تشنه ی حقیقت
1.09K subscribers
23.6K photos
3.85K videos
177 files
4.81K links
تاسیس نهم آذر ۱۳۹
گفته بودند عشق آسمانیست خود بدیدم عشق با پا می آید... ل_مجنون
Download Telegram
@bahag 🌺🍃

*عزیز نسین در یکی از کتاب های خود می نویسد:*

*در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی، صبح زود که مردم مستضعف آن منطقه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند....*

*ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید...*
*آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن به محل کارشان باز ماند...*
*اکثر آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه سنگینی می شوند، بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند.آخر این مردم هیچ تفریح و لذتی در زندگیشان نداشتند..
بنابراین حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند و به خاطراتشان فکر کردند...
سرانجام نیز ویولونیست که مردی ۳۵ ساله بود کارش تمام شد، ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد، اما با تشویق بی امان مردم پاهایش سست شد...
او همه آنها را به صف کرد و به همگی ک. ه حدود ۳۰۰ نفر بودند، نفری ۵ دلارهدیه داد...
سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد، سوار تاکسی شد و رفت...
رفت تا مردمان فقیر از فردا این ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند...
اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست ۳۵ ساله کسی نبود جز «جاشوا بل» یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که ۳ روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام ۱۰۰ دلار به فروش رفته بود.فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت : من فرزند فقرم...
وقتی در کنسرتم فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقرا را از یاد بردم...
به همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرار کردم...
بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند،پولی را که از کنسرت نصیبم شده بود، میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم...
عده ای بزرگ زاده می شوند، عده ای بزرگی را به دست می آورند و عده ای بزرگی را بدون آنکه بدانند با خود دارند...
بزرگ باشیم
@bahag 🌺🍃
@bahag 🌺🍃

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان »
حکایت شمارهٔ ۱۲

یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت‌ها کدام فاضل تر است گفت تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

ظالمی را خفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به

وآنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی مرده به

@Bahag 🌺🍃
حکایت فوتبال ما!!!!
دو تا سیاست مدار در رستوران داشتند با هم بلند بلند
بحث می کردند،
گارسون از آنها پرسید مشکلی پیش اومده؟؟
در موردچه چیزی انقدر بحث می کنید؟
یکی از آنها گفت؛ ما داریم در مورد کشتن ۱۵ هزار انسان و یک الاغ برنامه ریزی می کنیم!
گارسون گفت حالا چرا الاغ؟
یکی از سیاستمدارن به دوستش گفت دیدی گفتم! با این روش کسی به جان اون ۱۵ هزار انسان اهمیتی نمیده!
این الاغ همان اخبار جزیی و حاشیه ی است که سیاستمداران همیشه افکار عمومی را به سوی آن منحرف می کنند تا افکار و چشم ها از خبر اصلی دور شود!!
نتیجه بازی فوتبال ایران و آمریکا کوچکترین و بی ارزشترین باخت این روزهای ایران بود که اگر با برد همراه میشد حتما  توسط رسانه های حکومتی سعی میشد  بزرگ و حماسی جلوه داده شود.
دایره تمامیت خواه حاکم همان روزی که با قمار  انتخاباتی سال ۱۴۰۰  #دموکراسی نیم بند ایران را فدای  #دموکرئیسی کرد در مسیر باخت قدم گذاشت..‌‌.

بصیرت را باختید
کرامت انسانی را باختید
اخلاق را باختید
هم بستگی را باختید
اقتصاد را باختید
سیاست خارجی را باختید
تعامل و تعادل را
هنر را
اندیشه را
مردم را...

و هزاران باخت دیگر که بازی فوتبال در برابرشان اصلا عددی نیست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ایلان ماسک: تراشه نورالینک می‌تونه به افراد نابینا، قدرت بینایی بده

اینجا هم  در یک کشور مدهب زده با فشنگ چشم جوان‌ها را تخلیه میکنن..
زندگی یک پاداش است نه یک مکافات
فرصتی است. کوتاه تا ببالی...بدانی...بیندیشی...
بفهمی...وزیبا بنگری...
و در نهایت در خاطره‌ها بمانی و تاثیر بگذاری
پس زندگیت را خوب زندگی کن.....

