💓خانوم خونه 💓
6.14K subscribers
3.72K photos
25.9K videos
13 files
245 links
برای تبلیغات پربازده در چندین کانال بانوان کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/S1KC24PLiE39E5QP
Download Telegram
💓خانوم خونه 💓
#پارت_287 #فصل_دوم #آویــــنــآ سری به طرفین تکون داد و همونطور که به سمت در راه افتاده بود ، گفت : - اسم خودخواهیتو محافظت نزار ماهان! و در رو پشت سرش بست! تا چند روز خبری نشد! هیچ خبری! خاتون همش میگفت : بی خبری خوش خبریه! اما صبرم لبریز شد. اسلحه…
#پارت_288
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


روی مبل کنار پنجره نشسته بودم و به بارون‌نگاه میکردم.
یدفعه نفس عمیقی کشید.
انگار‌ که نیمی از هوای اتاق رو بلعید.

- پاشو!
محلی بهش ندادم.
با مکث گفت :
- میخوام ببرمت بیرون!

بازم‌جوابی ندادم!
اینبار با مکث طولانی تری جواب داد :
- میخوام بزارم بری!

سرم به سمتش چرخید.
به گوشام اعتماد نداشتم.
چند ثانیه نگاش کردم.

سرشو پایین انداخته بود و لباس بیرونی پوشیده بود.
- میخوام هر چی بینمون بوده رو تموم کنم!

از جا بلند شدم.
رو به روش ایستادم.
- تو... مطمئنی؟!
سر تکون داد و با آه گفت :
- بجاش ازت یه چیزی میخوام!

اشک توی چشام جمع شده بود.
میخواستم بگه!
بعدش منو برای همیشه ازاد کنه...

منتظر نگاش میکردم که یدفعه جلو اومد و دستشو زیر گوشم فرو برد و صورتمو گرفت.
رفته رفته فاصلمونو کم کرد.
- بزار برای بار‌آخر ببوسمت!
💓خانوم خونه 💓
#پارت_288 #فصل_دوم #آویــــنــآ روی مبل کنار پنجره نشسته بودم و به بارون‌نگاه میکردم. یدفعه نفس عمیقی کشید. انگار‌ که نیمی از هوای اتاق رو بلعید. - پاشو! محلی بهش ندادم. با مکث گفت : - میخوام ببرمت بیرون! بازم‌جوابی ندادم! اینبار با مکث طولانی تری جواب…
#پارت_289
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


اولین‌بار بود توی چشاش اشک میدیدم!
با استخاره خم شد، اونقدر خم که چیزی‌نمونده بود لباش به لبام برسه!

وقتی لبمون بهم چسبید، چشامو بستم!
اجازه دادم اشکم بریزه...
نمیدونم چه اشکی بود!
اشک پشیمونی...
شوق؟
یا درد ؟!

به آرومی لبمو بوسید!
همراه با صدای بارون، طولانی ترین بوسه‌ی عمرمو بدون دخالت دو دست تجربه کردم.

و بعد منو به آغوش خیلی گرمی دعوت کرد.
صدای بغضیشو شنیدم :
- میخوام خیلی چیزا بهت بگم...
بهت بگم خوشبختت میکنم!
بهت بگم دوستت دارم و با من بمون...
یا هم مجبورت کنم !
اما...

نفس ارومی کشید و صداش نالان تر شد.
- هیچ کدوم اینا تورو به من نمیدن!
امیدوارم دیگه هیچ‌وقت همو نبینیم!
برای همیشه...
این‌اخرین دیدار ما میشه آوینا!
بعدش دیگه اسمتو نمیارم.
بقیه هم نمیارن.
تو یه خاطره‌ی تلخ و شیرین توی گذشته‌ی من میشی!
بیا دیگه هیچ وقت همو نبینیم...
💓خانوم خونه 💓
#پارت_289 #فصل_دوم #آویــــنــآ اولین‌بار بود توی چشاش اشک میدیدم! با استخاره خم شد، اونقدر خم که چیزی‌نمونده بود لباش به لبام برسه! وقتی لبمون بهم چسبید، چشامو بستم! اجازه دادم اشکم بریزه... نمیدونم چه اشکی بود! اشک پشیمونی... شوق؟ یا درد ؟! به آرومی…
#پارت_290
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


وقتی با یه چمدون کوچیک و چند تا وسیله ضروری از عمارت بیرون زدم، هنوزم چشام اشکی بود از حسی که نیلا و نیلو بهم داده بودن!

