Forwarded from اتچ بات
#گزیدهی_منتخب📚
از کتاب #وقتی_نيچه_گريست
نویسنده #اروين_يالوم
ترجمهٔ #سپيده_حبيب
#نشر_قطره
بروير «تنها چيزی كه به آن عشق میورزم ، انديشهٔ تكميل وظايفم در قبال ديگران (خانواده، دوستان و بیماران) است، فريدريش.»
نيچه «وظيفه؟ آيا وظيفه میتواند بر عشق تو به خويشتن و تلاشت برای رسيدن به آزادی مطلق پيشی گيرد؟ تا به خويشتن دست نيافتهای، "وظيفه" كلمهای توخالی خواهد بود. با اين كلمه، از ديگران برای بزرگجلوهدادن خويش استفاده خواهی كرد.»
از کتاب #وقتی_نيچه_گريست
نویسنده #اروين_يالوم
ترجمهٔ #سپيده_حبيب
#نشر_قطره
بروير «تنها چيزی كه به آن عشق میورزم ، انديشهٔ تكميل وظايفم در قبال ديگران (خانواده، دوستان و بیماران) است، فريدريش.»
نيچه «وظيفه؟ آيا وظيفه میتواند بر عشق تو به خويشتن و تلاشت برای رسيدن به آزادی مطلق پيشی گيرد؟ تا به خويشتن دست نيافتهای، "وظيفه" كلمهای توخالی خواهد بود. با اين كلمه، از ديگران برای بزرگجلوهدادن خويش استفاده خواهی كرد.»
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
📚📚📚
کتاب #جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد از #سوتلانا_الکسیویچ و ترجمهٔ بسیار خوب #عبدالمجید_احمدی از روسی که توسط #نشر_چشمه منتشر شده است، در این کانال معرفی شد. با زدن بر روی هشتگ #فهرست_کتابهای_معرفیشده میتوانید نظر شخصی من و حدود ۴۰ گزیدهٔ منتخب از این کتاب را مطالعه کنید.
📓با من در لذت خواندن کتاب همراه شوید.
@baamanbekhaan
کتاب #جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد از #سوتلانا_الکسیویچ و ترجمهٔ بسیار خوب #عبدالمجید_احمدی از روسی که توسط #نشر_چشمه منتشر شده است، در این کانال معرفی شد. با زدن بر روی هشتگ #فهرست_کتابهای_معرفیشده میتوانید نظر شخصی من و حدود ۴۰ گزیدهٔ منتخب از این کتاب را مطالعه کنید.
📓با من در لذت خواندن کتاب همراه شوید.
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#گزیدهی_منتخب📚
شبهای تابستان وقتی که برای شبزندهداری زیر درخت کاج مینشستیم، یا در حیاط روی الوار، رهگذرها دمِ دروازه میایستادند. زنها میخندیدند. یکی از استبل بیرون میآمد.
حرفها همیشه با آمدن پیرها پایان میگرفت که میگفتند: «آره. آره. جوانها... دختر خانمها... به بزرگ شدنتان فكر كنيد... پدر بزرگهای ما هم همين را میگفتند... یک روز میرسد كه نوبت شماست.»
آنوقتها عقلم قد نمیداد كه اين بزرگشدن به چه معناست.
تصور میكردم فقط از پس كارهای دشوار برآمدن است، مثل خريدن یکجفت ورزا، قيمتگذاشتن روی انگور، كاركردن با دستگاه خرمنكوب.
نمیدانستم كه بزرگشدن يعنی گذاشتن و رفتن.
پيرشدن.
ديدن مرگ آدمها.
#ماه_و_آتش
#چه_زاره_پاوزه
#م_طاهر_نوكنده
#نشر_گمان
شبهای تابستان وقتی که برای شبزندهداری زیر درخت کاج مینشستیم، یا در حیاط روی الوار، رهگذرها دمِ دروازه میایستادند. زنها میخندیدند. یکی از استبل بیرون میآمد.
حرفها همیشه با آمدن پیرها پایان میگرفت که میگفتند: «آره. آره. جوانها... دختر خانمها... به بزرگ شدنتان فكر كنيد... پدر بزرگهای ما هم همين را میگفتند... یک روز میرسد كه نوبت شماست.»
