم میگفتم دروغ است. زن عقرب شده بود. به چه درشتی. مردم دور و برش ایستاده بودند و تماشا میکردند. هم عقرب بود، هم زن بود. کلهاش کلهی زن بود. سینه هم داشت. سینههایش آنقدر دراز بود که رسیده بودند زمین. نیش بلندش قوسی از هوا را بریده بود و آن بالا معلق مانده بود. ممکن بود بخواهد به مردم حمله کند و آنها را نیش بزند اما مردم به یکورشان نبود. زن قیافهاش توی هم رفته بود. موهایش ریخته بود توی صورتش. معلوم بود خیلی عذاب میکشد. نمیدانم چرا آدمهای توی عکس فرار نمیکردند. همانجور ایستاده بودند و تماشا میکردند. میگفتند زن امامها را فحش داده. یادم نیست کدامهاشان را. هادی میگفت خانهی زن را بلد است. هرچه کردم من را نبرد در خانهاش. گفت خطرناک است. پدرش گفته ممکن است تهماندههای عذاب الهی آدم را دچار کند. با اینکه مردم زن را کشته بودند و جنازهاش را انداخته بودند توی بیابان. عکس دیگری هم بود که یک گوساله را نشان میداد. سر گوساله کلهی یک مرد کچل بود. خیلی ترس نداشت. زن خیلی ترسناکتر بود. مرد کفر گفته بود. خدا هم همان لحظه گاوش کرده بود. کامران که خندید، عکسها را چپاند توی جیبش. هرکاری کردم هم دیگر نشانش نداد. بعد ماجرای مردهای مستی را تعریف کرد که نیمههای شب رفته بودند قبرستان و صاعقه همانجا ترتیب دو نفرشان را داده بود. یکی از آنها میرود توی قبر و دو نفر دیگر بیرون قبر مینشینند و ادای نکیر و منکر را در میآورند. هر سوالی هم دربارهی امامها میپرسند، مردی که توی قبر دراز کشیده کفر میگوید. بعد صاعقهی خشم خدا میزند دو نفرشان را جزغاله میکند. یکی را هم زنده نگه میدارد که داستان را برای بقیه تعریف کند. ماجرا را از پدرش شنیده بود. اگر این چیزها را از هادی نمیشنیدم محال بود باور کنم. پدرش معلم مدرسهی جمالی بود. یک آدم پدرمادردار. همین که شب میشد، قیافهی آنها میآمد توی کلهام. نمیدانستم عقربشدن یا گوسالهشدن چجوری است. فکر میکردم اگر فردا از خواب بیدار بشوم و عقرب شده باشم چه خاکی توی سرم بریزم. مهمترین امامهایی را که میشناختم صدا زدم. زیر پتو اشک ریختم و از آنها خواستم من را به خاطر همهی گناهانم ببخشند. کامران عوضی را لعنت کردم که به عکسها خندیده بود. گفته بود خوش به حال آنها که پشت عقرب ایستادهاند چون عقرب هیچی تنش نیست. یا گفته بود مردی که گوساله شده حالا باید معاملهی بدی نداشته باشد. هادی خیلی بدش آمد. گفت همین آدمهایی مثل تو را خدا عقرب و گوساله میکند. بعد عکسها را گذاشت ته جیبش. کامران باز هم بلندتر خندید. به یک ورش هم نبود. خیلی گریه کردم. از امامها خواستم کامران را هم هدایت کنند، دست من گنهکار را هم بگیرند. از آن زن لعنتی که امامها را فحش داده بود میترسیدم. برای آن زن بدکاره هم دعا کردم. برای مردی که گوساله شده بود نه. چون ترسناک نبود. شاید خودش هم راضی بود که گوساله شده. یعنی کامران اینجور گفت. اما نمیدانم چجور میتوانست از آن کارها بکند و چه زنی راضی میشد زیر چنین جانوری بخوابد. هادی گفت باید نماز آیات بخوانیم. یک سورهای هم هست وقتی آدم میترسد باید بخواند. پدرش گفته بود این زن و مرد هم آدمهایی مثل ما بودهاند. آدم باید خیلی مواظب باشد که گناه نکند و کفر نگوید. کوچکترین لغزش باعث میشود خشم خدا بیدار بشود و آن بلاها را سر آدم بیاورد. فکر کردم خدایا من اگر عقرب بشوم چجور تو روی پدر مادرم نگاه