آوَخت
29 subscribers
168 photos
3 videos
94 files
5 links
آوَخت به زبان بومی شمال هرمزگان به چم داستان و حکایت است .
Download Telegram
حنا آوردند و دست و پای داماد را حنا بستند. "مِشي محرم "مي خواند:

- " اي حنا حنا مي بندن
شا دوماد حنا مي بندن"

... و زن هاي پر احساس همنوا شدند و صداي دسته جمعي آنها با چنگ زدن آنها در فضاي گورستان پيچيد. نقل و نبات هاي تهيه شده عروسي از دست سر دسته زنان آوازه خوان بر هوا پراكنده شد.

داماد که به طرف قبرش بردند. مي خواندند:
- " اي دوماد به نازون مي برند شاه دوماد به نازون مي برند"

خاك هاي نرم كه با حرارت آفتاب به زبري گراييده بود، با بيل "خالو درويش" به سمت چاله گود بر مي گشتند. روز به اندازه يك بنه مغ مانده بود. كار دفن تمام شده بود، خالو درويش بيلش را بر پشته گود انداخت و به طرف مشي محرم رفت. كم مانده بود كه دستان "خالو درويش" بر دور گردن "مشي محرم "حلقه شود، مشي محرم تن يله داد و سرش راست كرد و گفت:

- " او را به حجله رساندي خالو درويش؟"

"خالو درويش" با دستي برپيشاني ، عارفانه جواب داد:

- " هابله!" مشي محرم". به حجله عروسي مي شود كه كسي نرود، ولي به حجله مرگ همه مي روند، مقصدي است كه قافله ی جلو دنبال دارد."

این چه تصادف و چه ماشین سوار شدنی شد ، این چه بلایی شد که دست از جان پیر و جوان بر نمی دارد ..

شانه هاي "مشي محرم" و "خالو درويش" در هواي گرگ و ميش روستا به رقص در آمده بود.

خورشيد به پشت "گدار ديوان" فرو رفته بود و نگاه" مشي محرم" به نقطه اي دور دست دوخته شده بود.


يعقوب باوقار زعيمي
معدنوئيه - تابستان ۱۳۶۸

🚴‍♀🌴Y.B.Z.

🔷 *واژه ها و زبانزد ها :*

*مُورِ تلخ : گیاهی دارویی وتلخ مزه که همان مور ( Mow) هم به نظر می آید از" مَّر" عربی به چم " تلخ " آمده باشد که در این منطقه پسوند تلخی مضاعف دارد. جوشانده ی آن را برای رفع دل درد می نوشند . این گیاه در دامنه کوه های منطقه منطقه می روید .
نوعی مرغوب وکمیاب تر که به آن مور خوش می گویند در بلندی های کوه می روید ...
این نوع مرغوب یک دوشیزه خانم نروژی به نام " مجدا ژومر" در نتیجه ی سفر پژوهشی خود به ایران در سال ۱۳۴۶ در کوه های تنگ زاغ شمال هرمزگان کشف و به نام گیاه " ژومریا " کشف کرد.
* مِشی، مِشَدی : کوتاه شده ی مشهدی ( پیشوند نام کسانی است که به زیارت مشهد مقدس رفته باشند .)

* چَنگ : کِل .‌‌..چنگ زدن : کل زدن زنان
جکید : جهید
مَلیکی : نوعی گیوه
شَوا : هورا کشیدن مردان با هو کشیدن و کلمه ی شوا گفتن ..
* مُروا : شِگون خوب
* مُغ : نخل
بَیله : گروه
کِلِنت : کلنگ
@avaxt
*غم نان*

چهره اش تابلويي بود از گذر حوادث. چشماني بي رمق، دندانهايي با رگه هايي از زرد و قهوه اي كه چند تايي از رديف بالا و پايين برجا مانده بود. دندان هايي هم كه افتاده بودند، مدت ها بود جايشان خالي بود. چهره آفتاب سوخته اش روزگاري زير شلاق باد دريا در مصاف با سرعت قايق هايي كه به هواي اجناس آنور آب در تلاش به جزيره رسيدن بودند مقاومت كرده بود. سال هاي سن براو رحم نكرده بود و هركدام چين هايي برگونه و غبغبش انداخته بود.

روسري قهوه اي رنگش را از زير چادر سياه گرد گرفته و رنگ و رو رفته كه گره اش در حال باز شدن بود، از سر بي حوصلگي گرهي نه چندان محكم زد و با دستي، چادرش را كه بر حاشيه پايين آن دايره اي از خاك گرفته بود جمع و جور مي كرد و با دست ديگر هراسان ، جلوي ماشين ها تكان مي داد تا بايستد. زن هاي خبره كار كه كارتن هاي سيگار را در پشت تپه هاي اطراف جاده قايم كرده بودند و رنگ و رويي داشتند با دست هايي پر از النگوي هاي طلا، راننده ها را مسحور خود مي كردند و با تكان دادن دست آنها را در جا ميخكوب مي كردند و بار خود را مي بردند. او كه حالا در پاي آنها يك خرده پيله ور بود و روزگار براو تاخته بود بايد آفتاب داغ را بيشتر تحمل مي كرد. براي او پريوشاني که از دور و بر پشت تپه ها خود را به جاده مي رساندند، اتفاق هاي ناگواري بود كه مي افتاد.

يكي جلويش ترمز زد ، رفت و خودش را محكم به ماشين چسپاند و با دو گوي چشم، زل زنان تلاش داشت راننده را از ترمز كردن پشيمان نسازد. سرش را پايين گرفت و گفت: " تا.. تا.. گلوگاه بعدي مرا ببر، كرايه ات هم هر چقدر ميشه روي چشم." ناي ماندن نداشت، راننده با لحني منت آلود گفت: " اگر گرفتند، سيگاراي تو حالا هيچ، من بدبخت مي شم ها! فهميدي! ماشينم را مي خوابانند و بعد هم روزگارآدم سياه مي كنن.". زن بي التفات به حرف راننده ، گيفر هايي كه بكس هاي سيگار را به صف و شمارش در آن چيده بود، سه تاش در جعبه عقب انداخت، يكيش هم هل داد زير صندلي جلوي پاش. به سختي صدايش را از گلو در آورد:

- " خدا خيرت بده آقاي راننده ، چقدر وقته كه اينجا اسيرم.آب خوردن داري؟".

راننده فلاكس آب كوچك مسافرتي خود را از بالاي شانه اش به طرف زن رد كرد. با هر جرعه آبي كه مي نوشيد، صبر مي كرد تا نفسي تازه كنه، فلاكس را به راننده برگرداند. و گفت:

- "الهي خير ببيني مادر". قيافه اش هم مادرانه در آينه جلوي ماشين نقش بست.

