#برشی_از_متن_کتاب 📖
تمام غم دنیا در دلم ریخته و روی صندلی نشستهام و لیوان پنجم هم کنار دستم است. تلویزیون را روشن نکردم. به این نتیجه رسیدهام که وقتی حال آدم بد است این حرامزاده فقط حال آدم را بدتر میکند. یک مشت چهرهی خالی از روح که پشتسرهم میآیند و میروند و تمامی هم ندارند. احمق پشت احمق، احمقهایی که بعضاً مشهور هم هستند.
#عامهپسند
#چارلز_بوکوفسکی
#پیمان_خاکسار
#نشر_چشمه
ص۱۶۲
@baamanbekhaan
تمام غم دنیا در دلم ریخته و روی صندلی نشستهام و لیوان پنجم هم کنار دستم است. تلویزیون را روشن نکردم. به این نتیجه رسیدهام که وقتی حال آدم بد است این حرامزاده فقط حال آدم را بدتر میکند. یک مشت چهرهی خالی از روح که پشتسرهم میآیند و میروند و تمامی هم ندارند. احمق پشت احمق، احمقهایی که بعضاً مشهور هم هستند.
#عامهپسند
#چارلز_بوکوفسکی
#پیمان_خاکسار
#نشر_چشمه
ص۱۶۲
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📖
پدرم به من گفته بود برو سراغ جایی که اول بهت پول میدهند و بعد امید اینکه میتونی پول را برگردانی. این یعنی بانکداری و بیمه. آنچیزی که واقعی است ازشان بگیر و بهجایش یک تکه کاغذ تحویلشان بده. پولشان را خرج کن. باز هم خواهد رسید. دو چیز محرک آنهاست: طمع و ترس. یک چیز محرک توست: فرصت. بهنظر نصیحت خوبی میرسید. فقط مسئله این بود که پدرم وقتی مُرد کاملاً ورشکسته بود.
#عامهپسند
#چارلز_بوکوفسکی
#پیمان_خاکسار
#نشر_چشمه
ص۱۶۳
@baamanbekhaan
پدرم به من گفته بود برو سراغ جایی که اول بهت پول میدهند و بعد امید اینکه میتونی پول را برگردانی. این یعنی بانکداری و بیمه. آنچیزی که واقعی است ازشان بگیر و بهجایش یک تکه کاغذ تحویلشان بده. پولشان را خرج کن. باز هم خواهد رسید. دو چیز محرک آنهاست: طمع و ترس. یک چیز محرک توست: فرصت. بهنظر نصیحت خوبی میرسید. فقط مسئله این بود که پدرم وقتی مُرد کاملاً ورشکسته بود.
#عامهپسند
#چارلز_بوکوفسکی
#پیمان_خاکسار
#نشر_چشمه
ص۱۶۳
@baamanbekhaan
#آخرین_برش_از_متن_کتاب 📖
«چطور شما عوضیها میتونید اینقدر بیاحساس باشید؟»
«سادهست، ما همینجوری بهدنیا اومدیم.»
#عامهپسند
#چارلز_بوکوفسکی
#پیمان_خاکسار
#نشر_چشمه
ص۱۹۵
@baamanbekhaan
«چطور شما عوضیها میتونید اینقدر بیاحساس باشید؟»
«سادهست، ما همینجوری بهدنیا اومدیم.»
#عامهپسند
#چارلز_بوکوفسکی
#پیمان_خاکسار
#نشر_چشمه
ص۱۹۵
@baamanbekhaan
📚📚📚
کتاب #عامهپسند (پالپ) از #چارلز_بوکوفسکی که توسط #نشر_چشمه و با ترجمهٔ #پیمان_خاکسار منتشر شده است، در این کانال معرفی شد. با زدن بر روی هشتگ #فهرست_کتابهای_معرفیشده میتوانید نظر شخصی من و حدود ۱۳ گزیدهٔ منتخب از این کتاب را مطالعه کنید.
📓با من در لذت خواندن کتاب همراه شوید.