کنم. اگر گوساله بشوم با چه رویی بروم صف نانوایی. همین کامران عوضی معاملهام را میگیرد میکشد آبرویم را میبرد. کاش لااقل وقتی آدم جانور میشود لباس داشته باشد. لخت خیلی بد است. آدم را انگشت میکنند. دخترها تف هم توی صورت آدم نمیاندازند. همان گوساله را آنقدر سنگ زده بودند که تلف شده بود. اسمش حجت بوده. هادی میگفت شاگرد نانوایی بوده و همینجور که نان را توی تنور میزده امامها را فحش میداده. خدا وقتی بخواهد کسی را رسوا کند اینجور میکند. وقتی آدم زورش میگیرد وضو بگیرد و همانجور با بدن نجس میرود نماز جماعت، وقتی آدم زیر و رو کشی میکند، با خودش ور میرود، غسل جنابت نمیکند و به یک ورش نیست که احترام امامها را نگه دارد باید منتظر باشد که یک روز صبح که از خواب بیدار میشود عقرب، گرگ یا گوساله شده باشد. آنوقت عکسش را برمیدارند همهجا پخش میکنند. اگر عکس من برسد دست هاجر چه خاکی توی سرم بریزم؟ خدا آن روز را نیاورد. بهتر است آدم بمیرد و برود زیر تریلی اما آبرویش نرود. خدا ستارالعیوب است. آدم هر گهی خورده باشد او میبخشد. همهی کسانی را که میشناختم دعا کردم. حتا خارجیهای کونلخت را هم دعا کردم. از خدا خواستم قبل از اینکه بخواهد من را جانور کند، یک دقیقه فکر کند.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
Telegram
بر نشیب
محسن توحیدیان مینویسد
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
در دایرهی مینای مهرجویی
علی که سر و کلهاش بیهوا در بیمارستان پیدا شده، پرستار شیفت شب را برای بردن جنازهی یکی از بیماران به زیرزمین یاری میدهد. از پلهها پایین میروند و جنازه را زمین میگذارند. پرستار مینشیند و گریه سر میدهد. سرش را روی شانهی علی میگذارد. علی پرستار را بغل میزند و ناگهان عشق و هوس میجوشد. بر سر جنازهی مرد، میبوسند و در کار هم میشوند. کارکرد نمادین این صحنه چون پستویی عمل میکند برای نهانکردن آن وجه نازکانه و لطیف علی که در ناخودآگاهش حضور دارد و او نمیتواند بهروشنی، ذات و درونمایهی آن را ببیند و از همین روست که وجه کاسبکارانه و خشن شخصیتش را نشان میدهد. زیرزمین، آن بخش ناهشیار و تاریک وجود علی است که در آن، مرگ مفهومی یکسان با زندگی و عشق دارد و این بسیار در خور دورانی است که او از سر میگذراند. صحنهای جادویی و گروتسک است که بهسادگی نشان میدهد که عشق در نهانگاه مرگ پیدا میشود و مرز باریکی است میان جهانهایی که آدمیزاد درمینوردد. چنان باریک که میتوان آنها را یکی دانست. برای علی مراسم تشییع جنازه به زیرزمین، پایان دوران معصومیت و کودکی اوست. وقتی از زیرزمین بیرون میآید، طعم زن را چشیده و او حالا مردی است که در گلستان زنان سیر میکند، دنبال پول میرود و پا جای پای سامری خونفروش میگذارد. مهرجویی برای فرار از سانسور، در شخصیت علی دست برده وگرنه مسیر سقوط شخصیت علی در داستان ساعدی هولناکتر است. علی در داستان ساعدی برای ساواک خبرچینی میکند و بدل به ضد قهرمانی تمامعیار میشود. در دایرهی مینا اما مهرجویی به همین بسنده کرده است که علی را مارمولک هفتخطی نشان بدهد که خون آدمهای بدبخت اعماق جامعه را میفروشد و به بیماری و مرگ پدرش کمترین اهمیتی نمیدهد. دایرهی مینا آینهی جامعهای است که آدمهایش خون میفروشند و برای زندهماندن دست و پا میزنند و هرکس که در چنین جامعهای پیدا بشود، ناگزیر از دریدن است.