آنوقتها عقلم قد نمیداد كه اين بزرگشدن به چه معناست.
تصور میكردم فقط از پس كارهای دشوار برآمدن است، مثل خريدن یکجفت ورزا، قيمتگذاشتن روی انگور، كاركردن با دستگاه خرمنكوب.
نمیدانستم كه بزرگشدن يعنی گذاشتن و رفتن.
پيرشدن.
ديدن مرگ آدمها.
#ماه_و_آتش
#چه_زاره_پاوزه
#م_طاهر_نوكنده
#نشر_گمان
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#معرفی_کتاب 📖
عنوان #موشها_و_آدمها
نویسنده #جان_استاینبک
ترجمهٔ #سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
تعداد صفحات:۱۶۰(جیبی)
چاپ نهم: تابستان ۹۶
#نظر_شخصی 📝
موشها و آدمها داستان کوتاه و تأثیرگذاری است از نویسندهٔ امریکایی و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات در سال ۱۹۶۲ به نام جان استاینبک که بسیاری او را با نام جان اشتاینبک میشناسند.
حکایتیست دردناک از زندگی کارگران تهیدست که از حداقل نیازهای جامعهشان بیبهرهاند.
دو دوست به نامهای جورج و لنی بهدنبال یافتن کار دستخوش حوادثی میشوند که ناخواسته مسیر زندگی آنها را تحت تأثیر قرار میدهد.
جورج که ظاهراً انسان موجه و معقولی است، لنی را همراهی میکند و از او مراقبت میکند. لنی به عنوان یک شخصیت سبکمغز در داستان معرفی میشود، درحالیکه اینگونه نیست.
لنی انسانی ساده است که کنترلی روی رفتارهایش ندارد، اما مهربان است و بسیار پُرزور و مناسب برای کارگری.
جورج که پس از مرگ خالهٔ لنی، تمام تلاشش را میکند که لنی را تنها نگذارد، از او میخواهد که با کسی در نیفتد و سرش به کار خودش باشد.
چون نویسنده زمانی از قشر کارگر جامعه بوده، درد این افراد را بهخوبی میشناسد و همواره سعی بر آن دارد که تفاوتهای طبقاتی، روابط ناخوشایند میان ارباب و رعیت و انتقاد از شرایط اقتصادی-اجتماعی را در داستان به چالش بکشد.
در این میان با معرفی شخصیتی سیاهپوست به نام کروکس، به مقولهٔ تبعیض نژادی در کشور امریکا میپردازد که شرح حال وضعیت اجتماعی امریکا در آن زمان است؛ بهگونهای که کروکس اجازهٔ زندگی در خوابگاه کارگران سفیدپوست را ندارد و در اصطبل میخوابد!
شوربختی کروکس با این جمله در صفحهٔ ۹۵ بهوضوح نشان داده شده است:
«آخه سیام! اونا اونجا ورقبازی میکنن. اما من حق ندارم چون سیام. میگن بو گند میدی. منم میگم گند شماها دماغمو میسوزونه.»
جان استاینبک در این کتاب تلاش زیادی برای حمایت از حقوق کارگران کرده است؛ دیالوگهای ارباب-رعیتی با خشونت و زورگویی آمیخته است و گرچه داستان بهظاهر ساده پیش میرود و در ابتدا ریتم کندی دارد، اما پایان بسیار زیبا و درعینحال تلخی دارد.
کارگرانی که برای لحظهای خوشحالی و فراموشکردن درد و رنجی که متحمل شدهاند، از آرزوهایشان برای هم میگویند: از رؤیای خریدن یک زمین و کارکردن در آن، از آیندهای زیبا که حتی از روز بعدش هم اطمینان ندارند...
موشها و آدمها گرچه وصف حال کارگران امریکاست، اما در نگاهی عمیقترْ وضعیت تمام کارگرانی است که آنقدر درمانده هستند که تنها دلخوشیشان، تکرار حرفهایی امیدوارکننده برای یکدیگر است تا شاید با نوید تحقق آرزوهایشان، خواب راحتی داشته باشند.