اشکاشونو و بغلای گرمشونو هیچ وقت فراموش نمیکنم...

خیلی دور نشده بودم که چند ماشین با سرعت جلوی راهمو سد کردن.
در باز شد و ماهان و امین بیرون اومدن.

ماهان بلافاصله منو توی بغل فرستاد و افرادش اسلحه هاشونو برای مبارزه با دمشن دراوردند!

امین سریع گفت :
- اماده باشین!

قلب ماهان تند تند میزد!

اب دهنمو قورت دادم و اروم ازم جدا شد.
💓خانوم خونه 💓
#پارت_290 #فصل_دوم #آویــــنــآ وقتی با یه چمدون کوچیک و چند تا وسیله ضروری از عمارت بیرون زدم، هنوزم چشام اشکی بود از حسی که نیلا و نیلو بهم داده بودن! اشکاشونو و بغلای گرمشونو هیچ وقت فراموش نمیکنم... خیلی دور نشده بودم که چند ماشین با سرعت جلوی راهمو…
#پارت_291
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


نگاهی بهشون انداختم.
- نگران چی هستین؟!
گفتم کسی اینجا نیست!
هیجکس تعقیبمون نمیکنه!

همه توی شوک بودن اما کسی ازم سوال نپرسید!

حداقل تا رسیدن به عمارت که اینطور گذشت...

خاتون فقط با لبخند گرم نگام میکرد و خبری از مانیا نبود.
امین بهونه ای جور کرد و بیرون رفت.

به اتاقی که قبلا بهم داده بودن رفتم...
قدر همه چیز مثل قبل بود!

در اتاق باز شد‌‌‌...

با دیدن ماهان، لبخند مصنوعی زدم.
- بیا تو.
بی خرف داخل شد و روی تخت نشست.
با ذوق ساختگی ادامه دادم:
- اینجا انگار دست نخورده اس!
همه چیز قدیمی اما تمیزه!

بی مهابا سوالی پرسید:
- چطور فرار کردی...؟

نگامون بهم خیره شد.
- البته اگه بشه اسمشو گذاشت فرار!

نیشخند ری صدایی زدم.
متوجه اش شد.
- به چی‌میخندی؟

شونه ای بالا انداختم.
- هیچی‌!
💓خانوم خونه 💓
#پارت_291 #فصل_دوم #آویــــنــآ نگاهی بهشون انداختم. - نگران چی هستین؟! گفتم کسی اینجا نیست! هیجکس تعقیبمون نمیکنه! همه توی شوک بودن اما کسی ازم سوال نپرسید! حداقل تا رسیدن به عمارت که اینطور گذشت... خاتون فقط با لبخند گرم نگام میکرد و خبری از مانیا…
#پارت_292
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


لبی تر کرد.
- خب... میخوای الان برام توضیح بدی؟
سر تکون دادم.
- گذاشت برم!

اخم کرد.
- چرا باید بزاره بری؟
اونم اینقدر یهویی؟
در جوابش لبخند زدم.
اما کفری شد...

لبی تر کرد و با صدای دو رگه ای گفت :
- داری باهام بازی میکنی ؟؟؟
از جا بلند شد.
- دارم میگم اون یارو چرا گذاشت بری؟
چرا؟!

توی چشاش زل زدم و با مکث طولانی گفتم :
- باکرگیمو ازم گرفت...
حس کزدم چیزی توی چشاش شکست.
اب دهنشو قورت داد.
- تو... چی...

ایستادن رو پاهاش براش سخت بود.
دستشو به دیوار‌تکیه داد!
بی روح بهش نگاه کردم.
- بعد اینکه مجبورم کرد باهاش بخوابم، گذاشت برم!

نیشخند تلخی زدم.
- بهای سنگینی رو دادم نه؟!

اب دهنشو قورت داد و...
💓خانوم خونه 💓
#پارت_292 #فصل_دوم #آویــــنــآ لبی تر کرد. - خب... میخوای الان برام توضیح بدی؟ سر تکون دادم. - گذاشت برم! اخم کرد. - چرا باید بزاره بری؟ اونم اینقدر یهویی؟ در جوابش لبخند زدم. اما کفری شد... لبی تر کرد و با صدای دو رگه ای گفت : - داری باهام بازی میکنی…
#پارت_293
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


نزدیک پام زانو زد.
ناخواسته از چشماش اشک بیرون می اومو و این موضوع بغضمو قلقلک میداد.

سرشو پایین‌انداخت.

- تقصیر منه.... هر بلایی سرت اومده تقصیر منه!
من... من متاسفم!

