بهمن کیارستمی
8.2K subscribers
79 photos
24 videos
30 links
مطالب پراکنده و بی‌ربط
Download Telegram
سال ۸۷ سمیناری در دانشگاه سنت‌اندروز برگزار شد با موضوع انسان‌شناسی تصویری و تنی چند محقق و منتقد و مستندساز، از ایران و اروپا و امریکا را دعوت کرده بودند. از جمع داخل‌نشین‌های راهی اسکاتلند، با محمد تهامی‌نژاد و ممد شیروانی و رضا حائری و مجتبی میرطهماسب و مازیار بهاری و غلامرضا کتال و حمیدرضا صدر هم‌سفر بودیم. تا روز سفر صدر را فقط در تلویزیون در حال تفسیر فوتبال دیده بودم و با آن‌که چندان فوتبالی نبودم به او ارادت داشتم. در صف تحویل بار خودم را به او رساندم و گفتم:‌ «آقا از کتاب تاریخ سیاسی سینماتون واقعا لذت بردیم.» از آن حرف‌ها که آدم فقط برای بازکردن صحبت می‌زند. فکر می‌کردم صدر سری تکان بدهد و ماجرا به همین معارفه‌ی مختصر ختم شود که نشد. پرسید: خوندیش مگه؟
- بله.
- واقعا خوندیش؟
- آره آقا خوندمش.
- جان من خوندیش یا همین‌طوری الکی میگی؟
استثنائا همین‌طوری الکی نمی‌گفتم و واقعا خوانده بودمش. ولی صدر کوتاه‌بیا نبود و هی سوال می‌کرد تا مطمئن شود خالی نمی‌بندم و کتاب را خوانده‌ام. جواب که می‌دادم به وجد می‌آمد و گل از گلش می‌شکفت، نه چون مجیز کارش را می‌گفتم، می‌خواست بفهمد هم‌سفرش لیاقت گفتگو دارد یا نه. حرف‌زدن را دوست داشت و با هیجان و آب‌وتاب داستان تعریف می‌کرد اما می‌خواست قبل از آن‌که سرصحبت باز شود لیاقت گوش حریف را بررسی کند. یادم نیست در طیاره کنار هم نشسته بودیم یا نه، یادم نیست درباره‌ی چه حرف زدیم ولی در فرودگاه ادینبرو که پیاده شدیم رفیق شده بودیم.

در فرودگاه استقبال گرمی از ما نشد و به دشواری و غریبانه رسیدیم دانشگاه. میزبان که گرفتار تدارک سمینار بود خوشامد مختصری گفت، برنامه را داد دستمان، توصیه‌های لازم را کرد و راهی‌مان کرد خوابگاه. سر میز شام چشمم دنبال رفیق تازه‌ام بود که بپرسم غم غربت او را هم گرفته یا فقط من‌م که حال خوشی ندارم و نادم و پشیمانم و هنوز نرسیده دارم برای برگشتن ساعت‌شماری می‌کنم، اما صدر سر میز نبود. روز بعد سر میز صبحانه هم ندیدمش و به اولین جلسه‌ی سمینار هم نیامد؛ دردسرتان ندهم صدر نبود که نبود. سنت‌اندروز هم پاریس و رم نبود که راحت بشود در آن گم‌وگور شد، دهستانی بود با یک کلیسای جامع، یک دانشگاه و چند زمین گلف. سنت اندروز زادگاه بازی گلف است، قدیمی‌ترین زمین گلف جهان آن‌جاست، باشگاه سلطنتی گلف در قرن هجدهم آن‌جا تاسیس شده و موزه‌ی گلف بریتانیا آن‌جاست. در محوطه‌ی دانشگاه هم توپ گلف کم نبود و ما در تنفس میان جلساتِ پرخمیازه‌ی سمینار از لای چمن‌ها توپ گلف پیدا می‌کردیم که سوغاتی ببریم تهران. جلسات نمایش فیلم هم بی‌حال برگزار می‌شد و تنها جلسات پرشور، مباحثه بین دانشگاهیان عمدتا ایرانیِ در تبعید بود که در آن مقطع حساس یعنی دور اول احمدی‌نژاد بحث‌ها و مجادلات پرزدوخوردی با هم داشتند. نمی‌دانم میزبان‌مان از ما راضی بود یا نه اما اگر تصور می‌کرد ممد شیروانی و رضا حائری و بنده قرار است در گفتمان تبیین سویه‌های گوناگون سیرتطور در سپهر سیاست ایران حضور مفید و موثری داشته باشیم تیرش به سنگ خورد و ما از روز سوم رفتیم سراغ تحقیق میدانی برروی مهم‌ترین تولید گوارای اسکاتلند، ولی حمیدرضا صدر آن‌جا هم نبود، یعنی اصلا نبود که نبود. در فرودگاه ادینبرو بالاخره صدر را دیدم که برعکس مای خسته و خمار، سرحال و قبراق در صف تحویل بار ایستاده بود. کمی شاکی و طلبکار پرسیدم: آقا کجا بودین شما؟
- بودم.
- نخیر نبودین.
- آهان، یه کار نوشتنی داشتم صبح‌ها بیشتر تو اتاقم بودم.
- عصرها کجا بودین؟
- بودم.
- نبودین آقا.
- به شما خوش گذشت؟
- بعله.
راست نمی‌گفتم، به ما زیاد خوش نگذشته بود و معلوم بود به او بیشتر خوش گذشته. توی هواپیما خودم را روی صندلی کنار او جا کردم تا بفهمم کجا بوده و چه می‌کرده. کمربند را که بستیم، خودش را لو داد و گفت: «آقا این گلف هم عجب داستانی داره‌ها، چه جایی بودیم.» او سفر دیگری رفته بود و ما سفر دیگری. ما فیلم‌های خودمان را دیده بودیم و حرف‌های خودمان را شنیده بودیم و او کلوپ‌های باستانی گلف را دیده بود و در قدیمی‌ترین زمین گلف جهان تفرج کرده بود و داشت با دفترچه‌ای پر از اطلاعات درباره‌‌ی زادگاه گلف برمی‌گشت تهران. صدر از ادینبرو تا لندن با شور و هیجان درباره‌ی گلف حرف زد و من اگر لندن پیاده نمی‌شدم به تهران که می‌رسیدیم می‌توانستم مفسر بازی گلف شوم.

