بهمن کیارستمی
8.24K subscribers
78 photos
26 videos
32 links
مطالب پراکنده و بی‌ربط
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سر اعتراض اخوی به کتاب «من خانه‌ام» دو روزه دارم توضیحات حقوقی میدم و درباره‌ی روند قضایی جمله‌سازی‌ می‌کنم، ولی یکی دو تا جمله‌ی غیرحقوقی هم مونده که اینجا خرجش می‌کنم: هی میگن در شان کیارستمی‌ها نیست که اختلاف با هم‌دیگه رو عیان کنن و زنهار گویان نچ نچ و هیس هیس می‌کنن. بابا، کیارستمی‌ها و شجریان‌ها و رفسنجانی‌ها و خمینی‌ها نداریم؛ هر خانواده‌ای اعضایی داره ریز و درشت با قیافه‌های متفاوت و نظرات مختلف. اختلاف نظر رو هم اگه بهش بگی «تضارب آرا» دیگه چیز بدی به نظر نمی‌رسه. حالا نکته اینه که اگه عکس آقات رو میذاری بالاسر گاوصندوق دکونت، یعنی می‌خوای بگی ما مرام‌مون به آقامون رفته. خب، مام آقامون مرامش 👆طوری بود، وگرنه چه دلیلی داشت که این نامه‌ها و یادداشت‌ها رو همه‌ی این سال‌ها نگه داره...
#حریم_خصوصی
جایی گفتم اختلاف اصلی من و اخوی اختلافی‌ فرهنگی‌ست و به دلیل نوع نگاه آمریکایی‌ او با هم مشکلات جدی داریم. این اختلاف زمانی سرباز کرد که درحال پیگیری پرونده پزشکی کیارستمی بودیم؛ من می‌خواستم پرونده به نتیجه برسد و او می‌خواست صدای تمام قربانیان خطای پزشکی باشد. اما احمد در گفتگوی چند شب پیش با خانم ابتهاج گفت آمریکایی‌ نیست و بعد یک چاقوی زنجان از جیبش کشید بیرون که روی دسته‌اش نوشته بود «به عشق مادر» و ناشر کتاب و من را حسابی خط‌خطی کرد. گرچه سوال احمد سوال درستی بود اما به زعم بنده باز هم به آمریکایی‌ترین شکل ممکن طرحش کرد. سوال آمریکایی یعنی چی؟ یعنی نگاه حقوق بشری به موضوع، یعنی حاشیه را بر اصل غالب کردن با این هدف که اشک حضار را دربیایم و با خود همدل‌‌شان کنیم و به نتیجه‌ی مطلوب برسیم. اما سوال چه بود؟ این که آیا همسر کیارستمی راضی به انتشار این نامه‌ها بوده یا نه. احمد به ما گفت مخاطب نامه‌ها حالا زنی‌ست هفتادوچند ساله‌، هنرمند است، باید عمل جراحی کند، خانه‌ش در طبقه‌ی چهارم ساختمانی‌ست که آسانسور ندارد و امروز روز تولد اوست. در ولایت‌ احمد به این‌ شکل از طرح مسئله می‌گویند ایموشنال بلک‌میل و تا به سوال اصلی که حق مالکیت مخاطب نامه‌ها بود رسیدیم چنان روضه‌ای خواند که حاضر بودیم مالکیت هرچه را که او بگوید به آن مادر رنجدیده بدهیم. البته موضوع جالب دیگری هم هست که بعد از تنظیم غلظت احساسات می‌شود به آن پرداخت. تقریبا تمام این نامه‌ها نوشته شده‌اند و ارسال نشده‌اند و شاید برای همین هم تا امروز حفظ شده‌اند. یعنی تقریبا همه‌ی پاکت‌ها تمبر دارند اما مهر اداره‌ی پست تهران یا لندن را ندارند. در یکی از نامه‌ها شوهر نوشته: «با وجودی‌که خیلی بی‌حوصله هستم در نامه نوشتن برای تو خیلی راحتم، چون فکر می‌کنم دارم با تو حرف می‌زنم و این بهم کیف میده و هیچ سخت نیست. به هرحال پروین جان، نمی‌دانم چی، همین پروین جان...» دلش برای عیالش که تنگ می‌شده، می‌نوشته و می‌گذاشته در کشوی میز تحریرش.

الغرض: اخوی ما مسیح‌وار صدای زنان مظلومی شده که نه تنها در این کتاب‌، بلکه در بقیه‌ی کتاب‌هایی که به چاپ‌شان معترض است حقی از آن‌ها ضایع شده. او صدای مینا زیوری هم هست که عکس او در کتاب «مداد عباس» به اشتباه به نام همسرش علی‌رضا انصاریان عکاس فیلم زیر درختان زیتون چاپ شده. مینا را نمی‌شناسم اما پروین هرگز در جایگاه قربانی نبوده و همیشه آن‌چه کرده را انتخاب کرده، برای همین برایم بسیار قابل احترام است. پروینی که در این نامه‌ها پرتره‌ای چنین زیبا و قدرتمند از او ترسیم شده، هنوز همان‌قدر زیبا و قدرتمند است و اگر لازم بداند می‌تواند به هر شکل که بخواهد به کتاب معترض شود. او صاحب صداست و می‌تواند پاسخ بخواهد و من و آقای بهمن‌پور مدیر نشرنظر هر دو ملزمیم در برابر او پاسخ‌گو باشیم. اگر او خود لب به اعتراض بگشاید این گفتگو به شکلی درست آغاز خواهد شد.
روبروی خانه‌ی ما در روستای برگ‌جهان یک تپه‌ بود و پشت تپه دره‌ای بود و کوهی. خانه و تپه و کوه و دره هنوز هستند ولی حالا هفت سالی‌ست که ویوی ابدی ما به فنا رفته. مالک تپه که سرش را گذاشت زمین وارث‌ها نتوانستند با هم توافق کنند، یکی شروع کرد به ساختن عمارتی سر تپه تا تملکش را تثبیت کند و آن‌یکی پایین تپه چند نهال کاشت و بعد رفت به جهاد کشاورزی شکایت کرد که این زمین زراعی‌ست و ساخت‌وساز در آن ممنوع است. شکایت کارساز شد، ساخت‌وساز خوابید و آن یکی برادر رفت پای نهال‌ها گازوییل ریخت و ماجرا ختم به خیر شد. حالا از پنجره بیرون را که نگاه می‌کنی نه تپه می‌بینی، نه دره و نه کوه. یک خانه‌ی نیمه‌کاره و رهاشده می‌بینی و زیرش چند ردیف نهال خشکیده. آن‌چه میان من و اخوی گذشته به سادگی همین دعوای اخوینِ صاحب تپه‌‌ی روبروست. احمد ما سرتپه‌ی موروثی مشغول ساختن عمارتی‌ست به نام ‌KIAROSTAMI FOUNDATION و من هر از گاهی با سوءنیت می‌آیم پای تپه‌ کشت‌وکار راه‌ می‌اندازم و با دست‌خط آن خدابیامرز کتاب‌سازی می‌کنم که باعث زحمت صاحب عمارت می‌شود و او را مجبور به سنگ‌پرانی می‌کند.