مهرجویی به چهارصدضربهی تروفو ارجاع میدهد. پایانبندی کمنظیر فیلم همان قاب پایانی چهارصد ضربه است. جایی که آنتوان برمیگردد و به دوربین نگاه میکند. دایرهی مینا ادای دینی است به موج نو سینمای فرانسه. فیلمی درخشان، ساده و نوآورانه که میتوان آن را کمینهای از جهان فیلمسازی مهرجویی دانست. با فیلمبرداری هنرمندانهی هوشنگ بهارلو و قصهای که فریبندگی ساختار آن تماشاگر را به دام میاندازد و پلهپله به اعماق میبرد.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
علی که سر و کلهاش بیهوا در بیمارستان پیدا شده، پرستار شیفت شب را برای بردن جنازهی یکی از بیماران به زیرزمین یاری میدهد. از پلهها پایین میروند و جنازه را زمین میگذارند. پرستار مینشیند و گریه سر میدهد. سرش را روی شانهی علی میگذارد. علی پرستار را بغل میزند و ناگهان عشق و هوس میجوشد. بر سر جنازهی مرد، میبوسند و در کار هم میشوند. کارکرد نمادین این صحنه چون پستویی عمل میکند برای نهانکردن آن وجه نازکانه و لطیف علی که در ناخودآگاهش حضور دارد و او نمیتواند بهروشنی، ذات و درونمایهی آن را ببیند و از همین روست که وجه کاسبکارانه و خشن شخصیتش را نشان میدهد. زیرزمین، آن بخش ناهشیار و تاریک وجود علی است که در آن، مرگ مفهومی یکسان با زندگی و عشق دارد و این بسیار در خور دورانی است که او از سر میگذراند. صحنهای جادویی و گروتسک است که بهسادگی نشان میدهد که عشق در نهانگاه مرگ پیدا میشود و مرز باریکی است میان جهانهایی که آدمیزاد درمینوردد. چنان باریک که میتوان آنها را یکی دانست. برای علی مراسم تشییع جنازه به زیرزمین، پایان دوران معصومیت و کودکی اوست. وقتی از زیرزمین بیرون میآید، طعم زن را چشیده و او حالا مردی است که در گلستان زنان سیر میکند، دنبال پول میرود و پا جای پای سامری خونفروش میگذارد. مهرجویی برای فرار از سانسور، در شخصیت علی دست برده وگرنه مسیر سقوط شخصیت علی در داستان ساعدی هولناکتر است. علی در داستان ساعدی برای ساواک خبرچینی میکند و بدل به ضد قهرمانی تمامعیار میشود. در دایرهی مینا اما مهرجویی به همین بسنده کرده است که علی را مارمولک هفتخطی نشان بدهد که خون آدمهای بدبخت اعماق جامعه را میفروشد و به بیماری و مرگ پدرش کمترین اهمیتی نمیدهد. دایرهی مینا آینهی جامعهای است که آدمهایش خون میفروشند و برای زندهماندن دست و پا میزنند و هرکس که در چنین جامعهای پیدا بشود، ناگزیر از دریدن است.
مهرجویی به چهارصدضربهی تروفو ارجاع میدهد. پایانبندی کمنظیر فیلم همان قاب پایانی چهارصد ضربه است. جایی که آنتوان برمیگردد و به دوربین نگاه میکند. دایرهی مینا ادای دینی است به موج نو سینمای فرانسه. فیلمی درخشان، ساده و نوآورانه که میتوان آن را کمینهای از جهان فیلمسازی مهرجویی دانست. با فیلمبرداری هنرمندانهی هوشنگ بهارلو و قصهای که فریبندگی ساختار آن تماشاگر را به دام میاندازد و پلهپله به اعماق میبرد.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
Telegram
بر نشیب
محسن توحیدیان مینویسد
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
آدمیزاده یکی زندانی است که خشتهای زندانش را از استخوان و پوست و عقیدهاش بالا بردهاند. و هرکس زندانبانِ سنگیندلِ زندانِ خویش است. گاهی دستی دراز میشود از آنسوی میلهها، رقصان، سبک، بازیگوش. دستی که برای ساعتی زندانش را از یاد برده است. دستت را میفشارد و به آزادی بشارت میدهد. به آن خیالِ نازکِ دور که کودکان و عاشقان و دیوانهگان راست. گاهی پا در لجن، به سری هوای آزادی میرسد. درست پیش از موسم خاموشی. آنگاه زندانبان به فریاد، فرمان سکوت میدهد و با فشار اهرمی، سلولهای کوچک زندان را در تاریکی فرو میبرد. فریادها و نجواها خاموش میشوند. خیال آزادی به خواب میرود.
