از گذشته و اکنون
1.36K subscribers
19 photos
6 videos
2 files
29 links
یادداشت‌های ادبی احمد‌رضا بهرام‌پور عمران
Download Telegram
"شکسپیر یا هندوستان؟" (پرسش اساسیِ کارلایل)

یکی از پرسش‌های اساسیِ فلسفی، چندوچون در میزانِ نقشِ شخصیت‌ها در دگرگونی‌های تاریخی است. چه باور به محدودیت اراده‌ی انسان دربرابرِ تقدیرِ الهی مطرح‌باشد، و چه اعتقاد به تاثیرِ‌گذاریِ زیربناهای اقتصادی و دگرگونی‌های تاریخی بر زندگیِ انسان، قدرتِ آدمی همواره در جاهایی محدود‌می‌شود.
به‌طورِ کلی از دوره‌ی رمانتیک‌ها (که به‌خلافِ باورِ برخی، مکتبی دارای پشتوانه‌ی عظیمِ فکری و فلسفی نیز بوده‌)، باور به تاثیرگذاری"حیاتِ مردانِ نامی" در تاریخ پررنگ‌تر می‌شود. و بیهوده نبوده که ناپلئون از چهره‌های محبوبِ این نهضت به‌شمارمی‌رفته‌است. از دیگرسو اما، استمرارِ این نگاه، در اندیشه‌ فیخته، هگل، کارلایل و درنهایت نیچه، به ظهورِ ضدقهرمانی هم‌چون هیتلر می‌انجامد.

پیش‌تر دو کتاب مهم در این‌باره خوانده‌‌بودم: "اندیشه‌ی ترقیِ تاریخ و جامعه" اثرِ سیدنی پولاد (ترجمه‌ی حسین اسدپور پیرانفر)، و "نقشِ شخصیت در تاریخ"، اثرِ پلخانف ترجمه‌ی خلیلِ ملکی.
ارنست کاسیرر نیز در فصلی از "افسانه‌ی دولت"، درباره‌ی کارلایل و باورش به نقش و سهمِ قهرمانان در دگرگونی‌های تاریخی مبحثی خواندنی دارد. به گمانِ او هیچ انگلیسیِ عاقلی شکسپیر را با هندوستان (مستعمره‌ی انگلستان، که به باور کارلایل روزی ازدست‌خواهدرفت) طاق‌نمی‌زند:

"کدام فردِ انگلیسی است، کدام میلیون نفر از افرادِ انگلیسی است که ما حاضرنباشیم در ازای آن روستایی‌زاده‌ی اهلِ استراتفورد بدهیم؟ [...] او بزرگ‌ترین چیزی است که ما تاکنون ساخته‌ایم. [...] فرض‌کنیم که از ما بپرسند: ای انگلیسیان، آیا حاضرید امپراطوریِ هندوستان‌تان را ازدست‌بدهید یا شکسپیرتان را؟ [...] امپراطویِ هندوستان خواه باشد خواه نباشد، ما بدونِ شکسپیر امرمان نمی‌گذارد. [؟] به‌هرحال امپراطوریِ هندوستان روزی ازدست‌خواهدرفت؛ ولی این شکسپیر رفتنی نیست، همیشه با ما خواهدبود؛ ما نمی‌توانیم از شکسپیر دست‌بکشیم"
(افسانه‌ی دولت، ارنست کاسیرر، ترجمه‌ی نجف دریابندری، انتشارات خوارزمی، چ سوم، ۱۳۹۴، صص ۱_۲۸۰).

@azgozashtevaaknoon
Forwarded from شمس لنگرودی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
الون
شعر و خواننده : #شمس_لنگرودی

آهنگساز : #پیمان_خازنی

تنظیم کننده: #پیام_سوری

سوپرانو : #خزر_چکاوک

موزيک ویدئو : #آرمین_مرادی
👇👇👇
@shamselangeroodi
"از کاریکلماتورها"


چون از مُخ معاف بود سربازی نرفت.

عقلِ آدمِ دیوانه پاره‌سنگ ورمی‌دارد.

کاسبِ ناشی فایده را هزینه‌می‌کند.

پنت‌هاوس مخصوص عالی‌مرتبه‌ها است.

شیخی که رئیس بشه الزاماً شیخ‌الرئیس نمی‌شه.

چون نمی‌گذاشت دهنش را شیرین‌کنم، سبیلش را چرب‌کردم.

برد پیت و آنجلینا جولی حسابی شهرت‌ بهم‌زده‌بودند.

پایین‌آمدن از خرِ شیطان دشوار است.

سبزی‌پاک‌کن وسیله‌ی شدیداً چاپلوسی است.

موشِ همه‌"چیز"فهم دُم‌ به‌ تله‌ نمی‌دهد.


@azgozashtevaaknoon
"نکته‌ای روان‌شناختی در خاطراتِ عین‌السلطنه"

عین‌السلطنه (قهرمان‌میرزا سالور) فرزند عزالدوله و نوه‌ی محمدشاه قاجار و به تعبیری دیگر، برادرزاده‌ی ناصرالدین‌شاه، آدمِ جالبی بوده‌است. او مانند برخی از شاهزادگان و اعیانِ قاجار خاطراتی مفصل از خود برجای‌گذاشت. نگاه این مردِ روشن‌بین به تحولاتِ تاریخی جهان و ایران و نیز نگرش انتقادی‌ و درعین‌حال منصفانه‌اش به جریان‌های گوناگونِ سیاسی و اجتماعی، تامل‌برانگیز است. او از نقدِ خاندانِ خویش، حتی پدر یا به تعبیرِ خودش "حضرتِ والا"یی که سرِ پیری دنبالِ صیغه‌های طاق و جفت بود، ابایی‌ندارد.
عین‌السلطنه همواره در جستجوی روزنه‌ و دریچه‌ای بود تا از اخبار جهان و ایران آگاه شود. او مشترکِ روزنامه‌های فرنگی و داخلی بود و سرخطّ اخبار آن دوران، به‌ویژه پیامدهای جنگِ جهانی اول در خارج و داخلِ کشور و نیز مداخلاتِ ابرقدرت‌ها را در کشورمان با نگاهی انتقادی پی‌می‌گرفت. و اثرِ او به‌ویژه ازاین‌جهت، بسیار قابلِ توجه است.
یادداشت‌های روزانه‌‌ی عین‌السلطنه یا همان "روزنامه‌ی خاطراتش" این بخت را هم داشته که به همتِ فرزندش (مسعودِ سالور) و استاد ایرجِ افشار منتشرشود.
از دیگر فوائدِ این یادداشت‌ها بازتابِ جزئیاتِ احوالاتِ شخصیِ نویسنده و گاه اطرافیانش (از شاه تا نوکر) در این اثر است. و به‌گمان‌ام خاندانِ قاجار به‌سببِ ثبتِ لحظات و جزئیاتِ زندگی و حالات روحیِ خویش، تاحدی در شکل‌گیری ادبیاتِ داستانی امروز نیز سهیم‌بودند.
عین‌السلطنه به ادبیات نیز توجهی ویژه دارد و به‌ویژه پاره‌ای از ادبِ عامه آن روز در یادداشت‌هایش دیده‌می‌شود. او نثرِ به‌نسبت روان و پاکیزه‌ای دارد و به زبانِ فارسی حساس است؛ هرچند به سره‌گرایی‌های مفرط که در برخی مجلات و آثارِ شاهزادگان قاجار رایج بوده، علاقه‌ای نداشت. از مقایسه‌ی میانِ نوشته‌های پسر با نامه‌های پدرش ‌که فرانسه می‌دانسته و در کتاب نیز نمونه‌هایی از آن آمده، بهتر می‌توان به زبانِ سالمِ نویسنده پی‌برد.