وقتی احمد در گفتگو با خانم ابتهاج در نکوهش دو کتاب «من خانه‌م» و «مرگ و دیگر هیچ» مسائلی اخلاقی را طرح کرد، فهمیدیم چرا کتاب تازه خاطرش را پریشان کرده اما به آن‌چه درباره‌ی «مرگ و دیگر هیچ» گفت چندان توجه نشد. احمد گفت محتویات این سررسید، یادداشت‌هایی مرگ‌اندیشانه‌ نیستند بلکه کیارستمی در این سررسید دیالوگ‌های آقای بدیعی، شخصیت اصلی فیلم را می‌نوشته و سرفیلمبرداری از آن استفاده می‌کرده، پس آن‌چه در مقدمه آمده کذب است و از ناشر کتاب شکایت می‌کند. دیشب هم امیر پوریا این حرف‌ را به عنوان یک تئوری تازه در گفتگو با آیدین آغداشلو طرح کرد و آغداشلو در پاسخ خاطراتی نقل کرد که مسئله دشوارتر شد و آخر نفهمیدیم پاسخ این معمای پیچیده چیست. البته بد هم نشد، حالا می‌شود برای یک مجموعه‌ی لایو دیگر تدارک دید و در یک سلسله درس‌گفتار‌، صحبت‌های استاد آغداشلو را تحلیل و بررسی کرد تا شاید این یادداشت‌ها رمزگشایی شوند. گرچه راه ساده‌تری هم هست، می‌شود کتاب را برداشت و اطلاعات اندک روی جلد را خواند: «یادداشت‌های عباس کیارستمی در سررسید سال ۱۳۷۶». طعم گیلاس در پاییز ۱۳۷۵ فیلمبرداری شد و در سال ۱۳۷۶ نمایش داده شد، پس بعید به نظر می‌رسد که دیالوگ‌های فیلم در سررسید سال بعد از فیلم‌برداری نوشته شده باشد و اگر کیارستمی این یادداشت‌ها را بعد از ساختن فیلم نوشته‌، یعنی هنوز درگیر موضوعش بوده و داشته درباب پایان دادن به کار خویشتن تتبع می‌کرده - معمولا فیلم را که شروع می‌کنی فکر نمی‌کنی چرا می‌خواهی آن را بسازی، تمام که شد تازه فکر می‌کنی چرا آن را ساخته‌ای - اما اگر ذهن کنجکاو و پرسش‌گر ما با این پاسخ متقاعد نشد می‌توانیم زنگ بزنیم به خود آقای بدیعی و بپرسیم آیا یادش هست که دیالوگ‌هایش را از روی چه دفتری خوانده؟ من ‌‌پریروز در حال صرف چلوکباب کوبیده با همایون ارشادی این سوال را از او پرسیدم و او جواب داد از روی یک دفترچه. پرسیدم همین سررسیدی که چاپ شد؟ گفت نه، دفتری که کیارستمی دیالوگ‌های آقای بدیعی را در آن نوشته و از همان زمان پیشش مانده. اگر شنیدید با شکایت اخوی ریختند منزل همایون ارشادی و آن دفتر و خود همایون‌خان را به جرم خیانت در امانت کَت بسته بردند تعجب نکنید، دیروز هم با شکایت اخوی ریختند دفتر نشر نظر و پیش از بررسی شکایت، ۶۷۴ جلد از «من خانه‌م» را با حکم موقت بردند و ضبط کردند. چرا؟ چون اخوی ما که در ساختن عمارت نیمه‌کاره‌ی سرتپه‌ رنج زیاد برده و عرق فراوان ریخته، حالا هرچه از آن میراث فرهنگی را خارج از عمارت ببیند معارض می‌پندارد و پایش گازوییل می‌ریزد. چاره کجاست؟ شاید در ‌‌همین یادداشت احمد میراحسان:
باز زن من ناله می‌کند، دوباره به نظرم مریض می‌شود. از صبح تا وقتی که شب بخوابد عصبانی است، متصل مرا تهدید می‌کند از خانه بیرونت می‌کنم، من در این کشور پهناور به اندازه‌ی یک سپور شهرداری نشدم، که یک اطاق مستقل مال خود برای خود دارد. من دست خالی به دنیا آمدم (زندگانی گله‌داری و ایلیاتی پدرم را دیدم که زود رفت) بعد هم دست خالی از دنیا می‌روم. و برای من عیبی نیست. اما عیب در این است که نمی‌توانم خوب کار کنم من یک بار نوشتجات مخلوط و مشوش را برای شلتاق‌چی‌ها خواهم گذاشت همه را می‌برند به نام خود، همه را دور می‌ریزند. دو ماه است مادرم را ندیده‌ام. قسمت عمده‌ی ثروت او را که از دایی به من رسید خواهرم برد و خورد و شوهرخواهرم با آن سرمایه کرد. پسرهایش را به فرنگ می‌فرستد و زن مرا هوایی‌تر می‌کند. خیال می‌کند فرنگ شفای مخنّث است. مادرم ماهی پنجاه تومان برای بستن زبان من به من می‌دهد تعجب است از وضع روزگار. خانه خرابه را چقدر مواظبت می‌کنم، در شُرف انهدام است. پسرعموهای من دزد و نامرد و بی‌همه چیز هستند. از اسفندیاری‌ها کسی در یوش باقی نمانده است. و بعد از امجدخاقان و برادرش از امجدی‌ها هم کسی باقی نخواهد ماند. این دهکده تسلیم نسل تازه نفسی خواهد شد.-از میان آن‌ها کسانی به مناصبی خواهند رسید، بعدا راه به اینجا می‌آید، برای معادن ذغال‌سنگ به خصوص. در زن‌ها فواحشی بوجود خواهد آمد. بناهای مذهبی مندرس خواهد شد. در این دهکده یک مشت مزدور و عمله و چندنفر حاجی‌مانند و پول‌دار بوجود خواهند آمد. خانه‌ی نیما یوشیج ویران می‌شود و در آن کارگران معادن ذغال‌سنگ و کارگران دولتی سکونت می‌کنند.

یادداشت‌های روزانه نیما یوشیج
انتشارات مروارید-۱۳۸۷
الحق که این دادگاه فرهنگ و رسانه کارش اعتلای فرهنگه. نصایح قاضی محترم در جلسه‌ی اول به انتشار «من خانه‌م» ختم شد و حالا برای آمادگی در جلسه‌‌ی بعد نشستم دارم هرچی یادداشت روزانه و نامه که دراومده رو می‌خونم. فکر کنم یادداشت‌های روزانه‌ی نیما و نامه‌های هدایت به شهیدنورایی که حمل و نگهداری‌شون هم پیگرد قانونی داره، اما نمی‌دونم آن‌چه ایرج افشار کرده رو چطور میشه از منظر اخلاق دید و سنجید و تکلیف ما با انتشار همین یک نامه از دهخدا چیه؟ نظر و رضایت مخاطب نامه‌ها به کنار، خود دهخدا گفته «می‌خواهم بعد از مرگ من هم مخفی بماند.» باید به وصیت او عمل میشد یا باید نامه‌ها رو منتشر میکرد؟

نامه‌های سیاسی دهخدا
به کوشش ایرج افشار
انتشارات بهمن - ۱۳۵۸
دی پارسال، وقتی بحث تحریم رخدادهای هنری داغ بود سلمان متین‌فر مدیر گالری آب‌انبار تهران بیانیه‌ای داد و گفت چون به این نتیجه رسیده است که ادامه‌‌ی فعالیت گالری به معنی نادیده گرفتن اتفاقات ناگوار آن‌روزهاست آب‌انبار را تا اطلاع ثانوی تعطیل می‌کند. بعد شیوا یوردخانی این بیانیه را چیزی نزدیک به پارودی دانست و نوشت: "من شما را به بیانیه اشکال الوان در جریان اعتراضات لبنان ارجاع می‌دهم، جایی که گالری را تا اطلاع ثانوی می‌بندد و خطاب به مردم می‌گوید: «و شما را در خیابان می‌بینیم.» اما آقای متین‌فر نه همبسته با مردم، که از مسئولیت اجتماعی فرار می‌کند، فعالیت هنری، به خصوص گالری‌داری را عادی‌سازی شرایط دانسته و گالری را تا اطلاع ثانوی بسته و جامعه هنری را به یک روز خوب حواله می‌دهد."*