نزديك گلوگاه بعدي از ماشين پياده شد. كمي از روز مانده بود كه بتواند سيگارهايش را در آبادي با رد و بدل كردن آب كند. اما خستگيش آنقدر رفع نشده بود كه بتواند پاره اي راه تا آبادي با چهار تا گيفر پر از سيگار پياده رود. سرش را بر گرداند به آن طرف جاده ، گندمزار طلايي رنگ سراسر دشت را پوشانده بود و آماده درو بودن. فكر كرد مامني گير آورده تا هم استراحتي بكنه و هم سر و گوشي آب دهد و گيفر هاي سيگار را يكي يكي در فاصله هاي مختلف در پناه ساقه هاي زرين گندم پنهان كرد و خود كفي از آب رواني كه در جويي، آرام آرام از كنار مزرعه مي گذشت برگرفت و به صورتش زد. با كمي احساس طراوت، زردي گندم ها در چشمانش پر رنگ تر شد. انتظارش آنقدر به درازا كشيد تا كسي اين دور و بر پيدا شود و اوضاع و احوال را بپرسد . پير مردي ديد كه از دور با بيلي بر دوش به طرفش مي آمد. پس از يك احوالپرسي، پير مرد سر بيلش را به دل زمين فرو كرد با دو دست چانه اش را به چوب بيل تكيه داد و گفت:

- " سيگار داري؟".

زن از زير گوشه چادر كه روي دهانش گرفته بود گفت:

- " بله! ... همين بلا گرفته دارم كه حالا شده راه نان در آوردن مردم".

پيرمرد گفت:

- " اوضاع خراب شده ، گشتي ها آمدند تمام آبادي را زير و رو كردند، هرچه سيگار انبار كرده بودند بردند".

در همين حين گفتگوي آنها، صداي تيري شنيده شد و يك وانت تويوتاي ۸۵ كه شوتي مي رفت ، خطي از گرد و خاك به دنبالش لوله مي شد. زن خودش را هم مثل سيگارهايش در پشت ساقه هاي گندم پنهان كرد و در حاليكه با خوشه اي از گندم بازي مي كرد ، به انتهاي دستان پير مرد نگاه مي كرد كه همانطور بيل فرو رفته در خاك را محكم گرفته بود.

سرچاهان
۲۵ آبان ۱۳۸۰
🚴🌴Y.B.Z

@avaxt
🌙

*قاب قلب*

دم صبح كه از خواب بيدار شد برآن شد تا سر گپ را با زنش باز كنه. ديگه سرد و خاموش بودن خانه برايش تاب نمي آورد. بزاق تلخي از گلويش پايين رفت، سينه اش سوخت، نمازی بر حسب عادت خواند . رفت سروقت زنش. دلش مي خواست بيدار نبود تا به بهانه نماز بيدارش كنه ولي بيدار و مشغول نماز بود. نگاهش در گل هاي آبي در زمينه چادر نماز براي لحظاتي فرو ماند.

گوشه اي نشست تا زن نمازش را تمام كرد.

زن جا نمازش را لوله كرد و توي طاقچه گذاشت و نيم نگاه از برابر مرد گذشت.

مرد با دلهره سينه صاف كرد و گفت:" قبول باشه!"

زن با جوابي از سر اجبار گفت:" قبول حق باشه"

مرد بلند شد پنجره را باز كرد و نگاهي به آسمان انداخت. هوا ابري بود. دلش مي خواست ابرها پراكنده شوند و يا اينكه باراني بباره.

صداي زن از ته آشپز خانه آمد:" سميه! بياين صبحانه بخورين" .

دحتر از رختخوابش جا به جا شد و صدايش از اتاق در آمد: " خيلي خوب مامان!"

سميه با جست و خيز به طرف پدرش مي رود و مي گويد:" بابا ... مامان ميگه بياين صبحانه بخورين" .

اين دختر بچه كه تازه امسال قدم به مدرسه گذاشته بود و هم اينكه چند روزي پي به اين ارتباط برده بود حس مي كرد كه وجود او چه اندازه اهميت پيدا كرده. اگر چه اين وسط گاهي كلافه هم مي شد. او در حاليكه از پاس كاري سر خود را به نشانه سر سام گرفتن در دست مي گرفت به اين حسي كه پيدا كرده بود روي صورتش لبخندي آشكار مي شد و ديگر اين عادت او شده بود كه مهمل حرف هايي اينچنيني باشد:

" سميه ناهار. سميه گوشت نداريم. سميه فلاني زنگ زد. سميه ديگه چي بخرم."

اين ها جملاتي بودند كه مانند مشق كلاس بايد در گوشش فرو مي برد.

* * *

گذشت زمان دوره كوتاهي از آزردگي آن دو و مهمل بودن دخترشان مي رفت تا رنگي ديگر بگيره. يه چيزي بود كه كانون توجه خانه بود و آن قاب قلبي بود كه روي آن حك شده بود : " همسر خيلي خوبم دوستت دارم" و در گوشه اي از اتاق نصب شده بود. دوسال پيش در سالروز ازدواجشان بالاتفاق خريده بودند. اين بار مرد به طرف آن رفت تا به آن تكاني بدهد وبه بهانه زدودن گرد و غبار خاته تکانی آخر سال توجه زنش را جلب كنه. ولي قاب را سر جايش نديد. قلبش فرو ريخت. يعني چه؟

اينقدر سنگدل شده ؟!

... ديگر براي انگيزه آشتي نا اميد شد. مانند حبابي سر گردان در خانه ولو شده بود. به جاهايي از خانه كه فكر مي كرد شايد جا بجا شده سر زد و نديد. مأيوسانه در حاليكه قلب درونش داشت مي شكست به سراغ سطل زباله رفت. نكنه آن را خرد و ريز كرده و در آن ريخته . اما نديد. هم به خود نويد مي داد كه حتما" جايي پنهان كرده تا ميزان علاقه مندي او را احساس كنه و هم بيم از آن داشت كه تكه پاره هاي ان هم از خانه بيرون ريخته .

***
زن بر خلاف معمول شب هاي پيش زود به بستر رفت. مرد هم متزلزل به بستر خود رفت. همانند شب هاي پيش جدا از هم . اما سميه گويا امشب قصد خفتن نداشت. پدر گفت:
" سميه نمي خواي بخوابي؟"

دختر با لحن ابتكارانه اي گفت:
" نه باباجون! نقاشي مي خوام بكشم."

انديشه اي هر دو را به تلاطم انداخته بود. همديگه را حس مي كردند كه به يك بحران روحي رسيدند و هريك در تلاش بودند تا از اين بحران و مخمصه خود را برهانند. پس از اين پهلو به پهلو شدن ها، لحظه اي رو در رو از آن فاصله در زير يك نور كم رنگ، نگاه هاي دزدانه و پرسشگر مرد در نگاه زن، فراز و فرود كرد. زن رويش را به آن طرف گرداند و موهاي پريشانش روي بالش ولو شد. مرد در يك آن خواست زنش را از پشت در آغوش بگيرد و اندوهناكي را خاتمه دهد، اما باز نگاهش به ديوار رفت و جاي خالي قاب قلب.