عین‌السلطنه سال‌های جنگِ جهانیِ اول را در الموت می‌گذراند. منطقه‌ای که پدرش عزالدوله سال‌ها حاکم و همه‌کاره‌اش بود. ازهمین‌رو بخشی از باورها و زیستِ جمعیِ مردمِ طالقان، الموت، گرمارود، آتان و دیگر بخش‌های قزوین در یادداشت‌هایش ثبت‌شده‌است.

اما نکته‌ای که موجب نوشتنِ این یادداشت شد. عین‌السلطنه جایی در باره‌ی به‌دنیاآمدنِ پسرِ دومش، مسعود میرزا (مسعودِ سالور)، به نکته‌ای روان‌شناسانه اشاره‌ای‌می‌کند که خواندنی است. می‌دانیم که وقتی نوزادی به‌دنیامی‌آید معمولا برادر یا خواهرِ نورسیده از توجهِ ویژه‌ی والدین به او رنج‌می‌برند. حتی شنیده‌شده کودکان ازسرِ ناچاری به نوزاد آسیب‌ نیز می‌رسانند.
در یکی از یادداشت‌های عین‌السلطنه، ترفندِ جالبِ بزرگ‌ترها را برای جلبِ محبتِ بچه‌ی بزرگ‌تر نسبت‌به نوزاد می‌توان‌دید. در مطلبی با عنوانِ "تولد سلطان‌مسعود" آمده: عباس (پسرِ نخستِ عین‌السلطنه که بعدها از دولتمردانِ عهدِ پهلوی شد و به‌ویژه در اصلاحاتِ ارضی در راسِ امور بود) با تولدِ مسعود "از همین امروز بنای لجاجت را گذاشت". اما اطرافیان "قدری قند و نبات روی قنداقِ طفل گذاشته و گفتند به به! برای عباس شیرینی آورده"!
(روزنامه‌ی خاطراتِ عین‌السلطنه [قهرمان‌میرزا سالور]، به‌کوششِ مسعودِ سالور _ایرجِ افشار، انتشاراتِ اساطیر، ۱۳۷۸، ج ۶، ص ۴۶۲۵).


@azgozashtevaaknoon
"از کاریکلماتورها" [۵۲]


همینگوی با اسلحه وداع‌کرد.

عاملِ انتحاری خواننده نبود اما "سالن رو ترکوند".

تنها پادشاهِ قاجار که زن‌باره نبود، خواجه بود.

ماهِ عسلِ زنبورها پایانی ندارد.

نیما هرگز از اظهارِ تنفّر نسبت‌به توده‌ای‌ها تبرّی‌نجُست.

خیلی‌ها سر دارند اما صدا ندارند.

کانگورو برای فرزندانش از‌ کیسه‌‌ مایه‌می‌گذارد.

ازدواج آبستنِ حوادث است.

انسانِ اولیّه ملبّس‌نبود اما روحانی بود.

به کسی که آب‌از‌دستش‌نمی‌چکد، دست‌مریزاد می‌گویم.

@azgozashtevaaknoon
"برّه‌های بی‌چِرا"


دکارت نباید‌بود
و شک نبایدکرد
انسان هم که گرگِ انسان نیست!
بهتر آن‌که برّه‌ای
درمیانِ برّه‌های بی‌‌چِرا!
چراکه این جهان
بهترینِ هر جهانِ ممکن است.
۱۴۰۲/۲/۲۵

@azgozashtevaaknoon
"شباهتِ سرگذشتِ یمین‌الممالک و عضوِ شورای نگهبان"

"مرگِ یمین‌الممالک"

از اتفاقاتِ جدید، شخصی بدونِ‌سابقه در خیابانِ شاه‌آباد با تیشه‌ی نجّاری از پشت‌سر به گردنِ یمین‌الممالک برادرِ محتشم‌السلطنه می‌زند. آن بیچاره هم تازه از بستر بیماری برخاسته از این ضربت بی‌حال‌شده خونِ زیادی از او می‌رود. به مریض‌خانه‌ی ینگی‌دنیایی بردند. باآن‌که محض‌‌ِخاطرِ محتشم‌السلطنه عمومِ اطباء و غیره حاضرشدند هرکاری کردند، نتیجه‌نبخشید، دیشب فوت‌ شد. روی‌هم‌رفته آدمِ خوبی بود و حیف شد. ضارب در استنطاق گفته‌است من حاجی یمین‌الملک وزیرِ مالیه‌ی سابق را می‌خواستم‌بزنم که مستمری مرا نداده‌بود، با یمین‌الممالک کاری‌نداشتم.
این هم خوشبختی و اقبال!
(روزنامه‌ی خاطراتِ عین‌السلطنه (قهرمان‌میرزا سالور)، به‌کوششِ مسعود سالور-ایرج افشار، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸، ج ۶، ص ۴۶۴۲).