فکر می‌کنم آن‌چه این دو بیانیه را از هم متفاوت می‌کند بی‌مسئولیتی مدیر گالری آب‌انبار و مسئولیت‌پذیری مدیر بنیاد اشکال الوان نیست، تفاوت تهران است با بیروت. تهران منتظر بلا نیست، بلا برسرش آمده و حالا ایام سوگواری‌ را می‌گذراند، اما بیروت گرچه مصیبت کم ندیده همیشه منتظر یک بلای بزرگ‌تر است؛ بیروت جنگ دیده و بر سرش آتش باریده، اما هنوز آن آتش مهلک که قرار است بیاید و خاکسترش کند نیامده و همه‌چیز در فاصله‌ی دو انفجار می‌گذرد. پس اصلا فرصتی برای سوگواری نیست، یا خیام‌وار باید در میکده‌ی کنار خیابان نشست و نوشید و دم غنیمت شمرد یا آمد وسط میدان و انقلاب کرد. ده دوازده سال پیش که اینجا قافیه تنگ آمده بود فکر کردم من هم مثل رضا عابدینی جول و پلاسم را جمع کنم و بروم بیروت زندگی کنم، مدتی هم رفتم و نشستم روبه‌روی آسمان‌خراش‌های نیمه‌کاره‌‌ی سوراخ سوراخ بازمانده از جنگ داخلی و با احساس ناامنی، Almaza نوشیدم و حظ کردم. بعد فهمیدم آن حس ناامنی که زیر دندانم مزه می‌کند و یادم می‌اندازد که زنده‌ام چندان هم به من مربوط نیست و کارم را راه نمی‌اندازد، کم‌کم حوصله‌م سررفت، پولم تمام شد و برگشتم تهران. نه آن‌طور که آدم پول و حوصله‌ش در اروپا ته می‌کشد و با شوق و ذوق برمی‌گردد، مثل وقتی که از شیراز برمی‌گردی تهران و به شَهرَت سرکوفت می‌زنی که چرا شیراز نیست، یا چرا بیروت نیست. گرچه خیابان خاقانی تهران به الحمرای بیروت بی‌شباهت نیست اما نمی‌شود به سلمان متین‌فر خرده گرفت که چرا فعالیت هنری را در بحبوحه‌ی کنش‌های اجتماعی عنصری زائد می‌داند. ما پنجاه سال پیش که برای هنر جشن گرفتیم و به زور آن را وارد کوچه پس‌کوچه‌های شیراز کردیم سرمان به سنگ خورد و مجبور شدیم موزه‌ی هنرهای معاصرمان را زیر زمین بسازیم تا مبادا عابری چشمش به آرت بی‌افتد و بی‌آبرویی شود. در این چهل سال هم دیوار بین فضای خصوصی و عمومی هی قطورتر و بلندتر شد و آرت رفت آن‌ور دیوار و در چاردیواری اختیاری تعریف شد. ولی بیروتی که من دیدم و دلم برایش رفت این‌طوری نیست؛ اشکال الوان زور نمی‌زند از گالری و موزه به کوچه و خیابان بیاید و اگر در بیانه‌اش نوشته «شما را در خیابان می‌بینیم» حضار را از گالری به خیابان هدایت نکرده، از اول در کوچه پس‌کوچه‌ها و محله‌های بیروت تعریف شده و شکل گرفته. سال ۲۰۱۱ بینال شارجه را دادند دست لبنانی‌ها و آن‌ها هم لبنانی‌بازی درآوردند و بخشی از آرت را از موزه‌ها و گالری‌های شیک و خنک شارجه درآوردند و گذاشتند در بافت قدیمی و گرم بازار شارجه که داشت خون راه می‌افتاد و مجبور شدند پیش از آن که بازاری‌ها موزه‌ را روی سر لبنانی‌ها خراب کنند آرت را برگردانند به موزه و المریجه را پس بدهند به اهالی محل. چرا؟ چون شارجه امن است و همه سر جایشان راحت‌اند. تهران هم تقریبا همین‌طوری‌ست و سلمان خیالش راحت است که گالری بسته‌اش صحیح و سالم می‌ماند و هروقت که اوضاع بر وقف مراد شد دوباره کرکره‌اش را می‌دهد بالا و نمایشگاهی می‌گذارد از عکس‌های آن روزهای بدی که مجبور شد تعطیل کند برود. ولی بیروت را نمی‌شود ول کرد و رفت تا خودش درست شود، وگرنه می‌شود همین که هست. بیروت، کوچک‌ و آسیب‌پذیر است و با تهران و شارجه فرق می‌کند.