هر جنبنده را که بر بودن خویش آگاهی است، زندانی است. آدمیزاده در چنین زندان به دنیا میآید و تنها با فروریختن دیوارها به رهایی میرسد؛ با مرگ. آزادی افسانهای است پرداختهی آن دل نازک و رنجور که میخواهد سنجاقکی در نیمروز باشد، بر برکههای تابندهی دشت. و آزادی جُلی زندانباف است که در شبهای سرد و دراز زندان به سر میکشند. خیالی خنک و افسونی شنیدنی است اما آنچه خیال را هاشور میزند، واقعیتِ میلههاست.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
هر جنبنده را که بر بودن خویش آگاهی است، زندانی است. آدمیزاده در چنین زندان به دنیا میآید و تنها با فروریختن دیوارها به رهایی میرسد؛ با مرگ. آزادی افسانهای است پرداختهی آن دل نازک و رنجور که میخواهد سنجاقکی در نیمروز باشد، بر برکههای تابندهی دشت. و آزادی جُلی زندانباف است که در شبهای سرد و دراز زندان به سر میکشند. خیالی خنک و افسونی شنیدنی است اما آنچه خیال را هاشور میزند، واقعیتِ میلههاست.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
Telegram
بر نشیب
محسن توحیدیان مینویسد
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
کژدمی در آذربایجان مرا گزید. سیاه و مدهوش در خارزاری آنسوتر از ارس افتاده بودم و داشتم آسمان را سیر میکردم. در این فکر بودم که چرا ستارهها بیشترند و مگر نباید یکجا ایستاده باشند و سیارهها را وادار به چرخیدن کنند؟ کژدم را نمیشناختم. نه او را میشناختم نه با او دشمنی داشتم. آمد در خون من که رودخانهیِ الکل و اندوه بود غوطهای خورد و در تاریکیِ پشتِ بیشهها پنهان شد. هیچ به فکر آدمها نبودم. نه به سرنوشتِ آنها اهمیت میدادم، نه به اینکه موشک کجایشان را سوراخ میکند. سبک و شناور در بخارِ الکل، ستارهیِ مسافری را نشان کرده بودم. میخواستم ببینم بهکدام جهت میرود و اگر تابناکیِ اندوه را میشناسد، سرنوشتِ پستِ آدم را چجور مینویسد. میخواستم آن رودخانه را ببینم که ارداویراف میگوید از اشکِ آدمیان پرآب میشود. به خودم گفتم اگر بنگِ گشتاسبی میتواند کاری کند که آدم آن رودخانه را ببیند، چرا عرقسگی نتواند؟ چنان که بر خاک افتاده بودم، کژدمِ آذری آمد که مرا یکراست بفرستد پیشِ ارداویراف تا بتوانم به چشم خودم در رودخانهیِ اشک آدمیان تماشا کنم. و در آن ستارهیِ سرگردانِ خودم در چرخِ افلاک منزل کنم. اما کژدم را من گزیده بودم. به او نوشاکِ خونِ آدمیزاد خورانده بودم. با اینکه نه او را میشناختم نه با او دشمنی داشتم. به او یکی پیاله دادم، پیالهای که با آن بیقراری و اندوهِ شبانه را آرام میکنند. حالا او کژدمی مدهوش در خارزارانِ تاریکی است که رنج و بیچارهگی آدمیزاد را میشناسد.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
Telegram
بر نشیب
محسن توحیدیان مینویسد
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
مرگ خودش را به صورت مردی به او نشان داده بود با بارانیِ سیاهِ بلند، کلاهِ شاپو و پاهایی چنان بلند که میتوانست توی هر خانهای یا طبقهای سرک بکشد. نیمهشبی در تاریکی نشسته بود. از او پرسیدم چرا نمیخوابد، گفت مردی در کوچه راه میرود که از صدای قدمهایش دلم میلرزد. گفتم مادر، کسی توی کوچه نیست. گفت من میبینمش. بارانی سیاه بلند و کلاه شاپو دارد و وقتی راه میرود زمین و زمان میلرزد. دو سال بعد که جلسات فرسایشی دیالیز او را به پیرزنی رنجور و ناامید بدل کرد و عفونت مهرههای کمر، پاهایش را از او گرفت، مرد، سایهی سنگین بارانیاش را روی خانه و زندگی ما انداخت. مادر در