💓خانوم خونه 💓
#قسمت422 #عروسحاجمسلم 👰 شب شده بود. دیگه کم کم می خواستم جمع کنم بخوابم که در زدن. آتوسا رو صدا زدم که بره درو باز کنه. که گفت : خانم حاج مسلمه. سگرمه هام رفت توی هم. _ این موقع اینجا چی کار می کنه؟ _ بزنم درو خانم. _ بزن. کتابم رو گذاشتم کنار و…
#قسمت423
#عروسحاجمسلم 👰
_ من خستم و خوابم میاد.
بمونی هم باید اینجا تنها بمونی.
چون من می رم بالا می خوابم.
لب و لوچش آویزون شد.
ولی اهمیت ندادم.
کتاب رو گذاشتم روی میز و گفتم :
چایی آمادست. خواستی واسه خودت بریز..
من می رم بخوابم
_ بچه کجاست؟ خوابه؟
_ آره. خوابه
- دلم برای تنگ شده بود.
مثل همیشه اعتنایی نکردم و رفتم بالا.
در اتاقمم قفل کردم.
بچمم پیشم بود و دیگه مهم نبود که اون چی کار می کنه.
***
هر روز می رفتم شرکت و میومدم.
ولی دغدغه اصلیم این بود که زودتر اون مدارک لعنتی رو به دست بیارم.
#عروسحاجمسلم 👰
_ من خستم و خوابم میاد.
بمونی هم باید اینجا تنها بمونی.
چون من می رم بالا می خوابم.
لب و لوچش آویزون شد.
ولی اهمیت ندادم.
کتاب رو گذاشتم روی میز و گفتم :
چایی آمادست. خواستی واسه خودت بریز..
من می رم بخوابم
_ بچه کجاست؟ خوابه؟
_ آره. خوابه
- دلم برای تنگ شده بود.
مثل همیشه اعتنایی نکردم و رفتم بالا.
در اتاقمم قفل کردم.
بچمم پیشم بود و دیگه مهم نبود که اون چی کار می کنه.
***
هر روز می رفتم شرکت و میومدم.
ولی دغدغه اصلیم این بود که زودتر اون مدارک لعنتی رو به دست بیارم.
💓خانوم خونه 💓
#پارت۵ #آویــــنــآ #فصل_دوم تقریبا یک ماهی میشد پیشوون بودم..هم رامین و هم ژوان کلی دوستم داشتن و من باهاشون ارتباط خاصی برقرار کرده بودم..امروز قرار بود بریم برای باز کردن گچ پام سوار ماشین شدیم.. بچه ها قرار بود پیش مامانشون بمونن و من و عمو محسن میخواستیم…
#پارت۶
#آویــــنــآ
#فصل_دوم
از اونجا که دور شدیم ..نفس راحتی کشیدم
- کی بودن اونا
چرخیدم سمتش
- همونا که تو خونشون زندگی میکردم..از دستشون فرار کردم..
همین قرار بود منو بده دست یه نفری که اونم بفرستم سمت عربستان
اهی کشید
- چه دنیایی شده.. خداروشکر به خیر گذشت
ترسیده از اینه عقبو نگاه کردم
- امیدوارم ندیده باشن..خیلی ادم تیزیه
موندم بیمارستان چیکار میکردن..میترسم فهمیده باشن من پامو اونجا گچ کردم
ازشون اصلا بعید نیست ادرستونو گیر بیارن.
عصبی شده بودم
- نمیخوام براتون مشکلی پیش بیاد.حالا که پامم بهتر شده باید برم از پیشتون..
لبخند گرمی زد
- اینطوری نیست ، ما هواتو داریم
- اونا خیلی خطرناکن عمو
- میریم خونه صحبت میکنیم..
بقیه راه رو تو سکوت فقط فکر کردم..باید چیکار میکردم؟؟
ماشین رو که پارک کرد باهم پیاده شدیم ورفتیم سمت خونه..