دستاشو روی زانوهام گذاشت و مدتی رو توی سکوت گریست.
اب دهنمو به سختی قورت دادم.
- چرا داری گریه میکنی؟!
منکه گریه نمیکنم!

سرشو بالا اورد.
چشماش سرخ شده بود.
- گریه میکنم چون از ظلمایی که بهت شده شاکی نیستی...
اون آدم‌ عوضی چطور تونست بزور بهت دست...

حرفشو خورد.
بازوهامو گرفت و فشار ریزی بهش داد.
- من...
من از این به بعد مراقبتم.
دیگه هستم!

دستاشو پس زدم.
- من برای گفتن این حرفا اینجا نیومدم!
اشکش بند اومد.
- منظورت چیه؟

سرد تر ازهمیشه بودم...
💓خانوم خونه 💓
#پارت_293 #فصل_دوم #آویــــنــآ نزدیک پام زانو زد. ناخواسته از چشماش اشک بیرون می اومو و این موضوع بغضمو قلقلک میداد. سرشو پایین‌انداخت. - تقصیر منه.... هر بلایی سرت اومده تقصیر منه! من... من متاسفم! دستاشو روی زانوهام گذاشت و مدتی رو توی سکوت گریست.…
#پارت_294
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


با لحن سردی جواب دادم :
- اومدم باهات خداحافظی کنم!

اخم کرد.
- چه خداحافظی ؟
جدی شدم.
- تو گفتی میزاری من برم...
گفتی وقتی همه چیط درست بشه و ماموریتمو کامل کنم، میزاری من برم!

از جا بلند شد.
با شوک نگام میکرد.
- تو.. تو برای این به اینجا اومدی؟!

سعی کردم از تماس چشمی باهاش فرار کنم.
- من...
من فقط حقمو میخوام!

رو به روی پنجره ایستادم که به سمتم اومد و بازوهامو سفت گرفت.
با عصبانیت گفت :
- حقت؟!
حقت چیه؟!
چطور ازم میخوای بزارم بری؟!
اونم وقتی که... وقتی که...

سیبک گلوش بالا پایین میشد.

ملتمس ادامه داد:
- اونم وقتی که اینقدر عاشق همیم؟!
بهش زل زدم...
توی سکوت.‌‌
💓خانوم خونه 💓
#پارت_294 #فصل_دوم #آویــــنــآ با لحن سردی جواب دادم : - اومدم باهات خداحافظی کنم! اخم کرد. - چه خداحافظی ؟ جدی شدم. - تو گفتی میزاری من برم... گفتی وقتی همه چیط درست بشه و ماموریتمو کامل کنم، میزاری من برم! از جا بلند شد. با شوک نگام میکرد. - تو..…
#پارت_295
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


سری به طرفین‌تکون دادم.
- من عوض شدم! توام... عوض شدی!

کمی ازش دور شدم.
سرموپایین انداختم و گفتم :
- بیا بعدا یه روزی دوباره همو ببینیم!

خواستم به سمت دربرم که از پشت بغلم کرد!
بیشتر شبیه این بود که با دستاش قفلم کنه!
با صدای غمگینی گفت :
- نه! اما میتونم یکار کنم یادت بره چه چیزیو از سر گذروندی!

متوجه منظورش نشده بودم که یدفعه سرشو تو گودی گردنم فرو برد...

زبونش به حرکت افتاد.
با تعجب سعی کردم پسش بزنم اما بهم اجازه نداد!
بیشتر بهم چسبید.

به نفس نفس زدن افتادم.
- ماهان داری چیکار‌میکنی؟!

منو به سمت خودش برگردوند.
یدفعه کمرمو گرفت و لبامو به بوسه گرفت.

ازش ترسیدم.
به عقب‌ هولش دادم...
💓خانوم خونه 💓
#پارت_295 #فصل_دوم #آویــــنــآ سری به طرفین‌تکون دادم. - من عوض شدم! توام... عوض شدی! کمی ازش دور شدم. سرموپایین انداختم و گفتم : - بیا بعدا یه روزی دوباره همو ببینیم! خواستم به سمت دربرم که از پشت بغلم کرد! بیشتر شبیه این بود که با دستاش قفلم کنه!…
#پارت_296
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


به یکباره اخم کرد.
- مگه نمیخوای فراموش کنی؟! بزار کاری کنم فقط منو یادت بیاد!

اینو گفت و بهم حمله کرد!
منو به دیوار چسبوند و خودش بهم چسبید.