زن ناگهان يك بار ديگر رويش را به طرف مردش گرداند و با بغضي در گلو گفت: " اون قابه هم هم برداشتي انداختي بيرون؟!"

مرد تمام آنچه را كه بر وي رفته بود مانند حبابي از جان و تنش به در رفت و پس از يك احساس سبك گونه و نشاط انگيز گفت: " من!... تازه من اينو مي خواستم از تو بپرسم؟!"

... سميه در كنار قاب قلب كه از روي آن نقاشي كرده و در حال رنگ آميزي بود به خواب رفته بود.!!


يعقوب باو قار زعیمی

🚴‍♀📚Y.B.Z.
🌴حکایتون غُلومشاه گنوک*🌴

۲- *غلامشاه گنوک تو راه بندَر*

بَلگِس یه کیسه ی گندم اده اَ دَس ِ کُُکاش عُلو مشاه که با خر اِشو بندَر دوسه تاوی ماویی گوشتی* اِگی بیا‌‌...

پاشنه ی مَلیکیش اِشکِشی و اِشزه بی راه ، بَلگِس یه کاسه ی اُو پُشت سرش اِشرِخت ..

ورد بُری لویکوم ، بُری لویکوم * اَ دنبال خر اِشخوند و اَ پوزه ی تَل ِ بر* تا گه.

اَ گُدار تَنگِ زاغ رَد اِشکه تا رسی بِی پَر آبِدین *...شُم وشَُروکی اِشخا و شو یک کِرونی اشدا تو کاور * خاوبی.

صب گاه نون و مهیه ای* اشخا و اشزه ا راه ...پوزه ی دوزون* رسی سیل دور و بر خوش اِشکه یه وخ دوزون نیان خر و بار گندمیش واگیرِن‌‌‌‌..

اومه تا رسی بِی سرزه ، یه فاولیزی* اِشدی دلش هوس کرکو* اِشکه ...
دورادور‌ یه چار پاویی اِِشدی ...جار اشزه : " اُهای فاولیز پون! ...اجازه هن یه کرکویی مو اُخُورُم ؟...
فاولیزپون اشگو بِره مَردوکای گدای تارُمی ! ‌..ای وَختِ شو‌چه تَوا هُندی ایجا؟..
غلومشاه اگو اِبخش ....غلط اومکه .‌‌ .‌مو مِی اِشم بِی بندر .‌‌.‌کرکو اُمنیوا...گذشت اومکه.

ای اَگو و اَشو یه جاوی کام ابو ....بهد اَ یه ساتی ....اَ هامو پناوی اَگو: آهُووو.....آهوُووووو ....!

فاولیزپون بی زنش اگو پابه زنکه که گرگ هُندن الانه تِک و پَرکِ مُنَکُن ..بِرِیم تو آبادی!. ‌

خُب که اینان اَشن....غلومشاه با خیال راحت دلی اَ عزا در ایاره تا شَشا کرکو اَخا ‌‌...

اُرِسه بِی بندر ، مایی اَ تَنخاوی* گندم اَگی اهله جلو خرش اشو تو بازار ابین غُلی دُز مُشتی هُمِی چی داکا* افروشه! چشش بِی چندتا اَشرفی و ماره خوردو* اَفته اَگو اِی غلی ای که مال دو دای مو اتدوزین ! .
غلی یه پنج کرونی اُهله کف دَس ِ غلومشاه اگو اییَم بَشِ تو بُرو چیری مگو ‌‌‌.....او هم که دگه ابین ایجا اشنیشا کاری اُکن ....راوضی ابو ‌‌‌...اشو مشتی سوغاتی هم اخره بر اگرده تارُم ‌‌‌‌‌...

ماییو ن گوشتی با کمک دوداش اَ تیر خونه دولُن * اکُن سوغاوتیون هم اده دس دوداش ‌...
بلگس اَگو په تو اینان دگه با چه اِتگِن ...؟ ...
ماجرا تعریف اَکُن ...
دوداش اَگو: ایش ! ! * په تو اِتدی که ای چیزون دودات غُلی اشدوزین .‌‌بی چه اَ بارش اِتنواگه ؟!
اِشگو: اَله!!...* او جا تو ای شهر غریب با ای غلی زبون باز چطو مشاوستی ا بارش واگیرم !... اَ همی ماییونُمَم واز اَگَشتوم !....حالا مِزِ *بدکاریمِن که غُلی اَ تَرسِش یه پنج کرونی اشدا‌ بِی مو ...مشتی سوغاتی َم بی خار زادانوم اومگِن ! ...توکه جون بی عزرائیل اتنیدا که یه دو کِرونی رد اکنی اگوی ای ککا ایَم بی تو ، تی یه چیری اگی بی خوت ..‌ ..حالا که مو چیزیَم بی خوم اُمنخرین ...سو غاتی بی خارزادانُم اُمخرین.....!
بلگس اَگو : " آخرش که مو زور زبونت نی کنم ...بُرو که هامو غلوشاه گنوکی! تا غُلی دُز اِرَسه و خوم دونُم و او!


۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
🚴‍♀🌴Y.B.Z.
-----------------------------------------
گَنوک: دیوانه
ماویی گوشتی : ماهی بزرگ خار گرفته و نمک زده
بُری لویکُم : ورد الاغ رانی
تَل ِ بر: رشته کوهی کوتاه در جنوب تارم زمین.
کاوَر : کپر
مَهیه : مهیاوه، ماهی آبه..
پوزه دوزون : دماغه دزدان ، جایی بین تنگ زاغ و قطب آباد که دزدان راهزن کمین می کردند ...و تا همین سالها هم مامن دزدها برای کمین کردن چتر باز ها بود‌
فاولیز: پالیز ، جالیز
کَرکو: خربزه ی کال که طعم مطبوعی دارد‌
تَنخا : برابر
داکا: حرف تعریف کار و فعل در حال انجام.
ماره خوردو: مهره های ریز شیشه ای زینتی سوراخ دار با رنگهای گوناگون که برای دستبند و گلو بند رشته می کردند.
دولُن، دولَکُن : آویزان
ایش: از کلمات اصواتی برای تشر زدن ، خاک بر سر
اَله : از کلمات اصواتی برای شگفتی
مِز: مزد.
-------------------------------
نوشتار با کمی تغییر و استفاده ی کمتر از آوا نگاری( اُ) و ( اِ) جایگزینی " و" و " ه" مختومه برای مخاطب سنجی.
@avaxt
*تصويرذهنی ازروستای رفيع آباد (مرکز خان تارم زمین) درتابستان ۱۳۴۷*