@bahag 🌺🍃
از درخت بیاموزیم
برای بعضی ها باید ریشه بود
تا امید به زندگی را به آنها بدهیم

برای بعضی ها باید تنه بود
تا تکیه گاه آنها باشیم
برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود
تا عیب های آنها را بپوشانیم

برای بعضی ها باید میوه بود
تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم
نه زنده ماندن را …

@bahav 🌺🍃
خونیش حیفه. 😂😂😂😂

🌺🍃

💎 ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭﺵ آمد ﻭ ﮔﻔﺖ : پدر ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣان بمن ﺑﺪﻩ ميخواهم توپ ﺑﺨﺮﻡ، پدر ﮔﻔﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﺧﺮﻭﺳﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻭ ﺑﻔﺮﻭﺷﺶ! براي خودت يك توپ بخر.
ﭘﺴﺮﻩ ﺧﺮﻭس را به بازار ﺑﺮﺩ تا ﺑﻔﺮﻭﺷد ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ خروس را به قيمت هزار ﺗﻮﻣﺎن هم ﻧﺨﺮﯾﺪ.
پسر ﺩرب خانه اي را ﺯﺩ. زني خوش روي ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺴﺮﻩ گفت: خانم اين خروس را به قيمت هزار ﺗﻮﻣﺎن از من ميخريد؟
— ﺯﻥه دلش سوخت و گفت ﺑﯿﺎ ﺩﺍخل تا از كيفم پول بياورم ! شوهرم بسيار شكاك است. تو را درب منزل ببيند هم براي تو بد مي شود و هم براي من.
ﭘﺴﺮﻩ رفت داخل، همينكه ﺧﻮﺍستند ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺮﻭﺱ ﺻﺤﺒﺖ کنند، ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ.
ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺖ واي ﺷﻮﻫﺮمه، خیلی بدبینه! ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻗﺎﯾﻢ ﺷو!
ﺩﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮد ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ نيست ولي معشوقه اش بود ! زن او را به داخل دعوت كرد و گفت بد موقعي آمدي، الان موقع آمدن شوهرم است
صداي در بلند شد!
ﺯﻧﻪ به دوس پسرش ﮔﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮﻣﻪ
ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ!

ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮد
معشوقه زن و پسر در زيرزمين با هم آشنا شدند
ﭘﺴﺮﻩ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺧﺮﻭﺱ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺨﺮﯼ!
معشوقه زن ﮔﻔﺖ: ﺻﺪﺍﺗﻮ ﺑﯿﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺸﻨﻮﻥ!
ﭘﺴﺮﻩ: با همان صدا گفت خروس مرا ميخري؟
معشوقه گفت : نه
پسر گفت ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ. يا ميخري وَيَا ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺩﻣﯿﺰﻧﻢ.
ﻣﺮﺩ گفت : باشه ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺒﻮﻝ! ﭼﻨﺪ؟
ﭘﺴﺮﻩ: ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ!
ﻣﺮﺩ: ٥٠ هزار ﺗﻮﻣﺎن براي يك خروس ؟ ﻧﻤﯿﺨﺮﻡ ﮔﺮﻭﻧﻪ!
ﭘﺴﺮﻩ: ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻢ!
ﻣﺮد: ﺑﺎﺷﻪ! ﺑﮕﯿﺮ ﺍﯾﻨﻢ ﭘﻮﻝ!
😂😂😂
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ!!!
ﭘﺴﺮﻩ گفت ﺧﺮﻭﺳت را ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﯽ!!!؟

