با تمام جانم و قدرتم میدویدم و او هم به دنبالم
چقدر خانه دور شده بود ،کاش برسم زود و زیر لحاف ملک قایم شوم.برای دلم شادی کنم.برای خودم و موهای خرمایی از حالا به بعد عزیزم.خودش گفت موهایم را دوست دارد خودش گفت.گفت اسیرم شده،خدایا مگر من چه داشتم که او با حنجره اش سوادش و جمالش اسیر من شده.؟خدایا چه کنم کجا بروم.پای کدام بلوط آب شوم از شرم؟ایستادم،من کجا میدوم ،؟کجا میروم؟؟به خانه؟که چه بگویم؟جواب سوالات آنها را کی میدهد؟چرا هنوز نرفته برمیگشتم؟باید بمانم راهی ندارم.خداوندا
بر ناتوانیم رحم کن.او هم چند قدمی من ایستاد و خندید.کنار بلوط ها نشستم.همین صبح از زیر لحاف سرمای آبان استخوانم را درد آورده بود؟؟چقدر هوای مرداد است امروز؟؟چقدر زبانه میکشد آتش از فرق سرم تا داخل گیوه های زنانه ام.گل ونی ام در باد میرقصد.و لباس کوردی پولکدارم از شرم میلرزد.گفت بشین حرف میزنیم دختر.هیجان تو رو میکشه..آروم بگیر.مظلومانه و ملتمسانه نگاهش کردم.هیچ چیز برای دفاع نداشتم و خلع سلاحم کرده بود جادوی هزار رنگ صدای بلبل وارش.حتما در ایل بزرگمان میپیچد.عشق پسر سید رضا و نوه دردانه کدخدا علی.به حرف آمدم. حالا چی میشه پ پ پسر سییییییید رررررضا؟و باز هم خندید وگفت،چ چیز بدی نمیشه فقط عروسییییی میشه هناسه کی پسر سید رضا.نازدار دادا جانش.من جان دادم برای شرمت دختر کدخدا.به سید میگم پا پیش بذاره.سرم پایین بود گفتم ،گفتن میخوای بری؟گفت با هم میریم.و تمام قندهای دنیا در دلم آب شد.گفتم میشه تا عصر بمانم کوه؟زشته برگردم خانه؟؟خندید بلند بلند خندید...مگه کوه قباله بابای منه دختر؟و من هم خندیدم و او دوباره نگاهم کرد و گفت (آسمان حضرت منه یه،،شیت زرده خنه یه)....
آسمان هم در آرزوی توست.و دیوانه ی خنده هایت....ادامه دارد
پارت۶۴
@avaybaloot
چقدر خانه دور شده بود ،کاش برسم زود و زیر لحاف ملک قایم شوم.برای دلم شادی کنم.برای خودم و موهای خرمایی از حالا به بعد عزیزم.خودش گفت موهایم را دوست دارد خودش گفت.گفت اسیرم شده،خدایا مگر من چه داشتم که او با حنجره اش سوادش و جمالش اسیر من شده.؟خدایا چه کنم کجا بروم.پای کدام بلوط آب شوم از شرم؟ایستادم،من کجا میدوم ،؟کجا میروم؟؟به خانه؟که چه بگویم؟جواب سوالات آنها را کی میدهد؟چرا هنوز نرفته برمیگشتم؟باید بمانم راهی ندارم.خداوندا
بر ناتوانیم رحم کن.او هم چند قدمی من ایستاد و خندید.کنار بلوط ها نشستم.همین صبح از زیر لحاف سرمای آبان استخوانم را درد آورده بود؟؟چقدر هوای مرداد است امروز؟؟چقدر زبانه میکشد آتش از فرق سرم تا داخل گیوه های زنانه ام.گل ونی ام در باد میرقصد.و لباس کوردی پولکدارم از شرم میلرزد.گفت بشین حرف میزنیم دختر.هیجان تو رو میکشه..آروم بگیر.مظلومانه و ملتمسانه نگاهش کردم.هیچ چیز برای دفاع نداشتم و خلع سلاحم کرده بود جادوی هزار رنگ صدای بلبل وارش.حتما در ایل بزرگمان میپیچد.عشق پسر سید رضا و نوه دردانه کدخدا علی.به حرف آمدم. حالا چی میشه پ پ پسر سییییییید رررررضا؟و باز هم خندید وگفت،چ چیز بدی نمیشه فقط عروسییییی میشه هناسه کی پسر سید رضا.نازدار دادا جانش.من جان دادم برای شرمت دختر کدخدا.به سید میگم پا پیش بذاره.سرم پایین بود گفتم ،گفتن میخوای بری؟گفت با هم میریم.و تمام قندهای دنیا در دلم آب شد.گفتم میشه تا عصر بمانم کوه؟زشته برگردم خانه؟؟خندید بلند بلند خندید...مگه کوه قباله بابای منه دختر؟و من هم خندیدم و او دوباره نگاهم کرد و گفت (آسمان حضرت منه یه،،شیت زرده خنه یه)....
