This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👩🏻🍳#کرانچی_سیب_زمینی 🧑🏻🍳
سیب زمینی ۳ عدد
نشاسته ذرت ۵ ق غ
ادویه زردچوبه. پودر سیر. پودر فلفل سیاه
نمک
جعفری خرد شده ۲ق غ
پنیر پیتزا ۲ ق غ
💅 خانوم خونه 💄
👗👛 💍 @banoo_man 🛍👒👜
سیب زمینی ۳ عدد
نشاسته ذرت ۵ ق غ
ادویه زردچوبه. پودر سیر. پودر فلفل سیاه
نمک
جعفری خرد شده ۲ق غ
پنیر پیتزا ۲ ق غ
💅 خانوم خونه 💄
👗👛 💍 @banoo_man 🛍👒👜
💓خانوم خونه 💓
#قسمت427 #عروس‌حاج‌مسلم 👰 از اون دو نفر جدا شد و رفت سوار ماشینش شد. نتونستم برگردم. دنبالش رفتم.. رفتم و رفتم تا رسیدم جلوی خونه حاج مسلم. همون جایی که کلی خاطره خوب و بد داشتم دلم ریش شد،. سه سال بود که حتی از اون اطراف رد هم نشده بودم ولی باز دیدم.…
#قسمت428
#عروس‌حاج‌مسلم 👰
با حالی زار برگشتم خونه.
دلم می خواست بعد از ماه ها گریه کنم.
خیلی وقت بود گریه نکرده بودم.
برای هیچی. نه دلتنگی. نه حال بد.
نه غصه. نه حسرت. نه عصبانیت.
نه هیچ چیز دیگه ای.
رسیدم خونه. آتوسا رو فرستادم رفت. ولی حوصله بچه داری نداشتم.
اما چاره ای نبود. در طول روز کنار بچم نبودم.
نمی شد شبا هم ولش کنم
یکم کنارش نشستم. بعد هم بردمش دوش گرفت.
خودمم یه دوش گرفتم و رفتم بیرون.
سارن نشست پای تلویزیون
منم غذا حاضر کردم. ولی تمام مدت ذهنم درگیر بود.
درگیر محمد امین
#عروس‌حاج‌مسلم 👰
با حالی زار برگشتم خونه.
دلم می خواست بعد از ماه ها گریه کنم.
خیلی وقت بود گریه نکرده بودم.
برای هیچی. نه دلتنگی. نه حال بد.
نه غصه. نه حسرت. نه عصبانیت.
نه هیچ چیز دیگه ای.
رسیدم خونه. آتوسا رو فرستادم رفت. ولی حوصله بچه داری نداشتم.
اما چاره ای نبود. در طول روز کنار بچم نبودم.
نمی شد شبا هم ولش کنم
یکم کنارش نشستم. بعد هم بردمش دوش گرفت.
خودمم یه دوش گرفتم و رفتم بیرون.
سارن نشست پای تلویزیون
منم غذا حاضر کردم. ولی تمام مدت ذهنم درگیر بود.
درگیر محمد امین
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چشمانت
همان اتفاقیست که هر صبح
شهر دلِ من را گرم می‌کند....
همان اتفاقیست که هر صبح
شهر دلِ من را گرم می‌کند....