در بین یادداشت‌هایی که امروز در سوگ صدر خواندم چند جمله‌ از پیروز کلانتری نظرم را جلب کرد و روشنم کرد که چرا علی‌رغم قول و قرارهایی که در سفر گذاشتیم آن رفیق تازه را دیگر هیچ‌وقت ندیدم: «بعدها که از سینما فاصله گرفت و چسبید به فوتبال، خیلی خوب می‌فهمیدم که چرا آن‌چه را که جستجو می‌کرد در فوتبال پیدا کرد و نه در سینما. او همیشه خودش را درون یک شور عمومی و جمعی و اجتماعی پیدا می‌کرد و روشن است که فوتبال این را خیلی بیش‌تر از سینما دارد.»
دوباره ماجرای چاپ نامه‌های عباس به پروین و دوباره بحث اخلاق در خانواده… بعد از آن که هفته‌ی پیش، دادگاه تجدید نظر حکم برائت نشر نظر از تمام اتهاماتی که بعد از انتشار دو کتاب «من خانه‌م» و «من سفرم» طرح شده بود صادر کرد، باز اخوی ما بانگ الله‌اکبر سر داد که مسلمین چه نشسته‌اید که بهمنین (یعنی بنده و بهمن‌پور) اموالم را مصادره کرده‌اند و حق‌ام را خورده‌اند. بهمنین هم که سال گذشته بارها و بارها در این دادگاه و آن دادسرا به همه‌ی اتهامات پاسخ داده‌اند حالا بر آن شده‌اند که این بحث را ادامه ندهند و بروند پی بدبختی خودشان. اما هفته‌ی پیش پروین هم برای اولین بار مستقیم و بی‌واسطه به چاپ این دو کتاب معترض شد و به گفتگوی مدیر نشر نظر با خبرگزاری ایبنا واکنش نشان داد. بخشی از اعتراض او به درستی طرح شد، به نظر می‌رسد این نامه‌ها بعضی‌شان به گیرنده رسیده و بعضی‌شان هیچ‌وقت پست نشده. ناشر محترم هم برای پروین توضیح داد که راوی یعنی خبرنگار ایبنا در بازتاب گفتگو بی‌دقتی کرده و این‌که هیچ‌کدام از نامه‌ها ارسال نشده‌اند درست نیست. از این جزییات که بی‌اهمیت هم نیستند بگذریم، می‌رسیم به اعتراض اصلی پروین. برعکس اخوی ما که در طرح اتهامات کم نگذاشته و هر سنگی دم دستش بوده پرانده تا شاید یکی به هدف بخورد، پروین در واقع فقط یک سوال طرح کرده. نه کسب مال نامشروع موضوعش بوده و نه سرقت ادبی و فقط پرسیده چرا پیش از چاپ نامه‌ها کسی به او چیزی نگفت. حالا که پرونده در دادگاه بسته شده و اظهارنظر عمومی درباره‌ی پرونده با منع قانونی مواجه نیست می‌خواهم به این سوال پروین پاسخ بدهم، گرچه مطمئن نیستم که توضیحاتم برایش راضی‌کننده باشد.