* فصلنامه‌ی حرفه:هنرمند - بهار ۹۹
تارا آغداشلو کارهای زیادی می‌کنه. شعر میگه، نقاشی می‌کنه، فیلم می‌سازه و به عنوان یک فعال اجتماعی، از حقوق زنان و برابری جنسیتی دفاع می‌کنه. باربد گلشیری هم مثل تارا کارهای مختلفی می‌کنه. یادمان می‌سازه، جستار می‌نویسه و گورنگاری می‌کنه و برخلاف تارا، اغلب کارهاش یک پیام مشترک دارند: مبارزه با سانسور و دفاع از آزادی بیان. حالا از قضا هر دو به شیوه‌ی خودشون به یک موضوع عکس‌العمل نشون دادند؛ به اتهام تعرض جنسی به آیدین آغداشلو. تارا بین دفاع از زنان ستم‌دیده و حمایت از باباش، باباش رو انتخاب کرده و باربد برای دفاع از زنان ستم‌دیده، نقاشی آغداشلو رو از روی جلد کتاب شازده احتجابِ باباش حذف کرده. اما آیا تارا بعد از این موضع‌گیری می‌تونه به فعالیتش به عنوان یک فمینیست ادامه بده؟ بله می‌تونه ولی احتمالا دیگه کسی جدی‌ش نمی‌گیره. و آیا باربد بعد از حذف نقاشی آغداشلو می‌تونه به مبارزه با سانسور ادامه بده؟ بله می‌تونه، چون معتقده کاری که کرده سانسور نیست، بلکه اعلام حمایته از یک جنبش اجتماعی. اما این‌که باربد صبر نکرد و منتظر اعلام نتیجه‌ی مراجع قضایی نشد چه دلیلی داشت؟ چون دلیلی‌ست که از عین عیان می‌آید، چون به قول لئونارد کوهن Everybody knows، و به قول اصغر فرهادی همه می‌دانند. پس نتیجه‌ی دادگاه اهمیتی نداره و تعدد مدعیان، جرم رو اثبات می‌کنه. اما اگه همه می‌دانستند پس اصلا چرا چاپ‌های قبلی کتاب شازده احتجاب با طرح جلد آغداشلو منتشر شد؟ چون اون موقع هنوز یک جنبش اجتماعی گسترده شکل نگرفته بود و انتشار اثر یک متعرض - حتی اگر همه بدانند - تا وقتی در قالب مطالبات عمومی طرح نشده ایرادی نداره، ولی حالا که بازماندگان جنگ بوسنی در اعتراض به مواضع سیاسی گذشته‌ی پیتر هاندکه دارند مجبورش می‌کنند که نوبل ادبیاتش رو پس بده ما باید با آغداشلوی نوبل نگرفته چه کنیم؟ طرح‌هاش رو از روی جلد کتاب‌ها برداریم و اگر زورمون رسید موزه‌ها رو مجبور کنیم که نقاشی‌هاش رو از مجموعه‌‌هاشون حذف کنند... دارم فکر می‌کنم چطور بین این همه از طرفداران جنبش Black lives matter یک اکتیویست علاقمند به ادبیات وجود نداره تا حق آرتور رمبو رو بذاره کف دستش؟ چرا هیچ‌کس با مجسمه‌ی رمبو که ده سال آخر عمرش به‌جای شاعری مشغول قاچاق اسلحه و تجارت بَرده بود کاری نداره؟ چرا به ناشرانی که هنوز شعرهای یک برده‌دار قسی‌القلب رو تجدید چاپ می‌کنند اعتراض نمیشه؟ به قول رمبو ما سربازانِ حُسن‌نیَت‌ایم، فلسفه‌‌ی توحش، از آنِ ماست
جاهلانِ راهِ علم و مُحیلانِ رفاه.
انفجار برای دنیای پرجنب و جوش.
این است رژه‌ی حقیقی.
به‌پیش! حرکت!
سال ۸۶ که مشغول ساخت فیلمی درباره‌ی مجسمه‌های تهران بودیم، رفتیم قم تا نظر مراجع تقلید را درباره‌ی حکم شرعی پیکره‌تراشی و مجسمه‌سازی بپرسیم. از دفتر آیت‌الله بهجت شروع کردیم که می‌دانستیم ساختن مجسمه‌ی موجودات صاحب روح را حرام دانسته. سوال‌مان را مختصر پرسیدیم و رییس دفترشان به اختصار گفتند آیت‌الله مصاحبه نمی‌کنند. بعد رفتیم سراغ آیت‌الله نوری همدانی که موضع معتدل‌تری داشت و ساخت مجسمه را در صورتی که برای اهدف عقلایی باشد و اسراف محسوب نشود جایز دانسته بود. این بار کمی مفصل‌تر درباره‌ی فیلم و اهمیت حضور ایشان حرف زدیم که باز تیرمان به سنگ خورد. هنوز ۸۸ نشده بود و درِ دفتر آیت‌الله صانعی باز بود. می‌دانستیم آیت‌الله صانعی هم مثل آیت‌الله منتظری در مصاحبه دادن سخت‌گیر نیست و اغلب اوقات، آدم دست‌پر از دفترش بیرون می‌آید. طبعا پیش از دیدنش با رییس دفترش طرح موضوع کردیم. دقیقا یادم نیست به او چه گفتم ولی از آن‌جا که نگران بودم باز دست رد به سینه‌ام بزند ده دقیقه‌ای درباره‌ی ضرورت ارتقای کیفیت بصری فضای عمومی و اهمیت حفظ مانیومنت‌ها به عنوان بخشی از حافظه‌ی تاریخی و گرایش به وندالیسم به مثابه آشوب اجتماعی و نسیان شهری حرف‌های بی‌سر و ته زدم و آخرش گفتم می‌خواهیم نظر آیت‌الله صانعی را درباره‌ی این‌ موضوعات بدانیم. رییس دفتر خوش‌رو، لبخند به لب جواب داد: «حاج‌آقا درباره‌ی این‌ها که گفتید نظری ندارند، ولی اگه سوال‌تون اینه که مجسمه‌سازی در اسلام جایز هست یا نه می‌تونم هماهنگ کنم ازشون بپرسین.» همین سوال را پرسیدیم و حاج‌آقا هم جواب داد. خدایش بیامرزاد.
من سفرم | پاره‌نامه‌هایی از عباس کیارستمی (جلد دوم) | نشر نظر | ۸۴ صفحه | چاپ اول شهریور ۹۹
عباس و بهرام و محبوب سلام. هنوز جواب نامه‌ی قبلی ما رو ندادید و مجبور شدم دوباره براتون بنویسم. همان‌طور که ملاحظه کردید به همراه این نامه یک فرم برای عباس هست که معرف حضورتان هست. قسمت بالای این فرم را که نوشته شده بود APPLICATION FOR PERMANENT RESIDENCE خط زده‌اند و نوشته‌اند FOR INFORMATION ONLY که علت آن ‌را نمیدانم. به‌هرحال باید تمام قسمت‌هایش پر شود تا دچار تاخیر نشود. امروز که این نامه را می‌نویسم JUNE 22 است و چهارپنج روزی از تلفنی که صحبت کردیم میگذره. نمیدونم که عباس هنوز در چکه یا هنوز نه‌چکیده. به‌هرحال من منتظر هستم تا شاید از چک یه سری به ما بزنه، که البته راهش نزدیکتر از ایران نیست ولی با وجودی‌که کشور کمونیستی است راحت‌تر میتونه ازش بیاد بیرون. بگذریم این فرم رو که پرکردید فورا آن را برای ما پست سفارشی کنید تا قبل از بیستم جولای به دست من برسد. یادتان باشد که اول یک کپی هم از رویش بگیرید و برای پروین پر کنید.

روی پاکت این نامه، که عمو مصطفی از ریچموند کانادا آن را فرستاده، مُهِر سال ۱۹۸۱خورده. همان سال‌ها عموهایم به کانادا مهاجرت کردند، مادرم مقیم فرانسه شد و پدرم چند ماه رفت پراگ و بعد برگشت تهران. نمی‌دانم او که بیرون از ایران بیشتر از دو هفته دوام نمی‌آورد، در پراگ چه یافته بود که می‌توانست ماه‌ها آن‌جا بماند؛ ارادت به مارکس در پراگ بندش می‌کرد یا رفاقت با کاخیِ کاردار و دواییِ نویسنده. وقتی که اولین بار در سال ۱۳۴۹ به پراگ رفت، یک ماه گم‌وگور شد و همه را، از جمله همسرش، بی‌خبر گذاشت. مرتضی کاخی که آن زمان دبیر اول سفارت ایران در چکسلواکی بوده مسئول پیدا کردن و بازگرداندنش به ایران می‌شود و، وقتی پیدایش می‌کند، او رغبتی به بازگشت ندارد و تا شب تولد اولین پسرش در پراگ می‌ماند. چهارده سال بعد، شبی که سؤالی بی‌جواب بی‌خوابش کرده، نامه‌ای به پرویز دوایی نوشته و از او پرسیده چقدر می‌شود کوچه پس‌کوچه‌های پراگ را گشت و به خیابان‌های تهران فکر کرد و پرسیده چرا پرویز، بچه‌ی‌ دبش تهران، ترک وطن کرده؟ سؤالی که انگار پرسیدنش در پراگ ناممکن بوده. در نامه‌ی دیگری، آنچه را گفتنش به پروین دشوار بوده این‌طور نوشته: «من به این علت نوشتم چیزی را که سخت مرا ناراحت می‌کرد که نمی‌توانستم بگویم. بعضی چیزها مطرح کردنش یا گفتنش خیلی سخت است ولی به‌ناچار می‌نویسم.» هرچه را برای پرویز ‌می‌نوشته روانه‌ی پراگ می‌کرده اما به نظر می‌رسد ترجیح داده بیشتر نامه‌هایی را که برای پروین نوشته پیش خودش نگه دارد.

قدیمی‌ترین نامه‌ای را که پیدا کردم نهم دی ۱۳۴۹ از پراگ به مادرش نوشته و، بی‌آن که بگوید یک ماه پیش از تولد پسرش در آن شهر یخ‌زده چه می‌کند، از شگفتی‌های خیالی شهری می‌گوید که ساعتی چنان عظیم دارد که صدای زنگش تا مراکش می‌رود و صبح‌ها ویلهلم اول، پادشاه مغرب، با صدای آن از خواب بیدار می‌شود. اما نامه‌هایی که از مسکو و پراگ و پاریس و کن برای پروین نوشته، سفرنامه‌هایی از سرزمین‌های خیالی نیستند؛ یا رنج‌نامه‌اند یا خبرنامه. در آن‌هایی که فرستاده از خودش خبر داده و در نامه‌هایی که پیش خودش نگه داشته از غم فراق نوشته و احوالش را شرح داده، انگار که برای دو پروین مختلف می‌نوشته. به پروین واقعی تاریخ ورود و خروجش را گزارش می‌داده و به پروین خیالی از هیجان و اضطراب پیش از نمایش فیلمش می‌نوشته و برایش خواب‌هایی را که در اتاق هتل‌های ارزان می‌دیده تعریف می‌کرده. از سفر که برمی‌گردد پروینِ خیالی دیگر نیست و پروینِ واقعی نشسته روبه‌رویش و دارد برایش جلیقه می‌بافد. «خواهش می‌کنم جلیقه‌ای را که قرار بود برای من بافته شود نباف و اگر دلت خواست ببافی مطلقاً جلوی چشم من نگذار که این سخت مرا اذیت می‌کند و چون مطمئنم تو چنین قصدی نداری ما را از نوبت بی‌نوبت خارج کن.»