💓خانوم خونه 💓
#پارت۱۲ #آویــــنــآ #فصل_دوم نگاهی به کل خونه کرد - نیازی نیست کارای سطحی کنی..تا وقتی ماهان نگفته کاری نمیکنی.. ماهان و نفهمیدم کیه برای همین زمزمه کردم - ماهان کیه؟؟ - همونی که تو فکرته من تو فکرم اونی بود که ترسناک به نظر میرسید و ادم از دیدن جنگل چشماش…
#پارت۱۳
#آویــــنــآ
#فصل_دوم
- واسه خودت ول نچرخ اینجا..برو اتاقم و تمیز کن
چشمی گفتم و خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت تو دستش
- خیلی عجیب رفتار میکنی..فکر فرار نزنه به سرت که بلایی سر اون ادما میارم اون سرش ناپیدا
اخم کردم و دستمو محکم از تو دستش دراوردم
این که سکوت میکردم و چشم میگفتم دلیل نمیشد هربار بره بیاد تهدیدم کنه
- تو بگو منو خریدی..بردتم..من بردت میمونم
چشمم رو هم میگم
راه فرار برام نزاشتین چون کسایی رو تهدید کردین که برام عزیز شده بودن..فکر کردی مثلا میتونم از اینجا فرار کنم؟؟
منی که تا دم ورودی همین عمارت مسخرتونم میرم یاد اونا اذیتم میکنه
نیخشندی زد و یه قدم نزدیکم اومد
رفتم عقب و چسبیدم به دیوار
لعنتی زیر لب گفتم و اهی کشیدم ، مهندس لعنتی که این سه تا پله رو ساخته بود ورا این راه روش رو انقدر باریک کرده بود
نگاهی از بالا به صورتم انداخت
- واسه من بلبل زبونی نکن
- بلبل زبونی ندیدی
اینو گفتم و خواستم خم بشم و از زیر دستش در برم که دستشو خم کرد و سد راهم کرد
- یعنی بیشتر از اینم میخوای پیش بری؟
- من چیزی نگفتم ، فقط به ناحق بهم تهمت زدین..
- مارگزیده از ریسمون میترسه
- من از دست شما فرار نکردم که حالا ازم میترسین..از دست ادمایی فرار کردم که میخواستن ازار جنسی بهم برسونن و بدنم دست چارتا عرب مفت خور شکم گنده
الان اینجا امنیتمم تضمینه..کسایی که دوستشون دارم هم امنیت دارن..دلیلی واسه فرار ندارم..
تازه اینجا میتونم کار کنم...جای خوابم که دارم..
زندگی من اینه..من فروخته شدم و قبولش دارم..اگه میفروختنم به اون عربار ده هزار بار فرار میکردم..بحث جون کسیم وسط بود خودمو میکشتم..
ولی اینطور نیست ، الان اینجام و مثل یه پرنده افتادم تو قفس..
متوجه هستین؟؟ قربان!!
نمیدونم چرا خندید
- چقدر حساب شده ، پس به همه ی اینا فکر کردی و موندی.
بیشتر چسبید بهم
لب گزیم و زل زدم به چشمای مشتاق و براقش
اب دهنم روقورت دادم و‌سرمو چرخوندم که سرشو چسبوند به گونم
قلبم داشت تند میزد و ترسیده بودم
همونطوری زمزمه کرد
- اگه منم بخوام بهت ازار جنسی برسونم چی
صدام داشت میلرزید
- من...من..
خندید
همون موقع صدای پایی اومد و اون عقب کشید
ولی فهمیدم لحظه ی اخر همون پسره مارو دید
نیشخندی زد
- چیکار میکنی ماهان؟
#آویــــنــآ
#فصل_دوم
- واسه خودت ول نچرخ اینجا..برو اتاقم و تمیز کن
چشمی گفتم و خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت تو دستش
- خیلی عجیب رفتار میکنی..فکر فرار نزنه به سرت که بلایی سر اون ادما میارم اون سرش ناپیدا
اخم کردم و دستمو محکم از تو دستش دراوردم
این که سکوت میکردم و چشم میگفتم دلیل نمیشد هربار بره بیاد تهدیدم کنه
- تو بگو منو خریدی..بردتم..من بردت میمونم
چشمم رو هم میگم
راه فرار برام نزاشتین چون کسایی رو تهدید کردین که برام عزیز شده بودن..فکر کردی مثلا میتونم از اینجا فرار کنم؟؟
منی که تا دم ورودی همین عمارت مسخرتونم میرم یاد اونا اذیتم میکنه
نیخشندی زد و یه قدم نزدیکم اومد
رفتم عقب و چسبیدم به دیوار
لعنتی زیر لب گفتم و اهی کشیدم ، مهندس لعنتی که این سه تا پله رو ساخته بود ورا این راه روش رو انقدر باریک کرده بود
نگاهی از بالا به صورتم انداخت
- واسه من بلبل زبونی نکن
- بلبل زبونی ندیدی
اینو گفتم و خواستم خم بشم و از زیر دستش در برم که دستشو خم کرد و سد راهم کرد
- یعنی بیشتر از اینم میخوای پیش بری؟
- من چیزی نگفتم ، فقط به ناحق بهم تهمت زدین..