در پیشگفتار «من خانه‌م» نوشته‌ام که پیش از خواندن این نامه‌ها هیچ تصویری از زندگی مشترک پدر و مادرم باهم نداشتم و در این نامه‌ها صحنه‌هایی از یک ازدواج را با تمام جزییاتش دیدم. منظور من از صحنه و تصویر، استعاری نبود و جز یک عکس که در جلد دوم آمده تا امروز هیچ تصویری از پدر و مادرم وقتی که زن و شوهر بوده‌اند با هم ندیده‌ام. این وقتی عجیب‌تر می‌شود که یکی از آن دو آرشیویستِ قهارِ دوربین‌ به‌دستی‌ست که هیچ چیز را دور نمی‌ریزد. پس چرا جز این نامه‌ها از یک زندگی مشترک سیزده ساله هیچ چیز وجود ندارد و ما از سال ۴۷ تا سال ۶۰ در یک سیاه‌چاله زندگی کرده‌ایم؟ از احمد و پروین در لندنِ دهه پنجاه یا عباس در پراگ و رم، تک و توک عکس‌هایی هست اما از ما چهارتا حتی یک عکس خانوادگی وجود ندارد. دلیلش را البته همه می‌دانستیم، پروین بعد از جدایی هرچه بود را نابود کرد و دور ریخت، او که آدم دقیق و مصممی‌ هم هست این کار را طوری انجام داد که مطلقا هیچ چیز باقی نما‌ند جز همین نامه‌ها. شهریور پارسال که پیش از چاپ کتاب دوم، نامه‌های سفر را با هم می‌خواندیم از او پرسیدم چطور این‌ها جان سالم به در بردند و او گفت وقتی بعد از جدایی در زیرزمین منزل چیذر زندگی می‌کرده نامه‌ها پیشش بوده‌اند تا آن که عباس یواشکی آمده پایین و نامه‌ها را ‌دزدیده. پرسیدم اگر ندزدیده بودشان آن‌ها را هم از بین می‌بردی؟ گفت حتما. نپرسیدم چرا. سوال بی‌ربطی بود و حتما در جوابش حرف بی‌ربطی می‌شنیدم. عباس از قول نمی‌دانم کی می‌گفت درد را فقط اول شخص مفرد می‌تواند صرف کند آن هم فقط در بن مضارع. به ما چه که پروین در چه حال و روزی بوده که هرچه بوده و نبوده را دور ریخته. گرچه امروز می‌شود در اینستاگرام کلاس اخلاق برگزار کرد و هیهات من ظله (با ظ به معنی تاریکی) راه انداخت و یقه پروین را چسبید که چرا درباره‌ی تاریخ مشترک یک خانواده‌ی چهار نفره به تنهایی تصمیم گرفته و به سرنوشت یک خانواده‌ی بی‌تاریخچه فکر نکرده، اما عباس هرگز یقه‌ کسی را نگرفت و فقط آن‌چه را که فکر می‌کرد مهم است به روشی نه چندان اخلاقی حفظ کرد. حالا هم مطمئن نیستیم که راضی به انتشارشان هست یا نه اما حفظ‌شان کرده، آن هم طوری که مطمئن شود به دست اهلش می‌رسند. حالا حکم اخلاق درباره‌ی سرقت اموال همسر سابق چیست؟ اصلا مالک نامه‌هایی که او نوشته خودش است یا همسرش؟ بهتر نبود به جای آن‌که یواشکی برشان دارد با پروین نابودگرِ آن‌سال‌ها بنشیند و درباره‌ی حفظ مراسلاتشان صحبت کند و باهم به تصمیم مشترکی برسند تا حقی ناحق نشود؟ با اطمینان می‌گویم که اگر پرسیده بود نامه‌ها امحا شده بودند و اگر من پرسیده بودم نامه‌ها منتشر نمی‌شدند. پروین نپرسید و دورانداخت، عباس نپرسید و نگه داشت و من نپرسیدم و منتشر کردم. کارم بد بود؟ شاید. کارم عجیب بود؟ نه. عباس در یکی از نامه‌ها نوشته: برای دوست داشتن، برای آرام بودن و برای راحت زندگی کردن، آدمیزاد به کمی اخلاق محتاج است. بحث اخلاق که چه هست و چه نیست در این خلاصه نمی‌گنجد اما عجالتا این جمله که نمی‌دانم مال کیست برای من یکی می‌تواند راه گشا باشد. «من چیزی را که برای خودم نمی‌پسندم به دیگری روا ندارم.» همین!
دیدم زالو شدیدا مورد تحلیل قرار گرفته گفتم کمی اطلاعات ضمیمه‌اش کنم جهت تنویر افکار عمومی. یکم: زالو سال ۸۱ با همین سر و شکل ساخته شد و همان موقع نمایش‌های محدودی هم داشت. دوم: من دانش‌آموز سیستم آموزشی بودم که به آن می‌گفتند نظام قدیم. یعنی سال اول دبیرستان برای ادامه تحصیل چهار انتخاب داشتیم: ریاضی/فیزیک، علوم تجربی، علوم انسانی یا هنرستان. باور عمومی این بود که هنرستان جای بچه تنبل‌هاست و علوم تجربی هم پیش‌درآمد پزشکی خواندن. برای همین ماند علوم انسانی و ریاضی/فیزیک. از بد حادثه برادر بزرگم که از من بسیار باهوش‌تر و درس‌خوان‌تر بود پیش از من ریاضی/فیزیک خوانده بود و بعد با رتبه عالی در کنکور، در دانشگاه صنعتی شریف قبول شده بود. بدبیاری دیگر آن که رفیقی داشتم به اسم هوشیار خیام. (پسر مردی که در فیلم مشق شب نظام آموزشی آن سال‌ها را نقد می‌کند.) من و هوشیار در دبیرستان هم‌کلاسی بودیم و باهم می‌رفتیم کلاس پیانو و خطاطی. هوشیار ریاضی‌اش عالی بود، پیانیست و آهنگ‌ساز تراز اولی شد و خطش حرف نداشت. بنده هم در تجدید آوردن رکورد می‌زدم و در نواختن و نوشتن افتضاح بودم (و هستم) ولی قرآن و دینی و فارسی و زبانم بد نبود. از من اصرار که تغییر رشته بدهم و بروم علوم انسانی و از پدرم انکار که تو مگه چی‌ت از احمد و هوشیار کمتره. دو سال بعد هوشیار رتبه اول کنکور هنر را کسب کرد و من ترک تحصیل کردم و رفتم به خدمت مقدس سربازی. سوم: پیش از دوران دبیرستان، خانه‌ ما چند سالی مهمانی داشت که مثل تئورمای پازولینی وقتی رفت هیچ‌کس همان آدم قبل نبود. وقتی می‌آمد سوال‌هایی که همه می‌پرسیدند را نمی‌پرسید و نمی‌گفت: عزیزم کلاس چندمی، دَرست خوبه، کدوم مدرسه میری و این‌ها؛ یعنی اصلا سوال نمی‌پرسید. می‌آمد حرف‌های عجیب می‌زد و گاهی دعوا راه می‌انداخت و می‌رفت. زیبایی مسحورکننده‌ای داشت و نظراتش با همه فرق می‌کرد، درباره‌ی درس و مشق هم چیزهایی می‌گفت که درست نمی‌فهمیدم ولی سی سال بعد که رفتم سراغش و دوباره همان حرف‌ها را شنیدم، دیدم بعله، تاثیرش را روی ساکنین خانه‌ ما گذاشته. پروانه اعتمادی به من جرات داد که نظام قدیم و جدید را ول کنم بروم دنبال کاری که دوست دارم. فکر می‌کنم به پدرم هم جرات داد که وقتی دید بچه‌‌هایش درس‌خوان نیستند دست از سرشان بردارد و بگذارد کاری که دوست دارند را بکنند و حمایت‌شان کند. (احمد هم تحصیل در دانشگاه شریف را رها کرد و یک شرکت موفق کامپیوتر راه انداخت.) خود پروانه اما پسری هم‌سن و سال ما داشت که تا سال‌های سال خاری بود در چشم‌مان، آقامهر یا مهرداد پاکباز، هم آرتیست شد و هم تحصیلات عالیه کرد. 🤦🏻‍♂
دیشب بالأخره کتاب «از قیطریه تا اورنج کانتی» حمیدرضا صدر را با مشقت فراوان تمام کردم. شاید اگر صدر نمرده بود خواندنش کار یک شب بود ولی یک نفس خواندن حکایتی که آخرش را می‌دانستم، آسان نبود. داستان‌هایی که حاصل تماشای دقیق و پرشور دوروبرش هستند، اما چون می‌داند دارد وقت اضافه‌ی یک بازی فوتبال را می‌بیند همه‌ی دقت و حساسیتش را به خرج داده تا چیزی نادیده و ناشنیده نماند. در عین حال همان حمیدرضا صدری‌ست که باید آن‌چه می‌بیند و می‌شنود را راستی‌آزمایی کند و ته‌وتویش را دربیاورد. فکت‌ها مهم‌ا‌ند و اطلاعات تکمیلی واجب. هربار که از بیمارستان یا مطب به خانه برمی‌گردد باید آن‌چه شنیده و دیده را گوگل کند تا ببیند شعر تحویلش داده‌اند یا حرف حساب. فکر می‌کنم اطلاعات او درباره‌‌ی انواع و اقسام تزریق از بسیاری پزشکان بیشتر بود و شاید همین باعث شد وقت اضافه‌اش کمی بیشتر شود: «می‌دانی نوک سوزن‌ها در تزریق عضلانی با زاویه‌ی نود درجه وارد بدن می‌شوند و محل‌های تزریق‌شان هم بازوها، باسن و جلوِ ران‌ها هستند. می‌دانی سوزن در تزریق داخل وریدی با زاویه‌ی سی درجه وارد رگ می‌شود. می‌دانی سوزن‌ها را در تزریق زیر جلدی در حد فاصل زیر پوست و بالای عضله با زاویه‌ی چهل و پنج درجه فرو می‌برند و آن‌ها را معمولا پشت بازو، جلوِ ساعد، پشت کتف، بالای باسن یا پشت ناف می‌زنند.»