ترجمهٔ بینقص جناب سروش حبیبی را هم نباید از قلم انداخت.
عنوان #موشها_و_آدمها
نویسنده #جان_استاینبک
ترجمهٔ #سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
تعداد صفحات:۱۶۰(جیبی)
چاپ نهم: تابستان ۹۶
#نظر_شخصی 📝
موشها و آدمها داستان کوتاه و تأثیرگذاری است از نویسندهٔ امریکایی و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات در سال ۱۹۶۲ به نام جان استاینبک که بسیاری او را با نام جان اشتاینبک میشناسند.
حکایتیست دردناک از زندگی کارگران تهیدست که از حداقل نیازهای جامعهشان بیبهرهاند.
دو دوست به نامهای جورج و لنی بهدنبال یافتن کار دستخوش حوادثی میشوند که ناخواسته مسیر زندگی آنها را تحت تأثیر قرار میدهد.
جورج که ظاهراً انسان موجه و معقولی است، لنی را همراهی میکند و از او مراقبت میکند. لنی به عنوان یک شخصیت سبکمغز در داستان معرفی میشود، درحالیکه اینگونه نیست.
لنی انسانی ساده است که کنترلی روی رفتارهایش ندارد، اما مهربان است و بسیار پُرزور و مناسب برای کارگری.
جورج که پس از مرگ خالهٔ لنی، تمام تلاشش را میکند که لنی را تنها نگذارد، از او میخواهد که با کسی در نیفتد و سرش به کار خودش باشد.
چون نویسنده زمانی از قشر کارگر جامعه بوده، درد این افراد را بهخوبی میشناسد و همواره سعی بر آن دارد که تفاوتهای طبقاتی، روابط ناخوشایند میان ارباب و رعیت و انتقاد از شرایط اقتصادی-اجتماعی را در داستان به چالش بکشد.
در این میان با معرفی شخصیتی سیاهپوست به نام کروکس، به مقولهٔ تبعیض نژادی در کشور امریکا میپردازد که شرح حال وضعیت اجتماعی امریکا در آن زمان است؛ بهگونهای که کروکس اجازهٔ زندگی در خوابگاه کارگران سفیدپوست را ندارد و در اصطبل میخوابد!
شوربختی کروکس با این جمله در صفحهٔ ۹۵ بهوضوح نشان داده شده است:
«آخه سیام! اونا اونجا ورقبازی میکنن. اما من حق ندارم چون سیام. میگن بو گند میدی. منم میگم گند شماها دماغمو میسوزونه.»
جان استاینبک در این کتاب تلاش زیادی برای حمایت از حقوق کارگران کرده است؛ دیالوگهای ارباب-رعیتی با خشونت و زورگویی آمیخته است و گرچه داستان بهظاهر ساده پیش میرود و در ابتدا ریتم کندی دارد، اما پایان بسیار زیبا و درعینحال تلخی دارد.
کارگرانی که برای لحظهای خوشحالی و فراموشکردن درد و رنجی که متحمل شدهاند، از آرزوهایشان برای هم میگویند: از رؤیای خریدن یک زمین و کارکردن در آن، از آیندهای زیبا که حتی از روز بعدش هم اطمینان ندارند...
موشها و آدمها گرچه وصف حال کارگران امریکاست، اما در نگاهی عمیقترْ وضعیت تمام کارگرانی است که آنقدر درمانده هستند که تنها دلخوشیشان، تکرار حرفهایی امیدوارکننده برای یکدیگر است تا شاید با نوید تحقق آرزوهایشان، خواب راحتی داشته باشند.
ترجمهٔ بینقص جناب سروش حبیبی را هم نباید از قلم انداخت.
Telegram
attach 📎
«اونایی که مثل ما تو مزرعهها و دامداریا کار میکنن، مادرمردهها خیلی تنهان. تنهاتر از اینا هیچجا پیدا نمیشه! نه کسوکاری دارن، نه یه سوراخی که بگن خونهشونه! میرسن به یه مزرعه، جون میکنن، یه خرده پول که تو جیبشون چرخید میرن شهر و میذارنش پای الواطی، خلاصه میدنش به باد هوا. از خماری هنوز به خودشون نیومده میبینی تو یه مزرعهی دیگه دارن جون میکنن. نه امروزی، نه فردایی!»