@baamanbekhaan
کتاب #عامهپسند (پالپ) از #چارلز_بوکوفسکی که توسط #نشر_چشمه و با ترجمهٔ #پیمان_خاکسار منتشر شده است، در این کانال معرفی شد. با زدن بر روی هشتگ #فهرست_کتابهای_معرفیشده میتوانید نظر شخصی من و حدود ۱۳ گزیدهٔ منتخب از این کتاب را مطالعه کنید.
📓با من در لذت خواندن کتاب همراه شوید.
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📖
جنگ مثل یک هیولاست. جانوری افسانهای که از یک جای خیلی دور میآید. دلت نمیخواهد باور کنی که این جانور کاری به کار زندگی تو دارد، سعی میکنی به خودت بقبولانی که همهچیز همانطور که بود باقی میماند، که این هیولا تأثیری بر زندگی تو نخواهد گذاشت، حتی وقتی که داری نزدیکشدنش را حس میکنی. تا اینکه این هیولا گلویت را میگیرد. نفست طعم مرگ میگیرد، خوابهایت پُر میشود از تصویرهای کابوسوارِ بدنهای تکهتکهشده و کمکم مرگ خودت را تصویر میکنی.
#بالکاناکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۱۸
@baamanbekhaan
جنگ مثل یک هیولاست. جانوری افسانهای که از یک جای خیلی دور میآید. دلت نمیخواهد باور کنی که این جانور کاری به کار زندگی تو دارد، سعی میکنی به خودت بقبولانی که همهچیز همانطور که بود باقی میماند، که این هیولا تأثیری بر زندگی تو نخواهد گذاشت، حتی وقتی که داری نزدیکشدنش را حس میکنی. تا اینکه این هیولا گلویت را میگیرد. نفست طعم مرگ میگیرد، خوابهایت پُر میشود از تصویرهای کابوسوارِ بدنهای تکهتکهشده و کمکم مرگ خودت را تصویر میکنی.
#بالکاناکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۱۸
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📖
نزدیک کافهای که نشستهام عدهای دور یک تاکسی جمع شدهاند و دارند اخبار را گوش میکنند. صدای رادیو را بلند کردهاند و در سکوت دارند به اخبار آخرین مانورهای ارتش فدرال یوگسلاوی گوش میکنند؛ صدای گوینده در فضای سوتوکور میدان طنین انداخته است. برای این آدمها هم، مثل من، جنگ یک اتفاق نیست، فرایندی است که بهتدریج رنگ واقعیت به خودش میگیرد. اول باید به این تصور عادت کنی بعد کمکم جزئی از زندگی روزمرهات میشود. پس از آن همهی قواعد تغییر میکند، قواعدِ رفتار، قواعدِ زبان، انتظارات.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۴۳
@baamanbekhaan
نزدیک کافهای که نشستهام عدهای دور یک تاکسی جمع شدهاند و دارند اخبار را گوش میکنند. صدای رادیو را بلند کردهاند و در سکوت دارند به اخبار آخرین مانورهای ارتش فدرال یوگسلاوی گوش میکنند؛ صدای گوینده در فضای سوتوکور میدان طنین انداخته است. برای این آدمها هم، مثل من، جنگ یک اتفاق نیست، فرایندی است که بهتدریج رنگ واقعیت به خودش میگیرد. اول باید به این تصور عادت کنی بعد کمکم جزئی از زندگی روزمرهات میشود. پس از آن همهی قواعد تغییر میکند، قواعدِ رفتار، قواعدِ زبان، انتظارات.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۴۳
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📖
جنگ در ذهن من و سانکا جریان داشت، در پاهایم، کنار میز ناهارخوری در ظرف پاستایی که داشت سرد میشد. من و سانکا همانطور کرخت و بی حس نشته بودیم و منتظر بودیم. منتظر فرو ریختن بمبها. یا تمامشدن آژیر خطر، دیگر فرقی نمیکرد.
اینجا بود که تازه معنی بود تقدیر را فهمیدم. یعنی وقتی که میفهمی همین است که هست: دیگر هیچ انتخابی در کار نیست،
هیچ راهحلی یا گریزی نیست، و تو حتی وحشت زده هم نیستی، حتی میلی به مقاومت هم نداری،
آمادهای تا ببینی یک لحظه بعد چه بر سرت می آید. حتی اگر منتظر مرگ باشد.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۴۹
@baamanbekhaan
جنگ در ذهن من و سانکا جریان داشت، در پاهایم، کنار میز ناهارخوری در ظرف پاستایی که داشت سرد میشد. من و سانکا همانطور کرخت و بی حس نشته بودیم و منتظر بودیم. منتظر فرو ریختن بمبها. یا تمامشدن آژیر خطر، دیگر فرقی نمیکرد.