پنجاه ساله که می‌شود به این نتیجه می‌رسد که عشق تباهی‌ست و در آخرین نامه‌اش به پروین آرامش را از دوست داشتن و دوست داشته شدن مهم‌تر می‌داند. عباس و پروینِ آخرین نامه را، که دوستی را جایگزین عشق کرده بودند، می‌شناختم و از وقتی خودم آدمیزاد شدم یکی آقای عزیز بود و آن یکی دوست گرامی. پراگی هم که خودم دیدم شباهتی به پراگ رمزآلود کافکا و کوندرا و کیارستمی نداشت و پر از توریست بود. پس پراگ را با همان ساعت کوکی عظیم تصور می‌کنم که چهارهزار نفر به کوک پشتش آویزان می‌شوند تا یک ذره بگردد و پروین را همان زنی می‌بینم که عباس نامه‌های پست‌نشده را برایش نوشته.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خانه گلستان
تصویر: بهمن کیارستمی-سیف‌الله صمدیان/تهیه‌کنندگان: منیژه حکمت-امین کاظمی/پژوهش: مهسا محب‌علی/تدوین: بهمن کیارستمی/طراحی صدا: ماهور میرشکاک/۵۴ دقیقه
جوی و دیوار و تشنه*

شهریور ۶۵ خانم گلستان هنوز گالری‌دار نشده بود و هنوز یک مترجم پاره‌وقت بود و یک مادر‌ تمام‌وقت. گاراژ خانه‌ی دروس هم هنوز کتابفروشی بود و گالری نشده بود. به جز این نامه و تمبرها، یک کتاب هم از خانم گلستان دارم که در همان سال ۶۵ برایم امضایش کرده بود: «قصه‌ها و افسانه‌ها اثر لئوناردو داوینچی ترجمه لیلی گلستان.» دوباره که کتاب را تورق کردم دیدم هنوز بیشتر داستان‌هایش را که شبیه قصه‌های مادربزرگ‌هاست به یاد دارم ولی حالا هیچ تصویری از گالری گلستان-وقتی که کتابفروشی بود-در خاطرم نیست؛ درحالی که خانه و باغ با تمام جزییاتش در خاطرم مانده است. لابد بزرگ‌ترها وقتی می‌رفتند کتابفروشی ما را ول‌ می‌کردند در باغ تا یکی-دو ساعتی از شرمان خلاص شوند؛ ما که یکی-دوتا هم نبودیم.
یک دهه قبل‌تر، پدر و مادرهایمان با احساس امنیت شغلی و درآمد خوب دهه پنجاه خانه ساخته بودند، زندگی راه انداخته بودند و پشت هم بچه پس انداخته بودند. وضع‌شان هم آن‌قدر خوب بود که به جای آن‌که آپارتمان بخرند خانه‌‌هایی بسازند با حیاط‌های نقلی و استخرهایی کوچک، مثل خانه ما در چیذر، خانه پرویز کلانتری در پاسداران، خانه زرین‌کلک و اکبر صادقی در قیطریه و خانه کریم و گلی امامی در الهیه. ولی هیچ کدام از این خانه‌ها باغی مثل باغ خانه‌ی خانم گلستان در دروس نداشت و حالا که بیشترشان خانه‌نشین و کم کار شده بودند در پارک قیطریه یا کتاب‌فروشی زمینه یا باغ گلستان وقت می‌گذراندند و بخش زیادی از کودکی و نوجوانی ما هم در همین‌جاها گذشت. خودم شناکردن را در استخر باغ گلستان یاد گرفتم و اولین بار که به کسی ابراز عشق کردم روی پشت‌بام رخت‌شور خانه‌ی آن‌ خانه بود.

سال ۶۷ کتاب‌فروشی شد گالری و وضع کمی فرق کرد. مهما‌نی‌ها جایشان را دادند به افتتاحیه‌ها و ما که پیش از آن با تی‌شرت و شلوار کوتاه می‌رفتیم باغ، حالا باید با شلوار بلند و پیراهن اتوکرده می‌رفتیم گالری. هر جمعه در حالی که به رنو-۵ زردمان که روبه‌روی گالری پارک بود تکیه می دادم به این فکر می‌کردم که چرا به جای آن‌که آن طرف دیوار با یار کنار استخر باشم و لاک‌پشت‌های پیر باغ را انگولک کنم باید اینجا بایستم و جوی خروشان خیابان دروس را تماشا کنم؛ جوی و دیوار و من تشنه.

دهه هفتاد کم‌کم متوجه شدم که آن باغ جز لاک‌پشت‌ها ساکنان مهم دیگری هم داشته و آدم‌های مهم دیگری هم در آن دو خانه آمده‌اند و رفته‌اند. با این حال همه با نسبتی که با خانم گلستان داشتند برایم تعریف می‌شدند و ابراهیم گلستان می‌شد پدر خانم گلستان و کاوه می‌شد برادر خانم گلستان. خود کاوه برایم موجود غریب و غیر قابل فهمی بود. گرچه تماشای عکس‌هایش از انقلاب و جنگ بر من که تازه داشتم مستندساز می‌شدم تاثیر گذاشت، اما ارتباط برقرارکردن با خودش برایم سخت بود. آدم را جدی نمی‌گرفت و انگار همیشه در عالم دیگری بود و با آن که بسیار خوش‌رو و مهربان و گرم بود در پس صورت خندانش می‌شد تلخی و بی‌قراری را دید. نوعی تلخی‌ که نمی‌دانستی از کجا آمده و دلیلش چیست. البته کاوه نباید هم مرا جدی می‌گرفت؛ آن‌سال‌ها نوجوانی دیلاق بودم که تلو تلو خوران تازه داشتم راهم را پیدا می‌کردم و تصمیم می گرفتم می‌خواهم چه بشوم و چه‌کار کنم. برعکس او خانم گلستان همیشه آدم را جدی می‌گرفت. هنوز هم اگر او را پشت میز کوچکش در گالری ببینی، سوال دومش بعد از احوالپرسی این است که «تازگی‌ها چه کار کرده‌ای؟». جواب که می‌دهی خوب گوش می‌کند و بعد می‌پرسد: «خب کی ببینیمش؟» به دیدن کار که دعوتش می‌کنی ممکن نیست نیاید یا قرار را عقب بیاندازد یا حتی ده دقیقه دیر برسد. کار دیدن الزاما به یک بحث مفصل منجر نمی‌شود، ممکن است سکوت کند، ممکن است چند جمله‌ای بگوید و ممکن است چند روز بعد چیزی بنویسد و با واتزاپ بفرستد، اما مطمئنی که تمام حساسیت و دقتش را در دیدن کار به خرج داده. خانم گلستان آدم را جدی می‌گیرد، همان قدر که در آن نامه‌ی شهریور ۶۵ یک پسربچه‌ی هشت‌ساله را جدی گرفته بود.

سال ۹۱ بنا بود مهسا محب‌علی با خانم گلستان گفتگویی کند درباره‌ی کار و زندگی او. به مهسا پیشنهاد کردم که من هم بیایم و گفتگوشان را ضبط کنم. در جلسه دوم گفتگو خانم گلستان بعد از این که داستان خانه و ساکنین و گاراژ و گالری را تعریف کرد رسید به یک پروژه‌ی زمین مانده. پروژه‌ی ساختن یک گالری بزرگ در انتهای باغ که به دلیل مسائلی که با اداره اوقاف وجود داشت تا آن روز عملی نشده بود. داستان که به اینجا رسید رفتیم در باغ و خانم گلستان در و دیوار گالری ساخته نشده را نشان‌مان داد، از ورودی خیالی رد شد و پشت میز خیالی‌اش نشست و درباره‌ی کارهای خیالی روی دیوارها حرف زد. این‌ها را که می گفت دیدم تازه موضوع یک فیلم پیدا شده، یک افتتاحیه‌ی خیالی در یک گالری خیالی.