گل از گل لنی شکفت. گفت: «آره... آره... حالا از خودمون بگو!»
جورج ادامه داد: «ولی ما، من و تو، وضعمون فرق میکنه. ما فکر فردامون هستیم! ما یکی رو داریم که باش حرف بزنیم، یکی رو داریم که فکرمون باشه، غصهمونو بخوره. ما مجبور نیستیم چون جایی نداریم، بریم کافه و پولمونو بذاریم پای بطری. اونای دیگه اگه بیفتن زندون باید همونجا بپوسن. چون هیچکسو ندارن فکرشون باشه. ولی ما اینجوری نیستیم.»
لنی به ریزهخوانی افتاد که: «آره، ما اینجوری نیستیم. چرا؟ چون... چون من تو رو دارم که فکرم باشی و تو منو داری که فکرت باشم. همین!» و از خوشحالی خندید. «خب، حالا باقیشم بگو جورج!»
ص۲۳و۲۴
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
گل از گل لنی شکفت. گفت: «آره... آره... حالا از خودمون بگو!»
جورج ادامه داد: «ولی ما، من و تو، وضعمون فرق میکنه. ما فکر فردامون هستیم! ما یکی رو داریم که باش حرف بزنیم، یکی رو داریم که فکرمون باشه، غصهمونو بخوره. ما مجبور نیستیم چون جایی نداریم، بریم کافه و پولمونو بذاریم پای بطری. اونای دیگه اگه بیفتن زندون باید همونجا بپوسن. چون هیچکسو ندارن فکرشون باشه. ولی ما اینجوری نیستیم.»
لنی به ریزهخوانی افتاد که: «آره، ما اینجوری نیستیم. چرا؟ چون... چون من تو رو دارم که فکرم باشی و تو منو داری که فکرت باشم. همین!» و از خوشحالی خندید. «خب، حالا باقیشم بگو جورج!»
ص۲۳و۲۴
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
«شما دو نفر همیشه باهم سفر میکنید؟»
«معلومه! میشه گفت هوای همو داریم!»
با شست خود به لنی اشاره کرد و گفت «این خیلی باهوش نیست. اما تا بخوای پرُزور و کاریه! خیلی پسر خوبیه! اما خب، یهخرده بیمخه! من خیلی وقته میشناسمش.»
اسلیم به ورای صورت جورج ماتش برده در فکر بود. گفت «خیلی کم پیدا میشه که دو نفر باهم سفر کنن! نمیدونم چرا. شاید برا اینه که تو این دنیای کوفتی همه از هم میترسن.»
جورج گفت «سفر با کسی که آدم بشناسه خیلی بهتره!»
ص۵۲
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
«معلومه! میشه گفت هوای همو داریم!»
با شست خود به لنی اشاره کرد و گفت «این خیلی باهوش نیست. اما تا بخوای پرُزور و کاریه! خیلی پسر خوبیه! اما خب، یهخرده بیمخه! من خیلی وقته میشناسمش.»
اسلیم به ورای صورت جورج ماتش برده در فکر بود. گفت «خیلی کم پیدا میشه که دو نفر باهم سفر کنن! نمیدونم چرا. شاید برا اینه که تو این دنیای کوفتی همه از هم میترسن.»
جورج گفت «سفر با کسی که آدم بشناسه خیلی بهتره!»