@azgozashtevaaknoon
"باده‌نوشیِ زنان" (در ادبیات فارسی)

این روزها پخشِ فیلمی در یکی از شبکه‌ها که در صحنه‌ای از آن بازیگرِ مرد و معشوقه‌اش هم‌پیاله‌ می‌شوند، بحث‌ها برانگیخته. به‌صرافت‌افتادم تا درباره‌ی باده‌نوشیِ زنان در ادبیاتِ فارسی جستجویی‌کنم.
اگرچه تصاویری از حضورِ زنان در بزم و باده‌نوشی همواره در ادبیاتِ فارسی پیشینه‌داشته اما باده‌نوشیِ خودِ آنان کم‌تر توصیف‌شده. آنان اغلب در هیأت ساقی و باده‌پیما وصف‌می‌شوند. بااین‌همه در شاهنامه ضحاک با زنان فریدون هم‌پیاله می‌شود. ناصرخسرو از زنانِ ارمنستان که درکنارِ مردان "بر‌دکان‌نشسته شراب‌می‌خوردند، بی‌تحاشی" سخن گفته (تصحیح استاد دبیرسیاقی، انجمنِ آثارِ ملی، ۱۳۵۴، ص۹). در ویس و رامین نیز دو دلداده در دژِ اشکفت هم‌پیاله‌می‌شوند و شاعر این صحنه را بتفصیل توصیف‌کرده‌ (به‌کوشش استاد محجوب، بنگاه نشر اندیشه، ۱۳۳۷، صص ۹_۱۸۷). در خسرو و شیرین نیز، هم شیرین با ندیمه‌هایش بزمِ باده به‌راه‌می‌اندازد و هم پرویز که درجستجوی او به ارمنستان می‌رود با مهین‌بانو هم‌پیاله‌می‌شود. در ماجرای شکر اصفهانی نیز آن‌جا که شکر رندانه می‌خواهد دیگری را به‌جای خود به بسترِ پرویز بفرستد، بزمی برپامی‌کند و خود با خسرو "می‌نشیند".
تا این‌جا یک نکته مسلم است: در تمامیِ این نمونه‌ها یا زمانِ ماجرا به پیش‌از اسلام بازمی‌گردد، یا مکانِ رویداد خارج از جغرافیای ایران و مربوط‌به دین و آیینِ دیگری است، و یا هر دو. به‌نظرمی‌رسد اگر بیش‌تر نیز جستجوکنیم، نتیجه کم‌و‌بیش همین باشد.
نکته‌ی دیگر، پررنگیِ بازتابِ باده‌نوشیِ زنان در داستان‌های عامیانه یا قصه‌های سنتی است. این قصه‌ها نیز یا پیشینه‌ای قبل‌از‌اسلامی دارند یا سرچشمه‌هایی رومی و اسکندرانی. به دو اثرِ برجسته‌ی این حوزه مراجعه‌شد. در سمکِ عیار ریحانه‌ی مطرب شراب‌می‌نوشد (به‌ تصحیح استاد خانلری، انتشاراتِ آگه، ۳۰۱/۲) و با سمک نیز هم‌بزم‌می‌شود (۲۵۶/۲). کنیزان نیز گاه چنین می‌کنند (۲۵/۲). دخترانِ سلحشور و عیارپیشه نیز گاه در پیاله‌ی نیم‌خوردِ خویش بی‌هوشانه می‌ریزند و حریف را به‌چنگ‌می‌آورند (۱۱۸/۴).
در داراب‌نامه نیز همین‌گونه است‌. جداازآن‌که بانوانِ برجسته شراب‌می‌نوشند (ابوطاهرِ طرطوسی، به‌کوشش استاد صفا، چ چهارم، ۱۳۸۹، ۴۹/۱)، دیگر زنان نیز دستی به پیاله‌می‌برند (۹۵/۱ و ۴۸۴/۱). گاه نیز دو خواهر هم‌بزم‌می‌شوند (۱۰۱/۱).
اما در متونِ رسمی و در روایت‌های پس‌از اسلام این‌ نمونه‌ها نادر است. و احتمالاً ممنوعیت‌های مذهبی و پروا و پرهیز و نیز ترس از بدآموزی‌ها موجب‌می‌شد چنین تصاویر و مضامینی پرداخته‌نشود. در اخلاقِ ناصری خواجه‌نصیرِ طوسی تاکید‌شده مبادا زنان قصه‌ی یوسف بخوانند و باده‌بنوشند: "چه شراب اگرچه اندک بود، سببِ وقاحت و هیجان شهوت گردد، و در زنان هیچ خصلت بدتر از این دو خصلت نبود" (به تصحیح استاد مینوی- علی‌رضا حیدری، انتشارات خوارزمی، ص۲۱۹).
اما با مواردِ گوناگونی که در شعرِ سعدی و حافظ آمده چه باید‌کرد؟ به‌گمان‌ام این موارد یا اغلب متأثر از نمادپردازی‌های آرمان‌گرایانه‌ی ادبِ مغانه و ملامتی و نمونه‌وار و نوعی است، یا محبوبی که مذکر است و تشخیص و تمایزِ هویت جنسی‌اش کاری بسیار دشوار.
البته چنان‌که آمد مواردی نادر می‌توان‌یافت. نمونه‌ را در حکایتی از مثنوی، از زنی "پلید و رهزن" سخن‌رفته که شوهرش برای ضیافتی به هزار زحمت گوشتی فراهم‌آورد اما "زن بخوردش با کباب و با شراب"! و گناهش را هم به گردنِ گربه انداخت!
یا در تاریخ‌الوزراء ابوالرّجاء قمی، وصفِ زنی هوس‌باره آمده که اصطلاحاً "صیغه‌رو" و شراب‌‌خواره‌ است (به‌تصحیح استاد محمدتقی دانش‌پژوه، موسسه‌ی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ۱۳۶۳، ص ۲۴۰).
نمونه‌هایی هم در شعرِ فارسی آمده که رندان با باده و مست‌گرداندن، معشوق/معشوقه‌ را به‌چنگ‌می‌آوردند:
- شراب باعثِ تسخیرِ خوب‌رویان است
به بوی باده‌ی گلگون پری به شیشه رود (سلیم تهرانی)
- تمامِ عمر دلِ خویش می‌خورم صائب
که یار را به چه افسون شراب‌خواره کنم؟

و در کلیاتِ عبید، دیدنِ فردِ مست و دست‌زدن به پلیدکاری به‌کرات تکرارشده‌است.