- نور کمرنگ غروب خورشيد از پس شاخه هاي نخللستان عبور مي كند..باد ملايمي مي وزد همه بر بالاي پشت بام ها در گفتگو و بگو و بخند ..بوي مهيابه* مي آيد.. كسي دارد كشك مي سايد!...ترانه هاي آغاسي از راديو ها در سرتاسر ده پخش است و طنين آوا در انتهاي باغ ها و نخلستان پژواك مي اندازد... گويي همه در يك.كنسرتي با شكوه شركت كرده اند...دختر و پسري در پايين ده سنگ بردرخت كناربرای میوه آن مي زنند..مردي دارد گاو نري از پايين مي آورد .گله اي گوسفند از داخل كشه گرد و خاك كنان به سوي ده مي آيد. . زني مشكي آب بر سر دارد و دارد از پهنابه و در حاشيه باغ بالايي مي آيد.. چراغ طوري* قلعه خان بر بالاي عمارت در حال تلمبه زدن است تا چراغ شبتاب بالاي ده گردد..دو پسر جوان در بالاي پشت بام آماده اند تا مشغول شمارش و پيگرد ستاره ها باشند و در عين حال مشغول آمار گر فتن دختران بالغ دم بخت! .. .در يك دالاني بزرگ عده اي دختركان و پسركان بي پيرايه سرگرم بازي دم چِشكا* هستند..ولوله و خوش و بشي با صداي خنده هاي بلنددر ده حكم فرماست كه گويي يك خانواده صدو پنجاه و چند نفري دور همند.!!.

شب بوی خمینه * و صدای آب می آید ..

فردا یش آب رود خانه جعفرآباد در نتیجه باران موسمی تابستان در بالا طغیان کرده و در کوچه ها را افتاده است . قلعه پایینی ها بیشتر دچار آبگرفتی خانه ها شده اند... خانه ی دُدَکو و فرهاد میرزا خیلی آب گرفته است‌‌‌..

این سیل آمدگی بایسته یک جابحایی در سال ۱۳۵۰ روستا به کنار گلروئیه شد ‌.
۱۰ مهر ۱۳۹۶ - روز مهرگان - روز درگذشت واپسین خان تارم زمین در بالای ۹۰ سالگی.

🚴‍♀🌴Y.B.Z
........................................................
مهیابه: ماهی آبه – نوعی خوراک بومی که ازپودر ماهی ریز و خشک ( ماهی متوتا) با آب و ادویه درست می کنند.*
چراغ طوری : چراغ زنیوری قدیم.*
: دم چشگا Damcheshaka *
بازی کودکانه قایم موشک .... عده ای در کوچه پس کوچه های تاریک پنهان می شدند و یکی هم به دنبال آنها برای یافتن و دستگیری و زد و گریز..
* خَمینه : بوی باران تابستان‌
*مرثيه اي براي زادگاهم*

آه! روستاي زادگاهم، "رفيع آباد" آنگاه كه ويران شدي آنچه را تو در ياد من جاي داري، بسان افسانه اي شده است. يك بار خاطرات مرا بر آن داشت تا خرابه ات را ببينم. آمدم، كوچه هايت سرد و ساكت بود. رخسار مردان و زنانت، كودكانت، رمه هاي گاو و گوسفندانت همگام با نغمه هاي ديرين در خاطرم زنده شد.

در خانه هايت به جاي آدميان، بوته هاي سمسيل روئيده بود، در خانه اي كه خودم به دنيا آمدم وارد شدم، آن نقطه را كه احساس كردم من به دنيا آمدم و روزي گهواره من قرار داشت، بوته سمسيلي بود و مدتي به آن خيره شدم.

بعدها شنيدم كه مالك آنجا خانه هاي ويران ولي خاطره انگيز تو را زير و رو كرده و بوته هاي سمسيل كه هركدام نماينده فردي از مردمان گذشته بود از دم تيغ شخم گذرانده و تبديل به كشاورزي كرده است. آه! پس ديگر همان نخل هاي پير سر به فلك كشيده شاهاني و درختان كنار يادگار خاطره هاي ديرين ما مي باشد، يا باغ گلي است كه روزگاري فقط بوي دل انگيز گل هاي محمدي اش از آن ما بود و دور نمايت كه از نخل هاي بهم چپيده به كناري پير ختم شده و آن سوتر يك جفت نخل دو قلو ي استوار.

آه روستاي چهارفصل من! همينكه فصل زمستان مي شد شب ها در كوچه هايت بازي" ملا برس "و "بازي سُمسال گَو" راه مي انداختيم. زمستان اگر در حال تمام شدن بود و از باران خبري نبود مراسم چهارشبه "هره ميشكو "انجام مي داديم تا باران بيايد و گرنه مادرانمان مجبور بودند بيشتر به ما "نان كلنگري " بدهند.

شب عيد ميوه كنار براي "دي عيد" مي چيديم و در گوشه اي از اتاق مي گذاشتيم كه او دستي به آن بزند و مايه خير و بركت شود. صبح عيد گرداگرد درهاي خانه هايت نشانه هاي سرخ نفطه مانند با آب گلگ زده مي شد. پي آمد بهار مزرعه طلايي گندم بود كه به قول شاعر بوي آن از آن ما بود. فصل بهار با پراكندگي بوي گل محمدي از باغ گلي بوي خوش "طغول" و "هوار" بر كوچه هايت نويد مي داد. گرما كه مي شد شب ها بازي هاي "كنگ سرخ" و "تك پُرباد" مي كرديم ...

در تابستان شب هاي مهتابي بازي پر جنب و جوش " رو" مي كرديم، بوي خاك و نور مهتاب حالت دلگيري داشت، بازي كه به سر مي رسيد، به "پهنابه "مي رفتيم تا گرد و خاك نشسته بر بدن را بشوييم.

يادي از پهنا به ات به ميان آمد. روز هاي گرم تا بستان در آن تن مي شستيم و بر نوبت زنانه و مردانه آن جر مي شدكه در نهايت تهديد به انداختن لباس ها در آب بود كه اين بيشتر شگرد زن ها بود و گاهي اين تهديد انجام مي شد كه آنهم نه از روي عصانيت بلكه به نوعي سرگرمي طنز آلود و خنده دار بدل مي شد وقتی که مردان با تن لخت از زنها التماس می کردند. كودكان بيشتر درگير اين آماج چه از سوي زنان و چه از سوي مردان مي شدند. بازي آبي "سنگل اجا" ، " غزغزكو" و "ماركوري" از سرگرمي ها هنگام با تن شويي بود.

پاييز، جلوه هاي خاصي از ليمو چيني و پنبه چيني نمودار مي شد. زمين هاي باير آماده پذيرفتن دوباره نطفه هاي غلات، بقولات، و حبوبات مي شدند. بازي هاي" چوب كلي" ، "مايه"، "چهار قاب" ، هم از سرگرمي هاي روز بود.