ص۵۲
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
#گزیدهی_منتخب📚
از کتاب #همنوایی_شبانهی_اركستر_چوبها
نویسنده #رضا_قاسمی
ناشر #نشر_نيلوفر
یک شب زنم، در حالي كه تمام تنش به رعشه افتاده بود، جيغ كشيد «در اين دنيا من همين یک مادر را دارم، تو چشم ديدنش را نداري؟»
«چه میتوانستم بگويم؟ در اين دنيا همهی مردم یک مادر بيشتر ندارند، تازه من همان يكی را هم نداشتم. چه میتوانستم بگويم؟»
@baamanbekhaan
از کتاب #همنوایی_شبانهی_اركستر_چوبها
نویسنده #رضا_قاسمی
ناشر #نشر_نيلوفر
یک شب زنم، در حالي كه تمام تنش به رعشه افتاده بود، جيغ كشيد «در اين دنيا من همين یک مادر را دارم، تو چشم ديدنش را نداري؟»
«چه میتوانستم بگويم؟ در اين دنيا همهی مردم یک مادر بيشتر ندارند، تازه من همان يكی را هم نداشتم. چه میتوانستم بگويم؟»
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎
#برشی_از_متن_كتاب 📖
لازم نیست آدم باهوش باشه که خوب باشه! بعضیوقتا انگاری درست برعکسه!
ص۶۰
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
لازم نیست آدم باهوش باشه که خوب باشه! بعضیوقتا انگاری درست برعکسه!
ص۶۰
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
من خیلی دیدم یکی با یکی دیگه یه ساعت حرف میزنه و براش فرقی نمیکنه که طرف به حرفش گوش میده، یا اصلاً حرفشو میفهمه یا نه! اصل کار اینه که باهم حرف میزنن، یا نشستن و دهنشونو چفت کردن. باقیش مهم نیس. مهم نیس! جورج میتونه یه خروار چرتوپرت برات ببافه و به هیچجا برنخوره. اصل کار اینه که حرف میزنه. همین که تنها نیس و حرف میزنه خودش خیلیه! خودش خیلیه!
ص۹۹
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
من خیلی دیدم یکی با یکی دیگه یه ساعت حرف میزنه و براش فرقی نمیکنه که طرف به حرفش گوش میده، یا اصلاً حرفشو میفهمه یا نه! اصل کار اینه که باهم حرف میزنن، یا نشستن و دهنشونو چفت کردن. باقیش مهم نیس. مهم نیس! جورج میتونه یه خروار چرتوپرت برات ببافه و به هیچجا برنخوره. اصل کار اینه که حرف میزنه. همین که تنها نیس و حرف میزنه خودش خیلیه! خودش خیلیه!
ص۹۹
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
مقایسهٔ ترجمهٔ فارسی بخشی از کتاب #کافکا_در_کرانه با نسخهٔ انگلیسی آن👇👇👇👇👇👇👇
از کتاب #کافکا_در_کرانه
نویسنده #هاروکی_موراکامی
ترجمهٔ #مهدی_غبرائی
فصل ۱۶
سگ سیاه بلند شد و ناکاتا را از اتاق کار بیرون برد و از راهرو تاریک به آشپزخانه رساند که فقط دو پنجره داشت و تاریک بود. هرچند تمیز و نظیف بود، اما مثل آزمایشگاه مدرسه دلگیر بود. سگ جلو درهای یخچال بزرگی ایستاد، سربرگرداند و نگاه سردی به ناکاتا انداخت.
با صدای آهستهای گفت «در را باز کن.» ناکاتا فهمید سگ نبود که حرف میزد بلکه جانی واکر از طریق او میگفت و از راه چشمهای سگش نگاهش میکرد.
ناکاتا کاری را کرد که گفته بود. قدِ یخچال سبز کمرنگ بلندتر از او بود و لنگه چپ در را که باز کرد، ترموستات آن با تکانی روشن شد و موتور جان گرفت. بخار سفید مثل مه بیرون زد. این قسمت یخچال فریزر بود و قفسههای کوتاه داشت.
توی فریزر حدود بیست شیء گرد میوهمانند را به ردیف چیده بودند. دیگر هیچ. ناکاتا خم شد و از نزدیک نگاهشان کرد. بخار که کم شد، دید که اصلاً میوه نیستند، بلکه سرهای بریدهٔ گربههاست. این سرها را به رنگها و اندازههای گوناگون مثل پرتقال دکهٔ میوهفروشی در سه قفسه چیده بودند. صورت گربهها یخبسته و روبرو بود. ناکاتا آب دهانش را قورت داد.