جلوی در ژوان دوید سمتم
- اویناا مبارک باشهه پات خوب شده
لبخند زدم و بغلش کردم
- مرسی عزیزدلممم..رامین و مامانت کوشن؟
- اشپزخونه دارن برات کیک میپزن
لبخندی از روی شادی زدم
خوشحال بودم که این قدر براشون ارزش داشتم..
رفتیم اشپزخونه..
رامین با دیدنم اسپری برف شادی رو خالی کرد رو سرم و ژوان قهقه زد
- بابانوئل جدید خونمون
خندم گرفت
اوینا سینی کیک رو گذاشت روی میز
- اذیت نکنید اوینارو بچه ها..
بیاید کیک ، مبارکت باشه قربونت برم..ایشالله دیگه هیچ وقت مشکلی پیش نیاد برات
تشکر کردم..
محسن رفت دستشو بشوره و همه از اشپزخونه خارج شدیم
نشستیم جلوی تیوی
اوینا کیک و گذاشت جلوی ژوان و برگشت سمتم
- حسمیکنم تو فکری ، چیزی شده عزیزم؟
لبخند تلخی زدم
- تو بیمارستان اونارو دیدم..اون ادمای ترسناک
میترسم..
میترسم بفهمن اینجام و بیان شمارو اذیت کنن..
میخوام برم
اخم کرد
- مگه دست خودته ؟؟ تا وقتی نتونی یه جای امن پیدا کنی و یه شغل خوب باید همیجا باشی
بغض کردم
- من میمیرم اگه به خاطرم خم به ابروتون بیاد..
خیره نگاهم کرد و نزدیکم شد
- دورتبگردم من ..
#آویــــنــآ
#فصل_دوم
از اونجا که دور شدیم ..نفس راحتی کشیدم
- کی بودن اونا
چرخیدم سمتش
- همونا که تو خونشون زندگی میکردم..از دستشون فرار کردم..
همین قرار بود منو بده دست یه نفری که اونم بفرستم سمت عربستان
اهی کشید
- چه دنیایی شده.. خداروشکر به خیر گذشت
ترسیده از اینه عقبو نگاه کردم
- امیدوارم ندیده باشن..خیلی ادم تیزیه
موندم بیمارستان چیکار میکردن..میترسم فهمیده باشن من پامو اونجا گچ کردم
ازشون اصلا بعید نیست ادرستونو گیر بیارن.
عصبی شده بودم
- نمیخوام براتون مشکلی پیش بیاد.حالا که پامم بهتر شده باید برم از پیشتون..
لبخند گرمی زد
- اینطوری نیست ، ما هواتو داریم
- اونا خیلی خطرناکن عمو
- میریم خونه صحبت میکنیم..
بقیه راه رو تو سکوت فقط فکر کردم..باید چیکار میکردم؟؟
ماشین رو که پارک کرد باهم پیاده شدیم ورفتیم سمت خونه..
جلوی در ژوان دوید سمتم
- اویناا مبارک باشهه پات خوب شده
لبخند زدم و بغلش کردم
- مرسی عزیزدلممم..رامین و مامانت کوشن؟
- اشپزخونه دارن برات کیک میپزن
لبخندی از روی شادی زدم
خوشحال بودم که این قدر براشون ارزش داشتم..
رفتیم اشپزخونه..
رامین با دیدنم اسپری برف شادی رو خالی کرد رو سرم و ژوان قهقه زد
- بابانوئل جدید خونمون
خندم گرفت
اوینا سینی کیک رو گذاشت روی میز
- اذیت نکنید اوینارو بچه ها..
بیاید کیک ، مبارکت باشه قربونت برم..ایشالله دیگه هیچ وقت مشکلی پیش نیاد برات
تشکر کردم..
محسن رفت دستشو بشوره و همه از اشپزخونه خارج شدیم
نشستیم جلوی تیوی
اوینا کیک و گذاشت جلوی ژوان و برگشت سمتم
- حسمیکنم تو فکری ، چیزی شده عزیزم؟
لبخند تلخی زدم
- تو بیمارستان اونارو دیدم..اون ادمای ترسناک
میترسم..