آه! روستاي كودكي من! اين اواخر مي ديديم كه نسيمي از پيشرفت در تو آشكار شده بود.آموزگاران مكتب كار خود را به آموزگاران مدرسه واگذشتند، بازي " توپا" ( توپ پا) هم در روستا باب شد كه نمي دانيم چگونه اين واژه ناب فارسي به واژه فرنگي " فوتبال" دگرگون شد!

آه! اي زادگاه كهن من! اكنون بگذار تا از تاريخ جدايي خزنده با تو يگويم: ده سال بود كه از برنامه اصلاحات ارضي و الغاي رژيم ارباب رعيتي زير عنوان انقلاب سفيد شاه و مردم گذشته بود. زمانه نوع زندگي كردن در تو را جوري ديگر رقم زد. آبهاي نيلگون درياي جنوب ، فرزندانت را به سوي خود كشاند. آري دريا! چرا كه بر دل آن جزيره بود و بر كنار آن بندر. جزيره و بندر دست به دست هم دادند تا عامل كاري با پول بيشتر براي فرزندانت فراهم كنند. گرچه تورا دوست داشتند ولي با چشماني نمناك از پشت سر به تو مي نگريسته و با چشماني اميد وار از جلو به بندر و جزيره مي انداختند چراكه عليرغم خاطرات خوشت نان مي خواستند! و در اينجا به زعم من اين انقلاب نخستي بود در تاريخ معاصر روستا براي نان ! ( .. انقلاب دوم و سوم نان را پس از اين خواهم گفت) و از اين روي دل به دريا م زدند!

مردانت دست به دامان شركت ها شدند. يادم هست در آن برهه از زمان كودكي به دنيا آمد و تا آنجا كه رسم بود نامگذاري توسط سردمداران ده انجام مي شد. ولي تب داغ كارگري در شهر، والدين را واداشت تا سنت شكني كنند و نام كودك خود را به نام شركت محل كار پدر و جمعي از مردم ده " جهان بين" بگذارند! . جهان بين شركتي بود در جزيره اي دور دست در خليج فارس به نام " لاوان"كه براي كار ساختماني براي پروزه

تاسيسات
نفتي كارگر مي پذيرفت. آن جزيره با آب و هوايي كه در اثر گرما " گربه" هم به سختي زندگي مي كرد، مردم آبادي را به سوي خود كشاند و بيشتر مران تو، زنان، كودكان و مادران خود را در پناه و سايه نخلانت رها كردند و به آنجا رفتند. مردان سرگرم كار در فرسنگ ها راه دور و زنان منتظر دست آورد آنها و نامه هاي تسلي دهنده آنان. پسرك نامه نويس و نامه خوان مقيم تو هم آخر سر، پايش به جزيره كشيده شد! و در آنجا شاهد بود كه مردم برهنه، گويي در برابر خورشيد ذوب مي شدند! پسرك دلش برايت پر مي زد و اوقاتي از كار گريزي مي زد و برلب درياي نيلگون رو به سمت و سوي تو، به ياد تو و نخل هايت و دختركان معصومت در حسرت فرو مي رفت.

آه! زادگاه فراق انگيز من! زماني از يك پايان فصل كاري، مردانت به سوي تو مي آمدند با موها و ابروي هاي بور سوخته شده از گرما و آثار گرمازدگي بر بدن! و از طرفي گويا مرهم شهر زدگي بر اين زخمها پاشيده مي شد و آثارش بر سرو روي فرزندانت آشكار شد. خش خش شلوارهاي برزنتي به نام " بنز" كه مد روز شده بود در كوچه هايت مي پيچيد.

آه! زادگاه بيچاره من! عجب! گويي طبيعت هم مثل اينكه از تو به تنگ آمده بود تا رودخانه مجاورت در يك تابستان طغيان نمايد و سيل در كوچه هايت به راه افتد! مردم، خانه هاي تو را به فاصله چند كيلو متري انتقال دادند كه شايد تورا نگه دارند و اين بار هم تو سفر كردي در چند قدمي تا نه تو و نه ما همديگر را از دست ندهيم! اما سفري از سر ناچاري بود و گويي اين جسم تو بود تا جا بجا شود. روحت با روح جمعي مردمانت در آنجا افسانه وار ماند. گرچه خانه هاي گلي رها شده قديمي ات از زمزمه آدميان تهي و از زوزه شغالان پر شده بود! اما آنجا كه مي رفتي سكوتي سرشار از فرياد ي بود كه جمجمه سر را مي تركاند!

آه روستاي رميده من! تو از جبر روزگار و سيل بي رحم ،موهبت هاي طبيعي نوازش باد بر شاخسار درختان نخل، كنار و سپستان، افشاندن بوي گل محمدي و بهار نارنج بر دامانت از دست دادي و اينجا در برهوت شوره زار كه جز درختان گز تورا ياري نمي كردند گرفتار قهر طبيعت ديگر شدي و تن به طوفان هاي متوالي دادي ! اين بار زمينه ساز انقلاب دوم نان در تو شد تا تا نه اينكه براي كار فصلي بلكه موقعيتي شد تا براي هميشه مردم با زن وبچه دل به دريا بزنند!!

اين بار دريا بندري را كنار خود پرورانده بود به نام " بندر عباس" كه مي رفت تا موقعيت سوق الجيشي خود رابيابد پروژه هاي مختلف يكي پس از ديگري پديد آمد . فرزندان تو هركدام به نحوي گوشه اي چسپيدند و اغلب آنها خانه هاي كوچك نيمه ساخت دولتي را به خانه هاي گلي و گل و گشاد تورا ترجيح دادند و ساكن شدند. پدري كه توسط پسرش به شهر و اين خانه ها كشانده بود، به پسر نهيب زد كه آنجا دشت و بيايان در اختيارم بود اينجا مر آوردي كه داخل قوط كبريت زندگي كنم!.

شغل ها و وسيله ها با آمدن در شهر تغيير كردند. مثلا" لشكري كه با الاغ از رفيع آباد به جعفرآباد مي رفت با اتوبوس ۳۰۲ از بندر به شيراز مي رفت، علي حسين غلامشاه كه با گاوش درسياهي شب از كنار قبرستاني عبور كرده بود و زهره ترك شده بود، حالا مي ديدي كه در سياهي شب با وانت بارش به قولي دول و دنيا ( سرتاسر شهر و بيرون از شهر ) را براي كرايه كشي در مي نوردد .

با آنكه وقتي با تو بودند وضعيت اقتصادي آنها كه معمولا" بر حسب سواد و سر و زبان يا تملق با ارباب و استعداد كاري سنجيده مي شود آنقدر شكاف ايجاد نكرده بود كه به اينجا برسد تا از هم فرار كنند. ديدارها و ملاقاتها كمتر شد و يك نوع بيگانگي ناخواسته بين فرزندانت ايجاد شد. در اين شتاب شهري تعارفات كليشه اي و بي روح نظير" بفرما در خدمت باشيم" ،
" خوب. مزاحم نمي شويم" ، " پس با اجازت" ، " امري، فرمايشي نيست" و ... براي فرار از مهلكه رواج يافت.