ازقضا در ادبیات مشروطه به این‌سو نیز آن‌جا که از باده‌نوشیِ زنان سخن‌می‌رود بیش‌تر همین اغفال‌کردن و بی‌سیرت‌گرداندنِ آنان مدنظراست. این مضمون، هم در معصومه‌شیرازیِ جمال‌زاده آمده که تباه‌روزیِ خود را پیامدِ عرق‌خوری ناخواسته‌اش می‌داند و هم در شازده‌احتجاب (البته این‌جا برای یکی‌انگاریِ کنیز با خانمِ خانم‌ها). جستجونکرده‌ام اما احتمالا در برخی از رمان‌های تاریخی و اجتماعی دهه‌های نخست سده‌ی بیستم، و نیز داستان‌های رمانتیک و "پندآموزِ "حجازی و مستعان و دشتی نیز باید نمونه‌هایی ازاین‌دست آمده‌باشد.
نکته‌ی آخر آن‌که در شعرِ پس‌از مشروطه نیز نخست در "سه‌تابلو" ی عشقی این مطلب دیده‌می‌شود. مریمی که نخست خام و سپس مست و درنهایت بی‌سیرت می‌شود.

@azgozashtevaaknoon
"زیاد" در بیتِ حافظ!

پیش‌تر در یادداشتی برپایه‌ی کاربردِ متأخّرترِ صورتِ "زیاد" درقیاس‌با قدمتِ صورت‌های"زیاده/زیادت" در متونِ فارسی، حدس‌زدم ضبطِ "زیاد" در برخی از نسخه‌های متونِ فارسی نباید اصیل باشد.

حافظ به روایتِ شاملو را که ورق‌می‌زدم این بیت نظرم‌را‌جلب‌کرد:

هردم هزار غم به من آید ز عشقِ تو
یارب که هر دَمم غمِ عشقش زیاد باد!

برپایه‌ی کتابِ "فرهنگِ واژه‌نمای حافظ" اثرِ زنده‌یاد دکتر صدیقیان، حافظ چهاربار "زیادت" را به‌کاربرده و یک‌بار نیز "زیاده" را. ضمنا این بیت در تصحیحِ استاد خانلری، در حاشیه‌ آمده.


@azgozashtevaaknoon
"شعرِ مشارکتی/ شعرِ چندشاعره"

در اغلبِ رشته‌های هنری می‌توان نمونه‌هایی از آثار را برشمرد که با همکاری دو یا چندتن آفریده‌شده. گمان‌می‌کنم مشهورترین نمونه‌های این همکاری را باید در عالمِ موسیقی و آثارِ دوصدایی یا چندصدایی جُست. در شعرِ فارسی اما کهن‌ترین نمونه شاید همان ماجرای احتمالاً افسانه‌ای چگونگیِ راه‌یافتنِ فردوسی به دربارِ محمود، با سرودنِ مصراعِ "مانند سنانِ گیو در جنگِ پشن" در تکمیلِ یک رباعی باشد. در تاریخِ ادبیاتِ فارسی منظومه‌هایی ناتمام‌مانده (ازجمله منظومه‌ای از وحشیِ بافقی) نیز سراغ‌داریم که شاعر یا شاعرانی دیگر آن را به سرانجام‌رسانده‌اند. و این نمونه‌ها جدااز حک و اصلاح و چکش‌کاری‌های اساسیِ آثارِ شاعران از سوی دیگر شاعران یا منتقدان است. در شعرِ جهان اعمالِ ویرایشِ سخت‌گیرانه‌ی ازرا پاوند بر "سرزمینِ بی‌حاصلِ" الیوت مشهور است؛ در شعرِ امروزِ فارسی نیز قطعه‌ای از شاملو که سطرهایی از آن را نیما (در مقامِ استاد) ویرایش‌‌کرده‌ و سطرهایی از آن را سروده‌است. ضمناً حسابِ اشعارِ مشارکتی یا دوشاعره و گاه چندشاعره، جدا از دفترهایی است که گاه ممکن است دو یا چند شاعر با قطعاتِ شخصی در دفتری واحد منتشرکنند؛ برجسته‌ترین نمونه‌ی آن هم "ترانه‌‌ها/بالادهای غنایی" سروده‌ی کولریج و وردزورث است. گرچه اغلبِ قطعاتِ این مجموعه از آنِ وردزورث است اما قطعه‌ی مشهورِ "دریانوردِ کهنسالِ" کولریج نیز در همین دفترِ مشترک آمده‌است. خواهران برونته (امیلی، شارلوت و آن) نیز مجموعه‌شعری را مشترکاً و با نام مستعار منتشرکردند؛ اثری که تنها دو نسخه از آن به‌فروش‌رسید. بیست‌و‌یک قطعه از این مجموعه سروده‌ی امیلی برونته بود (زن و ادبیات، گزینش و ترجمه‌ی منیژه نجم عراقی و همکاران، نشر چشمه، ۱۳۸۲، ص ۳۹۴).‌ در ایران نیز صدرالدین الهی و غ. تاج‌بخش مجموعه‌ای مشترک با عنوانِ "خار" منتشرکردند. در عالمِ داستان‌نویسی نیز "شب‌های مِدان"، مجموعه‌داستانی مشارکتی است نوشته‌ی امیل زولا و هم‌فکرانش، در گروهِ "مِدان"*.

در شعرِ امروز مشهورترین قطعاتِ دوشاعره در دفترهای یدالله رویایی نمونه‌دارد. دلتنگی‌های ۵ و ۶ را رویایی و فروغ باهم سرودند و رویایی در توضیح آورده: "چقدر بدبختم من که هنوز مانده‌ام تا در این جهان بنویسم که دلتنگی‌های ۵ و ۶ را با فروغِ آن‌جهانی، با هم ساخته‌بودیم" (انتشاراتِ روزن، ۱۳۴۶، ص ۱۱۴). رویایی در یادداشتی درباره‌ی قطعه‌ای در دفترِ "دریایی‌ها" نیز یادآورشده: "سطرِ آخرِ صفحه‌ی ۶۷ و سه سطرِ اولِ [صفحه‌ی] ۶۸ از فروغ است" (انتشاراتِ روزن، ۱۳۴۷، ص ۷۸):

"دلتنگیِ ۶"

"شب در گریزِ اسبِ سیاه/ یک صف درخت/باقی‌می‌مانَد/ در چهار کهکشانِ نعل/ یک صف درخت/ بی‌شیهه می‌گذشت/ رگِ بریده دهان باز کرد و ریخت/ افقِ دراز/ دراز/ درازِ لخته‌لخته، درازِ مذاب/ زنی در اصطکاکِ ران‌هایش/ گُر می‌گرفت/ ستاره‌ای رسیده در تهِ خود چکه‌کرد/ صدایی از سرعت پرسید: کجا؟/ کجا؟/ اما جواب/ گذشتن بود/ و در گریزِ اسبِ سیاه/ سرعت پیاده‌می‌رفت/ سرعت صفِ درخت بود که می‌ماند" (دلتنگی‌ها ۸_۲۶).

