با من بخوان📚
179 subscribers
196 photos
1 video
1 file
130 links
🖊معرفی و برش‌هایی از متن کتاب
📚مطالعات شخصی
🎧موسیقی


📓با من در لذت خواندن کتاب‌ همراه شوید

https://t.me/baamanbekhaan

🆔 @baamanbekhaan

ارتباط با ادمین:
👩🏻‍💼 @Azi_Ram
Download Telegram
#برشی_از_متن_کتاب 📖

نزدیک کافه‌ای که نشسته‌ام عده‌ای دور یک تاکسی جمع شده‌اند و دارند اخبار را گوش می‌کنند. صدای رادیو را بلند کرده‌اند و در سکوت دارند به اخبار آخرین مانورهای ارتش فدرال یوگسلاوی گوش می‌کنند؛ صدای گوینده در فضای سوت‌وکور میدان طنین انداخته است. برای این آدم‌ها هم، مثل من، جنگ یک اتفاق نیست، فرایندی است که به‌تدریج رنگ واقعیت به خودش می‌گیرد. اول باید به این تصور عادت کنی بعد کم‌کم جزئی از زندگی روزمره‌ات می‌شود. پس از آن همه‌ی قواعد تغییر می‌کند، قواعدِ رفتار، قواعدِ زبان، انتظارات.

#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۴۳


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📖

جنگ در ذهن من و سانکا جریان داشت، در پاهایم، کنار میز ناهارخوری در ظرف پاستایی که داشت سرد می‌شد. من و سانکا همان‌طور کرخت و بی حس نشته بودیم و منتظر بودیم. منتظر فرو ریختن بمبها. یا تمام‌شدن آژیر خطر، دیگر فرقی نمی‌کرد.
اینجا بود که تازه معنی بود تقدیر را فهمیدم. یعنی وقتی که می‌فهمی همین است که هست: دیگر هیچ انتخابی در کار نیست،
هیچ راه‌حلی یا گریزی نیست، و تو حتی وحشت زده هم نیستی، حتی میلی به مقاومت هم نداری،
آماده‌ای تا ببینی یک لحظه بعد چه بر سرت می آید. حتی اگر منتظر مرگ باشد.

#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۴۹


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📖

شب هوا سرد بود، رودخانه‌ی زیر سه پلِ سفید سنگی تیره و خاموش بود. همان‌طور که آنجا ایستاده بودم، فهمیدم که در سرزمین بی نامِ «هیچ‌کس‌ها» هستم: نه در کرواسی‌ام و نه در اسلوونی. وسط شهر ایستاده بودم و حس می‌کردم زمینِ زیر پایم سست شده است، همان‌جا بود که فهمیدم پناهجوبودن یعنی همین، اینکه ببینی محتوای زندگی‌ات دارد آرام‌آرام از این ظرفِ شکسته چکه می‌کند. شکرگزار بودم که سنگِ زیر انگشتانم خنک و سخت است، که هوای تازه‌ای هست که فرو دهم و غرق در وحشت و هراس نباشم. اما در آن لحظه، وقتی به تبعیدی بودنم فکر می‌کردم ، فهمیدم به اندازه‌ی یک عمرِ دیگر زمان می‌برد تا بتوانم جایم را در یک دنیای غریبه پیدا کنم، عمری که نداشتم.


#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۶۲


@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
‍ ‍ #گزیده‌ی_منتخب 📚

عنوان #فلسفه‌ای_برای_زندگی
نویسنده #ویلیام_بی_اروین
#ترجمهٔ #محمود_مقدسی
ناشر #نشر_گمان


به‌‌طور تناقض‌آلودی، خودداری از پاسخ دادن به توهین، یکی از مؤثرترین پاسخ‌های ممکن است. یک دلیلش چنان‌که سنکا یادآور می‌شود این است که خاموشی ما ممکن است برای فردی که توهین کرده است، گیج‌کننده باشد؛ به این معنی که نمی‌داند آیا توهینش را فهمیده‌ایم یا خیر؛ به‌علاوه، با این کار اجازه نمی‌دهیم از توهینش لذت ببرد و در نتیجه به احتمال زیاد پریشان می‌شود.
پاسخ ندادن نشان می‌دهد که بود و نبود او در نظرمان یکسان است و از آنجا که هیچ‌کس دوست ندارد نادیده گرفته شود، عدم تمایل ما به پاسخ‌دهی، احساس تحقیرشدگی را در او بر می‌انگیزد.