آسمان هم در آرزوی توست.و دیوانه ی خنده هایت....ادامه دارد
پارت۶۴
@avaybaloot
گله وارد حیاط شد،،نمیخواستم شوقم را احدی ببیند هرچند که میدانستم خیدان دیده و به روی من نمیآورد.برای شام صدایم کردند نرفتممثل کسانی که گناه کبیره کرده اندو طناب دار در انتظارشان است.توی اطاق کوچکم مخفی شده بودم.دادا حالم را یک بار هم جویا نشد.نمیدانم چرا از دستش دلخور بودم.برای خوابیدن آمد بلاخره.نگاهم کرد و نگاهش کردم.تاب حتی یک تلنگر را هم نداشت قلبم
و دادا با لبخندش تلنگری زد و من لبریز از هیجان ،مثل باروت منفجر شدم.و اشکم درآمد.
حرکاتم دست خودم نبود و به آغوشش پناه
بردم و اشک ریختم و خالی شدم از درد و هیجان دلدادگیم.دادا چشمان نمناکم را بوسید و گفت. دل میرود زه دستم صاحب دلان خدا را.
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا..با مشت بر سینه اش کوبیدم تو منو نمیخوای ازم خسته شدی،!؟؟خندید و گفت انشالله آب زمکان (سر نغم )کنه من رو اگر نیتم این باشه نازداره کی دادا.گفتم خبر داشتی منو انداختی تو آتیش.دادا
گفت آتیشش دلچسپه روله نمیسوزانه.انداختمت همانجا که لایقشی عزیزه کی دادا.دیگه خوب و بدش با خودته.و دوباره نگاهم کردو گفت چی گفت بهت پدر صلواتی؟؟نگاهم قفل زمین شد و آب شدم.سرم را به زور دستانش بالا برد و گفت
دادا فدای شرم و حیات بشه گله سوره کم.اگه میخوای نگو کسه نازداره کم.زبانم باز شد به اذن حضور مادر.گفتم اونم همینو گفت.دادا کنجکاوانه نگاهم کرد!؟؟گفتم گفت میمیرم برای شرمت.دادا گفت خدا نکنه دشمنش بمیره.بگیر بخواب روله گیان و پتو را روی گیس های جو گندمی خود کشید.ولی من خوابیدن تنها فکری بود که آن شب از خیالم هم عبور نکرد از بس خیالش عزیز بود و سنگین برای روح کوچکم.
و آوازش را هزار هزار بار زمزنه کردم..و اگر عشق رنگ داشت بدون شک میان فروردین و اردیبهشت در جریان بود سبز سبز سبز.
۱=امشو له دوریت فره حولمه
۱=چنه بیستون خم له کولمه
۲= امشب دوریت تنها دلهره من است
۲ =دوریت اندازه بیستون غم بر دوشم نهاده است..
۳=سرنغم==سرنگون و ناپیدا. ادامه دارد...
پارت ۶۵
@avaybaloot
و دادا با لبخندش تلنگری زد و من لبریز از هیجان ،مثل باروت منفجر شدم.و اشکم درآمد.
حرکاتم دست خودم نبود و به آغوشش پناه
بردم و اشک ریختم و خالی شدم از درد و هیجان دلدادگیم.دادا چشمان نمناکم را بوسید و گفت. دل میرود زه دستم صاحب دلان خدا را.