اینجا بود که تازه معنی بود تقدیر را فهمیدم. یعنی وقتی که میفهمی همین است که هست: دیگر هیچ انتخابی در کار نیست،
هیچ راهحلی یا گریزی نیست، و تو حتی وحشت زده هم نیستی، حتی میلی به مقاومت هم نداری،
آمادهای تا ببینی یک لحظه بعد چه بر سرت می آید. حتی اگر منتظر مرگ باشد.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۴۹
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📖
شب هوا سرد بود، رودخانهی زیر سه پلِ سفید سنگی تیره و خاموش بود. همانطور که آنجا ایستاده بودم، فهمیدم که در سرزمین بی نامِ «هیچکسها» هستم: نه در کرواسیام و نه در اسلوونی. وسط شهر ایستاده بودم و حس میکردم زمینِ زیر پایم سست شده است، همانجا بود که فهمیدم پناهجوبودن یعنی همین، اینکه ببینی محتوای زندگیات دارد آرامآرام از این ظرفِ شکسته چکه میکند. شکرگزار بودم که سنگِ زیر انگشتانم خنک و سخت است، که هوای تازهای هست که فرو دهم و غرق در وحشت و هراس نباشم. اما در آن لحظه، وقتی به تبعیدی بودنم فکر میکردم ، فهمیدم به اندازهی یک عمرِ دیگر زمان میبرد تا بتوانم جایم را در یک دنیای غریبه پیدا کنم، عمری که نداشتم.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۶۲
@baamanbekhaan
شب هوا سرد بود، رودخانهی زیر سه پلِ سفید سنگی تیره و خاموش بود. همانطور که آنجا ایستاده بودم، فهمیدم که در سرزمین بی نامِ «هیچکسها» هستم: نه در کرواسیام و نه در اسلوونی. وسط شهر ایستاده بودم و حس میکردم زمینِ زیر پایم سست شده است، همانجا بود که فهمیدم پناهجوبودن یعنی همین، اینکه ببینی محتوای زندگیات دارد آرامآرام از این ظرفِ شکسته چکه میکند. شکرگزار بودم که سنگِ زیر انگشتانم خنک و سخت است، که هوای تازهای هست که فرو دهم و غرق در وحشت و هراس نباشم. اما در آن لحظه، وقتی به تبعیدی بودنم فکر میکردم ، فهمیدم به اندازهی یک عمرِ دیگر زمان میبرد تا بتوانم جایم را در یک دنیای غریبه پیدا کنم، عمری که نداشتم.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۶۲
@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
#گزیدهی_منتخب 📚
عنوان #فلسفهای_برای_زندگی
نویسنده #ویلیام_بی_اروین
#ترجمهٔ #محمود_مقدسی
ناشر #نشر_گمان
بهطور تناقضآلودی، خودداری از پاسخ دادن به توهین، یکی از مؤثرترین پاسخهای ممکن است. یک دلیلش چنانکه سنکا یادآور میشود این است که خاموشی ما ممکن است برای فردی که توهین کرده است، گیجکننده باشد؛ به این معنی که نمیداند آیا توهینش را فهمیدهایم یا خیر؛ بهعلاوه، با این کار اجازه نمیدهیم از توهینش لذت ببرد و در نتیجه به احتمال زیاد پریشان میشود.
پاسخ ندادن نشان میدهد که بود و نبود او در نظرمان یکسان است و از آنجا که هیچکس دوست ندارد نادیده گرفته شود، عدم تمایل ما به پاسخدهی، احساس تحقیرشدگی را در او بر میانگیزد.