دشوارترین جایگاه جهان ایستاد؛ برزخ میان مرگ و زندگی. همانجا که درد با موریانههایش به هستی و نیستی آدمیزاد میزند. مهرههای کمر مادر شکست. دکترها گفتند اگر عمل نکند دو ماه دیگر زنده است، اگر عمل کند، عفونت سراسر بدنش را میگیرد. یکی از آنها که پزشکی جوان به نام علوی بود میخواست شانسی به مادر بدهد تا با دیوهایی که در استخوانش حفره کرده بودند بجنگد. تک و تنها، با دست خالی، در ظلمات راهروهای بیمارستان لقمان، بر تختی که او را در آبهای کابوس و رویا شستشو میداد. به عمل رضایت دادیم. خودش هم میخواست. دیگر نمیتوانست درد سراسری و بیوقفه، افت فشار اتاق دیالیز و شبهای دراز بیمارستان را تحمل کند. چهارماه خوابیدن روی تخت بیمارستان او را به این نتیجه رسانده بود که باید برای زندهماندنش بجنگد. حتا اگر در این جنگ نابرابر بازنده باشد. مادر را به اتاق عمل بردند. ساعتها طول کشید تا بیرون بیاید اما همان شد که گفته بودند. مادر خوابید و بیدار نشد. کانون عفونت نزدیک گردنش، آبسهها را به سراسر بدنش فرستاد. او را به زندان آیسییو بردند. زیر آن دستگاهی که صدای چیکچیکش به افتادن چکههای آب در ظلمات میماند، در ذهنی که با تمام هویتش با نیستی میجنگد. حالا مادر چهرهای داشت که یک عمر از آن میگریختم؛ پیرزنی که همهچیزش رنگ مردن گرفته است و میباید او را بر تخت بیمارستان آرام کنند. در پنجاه و هشتسالهگی. درست در همان سنی که مادربزرگ رفته بود. و در پاییز. دیگر نشان کمی از مادر داشت. بدنش با آن بخیههای سراسری، دستهای سراسر کبودی که دیگر جای یک سوزن نداشت، فروتراشیده از گوشت و به استخوان رسیده، گونههای گود افتاده و زخم بسترهایی که روزانه فراخ میشدند. اما چشمهایش، چشمهایش هنوز مادر بود. با همان برقی که روشنتر از ستارههای هفتسالهگی ما بود. و خسته از آبشار سنگین دردی که هر روز بر او میبارید. با قطرات سهمیگن آنتیبیوتیکها، خوابآورها و داروهایی که عجیبتر از اسمهایی بودند که هرروز از پرستارهای کلهخراب میشنیدیم. دکترها میرفتند و میآمدند و به پرستارهای بیحوصله و عصبانی دستور تزریق میدادند. عفونت به ریههای مادر رسیده بود. دیگر نمیتوانستند ونتیلاتور را جدا کنند. نمیتوانستند آن شلنگهای لعنتی را از صورت مادر بردارند تا به ما کلمهای بگوید. کلمهای کوچک که به ما امید زندگی بدهد. مهابت روزهای آیسییو مقاومت بچهها را شکست. با خبر کوچک بهبود، خبر هولناک آسیب. بعد زمانی که همهچیز داشت بهتر میشد و دکتر بخش عفونی وعدههایی به بهبود میداد، قلب مادر از تپش ایستاد. همهچیز ناگهان به پایان رسید. گفتند در ساعت نُه صبح همهچیز به پایان رسیده است. او را چون شهیدی به خاک سپردیم. با بدنی چاکچاک و ویران. چون یکی دانه که در کشتزار عدم میکارند. دکترها او را سلاخی کرده بودند تا آن موجود سنگدل و موذی را از بدنش بیرون بکشند اما بدنش در این جستجو زیر و رو شد. مرگ خودش را از جایی به ما تحمیل کرد که میبایست راه رستگاری و دوام زندگی باشد. با نامهایی که هیچکداممان تا به امروز نشنیده بودیم. حالا او در دشت خوابیده است. در میانهی کشتزارها. پاییز مهمترین آدم زندگی ما را با خودش برده است.
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
https://t.me/barnashib
mohsentowhidian.com
Telegram
بر نشیب
محسن توحیدیان مینویسد
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3
◍ وبسایت:
mohsentowhidian.com
◍ اینستاگرام:
instagram.com/mohsentowhidian
◍ آغاز این برگه:
https://t.me/barnashib/3