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا..با مشت بر سینه اش کوبیدم تو منو نمیخوای ازم خسته شدی،!؟؟خندید و گفت انشالله آب زمکان (سر نغم )کنه من رو اگر نیتم این باشه نازداره کی دادا.گفتم خبر داشتی منو انداختی تو آتیش.دادا
گفت آتیشش دلچسپه روله نمیسوزانه.انداختمت همانجا که لایقشی عزیزه کی دادا.دیگه خوب و بدش با خودته.و دوباره نگاهم کردو گفت چی گفت بهت پدر صلواتی؟؟نگاهم قفل زمین شد و آب شدم.سرم را به زور دستانش بالا برد و گفت
دادا فدای شرم و حیات بشه گله سوره کم.اگه میخوای نگو کسه نازداره کم.زبانم باز شد به اذن حضور مادر.گفتم اونم همینو گفت.دادا کنجکاوانه نگاهم کرد!؟؟گفتم گفت میمیرم برای شرمت.دادا گفت خدا نکنه دشمنش بمیره.بگیر بخواب روله گیان و پتو را روی گیس های جو گندمی خود کشید.ولی من خوابیدن تنها فکری بود که آن شب از خیالم هم عبور نکرد از بس خیالش عزیز بود و سنگین برای روح کوچکم.
و آوازش را هزار هزار بار زمزنه کردم..و اگر عشق رنگ داشت بدون شک میان فروردین و اردیبهشت در جریان بود سبز سبز سبز.
۱=امشو له دوریت فره حولمه
۱=چنه بیستون خم له کولمه
۲= امشب دوریت تنها دلهره من است
۲ =دوریت اندازه بیستون غم بر دوشم نهاده است..
۳=سرنغم==سرنگون و ناپیدا. ادامه دارد...
پارت ۶۵
@avaybaloot
♦️ #چند_خبر_کوتاه
🔹آزمون استخدامی وزارت آموزش و پرورش - ویژه رشته شغلی دبیری و هنرآموز - سال ۱۴۰۳ روز جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ برگزار میشود
🆔 @avaybaloot
🔹آزمون استخدامی وزارت آموزش و پرورش - ویژه رشته شغلی دبیری و هنرآموز - سال ۱۴۰۳ روز جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ برگزار میشود
🆔 @avaybaloot
زنگ خطر «هاری» به صدا درآمد؛ ۳ استان صدرنشین حمله سگها
🔹مرگ دو مبتلای بیماری هاری در مشهد و نکا در فاصله کمتر از دو روز بار دیگر زنگ خطر ابتلا به این بیماری مهلک و دردناک را به صدا در آورد.
🔹سه استان خراسان رضوی با ۱۰۲ مصدوم، تهران با ۹۸ مصدوم و اصفهان با ۸۳ مصدوم سه استان صدرنشین آمار سگ گزیدگی در کشور هستند. همچنین ۵۰ درصد کشته شدگان بیماری هاری در جهان کودکان هستند و هر ۱۵ دقیقه یک نفر در جهان براثر بیماری هر هاری جان خود را از دست میدهد.
🆔 @avaybaloot
🔹مرگ دو مبتلای بیماری هاری در مشهد و نکا در فاصله کمتر از دو روز بار دیگر زنگ خطر ابتلا به این بیماری مهلک و دردناک را به صدا در آورد.
🔹سه استان خراسان رضوی با ۱۰۲ مصدوم، تهران با ۹۸ مصدوم و اصفهان با ۸۳ مصدوم سه استان صدرنشین آمار سگ گزیدگی در کشور هستند. همچنین ۵۰ درصد کشته شدگان بیماری هاری در جهان کودکان هستند و هر ۱۵ دقیقه یک نفر در جهان براثر بیماری هر هاری جان خود را از دست میدهد.
🆔 @avaybaloot
🔴 هشدار سطح زرد اداره هواشناسی کرمانشاه در خصوص وقوع بارش های بهاری طی 48 ساعت آینده و احتمال نفوذ غبار به نواحی غربی
🆔 @avaybaloot
🆔 @avaybaloot
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔷 سرود یار فراجایی من
🔹 سرود « یار فراجایی من » توسط قرارگاه فرهنگی اجتماعی نوزده دی استان قم ساخته شده تا ضمن تقدیر از فرمانده محترم انتظامی کشور و نیروهای خدوم انتظامی جهت اجرای طرح نور ، از همه دستگاهها و نهادها درخواست نماید در امتداد طرح نور حرکت و اقدامات خود جهت اصلاح وضعیت عفاف و حجاب در سطح استان و کشور را با رویکردهای ایجابی و ترویجی اجرایی نمایند.