معشوقه گفت البته:
ﭘﺴﺮﻩ گفت : ﭘﻨﺞ ﺗﻮمان
ﻣﺮﺩ: همين الان ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺑهم ﻓﺮﻭﺧﺘﯽ!
ﭘﺴﺮﻩ: ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ الان ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻢ!
ﻣﺮﺩ گفت ﺑﺎﺷﻪ ﭘﻮﻟﻮ ﺑﺪﻩ! ميفروشم
ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈه گذشت
ﭘﺴﺮﻩ گفت : خروس من را مي ﺧﺮﯼ؟
ﻣﺮﺩ گفت نه
پسر گفت : داد ميزنم
مرد گفت : چند؟
ﭘﺴﺮﻩ: ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ!!!
ﻣﺮﺩ: ﮔﺮﻭﻧﻪ. ديوانه شده اي؟
ﭘﺴﺮﻩ : ﺻﺪﺍيش را بلند كرد
ﻣﺮﺩ: ﺑﺎﺷﻪ ﺍﯾﻨﻢ صد هزار تومان.
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ!
ﭘﺴﺮﻩ: ﺧﺮﻭﺳﻮ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﯽ؟
ﻣﺮﺩ: ﺑﮕﯿﺮ برا خودت ﭘﻮﻟﺶ هم ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ! ﻓﻘﻂ ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ!

ﺑﻌﺪ ﺯﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ گفت بیاین ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﻓﺖ.
ﭘﺴﺮﻩ ﺭﻓﺖ ﻫﻢ ﺗﻮﭖ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ.
ﺧﺮﻭس رو هم ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ ﺧﻮﻧﻪ

باباش بهش گفت چکار کردی که هم پول داری، هم دوچرخه خریدی و هم خروس رو،
پسره هم داستانو تعریف میکنه باباش بهش میگه این پول حرامه، پسر گفت حرام نیست من فقط خرید و فروش کردم.
پدر گفت برو مسجد و از ملّا بپرس اگر گفت حلاله ایراد نداره و گرنه حق نداری با توپ و دوچرخه برگردی خونه. او مرد خداشناس و پاکی هست و حقیقت را به تو خواهد گفت و هر حکمی داد باید قبول کنی.
پسره هم میره مسجد محل میبینه یه آخوند باعمامه گنده اونجا نشسته وبه سوالات مردم جواب میده
صبر میکنه نوبتش که شد میره جلو و میگه حضرت آقا ببخشید مزاحم شدم من یه خروس دارم، ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که آخونده میگه اینجا هم دست از سر من بر نمیداری؟ تخم سگ تو هنوز هم اون خروسو داری؟؟؟؟!!!! "
😳😱
پسر ميگه ٢٠٠ هزار ﺗﻮﻣﺎن وگرنه داد ميزنم كه تو با زن شوهر دار رابطه داري. آخوند صدايش را پائين مياورد و ميگويد بگير اين ٢٠٠ هزار ﺗﻮﻣﺎن را ولد زنا، خروس هم مال خودت😂و اینگونه بود که آن پسر هر موقع پول لازم داشت برای نماز به مسجد میرفت و خروسش را هم با خود میبرد و پس از مدتی شد رئیس کل بانک ملی و بعد از آن اختلاس کرد و رفت کانادا...

بله اسم اون پسر خاوری بود
الان فهمیدین چرا هیشکی کاریش نداره؟ چون داد میزنه

🌺🍃
@bahag 🌺🍃

فردی همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد!
که خدایا ، جان این همسایه کافر من را بگیر ، مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)

زمان گذشت و او بیمار شد . دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد!

هرروز بر سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس!

روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ، دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد ،
از آن شب ب بعد ، هر شب سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد . من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی ...

حکایت خیلی از آدمای امروزیه :

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
.
۳۱ دسامبر #شب_سال_نو_میلادی است

@bahag 🌺🍃
گوگل با این طرح با سال ۲۰۲۲ خداحافظی می کند...
@bahag 🌺🍃
@bahag 🌺🍃
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

مورخین تاریخ ایران می نویسند  که «ناصرالدین شاه» در بازدید از «اصفهان» با کالسکه سلطنتی از «میدان کهنه» عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌ فروشی اُفتاد!
مرد ذغال‌ فروش تنها یک شلوار پاره پاره به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال ‌ها بود و به همین علت گرد ذغال آغشته شده با عرق بدن عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود!

ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت :
«جهنم بوده‌ای؟»
ذغال فروش گفت :
«بله قربان!»
شاه پرسید : «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغال‌ فروش حاضر جواب پاسخ داد : «تمام افرادی که اینک در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم!»
شاه بعد از مکث کوتاهی گفت :
«مرا چه! مرا آنجا ندیدی؟»
ذغال‌ فروش پیش خود فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیده ام حق مطلب را ادا نکرده است، پس در اقدامی زیرکانه پاسخ داد :
«قبله عالم، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!