آه !زاد گاه بي رمق من! از الغاي رژيم ارباب رعيتي گفتيم. اكنون رژيم شاهنشاهي هم با قدمت ۲۵۰۰ ساله اش با انقلاب اسلامي برچيده شد. جنگ‌۸ ساله تحميلي روي داد. اينجا در اين بندر و موقعيتش يك دگر گوني در وضع كاري و اقتصاد مردم پيثش آمد، كار تجارت در اينجا حرف اول مي زد و از صنعت جلو افتاد. دريا براي سرازير شدن انواع و اقسام اجناس خارجي باز شده بود. بيشتر فرزندانت مانند دگر جایایان ترجيح دادند كه كار آزاد و تجاري را دست و پا كنند و اينجا خارج از تو انقلاب سوم نان براي فرزندانت به راه افتاد و اين بار ديگر واقعا" دل به دريا زدند!!!

مسير دريا شده بود براي قايق داراني كه جنس از آن ور آب مي آوردند. ديگر نه زور بازو ملاك بود نه تحصيلات. چه بسا كساني كه مي گفتند مدرسه رفتن به چه درد مي خورد؟ ؟ هركس با سرمايه اش كه مي توانست از خم وچم راه ها بگذر نانش توي روغن بود. كساني از پول باد آورده به جايي رسيدند كه خودشان از مستي ثروت
حيرت مي كردند! .

اما پس از مدتي كه راه دريا بسته شد، اين تب و تاب فروكش كرد و بعضي پول هاي باد آورده را باد برد!!! و بعضي ها هم دانستند چكار كنند. ولي همچنان دغدغه نان وجود دارد.

آه! روستاي در دام سیل افتاده ی من! من از مهاجرين شهر گفتم ولي ناگفته نماند كه مردماني از تو در حاشيه هاي روستاهاي ديگر نيز خزيدند كه حس غم غربت تورا دارند كه وقتي همديگر را مي بينيم گويي يتيمان پراكنده ديدار مي كنند.!

آه! زادگاه مزرعه بزرگتر ین نخلستان کشور شده ی من ! ديگر خاطره ات كم رنگ شد. از نشانه هاي قديمي ات ديگر فقط يك گز قدمگاه مانده بود. زيرا به مالك زمين گفته بودند كه اينجا زيارت است و آن را از بين نبرده بود! تا شنيدم كه آن جسد بي رمق جا بجا شده ات كه با چند خانوار به حيات خود ادامه مي دادي هم در اثر سيل ويرانگر سال ۱۳۷۱ متلاشي شد و تا آمدم كه حال و روز تورا ببينم در انتهاي روستاي تارم ديدم كه آخرين باز مانده تو پيرزالي بود به نام " فضه كه به " مادر" معروف بود و با تمام اثاثيه منزل خود كه در چند حلب و گوني و چادر گنجانيده بود بر تريلر تراكتور بار زده بود و خود با سيمايي پر از خطوط درهم كه حكايت از تاريخ روستاي رفيع آباد داشت بر روي اين اثاثيه نشسته بود تا در گوشه اي از حاشيه تارم جاي گيرد. افسوس كه در اين لحظه تاريخي دوربين عكاسي در دسترس نبود تا عكسي به يادگار بيندازم.

آه، زادگاه رؤيايي من! اين مر ثيه سرايي براي تسلي غم بي تو بودن است كه مي نويسم. با اينكه وضع زندگي كنوني ما همگام با پيشرفت زمان به آشكار بهتر شده است و كم و بيش هريك از ما فرزندانت شهر نشين شده ايم، خاطرات تلخ و شيرين تو برايمان جايگاه ويژه اي دارد و شايد به بايسته علاقه فطري به زادگاه است كه در هركس وجود دارد. آري تلخ است از اين رو كه فرزندانت براي به دست آوردن نان در قبال كارهاي بدني مجبور بودند كار طاقت فرسايي را در زمين و باغ هايت كه در مايملك خودشان نبوده انجام دهند و شيرين از اين روي كه کینه هایی در بین نبود ! و آن بازي هاي شاد و ترنم هاي پاك و بي آلايش روستايي، رقص هاي محلي با لباس گشاد و رنگارنگ باوقار زنان ، چوب بازي و تركه بازي و پهلواني مردان كه به آنها هيبت مي بخشيد، رقص پرشور كچولي با انجام ساز و نقاره و ترانه هاي شور انگيز روستايي به مناسبت عروسي، ياد ها را زنده نگه داشته است.

آري روستاي از دست رفته من.! راستی بگویم در پس از دست رفتن تو تيرهاي برق تا بنا گوش تو كشيده شد، اما دريغ كه ديگر كاشانه اي نبود تا از نعمت برق برحوردار شود.

در حسرت از دست دادن تو گاهي در دل خود مي گوييم خوش به حال روستاهاي اطراف كه به نحوي سر پا ماندند تا رهسپار شدگان شهري نيز گاهي در آغوش زادگاه خود و يا نياكان باز گردند.

* آري روستاي افسانه اي من ! اين بود درد دل يك زاده تو كه نيمي از زندگي سي ساله اش با تو زندگي كرد و نيمي ديگر كه روزگار تا كنون به شهر كشانده است، تا چه زايد زمان... ( ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۸)

*******

*آه روستای به تاریخ پیوسته ی من !.*

*امروز صورت سرد و ساکت یه چنگو * شده خان مرحوم ۱۰۰ ساله ی را در مرده شوی خانه دیدم و خاطراتت گویی در کسری از ثانیه از نِگَرم گذشت.!!* ( ۱۰ مهر ۱۳۹۶)

*یاد تو و یاد خانت مانا باد !*


يعقوب باوقار – ۱۰ ارديبهشت ۱۳۶۸- معدنوئيه
باز نویسی : بهمن ماه ۱۳۹۱ - بندرعباس
باز گزاری : ۱۰ مهر ۱۳۹۶ - روز مهرگان - به بهانه روز در گذشت واپسین خان تارم زمین در سن بالای ۹۰ سال.