@avaybaloot
🔹 سرود « یار فراجایی من » توسط قرارگاه فرهنگی اجتماعی نوزده دی استان قم ساخته شده تا ضمن تقدیر از فرمانده محترم انتظامی کشور و نیروهای خدوم انتظامی جهت اجرای طرح نور ، از همه دستگاهها و نهادها درخواست نماید در امتداد طرح نور حرکت و اقدامات خود جهت اصلاح وضعیت عفاف و حجاب در سطح استان و کشور را با رویکردهای ایجابی و ترویجی اجرایی نمایند.
@avaybaloot
این تصویر یک ولگرد و یا گدا نیست، بلکه تصویر غول ادبیات ومتفکر روسیه و جهان، "لئو تولستوی" است.
او وارث ثروت هنگفت و املاک زیادی بود که همه را به بینوایان بخشید و از ۴۰سالگی تاآخر عمرش درویشانه زندگی کرد!
او چه زیبا میگفت :
با من از دین صحبت نکنید، بلکه بگذارید تا دین را در کردار و رفتار شما ببینم.
او میگفت:
دینداریتان را به خدا نشان دهید، نه اینکه به رخ یکدیگر بكشيد! بمن فقط انسانیت تان را با رفتارتون نشان دهید ،کافیست.
🆔 @avaybaloot
او وارث ثروت هنگفت و املاک زیادی بود که همه را به بینوایان بخشید و از ۴۰سالگی تاآخر عمرش درویشانه زندگی کرد!
او چه زیبا میگفت :
با من از دین صحبت نکنید، بلکه بگذارید تا دین را در کردار و رفتار شما ببینم.
او میگفت:
دینداریتان را به خدا نشان دهید، نه اینکه به رخ یکدیگر بكشيد! بمن فقط انسانیت تان را با رفتارتون نشان دهید ،کافیست.
🆔 @avaybaloot
بنام خداوند بخشنده مهربان امروزوقت تمام شمادوستان عزیزرامیگیریم که یه خانواده خوشحال کنیم یه خانواده که ازلحاظ مالی مشکل دارن مردی که دیسک کمرداره ودیسکش نزدیک به پارگی هست وبااین شرایط داره کارگری می کنه برای خرج خانواده اش وهمسرش هم باردارهست ومستجر هستن ازلحاظ مالی شرایط خوبی ندارن وبه هر نهادی کمیته یا بهزیستی میرن قبولش نمی کنن که تحت حمایت باشن وتا حالا یک مرد با خدا خونه با رهن کم دراختیارشون گذاشته بودباکرایه کم ولی الان دیگه نمی تونن اونجاهم بمونن وهمه مامیدونیم که خونه گرفتن دراین شرایط خیلی سخته مردخانه هرچه تلاش می کنه برای اوضاع خانواده اش بهتربشه امابااین شرایط جامعه نمیشه والان بایدخانه راتخلیه بکنن ونه در روستا وشهرجای ندارن الان ماهم جمع شدیم که به این خانواده نیازمندکمک کنیم ما در روز چقدرخرج می کنیم ازصدهزارتایک میلیون وقتی میریم خریدخرج می کنیم حالاچی میشه ازاون یک میلیون مبلغ ناچیزی راکناربزاریم برای کمک به این خانواده مادرسال چقدر نذر می کنیم فرض کنیم اینم یک جور نذر هست این یه ثواب هست که برای همین هم زبان خودمان انجام بدیم میدانیم زندگی همه سخته پول درآوردن دراین اوضاع اقتصادی سخته ولی جای نمیره کمک این هم زبان خودمان بکنیم که این مردشرمنده خانواده اش نشه و آواره کوچه ها نشه هرکی هرچه درتوان داره بخاطر رضای خدا .
الان شماهمه درخونه خودتان پیش خانواده تان هستید راحت یک لحضه فکرکنیداین مشکل خودتان داشته باشیدچی میشه انتظار از همه دارید کمکتان کنن درسته الان نمی خوایم غرور این مردبشکنیم پیش خانواده اش که نمی توانه خانواده اش اداره کنه ولی اینجوری نیست اوبخاطرشرایط کمرش این مشکل براش پیش امده بااین حال تلاش خودش می کنه ازمردم عزیز کردزبان می خوایم این خانواده رو حمایت کنن خواهشا هرکی هرچه درتوان داره بزاره وسط ممنونم ازمردم شریف باخدا کرد زبان
لطفاً اگر کسی حاظر به کمک شد به ادمین های کانال پیام بدن هر چقدر در توان داشتین.