صبح اول وقت داشتم می‌آمدم دفتر که دستگاه پخش اتومبیل تصمیم گرفت ترانه‌ای پخش کند که قبلا نشنیده بودمش. هر از گاه محتویات فلش را عوض می‌کنم و آن را می‌‌گذارم روی حالت رندُم تا تبدیل شود به یک رادیوی آشنا؛ تقریباً می‌دانی که قرار است چه بشنوی ولی کمی هم هیجان این را داری که آهنگ بعدی کدام است... (دارم مثل صدر خودم را دوم‌شخص خطاب می‌کنم) از صیاد شیرازی که پیچیدم در شهید سلیمانی دستگاه رسید به We'll meet again از جانی کَش. در ترافیک سنگین بزرگراه شهید سلیمانی چند باری شنیدمش و بر جانم نشست. تا رسیدم دفتر گوگلش کردم و دیدم عجب داستانی دارد. اولین بار در سال ۱۹۳۸ وِرا لین آن را خوانده و در واقع همان «ممد نبودی ببینی» ارتش انگلیس در جنگ جهانی دوم بوده. وقتی سربازان نگون‌بختِ کلاه‌خود به سر را از زیر شمایل پادشاه رد می‌کردند و می‌فرستادند جبهه، این ترانه را پخش می‌کردند که یعنی انشالله دوباره هم را می‌بینیم، یا در دنیا یا در آخرت، یا قهرمان می‌شوید یا شهید.

غروب که برگشتم خانه و ترانه را برای زنم گذاشتم و داستان را تعریف کردم چندان به وجد نیامد. ترانه را از بر بود و اطلاعاتش از من بسی بیشتر. پدرش، هم به ملکه ارادت داشته و هم به وِرا لین، برای همین همان‌قدر که من در خانه‌‌مان
«تو ای پری کجایی» شنیده بودم او We'll meet again شنیده بود، با این تفاوت که حسین قوامی کسی را به کشتن نداده در حالی که ورا لین جرعه جرعه شهد شهادت به سربازان پادشاه نوشانده. اما با دانستن این ماجرا در من حس ترحم چندانی نسبت به شهیدان جنگ جهانی دوم پیدا نشد و همچنان از گوش کردن به آن حظ فراوان می‌بردم، به خصوص از اجرای جانی کَش که چندان حماسی و آهنگرانی نیست و وعده‌ی دیدارش تغزلی‌تر از وِرا لین است، که البته با بی‌علاقگی خانواده، جانی برگشت به اتومبیل و ورا ماند در دفتر کار.