نمونه‌ی برجسته‌ی دیگر از این شاید که بتوان‌گفت "باهم‌سرایی" را در قطعه‌ای نُه‌سطری از اسماعیلِ شاهرودی، هوشنگِ بادیه‌نشین و یدالله رویایی، می‌توان‌دید. تفاوتِ این قطعه با نمونه‌های مشابه در آن است که این‌جا نیز مانندِ نمونه‌های مشارکتیِ فروغ و رویایی (در "دلتنگی‌ها") پیدا نیست کدام‌یک از شاعران کدامین سطر را سروده:

"توکلتُ علی‌الله"

- مردِ ماهیگیر با نجوای بسم‌الله
- قایقِ خود را بسانِ قایقِ خورشید
- روی ناهموارِ موج آهسته‌می‌رانَد
- دست‌هایش می‌سراید آیت‌الکرسی به هر آمد-شدِ پارو
- و نگاهش می‌دهدپرواز صدها مرغِ سبزِ بادها را در فضای قصرهای موج
- آفتابِ گرم را با جلوه‌ی هر یاد می‌خوانَد
- آفتاب اما نمی‌داند که مردی هست و موجی از توکلت‌ُ علی‌الله در سرش سرشارِ ماهی‌ها
- وینک آیا در درونِ تورِ ماهی‌گیر
- حسرتِ صد ماهیِ چالاک می‌ماند؟
(اسماعیلِ شاهرودی، مجموعه اشعار، انتشاراتِ نگاه، ۱۳۹۰، صص ۱-۳۴۰).


* عنوانِ گروه؛ و دراصل نامِ مِلکی از امیل زولا که ناتورالیست‌ها در آن گردهم‌می‌آمدند.

@azgozashtevaaknoon
"شعرِ اشتراکیِ فروغ و احمدرضا احمدی"

فروغ هم نامه‌ای به احمدرضا احمدی نوشته، هم در گفتگویی که طاهباز با او انجام‌داده به شعرِ بی‌وزنِ او و بیژن جلالی اشاره‌کرده و هم در انتخابش از شعرِ امروز ("از نیما تا بعد") از شعرِ احمدی نمونه‌هایی‌آورده.

چندسالِ پیش ماهورِ احمدی (دخترِ احمدرضا احمدی) شعری مشارکتی از فروغ و پدرش را در مجله‌ی "گوهران" منتشرکرد (تابستانِ ۱۳۸۶، شماره‌ی ۱۶، ص ۲۱۳). این قطعه‌ی مشارکتی ازمنظرِ آگاهی از تجربه‌ی فروغ در زمینه‌ی شعرِ بی‌وزن (یا غیرنیمایی) مهم است. بررسیِ تمایزهای زبانی و سبک‌شناختیِ سطرهای این شعر و نیز دقت در تصاویر و تعابیرِ هر کدام از دو شاعر، خالی از اهمیتی نیست:

فروغ: روزِ آبی، پیچکِ خشک، پرنده‌ی محبوس، دیوارِ سیمانی

احمدرضا: درخت‌های پرسشِ بگومگو بازمی‌گردند و به اطرافِ هرزهای دست‌چین منزل‌می‌شوند

فروغ: آسمان از دهانه‌ی خشکِ ناودان‌ها فرومی‌ریزد و باز هم‌چنان دست‌نیافتنی است

احمدرضا: کبوتر دوسه‌بار با مشایعتِ رنگِ سبز به کنارِ علامتِ سوال پرید و علامتِ سوال را نقطه‌های حرفِ آخرِ اسمِ تو می‌کند

فروغ: به زنی که پوستش خستگیِ بطالت‌ها است، لیوانی آب تعارف‌می‌کنی/ آب خشک است. آب را می‌نوشم و خشک است

احمدرضا: آدم‌های نشسته
با این پیچک‌ها فرمان‌می‌دهند
که خود را به انتهای داربست برساند

فروغ: من از جسدی مغروق سرگردان‌ترم
اگر راست‌می‌گویی دریا را برای من بیاور
و لذتِ پوسیدگی را به من ببخش

احمدرضا: در پشتِ این اطوارهای سنگ بی‌گمان هزار مینایی است
و هزاران لالی
که سرانجام دیوار را بیان‌می‌کند

فروغ: این سرفه‌ها جوانیِ تو را هزاربرابر می‌کند
و جوانیِ تو به من می‌گوید: احمق!

احمدرضا: از انتهای خیابان شمارشِ اعداد را آغازمی‌کنم
که این فروشندگانِ بی‌مایه درست بدانند
خشک‌سالی در پیاده‌رو ایستاده است

فروغ: گاهی در آفتاب به‌یادمی‌آورم که گیسوانم می‌درخشیدند
دندان‌های شیری یادآورِ معصومیتِ حضورند

احمدرضا: آن‌قدر جلدِ من در
شست‌و‌شو نشد که من لبخندِ عابران را
شادی‌ها بدانم.

@azgozashtevaaknoon
"ویرایشِ بجا/ویرایشِ نابجا"

دوستی عزیز یادآورشد، در یادداشتی در کانال نوشته‌بودی خوش‌نمی‌داری تعبیرِ "در قیدِ حیات بودن" را در معنای "زنده‌بودن" به‌کارببری. پس چرا در "کاریشعراتور"ی خودت آن را به‌کاربردی؟ آیا آن مطلب را بعداً نوشتی؟
گفتم خیر کاریشعراتور را بعداً گفتم و آوردنِ تعبیرِ "در قیدِ حیات بودن" در آن "کاریشعراتور" کاملاً آگاهانه بوده. به‌کاربردنش، هم ضرورتی محتوایی داشته، هم ضرورتی زبانی.
و توضیحِ این ضرورت‌ها، به دلیلِ اهمیتی که دارد، به‌گمان‌‌ام نیاز به نوشتنِ مقاله یا مقالاتی دارد. اما پاسخِ کوتاه و فی‌المجلس درباره‌ی ضرورتِ زبانی‌اش:
حسابِ زبان در نوشته‌های علمی و دانشورانه بکلی متفاوت است با زبانی که در شعر و بویژه در داستان و نمایش به‌کارمی‌بریم؛ شعر و نمایشی که می‌دانیم بازنماییِ واقعیت یا بازنماییِ واقعیتی برساخته‌است. آیا می‌توان و می‌باید در ثبتِ گفتگوها در داستان و نمایش، همان‌گونه به زبان نگریست که در مقاله یا جستاری دانشگاهی و علمی؟ به‌گمان‌ام پاسخ منفی است. برای مثال، آیا لزومی‌دارد شخصیتی در داستانی، الزاماً براساسِ آموزه‌های زبانیِ کتابِ "غلط ننویسیمِ" استاد نجفی حرف‌بزند؟ و مثلاً به‌جای "برعلیه" و "ملالغتی" الزاماً بگوید "علیه" و "ملانقطی"؟! چنان‌که آمد به‌گمان‌ام پاسخ منفی است. در شعر هم (البته در درجاتی کم‌تر نسبت به داستان و نمایش) گاه ضرورتی زیباشناختی موجب‌می‌شود شکلِ نادرست یا نه‌چندان‌درست را بر صورتِ درستش ترجیح‌دهیم. البته به‌کاربردنِ"در قیدِ حیات‌ بودن" نه نادرست است و نه‌ نه‌چندان‌نادرست، بلکه انتخابی است استحسانی.