دست همگی شما عزیزان رو می بوسیم.
هر چقدر پول جمع شد هم در تلگرام و پیج اینیستاگرام آوای بلوط خدمت عزیزان نمایش داده میشه
🌹🌹🌹❤️❤️
🆔 @avaybaloot
الان شماهمه درخونه خودتان پیش خانواده تان هستید راحت یک لحضه فکرکنیداین مشکل خودتان داشته باشیدچی میشه انتظار از همه دارید کمکتان کنن درسته الان نمی خوایم غرور این مردبشکنیم پیش خانواده اش که نمی توانه خانواده اش اداره کنه ولی اینجوری نیست اوبخاطرشرایط کمرش این مشکل براش پیش امده بااین حال تلاش خودش می کنه ازمردم عزیز کردزبان می خوایم این خانواده رو حمایت کنن خواهشا هرکی هرچه درتوان داره بزاره وسط ممنونم ازمردم شریف باخدا کرد زبان
لطفاً اگر کسی حاظر به کمک شد به ادمین های کانال پیام بدن هر چقدر در توان داشتین.
دست همگی شما عزیزان رو می بوسیم.
هر چقدر پول جمع شد هم در تلگرام و پیج اینیستاگرام آوای بلوط خدمت عزیزان نمایش داده میشه
🌹🌹🌹❤️❤️
🆔 @avaybaloot
چند روز گذشته بود و از سید رضا و پسرش خبری نبود.فقط سه روز از یک هفته ای که دادا اجازه ام را از مدرسه گرفته بود مانده بود.هر لحظه که میگذشت بیشتر مطمئن میشدم سید رضا با خواسته پسرش مخالفت کرده.هر ساعت جان میدادم از بی خبری و ندیدنش.و اگر سید رضا مخالفت کند نمیدانم قلبم یارای ندیدنش را دارد.؟دادا هم مثل اسفند روی آتش هیچ کجا قرار نداشت.چند نفر از اهالی دم صبح سراغ سید رضا را گرفته بودند.و دادا دلهره اش از صبح بیشتر شده بود.و من این بیقراریش را در چشمانش میدیدم.ستاره ها در اسمان اول چشمک زدنشان بود.غذا روی تنور کوچک تارمه در حال پختن بود.روی صندلی باوه علی به کوه گل انجیر خیره شده بودم که در تاریکی به سایه ای ترسناک میماند.که کابوس هایم را یادم می اورد.دست دادا بر شانه هایم نشست.بیا شامت رو بخور گلاره کم.خوف نکن خدا کریمه خودش آبرو داده خودشم نگهدارشه.دست دادا را فشار دادم و گفتم آخه دادا من پاپتی بی کس و کار رو چه به دکتر مملکت و پسر سید رضا؟دادا گفت چه کلاسشو میبره بالا کدام دکتر روله گیان هنوز تازه میخواد درسش رو بخونه و بعد بهم چشمک زد و من خندیدم.و چقدر چشمکش درخشانتر از ستاره های اسمان بود برایم.با صدای محکم در حیاط من و دادا یهو ترسیدیم.صدای سگ بلند شد و خودش را به پشت در رساند.دادا از سر پاسار نگاهی به بیرون انداخت و گفت کیه؟؟صدای سید رضا بود.باز کن همشیره مهمان بی موقع و بی اذن امده نمیخوای؟؟دادا رو به آسمان کرد و گفت و اوست دانای مطلق.شانه ام را فشار داد و بلند گفت مگه آدم برا خانه خودشم اذن میخواد سید؟؟ قدمت رو چشم خوش آمدی.و با چشمانش گفت که من بروم و در را باز کنم.دوست داشتم پرواز کنم تا پشت در حیاط ولی پاهایم از فرط هیجان یاریم نمیکردند انگار یکسال بر من گذشت تا رسیدن به پشت در.سید رضا مرا دید و گفت زبونت رو موش خورده عروس خانم ؟؟و لبخند زد به رویم.و من دهانم قفل بود و قصد نداشتم سلام بدهم سید گفت سلام پیشکش برو کنار بیام داخل تا سگ دیوانه خیدان پاره پاره ام نکرده روله گیان.مثل مسخ شده ها از جلوی در کنار رفتم و سید رضا داخل شد.از کنارم رد شد و یا علی کنان از پله ها بالا رفت انتظار اینکه این پاهای لرزان مرا از پله ها بالا ببرد خیلی زیادی بود.و صدای سلامی دیگر از تاریکی امد انگار این پدر و پسر قصد جان بی رمقم را کرده بودند آن شب.نگاهش کردم و نگاهم کرد و در کمال نا باوری پاهایم از تحمل وزنم و آتشی که سلامش به جان و تنم ریخت شانه خالی کرد و همان جا نشستم...ادامه دارد
پارت۶۶
@avaybaloot
پارت۶۶
@avaybaloot
نگاهم کرد و نگاهش کردم.پاهایم یارای ایستادن نداشتند و آنجا جلوی در نشسته بودم و زانا مظلومانه نگاهم میکرد.تمام استرس این چند روز سیلاب اشک شدو از چشمانم می آمد.دورتر از من او هم نشست.فقط یک جمله گفتم.کجایی پسر سید ؟؟جانم در آمد.!؟سرش پایین بود .گفت.مادر که نباشه سخته گفتن اینجور چیزا به پدر.سخت بود ولی گفتم. و من چقدر شرمنده اش شدم...