امروز صبح که باز در مسیر دفتر، رادیوی اتومبیل دوباره رسید به این ترانه، فکر کردم اگر قصه‌‌اش را نمی‌دانستم و اگر فیلم زالو تیتراژ نهایی داشت، چقدر برای پایان فیلم مناسب بود.
دو ماه پیش شادی زنگ زد گفت بریم قم واکسن بزنیم. شنیده بود به سازمان پدافند غیر عامل کشور، بیش از نیازش واکسن داده‌اند و حالا دارند آن‌ها را خیرات می‌کنند میان خلق‌الله. هفت صبح که رسیدم درِ خانه‌ی شادی دیدم تنی چند از دوستان و آشنایانِ دور و نزدیک جمع‌اند تا به اتفاق راهی قم بشویم. بین‌شان اصلان ارفع هم بود. از زمان تین‌ایجری آن قدر با اصلان معاشرت و رفاقت کرده بودم که بدانم همسفر شدن با او کشنده‌تر از ویروس کروناست. یا عفت کلامش کار دست‌مان می‌دهد و با یکی از مسافران دست به یقه می‌شود، یا چنان گازی از گوش راننده می‌گیرد که جملگی راهی گاردریل می‌شویم، یا در صف واکسن کارش به کتک‌کاری و کلانتری می‌رسد. ولی بعد از چاق‌سلامتی و صرف صبحانه، دیگر برای تجدیدنظر در سفر به قم دیر بود. همه سوار ماشین من شدند و اصلان نشست روی صندلی عقب درست پشت سرم، یک پدافند عامل در سی سانتی کله‌ام بود و مرگ از رگ گردن به من نزدیک‌تر. ولی در مسیر تهران-قم یک پس‌گردنی بیشتر نزد، کمی کم‌تر از همیشه فحش نثارمان کرد و در صف واکسن اصلا آدم دیگری بود. با کسی دعوایش نشد و بسیار موقر بود، به همه بفرما می‌زد و حتی برای میان‌جی‌گری میان دو نفر که بگو مگو می‌کردند، پیش‌قدم شد. (صف چه جای خوبی برای تماشای آشناها و غریبه‌‌هاست. به جای این که رو به روی هم باشیم، رو به پشت هم‌ایم و قرار نیست تمام زمان را با چرند و پرند گفتن و شنیدن پر کنیم.) اصلانِ پنجاه ساله‌ی منتظر در صف، دوست‌داشتنی‌تر شده بود. مثل قبل چشمانش از پشت آن عینک جان لنونی‌ دو دو نمی‌زد، نگاهش روی آدم‌ها می‌ماند و به قول فرنگی‌ها آبزروشان می‌کرد و به نظر صبور می‌رسید. پنجاه‌سالگی عجب زوری دارد، زورش به اصلان ارفع هم می‌رسید. در راه برگشت وقتی پرسیدم این روز‌ها سرش به چه کاری گرم است درباره‌ی همین کتاب «آه و فغان» گفت که فردا در گالری اثر رونمایی می‌شود. قرار شد تا سی‌ام مهر، دندان روی جگر نگذاریم و اگر از عوارض واکسن جان سالم به در بردیم برویم پیشش به صرف آبگوشت و کتاب.

خانه‌ای که در آن زندگی می‌کند یکی از عجیب‌ترین خانه‌هایی‌ست که در تهران دیده‌ام. یک خانه‌ی چوبی آبی‌رنگ، نزدیک میدان دربند. از کنار چنار صد ساله‌ی حیاط و شمایل مالک اصلی خانه که از درجه‌داران پهلوی اول بود که رد شدیم، رسیدیم به صدها جلد «آه و فغان» که از زمین تا سقف چیده شده بود. گالری اثر در دعوت‌نامه‌‌ی رونمایی کتاب نوشته: «اصلان ارفع، عکاس مستقل مطبوعات بین سال‌های ۱۳۸۰ تا ۱۳۹۲ از کودکان افغان در افغانستان گرفته است. عکس‌هایی درباره‌ی شرایط چالش‌برانگیز این کودکان که در میان اخبار دیگر افغانستان و سایر کشورهای منطقه همواره به دست فراموشی سپرده شده است.» اما اگر من بودم فقط می‌نوشتم «عکس‌هایی که اصلان ارفع بین سی‌سالگی تا چهل‌سالگی‌ در افغانستان گرفته را در پنجاه سالگی او به نمایش می‌گذاریم.» معلوم است که استاد ارفع صبور و موقر امروز، بیست سال پیش در افغانستان حسابی جنگیده و کتک‌کاری کرده و گاز گرفته و فحش داده تا رسیده به نقطه‌ای که خواسته وشاترش را چکانده، اما همان وقار و صبر و آرامشی که آن روز در نگاهش به آدم‌های ایستاده در صف واکسن بود، در بیشتر این عکس‌ها هم هست، چیزی که این عکس‌ها را هم از تصاویری که این روزها از افغانستان می‌بینیم متفاوت می‌کند، هم از اصلانی که می‌شناسیم.

از خانه‌اش که آمدیم بیرون به شادی گفتم اصلان چه مهربون و آروم شده. شادی که رفاقتش با اصلان دور و درازتر و پیوسته‌تر از من است گفت اصلان همیشه همین‌طوری بوده. فکر کنم شادی درست بگوید، نشان به نشان همین کتاب «آه و فغان»
شماره‌ی پنجم نشریه‌ی «زیوان»
ویژه‌نامه‌ی منیر فرمانفرمایان
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فلورا فرجاد آزاد
۱۳۳۴-۱۴۰۰
توییتر در سال ۲۰۰۶ اختراع شد، ولی ۳۲ سال پیش از آن، بیلی وایلدر در فیلم صفحه اول نوید ظهورش را داده بود. سردبیر کارکشته (والتر ماتئو) به خبرنگار عاصی (جک لمون) می‌گوید هرچه می‌خواهی بنویسی را در همان پاراگراف اول یا لید مطلبت بنویس، پاراگراف دوم به بعد را هیچ‌کس نمی‌خواند.