میترسم بفهمن اینجام و بیان شمارو اذیت کنن..
میخوام برم
اخم کرد
- مگه دست خودته ؟؟ تا وقتی نتونی یه جای امن پیدا کنی و یه شغل خوب باید همیجا باشی
بغض کردم
- من میمیرم اگه به خاطرم خم به ابروتون بیاد..
خیره نگاهم کرد و نزدیکم شد
- دورتبگردم من ..
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ترفند_خانهداری 🌸🌿
بهترین و راحت ترین روش #تمیز_کردن_ظروف_مسی
توضیحات در فیلم 😍👆
💅 خانوم خونه 💄
👗👛 💍 @banoo_man 🛍👒👜
بهترین و راحت ترین روش #تمیز_کردن_ظروف_مسی
توضیحات در فیلم 😍👆
💅 خانوم خونه 💄
👗👛 💍 @banoo_man 🛍👒👜
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یه ایده واسه کادو دادن😍😍
ساخت جعبه #کادویی
💅 خانوم خونه 💄
👗👛 💍 @banoo_man 🛍👒👜
ساخت جعبه #کادویی
💅 خانوم خونه 💄
👗👛 💍 @banoo_man 🛍👒👜
💓خانوم خونه 💓
#قسمت423 #عروسحاجمسلم 👰 _ من خستم و خوابم میاد. بمونی هم باید اینجا تنها بمونی. چون من می رم بالا می خوابم. لب و لوچش آویزون شد. ولی اهمیت ندادم. کتاب رو گذاشتم روی میز و گفتم : چایی آمادست. خواستی واسه خودت بریز.. من می رم بخوابم _ بچه کجاست؟ خوابه؟…
#قسمت424
#عروسحاجمسلم 👰
از محمد امین و محبوبه هم دورادور خبر داشتم.
آخرش نفهمیدم چی گفته به محمد امین ولی توی اون سال ها
حتی یک بار هم پیگیر این نشد که بچه کجاست.
برام جای سوال داشت که یعنی دلش براش تنگ نشده؟
حتی محبوبه.
می دونستم که ازدواج نکرده
اینو از زیر زبون حاج مسلم کشیدم.
یه مدت که واسه اینکه من دیگه بهش فکر نکنم
حاج مسلم بهم گفته بود ازدواج کرده.
ولی به زور فهمیدم که دروغ گفته بود.
محبوبه هم که کلا خبری ازش نبود.
یعنی هیچ کدوم برام مزاحمتی ایجاد نکرده بودن.
ولی دیگه کم کم داشت وقت دیدار می رسید.
فقط کافی بود دستم به اون مدارک برسه.
دیگه همه چی تموم بود. پرونده حاج مسلم برای همیشه بسته می شد.
خصوصا که توی کار خلاف هم بود
#عروسحاجمسلم 👰
از محمد امین و محبوبه هم دورادور خبر داشتم.
آخرش نفهمیدم چی گفته به محمد امین ولی توی اون سال ها
حتی یک بار هم پیگیر این نشد که بچه کجاست.
برام جای سوال داشت که یعنی دلش براش تنگ نشده؟
حتی محبوبه.
می دونستم که ازدواج نکرده
اینو از زیر زبون حاج مسلم کشیدم.
یه مدت که واسه اینکه من دیگه بهش فکر نکنم
حاج مسلم بهم گفته بود ازدواج کرده.
ولی به زور فهمیدم که دروغ گفته بود.
محبوبه هم که کلا خبری ازش نبود.
یعنی هیچ کدوم برام مزاحمتی ایجاد نکرده بودن.
ولی دیگه کم کم داشت وقت دیدار می رسید.
فقط کافی بود دستم به اون مدارک برسه.
دیگه همه چی تموم بود. پرونده حاج مسلم برای همیشه بسته می شد.
خصوصا که توی کار خلاف هم بود