قرار شد سیزدهم آبان ۹۱ هرکسی که به نوعی در دوره‌ای با این باغ یا گالری یا خانه در ارتباط بود را دعوت کنیم تا درباره‌ی آن‌چه باغ از سر گذرانده بگوید و برای فضای تازه نقشه بکشد و پیشنهاد بدهد، بخت هم با ما یار بود و در یک جمعه‌ی خنک پاییزی، مهمانی گرم شد و حرف‌ها گل افتاد و فیلم‌مان فیلم شد. برای جلسات بعدی فیلمبرداری در اداره اوقاف هدایت و شهرداری منطقه سه هم برنامه‌ریزی کردیم اما خانم گلستان به دلائلی از ادامه‌ی پیگیری منصرف شد و پروژه فیلم ما هم مثل پروژه‌ی ساختمان جدید گالری گلستان زمین ماند تا هشت سال بعد.

چیزی درباره‌ی این که حالا آن خانه و آن باغ در چه وضعی‌ست نمی‌نویسم و فیلم «خانه گلستان» را که بالاخره چند هفته پیش تمام شد اسپویل نمی‌کنم.

*مجله اندیشه پویا - تیر و مرداد ۱۴۰۰
سال ۸۷ سمیناری در دانشگاه سنت‌اندروز برگزار شد با موضوع انسان‌شناسی تصویری و تنی چند محقق و منتقد و مستندساز، از ایران و اروپا و امریکا را دعوت کرده بودند. از جمع داخل‌نشین‌های راهی اسکاتلند، با محمد تهامی‌نژاد و ممد شیروانی و رضا حائری و مجتبی میرطهماسب و مازیار بهاری و غلامرضا کتال و حمیدرضا صدر هم‌سفر بودیم. تا روز سفر صدر را فقط در تلویزیون در حال تفسیر فوتبال دیده بودم و با آن‌که چندان فوتبالی نبودم به او ارادت داشتم. در صف تحویل بار خودم را به او رساندم و گفتم:‌ «آقا از کتاب تاریخ سیاسی سینماتون واقعا لذت بردیم.» از آن حرف‌ها که آدم فقط برای بازکردن صحبت می‌زند. فکر می‌کردم صدر سری تکان بدهد و ماجرا به همین معارفه‌ی مختصر ختم شود که نشد. پرسید: خوندیش مگه؟
- بله.
- واقعا خوندیش؟
- آره آقا خوندمش.
- جان من خوندیش یا همین‌طوری الکی میگی؟
استثنائا همین‌طوری الکی نمی‌گفتم و واقعا خوانده بودمش. ولی صدر کوتاه‌بیا نبود و هی سوال می‌کرد تا مطمئن شود خالی نمی‌بندم و کتاب را خوانده‌ام. جواب که می‌دادم به وجد می‌آمد و گل از گلش می‌شکفت، نه چون مجیز کارش را می‌گفتم، می‌خواست بفهمد هم‌سفرش لیاقت گفتگو دارد یا نه. حرف‌زدن را دوست داشت و با هیجان و آب‌وتاب داستان تعریف می‌کرد اما می‌خواست قبل از آن‌که سرصحبت باز شود لیاقت گوش حریف را بررسی کند. یادم نیست در طیاره کنار هم نشسته بودیم یا نه، یادم نیست درباره‌ی چه حرف زدیم ولی در فرودگاه ادینبرو که پیاده شدیم رفیق شده بودیم.

در فرودگاه استقبال گرمی از ما نشد و به دشواری و غریبانه رسیدیم دانشگاه. میزبان که گرفتار تدارک سمینار بود خوشامد مختصری گفت، برنامه را داد دستمان، توصیه‌های لازم را کرد و راهی‌مان کرد خوابگاه. سر میز شام چشمم دنبال رفیق تازه‌ام بود که بپرسم غم غربت او را هم گرفته یا فقط من‌م که حال خوشی ندارم و نادم و پشیمانم و هنوز نرسیده دارم برای برگشتن ساعت‌شماری می‌کنم، اما صدر سر میز نبود. روز بعد سر میز صبحانه هم ندیدمش و به اولین جلسه‌ی سمینار هم نیامد؛ دردسرتان ندهم صدر نبود که نبود. سنت‌اندروز هم پاریس و رم نبود که راحت بشود در آن گم‌وگور شد، دهستانی بود با یک کلیسای جامع، یک دانشگاه و چند زمین گلف. سنت اندروز زادگاه بازی گلف است، قدیمی‌ترین زمین گلف جهان آن‌جاست، باشگاه سلطنتی گلف در قرن هجدهم آن‌جا تاسیس شده و موزه‌ی گلف بریتانیا آن‌جاست. در محوطه‌ی دانشگاه هم توپ گلف کم نبود و ما در تنفس میان جلساتِ پرخمیازه‌ی سمینار از لای چمن‌ها توپ گلف پیدا می‌کردیم که سوغاتی ببریم تهران. جلسات نمایش فیلم هم بی‌حال برگزار می‌شد و تنها جلسات پرشور، مباحثه بین دانشگاهیان عمدتا ایرانیِ در تبعید بود که در آن مقطع حساس یعنی دور اول احمدی‌نژاد بحث‌ها و مجادلات پرزدوخوردی با هم داشتند. نمی‌دانم میزبان‌مان از ما راضی بود یا نه اما اگر تصور می‌کرد ممد شیروانی و رضا حائری و بنده قرار است در گفتمان تبیین سویه‌های گوناگون سیرتطور در سپهر سیاست ایران حضور مفید و موثری داشته باشیم تیرش به سنگ خورد و ما از روز سوم رفتیم سراغ تحقیق میدانی برروی مهم‌ترین تولید گوارای اسکاتلند، ولی حمیدرضا صدر آن‌جا هم نبود، یعنی اصلا نبود که نبود. در فرودگاه ادینبرو بالاخره صدر را دیدم که برعکس مای خسته و خمار، سرحال و قبراق در صف تحویل بار ایستاده بود. کمی شاکی و طلبکار پرسیدم: آقا کجا بودین شما؟
- بودم.
- نخیر نبودین.
- آهان، یه کار نوشتنی داشتم صبح‌ها بیشتر تو اتاقم بودم.
- عصرها کجا بودین؟
- بودم.
- نبودین آقا.
- به شما خوش گذشت؟
- بعله.
راست نمی‌گفتم، به ما زیاد خوش نگذشته بود و معلوم بود به او بیشتر خوش گذشته. توی هواپیما خودم را روی صندلی کنار او جا کردم تا بفهمم کجا بوده و چه می‌کرده. کمربند را که بستیم، خودش را لو داد و گفت: «آقا این گلف هم عجب داستانی داره‌ها، چه جایی بودیم.» او سفر دیگری رفته بود و ما سفر دیگری. ما فیلم‌های خودمان را دیده بودیم و حرف‌های خودمان را شنیده بودیم و او کلوپ‌های باستانی گلف را دیده بود و در قدیمی‌ترین زمین گلف جهان تفرج کرده بود و داشت با دفترچه‌ای پر از اطلاعات درباره‌‌ی زادگاه گلف برمی‌گشت تهران. صدر از ادینبرو تا لندن با شور و هیجان درباره‌ی گلف حرف زد و من اگر لندن پیاده نمی‌شدم به تهران که می‌رسیدیم می‌توانستم مفسر بازی گلف شوم.