سه روز مثل برق و باد گذشت شخم زمین ها با کمک اهالی تمام شد تمام انها را گندم کاشتیم.قرارشد بعد از رفتنمان به شهر من و زانا نامزد شویم تا مدرسه ها تعطیل شوند.و بعد از عروسیمان راهی فرنگ شویم تا زانا درسش را بخواند.دوری از دادا برایم آسان میشد وقتی او در کنارم باشد.میگفت شش ماه یک بار میتوانستیم برگردیم و یک ماه بمانیم.دادا باید با عمو بهمن حرف میزد او بزرگترمان بود.اگر به آنها بگویم زمین ها بنام داداست بعد از من مطمئنم زن عمو به طمع زمینها هم که شده تنهایش نمیگذارد.آخ که چه خیال کودکانه ای بود رفتن و رهیدن از پیله بدبختی هایم.و چقدر شبیه تر به یک رویای ناب .از مدرسه که می آمدم لباس کهنه میپوشیدم و دار و دیوار ها را برق میانداختم .قرار شد عمه ها هم دوتاییشان باشند در مجلس خواستگاری. من چقدر ذوق داشتم برای مجلسی که تنها ماهش من بودم .نمیدانم واکنش جهانبخش چه خواهد بود
امیدوارم عاقلانه برخورد کند.شب خواستگاری به جز جهانبخش همه بودند.اگر می امد استرسم خیلی کمتر میشد و اینقدر رعشه بر بدنم نمی افتاد...ادامه دارد
پارت ۶۷
@avaybaloot
سه روز مثل برق و باد گذشت شخم زمین ها با کمک اهالی تمام شد تمام انها را گندم کاشتیم.قرارشد بعد از رفتنمان به شهر من و زانا نامزد شویم تا مدرسه ها تعطیل شوند.و بعد از عروسیمان راهی فرنگ شویم تا زانا درسش را بخواند.دوری از دادا برایم آسان میشد وقتی او در کنارم باشد.میگفت شش ماه یک بار میتوانستیم برگردیم و یک ماه بمانیم.دادا باید با عمو بهمن حرف میزد او بزرگترمان بود.اگر به آنها بگویم زمین ها بنام داداست بعد از من مطمئنم زن عمو به طمع زمینها هم که شده تنهایش نمیگذارد.آخ که چه خیال کودکانه ای بود رفتن و رهیدن از پیله بدبختی هایم.و چقدر شبیه تر به یک رویای ناب .از مدرسه که می آمدم لباس کهنه میپوشیدم و دار و دیوار ها را برق میانداختم .قرار شد عمه ها هم دوتاییشان باشند در مجلس خواستگاری. من چقدر ذوق داشتم برای مجلسی که تنها ماهش من بودم .نمیدانم واکنش جهانبخش چه خواهد بود
امیدوارم عاقلانه برخورد کند.شب خواستگاری به جز جهانبخش همه بودند.اگر می امد استرسم خیلی کمتر میشد و اینقدر رعشه بر بدنم نمی افتاد...ادامه دارد
پارت ۶۷
@avaybaloot