@baamanbekhaan
ما را در اینستاگرام دنبال کنید☝️☝️☝️☝️
Forwarded from با من بخوان📚
🖊معرفی و برش‌هایی از متن کتاب
📚مطالعات شخصی
📓با من در لذت خواندن کتاب همراه شوید


https://t.me/baamanbekhaan

🆔:@baamanbekhaan

ارتباط با ادمین:
👩🏻‍💼:@Azi_Ram
#برشی_از_متن_كتاب 📚

حالا دیگر این نشانه‌های مکانیسم انکار را از حفظم: اول باورش نمی‌کنی، بعد علتش را می‌فهمی، بعد فکر می‌کنی هنوز خیلی دور است، تا اینکه می‌بینی جنگ همه‌ی اطرافت را فراگرفته است اما باز دلت نمی‌آید آن را به‌رسمیت بشناسی و به زندگی خودت ربط بدهی. اما سرانجام سرمی‌رسد و گلویت را می‌گیرد و تو را تبدیل به حیوانی می‌کند که با هر صدای بلندی از جا می‌پری، تبدیل به موجودی سرد و بی‌حس می‌شوی که به‌زحمت خودت را از این‌سرِ اتاق به آن‌سرش یا از خانه به خیابان و‌ دفتر کار می‌کشانی تا فقط بنشینی و منتظر بمانی تا آن اتفاق بیفتد، تا سقف بر سرت آوار شود. یاد می‌گیری که مرگ را نفس بکشی. از هرچه حرف می‌زنی به مرگ می‌رسی، خواب‌هایت پُر می‌شود از تصاویر اجساد تکه‌تکه‌شده، حتی کم‌کم مرگ خودت را تصور می‌کنی. صبح که بیدار می‌شوی خودت را در آینه نمی‌شناسی؛ صورتی رنگ‌پریده و مریض‌احوال، چشم‌هایی گودافتاده، و مردمک‌هایی که دودو می‌زنند. جنگ از توی صورت خودت به تو دهن‌کجی می‌کند.


#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۵۶

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📚

فصل ۸ «زیر سلطه‌ی ملیت»
مشکل اینجا بود که به ما - به همه‌ی مردم، نه‌فقط پیشاهنگ‌ها - یاد داده بودند شعار بدهیم و دست بزنیم، یادمان نداده بودند درباره‌ی معنای این شعارها چیزی بپرسیم. و وقتی که این کار را کردم دیگر خیلی دیر شده بود. برادرها شروع کرده بودند به کشتن یکدیگر و اتحاد فروپاشیده بود، انگار یوگسلاوی فقط بخشی از یک افسانه‌ی پریانِ کمونیستی بوده است. شاید هم همین‌طور بوده. ناسیونالیسم به این شکلی که الان در جمهوری‌های شوروریِ سابق، یوگسلاویِ سابق و چکسلواکی شاهد هستیم میراثِ آن افسانه‌ی پریان است. تا اینجا دست‌کم سه دلیل برای آن می‌توان یافت: دولت کمونیستی هرگز اجازه نداد یک جامعه‌ی مدنی شکل بگیرد؛ اعتقادات قومی، ملی و مذهبی را سرکوب و فقط به هویت طبقاتی اجازه‌ی بروز داد؛ و در نهایت رهبران کمونیست از این باورها به نفع خوشان استفاده کردند. و مردمِ ملیت‌های مختلف را به جان هم انداختند تا خودشان هرچه بیشتر بر سرِ قدرت بمانند. حتی به‌قیمت راه‌افتادن جنگ.


#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۸۶


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📚

جنگ مثل یک جانور افسانه‌ای است که هرگز نمی‌توانی آن را درست ببینی، اما بویش را حس می‌کنی و نشانه‌های حضورش را همه‌جا در اطرافت می‌بینی؛ در حرکات زن پیشخدمت، در حالتِ نگاهش، در نحوهٔ تکیه‌دادن مردان اونیفرم‌پوش به پیشخوان که شیشه‌های نوشیدنی را با بی‌حوصلگی بالا می‌برند و بعد دهانشان را با پشت آستینشان پاک می‌کنند و ناغافل می‌روند؛ در حال و هوای آن بلاتکلیفی که در این لحظه، بی‌هیچ دلیل خاصی، روی آدم سنگینی می‌کند.


#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۰۲

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📚

اصلاً نمی‌دانم وقتی راه افتادم طرف خط مقدم منتظر بودم با چه‌ چیزی مواجه شوم. احتمالاً آدم ناخودآگاه انتظار دارد همان چیزهایی را ببیند که در تلویزیون و روزنامه‌ها می بیند. آدم انتظار دارد دست‌کم همان سطح از وضعیت اسفبار را که رسانه‌ها در فرایندِ جرح و تعدیلِ واقعیت نشان می‌دهند ببیند: صحنهٔ ویرانه‌ها، آتش، اجساد، سربازان و چهرهٔ بهت زدهٔ غیرنظامیان، تصویری فشرده از رنج. در تصویری که رسانه‌ها نشان می‌دهند، جنگ کمابیش الگویی ثابت دارد، قالبی که باید آن را با محتوایی پُر کرد. چیزی که ما از تلویزیون می‌بینیم همیشه همان چیز ثابت است - نابودی، مرگ، رنج. اما این چیزی که ما می‌بینیم فقط لایهٔ سطحیِ واقعیت است. لایه‌های خیلی بیشتری وجود دارد، لایه‌هایی پنهان. آنهایی که دور از خط مقدم هستند پیش خودشان فکر می‌کنند چطور می‌شود چنین فشاری را روزها و روزها تحمل کرد، اصلاً چطور می‌شود در این شرایط زندگی کرد.