در بین یادداشت‌هایی که امروز در سوگ صدر خواندم چند جمله‌ از پیروز کلانتری نظرم را جلب کرد و روشنم کرد که چرا علی‌رغم قول و قرارهایی که در سفر گذاشتیم آن رفیق تازه را دیگر هیچ‌وقت ندیدم: «بعدها که از سینما فاصله گرفت و چسبید به فوتبال، خیلی خوب می‌فهمیدم که چرا آن‌چه را که جستجو می‌کرد در فوتبال پیدا کرد و نه در سینما. او همیشه خودش را درون یک شور عمومی و جمعی و اجتماعی پیدا می‌کرد و روشن است که فوتبال این را خیلی بیش‌تر از سینما دارد.»
دوباره ماجرای چاپ نامه‌های عباس به پروین و دوباره بحث اخلاق در خانواده… بعد از آن که هفته‌ی پیش، دادگاه تجدید نظر حکم برائت نشر نظر از تمام اتهاماتی که بعد از انتشار دو کتاب «من خانه‌م» و «من سفرم» طرح شده بود صادر کرد، باز اخوی ما بانگ الله‌اکبر سر داد که مسلمین چه نشسته‌اید که بهمنین (یعنی بنده و بهمن‌پور) اموالم را مصادره کرده‌اند و حق‌ام را خورده‌اند. بهمنین هم که سال گذشته بارها و بارها در این دادگاه و آن دادسرا به همه‌ی اتهامات پاسخ داده‌اند حالا بر آن شده‌اند که این بحث را ادامه ندهند و بروند پی بدبختی خودشان. اما هفته‌ی پیش پروین هم برای اولین بار مستقیم و بی‌واسطه به چاپ این دو کتاب معترض شد و به گفتگوی مدیر نشر نظر با خبرگزاری ایبنا واکنش نشان داد. بخشی از اعتراض او به درستی طرح شد، به نظر می‌رسد این نامه‌ها بعضی‌شان به گیرنده رسیده و بعضی‌شان هیچ‌وقت پست نشده. ناشر محترم هم برای پروین توضیح داد که راوی یعنی خبرنگار ایبنا در بازتاب گفتگو بی‌دقتی کرده و این‌که هیچ‌کدام از نامه‌ها ارسال نشده‌اند درست نیست. از این جزییات که بی‌اهمیت هم نیستند بگذریم، می‌رسیم به اعتراض اصلی پروین. برعکس اخوی ما که در طرح اتهامات کم نگذاشته و هر سنگی دم دستش بوده پرانده تا شاید یکی به هدف بخورد، پروین در واقع فقط یک سوال طرح کرده. نه کسب مال نامشروع موضوعش بوده و نه سرقت ادبی و فقط پرسیده چرا پیش از چاپ نامه‌ها کسی به او چیزی نگفت. حالا که پرونده در دادگاه بسته شده و اظهارنظر عمومی درباره‌ی پرونده با منع قانونی مواجه نیست می‌خواهم به این سوال پروین پاسخ بدهم، گرچه مطمئن نیستم که توضیحاتم برایش راضی‌کننده باشد.

در پیشگفتار «من خانه‌م» نوشته‌ام که پیش از خواندن این نامه‌ها هیچ تصویری از زندگی مشترک پدر و مادرم باهم نداشتم و در این نامه‌ها صحنه‌هایی از یک ازدواج را با تمام جزییاتش دیدم. منظور من از صحنه و تصویر، استعاری نبود و جز یک عکس که در جلد دوم آمده تا امروز هیچ تصویری از پدر و مادرم وقتی که زن و شوهر بوده‌اند با هم ندیده‌ام. این وقتی عجیب‌تر می‌شود که یکی از آن دو آرشیویستِ قهارِ دوربین‌ به‌دستی‌ست که هیچ چیز را دور نمی‌ریزد. پس چرا جز این نامه‌ها از یک زندگی مشترک سیزده ساله هیچ چیز وجود ندارد و ما از سال ۴۷ تا سال ۶۰ در یک سیاه‌چاله زندگی کرده‌ایم؟ از احمد و پروین در لندنِ دهه پنجاه یا عباس در پراگ و رم، تک و توک عکس‌هایی هست اما از ما چهارتا حتی یک عکس خانوادگی وجود ندارد. دلیلش را البته همه می‌دانستیم، پروین بعد از جدایی هرچه بود را نابود کرد و دور ریخت، او که آدم دقیق و مصممی‌ هم هست این کار را طوری انجام داد که مطلقا هیچ چیز باقی نما‌ند جز همین نامه‌ها. شهریور پارسال که پیش از چاپ کتاب دوم، نامه‌های سفر را با هم می‌خواندیم از او پرسیدم چطور این‌ها جان سالم به در بردند و او گفت وقتی بعد از جدایی در زیرزمین منزل چیذر زندگی می‌کرده نامه‌ها پیشش بوده‌اند تا آن که عباس یواشکی آمده پایین و نامه‌ها را ‌دزدیده. پرسیدم اگر ندزدیده بودشان آن‌ها را هم از بین می‌بردی؟ گفت حتما. نپرسیدم چرا. سوال بی‌ربطی بود و حتما در جوابش حرف بی‌ربطی می‌شنیدم. عباس از قول نمی‌دانم کی می‌گفت درد را فقط اول شخص مفرد می‌تواند صرف کند آن هم فقط در بن مضارع. به ما چه که پروین در چه حال و روزی بوده که هرچه بوده و نبوده را دور ریخته. گرچه امروز می‌شود در اینستاگرام کلاس اخلاق برگزار کرد و هیهات من ظله (با ظ به معنی تاریکی) راه انداخت و یقه پروین را چسبید که چرا درباره‌ی تاریخ مشترک یک خانواده‌ی چهار نفره به تنهایی تصمیم گرفته و به سرنوشت یک خانواده‌ی بی‌تاریخچه فکر نکرده، اما عباس هرگز یقه‌ کسی را نگرفت و فقط آن‌چه را که فکر می‌کرد مهم است به روشی نه چندان اخلاقی حفظ کرد. حالا هم مطمئن نیستیم که راضی به انتشارشان هست یا نه اما حفظ‌شان کرده، آن هم طوری که مطمئن شود به دست اهلش می‌رسند. حالا حکم اخلاق درباره‌ی سرقت اموال همسر سابق چیست؟ اصلا مالک نامه‌هایی که او نوشته خودش است یا همسرش؟ بهتر نبود به جای آن‌که یواشکی برشان دارد با پروین نابودگرِ آن‌سال‌ها بنشیند و درباره‌ی حفظ مراسلاتشان صحبت کند و باهم به تصمیم مشترکی برسند تا حقی ناحق نشود؟ با اطمینان می‌گویم که اگر پرسیده بود نامه‌ها امحا شده بودند و اگر من پرسیده بودم نامه‌ها منتشر نمی‌شدند. پروین نپرسید و دورانداخت، عباس نپرسید و نگه داشت و من نپرسیدم و منتشر کردم. کارم بد بود؟ شاید. کارم عجیب بود؟ نه. عباس در یکی از نامه‌ها نوشته: برای دوست داشتن، برای آرام بودن و برای راحت زندگی کردن، آدمیزاد به کمی اخلاق محتاج است. بحث اخلاق که چه هست و چه نیست در این خلاصه نمی‌گنجد اما عجالتا این جمله که نمی‌دانم مال کیست برای من یکی می‌تواند راه گشا باشد. «من چیزی را که برای خودم نمی‌پسندم به دیگری روا ندارم.» همین!
دیدم زالو شدیدا مورد تحلیل قرار گرفته گفتم کمی اطلاعات ضمیمه‌اش کنم جهت تنویر افکار عمومی. یکم: زالو سال ۸۱ با همین سر و شکل ساخته شد و همان موقع نمایش‌های محدودی هم داشت. دوم: من دانش‌آموز سیستم آموزشی بودم که به آن می‌گفتند نظام قدیم. یعنی سال اول دبیرستان برای ادامه تحصیل چهار انتخاب داشتیم: ریاضی/فیزیک، علوم تجربی، علوم انسانی یا هنرستان. باور عمومی این بود که هنرستان جای بچه تنبل‌هاست و علوم تجربی هم پیش‌درآمد پزشکی خواندن. برای همین ماند علوم انسانی و ریاضی/فیزیک. از بد حادثه برادر بزرگم که از من بسیار باهوش‌تر و درس‌خوان‌تر بود پیش از من ریاضی/فیزیک خوانده بود و بعد با رتبه عالی در کنکور، در دانشگاه صنعتی شریف قبول شده بود. بدبیاری دیگر آن که رفیقی داشتم به اسم هوشیار خیام. (پسر مردی که در فیلم مشق شب نظام آموزشی آن سال‌ها را نقد می‌کند.) من و هوشیار در دبیرستان هم‌کلاسی بودیم و باهم می‌رفتیم کلاس پیانو و خطاطی. هوشیار ریاضی‌اش عالی بود، پیانیست و آهنگ‌ساز تراز اولی شد و خطش حرف نداشت. بنده هم در تجدید آوردن رکورد می‌زدم و در نواختن و نوشتن افتضاح بودم (و هستم) ولی قرآن و دینی و فارسی و زبانم بد نبود. از من اصرار که تغییر رشته بدهم و بروم علوم انسانی و از پدرم انکار که تو مگه چی‌ت از احمد و هوشیار کمتره. دو سال بعد هوشیار رتبه اول کنکور هنر را کسب کرد و من ترک تحصیل کردم و رفتم به خدمت مقدس سربازی. سوم: پیش از دوران دبیرستان، خانه‌ ما چند سالی مهمانی داشت که مثل تئورمای پازولینی وقتی رفت هیچ‌کس همان آدم قبل نبود. وقتی می‌آمد سوال‌هایی که همه می‌پرسیدند را نمی‌پرسید و نمی‌گفت: عزیزم کلاس چندمی، دَرست خوبه، کدوم مدرسه میری و این‌ها؛ یعنی اصلا سوال نمی‌پرسید. می‌آمد حرف‌های عجیب می‌زد و گاهی دعوا راه می‌انداخت و می‌رفت. زیبایی مسحورکننده‌ای داشت و نظراتش با همه فرق می‌کرد، درباره‌ی درس و مشق هم چیزهایی می‌گفت که درست نمی‌فهمیدم ولی سی سال بعد که رفتم سراغش و دوباره همان حرف‌ها را شنیدم، دیدم بعله، تاثیرش را روی ساکنین خانه‌ ما گذاشته. پروانه اعتمادی به من جرات داد که نظام قدیم و جدید را ول کنم بروم دنبال کاری که دوست دارم. فکر می‌کنم به پدرم هم جرات داد که وقتی دید بچه‌‌هایش درس‌خوان نیستند دست از سرشان بردارد و بگذارد کاری که دوست دارند را بکنند و حمایت‌شان کند. (احمد هم تحصیل در دانشگاه شریف را رها کرد و یک شرکت موفق کامپیوتر راه انداخت.) خود پروانه اما پسری هم‌سن و سال ما داشت که تا سال‌های سال خاری بود در چشم‌مان، آقامهر یا مهرداد پاکباز، هم آرتیست شد و هم تحصیلات عالیه کرد. 🤦🏻‍♂
دیشب بالأخره کتاب «از قیطریه تا اورنج کانتی» حمیدرضا صدر را با مشقت فراوان تمام کردم. شاید اگر صدر نمرده بود خواندنش کار یک شب بود ولی یک نفس خواندن حکایتی که آخرش را می‌دانستم، آسان نبود. داستان‌هایی که حاصل تماشای دقیق و پرشور دوروبرش هستند، اما چون می‌داند دارد وقت اضافه‌ی یک بازی فوتبال را می‌بیند همه‌ی دقت و حساسیتش را به خرج داده تا چیزی نادیده و ناشنیده نماند. در عین حال همان حمیدرضا صدری‌ست که باید آن‌چه می‌بیند و می‌شنود را راستی‌آزمایی کند و ته‌وتویش را دربیاورد. فکت‌ها مهم‌ا‌ند و اطلاعات تکمیلی واجب. هربار که از بیمارستان یا مطب به خانه برمی‌گردد باید آن‌چه شنیده و دیده را گوگل کند تا ببیند شعر تحویلش داده‌اند یا حرف حساب. فکر می‌کنم اطلاعات او درباره‌‌ی انواع و اقسام تزریق از بسیاری پزشکان بیشتر بود و شاید همین باعث شد وقت اضافه‌اش کمی بیشتر شود: «می‌دانی نوک سوزن‌ها در تزریق عضلانی با زاویه‌ی نود درجه وارد بدن می‌شوند و محل‌های تزریق‌شان هم بازوها، باسن و جلوِ ران‌ها هستند. می‌دانی سوزن در تزریق داخل وریدی با زاویه‌ی سی درجه وارد رگ می‌شود. می‌دانی سوزن‌ها را در تزریق زیر جلدی در حد فاصل زیر پوست و بالای عضله با زاویه‌ی چهل و پنج درجه فرو می‌برند و آن‌ها را معمولا پشت بازو، جلوِ ساعد، پشت کتف، بالای باسن یا پشت ناف می‌زنند.»