خواستم حرف بزنم اما سرشو توی گودی گردنم فرو برد!
نهایت کاری که میتونستم بکنم، این بود که تلاش کنم ازم دور بشه!

به بازوهاش هول میدادم اما خودشو بهم مالوند!
اونقدر حرکتش برام خطرناک بود که شروع به جیغ زدن کردم!

نمیدونم چند دقیقه جیغ زدم که یدفعه عقب رفت.
چشاش قرمز بود.

اب دهنشو قورت داد.
- آوینا من بهت آسیب نمیزنم...

پاهام سست شده بود!

اونقدر که زانوهام خمیده بود و با یه دست دیوار رو گرفته بودم!
به یکباره در باز شد و امین سراسیمه گفت:
- آوینا چی شده؟!
چرا جیغ میزنی؟!

اما فکرشم نمیکرد که مارو توی اون وضعیت آسف بار‌ پیدا کنه...
💓خانوم خونه 💓
#پارت_296 #فصل_دوم #آویــــنــآ به یکباره اخم کرد. - مگه نمیخوای فراموش کنی؟! بزار کاری کنم فقط منو یادت بیاد! اینو گفت و بهم حمله کرد! منو به دیوار چسبوند و خودش بهم چسبید. خواستم حرف بزنم اما سرشو توی گودی گردنم فرو برد! نهایت کاری که میتونستم بکنم،…
#پارت_297
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


دستی پشت گردنش کشید.
ماهان کلافه دست به کمر شد.
نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده!
اب دهنشو قورت داد و رو به امین گفت :
- حواست بهش باشه!
*
ماگ قهوه ای رد به سمتم گرفت.
- بخور بهتر شی.
سری به طرفین تکون دادم.
- نمیخورم.

یک تای ابروشو بالا برد.
- آوینا بخور!
ماگو از دستش گرفتم و به بخارش نگاه کردم.

بوی خوبی میداد...

روی کاناپه توی اتاق امین نشسته بودیم.
احساس بهتری نسبت به قبل داشتم.

دستاشو توهم حلقه کرد‌.
- بهتری؟
سری به طرفین تکون دادم.
- نمیدونم... بهتر میشم!
- میخوای راجبش حرف بزنیم؟!
تخس گفتم:
- نه!

تکیه اشو به کاناپه داد و نفسی کشید.
شاید توی این فکر بود که باید چیکار کنه یا چطور اوضاع رو بهتر کنه!

اب دهنشو قورت داد.
- نمیدونم ماهان چرا دیوونه شد و...
عصبی شدم.
- گفتم راجبش حرف نزنیم!
نمیخوام راجبش حرف بزنم اکی؟!

دستاشو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد.
- خیله خب ! خیله خب! اکی! نمیزنیم!

سکوتی بینمون برقرار شد اما اون خیلی زود پرسید"
- خب... بگو بهم! میخوای چیکار کنی؟
💓خانوم خونه 💓
#پارت_297 #فصل_دوم #آویــــنــآ دستی پشت گردنش کشید. ماهان کلافه دست به کمر شد. نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده! اب دهنشو قورت داد و رو به امین گفت : - حواست بهش باشه! * ماگ قهوه ای رد به سمتم گرفت. - بخور بهتر شی. سری به طرفین تکون دادم. - نمیخورم. …
#پارت_298
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


جدی شدم.
- با چی؟!
شونه ای بالا انداخت.
- با خودت! با زندگیت! میخوای کجا بری؟!
لپمو از داخل باد کردم.
- میخوام برم یه جای خیلی دور!

سر تکون داد و زیر لب گفت:
- پس ماهان بخاطر این دیوونه شد!
نشنیده گرفتم.
دستاشو جمع کرد.
- کی میخوای بری؟ چمدونت امادس؟!

جا خوردم.
با تعجب گفتم :
- میتونم برم؟
منطقی سر تکون داد.
- چرا نتونی؟!
نیشخند زد.
- مگه قرارمون همین نبود؟! ماموریت انجام بده، بعدش ازادی!
همین!

- ولی ماهان نمیزاره!
سر تکون داد.
- نگران نباش! اونو خودم اکیش میکنم! تو فقط بگو کی میخوای بری؟!
***
شاید همه چیز خواب بود!
انگار داشتم به چیزی که میخواستم میرسیدم...
اما چرا خوشحال نبودم؟!

موقع خداحافظی ماهانو ندیدم!
هرچند نمیتونستمم برای دیدنش اصرار کنم!
فقط امین، مانی و خاتون!