.
@bahag 🌺🍃
🔹 من ابتدا فكر ميكردم كه مملكت، شاه و وزیر دانا ميخواهد؛ و مدتي بعد به ايـن نتيجه رسيدم كه مملكت، مردم دانا ميخواهد❗️

🔹 اگر نیت یکساله دارید، گندم بکارید؛ اگر نیت ده ساله دارید، درخت بکارید و اگرنیت صدساله دارید انسان تربیت کنید❗️

« امروز ۲۰ دی ، سالگرد کشته شدن امیر کبیر »


@bahag 🌺🍃
@Bahag 🌺🍃
هی .....

الان چندروزه از سر صلات صبح تو رادیو، تا اخبار پس از شامگاهی تو تلویزیون، اعلام میکنه، زنهار!! آگاه باشید و هوشیار که هوا این هفته سرد خواهد شد!!
حالا چی؟ چند درجه، فقط چند درجه ناقابل هوا قراره سرد بشه. ..
بگذریم که نا کار آمدي سیستم مدیریتی کشور عنی و با مخازن بزرگ گاز را در مرحله بحرانی قرار داده است.. که جای بحث دارد...

آنجا که مسئولین بجای اندیشیدن به مشکل گاز کشور نگران یخ زدن اروپا بودن و اروپا در حال حل مشکل برای زمستانش بود...

بگذریم  تا تعریف کنم
قدیمی ترها یادشونه زمستون های سرد و بخاری های نفتی پِت پِتی رو!! برفهای سفید و چکمه های رنگی کفش ملی رو.

از اول مهر هوا رو به خنکی میرفت،آبان دیگه سرد بود.مدرسه ها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن میکردند، قبلش باید دیگ دیگ می لرزیدی تو کلاس.

از همون اول پاییز لباس کاموایی ها از تو بقچه در میومد، کی با یه تا پیرهن میگشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس میپوشیدی یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمیشد. اوایل آبان بخاری های نفتی و علاالدین های سبز و کرمی رنگ از تو انباری ها در میومد. تویست هم بود که ژاپنی بود و با کلاس.تازه بو هم نمیداد.

بخاری نفتی ها اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه. ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون! نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی ته حیاط بشکه به دست، عینهو کوزت. برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت. برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه های بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکه های کوچولو، اون موقع یه وسیله ی کارآمد ی بود که هیچ اسم خاصی هم نداشت از قضای روزگار. یه لوله کرم رنگ با یه چی آکاردئون مانند نارنجی به سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی کار راه بنداز بود.

بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند، یعنی سرد و سردتر که میشد، در اتاق ها یکی یکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال، دی و بهمن عملا خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه ی گرم.اتاق ها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق میکشیدی، درو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی. تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند... درو ببند!! سوز اومد!!! باد بردمون!!!

گاهی که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت،یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله ی سفالی سیم پیچ شده میدادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم بشی دو قدم دور میشدی نوک دماغت قندیل میبست.

بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول میکردند از هول دور موندن از بخاری. پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه.
و اما روی بخاری، آشپزخونه ی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن.اگر هم نبود، پوست های پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست پرتقال های نیم سوز گم بشه.
موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش یخ و بالش رو پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره، سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابه لای موهات نفوذ میکرد . پتوهای ببر و طاووس نشان و لحاف های پنبه ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم.

بیرون سرد بود، خیلی سرد! ولی دلمون گرم بود. گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون. دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچه هایی که با چکمه های رنگی کفش ملی،تو راه مدرسه، گوله برفی رو سمت هم پرتاب میکردند، بچه هایی که گرچه دست هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود.

@bahag 🌺🍃
@bahag 🌺🍃

خواهی که چو صبح، صادق‌القول شوی

خورشید صفت،
با همه کَس یک رو باش...