The black dog stood up and led Nakata out of the study and down the dark corridor to the kitchen, which had only a couple of windows and was dark. Though it was neat and clean, it had an inert feel, like a science lab in school. The dog stopped in front of the doors of a large refrigerator, turned around, and drilled Nakata with a cold look Open the left door, he said in a low voice. Nakata knew it wasn't the dog talking but Johnnie Walker, speaking to Nakata through him. Looking at Nakata through the dog's eyes.
Nakata did as he was told. The avocado green refrigerator was taller than he was, and when he opened the left door the thermostat came on with a thump, the motor groaning to life. White vapor, like fog, wafted out. This side of the refrigerator was a freezer, at a very low setting.
Inside was a row of about twenty round, fruit-like objects, neatly arranged. Nothing else. Nakata bent over and looked at them fixedly. When the vapor cleared he saw it wasn't fruit at all but the severed heads of cats. Cut-off heads of all colors and sizes, arranged on three shelves like oranges at a fruit stand. The cats' faces were frozen, facing forward. Nakata gulped.
@baamanbekhaan
از کتاب #کافکا_در_کرانه
نویسنده #هاروکی_موراکامی
ترجمهٔ #مهدی_غبرائی
فصل ۱۶
سگ سیاه بلند شد و ناکاتا را از اتاق کار بیرون برد و از راهرو تاریک به آشپزخانه رساند که فقط دو پنجره داشت و تاریک بود. هرچند تمیز و نظیف بود، اما مثل آزمایشگاه مدرسه دلگیر بود. سگ جلو درهای یخچال بزرگی ایستاد، سربرگرداند و نگاه سردی به ناکاتا انداخت.
با صدای آهستهای گفت «در را باز کن.» ناکاتا فهمید سگ نبود که حرف میزد بلکه جانی واکر از طریق او میگفت و از راه چشمهای سگش نگاهش میکرد.
ناکاتا کاری را کرد که گفته بود. قدِ یخچال سبز کمرنگ بلندتر از او بود و لنگه چپ در را که باز کرد، ترموستات آن با تکانی روشن شد و موتور جان گرفت. بخار سفید مثل مه بیرون زد. این قسمت یخچال فریزر بود و قفسههای کوتاه داشت.
توی فریزر حدود بیست شیء گرد میوهمانند را به ردیف چیده بودند. دیگر هیچ. ناکاتا خم شد و از نزدیک نگاهشان کرد. بخار که کم شد، دید که اصلاً میوه نیستند، بلکه سرهای بریدهٔ گربههاست. این سرها را به رنگها و اندازههای گوناگون مثل پرتقال دکهٔ میوهفروشی در سه قفسه چیده بودند. صورت گربهها یخبسته و روبرو بود. ناکاتا آب دهانش را قورت داد.
The black dog stood up and led Nakata out of the study and down the dark corridor to the kitchen, which had only a couple of windows and was dark. Though it was neat and clean, it had an inert feel, like a science lab in school. The dog stopped in front of the doors of a large refrigerator, turned around, and drilled Nakata with a cold look Open the left door, he said in a low voice. Nakata knew it wasn't the dog talking but Johnnie Walker, speaking to Nakata through him. Looking at Nakata through the dog's eyes.
Nakata did as he was told. The avocado green refrigerator was taller than he was, and when he opened the left door the thermostat came on with a thump, the motor groaning to life. White vapor, like fog, wafted out. This side of the refrigerator was a freezer, at a very low setting.
Inside was a row of about twenty round, fruit-like objects, neatly arranged. Nothing else. Nakata bent over and looked at them fixedly. When the vapor cleared he saw it wasn't fruit at all but the severed heads of cats. Cut-off heads of all colors and sizes, arranged on three shelves like oranges at a fruit stand. The cats' faces were frozen, facing forward. Nakata gulped.
@baamanbekhaan
«شاید حالا حالیت بشه. تو جورجو داری. تو “میدونی” جورج برمیگرده. حالا خیال کن هیچکسو نداشتی! خیال کن اجازه نداشتی بری تو خوابگاه با اونای دیگه ورق بازی کنی! چون سیایی! تو دوس داشتی سیا باشی؟ خیال کن مجبور بودی اینجا قوقو بشینی و فقط کتابتو بخونی. میتونسی تا هوا تاریک بشه نعلبازی کنی. اما بعد مجبور بودی تنها بشینی و کتاب بخونی. کتابخوندن کیف نداره، آدم احتیاج داره یکیو داشته باشه. آدم میخواد یکی پهلوش باشه!»