سال‌ ۵۳ که بیلی وایلدر صفحه اول را می‌ساخت نمایشگاه پروانه اعتمادی در گالری سیحون برگزار شد، ولی شاید اگر آن سال‌ها توئیتر وجود داشت، پروانه یک گزیده‌نویس می‌شد نه یک نقاش. پروانه‌ای که سال‌ها یا شاید دهه‌ها گل‌های لیلیوم، لباس‌های زنان قاجار، صحنه‌های آخرالزمانی و ماسک سلوکی را تصویر کرده، آن‌طور که خودش وانمود می‌کند یک نقاش غریزی یا مشاهده‌گر نیست؛ او اول به نتایجی مسلم درباره‌ی هستی رسیده و بعد آنها را مصور کرده. ابتدا به یقین رسیده که ما در دوران نابودی کیهانی یا به قول خودش عصر کالی زندگی می‌کنیم و بعد رستاخیز را بارها و بارها روی کاغذ آورده. ترمه‌ها و تورهایش را وقتی کشیده که تکلیفش با اسارت بشری و تجددطلبی ایرانی روشن شده. می‌گوید لیلیوم‌هایش حاصل تلقی او از آناهیتا هستند و کلاژهایی که با ماسک نقره‌ای سلوکی ساخته، نتیجه‌ی دیدن تصویر هجوم به عراق و حمله به موزه بغداد و زندان ابوغریب. وقتی هنوز چیزی ندیده بود که به آن واکنش نشان دهد و به نتایجی قطعی درباره عالم نرسیده بود نقاشی انتزاعی می‌کشید، اما هرچه پیش‌تر آمد و تجربه کرد، قصه‌گوتر شد تا جایی که حالا می‌شود عنوان هرچه می‌کِشد یا می‌بُرد و می‌چسباند را گذاشت: «یکی بود یکی نبود.» در عین حال بلد است چطور داستانش را با ۲۸۰ کاراکتر تعریف کند، کار را به پاراگراف دوم نمی‌کشاند و استاد کمینه‌گرایی است.

وقتی پیشش می‌روی درباره‌ی چیزهایی که می‌کشد هیچ‌ نمی‌گوید، ولی همه‌ی عناصر دقیق و عینی، یا ماوراءطبیعی و واهی که در نقاشی‌هایش هستند، در آن چه می‌گوید و قصه‌هایی که نقل می‌کند حی و حاضرند. او هم خیالی‌ساز است و هم نقال، اما اصالت و اهمیت را در حماسه‌ای که نقل می‌کند می‌داند، نه در پرده‌ای که می‌کشد. پرده‌هایی که صحنه‌ای از یک حکایت یا افسانه نیستند، تمام داستان‌ا‌ند، توئیت‌هایی آتشین که از امعا و احشائش زبانه کشیده‌اند. جسلین دامیجا درباره‌اش نوشته: «هرچه هست او با حدت زندگی می‌کند، با واکنشی شدید به محیط و مردم پیرامون. واکنش او نسبت به موقعیت‌ها بدیهی است، به شفافیت بلور، و او انتظار دارد که دیگران هم مثل او موقعیت‌ها را تشخیص دهند، مشکل او با محیط پیرامون و دیگران شاید هنگامی بروز می‌کند که کسان دیگر چون او با همان حدت و شفافیت واکنش نشان نمی‌دهند.»*

* برگزیده‌ی آثار پروانه اعتمادی-نشر هنر ایران-۱۳۷۷
از سررسید پروانه
Forwarded from Bahman Kiarostami
بهمن خان، اين عكس العمل بنده به توهين‌های آقای مهرجویی بود كه جراحان را به طور عام فحش دادند و خودت بهتر از من ميدانی كه ايشان چه ديدگاهی دارند و ميدانی كه به دستور ایشان گروهی در مقابل بيمارستان جمع شده و تظاهراتی به راه انداختند، اشتباه نكنيد من هيچ صلاحيتی درمورد تشخيص قصور ياعدم قصور ندارم، ولی از تهاجم عام به حيثيت حرفه‌ام و بيمارستانی كه درهمان روز صدوچند بيمار بستری داشت، دفاع كردم، آیا تظاهرات درمقابل بيمارستان و آشوب وتضعيف روحيه بيماران بستری و همراهان آنها درست است؟ خودت بهتر ميدانی كه اظهارات و دستورالعمل‌های آقای مهرجویی چه اندازه از استدلال درست و تعقل برخوردار است.