- مارگزیده از ریسمون میترسه
- من از دست شما فرار نکردم که حالا ازم میترسین..از دست ادمایی فرار کردم که میخواستن ازار جنسی بهم برسونن و بدنم دست چارتا عرب مفت خور شکم گنده
الان اینجا امنیتمم تضمینه..کسایی که دوستشون دارم هم امنیت دارن..دلیلی واسه فرار ندارم..
تازه اینجا میتونم کار کنم...جای خوابم که دارم..
زندگی من اینه..من فروخته شدم و قبولش دارم..اگه میفروختنم به اون عربار ده هزار بار فرار میکردم..بحث جون کسیم وسط بود خودمو میکشتم..
ولی اینطور نیست ، الان اینجام و مثل یه پرنده افتادم تو قفس..
متوجه هستین؟؟ قربان!!
نمیدونم چرا خندید
- چقدر حساب شده ، پس به همه ی اینا فکر کردی و موندی.
بیشتر چسبید بهم
لب گزیم و زل زدم به چشمای مشتاق و براقش
اب دهنم روقورت دادم و‌سرمو چرخوندم که سرشو چسبوند به گونم
قلبم داشت تند میزد و ترسیده بودم
همونطوری زمزمه کرد
- اگه منم بخوام بهت ازار جنسی برسونم چی
صدام داشت میلرزید
- من...من..
خندید
همون موقع صدای پایی اومد و اون عقب کشید
ولی فهمیدم لحظه ی اخر همون پسره مارو دید
نیشخندی زد
- چیکار میکنی ماهان؟
💓خانوم خونه 💓
#قسمت428 #عروس‌حاج‌مسلم 👰 با حالی زار برگشتم خونه. دلم می خواست بعد از ماه ها گریه کنم. خیلی وقت بود گریه نکرده بودم. برای هیچی. نه دلتنگی. نه حال بد. نه غصه. نه حسرت. نه عصبانیت. نه هیچ چیز دیگه ای. رسیدم خونه. آتوسا رو فرستادم رفت. ولی حوصله بچه…
#قسمت429
#عروس‌حاج‌مسلم 👰
حتی موقع خواب داشتم بهش فکر می کردم
دلم می خواست برم تو بغلش و هیچ وقت بیرون نیام
یه دختر. یا پسر. فرقی نمی کنه.
وقتی واقعا عاشق باشه، حتی اگه قوی ترین آدم روی زمین هم باشه
بازم جلوی کسی که دوسش داره ضعیف میشه.
حتی اگه توی ظاهر نشون نده.
جلوش احساس می کنه ناتوان ترین آدم دنیاست.
حس می کنه هیچ قدرتی نداره. و نمی تونه در برابرش از خودش دفاع کنه.
دلش آغوشش رو می طلبه. بوییدنش
بودسیدنش
دیدنش
دوست داره بره توی بغلش و زمان بایسته
عقربه ها دیگه حرکت نکنن
و من چقدر این حس ها رو نسبت به محمد امین داشتم.
و محکم ترین دلیلم برای پیشرفت و قوی شدن
همون محمد امین بود
#عروس‌حاج‌مسلم 👰
حتی موقع خواب داشتم بهش فکر می کردم
دلم می خواست برم تو بغلش و هیچ وقت بیرون نیام
یه دختر. یا پسر. فرقی نمی کنه.
وقتی واقعا عاشق باشه، حتی اگه قوی ترین آدم روی زمین هم باشه
بازم جلوی کسی که دوسش داره ضعیف میشه.
حتی اگه توی ظاهر نشون نده.
جلوش احساس می کنه ناتوان ترین آدم دنیاست.
حس می کنه هیچ قدرتی نداره. و نمی تونه در برابرش از خودش دفاع کنه.
دلش آغوشش رو می طلبه. بوییدنش
بودسیدنش
دیدنش
دوست داره بره توی بغلش و زمان بایسته
عقربه ها دیگه حرکت نکنن
و من چقدر این حس ها رو نسبت به محمد امین داشتم.
و محکم ترین دلیلم برای پیشرفت و قوی شدن
همون محمد امین بود