@baamanbekhaan
عنوان #فلسفهای_برای_زندگی
نویسنده #ویلیام_بی_اروین
#ترجمهٔ #محمود_مقدسی
ناشر #نشر_گمان
بهطور تناقضآلودی، خودداری از پاسخ دادن به توهین، یکی از مؤثرترین پاسخهای ممکن است. یک دلیلش چنانکه سنکا یادآور میشود این است که خاموشی ما ممکن است برای فردی که توهین کرده است، گیجکننده باشد؛ به این معنی که نمیداند آیا توهینش را فهمیدهایم یا خیر؛ بهعلاوه، با این کار اجازه نمیدهیم از توهینش لذت ببرد و در نتیجه به احتمال زیاد پریشان میشود.
پاسخ ندادن نشان میدهد که بود و نبود او در نظرمان یکسان است و از آنجا که هیچکس دوست ندارد نادیده گرفته شود، عدم تمایل ما به پاسخدهی، احساس تحقیرشدگی را در او بر میانگیزد.
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎
Forwarded from با من بخوان📚
🖊معرفی و برشهایی از متن کتاب
📚مطالعات شخصی
📓با من در لذت خواندن کتاب همراه شوید
https://t.me/baamanbekhaan
🆔:@baamanbekhaan
ارتباط با ادمین:
👩🏻💼:@Azi_Ram
📚مطالعات شخصی
📓با من در لذت خواندن کتاب همراه شوید
https://t.me/baamanbekhaan
🆔:@baamanbekhaan
ارتباط با ادمین:
👩🏻💼:@Azi_Ram
#برشی_از_متن_كتاب 📚
حالا دیگر این نشانههای مکانیسم انکار را از حفظم: اول باورش نمیکنی، بعد علتش را میفهمی، بعد فکر میکنی هنوز خیلی دور است، تا اینکه میبینی جنگ همهی اطرافت را فراگرفته است اما باز دلت نمیآید آن را بهرسمیت بشناسی و به زندگی خودت ربط بدهی. اما سرانجام سرمیرسد و گلویت را میگیرد و تو را تبدیل به حیوانی میکند که با هر صدای بلندی از جا میپری، تبدیل به موجودی سرد و بیحس میشوی که بهزحمت خودت را از اینسرِ اتاق به آنسرش یا از خانه به خیابان و دفتر کار میکشانی تا فقط بنشینی و منتظر بمانی تا آن اتفاق بیفتد، تا سقف بر سرت آوار شود. یاد میگیری که مرگ را نفس بکشی. از هرچه حرف میزنی به مرگ میرسی، خوابهایت پُر میشود از تصاویر اجساد تکهتکهشده، حتی کمکم مرگ خودت را تصور میکنی. صبح که بیدار میشوی خودت را در آینه نمیشناسی؛ صورتی رنگپریده و مریضاحوال، چشمهایی گودافتاده، و مردمکهایی که دودو میزنند. جنگ از توی صورت خودت به تو دهنکجی میکند.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۵۶
@baamanbekhaan
حالا دیگر این نشانههای مکانیسم انکار را از حفظم: اول باورش نمیکنی، بعد علتش را میفهمی، بعد فکر میکنی هنوز خیلی دور است، تا اینکه میبینی جنگ همهی اطرافت را فراگرفته است اما باز دلت نمیآید آن را بهرسمیت بشناسی و به زندگی خودت ربط بدهی. اما سرانجام سرمیرسد و گلویت را میگیرد و تو را تبدیل به حیوانی میکند که با هر صدای بلندی از جا میپری، تبدیل به موجودی سرد و بیحس میشوی که بهزحمت خودت را از اینسرِ اتاق به آنسرش یا از خانه به خیابان و دفتر کار میکشانی تا فقط بنشینی و منتظر بمانی تا آن اتفاق بیفتد، تا سقف بر سرت آوار شود. یاد میگیری که مرگ را نفس بکشی. از هرچه حرف میزنی به مرگ میرسی، خوابهایت پُر میشود از تصاویر اجساد تکهتکهشده، حتی کمکم مرگ خودت را تصور میکنی. صبح که بیدار میشوی خودت را در آینه نمیشناسی؛ صورتی رنگپریده و مریضاحوال، چشمهایی گودافتاده، و مردمکهایی که دودو میزنند. جنگ از توی صورت خودت به تو دهنکجی میکند.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۵۶
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📚