پنج سال پیش که دکتر عباسی این چند خط رو در توضیح عکسش نوشت، ما داشتیم از وزارت بهداشت به سازمان نظام پزشکی و از نظام پزشکی به پزشکی قانونی می‌رفتیم و دو سال طول کشید تا خودمون بفهمیم استدلال مهرجویی چقدر درست و عقلانی بود. حالا دوباره مهرجویی دیدگاهش رو درباره سانسور عیان کرده، گروهی رو بی‌صلاحیت خطاب کرده و به طور عام فحش داده، تظاهرات راه انداخته و می‌خواد جلوی وزارت ارشاد تحصن کنه و آشوب راه بندازه. حتما در وزارت ارشاد هم دکتر خوش‌مزه و ملیحی هست که برای جلوگیری از آشوب یا اعاده حیثیتِ‌ کارمندان بخش نظارت و ارزشیابی به عکس‌العمل‌های بانمک فکر می‌کنه. پنج سال دیگه مدت‌ها از اکران نسخه اصلاح شده‌ی فیلم لامینور که منتقدین نیم ستاره نثارش کردن گذشته، هیچ‌کس نافرمانی مدنی مهرجویی یادش نمونده و کارمند خوش‌فکر وزارت ارشاد خودش تهیه‌کننده شده. خودم همین چند هفته پیش دکتر عباسیِ بیمارستان جم رو در تولد هشتادسالگی فرمان‌‌آرا دیدم، یادم نیومد کیه ولی چون قیافه‌ش آشنا بود دستش رو به گرمی فشردم.
جل‌الخالق. تمام دیشب خوابش رو دیدم و صبح که بیدار شدم دیدم احمدرضا پیام داده که مرجانه رفته. نوشته بود Marjaneh found her star last night دیگه مطمئنم سوی غیب و عالم لاهوت در کار هست، وگرنه چرا یهو دیشب بعد از این همه وقت سر و کله‌‌ی مرجانه پیدا بشه. اولین بار سر و کله‌ی خانم مقیمی بیست سال پیش پیدا شد؛ در ینگه‌دنیا رفته بود کنسرت کیهان کلهر و چنان شیفته‌ی ساز استاد شده بود که کار در موزه هنر مدرن سانفرانسیسکو رو ول کرد و اومد ایران تا درباره‌ی کمانچه‌ نواحی مستند بسازه. در مرحله‌ی تحقیق رفتیم پیش محمدرضا درویشی و به فرمان او راهی شمال خراسون و ارومیه و خرم‌آباد و بهشهر و بندر ترکمن شدیم که کمانچه‌ی تقی کتولی و بهرام بردی‌کر و یرواند داودیان و ولی رحیمی رو بشنویم. جنس‌مون جور شد و یک فیلم شد سه فیلم؛ از ۸۱ تا ۸۳ کمانچه و دو کمانچه و کفار رو ساختیم و تا ۸۵ سه فیلم دیگه با هم کار کردیم: باغ ایرانی و زیارت و بهجت صدر. احمدی‌نژاد که سررسید وزارت اطلاعاتش پیله کرد به مرجانه و ما، گرچه اصلا زنگ اشتباه رو زده بودن و اگه از مرجانه می‌پرسیدی رییس‌جمهور ایران کیه می‌گفت رفسنجانی و جز کمانچه و تیم فوتبال آرژانتین و حضرت علی و فریدا کائلو هیچ‌چی مسئله‌ش نبود. خلاصه بسی رنج و غصه کشید و عاقبت رفت و آروم گرفت و کم‌کار شد، ولی هیچ‌وقت رخت قربانی تنش نکرد و به کسب رزق حلال از طریق نمایش پهلوی کبودش نپرداخت. ما هم مدتی به جای عمل، مشغول عکس‌العمل شدیم و پس از گذر از گردنه‌ی ۸۸ و آغاز سی‌سالگی، پیوستیم به خیل عظیم «به من چه» گویان. ولی تلخی سال ۸۵ با همه‌مون موند. ما داشتیم گل‌کوچیک‌‌مون رو بازی می‌کردیم و یهو یکی اومده بود از جیبش چاقو درآورده بود، توپ‌مون رو جر داده بود و بازی رو به هم زده بود. انیمیشن هوش هوش باهوش هومن نیمه‌کاره رها شد و فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشدِ میترا تنها کار مهمی بود که مرجانه در این پونزده سال تهیه‌کننده‌ش بود؛ نه این که اون کارهای کرده یا نکرده قرار بود‌ گلی به سر عالم بزنن، اما قرار هم نبود که اون شور و نیروی شگفت‌انگیز مرجانه‌ به ناگه خاموش شه و اشتیاق و ذوقش برای کار دود شه بره هوا. ستاره می‌شمرم تا که شب چه زاید باز… دست علی همراش
Audio
سپانلو درباره‌ گلستان میگه «وقتی بیانیه‌ کانون نویسندگان رو بردم پیشش که امضا کنه، گفت: این حرف‌ها در سن تو نشانه صداقته، در سن من نشانه حماقت‌» خیلی‌ها رو می‌شناسیم که در جوانی سری پرباد داشتن و در میان‌سالی سرعقل اومدن. با بعضی‌ها مثل براهنی بعد مرگ تسویه‌حساب می‌کنیم، به روی بعضی‌ها نمیاریم که چی سروده‌ند و کشیده‌ند، (پارسال کسی یقه‌ دبیری و صفرزاده رو بعد از نمایشگاه هنر انقلاب در موزه هنرهای معاصر نچسبید) بعضی هم مثل ازرا پاند در همین عالم تقاص حمایت از فاشیسم رو پس میدن؛ خلاصه قاعده اینه که از اعمال و آثار صادقانه‌‌ عبور کنیم و به جای بهتری برسیم، اما مرضیه چرا این‌طوری کرد؟ چرا دنده‌عقب رفت؟ چطور میشه آغاز، توفان باشه و انجام، کنسرت روی تانک؟ تین‌ایجر که بودم یک فهرست داشتم از خواننده‌هایی که باهاشون دست داده بودم و اون موقع‌ مرضیه آخرای لیست پایین راد استیوارت و گوگوش بود، ولی حالا با اختلاف از همه افتاده جلو. هفته پیش که دیدم سراج هم ازش اسم برد بال درآوردم و بعد دوباره نشستم به دیدن این فیلم‌ها، هردو شگفت‌انگیزند.