#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۰۴


@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
‍ عنوان #خشکسالی
نویسنده #جین_‌هارپر
ترجمهٔ #آزاده_رمضانی
ناشر #نشر_کوله‌پشتی


#از_متن_کتاب📖

گریزی به گذشته زد. به‌یاد آورد که چگونه سادگیِ یک زندگی روستایی در نقاشی‌های کودکان به‌تصویر کشیده شده بود. به چهره‌های اندوهگین و زمین‌های خشکِ نقاشی‌شده فکر کرد. به‌خاطر آورد که نقاشی‌های بیلی هادلر فضای شادتری نسبت به بقیه داشت. در خانه‌شان هم این نقاشی‌های رنگارنگ را دیده بود؛ هواپیماهایی با مسافرانِ خندان که از ‌پنجرهْ بیرون را تماشا می‌کردند، و انواع و اقسام ماشین‌ها. با خودش فکر کرد که دست‌ِ‌کم بیلی به‌اندازهٔ بچه‌های دیگر ناراحت نبود، اما لحظه‌ای بعد به این فکرِ پوچ با صدای بلند خندید. بیلی مُرده بود، اما بچهٔ غمگینی نبود، البته تا قبل از کشته‌شدن. بی‌تردید لحظهٔ مرگ خیلی ترسیده بود.
برای صدمین بار تلاش کرد تا لو‌ک را در حالِ تعقیبِ پسرش تصور کند. آن صحنه را در ذهنش مجسم کرد، اما مبهم بود و نتوانست خوب تمرکز کند. به آخرین ملاقاتش با لوک، پنج سال پیش در یک روز دلگیر و فراموش‌نشدنی در ملبورن فکر کرد؛ وقتی که باران آن‌قدر می‌بارید که دیگر به‌جای برکت، بلای آسمانی شده بود. از آن به بعد، فالک پیشِ خودش اعتراف ‌کرد که به‌هیچ‌وجه لوک را کامل نشناخته بود.

@baamanbekhaan
فصل یازدهم: مادرم در خانه نشسته و با نگرانی سیگار می‌کشد.

زمستان است و باد سردی از زیر درِ بالکن در خانه می‌پیچد. او دربارهٔ پدر حرف می‌زند. در این دو سالی که از مرگ پدرم می‌گذرد صورت مادر کاملاً عوض شده است، بیشتر از همه چشم‌هایش به‌نظر مات و بی‌تفاوت می‌رسند. هیچ‌وقت خیلی به او نزدیک نبوده‌ام، و حالا حس می‌کنم به‌سختی می‌توانم احساساتش را درک کنم، به‌جز ترسش که کاملاً مشهود است. نمی‌داند چطور دربارهٔ ترسش حرف بزند، کلمات بی‌اختیار با حالتی دردآلود از دهانش بیرون می‌آیند و بعد سخت و صیقلی مثل سنگریزه‌هایی پخش می‌شوند روی میز، می‌ریزند توی زیرسیگاری، توی فنجان قهوه‌ای که وقتی سیگار نمی‌کشد دودستی آن را می‌چسبد. سعی می‌کنم بگیرمشان و کنار کلماتی بچینم که توی دلش نگه می‌دارد، کلماتی که می‌ترسد بر زبان بیاورد.



#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۱۳


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖

دارند نمادها، مجسمه‌ها و اسم‌ها را عوض می‌کنند. تا مدتی مردم اسم‌های قدیمی را به‌یاد خواهند داشت، تا مدتی روی نماهای ساختمان‌ها جای پلاک‌های قدیمی که اسم‌های قبلیِ بناها بر آنها حک شده بود باقی خواهد ماند. اول کم‌کم نشانه‌های مادی از بین می‌رود و بعد حافظهٔ ناپایدار آدم‌ها تسلیم می‌شود. گذشته جایگزین و اصلاح نمی‌شود، بلکه به‌کلی نیست و نابود می‌شود. و مردم بی‌گذشته زندگی می‌کنند، نه گذشتهٔ جمعی برایشان می‌ماند و نه گذشتهٔ فردی. این شیوهٔ تجویز‌شدهٔ زندگی در چهل‌وپنج سال اخیر است.