فصل ۸ «زیر سلطهی ملیت»
مشکل اینجا بود که به ما - به همهی مردم، نهفقط پیشاهنگها - یاد داده بودند شعار بدهیم و دست بزنیم، یادمان نداده بودند دربارهی معنای این شعارها چیزی بپرسیم. و وقتی که این کار را کردم دیگر خیلی دیر شده بود. برادرها شروع کرده بودند به کشتن یکدیگر و اتحاد فروپاشیده بود، انگار یوگسلاوی فقط بخشی از یک افسانهی پریانِ کمونیستی بوده است. شاید هم همینطور بوده. ناسیونالیسم به این شکلی که الان در جمهوریهای شوروریِ سابق، یوگسلاویِ سابق و چکسلواکی شاهد هستیم میراثِ آن افسانهی پریان است. تا اینجا دستکم سه دلیل برای آن میتوان یافت: دولت کمونیستی هرگز اجازه نداد یک جامعهی مدنی شکل بگیرد؛ اعتقادات قومی، ملی و مذهبی را سرکوب و فقط به هویت طبقاتی اجازهی بروز داد؛ و در نهایت رهبران کمونیست از این باورها به نفع خوشان استفاده کردند. و مردمِ ملیتهای مختلف را به جان هم انداختند تا خودشان هرچه بیشتر بر سرِ قدرت بمانند. حتی بهقیمت راهافتادن جنگ.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۸۶
@baamanbekhaan
فصل ۸ «زیر سلطهی ملیت»
مشکل اینجا بود که به ما - به همهی مردم، نهفقط پیشاهنگها - یاد داده بودند شعار بدهیم و دست بزنیم، یادمان نداده بودند دربارهی معنای این شعارها چیزی بپرسیم. و وقتی که این کار را کردم دیگر خیلی دیر شده بود. برادرها شروع کرده بودند به کشتن یکدیگر و اتحاد فروپاشیده بود، انگار یوگسلاوی فقط بخشی از یک افسانهی پریانِ کمونیستی بوده است. شاید هم همینطور بوده. ناسیونالیسم به این شکلی که الان در جمهوریهای شوروریِ سابق، یوگسلاویِ سابق و چکسلواکی شاهد هستیم میراثِ آن افسانهی پریان است. تا اینجا دستکم سه دلیل برای آن میتوان یافت: دولت کمونیستی هرگز اجازه نداد یک جامعهی مدنی شکل بگیرد؛ اعتقادات قومی، ملی و مذهبی را سرکوب و فقط به هویت طبقاتی اجازهی بروز داد؛ و در نهایت رهبران کمونیست از این باورها به نفع خوشان استفاده کردند. و مردمِ ملیتهای مختلف را به جان هم انداختند تا خودشان هرچه بیشتر بر سرِ قدرت بمانند. حتی بهقیمت راهافتادن جنگ.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۸۶
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📚
جنگ مثل یک جانور افسانهای است که هرگز نمیتوانی آن را درست ببینی، اما بویش را حس میکنی و نشانههای حضورش را همهجا در اطرافت میبینی؛ در حرکات زن پیشخدمت، در حالتِ نگاهش، در نحوهٔ تکیهدادن مردان اونیفرمپوش به پیشخوان که شیشههای نوشیدنی را با بیحوصلگی بالا میبرند و بعد دهانشان را با پشت آستینشان پاک میکنند و ناغافل میروند؛ در حال و هوای آن بلاتکلیفی که در این لحظه، بیهیچ دلیل خاصی، روی آدم سنگینی میکند.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۱۰۲
@baamanbekhaan
جنگ مثل یک جانور افسانهای است که هرگز نمیتوانی آن را درست ببینی، اما بویش را حس میکنی و نشانههای حضورش را همهجا در اطرافت میبینی؛ در حرکات زن پیشخدمت، در حالتِ نگاهش، در نحوهٔ تکیهدادن مردان اونیفرمپوش به پیشخوان که شیشههای نوشیدنی را با بیحوصلگی بالا میبرند و بعد دهانشان را با پشت آستینشان پاک میکنند و ناغافل میروند؛ در حال و هوای آن بلاتکلیفی که در این لحظه، بیهیچ دلیل خاصی، روی آدم سنگینی میکند.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۱۰۲