🚴‍♀🌴Y.B.Z.
------'---------
* یه چِنگو شده : کوچک و جمع و جور شده ...( چِنگو: آلت کوچک قاشق مانندی که در گذشته با آن دارو و مایعات خوراکی برای نوزاد می دادند .)
*شیرزن تارمی و مغول دختر درآگاهی*
(۱)

روز‌ یه بونه ی مُغی* شیستی کوه اِشو که کُتراپ کُتراپ دو تا اسپ اَ دو طره بَی هم اَرسن...تو یه یک دشت غَداری* که اَ هر چارمدور کوهون که سَیل اَکنی یه گودی ابینی ..‌هر دو تا شون درست میونه ای گود که حالا اسمش گود تارم شََگون جایی که اسمش بویینی ن دهنه ی اسپشون محکم اکشن ، اسپون هر دو تا سرشون بالا اکنن و تو دماغشون خِرتی صدا َادِن و از بس شهمات* گشت بودن نفس راحتی اکشن و اویستن ...دوتا سوار کار رواندازشون بالا اندازن هر دو دوتا روشون مِثِ کُلُک تازه از تنور در اومده سرخ ، یه پُرَی تو چِش همدگه زیل ازنن و یه مرته صدای کهکاک * خنده شون تو دشت بویینی اپیچه .‌‌.هرکدومی بَی همده اَگون : مو بَخالُم که تو یه مردکه ای ...؟! ..‌همی طو که با سینه ریزونشون بازی اکنن شرو اکنن دنبال مردکان گپ زدن و خنده ...اگون مردکان خدا شوبهله بی جنگ و دعوا و گلوله اَ لوله ی توپ و تفنگ در کِردن !
کعله چول* اُکنن و خونه تش آدن ..‌

اَ بالا اومده اَگو: نومِت کین؟

- شیرزن !

- اوهو شیر زن ! ؟

- دی ما نومُم اِشِشتن ..‌ُامگو از نومم استفاده اکونوم ..‌از بس شوگو ن : تو حالا که شیر زنی چه اتکردن ؟ ...و تا حالا که تن و بدنی امگِن امگو تا پیش اَ ایکه گرفتار شو بَی خُم اُکنُم یه کاری اُکنم و سر لِج ِ مردکان تا لَکَب ِ "شیر مرد" اَ هَر طو که گَن اِگیرُم !

- اوهو ! په کاه خشکی َم نی خوری ؟ *...( کهکاکشون بلند ابو ) .

شیززن اَ پویین اومده اَگو : په تو نومِت چن ؟

- مُغول دختر !

- ( با کَهکاک اِشکستَن ) ...اوهو ..په نکن تو مِثِ نژادِ مغول تَی حمله اکنی اومدِستی که تارم زمین اگیری ؟!

- ( با کَهکاک اِشکستَن) نه ! ..ولی مو هم اَ نوموم خوشُم اَیا ...صفت دلیری طوری دگه مَی نشون آدُم ! حالا که دوره ایلخانُن ابیینی با ایکه دُنباله ی مغولُن و حالا اینان اومدِستِن تا او جا که شاشا * آباد اکنن تا بلکُم* او کشت و کشتار و ویرونِگی کمی تلافی اُبو و تا اندازه ای مَهرَم ( مرهم ) دل مردم رنج دیده اوبو !

- امون اَ دَسِ ای‌مَردکان ! .‌‌.همش اِسمشون با جنگ تو توُریخ هن : اسکندر، سعد وقاص و چه دُنُم فتح الفتوح ، چنگیز ، تیمور ...
همی حالاهم‌ تو دراگاه یه بَُرَی* از همی طره ی لابیشه اومدن عاروس اَ رو تخت بلند شَکِن شبون دوباره شویون که زورشون نشون آدِن ...که حالا چه بِشه ؟!

شیزرن : چی مَگو که تو همی تارم زمین هم یه بُرَی اَ طِری رودبار اومدستن نو عیش گَردی تَم اَجَکِن و بهدَنم تیر و تُفنگ کَشی ...بَی عاروس بدبخت بلند اکنن ...ده برو که داری ! ....ابرن رودبار ...داخت هم یکی ابین پیغوم اَده که چن نفر مرد پیدا نی بو تو تارم که بیان بَی مو آزاد اُکنن؟!

مغول دختر : خوبِن حالا پُت و بارِ ای مردکان رو موکه ( خنده) ...حالا اَ خومون اوگویم که مَوی چو اکونیم ؟ ...تو حالا تی چه شیرمردی اکونی ؟

- مَی جوغ ساروجی اَ پرآبدین ِاکشم بیارم تا اُو بارون سر او زیر ابو بیا سرچاهان و سات آبا تا بیا تو گود تارُم

- اوه ... چه برخورد جوهونی ؟! په مو هم مَی همی کار مَی اکونم ...جوغ از رو کوهون او طری دهستون و تنگ و دو اِ کشم بیارم تا او بارون بیا دراگاه و سرازیر ابو تو پویین دس..

هر دوتا : خُب په معلوم گه که برخورد خومون تو دل ای دشت بَی برآورد کِردن نخشه ی منطکه ن...

- مو خونه م تو دشت "پَلنگون" پوین تارُم ِ ن .. بیشه ی شیر زن ‌!!

- مو خونه م رو کوه "تلِ مُرّی" بالای دُراگا ه ن ... کعله ی مغول دختر !!

- بَی هم ابینیم ! مو اَ ای طره تو اَ او طِره جوغ اکشیم ... مودونت اُباف تو کُرِت * اُکُن !!

- بَی هم ابینیم ! مو هم اَ ای طِره تو هم اَ ای طِره جوغ اَ کشیم ...مودونت اَباف تو کُرُت اُکُن!!

🚴‍♀🌴Y.B.Z.
واژان :

غَدُار : اینجایعنی گسترده و عریض.
شَهمات : خسته و کوفته
چول: خراب ، از کار افتاده .
شاشا : می توانند
بُرَی : گروهی ، جمعی
کُر: گریبان ، آغوش
*شیرزن تارُمی و مغول دختر دراگاهی*
(۲)

شیر زن : پیش اَ ای که جدا ابیم ، په حالا که مو از پوین و تو ا َ بالا اومدی پستی بلندیون تو دسمون اومه ، مگه نه ؟
مغول دختر : مو اَ ای طره که اومدم تا هامو بالای تِزرک تو کل و کوهون لازمن که اَ کِناران کوه جوغ اکشی تا اوون‌ بارون بیا پوی مغون و درختون ... اَ تزرک و برغنی که دگه انگا چشمه اشن ، اومدین که او غار غار ایا تا هَفّا ‌‌‌‌...آسیوی تزرک و هفا هم چالو* بو.‌‌‌...مردم گُر گُر گندم شایو آرت شاکه...‌

شیرزن : بله ...او ایا تا ای بالا ی تارُم ...تو مخزنون جشم ابو ..‌دوباره او روُ افته ارسه باغ آسالی ...او جا هم آسیو هن ...دگه همی تا ایا تا تو کعله ی تارم یک دور دور کعله اگرده اریزه تو برکه دراز که دگه مردم استفاده اکنن...

مغول دختر : په اَ اوجا تا ایجا او ارسه بی همه ..‌

شیرزن : بله رو غونه گرگرون و گنج هم بعضی وخت او ایاره ...ولی اینان نعمت خدادادین ...او مقدسن ما هم باید تلاش اکنیم راه برشون واز اکنیم و نوم نیکی بی خومون‌ جا بهلیم ..همی طو که از گُلم سوز پوشون تا ایجا جوغ شکندن ...مو باید از او بالی پرآبدین تا رو سرچهان و سات آبا جوِغ اکشم تا چاهون پُر او اوبو . اوجا او خیلی لازمن ...اوطره ی روز ا در اومده اوپل کوه گهکم و طری فارغون هم ‌‌ باید اِشُم ..اوجا هم کل و کوه و دشت هن او باید سر اوزیر اکنم تا تو چاه و چالان جم ابو ... باید جوغ اکشم ..