https://m.youtube.com/watch?v=O9lF7C-3iV0

https://m.youtube.com/watch?v=4onAHoL-mtQ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از سکوی سرخ (درباره یدالله رویایی) / تصویر و تدوین: پویا پارسامقام / موسیقی متن: محمد زارعی / طراحی صدا: ماهور میرشکاک / تهیه‌کنندگان: پویا پارسامقام، بهمن کیارستمی / ۱۴۰۱ / ۹۱ دقیقه
- پروانه، زمان خاتمی چندسالی به طور جدی محجبه شده بودی، ماجرا چی بود؟

-سال ۲۰۰۰ یک نمایشگاه بزرگ در فرنگ گذاشته بودن برای ایجاد دوستی و گفتگو بین تمدن‌ها (می‌خندد) از این‌جا هم همین‌طور گله‌ای آرتیست برده بودن. ما تا از طیاره پیاده شدیم رئیس موزه گفت: «این‌جا حجاب اختیاریه‌ها، اگه دوست دارین روسری‌هاتون رو بردارین.» اینو که گفت من گُر گرفتم و گفتم: «آقا جان انقلاب که شد بیست سال طول کشید تا به این لچک روی سرمون عادت کنیم، حالا چطوری بعد از چهار ساعت پرواز برش داریم؟» بعدم از لجش رفتم یه توپ پارچه خریدم و پیچیدم دورم و شدم یک هنرمند محجبه‌ی خاورمیانه‌ای؛ نمی‌خواستم هنرمند محقر خاورمیانه‌ای باشم.

- ولی بعد که برگشتی تهران هم تا سال‌های سال محجبه بودی، درسته؟

- ا‌ِوا معلومه خب، اصلن گوش میکنی چی میگم؟ تو هم که مثل اون رئیس موزه‌هه حرف میزنی… میگم حجاب مثل عینکه و ایران و فرنگ نداره. مدتی که بپوشیش میشه بخشی از بدنت و دیگه نمی‌تونی ناگهان تصمیم بگیری که بگذاریش یا برش داری.

عکس: کاوه کاظمی از کتاب پروانه
(نشر نظر - چاپ اول: ۱۴۰۱)
داشتیم با رحی از ساوه برمی‌گشتیم تهران و تمام راه هدی رستمی رو لعن و نفرین ‌کرد. پرسیدم چه کاره‌ست، گفت تورگایده. پرسیدم چه کرده؟ گفت وصله. پرسیدم از کجا می‌دونی، گفت همین که تا حالا بهش گیر ندادن یعنی وصله. رسیدیم تهران و رفتیم پیش شادی شام بخوریم. ازش پرسیدم تو هم با هدی رستمی بدی، گفت دشمنش‌م. گفتم چرا، گفت انقدر که روی اینستاگرام پز خونه‌ش رو داد.

صبح پاشدم دیدم واویلا توئیتر هم غوغاست. پرسیدم چه کرده این هدی که دارین سر جنازه‌ش لزگی می‌رقصین، گفتن برو از حسین رونقی بپرس. حسین آقا مبارزی‌ست زندان رفته و اعتصاب‌غذا کرده با روحیه‌ای شاعرمسلک و رومانتیک تو مایه‌های خسرو گلسرخی و حرف حسابش درباره‌ی هدی رستمی اینه: «سیاهی مطلق ایران را سفیدشویی نکنید، جنایت‌ها و سرکوب‌ها را زیرخروارها عکس و ویدئو از روسری‌ها و کاشی‌های رنگی خاک نکنید، تصاویر شیرخوار رها شده در کوچه و خیابان و سطل آشغال در دوربین‌های شما جا نمی‌شود؟»

به کسی که آدرس رونقی رو داده بود گفتم حسین آقاتون سی‌چهل سال دیر به دنیا اومده، این‌حرف‌ها دوره‌ش گذشته و ما رو با سیاه‌نمایی زخم کردن و با سفیدشویی خون انداختن. به گوش حسین رسید، بهش برخورد و پیله کرد به ما، اما به جای این که بحث مورد علاقه‌ش یعنی عادی‌سازی شر رو ادامه بده گیر داد به شخص بنده و اسلافم رو کرد پروپاگاندیست رژیم آخوندی و در آخرین پرده از افشاگری‌های سریالی رسید به نمایش مستند «مجسمه‌های تهران»در بنیادی معلوم‌الحال در آمریکا. از حسین آقا پرسیدم آقا تو اصلن «مجسمه‌های تهران»رو دیدی، جواب نداد.

در مَثَل مناقشه نیست اما یاد ماجرای پرویز صیاد و ابوی افتادم که که از قضا امروز تولدشه و جا داره این حکایت رو با ترسیم شکل مصادره به مطلوب کنم. وقتی خانه دوست کجاست رو در آمریکا نشون می‌دادن جمعی جلوی سینما ایستاده بودن و علیه‌ رژیم آخوندی و پروپاگاندیست‌هاش شعار می‌دادن. یکی از معترضانِ پلاکارد به دست هم پرویز صیاد بوده و پلاکاردش که روش نوشته بوده کیارستمی فیلمساز حکومتی‌ست رو بالا پایین می‌برده. کیارستمی هم رفته جلو و بعد از چاق‌سلامتی گفته پرویز جان این پلاکارد رو بده من همین‌جا برات نگه می‌دارم تو برو توی سالن فیلم رو تماشا کن.