کسایی که خیلی برام عزیز بودند.
به اندازه ی در اومدن از عمارت جوزف ناراحت نبودم!

شاید دلیلش این بود که دلم قرص بود که میتونم بعدا دوباره ببینمشون!
اما نیلا و نیلو رو هرگز...
💓خانوم خونه 💓
#پارت_298 #فصل_دوم #آویــــنــآ جدی شدم. - با چی؟! شونه ای بالا انداخت. - با خودت! با زندگیت! میخوای کجا بری؟! لپمو از داخل باد کردم. - میخوام برم یه جای خیلی دور! سر تکون داد و زیر لب گفت: - پس ماهان بخاطر این دیوونه شد! نشنیده گرفتم. دستاشو جمع کرد.…
#پارت_299
#فصل_دوم
#آویــــنــآ

یک هفتع میشد توی شهر جدید و خونه‌ی جدید مستقر شده بودم.

امین دستمزد بالایی بهم داده بود!
بطوری که تا ده سال لازم نبود کاری انجام بدم!
حتی میتونستم یه زندگی مجلل داشته باشم!

روزای اول سعی میکردم شاد باشم، بیشتر برم بیرون‌.

اما تنهایی و لذت بردن از تنهایی دو تا مقوله‌ی جدا بودند...

شاید وقتی توی سوپر مارکت برای یه پسر بچه ابنبات خریدم، خوشحال بودم چون بهم لبخند میزد.

یا وقتی با زنای پیر همسایه سلام و علیک میکردم، حس میکردم همصحبت دارم!
اما این قضیه که من تنها بودم، غیر قابل تغییر بود!

خلائی توی قلبم بود!
یه خلا خیلی کوچیک شایدم بزرگ !

شبکه های تی وی رو بالا پایین میکردم و دستم توی چیپسی بود که داشتم میخوردم.

همچنان میخوردم که صدای زنگ در بلند شد.
یه تاپ بلندِ سفید تا زانو تنم بود.
تعجب کردم.
اروم به سمت در رفتم.
معمولا واحد 4 کسی نمی اومد!

چشم به ساعت افتاد.
دو و نیم شب بود!
برای یه لحظه ترسیدم و خواستم در رو باز نکنم اما دوباره زنگ زد.

اروم در رو باز کردم و سرمو بیرون بردم اما با دیدن ماهان، ابروهام بالا پرید.
چشاش قرمز بود و انگار گریه کرده بود!
ظاهر بشدت ژولیده ای هم داشت!
💓خانوم خونه 💓
#پارت_299 #فصل_دوم #آویــــنــآ یک هفتع میشد توی شهر جدید و خونه‌ی جدید مستقر شده بودم. امین دستمزد بالایی بهم داده بود! بطوری که تا ده سال لازم نبود کاری انجام بدم! حتی میتونستم یه زندگی مجلل داشته باشم! روزای اول سعی میکردم شاد باشم، بیشتر برم بیرون‌.…
#پارت_آخر
#فصل_دوم
#آویــــنــآ

با تعجب در رو باز کردم.
- ماهان؟!
بی پروا جلو اومد وخودشو توی آغوش پهن کرد!

در خود به خود پشت سرش بسته شد!

کمرمو گرفت و با صدای بغض داری گفت:
- پشیمونم... از همه کارایی که در حقت کردم!
از اینکه فرستادمت عمارت اون...
از اینکه مجبور شدی همه چیزو بخاطر من‌تحمل کنی!
از اینکه زندونیت کردم!
از اینکه اذیتت کردم!

به یکباره صدای هق هقشو بلند شد و حلقه‌ی دستش تنگ شد.
- اگه برمیگشتم به عقب، از روز اول مقل برده باهات رفتار نمیکردم!
مجبورت نمیکردم باهام سر و کله بزنی!
اینقدر عذابت نمیدادم!
هیچکدوم از اینکارارو نمیکردم!
ای کاش یه دکمه‌ی برگشت داشتم...
ای کاش‌..

نتونست ادامه بده و برای ده دقیقه کاملا گریه کرد تا خالی بشه!
دستمو روی کمرش کشیدم.
تازه فهمیدم چقدر دلتنگش بودم...
چقدر حال منم مثل خودش خراب بود!

اشک توی چشمو پس زدم.
- ماهان... منم پشیمونم از اینکه ترکت کردم!

اروم ازم جدا شد.
نگاهی به چشام انداخت.
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند.
- دیگه هیچوقت از هم جدا نمیشیم...

شاید اون شب، شروع زندگی جدیدمون بود...