مغول دختر : په حد و حدود خوت پیدا اتکن‌ ( خنده ) ..مو هم اشم تا او طره روز اَ کو رُو ، او طری تاشکت و لایزنگُن‌ و او طران تَیننُم چطورین...

- په تو برو خدا نگهدار طری روز اَ کو روُ..

- په تو هم برو خدا نگهدار طری روز اَ در اومده ...

🐎🌴Y.B.Z.

* چالو Chowloo : روشن.

@mehrganzamin
*شیرزن تارُمی و مغول دختر دراگاهی*
(۳)

مغول دختر اَشو تا طِری تاشکُت ، فورگ و آبشور ، او جا از لحاظ اُو و آبادی بختر اَ طری دراگاه ابین ، تو هر آبادی که ارسی مردم تعحب شاکه که یه دخت با اسب ای طره او طره اشو و محو جمال زیبا و با هیبتش اگشتن .

تو هر آبادی که اره اَ کاری که شَیستی انجوم اَده تعریف شکه و مردم دَس به دهن اَگَشتن .

وختی اَ فورگ و آبشور بر اَگرده سر راه جایی که یه برکه ، خونه اب و گزی پرسایه ابین گیر اَکُن تا ابین که ایجا چن ...در خونه که اشو پیرمردی ابین حال و احوالی و اپرسه که ایجا بی چه سر اکُن ..اگو ای گز شگون گز پیر غیب و کسی بون که ایجا چاه اشزدن ، برکه درس اشکردن و ای گز هم اشکاشتن و فقط دلخوشیش ای بو که کارَوونی ، مسافری اَ راه ارسه استراحت اکنن و اُوو و دونی .. و بهدن معلوم نگه پیر مرد کجا ره ، چه گن ... و اسم ای جا شهستن پیرغیب مغول دختر اسپش مهار اکن و ابنده تخت گز اشو سَیلی تو برکه اکن که نصف و نیمه ای اُو بارون توش هن و سوز ازن . دیدن مِث ِ گنج و گوهر بو و یه حالتی سرخوشی و نشاط بَهش دَس شَدا ، یاد دیش افتا که بهد اَ مردن باش ا راه او ره و اَ کناره ی روغونه جوغ شکشی طره ی باغش و هَمری دیش اَره اَ تو برکه او بارون با مشک شَیو .پیر مرد ا ایکه دختی تک و تنها ن پرس و جو اکن و ماجرای کار اَشنفه ...و اگو : اگه ای کار اکنی کارت بالاتر اَ پیر غیب تو تاریخ امونه همی طو که گپ شازه صدای شیهه ی یه اسپی اَیا ابنین که داکا ایا ایجا اگو مترسین ! ..سوار کار بی مغول دختر اگو مو اَ آبشور همی تو بدون ایکه خوت افهمی بی امنیت دمبالت او مدستُم ، آخه ای طرفون راهزن خیلی هستن .
مغول دختر اگو په بلاخره یه مردی هم پیدا گه که هوای ما اشبو .سوار اومده اگو : نه ایکه بی امنیت، بی همکاری جوغ درس کردن هم مو حاضرم کمک اکنم ...تو کار ساروچ کوبی هم واردم ..کارگر َم تُی برت جم اکنم‌...
مغول دختر سیلی به هیکل برازنده ش اکن و اگو : حتمن هم مو آدُم لازم اومن و ای کار خیر خوش داکا بند و بساطش رُو اَگی .

🐎🌴Y.B.Z.

@mehrganzamin
*شیرزن تارُمی و مغول دختر دراگاهی*

(۴)
از او طره هم شیرزن از بیشه ی سنگ‌چین شده ش تو دشت پلنگون در ایا و مِثِ یه دلاور راه افته اشو طره کوه مُوری که شگون یه قبیله ای که به مهمرادی ( محمد مرادی ) معروفن و دلیر و تفنگچی هستن ابین و بی همراهیش کمک اِگی ...

ایا تا ابین زیر دل کوه موُری تا به تا پلاس زدن ...همی طو که با اسپش نزیک ابو یه قلچماقی سبیلش تو اده ایا جلو اگو: په تو کور‌ شی ، دورشی اِتنگو هُندی چه بکنی ؟ ....

شیرزن اگو : نه مو که امنیوا مِثِ مردکان جایی اگیرم و سر مرافه واگیرم‌....
- اگو : خوب په تو یه زن تک تهنا چه توا ای طرفون ؟

شیرزن جریان کارش اگو و خونه مهد ابریم ظهری تَپی مهیه روغنی اخا ...

**

شیر زن با بیله ای از مهد مرادیون که حالا طرفدار نخشه ش گشتن سر بالای گدار تنگ زاغ ابو تا پر آبدین ارسه ، از او جا یه مسیر شیپ مانند تا تو دل سرچهان ابینن و تصمیم اگی جوغ ساروجی تا اوجا اکشه ...‌

مهد ابریم سبیلش تو اده و یه تیر هوایی بی نشونه ی ای تصمیم در اکن ...

شیر زن اگو : حالا دلم شی پشت او کوه گوتو هم ابینم چه خبرن تا اگه راه و چاهی هستن بی او طری فارغونات هم جوغ اِکشم...

مهد ابریم اگو: او کوه که میونکوه شگون درست گود تارم و فارغون از هم جدا اشکن یک بیله از رودبار هم او جا شَوی یه کاری اکنن ...البته او کوه هم آبراهه ش بَی ایطرفن ...

شیر زن با خنده اپره تو گپ مهد ابریم و اگو تی همه رو مننتکه ی خوتون اُو بیا ...

مهد ابریم : نه به سر تو که! ...بَریم حالا سیل بُکن ... شیبش طری سرچاهون و گهکمن ..‌بی او طرفون باید یه سری اشیم او طره دهنه ی میمند ابینیم و فکری بی دشت آشکارا اکنیم و جلگه ...
چیزی که هه باید خیلی مواظب ابی او طره همیشه بین یه طایفه ی رودباری و گهگمیون سر هُو دعوان ....یه وخت ا چنگ‌ کسی نفتی تگیرن تبرن ؟...

شیر زن : ( خنده ) په شما بَی چه خوبین .‌‌...؟
مهد ابریم : ما که تو هرجای بِرَی همرات اییم ای آغا ...تلاش اکنیم تو هامو بَیله ی رودباریون کارگر بگیریم بَرَت که ضامن امنیت هم ابن ...از خدا شُوا کار بکنن مِز اِگیرن .‌

🐎🌴Y.B.Z.

@mehrganzamin
@avaxt