#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۲۲

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖

بسیار غم‌انگیز است که آدم مجبور به دفاع شود بی‌آنکه کارِ بدی کرده باشد. دیگر چیزی باقی نمی‌ماند به‌جز یأس و دل‌آشوبه و هراس. دیگر چیزی نمانده که من در موردش تصمیم بگیرم. دیگران به‌جای من تصمیم گرفته‌اند. آنها تصمیم گرفته‌اند که من باید خفه شوم، باید همه چیز را رها کنم، آنها حق مرا برای بازگشت به خانه‌ام و شهرم از من گرفته‌اند، آنها حق مرا برای بازگشت به صحنهٔ تئاتر از من گرفته‌اند... آیا نفرت و هراس جنگ می‌تواند تک‌تک این خباثت‌هایی را که نسبت به هم‌وطنتان مرتکب شده‌اید توجیه کند؟ آیا بی‌انصافی در حق یک دوست یا یک همکار تحت لوای آرمان‌های بزرگِ ملی قابل چشم‌پوشی است؟ چطور می‌توانید به اسم دلسوزی برای رنج‌های یک ملت نسبت به رنج‌های یک فرد (که تصادفاً جزو همین ملت است) بی‌تفاوت بمانید؟

#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۳۲

@baamanbekhaan
فصل ۱۳
«اگر پسری داشتم»

می‌دانستم که منتظر است از او سؤال کنم، اما ذهنم از کلمات خالی شده بود. آن‌قدر حیرت‌زده بودم که نمی‌دانستم چه بپرسم. آن صورتِ بچگانه حسابی مرا به‌هم ریخته بود. با خودم فکر کردم این داستان نوشتنی نیست، نه نمی‌توانم داستانِ این بچه را بنویسم که دوستانش، خانه‌اش، پدرش و حتی خودِ جنگ را باخته است. آنجا در آن اتاقِ خالی، او را که روبه‌رویم نشسته بود نگاه می‌کردم و شاید برای اولین‌بار به قدرتِ کلمات شک کردم؛ حس کردم کلمات فقط پوسته‌هایی هستند توخالی، پوششی نازک و شکننده که نمی‌توانند از ما در برابر واقعیت محافظت کنند، انگار صدای سنگی هستند که در چاه می‌افتد. تا آن موقع هیچ‌وقت ارزش نوشتن برایم زیر سؤال نرفته بود. حتی در دورانِ جنگ. به‌نظرم می‌آمد نوشتن هدف و معنایی دارد و قابل‌توجیه است، همیشه راهی برای نوشتن دربارهٔ جنگ و دربارهٔ مرگ وجود دارد. اما حالا چیزی فراتر از کلمات وجود داشت، سکوتی که در آن می‌توانستی به صدای انسان دیگری گوش بدهی.


#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۴۲



@baamanbekhaan
«هیچ اعتقادی ارزشش را ندارد که به‌خاطرش بمیری.»


#بالکان_‌اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۴۷


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖

می‌گفتم تو مسئولِ این اتفاقات نیستی؛ اگر هم کسی مقصر باشد نسل ماست - ما دیدیم که چه اتفاقاتی دارد می‌افتد ولی جلویش را نگرفتیم. این جنگِ سیاستمدارهایی است که کوچکترین اهمیتی به قربانیان آن نمی‌دهند. جنگی است که همان بالا بالاها شروع شده است. تازه، سیاستمدارها هم همگی بازنده‌ی این جنگند.


#بالکان_‌اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۴۸


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖

با اینکه مذهبی نیستم اما می‌دانم که بعد از آن تا آخرِ کار مشغول چانه‌زدن و معامله‌کردن با خدا می‌شدم: خدایا، اگر وجود داری، به جای او مرا بکش، خدایا هر کاری بخواهی می‌کنم، فقط نگذار بلایی سرش بیاید. خدایا کاری کن من قبل از او کشته شوم، خدایا، خدایا، خدایا...


#بالکان_‌اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۴۹


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖

اون‌قدر زدنش تا مُرد. بعد هم انداختنش توی دانوب.
-فرمانده‌هاتون از این موضوع خبر داشتن؟
-آره، می‌دونستن.
-نمی‌تونستن کاری بکنن؟
-کار زیادی از دست کسی برنمیاد. وقتی یکی میاد می‌گه مامان و بابات رو کشته، حتی اگه فرمانده کل قوا هم بیاد و بگه که نباید این مرد رو بکشی، فایده نداره. قضیهٔ انتقامه.
-و این بدترین چیزی بود که اتفاق افتاد؟
-بدترین چیز وقتی بود که خودم برای اولین بار یه نفر رو‌ کشتم.

#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۶۰،۱۶۱


@baamanbekhaan