صبح اول وقت داشتم می‌آمدم دفتر که دستگاه پخش اتومبیل تصمیم گرفت ترانه‌ای پخش کند که قبلا نشنیده بودمش. هر از گاه محتویات فلش را عوض می‌کنم و آن را می‌‌گذارم روی حالت رندُم تا تبدیل شود به یک رادیوی آشنا؛ تقریباً می‌دانی که قرار است چه بشنوی ولی کمی هم هیجان این را داری که آهنگ بعدی کدام است... (دارم مثل صدر خودم را دوم‌شخص خطاب می‌کنم) از صیاد شیرازی که پیچیدم در شهید سلیمانی دستگاه رسید به We'll meet again از جانی کَش. در ترافیک سنگین بزرگراه شهید سلیمانی چند باری شنیدمش و بر جانم نشست. تا رسیدم دفتر گوگلش کردم و دیدم عجب داستانی دارد. اولین بار در سال ۱۹۳۸ وِرا لین آن را خوانده و در واقع همان «ممد نبودی ببینی» ارتش انگلیس در جنگ جهانی دوم بوده. وقتی سربازان نگون‌بختِ کلاه‌خود به سر را از زیر شمایل پادشاه رد می‌کردند و می‌فرستادند جبهه، این ترانه را پخش می‌کردند که یعنی انشالله دوباره هم را می‌بینیم، یا در دنیا یا در آخرت، یا قهرمان می‌شوید یا شهید.

غروب که برگشتم خانه و ترانه را برای زنم گذاشتم و داستان را تعریف کردم چندان به وجد نیامد. ترانه را از بر بود و اطلاعاتش از من بسی بیشتر. پدرش، هم به ملکه ارادت داشته و هم به وِرا لین، برای همین همان‌قدر که من در خانه‌‌مان
«تو ای پری کجایی» شنیده بودم او We'll meet again شنیده بود، با این تفاوت که حسین قوامی کسی را به کشتن نداده در حالی که ورا لین جرعه جرعه شهد شهادت به سربازان پادشاه نوشانده. اما با دانستن این ماجرا در من حس ترحم چندانی نسبت به شهیدان جنگ جهانی دوم پیدا نشد و همچنان از گوش کردن به آن حظ فراوان می‌بردم، به خصوص از اجرای جانی کَش که چندان حماسی و آهنگرانی نیست و وعده‌ی دیدارش تغزلی‌تر از وِرا لین است، که البته با بی‌علاقگی خانواده، جانی برگشت به اتومبیل و ورا ماند در دفتر کار.

امروز صبح که باز در مسیر دفتر، رادیوی اتومبیل دوباره رسید به این ترانه، فکر کردم اگر قصه‌‌اش را نمی‌دانستم و اگر فیلم زالو تیتراژ نهایی داشت، چقدر برای پایان فیلم مناسب بود.