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📚
اصلاً نمیدانم وقتی راه افتادم طرف خط مقدم منتظر بودم با چه چیزی مواجه شوم. احتمالاً آدم ناخودآگاه انتظار دارد همان چیزهایی را ببیند که در تلویزیون و روزنامهها می بیند. آدم انتظار دارد دستکم همان سطح از وضعیت اسفبار را که رسانهها در فرایندِ جرح و تعدیلِ واقعیت نشان میدهند ببیند: صحنهٔ ویرانهها، آتش، اجساد، سربازان و چهرهٔ بهت زدهٔ غیرنظامیان، تصویری فشرده از رنج. در تصویری که رسانهها نشان میدهند، جنگ کمابیش الگویی ثابت دارد، قالبی که باید آن را با محتوایی پُر کرد. چیزی که ما از تلویزیون میبینیم همیشه همان چیز ثابت است - نابودی، مرگ، رنج. اما این چیزی که ما میبینیم فقط لایهٔ سطحیِ واقعیت است. لایههای خیلی بیشتری وجود دارد، لایههایی پنهان. آنهایی که دور از خط مقدم هستند پیش خودشان فکر میکنند چطور میشود چنین فشاری را روزها و روزها تحمل کرد، اصلاً چطور میشود در این شرایط زندگی کرد.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۱۰۴
@baamanbekhaan
اصلاً نمیدانم وقتی راه افتادم طرف خط مقدم منتظر بودم با چه چیزی مواجه شوم. احتمالاً آدم ناخودآگاه انتظار دارد همان چیزهایی را ببیند که در تلویزیون و روزنامهها می بیند. آدم انتظار دارد دستکم همان سطح از وضعیت اسفبار را که رسانهها در فرایندِ جرح و تعدیلِ واقعیت نشان میدهند ببیند: صحنهٔ ویرانهها، آتش، اجساد، سربازان و چهرهٔ بهت زدهٔ غیرنظامیان، تصویری فشرده از رنج. در تصویری که رسانهها نشان میدهند، جنگ کمابیش الگویی ثابت دارد، قالبی که باید آن را با محتوایی پُر کرد. چیزی که ما از تلویزیون میبینیم همیشه همان چیز ثابت است - نابودی، مرگ، رنج. اما این چیزی که ما میبینیم فقط لایهٔ سطحیِ واقعیت است. لایههای خیلی بیشتری وجود دارد، لایههایی پنهان. آنهایی که دور از خط مقدم هستند پیش خودشان فکر میکنند چطور میشود چنین فشاری را روزها و روزها تحمل کرد، اصلاً چطور میشود در این شرایط زندگی کرد.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۱۰۴
@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
عنوان #خشکسالی
نویسنده #جین_هارپر
ترجمهٔ #آزاده_رمضانی
ناشر #نشر_کولهپشتی
#از_متن_کتاب📖
گریزی به گذشته زد. بهیاد آورد که چگونه سادگیِ یک زندگی روستایی در نقاشیهای کودکان بهتصویر کشیده شده بود. به چهرههای اندوهگین و زمینهای خشکِ نقاشیشده فکر کرد. بهخاطر آورد که نقاشیهای بیلی هادلر فضای شادتری نسبت به بقیه داشت. در خانهشان هم این نقاشیهای رنگارنگ را دیده بود؛ هواپیماهایی با مسافرانِ خندان که از پنجرهْ بیرون را تماشا میکردند، و انواع و اقسام ماشینها. با خودش فکر کرد که دستِکم بیلی بهاندازهٔ بچههای دیگر ناراحت نبود، اما لحظهای بعد به این فکرِ پوچ با صدای بلند خندید. بیلی مُرده بود، اما بچهٔ غمگینی نبود، البته تا قبل از کشتهشدن. بیتردید لحظهٔ مرگ خیلی ترسیده بود.
برای صدمین بار تلاش کرد تا لوک را در حالِ تعقیبِ پسرش تصور کند. آن صحنه را در ذهنش مجسم کرد، اما مبهم بود و نتوانست خوب تمرکز کند. به آخرین ملاقاتش با لوک، پنج سال پیش در یک روز دلگیر و فراموشنشدنی در ملبورن فکر کرد؛ وقتی که باران آنقدر میبارید که دیگر بهجای برکت، بلای آسمانی شده بود. از آن به بعد، فالک پیشِ خودش اعتراف کرد که بههیچوجه لوک را کامل نشناخته بود.