@azgozashtevaaknoon
"غرب‌زدگیات"

آل‌احمد را از هرجهت و به هر علتی، حتی به‌گونه‌ای ناجوانمردانه‌ اگر که بتوان‌کوبید، نمی‌توان خلاقیت‌های گوناگونش را در زبانِ فارسیِ امروز انکارکرد. کم‌تر صفحه‌ای از نوشته‌هایش است که بخوانی و از نوگویی‌ها و نوجویی‌های زبانی‌اش غافل‌گیر و گاه سرمست‌ نشوی.

صحبتِ پرهیز از "ویرایش‌ِ نابجا" بود. آیا آل‌احمد نمی‌دانست "غرب‌زدگیات" در مطلبی که خواهدآمد، نادرست است؟ اما این جمعِ ظاهراً نادرست، اوجِ درستی‌ است. که گفته‌اند: بدین شکستگی ارزد به صدهزار درست!
حتی اگر آل‌احمد "غرب‌زدگیات" را از قولِ ناصرِ پاکدامن به‌کاربرده‌باشد*، به‌گمان‌ام او متأثّر از زبانِ آل‌احمد آن را آفریده:

"به معرفیِ پاکدامن دو کتاب خریدم، از آلبر ممّی. نویسنده‌ی یهودیِ تونسی. و فرانسوی‌نویس. یکی "چهره‌ی استعمار"، دیگری "چهره‌ی جهود". و هردو درحدودی، یک مطلب. و به‌قول پاکدامن هردو در مقوله‌ی غرب‌زدگیات" (سفرِ فرنگ، انتشاراتِ فردوس، ۱۳۸۸، صص ۶-۶۵).

شریعتی نیز جایی می‌نویسد: "من سه‌جور نوشته دارم: "سیاسیات"، "اسلامیات" و "کویریات" (گفتگوهای تنهایی، نشرِ دیدار، چ هفدهم، ۱۳۹۳، بخشِ دوم، ص ۱۰۳۱).

به یاد مصراع‌هایی از مولانا افتادم:

- این از آن لطفِ بهاریّات بود ...
- بهار آمد بهار آمد، بهاریّات بایدگفت


* چون ممکن است پاکدامن صرفاً گفته‌باشد محتوای کتاب‌ها درباره‌ی پدیده‌ی "غرب‌زدگی" است.

@azgozashtevaaknoon
"از کاریکلماتورها"


درخت نیمی از تبر را هرگز نمی‌بخشد.

م. امید پارادوکس دارد.

زیپِ بی‌ادب گازمی‌گیرد.

تنها پس‌اندازِ فقرا بچه است.

من با مشکلات دست‌و‌پنجه‌ نرم‌می‌کنم، تو با کرمِ مرطوب‌کننده.

مرداب جویباری است که درجازده‌است.

فیل سراپا گوش است.

بچه‌ی سرِراهی بهتر از آدمِ سرِ دوراهی.

بعضی از اتفاق‌ها را باید انداخت.

غازِ معترض تخم‌مرغ می‌گذارد.

چون کسی به من آقای فوق‌لیسانس نمی‌گفت، دکتر شدم.

جان‌برکف‌ترین موجودِ دنیا حباب است.


@azgozashtevaaknoon
"کهنه‌کتاب‌فروش‌های کلاه‌بردار"

در کتابخانه‌ام گرشاسب‌نامه‌ای دارم که قصه‌اش شنیدنی است. در سال‌های دانشجویی برای سنجشِ میان زبان و بیانِ شاهنامه با گرشاسب‌نامه به کتابخانه‌ی دانشگاهِ محلّ تحصیلم مراجعه‌کردم. آن را نداشت؛ شاید هم کسی امانت‌برده‌بودش. تصمیم‌گرفتم خودم آن کتاب مستطاب را"ابتیاع"کنم. نایاب بود. در یکی از کهنه‌کتاب‌فروشی‌ها یافتمش. و حتماً به قیمتی گزاف نیز خریدمش. ازقضا مُهرِ "نیازِ کرمانی" نیز بر پیشانی داشت. حتماً روزگاری از آنِ سعیدِ نیازِ کرمانیِ مشهور بوده. کتاب سالِ ۱۳۱۷، به اهتمامِ حبیبِ یغمایی و ازسوی انتشاراتِ بروخیم منتشرشده‌بود.

چندسال بعد، یا همان چندسالِ پیش، ناگهان دریافتم کتاب ناقص است. و فروشنده* شگردی به‌کاربسته‌بود که به عقلِ جن هم نمی‌رسد. کتاب درحقیقت ۱۶ صفحه (صفحاتِ ۱۷۷-۱۶۱) ندارد، اما درواقع آن ۱۶ صفحه را دارد! پارادوکسِ غریبی است.
حتماً می‌پرسید یعنی چه؟!
اغلب زمانِ خرید، به‌ویژه اگر میان کتاب‌فروشی و محلّ زندگی‌ام مسافتِ زیادی باشد، کتاب را تورقی‌می‌کنم. آن روز هم حتماً چنین کردم. اما چند سالِ بعد یا همان چندسالِ پیش که داشتم گرشاسب‌نامه را می‌خواندم به صفحه‌ی ۱۶۱ که رسیدم دیدم ناگهان وزن و قالب و زبان و بیانِ شعر به‌هم‌ریخت. این بیت را می‌خواندم:
ز گیتی شود سیر وز جان و تن
بیاید بسوزد تنِ خویشتن

که ناگهان صفحه‌ی بعد به این بیت رسیدم:
مرا از بهرِ دیناری ثناگفت
که بختت با سعادت مقترن باد

که قطعه‌ای است از سعدی. آن نانجیب احتمالاً وقتی دید کتاب، کتابِ کمیابی است، کلیات یا گزیده‌ای از آثارِ سعدی را یافت که قطع و رنگِ برگ و حروف‌چینی‌اش با گرشاسب‌نامه مونمی‌زد. آن عیّارِ طرّار ۸ برگ (صفحاتِ ۱۷۷-۱۶۱) از کتابِ سعدی جداکرد و میانِ صفحاتِ گرشاسب‌نامه نشاند! کتاب را هم دوباره صحافی و جلد‌کرد.
شما بودید متوجه‌می‌شدید؟! لعنت بر شیطانی که خودمان باشیم!