ابوسعید ابوالخیر
.
@bahag 🌺🍃

روزی چند دوست قديمی که همگی ٤٠ سال سن داشتند می‌خواستند با هم قرار بگذارند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران‌های مختلف سرانجام با هم توافق کردند که به رستوران "چشم‌انداز" بروند زيرا خدمتکاران خوشگلی دارد....!

١٠ سال بعد که همگی ٥٠ ساله شده بودند دوباره تصميم گرفتند که شام را با همديگر صرف کنند. و پس از بررسی رستوران‌های مختلف، سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زيرا غذای خيلی خوبی دارد .!

١٠ سال بعد در سن ٦٠ سالگی، دوباره تصميم به صرف شام با همديگر گرفتند و سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زيرا محيط آرام و بی‌ سر و صدايی دارد .!

١٠ سال بعد در سن ٧٠ سالگی، دوباره تصميم گرفتند که شام را با هم بخورند و سرانجام پس از بررسی رستوران‌های مختلف تصميم گرفتند که به رستوران چشم‌انداز بروند زيرا هم آسانسور دارد و هم راه مخصوصی برای حرکت صندلی چرخدار .!

و بالاخره ١٠ سال بعد که همگی ٨٠ ساله شده بودند يکبار ديگر تصميم گرفتند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران‌های مختلف سرانجام توافق کردند که به رستوران "چشم‌انداز" بروند زيرا همگی به این نتیجه رسیدند که تا به حال آنجا نرفته‌اند.. ( ای تو روحِ آلزایمر ! )😐😂

**این نمای شفافی از نمایشنامه زندگیست که همواره در اکران است!
پس از زمان حالت به بهترین شکل استفاده کن.😃😂

@bahag 🌺🍃
تو اتوبوس نشستم بغل دست یه آقایی. تلفنش زنگ خورد و جواب داد: سلام عزیز دلم! سلام همه کس و کارم! سلام زندگی‌م! قربونت برم دخترم... بعدش هم دخترش گوشی رو داد به مادر و باز هم همون مهربانی در کلام.

چقدر کیف کردم از این رابطه‌ی پدر دختری. دیدم پدری که این‌همه مهربانی بی سانسورخرج دخترش می‌کنه مگه می‌شه پیش خدا مقرب نباشه؟ دختری که این‌همه مهر از پدر می‌گیره مگه ممکنه چهار روز دیگه دست به دامن غریبه‌ها بشه برای جلب محبت؟

توی جامعه که با هم مهربان نیستیم و مشغول خراش دادن دل‌های هم هستیم، اقلاً تو خانواده به هم محبت کنیم. همین شاید تمرینی بشه برای مهربان بودن با دیگران.

@bahag 🌺🍃
@bahag 🌺🍃

همیشه فکر میکردم شکستن دل بزرگ ترین زخم و ظلم روزگار میتونه باشه
اما زندگی با بی رحمی تمام به من نشون داد که شکستن اعتماد چنان تو رو زمین گیر میکنه که دیگه حتی دست خودت رو هم واسه بلند کردن خودت پس میزنی
دیگه حتی از سایه خودت هم فراری میشی و نمیذاری آدما حتی از چند متری قلب و ذهن و باورت رد بشن؛
کاش هرگز اعتماد آدما رو دست کاری نکنیم تا برای همیشه از خوب موندن و خوبی کردن دست نکشن.
علم پر از معجزاتی است که مردم عادی از آن بی خبرند. به عنوان مثال، نوزادان دوقلو متولد شده از زوج های با نژادهای مختلف، شانس داشتن رنگ پوست متفاوت را دارند. یک زوج بریتانیایی مختلط، در سال ۲۰۰۱، صاحب دوقلوهای دو نژادی خود شدند که رنگ پوست و رنگ چشم متفاوتی داشتند. هایلی پوست تیره‌تر پدرش را داشت و لورن با چشمان آبی و پوست روشن بیشتر شبیه مادرشان بودبا تولد خواهران کوچکتر، خانواده در رکوردهای جهانی گینس ثبت شد. چنین پدیده ای حتی نادرتر و اکنون واقعاً منحصر به فرد است زیرا آنها تنها خانواده در جهان هستند که دو بار چنین پدیده ای را تجربه کرده اند.
@bahag 🌺🍃