با صدایی گریان ادامه داد: «اگه آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه میشه. فرق نمیکنه طرف آدم کی باشه. هرکی میخواد باشه! اما پهلوت باشه!» و گریان ادامه داد: « من بت میگم. یادت باشه، آدم از تنهایی ناخوش میشه!»
ص۱۰۱
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
با صدایی گریان ادامه داد: «اگه آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه میشه. فرق نمیکنه طرف آدم کی باشه. هرکی میخواد باشه! اما پهلوت باشه!» و گریان ادامه داد: « من بت میگم. یادت باشه، آدم از تنهایی ناخوش میشه!»
ص۱۰۱
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
بعضی وقتا یه چیزی میبینی اما نمیدونی اون چیز راسی راسی هست یا نه، خیاله! کسی رو نداری ازش بپرسی که اونم همون چیزو میبینه یا نه! هیچچیزی نداری که چیزا رو پاش بذاری و از درست و نادرستش سر در بیاری. من اینجا تو این سوراخی خیلی چیزا دیدم. مست نبودم، اما نمیدونم خواب دیدم یا به بیداری بود. اگه یه کسی رو داشتم میتونست بگه خواب بودم و چیزایی که دیدم تو خواب بوده. اونوقت خیالم راحت میشد. اما اینجوری نمیدونم.
ص۱۰۲
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
بعضی وقتا یه چیزی میبینی اما نمیدونی اون چیز راسی راسی هست یا نه، خیاله! کسی رو نداری ازش بپرسی که اونم همون چیزو میبینه یا نه! هیچچیزی نداری که چیزا رو پاش بذاری و از درست و نادرستش سر در بیاری. من اینجا تو این سوراخی خیلی چیزا دیدم. مست نبودم، اما نمیدونم خواب دیدم یا به بیداری بود. اگه یه کسی رو داشتم میتونست بگه خواب بودم و چیزایی که دیدم تو خواب بوده. اونوقت خیالم راحت میشد. اما اینجوری نمیدونم.
ص۱۰۲
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
«مگه من حق ندارم چراغ روشن کنم؟ برو پیِ کارت. از اتاق من برو بیرون. منو به خوابگاهتون راه نمیدین. منم هیچکسو را نمیدم به اتاقم.»
«چرا تو رو را نمیدن؟»
«آخه سیام! اونا اونجا ورقبازی میکنن. اما من حق ندارم چون سیام. میگن بو گند میدی. منم میگم گند شماها دماغمو میسوزونه،»
ص۹۵
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
«چرا تو رو را نمیدن؟»
«آخه سیام! اونا اونجا ورقبازی میکنن. اما من حق ندارم چون سیام. میگن بو گند میدی. منم میگم گند شماها دماغمو میسوزونه،»
ص۹۵
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
#گزیدهی_منتخب📚
از کتاب #در_برابر_استبداد
نویسنده #تيموتی_اسنايدر
ترجمهٔ #بابک_واحدی
#نشر_گمان
شكی نيست كه سياستمداران امروز وقتی از تروريسم حرف میزنند، دارند از خطری واقعی خبر میدهند. ولی وقتی سعی میكنند ما را جوری تعليم دهند كه آزادی را به نام امنيت فرو بگذاریم، بايد حواسمان را جمع كنيم و تسليم ايشان نشويم. برای داشتن يكی از اين دو لزوماً نبايد ديگری را فدا كرد.
درست است كه گاهی اوقات يكی را به بهای از دست دادن ديگری به دست میآوريم، اما گاهی اوقات هم چنين نيست.
كسانی كه بااطمينان به شما میگويند كه فقط به بهای از دست دادن آزادی میتوانيد به امنيت دست يابيد، معمولاً میخواهند هم آزادی و هم امنيت را از شما سلب كنند.