* البته شاید خودِ فروشنده هم کلاه‌سرش‌رفته‌بوده!

@azgozashtevaaknoon
"نیما و حزبِ توده"

کمونیست‌بودن یا توده‌ای‌بودن در روزگارانی مدِ روزِ روشنفکرانِ ایرانی بوده؛ همان‌گونه که روزگاری نیز مشروطه‌خواهی گفتمانِ مسلط در عرصه‌ی سیاست، فرهنگ و ادبیاتِ ما بوده‌‌است.
ازمیانِ شاعرانِ ایرانی، عضویتِ سایه و کسرایی در حزبِ توده مسلم است. دربابِ توده‌ای‌بودنِ رسمیِ شاملو البته اما و اگرهایی مطرح است که اکنون جای پرداختن به آن نیست. گرچه در هواداریِ او از این حزب تردیدی نیست و سرودنِ چندین قطعه به یادِ چهره‌های شناخته‌شده‌ی این حزب، ازجمله قطعه‌ی "نازلی"‌ گواهِ این مدّعا است.
تاآن‌جا که جستجوکرده‌ام هیچ سند و مدرکی از توده‌ای بودنِ نیما در اختیار ما نیست. البته او به‌خصوص در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۰۷ تا ۱۳۱۲ بسیار به سوسیالیسمِ علمی و مرامِ تقی ارّانی باورداشته و نامه‌ای مفصل و تاحدی فضل‌فروشانه نیز به او نوشته‌است. واژگان و مصطلحاتِ اندیشه‌های سوسیالیستی در نامه‌های نیما در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۰۷ تا حدود سال‌های ۳_۱۳۱۲ بسیار پررنگ است. بااین‌همه و باآن‌که نیما هوادار یا اصطلاحاً "سمپاتیزانِ" جریانِ چپ بود اما اشاراتی فراوان در آثارِ منثورِ او از انتقادهای تندش به لنین و استالین حکایت‌می‌کند. احتمالاً سربه‌نیست‌شدنِ برادرِ نیما (لادبُن) در تسویه‌حساب‌های عصرِ استالین، در نگرشِ انتقادیِ او نسبت به اندیشه‌های لنینی و استالینی مؤّثر بوده‌است.

کتاب "ایران بینِ دو انقلاب" اثرِ یرواند آبراهامیان، نگاهی است چندسویه به جریان‌های سیاسی_اجتماعی در فاصله‌ی انقلاب مشروطه تا انقلاب ۵۷ . این اثر شکلِ گسترش‌یافته‌ی رساله‌ی دکتریِ نویسنده درباره‌ی زمینه‌های اجتماعیِ شکل‌گیریِ حزبِ توده است. نگرشِ تحلیلی، تاحدامکان مستند و چندجانبه‌‌ی نویسنده ستودنی است. گرچه به‌سببِ ادیب‌نبودنِ نویسنده، گاه لغزش‌هایی نیز به اثر راه‌یافته. ازجمله جایی از شاعری "معاصر" با نامِ "فخرالدین گرگانی" یادشده که مترجمان حدس‌زده‌اند مراد نویسنده "فضل‌الله گرگانی" یا "گلچینِ گیلانی" بوده و نویسنده به‌سببِ "ترادفِ زبانی" دچارِ لغزش شده. آبراهامیان در اثرِ دیگری نیز آن‌جاکه از سیاست‌های فرهنگیِ عصرِ قاجار و توجه به احساساتِ باستانی و قهرمانانِ شاهنامه می‌نویسد، "کامران" را نامی شاهنامه‌ای دانسته. و مترجم نیز اشاره‌ای به این لغزش نکرده‌است (تاریخِ ایرانِ مدرن، ترجمه‌ی محمدابراهیمِ فتاحی، نشر نی، چ نوزدهم، ۱۳۸۸، صص ۵_۲۰۴).

نویسنده هم‌چنین دست‌کم درباره‌ی دوره‌بندیِ همدلی و حمایتِ نیما از حزبِ توده به‌خطارفته‌. گمان می‌کنم این امر ناشی از هم‌فکری و همدلیِ مولف با جریان‌های چپ بوده. آن‌جا‌ که به نفوذِ حزبِ توده میانِ نویسندگان و شاعران (علوی، گلستان، نوشین، توللی و ...) اشاره‌می‌شود، آمده: "از آن جمله بود نیما". تا این‌جا تاحدی می‌توان با نویسنده هم‌داستان بود و نیما را "سمپاتیزانِ" حزب دانست؛ گرچه به‌گمان‌ام میانِ "سمپاتیزان" (همدل) و "حامی" نیز تفاوتی باریک هست؛ چراکه حامی احتمالاً در راهِ آرمان‌هایش درعمل نیز گام یا گام‌هایی برخواهدداشت اما همدل الزاماً چنین نخواهدکرد.
اما نویسنده آن‌جاکه درباره‌ی همکاریِ نیما با ماهنامه‌ی "مردم" (نشریه‌ی حزبِ توده) و "پیامِ نو" (ارگانِ انجمنِ ایران و شوروی) می‌نویسد، و می‌افزاید: "نیما یوشیج تا زمانِ مرگش درسالِ ۱۳۳۶ (درستش البته سالِ ۱۳۳۸ است) به حمایت از حزبِ توده ادامه داد"، بدونِ تردید دچارِ لغزش شده‌است (ایران بینِ دو انقلاب، ترجمه‌ی کاظم فیروزمند و حسن شمس‌آوری، نشر مرکز، چ بیست‌و‌دوم، ۱۳۷۹، صص ۳_۳۰۲؛ نیز بنگرید به ترجمه‌ای دیگر از این اثر: احمدگل‌محمدی و محمدابراهیم فتاحی، نشرِ نی، چ بیست‌و‌ششم، ۱۳۹۷، صص ۱۱_۴۱۰).
نیما در دهه‌ی سی هرگز همدل یا هوادار و حامیِ حزبِ توده نبوده. کافی است یادداشت‌های روزانه‌‌اش را ورق‌بزنیم و از نقدهای تند و خشم و خروشش از روشِ این حزب و منشِ سران و سرآمدانش آگاه شویم. نیما به‌کرات ‌کارگزارانِ حزب توده به‌ویژه طبری و نوشین را خودخواه، فرصت‌طلب، وطن‌فروش و حلقه‌به‌گوشِ استالین خطاب‌می‌کند.