@baamanbekhaan
نویسنده #جین_هارپر
ترجمهٔ #آزاده_رمضانی
ناشر #نشر_کولهپشتی
#از_متن_کتاب📖
گریزی به گذشته زد. بهیاد آورد که چگونه سادگیِ یک زندگی روستایی در نقاشیهای کودکان بهتصویر کشیده شده بود. به چهرههای اندوهگین و زمینهای خشکِ نقاشیشده فکر کرد. بهخاطر آورد که نقاشیهای بیلی هادلر فضای شادتری نسبت به بقیه داشت. در خانهشان هم این نقاشیهای رنگارنگ را دیده بود؛ هواپیماهایی با مسافرانِ خندان که از پنجرهْ بیرون را تماشا میکردند، و انواع و اقسام ماشینها. با خودش فکر کرد که دستِکم بیلی بهاندازهٔ بچههای دیگر ناراحت نبود، اما لحظهای بعد به این فکرِ پوچ با صدای بلند خندید. بیلی مُرده بود، اما بچهٔ غمگینی نبود، البته تا قبل از کشتهشدن. بیتردید لحظهٔ مرگ خیلی ترسیده بود.
برای صدمین بار تلاش کرد تا لوک را در حالِ تعقیبِ پسرش تصور کند. آن صحنه را در ذهنش مجسم کرد، اما مبهم بود و نتوانست خوب تمرکز کند. به آخرین ملاقاتش با لوک، پنج سال پیش در یک روز دلگیر و فراموشنشدنی در ملبورن فکر کرد؛ وقتی که باران آنقدر میبارید که دیگر بهجای برکت، بلای آسمانی شده بود. از آن به بعد، فالک پیشِ خودش اعتراف کرد که بههیچوجه لوک را کامل نشناخته بود.
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎
فصل یازدهم: مادرم در خانه نشسته و با نگرانی سیگار میکشد.
زمستان است و باد سردی از زیر درِ بالکن در خانه میپیچد. او دربارهٔ پدر حرف میزند. در این دو سالی که از مرگ پدرم میگذرد صورت مادر کاملاً عوض شده است، بیشتر از همه چشمهایش بهنظر مات و بیتفاوت میرسند. هیچوقت خیلی به او نزدیک نبودهام، و حالا حس میکنم بهسختی میتوانم احساساتش را درک کنم، بهجز ترسش که کاملاً مشهود است. نمیداند چطور دربارهٔ ترسش حرف بزند، کلمات بیاختیار با حالتی دردآلود از دهانش بیرون میآیند و بعد سخت و صیقلی مثل سنگریزههایی پخش میشوند روی میز، میریزند توی زیرسیگاری، توی فنجان قهوهای که وقتی سیگار نمیکشد دودستی آن را میچسبد. سعی میکنم بگیرمشان و کنار کلماتی بچینم که توی دلش نگه میدارد، کلماتی که میترسد بر زبان بیاورد.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۱۱۳
@baamanbekhaan
زمستان است و باد سردی از زیر درِ بالکن در خانه میپیچد. او دربارهٔ پدر حرف میزند. در این دو سالی که از مرگ پدرم میگذرد صورت مادر کاملاً عوض شده است، بیشتر از همه چشمهایش بهنظر مات و بیتفاوت میرسند. هیچوقت خیلی به او نزدیک نبودهام، و حالا حس میکنم بهسختی میتوانم احساساتش را درک کنم، بهجز ترسش که کاملاً مشهود است. نمیداند چطور دربارهٔ ترسش حرف بزند، کلمات بیاختیار با حالتی دردآلود از دهانش بیرون میآیند و بعد سخت و صیقلی مثل سنگریزههایی پخش میشوند روی میز، میریزند توی زیرسیگاری، توی فنجان قهوهای که وقتی سیگار نمیکشد دودستی آن را میچسبد. سعی میکنم بگیرمشان و کنار کلماتی بچینم که توی دلش نگه میدارد، کلماتی که میترسد بر زبان بیاورد.
#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابینژاد
#نشر_گمان
ص۱۱۳
@baamanbekhaan