@baamanbekhaan
از کتاب #در_برابر_استبداد
نویسنده #تيموتی_اسنايدر
ترجمهٔ #بابک_واحدی
#نشر_گمان
شكی نيست كه سياستمداران امروز وقتی از تروريسم حرف میزنند، دارند از خطری واقعی خبر میدهند. ولی وقتی سعی میكنند ما را جوری تعليم دهند كه آزادی را به نام امنيت فرو بگذاریم، بايد حواسمان را جمع كنيم و تسليم ايشان نشويم. برای داشتن يكی از اين دو لزوماً نبايد ديگری را فدا كرد.
درست است كه گاهی اوقات يكی را به بهای از دست دادن ديگری به دست میآوريم، اما گاهی اوقات هم چنين نيست.
كسانی كه بااطمينان به شما میگويند كه فقط به بهای از دست دادن آزادی میتوانيد به امنيت دست يابيد، معمولاً میخواهند هم آزادی و هم امنيت را از شما سلب كنند.
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎
معرفی جامع من و برشهایی از متن رمان #بار_دیگر_شهری_که_دوست_میداشتم اثر زندهیاد #نادر_ابراهیمی را میتوانید در سایت کافهبوک دنبال کنید.☝️☝️☝️☝️☝️
www.kafebook.ir
www.kafebook.ir
«جورج!»
«چی میخوای؟»
«جورج، اون خونهای که گفتی مث اربابا توش زندگی میکنیم، همونجا که خرگوش نیگر میداریم... کی میخریمش؟»
جورج گفت «نمیدونم. اول باید پولامونو جمع کنیم. خیلی پول میخواد. من یه جایی رو میشناسم که میشه ارزون تمومش کرد. اما هرقدرم ارزون باشه مفت نمیشه خریدش!»
لنی گفت «قصهشو برام بگو جورج!»
«همین دیشب برات گفتم!»
«باشه جورج. بگو... دوباره تعریف کن جورج!»
«خب، باشه! پنج هکتار زمینه، با یه آسیاب بادی کوچیک، و یه خونهٔ چوبی و یه مرغدونی. یه آشپزخونه و یه باغ میوه با درختای آلبالو و هلو و زردآلو و گردوم داره، با یه ردیف بوتهٔ توتفرنگی و تمشک. یه مزرعهٔ یونجهم هست و تا دلت بخواد آب برا آبیاری مزرعهها! یه خوکدونیام داره!»
«خرگوش چی جورج؟»
«عجالتاً از خرگوش خبری نیست. اما کاری نداره. میتونیم چند تا قفس درست کنیم و خرگوش نیگر داریم. اونوقت میتونی به خرگوشا یونجه بدی!»
«آره، حتماً میتونم. چرا نتونم؟»
ص۸۰
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan
«چی میخوای؟»
«جورج، اون خونهای که گفتی مث اربابا توش زندگی میکنیم، همونجا که خرگوش نیگر میداریم... کی میخریمش؟»
جورج گفت «نمیدونم. اول باید پولامونو جمع کنیم. خیلی پول میخواد. من یه جایی رو میشناسم که میشه ارزون تمومش کرد. اما هرقدرم ارزون باشه مفت نمیشه خریدش!»
لنی گفت «قصهشو برام بگو جورج!»
«همین دیشب برات گفتم!»
«باشه جورج. بگو... دوباره تعریف کن جورج!»
«خب، باشه! پنج هکتار زمینه، با یه آسیاب بادی کوچیک، و یه خونهٔ چوبی و یه مرغدونی. یه آشپزخونه و یه باغ میوه با درختای آلبالو و هلو و زردآلو و گردوم داره، با یه ردیف بوتهٔ توتفرنگی و تمشک. یه مزرعهٔ یونجهم هست و تا دلت بخواد آب برا آبیاری مزرعهها! یه خوکدونیام داره!»
«خرگوش چی جورج؟»
«عجالتاً از خرگوش خبری نیست. اما کاری نداره. میتونیم چند تا قفس درست کنیم و خرگوش نیگر داریم. اونوقت میتونی به خرگوشا یونجه بدی!»
«آره، حتماً میتونم. چرا نتونم؟»
ص۸۰
#موشها_و_آدمها
#جان_استاینبک
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@baamanbekhaan