این مجلات صرفاً روزنه‌های ارتباطِ نیما با مخاطبانِ نوجویش بوده. کسانی هم‌چون آل احمد، اغلب به‌اصرار و خواهش و گاه حتی با لطایف‌الحیل قطعه‌ای از نیما درخواست‌‌می‌کردند و در مجلاتِ چپ‌گرا منتشرمی‌کردند. بماند که نیما گاه از انتشارِ مُثله‌شده و پرغلطِ آثارش در این مجلات نیز گله‌‌گزاری‌ها کرده‌است.

@azgozashtevaaknoon
"از کاریکلماتورها"

کریمِ امامی مترجمی مترقّی بود.

درست است که دروغ شاخ ندارد اما خروس دُم دارد.

لطفِ آغشته‌ به منّت، نوازش با دست‌های آهنین است.

زخمِ زبان پانسمان ندارد.

خوشه‌چین عاشقِ وعده‌ی سرِ خرمن است.

معاون‌ها ریاست‌طلب اند.

سنگِ بزرگ نشانه‌ی نقص در کارِ کلیه است.

مرغِ لجوج قدقدبازی درمی‌آوَرد.

رشیدالّدین، وطواط بود.

محمد ابنِ زکریاء به کمتر از کشفِ الکل راضی نمی‌شد.

سهراب در ماجرای گُردآفرید نتوانست قلعه را بگیرد.

نفسم از جای گرمی بیرون‌نمی‌آید سینه‌ی سوخته‌ای دارم.

خاقانی شاعرِ بی‌بدیلی بود.

تمرّدِ پسرانِ نوبالغ طبیعی است.

زمین اختلال ندارد اما دوقطبی است.

نویسنده‌ای که ویرایش نداند غلطِ زیادی می‌کند.

زبانِ کچلِ بداقبال مودرمی‌آورَد.

عصبانی که می‌شوم دادِ سخن می‌دهم.

از مشهورترین آیاتِ عظام، سوره‌ی بقره است.

آلِ‌احمد عاشقِ توالت‌فرنگی بود.


@azgozashtevaaknoon
"کی/ چی از چه کتابی خوشش‌می‌آید" [۱]


همینگوی: اهمیتِ ارنست‌‌بودن

جاهل: آهنگ‌های فراموش‌شده

دائم‌الخمر: یک تاکستان احتمال

گشادباز: عبدالواسعِ جبلی

پطرِ کبیر: خلیج و خزر

مندلیف: دیوانِ عنصری

هیتلر: فرهنگِ جهانگیری

شیر: شوهرِ آهو خانم

شاعره: بودن در شعر و آینه

گیوتین: برهانِ قاطع

شاعرِ پناهجو: تذکره‌ الشّعراء

معتاد: خاکسترِ هستی

خودشیفته: باغ آینه/ التّعریفات

مستبد: ترس و لرز

موش: بوفِ کور

مینی‌مالیست: قصه‌های کوتاه برای بچه‌های ریش‌دار

سیاست‌مدار: نهادِ ناآرامِ جهانِ ما

تیمِ عقب‌افتاده: در جستجوی زمانِ ازدست‌رفته

آجیل‌خور: لباب‌الألباب

جاسوس: تحفه‌ی مُخبری


@azgozashtevaaknoon
"کی/ چی از چه کتابی بدش‌می‌آد" [۲]


زرتشتی: از این اوستا

هرمان ملویل: ماهی سیاهِ کوچولو

علم‌الهدی: فربه‌تر از ایدئولوژی

روسو: تاریخِ تمدّنِ ویل دورانت

سعدی: قصه‌ی حسینِ کردِ شبستری

درخت: برگ‌هایی در آغوشِ باد

دُن کیشوت: دُن آرام

جامی: هشت کتاب

محکوم به اعدام: معلّقاتِ سبعه

آنارشیست: افسانه‌ی دولت

گلستان: ابراهیم در آتش

کریم کشاورز: سرزمینِ بی‌حاصل

لیلی گلستان: بهترین بابای دنیا

شهرام شکیبا: مرزبان‌نامه

خدا: عصیان

باباطاهر عریان: دیوانِ البسه

@azgozashtevaaknoon
_ دشنام همی‌دهی به سعدی
من با دو لبِ تو کاردارم!


_ من نیستم حریفِ زبانت مگر زنم
از بوسه مُهر بر لبِ حاضرجوابِ تو! (صائب)

@azgozashtevaaknoon
"مشابهت‌ِ ضرب‌المثل‌های ایران و جهان"


۱_ مشاجراتِ عشّاق تجدیدِ‌‌حیاتِ عشق است (رومی):

من رشته‌ی محبت تو پاره‌می‌کنم
شاید گره‌‌خورَد به تو نزدیک‌تر شوم

۲_ با یک دست نمی‌توان دو قورباغه گرفت (چینی):

با یک دست نمی‌توان دو هندوانه برداشت.

۳_ ماهی از سر فاسد می‌شود (یونانی):

ماهی از سر گَنده‌گردد نی ز دُم*

۴_ او مشغولِ کره‌گرفتن از آب است (رومی):

فلانی از آب کره‌می‌گیرد.

۵_ داوری‌کردن درباره‌ی زن و خربزه دشوار است (اسپانیایی):

ازدواج هندوانه‌ی سر/دربسته‌است.**


* توضیحِ این مصراع که در مثنوی آمده، شارحان را به دردسرانداخته. درست‌اش همین صورت است که با بافتِ روایت مثنوی هماهنگی دارد، نه "گُنده".
** ضرب‌المثلِ ایرانی، انسانی‌تر و عادلانه‌تر از صورتِ اسپانیایی است. البته اگر باورداشته‌باشیم که تاریخِ ما تاریخی مذکّر و بازنماییِ تلقّی مردان بوده، نتیجه همان خواهدبود!

(دایره‌المعارف ضرب‌المثل‌‌های جهان، جان. آر. استون، ترجمه‌ی بهزاد رحمتی، انتشاراتِ نقشِ سیمرغ، ۱۳۸۸).

@azgozashtevaaknoo